۵/۱۵/۱۳۹۰

دل من ديده است (چهار شعر)


دل من ديده است


دل من آيا نديده است هرگز


زني را سوار بر توسني از خيال؟


دل من ديده است بسيار


اما در هرم آن صبحگاه


من زني را يافتم كه روسري خونينش


پرچم «نوجوان»ش شد


در ستيغي از آرزو.


مرور


در شب با رؤياهاي دوزخي آمدند.


و در آغاز سپيده ، با رگبارها و زرهپوشها


شخم زدند خاك تشنه را.


در ساعتي كه تو به خاك افتادي


ما مرور كرديم حتميت صبحي را


كه نامتان را در پيشاني خود داشت.


همان به كه نااميد بميريم


يأس مثل هوا در ريه هايمان فرو مي رود؛


و پس مي زنيم اميد را


هردم كه به سراغمان مي آيد.


همان به كه نااميد بميريم


تا با گوشه چشمي به سخاوت خيل بي خيالان.


در حضور درختان


گنجشكها در صبح بي حوصله اند


و من به آنها خواهم گفت


در كجاي اين خاك مي توانند آرام گيرند


وقتي كه در حضور درختان


آنها را به گلوله بستند


هیچ نظری موجود نیست: