۸/۱۴/۱۳۹۰

فردا شنبه است


«فردا شنبه است »يكي ديگر از قصه هايي است كه در سال 1364 نوشته ام. گم كرده اي نويافته. شايد اگر آن را امروز مي نوشتم طوري ديگري بود. اما اجازه بدهيد اين حق قصه را براي انتشار به رسميت بشناسيم تا بعد اگر عمري بود و نفسي دوباره نويسي اش كنم.


فردا شنبه است







امروز جمعه است. آخرين روزي كه صاحب خانه ام مهلت داده تا اتاقم را خالي كنم. اسبابهايم را در گوشه اتاق تلنبار كرده ام. يكي دو تا پتو، يك بالش، چند تا كاسه و بشقاب، آينه و وسائل اصلاح، مقداري هم خرت و پرت ديگر مثل دو تا صندلي شكسته، يك يخچال نيمه خراب و جالباسي و... را همين طوري ول كرده ام. به دردم نمي خورند. يعني نمي توانم آنها را با خودم ببرم. بايد همين جا بگذارمشان و بروم. صاحبخانه گفته كه امروز خودش مي آيد تا خانه را براي آخرين بار بازديد كند. تغييري در اتاق نداده ام. آشپزخانه و توالت هم مثل سابق است.


حوصله ام از انتظار سر مي رود. بدون اين كه نيازي داشته باشم مي روم زير دوش. آب سرد را باز مي كنم و چند دقيقه بي حركت زير آن مي مانم. سرم گيج مي رود. از زير دوش كه بيرون مي آيم حالم به هم مي خورد. در كاسه توالت فرنگي استفراغ مي كنم و دوباره مي روم زير دوش. اين بار دهان و حلقم را هم مي شويم. بدون اين كه لباسهايم را بپوشم حوله را به خودم مي پيچم و به اتاق برمي گردم. وسط اتاق درازكش مي افتم و مدتي همين طوري باقي مي مانم. يك مرتبه ياد صاحبخانه مي افتم به سرعت بلند مي شوم.


هنوز سرم را شانه نكرده ام كه صاحبخانه زنگ مي زند. با سگش آمده است. هميشه از اين سگ پر رو و بي غيرت مي ترسيدم. با آن هيكل گنده و تنه لشش هميشه چيز ديگري را يادم مي آورد. او بايد از نسل حيوان ديگري باشد. پوست سياه براق، گوشهاي پهن آويزان، و دهان كف كردة بازش آدمي را برايم مجسم مي كند. او را در گذشته هايم ديده ام. ولي هركاري مي كنم يادم نمي آيد كه كيست؟ صاحبخانه با خوشرويي «بونژو» مي گويد و مي آيد توي اتاق. در همان حال كه دست دراز مي كند تا با من دست مي دهد به در و ديوار نگاه مي كند. سگ هم بدون هيچ واهمه اي مي آيد تو. وقتي از كنارم مي گذرد پايم را ناخودآگاه عقب مي كشم. سگ به آشپزخانه مي رود. اتاق خالي تر آن است كه وقت زيادي بگيرد. صاحبخانه سري هم به آشپزخانه و توالت مي زند و برمي گردد. حرفي براي گفتن ندارد. اجاره را هم تا آخر ماه پرداخت كرده ام. از من مي خواهد تا يخچال و صندلي ها را به زير زمين ببرم، تا فردا، يعني سر ماه، آنها را دم در خانه بگذارد. خنده ام مي گيرد. دو ماه پيش چقدر در كوچه ها اين طرف و آن طرف رفتم تا يخجال و صندلي ها را پيدا كردم. حالا بايد خودم آنها را سر راه بگذارم تا يك نفر ديگر پيدايشان بكند. دلم براي يخچال و صندلي ها مي سوزد. براي اين كه زودتر از دست صاحبخانه خلاص شوم قبول مي كنم. با كمك خود او يخچال را به پايين مي برم . صندلي ها را هم كنارش مي گذارم. صاحبخانه آخر سر با همان خوشرويي اوليه با من دست مي دهد و من با يك پتو و يك ساك از خانه بيرون مي زنم. بقيه وسائل را هم كنار يخچال ول كرده ام. وقتي از خانه بيرون مي آيم احساس سرما مي كنم. دندانهايم را به شدت به هم مي فشرم و تا «گغ» به سنگيني راه مي روم.


وقتي به گغ مي رسم براي يك لحظه از خودم مي پرسم شب را كجا بايد بخوابم؟ براي همين هم كنجكاوانه گغ را مي جويم. روي صندلي ها چند مسافر منتظر نشسته اند. يك كلوشار هم روي نيمكتي دراز كشيده. بقچه اش را زير سرش گذاشته، شيشه بزرگ شرابش هم كنار دستش روي زمين افتاده است. دختركي از پشت يكي از ستونها رد مي شود. روسري دختري را به سر دارد كه شنبه ها در سيته نشريه مي فروشد. دست در جيب مي كنم و نقشه مترو را در مي آورم و خطي را تا انتها روي نقشه مي روم. از كيف بغلي ام آدرسي را در مي آورم و براي اطمينان با نقشه چك مي كنم.


سوار مترو مي شوم و راه مي افتم. وسط راه بايد «شانژ» كنم. مترو شلوغ است و كنارم مرد سياه پوست لاغر اندامي ايستاده است. مردي هم با ريش و سبيل عجيب و غريبش مشغول گيتار زدن و آواز خواندن است. پير زني، كه خيلي هم به خودش رسيده، روي صندلي ها چرت مي زند و يك پسر و دختر در ايستگاه بعدي سوار مي شوند. پسر با صداي بلند بلند حرف مي زند . دختر با صداي بلندتر مي خندد. پير زن در همان ايستگاه پياده مي شود. مرد سياه پوست هم رفته است. روي صندلي خالي مي نشينم. مرد گيتارزن آوازش تمام مي شود و كلاهش را برمي دارد و جلو تك تك مسافرها مي گيرد. چند نفر هريك سكه اي در كلاه مي اندازند. به من كه مي رسد مدتي معطل مي ماند. بدون آن كه نگاهم كند سراغ دختر و پسر جوان مي رود. آنها سر در هم فرو برده اند و اصلا متوجه نيستند.


شانژ كه كردم ايستگاه بعد پياده شدم. از زيرزمين مترو بيرون آمدم و به خيابان رسيدم . نگاهي به آدرس توي دفترچه ام انداختم و راه افتادم. پتو و ساك دستي ام حسابي لنگر مي داد و راه رفتنم را مشكل مي كرد. آدرس را پيدا نكردم و ناچار شدم زنگ بزنم. تلفن را مرد مؤدبي برداشت. «خانم» نبود و پرسيد كجا هستم؟ نشاني دادم. كنار يك داروخانه بزرگ بودم. شناخت. گفت منتظر بمانم به سراغم خواهد آمد. وقتي گوشي را زمين گذاشتم ياد پتو و ساك دستي ام افتادم. از اين كه با آنها به ديدن خانم بروم خجالت كشيدم. هرچند سر و وضع مرتبي هم نداشتم اما با پتو و ساك خيلي افتضاح بود. كنار باجه تلفن يك ظرف تميز آشغال بود. پتو و ساك را كنار آن، در كنج ديواري، گذاشتم. سعي كردم پتو را طوري روي ساك بكشم كه چيزي از ساك معلوم نباشد. تقريبا مطمئن بودم كه هيچكس رغبت نزديك شدن به آن را پيدا نخواهد كرد.


چند دقيقه بعد «علي آقا» آمد. مرد خوش لباس و تر و تميزي بود. كراوات سرمه اي بد رنگي زده و صورتش را چهار تيغه كرده بود. از توي ماشين صدايم كرد. به طرف او رفتم و سوار شدم. گفت خانم در شهر نيست و به «بالا» رفته است. نگران شدم. از او پرسيدم كي برمي گردد. خنده اي كرد و گفت خانم سفارش كرده كه اگر بخواهم به «بالا» ببردم. چاره اي نداشتم. با دلواپسي پرسيدم چقدر راه است؟ علي آقا نگراني ام را حس كرده بود. خنده اي كرد و اطمينان داد كه دور نيست. يك ساعتي با پاريس فاصله دارد. اگر راه بندان نباشد و «پره فريك» ترافيك نداشته باشد شايد زودتر برسيم.


در بين راه در فكر اين بودم كه به خانم چه بگويم؟ يا چگونه شروع كنم؟ اما مگر علي آقا مهلت مي داد حواسم جمع باشد. سؤال پشت سؤال. يا از خودش مي گفت يا فحش به كساني مي داد كه قدر نشناختند و يك مردكة آخوند را آوردند تا همة مملكت را ويران كند.


هرچند علي آقا هم در داخل هم كاره اي نبود ولي الان خيلي چيزها را از دست داده است. زمان «اون خدا بيامرز» دو جا كار مي كرده. يعني از دو جا حقوق مي گرفته. يكي از يك شركت فيلمبرداري كه راننده آن بود و يكي هم از اداره . كاري براي اداره نمي كرده فقط مواظب بوده اگر خبري مي شده سرماه به اداره سر مي زده يك گزارش الكي هم مي داده و ليست حقوقش را امضا مي كرده و برمي گشته. نانش در مي آمده. احترامش هم سر جاي خودش بوده. اما بعد از انقلاب توي محلشان ريخته اند ساواكي بگيرند او مجبور شده فرار كند. خدا پدر خانم را بيامرزد كه همان اوائل به او گفته بود هرچه دارد بردارد و در برود. والّا تا به حال چه مي شده خدا مي داند. از دو سال پيش هم كه آمده پيش خانم كار مي كند. كارش سنگين نيست. هربار كه خانم بخواهد برود بيرون او را مي رساند. ميترا خانم و مينا خانم را هم گاهي به محل كارشان مي برد. خيلي هم به ندرت، شبها وقتي به كاباره اي، جايي، مي روند او آنها را مي رساند. ميترا خانم و مينا خانم خانمهاي خيلي مهرباني هستند. اصلا تكبر ندارند. با او مثل يك نفر از خانواده خودشان برخورد مي كنند. آن قدر كه به او اطمينان دارند به هيچ كس ديگري مطمئن نيستند.


علي آقا كه از سكوت و بي حوصلگي ام دلخور شده مي پرسد زن و بچه دارم يا نه؟ به او فقط مي گويم : نه. ول نمي كند و ادامه مي دهد: چرا؟ نبايستي خيلي جوان باشم! كفري مي شوم. سؤال پرتي مي كنم : چند دقيقه ديگر مي رسيم؟ مي فهمد كه نمي خواهم جواب دهم. خنده معني داري مي كند و مي گويد جاده خوشبختانه خلوت است. براي اين كه چيزي گفته باشم از او مي پرسم زن و بچه دارد؟ ابتدا اندكي جا مي خورد. ولي خيلي تند جواب مي دهد. زن دارد ولي بچه نه. بعد خودش ادامه مي دهد. زنش در ايران مانده و او آمده است. محبور بوده. حالا خانم اينها هم توي فكرند بلكه بتوانند يك جوري زن را بياورند. خانم چندين بار گفته فكر پولش را نكند. از هر راهي كه خودش سراغ دارد مي تواند اقدام كند. او هم همه راهها را فكر كرده. به صورت علني كه نمي تواند بيايد. قاچاق هم شناس لازم دارد. تازگي ها به فكر جالبي رسيده . يكي از دوستانش كه در اداره با او همكار بوده، پاسدار شده و الان در يكي از كميته ها كار مي كند. به او تلفن زده. البته اولش اميدي نداشته ولي طرف برخورد خيلي گرمي داشت. بعد از چند تلفن اين طرف و آن طرف بالاخره ردش را در خود كميته گير آورده. وقتي تلفن زده طرف خنديده و رك و پوست كنده پرسيده دوا خوري هم مي روي؟ التماس دعا داريم. وقتي هم كه قضيه مطرح شده خيلي خوشحال شده. آدرس زنش را گرفته كه به سراغش برود. بعد از آن هم كه دوباره زنگ زده رفته بوده. زنش هم خيلي خوشحال شده. دوستش گفته مي خواهد به زودي زن را بياورد بيرون. حتما يك كلك شرعي مي زند و راهش را باز مي شود. قرار است همين امروز و فردا يك تلفن ديگري بزند و نتيجه را بگيرد. راستش را بخواهم اين كار را هم كرده است. طرف راه حلي پيشنهاد كرده كه به عقل جن هم نمي رسد. بايستي علي آقا طلاق نامه رسمي زنش را براي آنها بفرستد. آن وقت زنش به عقد دوستش در مي آيد و با او به خارج مي آيد. آن جا زن مال علي آقا است. اين دوست علي آقا خيلي زرنگ است. براي اين كار، علي آقا اگر صد سال هم فكر مي كرد چنين راه حلي به نظرش نمي رسيد.


علي آقا همين طوري ور مي زند. شيشه را پايين مي كشم تا نسيمي به صورتم بخورد. علي آقا باز هم دور مي زند و مي پرسد كه بالاخره نگفتم چرا زن ندارم. كفري تر مي شوم. با عصبانيت به او مي گويم نامزدم دستگير شده. الان در زندان است. قرار بود ماه بعد ازدواج كنيم كه او را گرفتند. جا مي خورد. سعي مي كند به من بقبولاند كه متأسف شده است و آه مي كشد. مدتي ساكت مي شود ولي بالاخره نمي تواند خودش را نگه دارد. مي پرسد آيا مايل هستم از رفيق كميته چي اش كمك بگيرد تا بلكه نامزد خلاص شود؟ مي گويم : نه. ولي باز ول كن نيست. تعجب مي كند كه عجب آدمي هستم ها!


شروع مي كند به «مليت» بد و بي راه گفتن كه اين آخوندها را سر كار آورده اند. حقشان است. اگر نمكدان نمي شكستند كه اين طوري نمي شد. چشمانم سياهي مي رود. سرم را روي پشتي صندلي مي گذارم و خودم را به خواب مي زنم. ولي علي آقا همين طوري فحش مي دهد. قسم مي خورد كه در عرض چند سالي كه در اداره كار مي كرده «به جز چند گزارش» كاري نكرده . تازه آنها هم زياد مؤتر نبوده اند. فقط يك بار كه براي يك پسر دانشجوي همسايه شان گزارشي نوشته او را گرفته اند. تاز او را هم بعد از چند ماه آزاد كرده اند. وقتي هم ريخته بودند خانه پسره كلي اعلاميه و چي و چي گرفته بودند. اگر الان بود حتما اعدامش كرده بودند. اما خدا پدر ساواك را بيامرزد. مثل اين كه فقط چند كشيده به او زده بودند. چون وقتي بيرون آمده بود هيچ چيز نمي گفت. حسابي رفت سر درس و مشقش.


آن قدر دندانهايم را به هم فشار داده ام كه فكم درد گرفته است. از او مي پرسم چند وقت است خانم را مي شناسد؟ معلوم مي شود كه از كارمندان زير دست «آقا» بوده است. تقريبا هفت هشت ده سالي مي شود. با آقا توي اداره آشنا شده. آقا خيلي دوستش داشته. زنش را هم آقا برايش گرفته. دختر يكي از كارگرهاي آقا بود. سر همان قضيه پايش به خانه آقا باز مي شود. آقا، خدا بيامرز، مثل نداشته. تيمساري به اين انسانيت هيچ جاي دنيا پيدا نمي شود. وقتي فوت كرده چندين و چند نفر از نان خوردن افتاده اند. آقا دستش به هركه رسيده خيري رسانده. اما خدا نگهدارد خانم را. الحق كه زن چنان مردي بود. درست جاي او نشسته. مثل يك مرد كار مي كند. در خيراتش را هم به روي هيچ كس نبسته. به راستي كه اگر هرزن ديگري بود تمام ملك و املاك آقا بر باد رفته بود. فقط خانم بود كه از همان اول فهميده قضيه از چه قرار است. بلافاصله تا جمهوري اعلام شد همه چيز را به نصف قيمت هم كه شد فروخت و آمد خارج. هميشه مي گفت كه اين آخوندها بالاخره مملكت را به باد خواهند داد. مي پرسم خانم چند سالش است؟ مي خندد و مي گويد درست نمي داند. بايد شصت سالي داشته باشد. بعد مثل اين كه چيز تازه اي به نظرش رسيده باشد مي پرسد مگر من تا كنون خانم را نديده ام؟ مي گويم : نه. مي پرسد پس از كجا با او آشنا شده ام؟ بعد هم چند قدم جلوتر مي رود و مي پرسد: با خانم چكار دارم. جوابي نمي دهم و به ساعم نگاه مي كنم. مي خندد و مي گويد كه خيلي راه نمانده. بدون اين كه جوابش را پيگيري كند مي گويد امثال من زياد است. تا به حال چند نفر ديگر هم به خانم مراجعه كرده اند. آنها هم جوان بوده اند. يكي شان زن و بچه هم داشته. خانم هم هرچه از دستش آمده كوتاهي نكرده. از اين كه وسط خال زده است دلخور مي شوم. از او سيگاري مي خواهم و او با مناعت سيگاري مي دهد.


هنوز سيگارم تمام نشده كه متوجه مي شوم از شهر خارج شده ايم. به جاده خلوت و پيچ پيچ خيره مي شوم و حرفهاي علي آقا را فراموش مي كنم. سيگار ديگري مي گيرم ولي قبل از آن كه تمام شود علي آقا ماشين را دم در بزرگي نگه مي دارد. بوقي مي زند و پياده مي شود. دكمه زنگ در را فشار مي دهد. يك نفر از آن طرف آيفون مي پرسد كي هستيم و علي آقا اسم خودش را مي گويد. قفل در بار مي شود. علي آقا در را چارطاق باز مي كند و با ماشين توي خانه مي رود.


از سربالايي كوتاه و تندي بالا مي رويم و دم در ساختمان نسبتا قديمي اما تر و تميزي مي ايستيم.


از ماشين كه پياده مي شويم من خودم را جمع و جور مي كنم. هنوز به درستي نمي دانم به خانم چه و يا چگونه بگويم. جز اين كه مادم از طريق يكي از فاميلهاي دورش خانم را پيدا و به من معرفي كرده است. حالا چه مي خواهم؟ نمي دانم. اگر بتوانند كمكم كنند تا كاري به دست بياورم خيلي خوب است.


به اتاق پذيرايي كه مي رسيم خانم هنوز نيامده است. مقداري اين دست و آن دست مي كنم و عاقبت مي نشينم. مشغول ديد زدن به در و ديوار اتاق مي شوم. اتاق پر است از صندلي و كاناپه و ميز با تنگهاي بلور. چند عكس چند نظامي به ديوار آويخته شده . نمي توانم تشخيص بدهم كه چند نفر هستند يا چند عكس از يك نفر. مدت زيادي طول نمي كشد كه خانم مي آيد و از تمام ابهامات و ندانم ها خلاص مي شوم.


اصلا فكر نمي كردم اين شكلي باشد. تصورم اين بود كه پيرتر از اين حرفها است. سعي مي كنم به خاطر بياورم كه علي آقا در باره سن خود خانم چه گفت. خانم مثل كوه گوشتي نزديك مي شود و با من دست مي دهد. هيكلش آن قدر بزرگ است كه وقتي راه مي رود زمين مي لرزد. آرايش غليظي كرده است. اگر از چين و چروكهاي صورتش بگذريم معلوم است كه در جواني زن زيبايي بوده. فقط موهايش را بد رنگ كرده است. كاملا توي چشم مي خورد. اين موهاي بور به او نمي آيد. حتما موهايش سياه بوده . از وزوزي بودنشان معلوم است. قبل از اين كه سلام و عليكش تمام شود به علي آقا مي گويم دو تا نوشابه سرد بياورد. بعد هم مثل اين كه فنري را از زير پايش كشيده باشند روي كاناپه مي افتد. اسمم را مي پرسد و با خوشرويي سعي مي كند محكم بزند. من هم سعي مي كنم كه جواب هايم در كوتاهترين جملات باشد. مي پرسد چند وقت است به اينجا آمده ام و خودش اضافه مي كند مثل اين كه خيلي درد سر كشيده ام؟ تعجب مي كنم كه از كجا مي داند! ولي بعد خودم را راضي مي كنم كه همه وضعيت من داشته اند. و او يك دستي مي زند. از مدتي كه در تركيه مانده ام به كوتاهي مي گويم. هم چنين يك سالي كه اين جا هستم. خودم هم نمي دانم چه مي شود كه شروع به دروغ گفتن مي كنم. اينجا خانه يكي از دوستان زمان تحصيلم هستم. آپارتماني دارد و خودش هم كار مي كند و هم درس مي خواند. يك زن فرانسوي هم دارد. به همين دليل من مي خواهم از آنها جدا شوم. والّا دوستم حرفي ندارد.


علي آقا دو نوشابه سرد را مي آورد. خانم با سختي تكان مي خورد و با زحمت يكي از نوشابه ها را برمي دارد. به من هم تعارف مي كند. خانم شروع مي كند از اوضاع كشور گفتن. از زمين و خانه اي كه به مفت داده و آمده. از باغچه كوچكي كه در بهترين نقطه ميگون بوده و آن را به اجبار ول كرده، از اين كه كلي وسائل خانه و زندگي اش برباد رفته. از پولهايي كه طلب داشته و هنوز وصول نشده اند. دو قلمش، يكي پانصد و پنجاه هزار تومان از عموي «ميترا جون» است كه حالا بعد از انقلاب مثلا حزب اللهي شده و در بنياد مستضعفان كار مي كند. و ديگر از پسر خواهر خودش است كه با چه زرنگي و سر و زباني هفتصد هزار تومان قرض گرفته تا يك شركت ساختماني باز كند. اما كو؟ اصلا شتر ديدي نديدي. هرچه پيگيري كرده انگار نه انگار كه او را مي شناسد. عموي پدر سوخته نامرد «ميترا جون» گفته كه اگر راست مي گويي بيا اينجا پولت را بگير! آدم نمي داند با اين همه نامردي چه كند؟ تازه اين همان عمويي است كه يك عمر سر سفره آقا خورده است . پدر بچه ها به همه خورانده بود. آن قدر كه به ديگران خورانده يك هزارمش را هم خودش برنداشته. خدا رحمتش كند. مناعتي داشت.


از خانم مي پرسم كه آقا كي به رحمت ايزدي پيوستند؟ اما خانم جوابم را نمي دهد. و «جين جل» را صدا مي كند. متحير مي مانم كه او كيست؟ از لاي در باز اتاق گربه گنده و تميزي آهسته آهسته مي آيد تو. آن قدر چاق است كه گوشتهاي زير شكمش موقع راه رفتن اين طرف و آن طرف مي رود. رنگ زرد خرمايي دارد. ولي چند تكه از پوستش سفيد است. يك راست مي رود سراغ خانم و كنارش مي لمد. خانم چنگ در سرش فرو مي برد و به نرمي شروع به نوازش مي كند. ياد گربه خانه خودمان مي افتم. مي خواهم چيزي بپرسم كه احساس مي كنم دهانم خشك شده. آب دهانم را به سختي قورت مي دهم. ياد سگ بزرگ و زشت صاحبخانه ام مي افتم. خانم مي گويد كه اين «پير مرد» همدم او است. بعد به گربه اشاره مي كند. سرم را تكان مي دهم و سعي مي كنم لبخند بزنم. گربه بلند مي شود و با سنگيني مي آيد روي ميز كوتاه جلو پايمان. از آن جا هم مي آيد طرف من و بدون هيچ رودربايستي مي آيد كنارم مي خوابد. تمام بدنم مور مور مي شود. ولي مي ترسم چيزي بگويم بد باشد. خانم مي خندد و مي گويد كه خيلي زود آشنا است. من هم تصديق مي كنم و بالاجبار گربه را نوازش مي كنم. خانم از تحصيلاتم مي پرسد. مي گويم دانشجو بوده ام. بعد از وضع خانوادگي و زن و بچه. اين يكي را مي ترسم دروغ بگويم. احتمالا خودش بداند. بنابراين راستش را مي گويم. خانم وسط حرفهايم دائم به آخوندها فحش مي دهد. بعد هم مهربانانه فحش را به جان خودم مي كشد. آخر مگر ما عقل نداشتيم؟ يك خواهر اعدامي. برادر زندان. نامزد زندان. خودم هم آواره. حيف اين همه جوان نبود؟ آن دختر بيچاره را چطوري دم تيغ دادم؟ آنها گرگ اند. معلوم نيست چه بلايي سر دختر مردم بياورند. سعي مي كنم يك طوري سر و ته قضيه را به هم بياورم. ولي خانم ول كن نيست. هرچه جواب مي دهم بدتر مي كند. نمي دهم هم بدتر مي شود. خون تمام كساني كه كشته شده اند را به سرم مي زند. از وضع بدبختي خودم مي گويد. از مادرم كه الان چه حالي دارد. از پدرم كه جگرگوشه هايش را چگونه پر پر شده مي يابد. بل مي گيرم و مي گويم كه پدرم سالها است عمرش را به خانم داده است. اما خانم مي گويد ديگر بدتر. الان آن دنيا معذب است. آن دنيا دارد فحشم مي دهد. چه بسا آوارگي هايم به خاطر نفرين پدرم از آن دنيا باشد. مي گويم خانم از دنياي سياست بياييم بيرون. خانم مي گويد مگر مي شود؟ كارهايم را كرده ام حالا مي خواهم ول كنم؟ مي گويم خانم من ديگر نمي خواهم دنبال سياست بروم. علت اين هم كه از دوستم مي خواهم جدا شوم همين است. او فعاليت سياسي دارد هر روز چند پسر و دختر روسري به سر به خانه شان مي آيند. روزنامه مي آورند، مي خوانند، بحث مي كنند. شنبه ها هم مي روند «سيته» . من را هم مي شناسند. قبلا خودم در ايران با آنها كار مي كردم. من آمده ام اينجا بلكه شما كاري داشته باشيد ومن مشغول شوم. هركاري هم حاضر هستم. از ظرفشويي در رستوران گرفته تا كار توي سوپر ماركت. رانندگي هم مي دانم.


ولي خانم ول كن نيست . همانطوري براي مردم پستان به تنور مي چسباند. تكان سختي مي خورد و جابه جا مي شود. با كمك گرفتن از لبه هاي كاناپه بلند مي شود و همين طور كه بد و بيراه مي گويد. به طرف انتهاي راهرو مي رود. پشتش كه به من مي شود ياد «جين جل» مي افتم كه هنوز بغل رانم خوابيده. مي خواهم او را كنار بزنم كه خودش بلند مي شود و مي رود روي ميز جعبه سوهان عسلي را بو مي كشد و سر در ليوان خالي نوشابه مي كند.


نفس راحتي مي كشم و خانم مي گويد مملكت را به باد داده ايم. نمك نشناسي كرده ايم. تازه اگر زمان اعليحضرت هرچه بخور بخور بود و يك عده دزد آمدند آبروي آن مرحوم را بردند، چرا وقتي او خواست راه بيايد ما ول نكرديم؟ مگر نگفت؟ مگر گريه نكرد؟ اين ملت بايد بخورد تا چشمش كور شود. تا ديگر فيل شان ياد هندوستان نكند. اداي كمونيستها را در نياورند و هي انقلاب انقلاب كنند. مي گويم خانم هرچه بوده گذشته. اما خانم پاچه ام را مي گيرد كه خوب شاه بد بود بختيار چه؟ آن بنده خدا مگر نيامد آن قدر التماس كرد. آن قدر برنامه داد. زنداني ها را آزاد كرد. ساواك را منحل كرد. چه كرد، چه كرد و چه كرد. چرا كور بوديم و قدر نشناختيم؟ يعني بدتر از چهار تا آخوند شپشي بود؟ يعني اگر بختيار بود حالا وضع مردم بدتر بود؟


از پرنفسي خانم خسته مي شوم. خانم مي گويد خودمان كرديم كه دو صد لعنت بر خودمان باد. ديگر يواش يواش احساس مي كنم دارم جوش مي آورم. بر شيطان لعنت مي كنم و خودم را مي خورم. خانم از انتهاي اتاق بادبزن ژاپني اش را برمي دارد و مي آيد و مي نشيند و شروع به باد زدن خودش مي كند. مي گويم گور پدر همه من ديگر خسته شده ام الان شب جا ندارم كه بخوابم. و يك دفعه زبانم را مي گزم. خانم چيزي را كه مي خواست مي گيرد. بايد يك جوري سمبل كنم. پس دوست زمان تحصيلم چه شد؟ مگر خانه آنها نبودم؟ هرطور شده سر و ته قضيه را هم مي آورم. ولي خانم با لبخند پرمعنايي مي گويد كه من خيلي جوانم.


ديگر نمي فهمم چه مي گويم. مي پرسم چه بكنم؟ و با شدت و اعتراض اقرار مي كنم كه آره دروغ گفته ام. اصلا دوستي در كار نبوده. اتاق كرايه اي يك نفره داشته ام. امروز هم صاحبخانه بيرونم كرده. الان هم جا ندارم. اسبابم را هم كنار خيابان گذاشته ام. مهمتر اين كه تنهايي دارم دق مي كنم. زبان هم بلد نيستم. فقط سيته را توي اين خراب شده مي شناسم و چند گغ را. آره وضعم خرابتر از آني است كه خانم فكر مي كند. اما چه كنم؟ بي خودي كه پيش خانم نيامده ام.


خانم كه از لرز و شدت صدايم اندكي جا خورده خودش را نمي بازد. لحن مهرباني مي گيرد و با تأسف مي گويد كه من به جاي فرزند او هستم. بعد قول مي دهد كه حتما برايم كاري پيدا خواهد كرد. اندكي آرام مي گيرم و مي پرسم چه جور كاري؟ خانم مي گويد كه نمي داند. ولي همايون خان نامزد ميترا جون دست زياد دارد. به او مي گويد كه بگويد كار تمام است. مي پرسم همايون خان چكاره است؟ خانم مادرانه مي خندد كه او همه كاره است. از روزنامه نگاران معروف بوده است. الان هم يكي دو تا روزنامه شاهپور خان را مي گرداند. حتما توي روزنامه هاي او كاري براي من پيدا مي شود.


خشكم مي زند. دهانم باز مي ماند و مي گويم متشكرم. بلند مي شوم كه بروم. خانم تعجب مي كند و مي پرسد چرا اين قدر زود؟ جوابش را نمي دهم و از اتاق بيرون مي زنم.


فردا شنبه است. مي روم سيته و از آن دخترك روسري به سر نشريه مي گيرم تا بفروشم. اسباب و وسائلم را هم ديگر نمي خواهم. بگذار همان كنار خيابان بماند.



هیچ نظری موجود نیست: