۳/۱۹/۱۳۸۹

نقد كتاب خطابه سنگ و پيشاني وفرياد ـ نوشته رحمان كريمي


حمید اسدیان شاعری پوینده راه کمال مطلوب

خطابه سنگ و پیشانی و فریاد
دو دفتر شعر 88 ــ 1386
از انتشارات بنیاد رضایی ها


رحمان كريمي

نگارنده از نقد نویسی خاطره و تجربه خوبی ندارم و بدین دلیل است که درطول بیست و پنج سال درتبعید فقط روی دو سه تئاتر به صحنه آمده چیزی نوشته ام و دیگر به نقد ادبی نپرداخته ام . هنوز جامعه هنری وادبی ما تحمل یک نقد بیغرضانه را هم ندارد . اجتماع نیز چنین است . به کمترین ایراد یا سخن خلاف میل شنیدن ، رنجش وکین پیدا می شود . کار نقد آسان نیست زیرا کتابی را برداشتن و بنا به استنباط شخصی خود مورد بررسی قرار دادن ، نمی شود تمامی کار یک نقد . تا کنون ما به معنی واقعی کلمه یک منتقد بی نظر و بی غرض نداشته ایم هرچند منتقد صاحب نظرو منتقدنما داشته وداریم


منتقد اگر به صاحب کتاب حب و بغض شخصی ندارد اما نوع تفکر و سلیقه و ذوق خود را یکجانبه ملاک و داور قرار می دهد . این نوع داوری وبرداشت نه فقط در هنروادبیات بلکه درسنجش ارزش های سیاسی دررابطه با سازمان سیاسی هم قابل رؤیت است . بماند که بعضاً کار نقد نه در حیطه صلاحیت و تخصص آنهاست ونه ازیک ظرفیت و حوصله مطالعاتی عمیق ودقیق برخوردارند . شلنگ تخته روی کتاب مردم می دوند و اظهار نظر می فرمایند . چرا از پی یک فترت طولانی پای کتاب حمید اسدیان با نام مستعار کاظم مصطفوی نشسته ام بدین سبب است که براین شاعر ونوع او ستم های مضاعف رفته است . چه نوع ستمی ؟ سکوت و نادیده گرفتن . اینهم یکی از بیرحمانه ترین ستم هایی ست که انگار درجامعه ما امر بسیار معمول وعادی تلقی می شود . سکوت دربرابر حقانیت جانبازانه مجاهد خلق یک ستم و شاعر یا هنرمند بودن مجاهد خلق هم ستم دیگر . شاعرمجاهد به حکم اخلاق و منش ویژه و ارزنده اش به دنبال حامی و روابط عمومی دست وپا کردن نیست . محفل گرا و رفیق باز هم نیست . او به تمامی ، هدفمند است . هدف مجاهد خلق درمرتبه اول و آخر مبارزه جانانه و بی لت ولش با مخوف ترین فاشیسم دینی حاکم برایران است که در شیادی ولفاظی هیتلر و گوبلزهم باید زنده شوند ویک دوره تکمیلی پیش اساتید تهران نشین خود ببینند . این مجاهد اگر شاعر باشد تا آنجا با شعر که طبع و جان شیدای بیقرار اوست ، بها می دهد که هدف اول را که هدف و آرزوی یک ملت است تحت الشعاع قرار ندهد . او معانی و جوهره رنج و عذاب ملتش را با جوهره شعر درهم می آمیزد و یگانه می کند . شعرش می شود هم حدیث جمع وهم حدیث نفس وهم شکوه و شکایت های هردو .
پانزده سال است که من کم وبیش از دورونزدیک ناظر وشاهد برحال و اشعار حمید بوده ام . او زمانی که دریافت که شعر نو را آنچنان که بعضی ها می پندارند نمی توان ساده انگاشت ، به تلاشی عرقریزان و صمیمی و متبلور وبالنده پرداخت . راهی که حمید طی کرد ، راهی ست که همه اصیلان که با شعر سرشوخی و تفریح و خودنمایی ندارند طی کرده اند تا به مرحله پختگی و غنا و کمال برسند . روزگار ما ازهر حیث عجیب و بل استثنایی ست به ویژه درخارج کشور . دسترنج ودستمایه های رنجبار صادقانه تحت تبلیغات سوء چنان نادیده گرفته می شود که رژیم حاکم از آن در رنج و عذاب است . متأسفانه اختلاف دربینش سیاسی ایجاد سانسوری می کند که تا قلمرو هنروادبیات هم دست باز پیدا می نماید . مقاومت ایران به حکم سال های تجربه و ضرورت های ملی زمانی ، تاهرجا که ممکن بوده است ، شخصیت های هنری وادبی میهن را درصورتی که مرزبندی قاطع با فاشیسم مذهبی حاکم داشته ودارند حمایت کرده و در رسانه های خود مطرح نموده اند . شاعر نامدار معاصر اسماعیل خویی را حتا نمی توان به عنوان هوادار مقاومت ایران قلمداد کرد ولی به دلیل موضع قاطع او دربرابر رژیم ، صرف نظر از هراختلاف دیدگاهی ، مورد حمایت مقاومت ایران می باشد . این شامل حال هر اهل هنر وقلم هست . بگذریم :
حمید شاعر و مجاهد خلق از عنفوان جوانی ، انسانی آزادیخواه و عدالتجوی وبها پرداز آرمانی بوده تا به امروز . او درعین بیقراری جان تشنهٌ بیدارش که درشعرهایش می توان آن را یافت ، صبور ماند تا راه تقدیر ناگزیررا با سختی ها و ناملایمات طاقت فرسای آن طی کند و از پای درنیاید . او شاعری ست عاشق شعر و عوالم شاعرانه آن اما به حکم انسان اجتماعی بودن همواره خود را دربرابر ملت و بشریت متعهد دیده است . شگفتا از روشنفکری شاعر یا هنرمند که تمام توش و توان شخصیتی خود را از جامعه برگرفته باشد اما به زیج بنشیند تا دریک مکاشفه فردی ، خود و گمشده خودرا درچرخ و واچرخ های استعدادی کلام پیدا کند . نتیجه کاراو چه می شود ؟ بند بازی با کلمات . کلمات همچون موجودات ، زنده و باهویت هستند . کلمات مثل آدم ها هویت فردی و جمعی دارند با این اشاره و تأکید که فردیت در جمیعت زندگی می کند و تجربه و تأثیر می گیرد . شعر درنهایت مثل سایر انواع چون داستان ، رمان و ... با کلمه هست که خلق می شود . شاعر و هنرمند یک انسان است و نه چیزی فراتر و بیشتر از انسان . او از ملکوت نیامده تا ملکوتی بگوید . این پندار پرخیال زیارت کنندگان دیوان حافظ جان بوده است که به او لقب « لسان الغیب » داده اند . یک جریان موذیانه حاکم هم همیشه پشت این چنین القاب بوده و هست . شگفتی و عظمت حافظ درزبان ویژه و پالوده و پیشرو او بوده ولاغیر که اینجا جای بحث آن نیست . شعر شعور نبوت هم نیست . برخلاف تعریف و تفاسیری که برای شعر و منبع الهام آن شده است ، شعر حاصل قریحه و استعداد و مطالعه و ممارست و دقیقاً برخاسته از شعور بشری ست و نه عوالم متافیزیکی و ملکوتی و دنیای پریان دریایی و هوایی و زمینی ونه از دنیای سحر و جن و جادو . نهایت شعور محض ، تولیدش باهر قشنگی و نقش و نگاری که باشد فاقد روح و تأثیر خواهد بود . شعورشعری شاعر باید که با شور وشیدایی و بیتابی های جان سوزان جهنده و جوینده عجین باشد . باید که کلمات شاعر آتش جان باشند و خرمن به آتش کشیده شده روح شاعر . شاعر باید از منیت های مزاحم و مخل عبورکند وگرنه این « منیت » است که به مدد استعداد و کلمات ، شعر می سازد و نه غوغای پرتلاطم وسیلاب وار روح و جان در پهنه شعور . من این همهمه گرم و گوارا و آغشته به درد را امروز در شعرهای حمید می بینم و برآن تأکید دارم . البته با این تذکر که در همه کارهای شاعران اصیل نمی توان این همهمه را شنید بل در بعضی از کارها و این البته طبیعی ست حتا درمورد شاعری چون حافظ . اگرجزاین باشد ، شاعر توان پرداختش را بیش از آتش جان بکار گرفته است . کتاب مورد بحث یک شعر بس زیبا و پرحرف و موجز و عاری از پرچانگی شاعرانه ، برسردر خود دارد که قابل ملاحظه و تحسین است : « جهان ، همه از آن شما ... ! / سهم اندک من / بوسه ، و کلامی / کلامی که پوست ها را یک رنگ می کند / و استخوان ها را می آمیزد / کلامی که / دار رسوایی دروغگویان است / و شاعران را شاعر می کند / در تمام لحظه هایی که شعر نمی گویند / سهم سهمگین من این باشد / باقی از آن شما » چه جاذبه و شکوه ساده حس و اندیشه و مناعت طبع و پیام به فردایان که درهمین شعر کوتاه درهم غوطه خورده تا تابلویی بدیع ارائه کند . البته درست تر آنکه بگوییم : « استخوان ها را درهم می آمیزد » و « ، » جلو بوسه زاید است زیرا با واو عطف به کلامی پیوسته است . درهمین جا به حمید جان بگویم که در آخرین مجموعه شعرت ، می شود بعضی اشعار بلند را کوتاه و موجزکرد چون این یکی . بند های شعرنوباید از حیث محتوا با هم مرتبط باشند هم در مضمون محوری و هم تصاویر . این امر در تعدادی از شعرهای حتا خوب و خواندنی این مجموعه آن چنان که باید رعایت نشده است . شاعر باید به ایجاز درکلام توجه کامل داشته باشد مگر آنکه درراه سفر شعری طولانی و نه کوتاه است . آنچه را که می توان کوتاه تر و زیباتر و مؤثرتر بیان کرد نباید قربانی اطناب کرد . شعرهای کوتاه این کتاب واقعاً درخور ملاحظه است و نیز شعرهای بلندی چون « پنجره در پنجره » ، « طعم خشک پرسه های خزانی » ، « جان نغز کدام غزلی ؟ » ، « روزنامه ها و شعرها » ، « تبارنامه همخون آهو » ، « خطابه اندوه برای وطن زندانی » ، « جهان چشم بگشا ! » ، « خطابه سنگ و پیشانی و فریاد » که ترجیح می دهم که اول فریاد وبعد سنگ و پیشانی می آمد ، چراکه انگار فریاد فقط از درد اصابت سنگ بر پیشانی ست . حال آنکه پاسخ فریاد یک جمع ، یک فرد ، یک ملت از ستم استبداد ؛ سنگ و سنگباران و سنگسار است . ونیز شعرهایی چون « خانواده ما » ، « اما از میان همه شعرها » درابتدای این شعر جالب بندی چنین آمده است : « آواره میان کلمات در زوایای اندوه / و گوشه های دریا / و خرابه های ابر/ به جستجوی شعری گمشده درهوا » کلمه هوا که به صورت متمم فعل یا مفعول با واسطه آمده است اگر نبود طبعاً بهتر می بود زیرا هم با جستجوها همخوانی پیدا می کرد و هم قدرت محرکه خیال خواننده را . وهمچنین کلمه « زوایا » مطلقاً تناسبی با بار عظیم عاطفی « اندوه » ندارد که هم آن را لاغرو کم حجم وکوچک می کند وهم خود شعررا که تأثیرگذار و پرجاذبه آمده است . این چیزها در کار هرشاعری می توان یافت وبعضی شعرهای بلند حمید . و بالاخره آخرین شعر کتاب با عنوان « وصیت مردی با اندوه منتشر » بس انسانی ، تأثرانگیز و سخنگو که رنج و درد شاعرش را در رنج ودرد ملتش یکی کرده است .
به هرحال شاعرنباید صمیمیت و اصالت حس و ادراکش را از دست داده میان هرچه از حرف و تصویر که به کله اش خطورمی کند تقسیم کند . یک شعر فقط یک شعر است ونه تکه هایی از شعرهای هنوز ناسروده . یک شعر اگر بخواهد یکجا شاعر و استعدادش را حمل کند ، وحدت وتأثیرلازم خود را از دست خواهد داد و شکل یک قالی پرنقش و نگار اما نا همخوان پیدا می کند . همچنانکه قبلاً اشاره کردم ، گاه یک بند از یک شعر بلند ؛ خود یک شعر تمام است و باید بدین نکته بذل توجه داشته باشیم . شاعر امروز که قصیده سرای دیروزی نیست . شاعر امروز با شاعر دیروز یکدنیا تفاوت دارد . شاعر امروز مثل حمید به مسئولیت خود در قبال بشریت و طبعاً ملتش واقف است مگر آنکه دل خوش کرده باشد که با صنعتگری مدرن می تواند پایگاهی رفیع تر داشته باشد !! . شاعر نامدار معاصر اسماعیل خویی در یکی از شهرهای آلمان دروقت دریافت جایزه دیروقت ، شعر « احمدی نژاد » را می خواند . درود براو که همواره تعهد را درهر حال فرو نگذاشته است . او کتاب های شعر زیادی دارد و می توانست شعری شعرتر انتخاب کند اما هوشیارانه و مسئول آنچه راکه باید غربیان می شنیدند و می فهمیدند را خواند . در پایان باید بگویم که حمید اسدیان به حق شاعری درراه کمال مطلوب است و نشان داده است که هم پویا و جوینده است وهم کاشف جلوه های جدیدی از منشور کلمات . او فروتن تر از آن است که نیاز به تأیید کننده یی داشته باشد . او مخاطب خود را مردم می داند و اندیشه یی جز بیان آلام و دردها و آرزوها و آرمان های آنها ندارد . همانطور که قبلاً گفتم با این دید واعتقاد است که به وجوه مشترک رسیده است .

۳/۱۶/۱۳۸۹

فكرهاي خياباني(دهگانه پنجم)


صدگانه اي در كشف و ستايش خيابان


(1)

در خيابان شعر مي‌خوانم
و با سياست آشتي مي‌كنم.
تنها جايي كه مي‌شود راست را
با دروغ
بر سر يك ميز نشاند.

(2)
در اتاق با سياست قهرم.
و در خيابان
برايش مي‌رقصم.

(3)
دموكراسي خانگي
مرغ بيماري است.
بايد آن را در خيابان
پرواز داد.

(4)
آه اگر
در صف ما آخوندي بود!
من به او مي‌گفتم
دو سه جايي، خدا نيست.
اولش در دل تو.

(5)
بهاريم
گل كرده در پياده رويي
كه به ميداني از فرياد مي‌رسد.

(6)
دموكراسي
وقتي مي‌ميرد
كه خيابان به اتاقي برسد.

(7)
خيابان براي خريد نيست.
خيابان براي فروش نيست.
خيابان براي آمدن ما است،
از كوچه ها.
و براي رفتن
به ميدان بزرگ.

(8)
پيروز كسي است كه در خيابان مي‌ماند.
امروز براي خانه نشين‌ها تكرار مي‌كنيم
و فردا
در برابر خياباني‌هاي ديروز.

(9)
مهربانا زيبايت مي‌بينم!
و مي‌بخشم همة زشتي‌هايت را
وقتي كه خانه‌ام را
به پليس نشان نمي‌دهي
يا كه گمراه مي‌كني
مفتشان را.

(10)
اگر به خانه برويم
راديوها
كله مان را مي‌خورند.
بعد ايمان مي‌آوريم
خيابان ترياك توده‌هاست.

۳/۱۳/۱۳۸۹

من و داركوب و سماجت زندگي



داركوب سمج
در تنهايي جنگل
نشسته بر درخت بي برگ
پردة سپيد برف در برف
سلطة يخ و خواب.

فرود مستمر
بر تنه اي از سوز و سكوت
و آسماني بي تيراژه و رؤيا
فرود سخت
فرود سرد
فرود تا مغز زندة درخت.




دلشوره ام بهار نيست،
در جنگل انبوه انتظار
اصرار من
باور كنيد، باوركنيد بهار نيست!

داركوب مي گفت
با هركوبش تيز خود بردرخت:
«آن بذر ترد نهفته را
در زير برفهاي تلنبار زمستاني
باور كنيد،
باوركنيد،
باوركنيد!
باور كنيد كه من، ديده ام»

من در زمستانهاي بي بهار زيسته ام
و با هركوبش سر برديوار
گفته ام به خود:
«من بذر را
نه مثل روحي سر بريده و پنهان
كه مثل يك درخت
در كاملترين روز سبزي خود
زنده ديده ام».

من و داركوب
در تكرار
مي خوانديم زنده در يخ و برف
با يقين به سماجت زندگي.

21آذر88

۳/۰۹/۱۳۸۹

محاكات خياباني: در كوچه هاي خيابان



دهگانه چهارم: در كوچه هاي خيابان
محاكات خياباني ـ صدگانه اي در كشف و ستايش خيابان

(1)


زيباترين كودكان

براين سنگفرش افتاده‌اند

در دردآلودترين لحظه‌هاي ستروني.

فريادشان را نمي‌شنوي؟

در كنار زنجيره‌اي از جاسوسان و پاسداران.


(2)


«خدا بزرگتر از باتون است»

ديوار نوشته‌اي كه بعد از انقلاب هم

بايد دوباره نوشتش.


(3)


خيابان اسراري دارد

مثل هر زن، مرد، و يا كودك.

كسي را دوست دارد

و كسي را نامحرم مي‌داند.

من خياباني بي رازم:

بيزار از عمامهكه پاسداران را دوست نمي‌دارم.




(4)


مي‌خندي،
مي‌شكفي،
و در باران تازه مي‌شوي
وقتي كه ما در تو آواز مي‌خوانيم.


(5)


وقتي تو را در آتش ديدم
فهميدم
دختر همسايه چرا خودش را آتش زد.
افسوس كه مادرم اين را ندانست
و در اشتباه خود مرد.


(6)


ماه، نه فاخر و پر عشوه
از پشت برگها
و در آسمان،
كه ماه، ماه ما، ماه خيابان،
كودكي است چهار ساله
نشسته در كارتني
منتظر مادر گلفروش خود.


(7)


در كوچه‌هايت، كوچه‌هايي
در روزهايت، روزهايي
و شبهايت
پر از شب است.
مثل من!
كه تمام سينه‌ام فرياد است.


(8)


تني از مار
و دهاني پر از زهر داري
وقتي كه در ميدانهايت مي‌آويزند
عكس قاتلان را
با عمامه‌هاي سياه و سفيد.


(9)


ماه تو ديدني است.
با آن چشم خونين
صبورتر از مادران عزادار؛
و پر جلوه تر از شهيداني
كه در گوشه‌هاي ميدان افتاده‌اند.


(10)


هرشب در بستر پاسداران
بي بكارت مي‌شوي
و شگفتا!
صبح،
با حضور ما در تو
عذرايي!
ناسفته تر از گوهري نويافته.

۳/۰۲/۱۳۸۹

محاكات خياباني ـ زمزمه‌ها با خيابان



دهگانة سوم:زمزمه‌ها با خيابان
محاكات خياباني ـ صدگانه اي در ستايش خيابان



(1)
خالي بودنت
دلم را خالي مي‌كند
فردا چه خواهد شد؟
اگر كه تنها بماني؟
دلهره اي كه
با شروع اولين فرياد مي‌ميرد.
(2)
در خانه بي‌حوصله‌ايم.
در دفتر احزاب سرمان كلاه مي‌گذارند،
و در روزنامه‌ها بايد براي قاتلان بنويسيم.
در خيابان اما،
جايي براي ديدن حقيقت هست
جايي كه چشم، دست را نمي‌فريبد.
(3)
در خاموشي‌هايت با رازهاي مجروحش
شمعي مي‌افروزم
و صبح
هنگام كه گنجشكان بر شاخه درختانت
آواز مي‌خوانند
رازهاي تو را پرواز مي‌دهم.
(4)
وقتي ما در تو نفس مي‌كشيم
گشتيها مي‌آيند.
پرسان پرسان و آسيمه سر و مسلح.
وقتي خالي مي‌شوي
گشتيها بيشتر مي‌ترسند.

(5)
گاز اشك آور تو را پر مي‌كند
پاسداران مي‌آيند.
ما فرار مي‌كنيم.
تو تنها مي‌شوي.
و ما را مي‌خواني دوباره
در بازدم فردا
پر مي‌شوي از ما.
(6)
خبرنگاران كجا بودند؟
وقتي كه تو پر مي‌شدي از رگبار و گاز اشك‌آور.
و ما،
در گوشه‌هاي تو،
براي هم دست تكان مي‌داديم.
(7)
ناگفته‌هاي خيابان
بهتر است از صد هوار در هواي اتاق
و صد هوراي پر از كف
و هزار بار بهتر از
هزار نوشته در كامپيوتر.
(8)
درختي در تو هست؛
شته زده.
و مثل آن كه به ما شليك مي‌كند،
بي ريشه.
بادهاي تلخ نفرت را بخوانيم
بر شته‌ها و بي ريشه‌ها.
اين گونه عاشق‌تر مي‌شويم.
(9)
فرزندت تفنگ را
چنان تربيت كن
كه هيچ آخوندي
جرأت نكند حرف از خدا بزند.
(10)
پرنده هاي بي آواز
در قفس درخت...
بايد به خيابان فكر كرد.
اين گونه است كه ما
سياست جهان را دوباره مي‌سازيم.

۲/۲۳/۱۳۸۹

غزاله، سختی راستی و آسانی کژی


21ارديبهشت ماه سالروز سفر هميشگي غزاله عليزاده است. چند سال پيش درباره او مطلبي نوشته بودم. فكر مي كنم هنوز نكات آن قابل توجه است. ذيلا آن را نقل مي كنم


دربارة غزاله عليزاده


خواهر اندوهگينم، آرمانگراترين قصه‌نويس زن معاصرمان بود. خودش، خودش را از «نسلي آرمان‌خواه» و معتقد «به رستگاري» معرفي مي‌كرد و مي‌گفت: «ما واژه‌هاي مقدس داشتيم: آزادي، وطن، عدالت، فرهنگ، زيبايي و تجلي».
اگر بخواهيم كلمات ناگفته شده در پس و پشت اين نگاه را بخوانيم چاره‌يي نداريم جز اين‌كه به خودش، يعني نوشته‌هايش مراجعه كنيم. با او به خانه ادريسي‌ها برويم و شب و روزِ آدمهايي را ببينيم كه او ديده است.
غزاله در همان خانه، با همان آدمها، زندگي كرد و در پايان همان نگاه آنها بود كه زوال روز سياه‌تر از شبمان را ديد و نوشت: « تا اين درجه وابستگي به ماديت، اگر هم نشانة عقل معيشت باشد، باز حاکي از زوال است».


در آخرين نوشتة منتشر شده از او كه تا امروز حكم وصيتنامه‌اش را داشته‌است مي‌خوانيم: «همه چيز را مي‌بايستي از نو تعريف کرد» و با تأكيد بر بي‌اعتباري «گذار از هزاره‌یي به هزارة ديگر» «ميراث سنگين اطلاعات بي‌شمار» را «همان داستان هميشگي کژي و راستي: سختي راستي و آساني کژي» دانست. تجربه‌يي تلخ كه تاريكيها و ابهاماتش هنوز كه هنوز است بيشتر از روشنيهاي يقينيهاي ماست. شايد در فردايي، نه دير و نه دور، در كنار دهها و صدها پرونده ديگر بازخواني شود و نام قاتلانش در جواهرده، تكرار گردد.
هر نويسنده معنايي از نويسندگي را براي ما مطرح مي‌كند و من هميشه با قصه‌هاي غزاله از خود سؤال كرده‌ام: كسي كه در«تکان هر برگ بر شاخه» به جستجوي «معناي نهفته»يي باشد شاعر است يا قصه‌نويس و يا فيلسوف؟ و دريافته‌ام كه غزاله قصه‌نويسي بود شاعر كه فلسفه را در تار و پود نوشته‌هايش رنگ‌آميزي مي‌كرد. برگ برگ قصه‌هايش گاهي در تاريكي قرارداشت و گاه در روشنايي. گاه وضوحش آن‌چنان است كه مي‌شود هرچه را كه در اتاق و خانه هست ديد. و گاه تا جايي پيش مي‌روي، بعد ديگر غلظت تاريكي اجازه نمي‌دهد جلو بروي. از اين صفحه به آن صفحه قصه‌اش مي‌روي و ناگهان پنجره‌يي ديگر را نيمه باز مي‌يابي. در پشت پنجره چه كسي مي‌خواند؟ درخت بيدي، يا سروي و يا كه سدري اسطوره‌يي شاخه خود را به‌داخل كشانده و نسيم ملايمي مي‌وزد و تو خيره در «معناي نهفته»يي غزاله را با غزلهاي بسيار و شاد مي‌يابي.
پرده‌هاي مكنون و پنهان هرقصه‌اش خونين است. مشحون از تجربه‌هايي نوشته شده و ناشده. خودش از زنان ايراني مي‌گويد ولي بيش از هركس در مورد خودش صادق است: «زنان ايراني تجربه‌هاي خارق‌العاده‌يي مثل انقلاب و بعد از آن، جنگ را پشت سر گذاشتند. انقلاب، تنها انگيزة من و همکاران زن ديگرم براي نوشتن نبود، اما اين واقعة تاريخي باعث شد که هرکدام وضعيت جديدي در خودمان کشف کنيم. زن، جنس اعجاب‌آوري براي تحول ژرف و پايداري در برابر آن بود. تک‌تک زنان ايراني در گرداب اين شرايط، هم جرأت خودشان را نشان دادند و هم صبوري عجين‌شده با ذات زنان را… اما زير بار زورگويي و ظلم نمي‌روند. نويسندگان زن ما هم شايد به اين دليل که جامعة مردسالار، آنها را وادار به تحقير مي‌کند، سعي کردند با نيرويي مضاعف، پرواز کنند. ميله‌هاي قفس و زنجيرهاي پيرامونشان را بشکنند و خودشان را به‌عنوان انسان و نه سوژه‌ي صنفي، در جامعه تثبيت کنند»(از گفتگو با راديو فرانسه_ سال1373).
اما اين «پرواز» و شورش عليه «ميله‌هاي قفس» در قصه‌هاي غزاله زنداني چارچوب روابط اجتماعي نمي‌شود. به دنبال «معناهاي نهفته»تري به ژرفا مي‌رود، يا كه در آسماني ديگر اوج مي‌گيرد و در شكل اساطيريش طنين آواز كوزه‌گري را مي‌يابد در قرنهاي گمشده و يا بغض و شكايت برجوشيده از ني‌زني كه براي «وصل» راههاي بسيار پيمود اما دردا كه در «فصل» مرد.
آخرين برگ يك قصه را مرور كنيم كه بي‌شك در آن معنايي نهفته است.
در 21 ارديبهشت1375، در غروب جمعه‌يي كه از آسمان به‌جاي باران خون مي‌چكيد، در روستاي دورافتاده‌يي كه در مرز مازندران شرقي و گيلان است. برفراز قله سماموس با 3630متر ارتفاع، در كنج امامزاده‌يي غريب، غزاله آخرين روز زندگيش را گذراند. او را برده بودند يا خود رفته بود؟ طناب را به گردن خودش انداخت يا به گردنش انداختند؟ گفته بود: «در گردونة سوگهاي طنز‌آميز زندگي، رسيده‌ام تا اين‌جا، به انتظار شوخيهايي که در راه هستند، با بود و نبود انسان» چه شوخي دردناكي… من به‌راستي باورم نمي‌شود.
شهريار مندني‌پور قصه‌نويسي كه اشتراكات ذهني زيادي با غزاله دارد دربارة «خودكشي» او گفته است: «با توجه به تصويري كه از او داشتم، تا ماهها پس از شنيدن خبر، سؤالم اين بود كه او چگونه مي‌توانسته به مغازه برود، طناب بخرد و به جنگل بزند و درختي را براي دار زدن خودش انتخاب كند. در آثار او هيچ روي از اين نوع خودكشي خشونت‌بار ديده نمي‌شود و هميشه براي من اين سؤال وجود دارد كه او چرا درخت را به عنوان قاتل خود انتخاب كرد».
من نيز همين سؤال را دارم و بگذاريد با نوشتن چيزي كه اصلاً دوست نداشتم بنويسم و تا همين الان نيز در موردش جز با چند نفر صحبت نكرده‌ام زير سؤالم چند خط تأكيد بكشم.
در اوائل دهه1370 با شاعري كه مجاز به آوردن نامش نيستم در پاريس ملاقات داشتم. شاعر، كسي است كه «خوب»، هم شايسته شعرش و هم لايق خودش است. با مجاهدين و مقاومت رابطه‌يي ندارد. من هر از گاهي كه از «منطقه» به فرانسه مي‌آمدم سري به او مي‌زدم و ديداري تازه مي‌شد. مي‌گفت و مي‌گويد سياسي نيست. اما خودش مي‌داند،. من هم مي‌دانم و همه آنهايي هم كه او را مي‌شناسند مي‌دانند چرا اين حرف را مي‌زند. در بين حرفهايي كه مي‌زديم من مقداري از ارتش آزاديبخش برايش گفتم. در ميان تعجب بسيار زياد من گفت من خبر دارم! تا آمدم بگويم چگونه؟ گفت فيلمهايش را ديده‌ام. بيشتر و بيشتر شاخ درآوردم. فيلمهاي ارتش آزاديبخش، آن هم دست اين شاعر عزلت‌گزين و به دور از مبارزه و سياست! پرسيدم از كجا فيلمها را گيرآوردي؟ گفت غزاله برايم آورده بود. و بعد داستان را تعريف كرد. غزاله عليزاده در آخرين سفرش به پاريس فيلمي از يك مجموعه مربوط به ارتش آزاديبخش را به‌دست آورده بود و خودش تكثير كرده و بين دوستانش، از جمله اين دوست ما، پخش مي‌كرده است.
داستان را كه شنيدم آه از نهادم برخاست. پس خودش چه شد؟ چرا نتوانستيم او را بيابيم؟ چرا وصل نشديم؟ و چرا و چرا و چرا و چراهاي ديگر. از آن‌روز تا به‌حال هربار كه ياد غزاله مي‌افتم داغ اين كه نتوانستيم او را پيدا كنيم مثل خنجري در دلم مي‌خلد. آيا او پس از بازگشت به ايران به قول خودش ديگر «نيرويي براي وصل» در خود نديده؟ و يا خفيه‌نويسان پاريسي كار دستش داده‌اند؟ و بعد سناريوي تكراري و تهوع‌آور خودكشي به اجرا درآمده‌است؟
در هرصورت من هر وقت به مرگ دريغ‌انگيزش مي‌رسم لحظه‌يي به دستهاي خود نگاه مي‌كنم. آيا بايد زمزمه كنم: «بازمي‌گرديم با کاغذهاي شکلات و ته بليتهاي نمايش در جيب و تکه‌هايي از اعلانهاي پاره در دست، تا تار و پود آن‌چه را که از دست رفته، در رؤيا ببافيم. رؤياها بي‌خريدار ‌است». نه!!! و هزار بار نه! ياد غزاله هرگز رؤياي بي‌خريدار نيست.

۲/۱۹/۱۳۸۹

صمد كوچك ما به دريا پيوست


صمد كوچك ما به دريا پيوست
(به ياد فرزاد كمانگر)



در خاكهاي تو
امپراتوران خفته اند
و ما روئيده ايم
بر شاخة درختاني
كه چوبة دارمان بوده اند.

صبح امروز فرزاد(كمانگر) را به اتفاق 4زنداني سياسي ديگر اعدام كردند. خبر، تلخ، شوكه كننده، و تا حد زيادي دردناك است.
چه مي توان كرد بر اندوه از دست دادن آنها؟ به طور خاص فرزاد را مي گويم...
در اين سالها عادت كرده ايم كه با اشكي و بغضي ياري را بدرقه كنيم. بار اولمان نيست... خميني چيزي جز اين براي ما به ارمغان نياورد. و ما چه مي توانيم بكنيم؟ يا بايد نان تسليم و قلتباني خود را خورد يا كه ايستاد. آنقدر كه دريا از ماهيان كوچك سياه پر شود. و فرزاد، اين معلم مهربان و انسان برگزيده، يكي از اين ماهيان سياه كوچولو بود كه مثل پيشكسوت سالهاي دور خودش، صمد بهرنگي، از كوسه ماهيها نترسيد، از بركه گريخت و در جوباري گام گذاشت كه البته ناشناخته بود. اما او به دريا انديشيد. پس راه افتاد كه به قول لوركا «آفتاب صبر نمي كند».


بسيار روزها و شبها كه با ستاره ها حرف زده ام. در خياباني كوتاه و كوچك، در شبي تاريك با نسيمي اندك كه مي وزد؛ و بسيار فكر كرده ام كه در اين خلوت من هستم و خودم به راستي «كجاي جهان ايستاده ام؟». بعد رو در رو با خود، با خود گفته ام چه بايد بكنم؟ يا كه چه مي توانم؟
پنهان نمي كنم. گاه كه ياد ياران ديده و ناديده ام ، بر چوبه هاي دار، يا در كنج زندانها و يا در مخفيگاههاي كوچك مي افتم بارها از خود سوال كرده ام چرا اين جا هستم؟ و به خود لعنت كرده ام. اين هواي عفن را از آن خود نمي دانم. اين خانه، خانة من نيست. غريبه بوده ام و هستم و تا ابد هم، اگر كه قرار است همين جا بميرم، هستم. اين است كه با هر يار كه به خاك مي افتد بيشتر و بيشتر شوق رفتن و رسيدن در من دميده مي شود. يادش به خير اشرف شهيدان كه نوشت: «…باتمام بچه‌هامون، با تمام عزيزانم، با تمام نورچشمانم، همانهايي كه قهرمانانه شهيد مي‌شوند هميشه با آنهام. با آنها شكنجه مي‌شوم، با آنها فرياد مي‌زنم و با آنها مي‌ميرم و زنده مي‌شوم. نمي‌دانم آتشي كه تمام وجودم را، از نوك پا تا مغز سرم، از پوست تا مغز استخوانم را، فراگرفته چكار كنم؟ باور نمي‌كنم كه هرگز اين آتش خاموشي داشته باشد. چقدر مرگ در اين شرايط ساده‌تر از ز يستن است. واي، وقتي خبر شهادتها مي‌رسد باوركن با ياد شهدا به‌خواب مي‌روم و با ياد شهدا چشم باز مي‌كنم و به ياد انتقام زنده‌ام».

خيابان!
آوازهاي رفيقانم را
بعد سالها كه رفته اند
از لا به لاي شاخه هاي درختانت مي شنوم.

به راستي اندوه، آدمي را با خود مي برد. احساس مي كني زورقي هستي. در بطن يك تلاطم وحشي و مردافكن. يك تموج مستمر و قوي كه پيام اول و آخرش تسليم است. و تو در كام اژدها، بايد تصميم بگيري. زياد قضيه را نپيچانيم. سؤال اساسي «بودن يا نبودن» است. اول بايد به اين سؤال پاسخ داد. بعد، خود راه بگويدت كه چون بايد رفت. قيد رسيدن را بزن. هيچ كس به هيچ كس تضمين رسيدن را نداده است. خدا، تضمين اين نوع رسيدن را حتي به «اباالشهدا»يش هم نداد. ما كه جاي خود داريم. خيال انواع رنگارنگ كاسه ليسان ولايت راحت باشد و هرچه كه مي توانند بر استخواني كه جلوشان انداخته پوزه بزنند و آن را بليسند. از قضا تمام ارزش كار امثال فرزاد هم در همين نهفته است. كه اگر تضمين داشتيم پيروزي از آن «ما»ست كه كاري نكرده ايم. البته بي ترديد پيروزي از آن ما خواهد بود. اما نه به معناي حضور مادي و جسمي ما در روز پيروزي. شايد كه سهم ما اين باشد تا راه را بكوبيم و جشن پيروزي ديگران را گواراتر كنيم. و كساني مثل فرزاد، كه تا آخرين لحظاتش با دانش آموزانش زيست، همين انتخاب را كرده اند. نشسته در ميان دو فك تمساحي كه هر آن احتمال دارد بر روي هم بيفتد. اما در هرحال تا آخر جنگيدن و جنگيدن. اين انتخاب لحظه به لحظه را در آينه روزهاي در جريان به وضوح شاهديم. و اين چنين است كه دشمن بي ترديد مي شكند. احمدي نژاد و خامنه اي و ساير اراذل و قاتلان و دژخيمان ريز و درشت، و بزك كنندگان آنها در هرلباس و با هركلام هرچه مي خواهند بلايند. صمد كوچك ما، صمدهاي ما، ما، تصميم خود را گرفته ايم. اين را به زودي خيابانهاي ما گواهي خواهند داد. شاگردان فرزاد خيابانها را پر خواهند كرد. و مثل فرزاد و فرزادها دريا را پر خواهيم كرد...
خيابان!
با اين هق هق بي صدا
مي رويم در تو تا دريا....

۲/۱۳/۱۳۸۹

دهگانة دوم: پرسه زدن در پياده‌روهاي بي عابر


محاكات خياباني
صدگانه‌اي در كشف و ستايش خيابان
(1)
خيابان!
مردي هستي
بوسه زن بر لبهاي تنهايي خود
و پرسه زن در پيادروهاي بي عابر.
با اين وجود
سركش ترين آهي هستي كه آرام نمي‌گيرد.


(2)
خيابان!
درختهايت به احترام برادرم
سر خم كردند
وقتي كه برشاخه هايشان طناب دار آويختند.



(3)
خيابان چه خواهي گفت؟
اگر بي مهر باشي
و ما را
با فريادهايمان جا ندهي در خود.
چه خواهي گفت به درختها
و پرندگاني كه از تو با نفرت كوچ مي‌كنند؟


(4)
خيابان!
تو را چون محبوبي در آغوش مي‌گيرم.
فردا
فرزندمان، تفنگ، را
به من بده تا ببوسم.


(5)
خيابان!
خلوتي،
مثل من كه اندوهگين؛
و مثل خواهرم
كه در تو مرد.
فردا كه پر شوي خواهراني خواهم يافت.


(6)
در خاكهاي تو
امپراتوران خفته‌اند.
و ما روئيده ايم
بر شاخة درختاني
كه چوبة دارمان بوده اند.



(7)
خيابان
آوازهاي رفيقانم را،
بعد سالها كه رفته اند،
از لا به لاي شاخه درختانت مي‌شنوم.


(8)
خيابان!
شكفته مي‌شوي
ـ مثل يك گل ـ
وقتي كه مي‌شنوي
آوازهاي نهان را
در گوشه هاي گمنام پياده روهايت.


(9)
خيابان!
با اين هق هق بي صدا
مي‌رويم در تو تا دريا.


(10)
خيابان!
ساعتها در تو
آن طور شتاب مي‌گيرند
كه ماهي‌ها
در جوباري رو به دريا.

۲/۰۷/۱۳۸۹

محاكات خياباني(صدگانه اي در كشف و ستايش خيابان)



دهگانة اول: كشف پرغريو آتش


(1)

خيابان را بشناس!

همچنان كه انسان را،

وقتي نمي‌خواهد تنها بميرد؛

و خدا را مي‌جويد

در بيداري جمعيتي كه همسايه هاي مرگ يكديگر بوده‌اند.


(2)

كشف پر غريو دوبارة آتش،

نه در نهانخانه هاي دور زمان

يا عصرهاي يخبندان،

بل در هلهله‌اي

كه شعله و سرب را سمت مي‌دهد.


(3)

خيابان چه رنگي دارد؟

وقتي كه نه سنگها

و نه حنجره ها

باكي ندارند از اين كه در دودها بشكفند.

تأملي غريب!

فصل ادراك امواج رنگ در صداها و سنگها.



(4)
خيابان
آينه خاطرات است.
گاهي كدر،
و گاه روشن‌تر از بغضي كه ما داريم.


(5)
من خويش خيابانم
با پوستي كهنه و
مغزي سبز
كه در خود مي‌رويم
و ريشه هايم در خيابانهاي ديگر است.


(6)
ما در خيابانيم
مكان موج موج صدا
و زمان سنگ و رنگ.
كتابها را به خيابانها آورده ايم
تا بخوانيم با صداي بلند
براي گريختگان از مدرسه
و محاصره شدگان در دانشگاه.
روزنامه هاي سانسور شده را پاره مي‌كنيم
تا بتوانيم با هم حرف بزنيم.


(7)
خيابان جاي سنگسار نيست
جاي دار نيست
خيابان جاي فرياد است
و زمزمه‌هاي شبانه
و قرارهاي فردا
براي خياباني ديگر.


(8)
خيابان
بادت مرا به ياد روزهايي مي‌اندازد
كه بي قراري‌ام جانسوز بود.
و براي كسي مي‌گريستم
كه تمام قامت تو را
در چشمهايش ذخيره كرده بود.
او را به ياد بياور!
كه در بادهايت گم شد.


(9)
محبوب ديرينه‌ايم
بيگانه با هم.
تو بي من مطرود شعري.
و من،
بي تو،
گم كرده آدرس ميدان آزادي.


(10)
خيابان!
شرمنده مباش
از پلاكي كه بر ديوارت آويخته اند.
آن را
در اولين سطل زباله‌اي كه آتش خواهيم زد
با عبا و عمامه‌اي
خواهيم سوزاند.

۱/۳۰/۱۳۸۹

مردگان ما را دوست مي دارند

مردگان ما را دوست مي دارند!
عشق بي هزينة كينه ورزان
ارزاني مردارها!
شهيدان را نيالاييم!
رسم موريانه هاست:
ـ بزدلانه و حقير و پر از ريا ـ
تقديس پرندة مرده،
و لعنت بر آسمان
و پرنده اي كه
دو سوي آبي ها را به هم مي دوزد.
حقير است و پر از ريا
آن كه مي پوشاند لرزه هاي ترس خود را
و با دهاني از خار و نمك
آواز مي خواند
براي سفر كردگان در بادهاي مسموم.
اين باد موذي فرصت است
كه مي وزد در گوشهاي درخت
بي آن كه بگويد اين پرنده،
كه پر كشيده در اكنون اين آسمان سياه،
ادامه كدام پرواز است؟
يا خود، كدام آواز است؟


6فروردين89




باقیمانده مطلب .....