به اعتقاد من محمد حنيف نژاد مظلوم ترين چهره سانسور شده تاريخ معاصر ما است. به يك دليل ساده. او را از صورت مساله مبارزات ايدئولوژيك و استراتژيك و سياسي معاصر حذف كنيد و بعد ببينيد مسيرهاي پيموده چه وضعيتي مي يافتند؟
چه با انديشه و بن بست شكني حنيف نژاد موافق باشيم يا مخالف، نمي توانيم منكر شويم كه از سال1342 تا امروز مؤثرترين سازمان مذهبي برروند جريانهاي تاريخي و سياسي ما مجاهدين بوده اند. تاثيرات عميق و گسترده انديشه حنيف نژاد بر جامعه را ، با تأكيد بر اعم از موافقت يا مخالفت با او، بنگريد و مقايسه اش كنيد هر انديشمند و متفكر ديگر كه به حق يا ناحق داعيه اي در اين زمينه داشته است. از سوي ديگر در رسانه ها و مطبوعات حكومتي، يا محافل و مجامع روشنفكري و يا سازمانهاي سياسي مطرح است به كمترين كسي كه پرداخته مي شود حنيف نژاد است. در حالي كه مي توان با او مخالف بود. مي توان انديشه را رد كرد. مي توان هزار عيب و ايراد هم گرفت. اما نمي توان «انكار»ش كرد. خائنانه ترين سانسورها توسط آخوندها صورت گرفته و مي گيرد. از همان روز اول كه اسناد ساواك به دستشان افتاد يك برگه از بازجوييهاي حنيف را منتشر نكردند. ما هنوز از دفاعيات او محروم هستيم. ما هنوز از اسنادي كه در ساواك دربارة او بوده است بي اطلاعيم و آخوندها حتي يك سنگ گور را براي او به رسميت نمي شناسد. گوري كه هويت ايدئولوژيكش برسنگ آن نقش بسته باشد. و راستي كه چند بار سنگ مزارش را شكستند؟ و چرا؟ چرا اين چنين بيرحمانه انكارش مي كنند؟ براي اين كه اگر به صورت جدي، و نه فريبكارانه، وارد بحث ايدئولوژيك شوند بي مايگي شان رو مي شود. و در پاسخ همان اولين سوال باز مي مانند كه كسان ديگر چه حرف نو و تازه اي عرضه كرده اند؟ چه نظام مدون و منسجم ايدئولوژيك را حنيف نژاد خود آنها را «سوار شدگان برا سب زين كرده» ناميده بود. و اين حنيف بود كه بايد پي ريخته اند؟ در حالي كه او در گام اول بايد انبوهي برداشتهاي ارتجاعي و «شرك آلود» را از خدا و قرآن و مذهب مي زدود كه خود كاري بود كارستان. و بعد از اين كار سترگ و به واقع كمرشكن تازه به صفر مي رسيد و بيناد ايدئولوژي نويني را مي گذاشت كه تازه سالهاي بعد «چپ ماركسيسم» لقب گرفت.
در اين باره بسيار مي توان گفت و نوشت. و حالا در آستانة 4خرداد، يعني پس از 4دهه از طلوع «صبح شهيدان» من به ياد مقاله اي افتادم كه سالها قبل نوشته بودم.
اين مقاله فصلي از يك تحقيق است كه در سالهاي 1380 دربارة زندگي حنيف كرده ام. كاري كه البته مثل بسياري كارهاي ديگر ناقص مانده و اگر سعادتي باشد يك روز تمامش خواهم كرد. نام كتاب ناقصم «خورشيد ماندگار» است. و «خورشيد در افق» را به ياد او و بزرگمرداني چون سعيد و اصغر و محمود و رسول دوباره عرضه مي كنم.
خورشيدي در افق
حنيف نژاد در مقدمة كتاب «راه انبيا، راه بشر» از يك «ادعاي بسيار بزرگ» در زمينة ايدئولوژي سخن ميگويد. بهراستي حنيف نژاد چه ميگفت و چه كشف مهمي كردهبود كه در آن زمان «ادعا» آن هم از نوع «بسيار بزرگ» آن بود؟ مجاهدين خود بارها گفته و نوشتهاند كه سنگ بناي اولية ايدئولوژي حنيف اين جملة به ظاهر ساده است كه:«در زمينههاي اقتصادي اجتماعي مرزبندي اصلي، نه بين باخدا و بيخدا، بلكه بين استثمارشونده و استثماركننده است». يعني در يك كلام با طلوع حنيف نژاد با نوعي از اسلام روبهرو هستيم كه نافي مطلق استثمار است. مدعي است كه هدف انبيا نفي كامل استثمار انسان از انسان بوده و بالاتر از آن، اين نفي محقق نميشود مگر با راهنماي عمل قرار دادن ايدئولوژي توحيد. حنيفنژاد ميگفت اگر اين «ادعا» واقعيت دارد بايستي بهتمام الزامات عملي، عيني و تاريخي آن متعهد باشيم. يعني نميتوان ادعاي نفي استثمار كرد و بهتحليل علمي و تاريخي از آن معتقد نبود. نميتوان ادعاي نفي استثمار كرد و علم مبارزه با آن را رد كرد و يا ضد آن بود و يا رؤياي پيدا كردن «راه سومي بين سرمايهداري و كمونيسم» بود. حنيف از همان آغاز پنبة اين راه سوم را زد زيرا كه چيزي جز پذيرش استثمار در ابعاد كوچك خرده بورژوايي نبود. و البته و الحق كه «هذا شيئا عجاب» است.
زماني به اهميت تاريخي اين نگاه جديد به اسلام پي مي بريم كه به شرايط و اوضاع سياسي و انقلابي آن سالها توجه كنيم. مسعود رجوي در دفاعيه خود درباره اين اوضاع و احوال گفته است:«از ابتداي قرن اخير بهعلت نابسامان بودن وضع اقتصادي و مبارزات ايدئولوژيك مخصوصاٌ انقلاب كبير آگاهي سياسي مردم در جهان بالا رفت. دو جنگ تجاوزكاران كه صرفاً بهخاطر منافع استعمار بود بهاين امر كمك زيادي كرد. در اين دو جنگ كمر دو امپرياليسم غدار شكسته شد. انگليس و فرانسه، الجزاير و ويتنام آزاد شدند...». جنبه ديگر اين سخن، گسترش و حتي پيروزي انقلابها با ايدئولوژي ماركسيسم بود. چيزي كه البته با «ماترياليسم»ش همة روشنفكران مسلمان را ترسانده بود و كسي جرأت نزديك شدن به آن را هم نداشت. مسعود رجوي خيلي روشن و درست گفته است كه: « فرهنگ و ايدئولوژي جاذب و مسلط ماركسيسم بود كه زير برق انقلابهاي ويتنام، كوبا، چين و شوروي همهجا را فرا گرفته بود. حالا انقلابيون مسلمان چطور ميتوانستند هم منطق ارسطويي را رها كنند و سراغ منطق ديالكتيك بيايند و هم وارد بحث تكامل بشوند، آخر، رسم بر اين بود كه يك فرد مذهبي نبايد تكامل بخواند، نبايد ضداستثمار باشد، نبايد وارد ديالكتيك بشود! تا اينكه سرانجام محمدآقا گروه ايدئولوژي را در سازمان تأسيس كرد و سري كتابهايي كه خودش در اين زمينه نوشت، اعم از شناخت، راه انبيا، تكامل و اليآخر…»(1). به اين اعتبار براي روشنفكر مسلمان، ماركسيسم يك دگم بود كه تا قبل از حنيف هيچ كس توان و شهامت شكستن آن را نداشت.
نگاهي بهوضعيت جريانها و افراد مختلف مذهبي در آن زمان روشنگر بسياري مسائل است.
نيروها و افراد جريان سنتي مذهب در اين دوره اساساً دست خالي بودند. روحانيت سنتي در همان زمان هم مطلقاً با اين كارها كاري نداشت. كوتوله هاي تاريخي از زمان محمدباقر مجلسي جلوتر نيامده بودند. تمام دنيايشان در توضيحالمسائل هاي همان دوره خلاصه ميشد و همين كه مي دانستند با مرغ و خروس تجاوزشده چه معامله اي بايد كرد كلاهشان را با هوا پرتاب ميكردند. خارج از اين دنيا برايشان نه شاه اهميت داشت و نه مصدق و نه هيچكس ديگر. سياسي و بهاصطلاح مبارزترينشان خميني بود كه رؤياهاي «ولايت فقيه»ي خفه اش كرده بود و در بنياد حرف بيشتري از آن يكي دايناسورها داشت. تنها تفاوتش با مرتجعان ديگر در دجال بودنش بود. يعني هم مرتجع بود و هم دجال. در ميان روحانيت عدهاي ناپرهيزي كرده و چندتا از كتابهاي سيدقطب و امثال او را ترجمه كرده بودند. اين عده در كار تدوين ايدئولوژي مورد نظرشان از همان قدم اول به دام ساواك ميافتادند و بهعنوان مهره هاي بيجيره مواجب ساواك به مبارزه با كمونيسم كشيده ميشد. براي اين قبيل خرده جريانها اصلاً جاي سؤالي نبود كه چرا ساواك به«فيلسوفنما»هايشان جايزه سلطنتي هم ميدهد. برايشان كار ايدئولوژي كردن يك نوع از توبره و آخور خوردن بود. نه اهل درد بودند و نه اهل كار و رنج. اگر به آنها اتهام روشنفكري زده ميشد حساسيت نشان ميدادند. درعين حال قند توي دلشان آب ميشد. چرا كه ميديدند بالاخره توانستهاند يك نفر را رنگ كنند و خودشان را روشنفكر جا بزنند. اما اگر طرف بحثشان بازاري متعصبي بود كه با سلاح خمس و زكات مقابلشان سبز ميشد به شدت اتهام روشنفكري را رد مي كردند و با هزار قسم و آيه ميخواستند ثابت كنند «خودي»هايي هستند كه دلشان براي نسل جوان ميسوزد. جواناني كه غربيهاي بيدين با سينما و زبان انگليسي! فاسدشان ميكنند و تودهايها دارند ايمانشان را ميدزدند. بهلحاظ طبقاتي اين جريان همان خردهبورژوازي سنتي بود كه از موضعي ارتجاعي هم با سرمايهداري و هم با كمونيسم مخالفت ميكرد. و البته روز به روز پايگاهش را بيشتر از دست ميداد و شكل و شمايلي ضدتاريخي به خود ميگرفت و بيشتر «عقدهاي» ميشد. چيزي كه فوران عفونت كينهاش را نسبت به هرگونه ترقيخواهي و انقلابيگري در سالهاي بعد و با حاكميت خميني در برخورد با فرزندان عقيدتي و ادامه دهندگان راه حنيف نژاد ملاحظه ميكنيم.
اما در كنار اين جريان، يك جريان بالنسبه مترقي وجود داشت كه به خوبي درك كرده بود اوضاع و احوال زمانه عوض شده است. و جريان مذهبي اگر نتواند «تضاد علم و مذهب» را حل كند بايد دكانش را تخته كند. اين جريان نوگرا در مذهب ريشه در بورژوازي آن زمان داشت. تعصبهاي كور و ابلهانة مرتجعان رانداشت. به غرب بهديدة دشمني «نجس» كه در صورت تماس با آن بايد دست را آب كشيد، نمينگريست. برعكس معتقد بود كه از تمام امكانات علمي غرب بايد استفاده كرد. اين جريان به اندازهاي علم را دوست داشت كه حتي دگم تكامل انواع را ميشكست و داروين را از ليست دشمنان مهدورالدم خدا و مذهب خارج ميكرد.
بهلحاظ سياسي هم يك آب كه نه، صد آب شسته تر از جريان سنتي مذهب بود. در كنار مصدق و عناصر ملي گام برميداشت. با سياستهاي وابستهگرايانه شاه مخالف بود و از سمت گيري آنها رنج ميبرد. اين عده از روشنفكران مذهبي عمدتاًدر نهضت آزادي سازمان مييافتند و شاخصترين چهرة ايدئولوژيكشان مهندس بازرگان بود.
نظر به اهميتي كه اين جريان بهعنوان نياي تاريخي انديشه و ايدئولوژي حنيف نژاد دارد بد نيست نگاهي به تاريخچة آن از زبان خود مهندس بازرگان بنيدازيم. بازرگان در خاطرات خود نطفة اوليه نهضت آزادي را در تشكيل انجمن اسلامي دانشجويان معرفي مي كند و ميگويد: «اين انجمن در سال1321 در دانشكده پزشكي تأسيس شد و ايجاد آن جنبه دفاعي و عكس العمل مبارزهاي نداشت. در دانشگاه دو دسته يا دو دست به كار افتاده بود و در ميان جوانان، سخت فعاليت ميكردند تودهايها و بهاييها. اين دو دسته مخصوصاٌ بر دانشجويان شهرستانها عرصه را سخت و تنگ كرده بودند. بچه مسلمانها كه بهرگ غيرتشان برخورده بود انجمني به نام «انجمن اسلامي دانشجويان» تشكيل دادند.... هدف و اساسنامه انجمن اسلامي دانشجويان ، كوشش در آشنا ساختن جوانان بخصوص دانشجويان به حقوق و موازين اسلام و تكاليف فردي و اجتماعي آنها در جامعه و نيز مقابله با خرافات ديني بود....»(2) بازرگان بعد از شرح كشافي درمضار كمونيسم اضافه ميكند «مرام و مسلك حزب توده تنها جنبه سياسي و ضد دولتي نداشت، بلكه برافكار و عقايد هجوم آورده بود. اين وضع نميتوانست قابل قبول و تحمل باشد، مخصوصاٌ از نظر يك مسلمان باوجود نقاط اشتراك چند، از جنبه طرفداري از مظلوم وكارگر، و نيز داعيه مساوات وعدالت ، اختلافهاي اساسي به لحاظ «جهان بيني و مبداء و مقصد زندگي» با اسلام دارد. كمونيسم اركان خانوادگي و اتحاد ملي ما را نيزتهديد ميكرد؛ در برابر اين سيل همه چيز برانداز، ازسه طريق يا در سه جبهه امكان مقابله و مبارزه با آن وجود داشت:
1- ازطريق نظامي و پليسي، يعني با زور
2- ازطريق سياسي و ملي ودولتي
3- از طريق فكري و عقيدتي
راه اول ، يا توسل به زور را نيروهاي انتظامي در پيش گرفتند وضمن مقابله با حزب توده ، ديگر مخالفان ومليون را سركوب كردند(به خصوص پس از كودتاي 28مرداد)
راه دوم در داخل كشور با تشكيل و توسعه احزاب و افكار ملي و اجتماعي و طرح و اجراي برنامه هاي توسعه و پيشرفت امكان پذير است و درخارج كشور با معاملات سياسي و مقابله با توسعه نفوذ قدرتهاي خارجي. چنين اقداماتي در آن سالها براي دولتهاي زودگذر امكان نداشت، زيرا نه منتخب مردم بودند و نه توانايي انجام آن را داشتند. احزاب و جمعيتهاي ملي نيز ضعيف بودند و قدرت مقابله و مبارزه دربرابر حزب توده را نداشتند.
راه سوم؛ يا تنها راه ممكن، مبارزه در زمينه فكري و فلسفي بود ، كه ما انتخاب كرديم..... سخنرانيها و نوشته هاي اين جانب درانجمن اسلامي دانشجويان ازسالهاي 1322 به بعد عموماًمتوجه و متعرض افكار مادي و اشتراكي بود». در همين راستاست كه او كتاب عشق و پرستش را درسال1336 و كتاب راه طي شده را در سال1337 تأليف و منتشر ميكند. بازرگان خط فكري خود را طي ساليان همچنان ادامه ميدهد و در همان خاطرات خودش مينويسد :««همان طور كه نسل ما و نسل جلوتر ازما كه مشروطيت رابه وجود آوردند تحت تأثير افكار دوره رنسانس و ناسيوناليسم و ليبراليسم اروپا بودند، نسل بعد ازما، متأثر ازافكار اجتماعي و فلسفي جديد و عام تر سوسياليسم و كمونيسم قرار داشتند و بيشتر از ما ، به طور مستقيم يا غير مستقيم جذب و درگير مبارزات سياسي مي شدند.... ما بچه هاي ترسو و معقول از آب درآمده بوديم؛ اما اينها بچه هاي دوره جنجال و هياهوي بعد از شهريور 1320 بودند....» (صفحه333) و در ادامه، دربارة خصوصيات نسل جديد مي نويسد:«برخلاف دوره هاي تحصيلي ما ، دست و دل آنها ، خيلي به درس نمي رفت. و مبارزه عليه دستگاه را وظيفة خود ميديدند»
او به درستي طوفان آينده را بو كشيده و به اعضاي كميسيون تحقيق درباره واقعه اول بهمن 1340 كه به او گفته بودند:«آيا بهتر نيست دانشجويان در دوره دانشگاه صرفاًدرس بخوانند و كاري به سياست و فعاليتهاي خارج نداشته باشند، دكتر مهندس و متخصص بشوند و پس از آن كه از دانشگاه بيرون آمدند و وارد جامعه شدند به فعاليت سياسي بپردازند» ميگويد:«نصايح امثال ما در حاشيه تعليماتي كه جامعه به يك دانشجو مي دهد مثل پركاه در مقابل كوه است» و عاقبت درباره تشكيل نهضت آزادي بااشاره به راديكال شدن جوانان و «حساس و هوشيار و پاكباز» شدن آنان مي گويد:«در مورد جوانان پرتگاه دو طرفه است. يك طرف يأس و نوميدي و در نتيجه توسل به وسايل تخدير از قبيل هروئين و ترياك و مشروب و فحشاء، يعني به باد دادن سرمايه انساني. طرف ديگر عناد، شورش و كمونيسم و انقلاب. ما، دربرابر چنين مخاطراتي مسئوليتهايي داشتيم..... از اين جا بود كه به فكر ايجاد يك تشكيلات سياسي افتاديم» (صفحه 344)
ملاحظه ميشود كه اين نوع برداشت از مذهب و اسلام داراي دو چهره است. آنجا كه رو به ديروز و گذشته دارد جنبهاي مترقي و ضدارتجاعي ميگيرد. با برداشتهاي سنتي و ارتجاعي از مذهب و حتي سياست در ميافتد و به خوبي ميداند كه از مرتجعان در ميدان انديشه و ايدئولوژي و فرهنگ ديگر نفسي برنمي آيد. امامزادة ارتجاع شفا نميدهد هيچ، كور هم ميكند. اما همين جريان وقتي رو به فردا ميايستد چهرهاي كاملاًسازشكار و ارتجاعي دارد. عجبا كه همين جريان به شدت «علم دوست» تا آن جا علم را قبول دارد و به آن تن ميدهد كه پاي تحليل علمي استثمار و نفي تاريخي و علمي آن به ميان نيايد. نتيجه عملي اين ديدگاه پذيرش استثمار است و اين همان عمدهترين وجه ارتجاعي ايدئولوژيك اين جريان است. وجهي كه اتفاقاً آنها را در رديف همان سنتگرايان آلت دست ساواك و شاه قرار مي داد. بازرگان در همان خاطرات خود خاطرهاي از زندان بعد از 28مردادش نقل ميكند كه بسيار تكان دهنده است. او مينويسد:«يك روز هم به مناسبت سمپاشي اطاقهاي زندان، همه زندانيان را به محوطه آورده بودند. پيرمردي ارمني را كه در سلول انفرادي مجاور ما، ممنوعالملاقات بود و تازه به زندان انداخته بودند ، آنجا ديدم. كتابي در دست داشت كه از كتابخانه زندان به او داده بودند. باتعجب خاصي، يك نگاه به كتاب و يك نگاه به من مي كرد، او نفهميده بود كه چگونه از يك طرف كتاب «مطهرات در اسلام» نوشته مرا به او داده اند، تا با خواندن آن از افكار كمونيستي دست بردارد و از طرف ديگر در آن بحبوحه مبارزه دولت با تودهايها، مؤلف اين كتاب را نيز به زندان انداختهاند».
ملاحظه ميشود كه بازرگان پس از ساليان متمادي هم كه اين خاطره را نقل ميكند اصلاً متناقض نشده كه چرا بايد وضع اين گونه باشد؟ و چه موشي در اين مذهب هست كه اين قدر مورد علاقه ساواك و شاه است؟ بازرگان نه تنها قبح اين كار را نمي گيرد كه اتفاقاً آن را نقطه قوت خودش هم مي داند. كما اين كه وقتي از راههاي مقابله با تودهايها حرف مي زد، مينوشت: «راه اول ، يا توسل به زور را نيروهاي انتظامي در پيش گرفتند وضمن مقابله با حزب توده ، ديگر مخالفان ومليون را سركوب كردند(به خصوص پس از كودتاي 28مرداد)» و خيلي صريح و بدون رودربايستي اضافه ميكرد:«راه سوم؛ يا تنها راه ممكن، مبارزه در زمينه فكري و فلسفي بود ، كه ما انتخاب كرديم». و البته اين تعجبي ندارد. وقتي مبارزه با استثمار مطرح ميشود، بورژوازي هيچ ابايي ندارد كه در رديف «نيروهاي انتظامي» شاه قرار گيرد و كار آنها را در زمينه «در زمينه فكري و فلسفي» تكميل كند. به خصوص اين كه پرچمداران و مدعيان انقلاب و دشمنان استثمار هم بوالعجبهايي مانند تودهايي ها باشند كه نفس وجودشان توهين به انقلاب و انحراف از مبارزه ضداستثماري بود. آنها با برداشتهاي منجمد و نازلشان از ماركسيسم و سياستها و عملكردهاي خائنانهشان و با تبليغات ضدمذهبي و ابلهانهشان بهترين بهانهها رابهدست بورژوازي و سنت گرايان ميدادند تا مرزهاي انقلاب و ضدانقلاب را مخدوش كنند(3) .
در چنين بلبشويي بود كه حنيفنژاد به ميدان نبرد تئوريك وارد ميشود. و بيجهت نيست كه حرف خود را خود «ادعاي بسيار بزرگ» مينامد. او در نقد ايدئولوژيك و تئوريك نهضت آزادي و امثال بازرگان معتقد بود كه از موضعي راست با ماركسيسم برخورد ميكنند و لاجرم بهورطة ارتجاع ميافتند. در عين حال حنيف نژاد بهخوبي بهعملكرد كمونيستها در كشورهاي اسلامي توجه داشت و ميدانست كه به علت برخورد عمدتاًوارداتي غلطي كه با اسلام داشته اند به ورطة يك اپورتونيسم غيرقابل علاج افتاده اند.
شك نيست كه وقتي حنيفنژاد ميگفت:«مرزبندي بين باخدا و بي خدا نيست بلكه بين استثمار شده و استثمار كننده است» در وهله اول بين دو نوع برداشت از اسلام مرزبندي ميكرد. با بيان درستتر، برداشت حنيف نژاد مرزبندي بين ارتجاع و اسلام بود. اما همين برداشت در قدم بعدي ماركسيستها را به چالش مي طلبيد. زيرا همان طور كه مرتجعان بايستي يك دگم خود را مي شكستند تا اين سخن حنيف نژاد را بفهمند، كساني هم كه به ماركسيسم به عنوان يك دگم نگاه مي كردند بايستي دگمي ديگر، از موضعي ديگر مي شكستند تا بتوانند حقانيت حرف حنيفنژاد را بپذيرند.
مسعود رجوي به درستي يادآوردي كرده است كه كوششهاي تئوريك بازرگان، حل تضاد بين علم و اسلام بود. « اما هنر بنيانگذاران سازمان و محمد حنيف، اين بود كه مبارزة انقلابي و ضدبهرهكشانه پيشه كردند...آنها يك دگم تاريخي را شكستند و پردة ارتجاع را از روي آرمان اسلام و توحيد برداشتند...در آن روزگار جو غالب اين بود كه انقلابيبودن، يعني مخالف خدا و ضدمذهب بودن! و ضمناً اعتقاد به اسلام داشتن، يعني مدافع استثمار و مدافع طبقات بودن! حالا اگر نه فئوداليسم، بورژوازي يا خردهبورژوازي!» (4)
حنيفنژاد براي تحقق «ادعاي بسيار بزرگ»ش ناچار از شناخت مجدد توحيد و اسلام بود. و سؤال اين بود كه با وجود اين همه مدعي، اسلام و توحيد را از كجا و كدام منبع بايد آموخت؟ او مستقيماًبه سراغ قرآن بهعنوان «آخرين و جامعترين كلام وحي» رفت. چرا كه معتقد بود: «اگر قرآن بتواند از بوتة آزمايش موفق بيرون آيد مطلب مورد ادعاي ما اثبات شده است»
اين نوع مطالعه، روشي تطبيقي و البته تا اندازه بسيار زيادي كارآمد است. اما مهمتر اين بود كه «با نگرش قبلي و رايج روز نميتوان قرآن را درك كرد». زيرا سوابق ذهني مانع هستند و حداقل اين كه اگر بخواهيم بدون پيشداوري قرآن را «با يك فكر جديد» بازخواني كنيم، وارد امري «مشكل و حتي در بعضي موارد غيرممكن» شدهايم.
اينجاست كه حنيفنژاد در اولين گام خود دستش را بسيار خالي ميبيند. زيرا هيچگونه پشتوانهاي كه با اتكا به آن بتواند حركت كند وجود نداشت. او بايد از صفر مطلق شروع به تدوين ايدئولوژي ميكرد. فراموش نكنيم كه دست ماركسيستهاي وطني در اين زمينه بسيار پر و غير قابل مقايسه با حنيفنژاد بود. كار عميق، گسترده و قابل اتكاي ماركسيستها در سطح جهاني بسياري از دشواريهاي ايدئولوژيك آنها را حل كرده بود. آنها ميتوانستند با اتكا به كتابهاي ترجمه شده و ناشده، بسياري كمبودهاي خود را تأمين كنند و در عمل هم اين كار را ميكردند. اما حنيفنژاد به كدام منبع ميتوانست متكي باشد تا يك ايدئولوژي انقلابي و توحيدي ضد استثماري را ارائه كند؟
بهنظر ميرسد اولين كشف حنيفنژاد اين بود كه در اين زمينه به هيچ يك از كارهاي گذشتگان نبايد تكيه كند و خودش بايستي همه چيز را از صفر شروع كند (5)। اين كشف هرچند در ابتدا سنگيني كار را مشخص ميكند اما بسيار انگيزاننده است। حنيفنژاد مرد راه است و ارتزاق از زحمات ديگران را هرچند غلط نمي داند اما از مفتخوري ايدئولوژيك هم بيزار است. به قول خودش :«اينجاست كه ميبينيم شهامت زيادي ميخواهد تا فردي عليرغم اتهام سفيهانه "ارتجاعي و امّل" بودن، پردة اپورتونيسم روشنفكرانه سنتي و كوتاهبين زمان را بدرد. و با تمام محور حقايق متين عيني را آگاهانه پذيرا شود». دقت در جملهاي كه نقل كرديم خط مشي ايدئولوژيك حنيفنژاد را تا اندازه بسيار زيادي روشن مي كند. براساس جملة فوق او مدعي است كه:
1ـ نفس اعتقاد به خدا و مذهب يك اعتقاد «ارتجاعي» نيست
2ـ عاملي كه باعث مي شود تا ما «تمام حقايق متين عيني» را آگاهانه نپذيريم يك اپورتونيسم روشنفكرانه سنتي و كوتاه بين است.
3ـ بنابراين براي دريدن اين پرده بايد «شهامت» داشت و از موضعي متفاوت با آن چه كه تا آن زمان گفته و نوشتهاند اثبات كرد «جمع كلمات "انقلاب" و "آزادي" با "مذهب" و "خدا" در اذهان روشنفكران نامأنوس و متضاد» مينمايد، اما شدني است.
حنيفنژاد صادقانه ميگويد در پيمودن راهي كه برگزيده بود «درصدد قبولاندن مذهب» نبود. اما شناختي هم كه از مذهب داشت متفاوت بود با آن چه كه ماركس و ماركسيستها داشتند. حنيفنژاد معتقد بود كه استنباطات ماركس از مذهب داراي يك زمينة تاريخي است «البته آن ديني كه آنان ديدهاند بهدرستي هم ترياك جامعه است». بنابراين رهپوي اين وادي براي اثبات ادعاي خود نميتواند مدافع ارتجاع تحت نام مذهب باشد. حتي لازم است كه علاوه برآن خود بيشتر و بيشتر افشاگر ارتجاعي باشد كه به نام مذهب و خدا به خورد خلق الله و حتي روشنفكران و پيشتازان جامعه داده اند. بايستي پذيرفت كه به صورت واقعي بسياري از «آخوندها و كشيشها» «بهنام دين اكثرا و (گاهي نزديك به صددرصد) عالم و علم را كوبيدهاند».
حنيفنژاد در اين زمينه مينويسد:«كلمه قرآن تداعي ميشود با جسد مرده بيخ ديوار، سر قبرها، بازوي پهلوانان، گردن گاو و گوسفند، صداي ناهنجار گداي كشورهاي مستعمره اسلامي در معبر عام … و صد افسوس چنين مناظر و خاطرهها مانع از آن است كه مطالب قرآن بهخوبي درك شوند و عظمت آنها آن طور كه در شأن آنهاست مورد توجه قرار گيرند». در اروپا نيز در اين باره به برخوردهاي ارتجاع مذهبي با گاليله و داروين اشاره ميكند و ميگويد: «همه ميدانند كه در قرون وسطي مذهب در اروپا آلت دست اعمال ديكتاتوري طبقه خاص عليه تودههاي مردم و از اركان عمده حفظ نظام موجود بود، نظامي كه بيشك عمرش سرآمده و طبعاً عليه هرگونه نوآوري و پيشرفت علمي و تكامل ايستادگي مينمود» بنابراين به جويندگان حقيقت كه دردمند بنينوع انسان هستند بايستي حق داد كه اين مذهب را «مجموعة مطالبي است مربوط به دوران جاهليت» و از آن به عنوان «تخماق طبقه سرمايهدار و استثمارگر» استفاده ميشود تا «با آن بر سر و مغز هر بيدار و بيدار كنندهاي كوبيده» شود و «عوام الناس و توده مردم بوسيله آن تخدير شده و راضي و سربزير نگه داشته» شوند و «روح آزادي و برابري در آنها نابود» گردد و در نتيجه «هرچه بيشتر از آنان باركشي و بهرهكشي بهعمل آيد». بسيار روشن است كه روند تكامل انسان و اجتماع در برابر اين جريان ارتجاعي بازنمي ايستد. در گام اول مقاومت عليه اين «مذهب» بهصورت پراكنده و سپس به عنوان يك جريان تاريخي و اجتماعي شكل مييابد و عاقبت در قرن نوزدهم به صورت اعتقاد به «اصالت علم»به اوج ميرسد و اركان قدرت كليسا بهلرزه در ميآيد و « "خداي كليسائي" هم كه بر فراز آن نظام جا داشت بالتبع سرنگون» ميشود و مهم اين كه در پهنه انديشه و فرهنگ و ايدئولوژي :«از اين تاريخ است كه ما با يك جريان قوي "ضداعتقاد و ضد دين" مواجه ميشويم». اين جريان با ظهور ماركسيسم «شكلي مدون» مييابد و «ماترياليسم فلسفي پشتوانه مستحكمي چون ماترياليسم تاريخي» مييابد كه «به آن اعتبار غيرقابل برگشتي در ذهن معتقدين خود» ميدهد.
اما نكته مهمتر اين است كه بپذيريم همان طور كه لنين در «دولت و انقلاب»تأكيد دارد «آموزش ماركس مانند هميشه نتيجه گيري از تجربه ميباشد». و همان طور كه مائو به درستي در «دربارة عمل» گفته است:«معرفت بشري علاوه بر زندگي مادي روابط گوناگون انسانها را چه در زندگي سياسي و چه در زندگي فرهنگي … به اندازههاي گوناگون در برميگيرد» و «كليه دانشها از تجربه مستقيم سرچشمه ميگيرند» بايد اذعان كرد كه «برداشت ماركس مستقيما حاصل تجربه او از مذهب معاصرش بوده» و البته «اعلام آن بهعنوان "ترياك" بسيار بهجا بوده و جز اين هم نميتوانست باشد». اما واقعيتي كه هم ماركس و هم ديگران به آن بيعنايت بودهاند «پردة ضخيم تحريفات مغرضانه» «برتعاليم انبيا است». چيزي كه نه تنها در مورد انبيا و مذاهب كه در مورد تمامي ايدئولوژيها و مكاتب فكري و عقيدتي نيز صورت گرفته است. و مگر لنين در همين مورد در «دولت و انقلاب»ش ننوشت:«بر سر آموزش ماركس اكنون همان ميآيد كه در تاريخ بارها بر سر آموزش متفكرين انقلابي و پيشوايان طبقات ستمكش در مبارزه آنان براي آزادي آمده است. انقلابيون بزرگ در زمان حياتشان همواره از طرف طبقات ستمگر در معرض پيگرد قرار ميگرفتند - با خشمي بس سبعانه - كينهاي بس ديوانهوار و سيلي از اكاذيب و افترائات كاملاٌ بيشرمانه مواجه ميگشتند. پس از مرگ آنها كوششهائي بهعمل آمد تا بتهاي بي زباني از آنان بسازند و آنها را به اصطلاح در رديف مقدسات درآورند. شهرت معيني براي نام آنها به منظور تسكين طبقات ستمكش و تحميق آنها قائل شوند در عين حال مضمون اين آموزش انقلابي را دور انداخته زندگي انقلابي را از آن سلب و خود آنرا بيالايند». راستي در مورد كدام انقلابي بزرگ و مصلح و متفكري به اندازه عيساي مسيح و يا محمد و يا هر يك از انبيا توحيدي اين «خشم بس سبعانه، كينه بس ديوانهوار و سيلي از اكاذيب و افترائات كاملا بيشرمانه» را مشاهده ميكنيم و آيا اين حق ناشناسي و ناسپاسي نسبت به بزرگترين انقلابيون تاريخ انسان نيست كه آنان و تعاليمشان را در رديف خرافات استثمارگرانة مشتي شياد كه لباس دين بهتن كردهاند بدانيم و همة آنها را با يك چوب برانيم و قضاوتي يكسان در موردشان داشته باشيم؟ حنيفنژاد در اين نقطه با دردمندي يك پيشتاز انقلابي و راهگشا مينويسد: «وقتي كه لنين از تحريف ماركسيسم چنين نالهاي سر ميدهد واي بهحال اسلام و قرآن كه قرنهاست هدف نارواترين و شگفتانگيزترين تحريفات از ناحيه فرقههاي مختلف، اعم از دوست نادان و دشمن دانا، قرار گرفته است».
بايد پذيرفت تا آنجا كه به نقد خرافه و ارتجاع و تقابل آنها با علم و تكامل انساني و اجتماعي و ضرورت مبارزه تمام عيار با آنها برميگردد حنيفنژاد حرف تازهاي ندارد. حرف نو او از جايي شروع ميشود كه پس از عبور از اين مسئله اضافه ميكند:«ولي مهم اينجاست كه در حد فهميدن اين مطلب نبايد متوقف شد». او به «توقف» بسياري در همين نقطه اشاره ميكند و با دركي ديناميك از دستاوردهاي ماركس به مائو استناد ميكند كه:«ماركس نميتوانست در دورة سرمايهداري آزاد بعضي قانونمنديهاي معين دوران امپرياليسم را بهطور مشخص پيشگوئي كند"»(6). بنابر همين استدلال، و اگر مذهب يا هر ايدئولوژي ديگري را براي پاسخگويي به مسائل امروز و فردايمان، و نه گذشته و ديروزمان، بدانيم، حنيفنژاد سؤال ميكند: «در فازهاي بالاي جامعه بدون طبقه چه مسائلي مطرح خواهد بود؟ و آيا معرفت و شناسائي چنين جامعهاي راجع به مبدأ كل و خلقت و … چه تغييراتي با امروز خواهد داشت؟» و نتيجه مي گيرد كه :«اين تنها افكار قشريست كه قاطعانه و از روي عدم آگاهي مسئله مذهب را امري مختوم در تاريخ گذشته ميدانند»
براين اساس بود كه حنيفنژاد گامي كيفي در شكستن دگم روشنفكران مذهبي برداشت و برداشتي كاملاً نو از اسلام و توحيد ارائه كرد. اسلامي كه وظيفه داشت به عنوان ايدئولوژي راهنماي عمل، چسب تشكيلاتي سازمان رهبري كننده انقلاب ايران باشد. اين ايدئولوژي نميتوانست هيچ غبار و ذرهاي از استثمار را بهنام خود پذيرا باشد. حنيف نژاد در اين مورد بهاي زيادي براي كار ايدئولوژيك در سازمان قائل بود و هميشه ميگفت:«سازماني كه ميخواهد مبارزه مكتبي كند بايد بهايش را هم بپردازد» اما مهم اين بود كه توجه كنيم اين كار سنگين ايدئولوژيك براي يك تحقيق صرف آكادميك نبود. براي تغيير جامعه و سوخت رساني به انقلابيوني بود كه پيشتاز مبارزه مسلحانه در سالهاي بعد ميشدند. و اين يكي ديگر از تفاوتهاي حنيفنژاد با ساير مدعيان است. او با ايدئولوژي مسائل مشخص مجاهدان خود را حل ميكرد. و در همين راستا بود كه بسياري از بحثهاي ايدئولوژيك تدوين و تهيه شد و يك گنجينة غني براي سازمان رهبري كننده انقلاب در سالهاي بعد بهوجود آمد.
در جريان همين كنكاشها قرآن به عنوان كتاب راهنماي عمل براي حنيفنژاد ملاك و اعتبار ديگري گرفت. هرچند پيش از حنيفنژاد نيز كساني مانند بازرگان بهقرآن مراجعه كرده و بسياري از مباحث تئوريك خود را از دل آيات آن بيرون ميآوردند اما اين بار قرآن راهنماي عمل انقلابيون قرار ميگرفت كه «ادعاي بسيار بزرگتري» داشتند. تضاد علم و قرآن تنها در زمينةطبيعت حل نشده بود. بلكه فراتر از آن برخورد علمي به حيطة جامعه و انسان و تاريخ هم كشيده شده و قرآن با نگرشي تاريخي و انقلابي خوانده ميشد. كشف و تفسير سورههاي ويژهاي همچون توبه و انفال و محمد، اهميتي استراتژيك داشت كه به تدوين مباحث مختلف كمك فراواني ميكرد. مباحث «شناخت» و «تكامل» و «راه انبيا، راه بشر» و مبحث استثمار(به قلم شهيد بزرگوار سعيد محسن) با مدد گرفتن مستقيم از خود قرآن امكان پذير بود و همانطور كه اشاره كرديم حنيفنژاد معتقد بود:«اگر قرآن بتواند از بوتة آزمايش موفق بيرون آيد مطلب مورد ادعاي ما اثبات شده است».
علاوه براين بايستي از يك كشف مشخص ديگر حنيفنژاد در امر تدوين ايدئولوژي انقلابي اسلام نام برد. و آن كشف نهج البلاغه و به كار گرفتن ذخاير عظيم آن در فهم و درك ايدئولوژي توحيدي مجاهدين است. به كار بردن واژه «كشف» براي اين مسئله كاملاً آگاهانه است. چرا كه واقعيت اين است كه سخنان و خطبه ها و رهنمودهاي عليبنابيطالب در ميان مسلمانان به طور عام و شيعيان به طور خاص سرنوشت دردناكي داشته است. تا آنجا كه به بحث ما مربوط ميشود بد نيست اشاره كنيم كه اين خطبهها و سخنان تا سالها و قرنها پراكنده بوده و در نتيجه بسياري از آنها از دست رفته است. بسيار روشن است آنها هم كه باقيماندهاند ازگزند حوادث مصون نماندهاند. يقيناً به تعدادي از آنها چيزهايي اضافه شده و يا ازبرخي چيزهايي كم شده است. اما حتي از زماني هم كه نهجالبلاغه گردآوري شد عملاً استفادهاي براي ديگران، بهويژه در حيطة مبارزاتي و انقلابي نداشت. اين واقعيت دردناك به قدري روشن است كه تا قبل ازحنيفنژاد، خبري از نهجالبلاغه به عنوان يك كتاب عام شيعي نيست. و حقيقتاًاين حنيفنژاد بود كه براي اولين مرتبه خطبهها و سخنان و ....آن را بهميدان مبارزه كشيد و از آنها بهعنوان يكي از منابع اصلي در كشف و تدوين ايدئولوژي توحيد سود برد. اين مهم نيز تصادفاًرخ نداده است. اگر كسي تا قبل از حنيف نژاد سراغ نهجالبلاغه نرفته به خاطراين بود كه درد انقلابي بودن و تدوين ايدئولوژي توحيدي را نداشته است. درحالي كه حنيفنژاد در اين زمينه واقعاً دردمند و در عين حال نيازمند بوده است. توجه داشته باشيم كه بسياري از مواعظ و خطبههاي علي بن ابيطالب در پهنة عمل انقلابي ايراد شده و بنابراين يكي از شاخصهاي روشنگر واصيل درك توحيد است(7). به همين دليل كارآيي آن براي حل مسائل ايدئولوژيك مجاهدين بسيار زياد بود. حنيفنژاد با كشف بسياري نكات در نهجالبلاغه كادرهاي خود را به نوعي بيمه ميكرد(8). براي درك اهميت مسئله كافي است به برخورد آخوندها و حتي اصليترين مترجم نهجالبلاغه با اين كتاب توجه كرد. شايد ذكر اين نمونه براي صرف مقايسه بيمناسبت نباشد. فيضالاسلام ،مترجم نهج البلاغه، در مؤخرهاي ضمن اشاره به اين كه «همه پريشانند و در فكر علاج لكن چاره را نميدانند» نوشته است «تنها رهاننده بشر از پريشاني به دقت خواندن و عمل به فرمايشهاي حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام در نهجالبلاغه است». او معتقد است بايد نهجالبلاغه را خواند:« پادشاهان و وزرا و رجال سياسي بخوانند تا استقلال و تماميت كشور را حفظ نموده و به وظائف خود و طرز سلوك با رعيت پي برند. وكلاي مجلسين سنا و شورا بخوانند تا از بدعت دوري گزيده به دستور دين رفتار نمايند. حكمرانان و رؤساي هر شهر بخوانند تا رفاه و آسايش خود و كساني را كه به آنان سپرده شده فراهم سازند. امرا لشگر و افسران و سربازان بخوانند تا آمادة حفط حدود و ثغور كشور بوده و در كارزار هميشه فتح و فيروزي دريابند. ستمگران و بيچارگان بخوانند تا كيفر ستم، و پاداش شكيبايي را دانسته، عبرت گيرند. اغنيا و فقرا بخوانند تا كبر و سرفرازي و رشك و پستي را از خود دور سازند....» در ادامة اين مزخرفات، مترجم از «مجتهدين عظام» «مبلغين و تربيت كنندگان مردم عوام»، «وعاظ و گويندگان»، «مؤلفين و نويسندگان»، «فصحا و بلغا و ادبا و خطبا»، هم مي خواهد تا هركدام نهج البلاغه را بخوانند و هريك به نحوي از پريشاني درآيند، و در ادامه «تجار و كسبه و اطبا»، « قضات و وكلاي دادگستري و صاحبان محاضر رسمي»، «دانشمندان و هوشمندان»، «جوانان»و حتي «كارگران و رنجبران و بيابانگردان و رانندگان» و «طبيعيين و ماديين و فلاسفه.... يهود و نصاري و مجوس» «گمراه كنندگان ... گمراه شدگان»، «زهاد و پارسايان»، و آخرسرهم «باسوادان براي بيسوادان» بخوانند! تا «سعادت هميشگي و ترقي دنيا و آخرت را آن بيابند». اين يكي از همان نمونههاي «سيلي از اكاذيب و افترائات كاملا بيشرمانه» است و تفاوت نگرش و برخورد حنيفنژاد با مرتجعان و آخوندها را نشان ميدهد.
در خاتمة اين بحث يادآوري دو نكته ضروري بهنظر ميرسد. هرچند كه هريك از آنها مقولة مفصل جداگانهاي هستند.
