۵/۱۳/۱۳۹۲

تبارنامة همخون آهو

تبارنامه همخون آهو
براي خواهر مريم
وآنان كه در اشرف
تاريخ ديگري مي نويسند

ازدحام لطيف نيلوفرم،
و همهمة موزون بيد تنها،
گمشده در پياده روهاي كثرت.
آمده از فلات رنج و صخرة آه،
ايستاده در چارراههاي سرگشتگي
با جاني پر از واژه هاي ممنوع.
تبارم، باري
مينياتور يك كهكشان خاموش
با ستاره هايي از فولاد و رؤيا بود.

تبارم را شاهان
در صحرايي از نمك، قتل عام كردند.
و، هربار، شيخي شرور،
وقتي كه نام جواني ام عين القضات بود،
سوخته ام را برداروازه هاي بغداد آويخت.
گاه، آنگاه كه از تازيانه پر شدم
 و شلاله اي از گلسرخ برشانه هايم روئيد
در بزرگترين ميدان شهر
شناسنامه جعلي ام را پاره پاره كردم
و با صدايي از ديبا خواندم:
هرچند همساية گمشدگي،
هرچند همخانة سرگشتگي
اما همخون آهوانم و همنفس روينده صبح،
با ريشه هايي در آفتاب
و شاخه هايي در دريا.

پدرم عربي قانع بود
كه با شير بز و پشم شتر
و بادهاي بي رحم صحرا مي زيست.
و با نگاهي افسون زده
براي ستاره هاي سوزان شعر مي خواند.
پدرم از قبيلة مهاجران دورپرواز،
با بالهايي از ابر و آسمان،
هم‌آواز پرندگان كوچ بود.
ثروت بيكران پدرم پتكي بود
كه با هر ضربه اش
تصوير هزار تاتار خونريز را
بر صخره هاي سخت نقش مي زد.
پدرم سيگارفروشي بود كه يك كليه اش را
براي رفتن خواهرم به مدرسه فروخت
و هرچند، هيچگاه گلادياتوري را نديده بود
اما با ني لبك كوچكش
هرشب تا انتهاي خوابگاه اسپارتاكوس مي رفت
و شمشيرش را جز بر خليفه نكشيد.

مادرم جميل ترين زنان عالم بود
با گيسواني از حنا
 و دستهايي كه بوي پهن مي داد.
مادرم پيش از آن كه بازويش شكسته شود
گاهي همراه پدرم ما را به زيارت مي برد،
گاهي هم در بتخانه سومنات
 براي خدا كاتالي مي رقصيد،
اما هربار در نماز صبح
 براي فرزندانش در قبائل مايا دعا مي كرد.
مادرم
اينكايي بود با شش فرزند سياه پوست
كه شش ماه از سال را مي خوابيد
و شش ماه ديگر
خوابهايش را براي اسبها تعريف مي كرد.

برادرم
هندويي اندوهگين بود
تعميد شده در آبهاي گنگ
و براي معصوميت كاهنان آن قدر گريست
كه در معبد باميان بتي شد سنگي و مأيوس.
برادر ديگرم،
محبوس رنجوري بود،
در سياهچال سندي بن شاهك.
ميرغضب برادرم،
بعد از حجاج، مهربانترين زندانبانان بود
و وقتي خليفه هارون،
دستور داد تا دخل و خرج اسيران را برابر كنند،
برادرم  در كار صبوري تا آن جا پيش رفت
كه در غاري پر كبوتر
به ارواح گمشدة سپاه فرشتگان زيرزميني پيوست.
برادرم آوازه خواني بي تاب بود 
و از قطب تا استوا يك نفس دويد
تا وقتي برادرش را بردار مي بيند
آخرين ترانه اش را
به ياد سفرهاي بي چشم انداز
در معابر پر از عابر و گل سرخ بخواند.
برادرم را مثل ويكتور خارا،
با گيتارش، دستگير كردند
و مثل حجت زماني كشتند.

خواهران سه گانه ام
مسحور ستم بودند.
شوهر اولين خواهرم سرباز يك بار مصرف بود
كه در جبهه اي بي نام مصرف شد.
روزي كه صاحبخانه
 وسائل خانة خواهرم را به كوچه ريخت
خواهرم مثل شقايقي در باد
از شرم و خشم آتش گرفت
و خودش را در پشت دار قالي دار زد.
در رميدگي چشمهاي خواهر ميانه ام
آهويي خوابيده بود
و شبها در انزواي خاك
وقتي برايم قصة سمعك عيار مي گفت
آسماني بي پرنده را نشانم مي داد.
كوچكترين خواهرانم
قرقاولي رنگارنگ بود
كه در شاليزار كار مي كرد.
يك روز بعد از اين كه آوازهايش را
مثل كوليهاي غرناطه خواند
چريكي شد زخمي
كه بعد از گريزهاي بسيار
در رختشويخانه شهر
 كپسول كوچك سيانور را
در زير دندانهاي شكسته اش شكست.

پدرم اما كشته شد
در جنگي كه نمي خواست و بردندش.
هيچ كس باور نكرد
مادرم هزار بار خواهد مرد
وقتي كه دخترش،
يا دختر دخترش، را در سودان گرسنه مي بيند.
خواهرم به كنيزي رفت، فروخته شد، حراج شد
و جنازه هاي برادارانم را به چاه ريختند.

من ماندم و هزار چنبرة زخم.
من ماندم و هزار سال سكوت.
من ماندم و اين همه ستارة كولي.
من ماندم و اين پاي مجروح و دل شكسته
با عبوري شبانه
از هزار نمكزار و شورستان بي حاصل.

تبار من
از هزار، هزار توي هرز سربركشيد
ولي نه به آسمان رفت و نه در بيابان گم شد
تبار من در آينه نشست
و مثل من گفت:
خفه شدم
در دود مطبق اين خيابان پرهياهو
و دريغ كه بسوزم در روزنامه هاي ننگ
و  شبنامه هاي تهمت
تبار من، فردا را نديده بود ولي
در ميان توفان شور شن
روزي هزار خرمن باور بوجاري مي كرد
و شبها براي هرنوميد
يك گل شقايق را آب مي داد.
تبار من تركيب مقفاي خاك و آب بود،
و منظومة ابريشمين پرنده و باران
در متن چشمهاي زني كه نگاهش
معناي جهان را
در پرواز شاخه به شاخة گنجشكي
از اين كهكشان،
به كهكشاني ناشناخته يافته بود.
5مهر87



هیچ نظری موجود نیست: