۵/۰۸/۱۳۹۰

گردبادي كه خانهام را برد(قصه)


يادآوري :


بعد از ساليان، كه عددش از دستم در رفته، مجموعه اي از قصه هايم را يافتم. چند قصه را، قبلا، از جاهاي ديگر گير آورده و چاپ كرده بودم. اما چندين تايش را هرگز چاپ نكرده ام. از نوشتن برخي از آنها بيش از بيست و پنج سال مي گذرد. يعني اگر به اين معتقد باشيم كه هرقصه يا شعر حكم فرزند شاعر وقصه نويس را دارد، من بعد از بيست و پنج سال چند تا از بچه هايم را پيدا كردم. نمي دانم احساسم را درك مي كنيد؟


بگذريم....


به هرحال تا الان رسيده ام و يكي از آنها را تايپ كرده و مقداري ويراستاري كرده ام. قصه در خردادسال64 نوشته شده است. يعني نزديك به 26سال پيش. تغيير زيادي نداده ام. در اساس همان قصه آن سالهاست. در زير آن را مي خوانيد


گردبادي كه خانه ام را برد



در تمام مدتي كه گردباد مي وزيد در خانه ام بودم. وقتي هم كه فرو نشست احساس كردم با خانه، يكجا، سرگيجه گرفته ام. چشمانم بي جهت مي خاريد و مثل اين كه يك مشت گرد آجر توي چشمانم پاشيده باشند. اشك بي اختياري كه گونه هايم را مي سوزاند را پاك كردم وبه راهرو آمدم. عكسي آويخته از ديوار، مانند آونگي اين طرف و آن طرف مي فرت و من با وحشت صداي مرموزي را مي شنيدم كه از لاي جرز ديوارها يا كنج تمام اشياء خانه به گوش مي رسيد. به درستي نمي دانستم صداي چيست؟ شايد صداي جرينگ جرينگ زنجير من من بود. با صداي دور ناقوسي كه مثل پتك بر مغزم كوبيده مي شد، يا هق هق گريه زني بود كه راهش را در بيابان گم كرده است. شايد هم چيز ديگري بود كه نمي دانستم چيست. شايد هم صدا از توي مغزم بود. به گوشهايم دست زدم و بعد محكم آنها را با كف دستانم گرفتم و سر را فشار دادم. ولي صدا يك لحظه هم قطع نشد. باورم نمي شد كه گردباد فرو نشسته باشد. پشت پنجره هنوز گرد و خاك هوا را پر كرده بود. صداي مرموز ول كنم نبود. فكر كردم شايد كسي در ميان گرد و خاك ساز مي زند. به كنار پنجره رفتم و آن را باز كردم. تمام گرد و خاك بيرون يكباره به داخل اتاق هجوم آورد و فضاي اتاق پر از غبار شد. در حالي كه به شدت سرفه مي كردم پنجره را بستم و روي تخت افتادم. نفسم گرفته بود و هرچند يكبار شكمم به شدت بالا و پايين مي رفت. بالاخره خسته شدم و وحشت بيشتري تمام بدنم را لرزاند. با سرعتي كه انتظارش را نداشتم از تخت پايين آمدم و به وسط راهرو دويدم. زنم را صدا كردم. ولي هيچ كس جوابم را نداد. عكس آويخته از ديوار ، همچنان مثل آونگي اين طرف و آن طرف خم مي شد. صداي مرموز همچنان به گوش مي رسيد. زنم را چند بار ديگر صدا كردم. تمام اتاقها را سرك كشيدم. يادم آمد كه زنم قبل از گردباد براي خريد به بيرون رفته بود. يادم نيست. شايد هم براي ديدن پدر و مادرش يا يكي از دوستان زمان تحصيلش بود. فرقي نمي كرد. به هرحال بيرون بود. و من نبايد در خانه دنبالش بگردم . از يادآوري اين مساله كه اكنون در خانه ام تنها هستم بيشتر وحشتم گرفت. سوزش دردناكي پلكهايم را جر مي داد و حس مي كردم كه چشمانم مي خواهد از حدقه بيرون بيفتند. گوشهايم را ول كردم و با فشار هرچه بيشتر سعي كردم چشمانم را نگاهدارم. اما بلافاصله آن صداي مرموز لعنتي مثل مته اي گوشهايم را سوراخ كرد و مغزم تير كشيد. چشمانم را رها كردم و گوشهايم را گرفتم. اما صدا قطع نشد. مثل اين كه مغزم از درون سوراخ مي شد. مته اي از مغزم به پايين مي رفت. درد تمام صورتم را پوشاند. با دو كف دست صورتم را گرفتم. مته به سينه و قلبم مي رسيد. پيراهنم را جر دادم و دست روي قلبم گذاشتم. آن چنان به شدت مي زد كه انگشتانم شروع به پريدن كرد. مثل اين كه روي قلبم ضرب گرفته باشند. بعد هم دستم ، از مچ شروع به پريدن كرد. آب خنك شير تمام سرم را پوشاند و آرامشي پيدا كردم. همانطور كه خم شده بودم سرم را بيشتر زير آب فرو بردم. آب به پشت كله ام ميخورد و علاوه بر صورت ، پشت گردنم را خنك مي كرد. اما همين كه سرم را از زير آب بيرون كشيدم. حضور مته اي كه به سرعت از مغزم سرازير شده و در بدنم فرو مي رفت را دوباره احساس كردم. اين بار نوك مته از رانهايم گذشته و در كشك زانوهايم بود. به نظرم رسيد كه ديگر طاقت ندارم. در راهرو زانو زدم و دستم را به ديوار گرفتم. يكباره چشمم به پنجره و از پنجره به بيرون افتاد. گرد و غبار فرو نشسته بود و آفتاب روشني از بيرون اتاق را روشن مي كرد. با خيزي سريع به طرف در پريدم. در را باز كردم و به سرعت خود را به كوچه رساندم. اما در كوچه وحشتم بيشتر شد و بدون اين كه به پشت سر نگاه كنم مقداري دويدم. وقتي نفسم گرفت چند قدم بلند برداشتم و ديگر نتوانستم ادامه دهم. ايستادم و با دلهره برگشتم تا خانه ام را ببينم. با وجود آن كه فكر مي كردم بايد مقادري زيادي از خانه دور شده باشم اما خانه در چند قدمي ام بود. هيچ چيز ديگر هم دور و بر آن ديده نمي شد. هيچ وقت خانه ام را به آن بزرگي نديده بودم. آن قدر بزرگ بود كه وقتي خواستم پشت بامش را نگاه كنم سرم گيج رفت، باز هم ياد مته افتادم. اين بار ساق پاهايم هم تير مي كشيد. نوك تيز و چرخان مته را در ساقهايم احساس مي كردم. چشمانم سياهي رفت. و خانه به آن بزرگي در جلو چشمانم ترك خورد. و به چشمان خودم ديدم كه يك تكه بزرگ از آن مثل يك صخره بزرگ باستاني كنده شد و مثل آوار فروريخت. بقيه قسمتهاي خانه هم شكاف برداشته و داشتند فرو مي ريختند. به سرعت شروع به دويدن كردم. چشمانم را بستم و بدون اين كه بدانم به كجا مي روم چند بار به چپ و راست پيچيدم. تا آنجا كه مي توانستم دويدم. از پشت سر فقط صداي ريزش خانه را كه به صورت آوار سهمگيني فرو مي ريخت، مي شنيدم كه وحشتم را بيشتر مي كرد. سرعتم را زيادتر كردم. با نيرويي كه هيچگاه در خودم سراغ نداشتم مي دويدم. يكي دو بار احساس كردم ديگر توان دويدن را ندارم. خواستم بايستم. اما نوك مته كف پايم را سوراخ كرده بود و مثل اين كه گر گرفته باشم نتوانستم. صداي مرموز لعنتي هم ول كن نبود. هر موقع كه مي خواستم لحظه اي درنگ كنم صدا اوج بيشتري مي گرفت. مثل اين كه هيچ راه ديگري جز فرار نداشتم. صداي آوار خانه هم همچنان از پشت سر به گوش مي رسيد. اما تا كي مي شود دويد؟ ديگر نفسي برايم باقي نمانده بود. چشمانم را باز كردم و چند لحظه اطرافم را ديد زدم. ولي هيچ چيز نديدم؛ يا نبود. يا بود و من نمي ديدم. تصميم گرفتم كه بايستم و لحظه اي فكر كنم. همين كه ايستادم انگار در روغن داغ ايستاده ام. پاهايم به شدت سوخت و از جا جهيدم. بايد خود را به جايي مي رساندم. پناهگاهي كه بتوانم نفسي تازه كنم. با اين وضع ديگر حتي قادر به راه رفتن هم نبودم. اما هيچ چيز در اطرافم نديدم. انگار در بياباني وسيع ، بي هيچ خانه اي، و در ميان طوفاني از شن و نمك گم شده باشم. با گشاد كردن پلكهايم مي خواستم خانه اي بيافرينم و به آن پناه ببرم. اما خانه اي پيدا نبود. فقط از دور صداي آوار خانه ام شنيده مي شد. باز هم شروع به دويدن كردم. و تا آن جا كه نفس داشتم دويدم. چند بار اين كار را تكرار كردم؟ به نظرم رسيد كه بيابان بي انتها را چندين بار دور زدم و در يكي از همين دورها بود كه زير پايم فرويخت و به تصور اين كه از صخره اي صخره اي فرو افتاده ام به شدت چنگالهايم را در زمين فرو كردم. وقتي چشمم را باز كردم از بيابان خبري نبود. خانه ام در چند قدمي ام داشت فرو مي ريخت و خياباني دراز، با خانه هاي متعدد و رديف يكديگر، به چشم مي خورد. از جا برخاستم و خانه ام را فراموش كردم. سكوت خيابان كنجكاوي ام را تحريك كرده بود. آهسته راه افتادم. به تك تك خانه ها نگاهي انداختم و با حسرت آه كشيدم. ياد خانه ام افتادم. بغض گلويم را گرفت. صداي لعنتي در گوشم پيچيد. با وحشت به پشت سرم نگاه كردم. گردباد تيره و تار از دور نزديك مي شد. خانه ام مانند يك قوطي مقوايي درون گردباد مي چرخيد. باز هم شروع به دويدن كردم. تا نيمه هاي خيابان خلوت دويدم. وقتي نفسم بند آمد بي اختيار به سمت خانه ام رفتم كه سكوت همه جايش را گرفته بود. مي خواستم در را باز كنم و به ميان خانه پناه ببرم. در بسته بود. سعي كردم در را باز كنم. نشد. خواستم از نرده ها بالا بروم و به آن طرف بپرم كه ناگهان سگ سياه و بزرگي از پشت خانه سر كشيد. با سرعت و خشمي وحشيانه به رويم پريد. خود را از نرده دو كردم. اما سگ شروع به پارس كرد و از آن طرف نرده دندانهايش سپيد تيزش را نشانم داد. شانس آوردم كه در خانه بسته بود. سگ از پشت نرده ها زوزه مي كشيد و پارس مي كرد و پوزه اش را به خاك مي ماليد و ناخن هايش را به صورت چندش آوري روي زمين مي كشيد. آن قدر از سگ ترسيده بودم كه سگ بزرگ وحشي تري از پشت حمله كرد. برگشتم و از ترس هيكل زشت و درشت آن به شدت يكه خوردم. شروع به دويدن كردم. از هرخانه سگي زوزه مي كشيد و من چاره اي جز دويدن نداشتم. با رسيدن به ميدان آخر خيابان از دست سگها خلاص شدم. با ديدن جمعيت، آرامشي پيدا كردم و اندكي از ترسم ريخت. يك حس ناشناخته نهيبم زد كه مردم با ديدنم تعجب خواهند كرد. حتي دلشان خواهد سوخت و چه بسا كه مرا به كافه اي كه در آن سوي ميدان ديده مي شد دعوت كنند. چاي گرمي برايم خواهند آورد و من اندكي با آنها حرف خواهم زد. به اولين نفري كه از نزديك برخوردم با همين خيال لبخند زدم. اما طرف كه پير مردي عينكي بود، بدون هيچ عكس العملي از كنارم رد شد. حتي فكر مي كنم لبخندم را هم نديد. يكه خودم و آن را به حساب پيرچشمي پير مرد گذاشتم. پير زني با سگ كوچك و سفيد و پشمالودش از كنارم رد شد. سگ زمين را بو مي كشيد و قلاده اش در دست پير زن بود. ياد سگهاي بزرگ سياه با دندانهاي تيز و سپيد افتادم و از پير زن فرار كردم. به مرد جواني تنه محكمي زدم. مرد جوان با خشم نگاهي به سر و وضعم انداخت و چيزي گفت. اصلا نفهميدم به چه زباني حرف زد. خواستم عذرخواهي كنم كه طرف رفته بود. خودم را جمع و جور كردم. با احتياط به اطرافم خيره شدم. مردم بي تفاوت مي آمدند و مي رفتند. هيچ كس با هيچ كس حرفي نمي زد. حتي دختر و پسر جواني كه روي صندليهاي كافه اي در پياده رو نشسته بودند با يكديگر حرف نمي زدند. فقط به هم نگاه ميكردند. لباسهاي عجيب و غريبي پوشيده بودند. دست در جيبم كردم. چند سكه و يك تكه اسكناس كهنه درجيبم بود. مطمئن شدم. دستي به سر و رويم كشيدم و دل به دريا زدم. روي يكي از صندليهاي كافه در كنار پياده رو نشستم. به شدت گرفته بودم. منتظر بودم تا گارسن بيايد. اما به او چه بايد مي گفتم؟ يك ليوان چاي گرم. به چه زباني؟ تازه يادم آمد كه نمي دانم در كجا هستم. به مرد جواني كه چند دقيقه پيش تنه زده بودم فكر كردم. يادم نيامد كه به چه زباني فحش داد. ولي مطمئن هستم كه فحش بود. از نگاهش معلوم بود.تنها راه اين بود كه منتظر بمانم. هرچه باشد يك جمله انگليسي را كه بلد هستم. به انگليسي مي گويم: «پليز وان گلاس تي» هرجاي عالم كه باشم بايد اين جمله را بفهمند. تازه مي توانم صبر كنم ببينم گارسن به چه زبان حرف مي زند. آن وقت من هم به او مي گويم كه فقط بلد هستم. اما چگونه بگويم؟ به چه زباني به گارسن بفهمانم كه زبان ديگري بلد نيستم؟ به جهنم كه بلد نيستم. حالا من چرا اين قدر خودم را عذاب مي دهم؟ دردم بس نيست غصه زبان را هم بخورم؟ هروقت آمد چيزي گفت من هم جوابش را مي دهم. اما چرا هيچ كس سراغ من نيامده است؟ دختر و پسر جوان مدتهاست كه رفته اند. چند مشتري ديگر هم كنار آنها بودند عوض شده اند. ولي هيچ كس سراغ من نيامد. گارسن از كافه بيرون آمد. سيني بزرگي در دست داشت كه چند گيلاس نوشابه رنگارنگ و مقداري غذا در آن بود. زير نظر گرفتمش. به ميز كنار ميز من نزديك شد. زن و مردي آن جا بودند. ميزشان پر شد. گارسن بدون اين كه حرفي بزند رفت. هيچ چيزي هم از من نپرسيد. عصباني شدم. حوصله ام سر رفته بود و گلويم به شدت خشك شده بود. هريك گيلاسي جلويشان بود. روي پيشخوان كافه مرتب گيلاس رد و بدل مي شد. زني با موهاي وزوزي و شلواري تنگ پشت پيشخوان ايستاده بود و گيلاسها را پر مي كرد. پولهايم را از جيب در آوردم و به او نزديك شدم. من من كنان جمله اي را كه از قبل آماده كرده بودم گفتم : «پليز وان گلاس تي» زن خنده چندش آوري كرد و با افاده گفت: «اوه، تي؟» اندكي با تملق پوزخندي زدم و گفتم: «يس» بعد پولهايم را نشانش دادم، به پولها كه نگاه كرد چيزي گفت. اصلا نفهميدم به چه زباني است. انگليسي بود يا فرانسوي؟ يا آلماني؟ و يا هيچكدام؟ فقط «نو، نو» آن را فهميدم . خواستم چيزي بگويم كه ولم كرد و سراغ مشتري ديگري رفت. مرد شكم گنده اي كه كنار دستم نشسته بود با بي خيالي گيلاسش را خالي مي كرد و چرت مي زد. باز هم منتظر ماندم. ولي باز هم خبري نشد. يكبار ديگر زن پشت پيشخوان از جلويم رد شد و بدون اين كه حرفي بزند گيلاسي را پر كرد و به يك مشتري ديگر داد. خون به كله ام زد. با تندي تنه بزرگ مردي كه كمار دستم چرت مي زد را گرفتم و تكان دادم. اصلا جنب نخورد. شديدتر تكان دادم و فرياد زدم: مستر، مسيو، هير، سينيور، افندي، باي جان، كوفت، زهر مار ، مردكة الاغ لندهور» ولي او فقط چشمانش را باز كرد و با بي تفاوتي نگاهي كرد و برگشت. شانه اش را گرفتم و تا رويش را برگرداند چشمان سرخ ترسناكش را ديدم. ترسيدم. ولي به هرحال نفهميدم چه شد كه محكم زد بيخ گوشم. طرف با كمال خونسردي با زد توي شكمم. عقب عقب رفتم. به ميزي خوردم و به زمين افتادم. از درد به خودم مي پيچيدم كه گارسن گردن كلفتي كه خيلي هم تر و تميز بود بالاي سرم سبز شد.همانطور كه از درد به خودم مي پيچيدم پس گردنم را گرفت و بدون حتي يك كلام از كافه بيرونم برد. مثل گنجشك كوچكي در ميان دستان او اسير بودم. براي يك آن به فكرم زد كه خود را خلاص كنم. اما دست و پا زدنم بي حاصل بود. گارسن چند دقيقه اي بيرون در نگاهم داشت. ماشين پليس جلويمان سبز شد. پليس شق و رق و در عين حال شيك پوشي از دست گارسن نجاتم داد. خواستم حرفي بزنم كه پليس فقط يك كلمه گفت: «پاسپورت» دست در جيبم كردم. جيبهايم را گشتم. هيچ چيز به جز چند سكه و يك تكه اسكناس كهنه نداشتم. پليس شق و رق فهميد. يكبار ديگر گفت: «پاسپورت» خواستم حرفي بزنم كه خيلي محترمانه ولي با زور انداختندم در ماشين و حركت كردند. از چند خيابان كه رد شديم وارد اداره پليس شديم. انتظار داشتم سؤال و جواب شروع شود. پليس سياه پوست گنده اي نگاهي به سر و وضعم كرد وبدون اين كه چيزي بگويد بيرون رفت.


چرا هيچكس با من حرف نمي زند؟ حتما مي خواهند شلاقم بزنند. شايد هم در ملاء عام بخواهند تعزيرم كنند. اما من كه كاري نكرده ام. من فقط خانه ام را گم كرده ام. گردبادي خانه ام را برده است. مثل يك قوطي مقوايي. همين. من خانه ام را مي خواهم. پس چرا تعزيرم كنند؟ حتما براي اين كه پاسپورتم را به آنها نشان بدهم؟ اگر خانه خانه ام را پيدا كردم، اگر به خانه ام بازگشتم، اگر... در همين خيالات بودم كه پليس سياه پوست برگشت. بلند شدم كه چيزي بگويم اما او هيچ نگفت. در اتاقي را باز كرد و با دست اشاره كرد. مي بايست به آن اتاق بروم. از آغاز به سلولي بردندم. شب تا صبح در سلول تنها بودم. چند بار از خواب پريدم. گردباد و آن صداي لعنتي ول كنم نبود. يكبار هم با وجود آن كه از خواب پريدم ولي باز هم در گوشة سلولم گردباد شروع به وزيدن كرد. از ترس بلند شدم كه فرار كنم. اما در سلولم محكم بسته بود. با مشت به شدت به در زدم . فرياد زدم. سرم را به در آهني كوبيدم. از ترس گردباد آن چنان به در آهني سلولم چسبيده بودم كه وقتي پليس سياه پوست در را باز كرد با ضرب به ميان راهرو پرتاب شدم. پليس سياه پوست دستپاچه شد و فكر كرد مي خواهم فرار كنم. هيكل گنده اش را رويم انداخت و چيزهايي گفت. اصلا نفهميدم چه مي گويد. شايد فحش مي داد. شايد هم مي گفت:«نترس» با درماندگي شروع كردم به دست و پا زدن. زير هيكل گنده پليس، گردباد را ديدم كه گوشة سلولم همچنان مي چرخيد. پليس سياه پوست آخر سر شروع كرد به كتك زدنم. آنقدر با مشت به سر و صورتم زد كه غرق خون شدم. دست آخر هم چنگ در موهايم انداخت و سرم را با شدت به ديوار كوبيد. اما من هم چنان دست و پا مي زدم و گردباد را نشان مي دادم و ميگفتم من خانه ام را مي خواهم. اين را با تمام وجودم داد مي زدم. كي بيهوش شدم؟ نمي دانم. فردا صبح وقتي از خواب بيدار شدم، يا به هوش آمدم، تمام بدنم درد مي كرد. سه چهار بار سر و صورت و گردنم را شستم. اما باز هم چند لكه خون روي گردنم باقي ماند. هركاري كردم نتوانستم آنها را از بين ببرم. صورتم هم آنقدر باد كرده بود كه خودم هم شك كردم. اين من نبودم. با اين ابروهاي دريده، چشمان خوني، لبهاي ورم كرده و پيشاني و سر زخم برداشته ، ياد همه كس مي افتادم به غير از خودم. در اينه دستشويي دشاتم به خودم نگاه مي كردم كه در را به شدت زدند. وقتي در را باز كردم همان پليس سياه پوست بود. با اشارهاو فهميدم كه بايد راه بيفتم. راه افتادم. سوار ماشينم كرد و از شهر خارج شديم. وقتي از خيابانها مي گذشتيم باز هم گردباد را ديدم كه تعقيبمان مي كرد. اما اين بار هيچ چيز نگفتم. چشمانم را بستم و سرم را روي صندلي ماشين گذاشتم. اما فايدهنداشت. گردباد همچنان مي آمد. يك خانه مقوائي هم درونش بالا و پايين مي پريد. آمدم داد بزنم كه مشت سنگين پليس سياه پوست روي جناق سينه ام نشست و نفسم بند آمد.تا موقعي كه رسيدم ديگر نتوانستم كوچكترين حركتي بكنم. وارد محوطه بازي شديم. پليس سياه پوست دستم را گرفت و از ماشين بيرونم انداخت. چند پليس ديگر زير بغلم را گرفتند و بدون حتي يك كلمه حرف بلندم كردند. تا آمدم حرفي بزنم توي اتاقي در يكي از ساختمانها انداختندم و رفتند.


گيج شده بودم. اينجا كجاست؟ شايد ديوانه خانه باشد. شايد هم زندان. نمي دانم. از پنجره كهبه بيرون نگاه كردم فهميدم كه بايستي طبقه چندم از يك مجموعه ساختماني باشم. در پايين روي چمن ها چند بچه مشغول بازي بودند. چند زن و مرد هم در كنارشان آرام قدم مي زدند. هرچند يك بار هم ماشيني رد مي شد. چند دقيقه اي همان طور خيره ماندم. در دلم يك نوع حسرت مي خوردم. اي كاش من هم مي توانستم مانند آن كودك دوچرخه سوار در خيابانهاي راه مي رفتم. خانه ها را مي ديدم. با آدمها حرف مي زدم. اينجا كه رسيدم باز هم ياد خانه خودم افتادم. و بلافاصله گردباد از دورترين نقطه شروع به وزيدن كرد. صداي لعنتي دوباره به سراغم آمد. به شدت ترسيدم و حسرتم تبديل به كينه اي ناشناخته شد. از هرچه آرامش است حالم به هم مي خورد. گردباد هم دنبالم مي آمد. پله ها را چند تا چند تا مي پريدم. يكي دو بار پايم پيچ خورد و به زمين افتادم. ولي برخلاف دفعات قبل با نيروي زيادي برخاستم و دوباره شروع به دويدن كردم. در پاگرد يكي از طبقات بود كه با كله رفتم توي شكم زني كه داشت از پله ها بالا مي آمد. دستش پر از سبزي و چند شيشه آب بود. زن به طرفي پرت شد و سبزيها و شيشه ها به زمين افتادند. خودم هم نقش زمين شدم. زن شروع به داد و فرياد كرد. گردباد را كه در چند پله بالاتر از سرم ايستاده بود، نشانش دادم و باز هم به سرعت خودم را چند پله پايين انداختم. زن هنوز مشغول داد و بيداد بود كه من به طبقه پايين رسيده بودم. در يكي از خانه ها باز شد و مرد گردن كلفتي بيرون آمد و به طبقه بالا كه