نكته اول برخورد دشمنان حنيفنژاد با حرفها و ايدئولوژي او است. در كليترين تقسيمبندي دشمنان حنيفنژاد سه نوع بودهاند. مرتجعان مذهبي، رژيم شاه و ايدئولوگهاي ساواك و اپورتونيستها. هريك از اين عده به نحوي ضديت خود را با حنيفنژاد نشان دادهاند. پس از لو رفتن مجاهدين و دستگيري حنيفنژاد، ساواك بهقدري از ايدئولوژي اوترسيد كه يكي از شرايط اعدام نكردنش را، اعلام «تضاد بين ماركسيسم و اسلام» گذاشت. روشن بود كه ايدئولوگهاي شاه دلشان نه براي اسلام سوخته بود و نه ماركسيسم. تضاد و يا وحدت آنها هم برايشان آنقدرها مهم نبود. مهم مواجه شدن با اسلام نافي استثمار بود. اسلامي كه نه مانند اسلام خميني بود و نه بازرگان. اسلامي كه از دلش مبارزه مسلحانه انقلابي بيرون ميآمد و قادر بود علاوه بر جذب انبوه روشنفكران مذهبي، تودههاي مردم را نيز سامان و سازمان دهد. ايدئولوگهاي ساواك خيلي خوب و با حساسيت كافي با ايدئولوژي حنيفنژاد برخورد كردند. آنها در يك تهاجم تبليغاتي ـسياسي مارك «ماركسيسم اسلامي» را به ايدئولوژي مجاهدين زدند. اگر به تبليغات بعدي آنها طي سالهاي بعد هم نگاه كنيم اساساًچيزي جز مارك «ماركسيسم اسلامي» نميبينيم. اپورتونيستها، بهويژه خائناني كه در سال54 سازمان مجاهدين را در غيبت حنيفنژاد و رهبري اصلي بعديش متلاشي كردند، دكان فرصتطلبيهاي خود تخته شده ميديدند چارهاي نداشتند جز آن كه يكدستي اين ايدئولوژي را نفي كرده و مارك «التقاط» به آن بزنند. مرتجعان مذهبي نيز هرچند در فاز اول درخشش ايدئولوژي حنيفنژاد و برق ساطع شده از شروع مبارزه مسلحانه در سال50 در لاك دفاعي شديدي فرو رفتند اما كينهاي بس ديوانهوار نسبت بهآن داشتند كه نزديك به 4سال بعد از شهادت حنيفنژاد و خيانت اپورتونيستها بارز شد. مرتجعان ضديت خود را با حنيفنژاد تحت عنوان «نفاق» ابراز كردند. اگر به انواع ماركها دقت كنيم ميبينيم كه بهرغم اين كه از مواضع مختلفي ميباشند، داراي مضمون واحدي هستند. «ماركسيسم اسلامي» ساواكيها وقتي به اپورتونيستها ميرسد بيان «التقاطي» مييابد و زماني كه به دست مرتجعان مذهبي ميرسد بيان «نفاق» پيدا ميكند. و شگفتا كه اين سه دسته با وجود همة اختلافاتي كه با هم دارند وقتي به مجاهدين ميرسند چه وحدتهاي بنياديني پيدا ميكنند(9).
اما بهرغم «خشمي بس سبعانه، كينهاي بس ديوانهوار و سيلي از اكاذيب و افترائات كاملا بيشرمانه» آن هم طي ساليان ايدئولوژي حنيفنژاد ماند، باليد و سايهگستر شد. در حالي كه بنابر هر محاسبهاي با انبوه طوفانهايي كه بر مجاهدين وزيدن گرفت و بلاها و فتنه هايي كه دچارشان شدند بايستي نه يكبار كه صدبار و هزار بار از صحنة تاريخ حذف ميشدند. اول از همه به دليلي كه حنيفنژاد در سرفصلي بهشهادت رسيد كه به قول مسعود رجوي «هنوز چيزي تعيينتكليف نشده بود». بنابراين بسيار طبيعي است كه صدبار بسوزند و از بين بروند. اما نشدند و به راستي چرا؟ بيترديد ماندگاري ايدئولوژي حنيفنژاد ريشه در واقعيتهايي دارد. بهبياني ديگر از حقانيتي برخوردار است كه پس از اين همه سال و اين همه تلاطم باقيمانده است. مسعود رجوي در مراسم 4خرداد1373 ميگويد:«پس از سه دهه، آدم خوب ميتواند ببيند كه اين بنيانگذاران سازمان، از لحاظ عنصر انقلابي و ضداستثماري خيلي مايهدار و خيلي جگردار بودند. از قدم و نفسشان، ايمان ميباريد. مخصوصاً محمد حنيف، كه در آن روزگاري كه كسي با اين چيزها كاري نداشت، چنين توانمندي و ظرفيتي داشت» و يا وقتي كه ميگويد:«من كه بهچشم ديدهام، اغلب شما هم چندينبار در اين سهدهه ديدهايد كه سرنوشت مجاهدين گاه بهيك مويي بند بوده، اما حق جلّوعلا، اعراض نكرده و دعا و طلب مجاهدين را اجابت كرده است. به مصداق :يا ملائكتي قد استحيت من عبدي و ليس له غيري…» مسعود رجوي در اين بيان خود البته حقايقي را متذكر ميشود. اما اين بيان نميتواند دربارة علت بقا مجاهدين در سه دهه طوفاني كه حتي يك روزش خالي از فتنه نبوده است توضيح كاملي باشد. ظرفيت، توانمندي، مايهداري و هر آنچه كه مسعود در مورد حنيفنژاد اشاره كرده است به جاي خود. حقانيت ايدئولوژي هم به جاي خود. دعاي طلب مجاهدين و رابطة آنها با حضرت «حق جلّ وعلا» هم به جاي خود. اما با وجود همه اينها امكان فنا بسيار بود و قطعاً صدبار اتفاق مي افتاد اگر پرچم بعد از حنيف به دست «نااهلان» ميافتاد. بهراستي اگر چنان ميشد برسر دستاوردهاي گذشته چه مي آمد؟ و مرزهايي كه به بهاي خون كساني چون حنيف و سعيد و دهها مجاهد كوهمرد ديگر سرخ شده بود چه سرنوشتي پيدا ميكردند؟ تمام واقعيتها نشان ميدهد علت بقا اين بود كه بعد از حنيفنژاد پرچم تدوين دستاوردهاي گذشته، تكميل آنها و هم چنين تحقق آنها در پهنة عمل انقلابي به دست كسي افتاد كه در وهلة اول اجازه نداد از « معلم، مربي، مرشد و مسئول»ش «بتي بيزبان» بسازند. بتي كه با دور انداختن آموزشهاي انقلابيش خود او را نيز ميآلودند. به يمن اين رهبري ايدئولوژيك بود كه حنيفنژاد براي نسلهاي آيندة ايران حفظ شد. از مجاهد كبير رضا رضايي نقل شده است كه:«در بين تمام بچههاي سازمان... محمدآقا بيش از همه به مسعود توجه دارد»(10). اين حسن تشخيص حنيفنژاد سالهاي بعد به اثبات رسيد. آن زمان كه مسعود پرچم رهبري ايدئولوژيك مجاهدين را به دوش كشيد، در برابر سركوبگراني همچون شاه و خائنان دريده و بيحيايي همچون شاه، اپورتونيستها و دجالان و مرتجعاني همچون خميني ايستاد و يك لحظه از راهي كه حنيفنژاد آغاز كرده بود غافل نشد. در بلوغ همين راه پرشكوه است كه مسعود قادر بهخلق حماسهاي فراتر از تمامي حماسههاي مجاهدين ميشود. او در سال64 با شروع انقلاب ايدئولوژيك دروني مجاهدين به قلب ايدئولوژي جنسيت حمله برد و با ارائة شاخصي همچون «مريم» مداري جديد از ايدئولوژي توحيد مورد نظر حنيفنژاد را براي نفي تمام عيار استثمار انسان از انسان عرضه كرد.
زيرنويسها:
(1)از سخنراني مسعود رجوي در مراسم بزرگداشت 4خرداد در سال1373
(2) 60سال خدمت و مقاومت، خاطرات مهندس بازرگان در گفتگو با غلامرضا نجاتي - جلد نخست صفحات 221 به بعد
(3) حنيفنژاد در اين زمينه بسيار هوشيارانه برخورد كرد. او در مقدمة كتاب «راه انبيا، راه بشر» گفتة عمار ازگان تئوريسين انقلابي الجزاير را نقل كرد كه: «در يك كشور استعمار زده كه مذهب حاكم مورد تجاوز است، رد كردن ايدئولوژي اسلامي علامت كجبيني يك گروه مشخص جدا از ملت و غربي زده ميباشد. بيشمار بودند آنهائي كه اسلام را محكوم كردند بدون آن كه آن را بشناسند».
(4) از سخنراني مسعود رجوي در مراسم بزرگداشت 4خرداد در سال1373
(5) در اين سفر كه پرمخاطرهترين و در عين حال شگفتانگيزترين كار حنيفنژاد است البته كوهمردي همچون سعيد محسن ياورش بود اما فراموش نبايد كرد كه باراصلي همواره برروي دوش خود حنيف بود.
(6) مائو ، در «دربارة عمل»
(7) در زندان زمان شاه يكي از كساني كه مدتي درس طلبگي خوانده بود و بعداً در گريز از دين و مذهب، ماركسيست شده بود معتقد بود نهجالبلاغه بسيار مترقي تر از قرآن است! البته اين جناب بعدها به عنوان سردمدار يكي از خرده جريانهاي بهاصطلاح ماركسيستي از اضداد سوگند خورده مجاهدين گرديد. و اين نشان مي داد كه ايشان در ادامة درس طلبگي خود همچنان آخوند مانده است منتها اين بار دركسوت آخوند فكلي. حنيفنژاد گفته است كه دو نوع آخوند داريم كه چندان هم با يكديگر فرقي ندارند. يك آخوند مذهبي و يك ماركسيست آخوند.
(8) مجاهد خلق حميد اسديان يكي از كساني كه نهجالبلاغه را با مجاهدين شناخته است. او ميگويد: «در سال51 براي اولين بار وقتي با مجاهدين آشنا شدم. آنها در همان ابتدا چند خطبه برايم خواندند و تفسير كردند. در سالهاي بعد، من هيچگاه در مورد آن مسائل كه بسيار هم مهم بودند گير و پيچي پيدا نكردم. نهجالبلاغه آن چنان ديناميسمي به من ميداد كه خود بهتنهايي قادر بودم مسائلم را بهصورت ايدئولوژيك حل و فصل كنم. مثلاً وقتي با استفاده از خطبههاي متعدد درباره ديناميسم قرآن برايم گفته شد درك من از احكام اجتماعي قرآن دگرگون گرديد. آن چنان كه ديگر هرگز امثال اين سوال كه چرا زن نصف مرد ارث مي برد برايم مسئلهاي نبود. يا بعد از شنيدن تفسير مجاهدين از خطبة جهاد تصور هرگونه «مبارزه» غير از مبارزه مسلحانه از ذهن و فكرم رخت بربست. به عبارت روشن تر خطبة جهاد، مبارزه مسلحانه را براي من طوري جا انداخت كه به صورت عاطفي و ايدئولوژيك هيچ نوع مبارزه ديگري را جداي از مبارزه مسلحانه را «مبارزه» نمي بينم. طي اين ساليان تصور اين كه بسياري مبارزه را ترك كنند بهذهنم زده است اما تصور اين كه «سياسي كاري» را مبارزه بدانم، نداشتهام».
(9) ذكر يك نمونه بهعنوان مثال بيمناسبت نيست. مهندس بازرگان در خاطراتش مينويسد:«پس ازانشعاب و جدايي مهرماه 1354 در سازمان رهبري مجاهدين، و پخش بيانيه تغيير مواضع ايدئولوژيك و گرايش انشعاب كنندگان به فلسفه «ماركسيسم اسلامي» نهضت آزادي ايران تغيير رهبري و ايدئولوژيكي را از اسلامي به ماركسيست مورد انتقاد و نكوهش قرارداد». او طوري حرف ميزند كه اگر كسي نويسنده و گويندهاش را نشناسد فكر مي كند يك آخوند مرتجع يا ساواكي شاه پسند! اين حرفها را زده است. به راستي آيا آقاي مهندس نميداند كه فتنة جريان اپورتونيستي ربطي به «فلسفة ماركسيسم اسلامي» و اين لاطائلات ندارد. او نميداند كه «ماركسيسم اسلامي» ساخته چه دستگاهي بود و غرض شاه از زدن اين مارك به مجاهدين چه بود؟
در مورد ايدئولوژي مجاهدين آقاي مهندس خيلي خوب ميدانند كه جريان خائنانه اپورتونيستي سال54 هيچ ربطي بهايدئولوژي حنيفنژاد و مجاهدين نداشت و اولين قربانيان اين خيانت هم نه آقاي مهندس و رهبران نهضت كه خود مجاهدين بودند. و اولين كساني هم كه در ميدان مبارزه و در زير تيغ و درفش دشمن جلو اين جريان خائنانه ايستادند باز هم مجاهدين بودند و اولين كساني هم حاضر نشدند به هيچ قيمتي مرزهاي انقلاب و ضدانقلاب را مخدوش كنند همين مجاهدين بودند. و قاطي كردن اين دو دور از هرگونه انصاف، مروت و البته صداقت است.
راستي گير در علم و اطلاع مهندس است يا به اختلافاتي مربوط مي شود كه در بنياد با مجاهدين داشته و يا اين كه قبل از همه اينها ترس از ارتجاع خميني است؟ بالاخره براي «زندگي خفيف خائنانه» در زير چتر آخوندها بايد بهايي هم پرداخت. و چه بهتر كه از كيسه مجاهدين.
(10) مجاهد خلق محمد سيديكاشاني كه از قديميترين اعضا سازمان است در سال 49 براي ديدن آموزشهاي نظامي به فلسطين رفت. او در قسمتي از خاطراتش نقل ميكند: «من مسعود رجوي را براي اولين بار در مرداد49 در فلسطين ديدم. همراه گروه ما مجاهدان شهيد عبدالرسول مشكينفام و رضا رضايي هم بودند. در آن جا رضا دربارة مسعود برايم صحبت كرد و گفت در بين تمام بچههاي سازمان اعم از آنهايي كه اينجا هستند يا هنوز به فلسطين نيامدهاند، محمدآقا بيش از همه به مسعود توجه دارد».
۱ نظر:
جناب مصطفوی،
با تشکر از مقالات خوب شما،
اگر امکان دارد رنگهای زمینه و فونت وب لاگ را تغییر دهید. فونت سفید
بر زمینهٔ سیاه کنتراست نا هنجاری در صفحهٔ نورانی مانیتور ایجاد میکند که
خواندن متن را مشکل میسازد. فونت سیاه یا خاکستری بر زمینهٔ روشن
(سفید یا نزدیک به سفید) کنتراست بسیار نرم تر و بسیار خوانا تری ایجاد خواهد کرد.
ارسال یک نظر