زن در آن جا مشغول فرياد بود نگاه كرد. معطل نكردم و به سمت خانه اش دويدم. مرد هاج و واج چند لحظه نگاهم كرد و بعد به سمتم دويد گردنم را از پشت گرفت و محكم نگاهم داشت. شروع به دست و پا زدن كردم. ولي زور مرد خيلي بيشتر از من بود. گوشه اي گير افتاده بودم. از خانه مرد، زني با بچه كوچكش بيرون آمده بود و با وحشت نگاهم مي كرد. از خانه هاي ديگر هم آدمهاي مختلفي بيرون آمده بودند. هفت هشت نفري مي شدند. گردباد را نشان شان دادم اما مثل اين كه هيچ كس حرفم را نمي فهميد. همان طور كه من حرفهاي آنها را نمي فهميدم. مرد ، مرا به ديوار چسبانده بود و گلويم را مي فشرد. داشتم خفه مي شدم. وقتي كه بي حال شدم رهايم كرد. گوشه اي افتادم. زن جواني كه از يكي از خانه ها بيرون آمده بود با مهرباني بالاي سرم نشست. وقتي شيشه آبي را روي سرم خالي كردند اين را فهميدم. زن با تاسف لبخندي زد. جرأتي پيدا كردم. شباهتي به زنم داشت. از او پرسيدم كه كجا بوده است؟ خانه مادرش يا براي ديدن يكي از دوستان همكلاسي اش رفته بود؟ زن با مهرباني چيزي گفت ولي اصلا نفهميدم چه مي گويد. نگاه كردم. برادرم بود. اما برادرم را كه به جبهه برده بودند. نكند از جبهه فرار كرده است. سعي كردم بلند شوم. نتوانستم. سرم را به ديوار تكيه دادم و از برادرم پرسيدم كه وضع جبهه چگونه است و او كي فرار كرده است؟ بايد مواظب خودش باشد. باز هم مي آيند سراغش را دوباره مي گيرند و به جبهه اعزامش مي كنند. اما برادرم هم چيزي گفت كه نفهميدم. نكند اشتباه مي كنم. همة اينها خيالات است. ياد خانه ام افتادم. صداي لعنتي دوباره شروع شد. انگشتانم را در گوشم فرو بردم و از ترس اين كه گردباد را ببينم چشمانم را بستم. آدمهايي كه بالاي سرم جمع شده بودند هريك به زباني حرف مي زدند. حرف هيچ كدامشان را نمي فهميدم. نكند آنها هم مثل من هستند. حتما اينجا يك كمپ است. كمپي كه آدمهاي مثل من را مي اندازند. حتما هركدام از اينها هم گرفتار گردبادي هستند. اما گردباد اينها با گربادي كه خانه من را برده است حتما فرق دارد. گردباد من مثل هزارپا است. مثل حيوانات بزرگ دريايي است كه به آدم مي چسبند، آدم را مي بلعند... يا چه مي دانم اسمشان چيست؟ اختاپوس است. غولي است كه از آن شيشه جاوديي بيرون آمده . ولي چرا هيچكس باورش نمي شود كه اين گردباد لعنتي مرا تعقيب مي كند؟ چرا اين صداي كشنده ولم نمي كند؟ الان اين همه آدم اينجا جمع شده اند ولي هيچ يك از آنها گردباد را نمي بيند. خانه ام را كه مثل يك قوطي مقوايي درميان گردباد بالا پايين مي پرد نمي بيند؟ چرا اين همه آدم باور نمي كنند كه قلبم مي خواهد بتركد. ضربان قلبم چند است؟ مثل اين كه سينه ام ديگر جا ندارد. مثل اين كه گردبادي هم در سينه ام مي زند. ديگر نبايد صبر كنم. پيراهنم را بالا مي زنم. انگشتان باز دو دستم را در سينه ام فرو مي كنم. سينه ام رامي شكافم و مي خواهم قلبم را در آورم. اما به جاي اين كه قلبم بتوانم چنگ بزنم گردبادي از سينه ام برمي خيزد. گردبادي سرخ كه بلافاصله جاري مي شود و شتابان به سوي گردباد تيره مي روم. مي خواهم حرفي بزنم. نمي توانم.



اول خرداد64



هیچ نظری موجود نیست: