۶/۰۹/۱۳۸۷

صمـد، با قصه‌هايـش براي آموختـن





«مرگ خيلي آسان مي تواند الآن به سراغ من بيايد. اما من تا وقتي مي توانم زندگي كنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يك وقتي ناچار با مرگ روبه‌رو شدم كه مي شوم مهم نيست . مهم اين است كه زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد»
صمد بهرنگي - ماهي سياه كوچولو


شهريور ماه سالگرد شهادت صمد بود. سي‌‌وهفتمين سال رفتن آن آموزگار صميمي‌و قصه نويس فراموش ناشدني. (لطفا به تذكر پايان مقاله مراجعه شود)
دربارة خصوصيات اخلاقي و ارزش كارهاي ادبي صمد بسيار گفته و نوشته‌اند. كساني هم كه غري زده‌اند به‌قدري حقير هستند كه حرفشان اصلاًً به‌حساب نمي‌‌آيد. در نتيجه او در ميان همة نويسندگان معاصر شخصيتي يگانه و بي‌همتا يافته. طوري كه حتي دشمنانش هم سعي دارند وانمود كنند دشمنش نيستند. در حالي‌كه صمد نه در زندگي و نه در نوشته‌هايش هرگز دشمني خود را با دشمنان مردمش پنهان نكرد. صريح، ساده، و بدون رودربايستي موضع گرفت. مهمتر از آن، عمل كرد. شادروان ساعدي گفته است شاهكار صمد زندگيش بود. بايد اضافه كرد كه مرگش، بهاي خلق اين شاهكار بود.

صمد در سال1318 در تبريز متولد شد. از محلة چرنداب بود و كوچة اسكوليلر. سال1347 هم در همان ديار به‌شهادت رسيد. يعني كه تنها 29سال توانست زندگي كند. آن طور كه نوشته‌اند از 18سالگي وارد روستاهاي زادگاه خودش شد. باز هم يعني كه تنها 11سال توانست بنويسد. در عرض اين سالهاي بسيار اندك، توانست با خلق آثار متعدد، نويسنده‌‌يي شود كه از همان زمانها «شروع» شد و هنوز بعد از گذشت نزديك به‌چهار دهه «تمام» نشده است. و اين در حالي است كه يكي از مباحث جالب و يا دردانگيز و به‌هرحال عبرت‌آموز در مورد نويسندگان وطني مسأله جوانمرگي آنان است. مرگ نه به‌صفت «پايان عمر» به‌صفت «ته كشيدن خلاقيت». راز اين جاودانه شدن در چيست؟ به‌نظر من قبل از هرچيز در اين است كه او قبل از مرگ، از مرگ عبور كرده بود. او جاودانگي را با نحوة نگاهش به‌زندگي و مرگ ربوده بود.
نويسندگاني را به‌خاطر بياوريد كه بعد از چند طلوع و غروب بالكل فراموش شده‌اند. خوش درخشيده‌اند اما شتاب افولشان از سرعت طلوعشان بيشتر بوده. تعبير «حافظ»ي آنها همان «دولت مستعجل» است. يا در يكي دو نوشته اولشان تمام شده‌اند و يا بعد از خلق اثري ته كشيده‌اند. اين قبيل نويسندگان و شاعران البته فرق دارند با آن دسته كه اصلاً زرق و برق اوليه‌شان هم رعد و برق تو خالي، اما پر‌سروصدا، است. براي جماعت اخير اين روزنامه، يا آن نشريه يا حتي فلان ارگان و دم و دستگاه دولتي و غير دولتي دور و برشان، سر و صدايي راه انداخته. بعد هم كه خرشان از پل گذشته ولشان كرده‌اند. رفته‌اند سراغ يكي ديگر. اما به‌ هردليل تاريخ مصرف اين دو دسته نويسنده به‌اندازه عمر گل يخ است. و بيچاره گل يخ!...
صمد اما رنگي از هيچ‌كدام از اين دو دسته نويسنده‌ها نداشت. از تيره و تبار شاعران و نويسندگاني بود كه در قدم اول «براي جانش چانه نمي‌‌زد» (از دفاعيات شهيد گلسرخي در دادگاه) «جنم» ديگري داشت. از جنم رفيق شهيدش «بهروز دهقاني» بود. زير داغ و درفش هم كه مي‌‌رفت اصول و پرنسيبهايش را فراموش نمي‌‌كرد. به‌خصوص به‌ياد بياوريم كه آن سالها، سالهاي ترس بود و قدرقدرتي شاه و ساواك. هرنويسنده براي اين كه قلمش نلرزد بايد دلش نمي‌‌لرزيد. و براي اين دلش نلرزد بايد اسطوره شكست‌ناپذيري ساواك را در ذهن خود مي‌‌شكست. چگونه؟ بايد حركت مي‌‌كرد. حركت في‌نفسه شجاعت‌آفرين بود. بي‌خود نبود كه صمد در انتقاد به‌بي‌عملان مي‌‌نوشت: «شماها زياد فكر مي‌‌كنيد، همش كه نبايد فكر كرد، راه كه بيفتيم ترسمان به‌كلي مي‌ريزد». خود اين طرز فكر جداي از همة چپ و راستهايي كه مي‌توان برايش برشمرد شجاعانه و راهگشا است. نو و بديع است. به‌خصوص در آن سالها. سالهاي وبايي ترس. همه مي‌ترسيدند. نه تنها همه مي‌ترسيدند كه همه، همه را مي‌ترساندند. ساواك هم كارش ترساندن بود. ترس از چه؟ ترس از همه چيز و در رأس همه ترس از مرگ. بنابراين روشنفكر پيشتاز، چه در صحنة عمل سياسي و چه در پهنة ادبيات پيشرو، بايستي از اين مرز سرخ عبور مي‌كرد. بايستي بازي مرگ را خاتمه مي‌داد و ولو به‌بهاي نفي خودش راه را براي ديگران بازمي‌گشود. صمد و در ادامه‌اش گلسرخي و در ادامه‌اش سعيد سلطانپور و ديگران چنين كاري كردند. كاري كه ديگران نتوانستند و يا نخواستند. اين نوع شاعران و نويسندگان ارزشي را تثبيت كردند كه براي همة قلم به‌دستان معاصر و بعد خودشان عبرت‌آموز است. آنها حفظ «جان» را بهانه‌يي قرار ندادند تا كه برهمة جبنها و حقارتهاي خودشان پرده بكشند. مهمتر اين كه براي دريوزگي بيش از نيم قرن «زندگي خفيف» از شاه و شيخ برفداكاري و از جان‌گذشتگي ديگران مهر باطل نزدند و نگفتند: «با دوستانم از سنين 24ـ 25 سالگي بحث داشتم. دوستان دهه‌40 زماني كه اوج انقلابيگري بود. سرانجام در بعد ازظهر يك روز پائيزي در سال1347 كه به‌اتفاق سياوش كسرايي و سعيد سلطانپور از خيابان صبا پايين مي‌آمديم (ادامه بحثهاي مداوم) بين من و سعيد درگرفت. سياوش به‌عنوان ميانجي گوش مي‌داد. سرانجام من گفتم: سعيد جان تو مي‌خواهي به‌خاطر اين مردم خودت را به‌كشتن بدهي. من مي‌خواهم به‌خاطر اين مردم زنده بمانم!» (ازگفتگوي روزنامه شرق با محمود دولت‌آبادي به‌نقل از اطلاعات 4مرداد84). فراست زيادي نمي‌خواهد كه بفهميم بحث واقعي بر سر اين‌است كه زندگي و مرگت در كنار مردم و به‌خاطر مردم باشد نه در كنار دشمن مردم و عليه مردم. همان چيزي كه با دو سال زندان ناقابل زمان شاه سر از نامه‌نويسي به‌شهبانو! در مي‌آورد و در زمانة آخوندها هم به‌كاسه‌ليسي خاتمي ‌و بعد هم رفسنجاني و در قدمهاي بعد ليسيدن دستهاي تيزدنداني مانند احمدي‌نژاد منجر مي‌شود. چنين نويسنده يا شاعر و يا قلمزن و يا فيلمسازي چه دارد كه به‌مردمش بگويد؟ گيرم كه هزار كتاب هم نوشت. و بيشتر از آن شعر و قصه نوشت و فيلم ساخت. سرنوشت ازراپاند را كه در جستجوي آزادي به‌خدمت موسوليني درآمد فراموش كرده‌ايم؟ تازه ازراپاند نوع صادق و فريب‌خورده اين قبيل هنرمندان است. غلط يا درست هم اين قدر پرنسيب داشت كه وقتي بعد از 12سال بازداشت خانگي در آسايشگاههاي رواني آزاد شد به‌ايتاليا بازگشت و در همان خاك مرد. اما اين عده نه فريب‌خورده هستند و نه ناآگاه. تنها و تنها تسليم هستند. مقهور و ذليل و حاضر به سلطه دشمن و رنج مردم و ضمناً رند و ناصادق. براي همين از شهيدي مانند سعيد سلطانپور هم نمي‌گذرند. براي همين سعي دارند گلسرخي را به فراموشي بسپارند. براي همين ساعدي را دق مرگ مي‌كنند و به‌روي خودشان هم نمي‌آورند.
حاصل آن كه هرچند اقتضاي زمانه با بوق و كرناهاي پرزرق و برقش اين است كه نظرها را به‌جاي ديگري متوجه كند اما ما بايد در برابر اين دروغها بايستيم. دروغهايي كه در واقع جعل تاريخ محسوب مي‌شوند. بايد هرچه گفتند و در بوقها دميدند و براي ما توپ و تشر آمدند و كلمات رنگارنگ خرج كردند، جا نزنيم و بپرسيم «گيرم كه همة تجربيات و دستاوردهاي شما درست و گيرم كه صمد و سعيد و خسرو و دكتر ساعدي و بقيه خام خيالاني پرت از مسائل بودند. اما شما بفرماييد بگوييد چه ارزشي را تبليغ مي‌كنيد؟ و راستي كه چگونه از حرمت قلم حرف مي‌زنيد وقتي كه خود اولين و بدترين شكنندة آن هستيد؟ چگونه است كه از شعر سخن مي‌گوييد ولي با سكوت در برابر جاني‌ترين جانيان فحشهايتان را نثار انسانهايي مي‌كنيد كه گناهي جز «نه» گفتن در برابر استبداد و اختناق نداشته‌اند.
من از صمد آموخته‌ام كه هرگاه در ميان موجهاي پرهياهو رگه ترديدي خاطرم را آزرد، آن همه حقارت پيچيده در زرورق «زندگي دوستي» را مقايسه كنم با «جهان‌بيني» ماهي سياه كوچولوي صمد كه: «مرگ خيلي آسان مي‌تواند الآن به‌سراغ من بيايد. اما من تا وقتي مي‌توانم زندگي كنم نبايد به‌پيشواز مرگ بروم. البته اگر يك وقتي ناچار با مرگ روبه‌رو شدم كه مي‌شوم مهم نيست . مهم اين است كه زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد».
بعد از اين است كه در هفدهم شهريور ماه هرسال، وقتي به‌صمد فكر مي‌كنم ديگر نمي‌انديشم كه آيا به‌راستي در ارس غرق شد يا غرقش كردند. يقيناً او به‌پيشواز مرگ نرفته است. اما مهمتر اين است كه از مرگ نهراسيده است. در برابر جلاد زانو نزده و با حقارت و فلاكت گدايي «زندگي» نكرده است. به همين خاطر هم چه در زندگي و چه در مرگ تأثيري بسيار روي همة ما و نسلهاي بعد از ما داشت.
ما از او آموختيم كه نوشتن را نوعي انتخاب شهادت بدانيم.



تذكر: اين مقاله در سه سال پيش نوشته شده است. لذا توجه شود كه امسال مي شود چهلمين سالگرد صمد. من در چاپ اول هم به اشتباه نوشته بودم بيست و هفتمين سال. يعني بايد مي نوشتم سي و هفتمين سال. با تشكر از دوستاني كه يادآوري كردند

۶/۰۴/۱۳۸۷

اندكي دربارة پشت پرده يك شعر


گاهي، نگاهي (7)
نمي دانم شعر «نامت چه بود اما؟ » را در همين جا خوانده ايد يا نه؟
در تقديم نامة شعر به مجاهدي اشاره كرده بودم كه در قتل عام67 به دار آويخته شد. «ناصر منصوري» كه بنا به شهادت همبندانش هنگام به دار آويختن از گردن به پائين فلج بوده است.
از آن روز كه اين خبر را خوانده ام به راستي آرام و قرارم را از دست داده ام. هرچه فكر مي كنم كه ناصر براي رژيم چه خطري داشت نمي فهمم. نه اين را مي فهمم و نه ميزان شقاوت و سفاكيت آخوندها را. هردو اين مقولات را بايد از نو، براي هزارمين بار از نو، باز شناخت.

درباره ناصر، برادرم حسين فارسي، كه خود ده سالي در زندان بوده و مستقيماً شاهد بسياري از جنايتها، و از جمله قتل عام سال67 بوده است، مطلب كوتاه و تكان دهنده اي نوشته است كه نقل مي كنم: «يك روز صبح زود متوجه سر صدا در بيرون سلول شدم. وقتي از پنجره به بيرون نگاه كردم ديدم كه تعدادي از زندانيان بند بغل از پنجره به پايين نگاه كرده و با يكديگر صحبت مي‌كنند. به پايين كه نگاه كردم. ديدم يك نفر روي مسير سيماني پايين ساختمان زندان افتاده و در زيركمرش مقداري خون ديده مي‌شود. تقريباً تا ساعت ۸ صبح آن فرد به همان شكل روي زمين ماند ودر اين چند ساعت ۲بار پاسداران بالاي سر او آمده و به جاي انتقال او به بيمارستان، با لگد به پيكرش مي زدند و مي‌پرسيدند كه منافق با كي مي‌خواستي فرار كني...؟
بعد از ۳ يا ۴ساعت آمدند و با برانكارد او را بردند. بعد فهميديم كه او را مستقيم به روي تخت شكنجه منتقل كرده و براي اين كه بفهمند ازچه طريق و توسط چه كسي مي‌خواسته فرار كند او را در همان حال ساعتها شكنجه كردند. اسم او مجاهد شهيد ناصر منصوري بود كه با بريدن ميله‌هاي سلول انفرادي خود در طبقه سوم، قصد فرار ياخودكشي داشته كه هنگام خروج از پنجره، به پايين پرتاپ شد و در اثر اصابت به راهروي سيماني، ازكمر به پايين فلج شده بود. او تنها فرزند خانواده بود و مادرش به دليل علاقه‌يي كه به او داشت خانه‌اش را فروخته و در نزديكي زندان خانه‌يي خريده بود تا نزديك پسرش باشد. بعد از اين جريان مادر يك تشك برقي براي او خريده بود و او هميشه روي اين تشك بستري بود. ۲ماه بعد ناصر را در جريان قتل عام با برانكارد روانه هيأت مرگ كردند و در حالي كه فكر مي‌كرديم راهي بيمارستان مي‌شود، درهمان حال حلق آويزش كردند».
تصور صحنه مثلاَ دادگاه و برخورد كميسيون مرگ با ناصر قدرت تخيل زيادي نمي‌خواهد. بدون ترديد از او همان سؤالي را كرده‌اند كه از همه: اتهام؟ او هم پاسخي داده مثل همه آنان كه رفتند. خلاصه اين كه يك «نام» تعيين كننده همه چيز بوده است. «نام»ي كه حتماً ناصر از آن كوتاه نيامده است. برادرم حسين (فارسي) در برنامه‌هاي روشنگر و افشاگرانه 30هزار گل سرخ كه به مناسبت بيستمين سالگرد قتل عام از تلويزيون ملي ايران پخش شد، دست روي نكته بسيار حساسي گذاشت. حسين گفت در قتل عام يك جنگ با دشمن جريان داشت. اما نه يك جنگ اطلاعاتي كه جلاد براي گرفتن اطلاعات اسير را شكنجه كند. اين جنگ قبل از هرچيز براي «بود و نبود» و «اقرار و انكار» يك نام بود.
به اين اعتبار ناصر و همه آنها كه رفتند فاتحان اين نبرد نابرابر هستند. آنها رفتند اما يك نام، كه نام همه ماست، ماند.
و حالا مادر ناصر، كه خانه اش را فروخت و تشك برقي براي ناصر خريد، مي تواند به تنها فرزندش افتخار كند.
شايد اگر از اين جا، يعني شناخت آن «نام» مقدس وارد شويم، هم راز پايداري «ناصر»ها را و هم علت شقاوت «ناصريان»ها را بهتر بفهميم.

شعر را يك بار ديگر بخوانيم:

نامت چه بود اما؟...

براي ناصر منصوري
كه وقتي به دار آويخته شد
از گردن به پايين فلج بود

سياهان لينچ شدند.
سرخ پوستان قتل‌عام؛
و فلسطينيها
رانده از خانه ها و زيتونهايشان...

سياهان، سياه بودند
سرخپوستان، سرخپوست
و فلسطنينها، فلسطيني
اما تو، نامت چه بود ؟
وقتي كه فقط چشمهايت فلج نبودند،
و حلقه دار را
برگردنت ديدي.

نه سياه بودي ، و نه سرخ
و نه فلسطيني،
اما، كشتند تو را
بي صدا تر از يك هارلمي،
بي نام تر از يك مايا.
مظلوم تر از همة يتيمان فلسطيني،

با آن تن بي حسِ لمس
تو را در سكوت آشنايان
و فرياد خائنان كشتند.
راستي، اما، آيا
آن نام، كه نام تو بود
چه بود؟

۶/۰۲/۱۳۸۷

نامت چه بود اما؟...


براي ناصر منصوري
كه وقتي در سال67 به دار آويخته شد
از گردن به پايين فلج بود

سياهان لينچ شدند.
سرخ پوستان قتل‌عام؛
و فلسطينيها
رانده از خانه ها و زيتونهايشان...

سياهان، سياه بودند
سرخپوستان، سرخپوست
و فلسطنينها، فلسطيني
اما تو، نامت چه بود ؟
وقتي كه فقط چشمهايت فلج نبودند،
و حلقه دار را
برگردنت ديدي.

تو را
بي صدا تر از يك هارلمي كشتند،
بي نام تر از يك مايا.
مظلوم تر از همة يتيمان فلسطيني،


با آن تن بي حسِ لمس
تو را در سكوت آشنايان
و فرياد خائنان كشتند.
راستي، اما، آيا
آن نام، كه نام تو بود

چه بود؟


24مرداد87

۵/۳۱/۱۳۸۷

به گنجشكها گفتم



كفشهايم را دوست دارم،
پاهايم را بيشتر،
و شما را بيشتر از پاها و كفشهايم.

به گنجشكها گفتم
شما كه در دور من ايستاده ايد
شما را بيش از كفشها و پاهايم دوست دارم.


24مرداد87

edameh matlab

۵/۳۰/۱۳۸۷

تنها در سرداب (قصه)

نوشته بودم كه قصه و تاريخ با هم فرق دارند. اما، ما، چه قصه نويس باشيم و چه از پنجره تاريخ به زندگي نگاه كنيم در يك چيز مشتركيم. در دردها و زخمهاي انساني. و ميان زخمها، هميشه زخمهايي هستند كه التيام پيدا نمي كنند. نه از حافظه فردي خارج مي شوند و نه فراموش حافظه جمعي خواهند بود. گذشت زمان هم عميق ترشان مي كند.
ممكن است با سركوب اجازه ندهند كسي حرفش را بزند و ممكن است با فريبكاري و شارلاتان بازي. آن چنان كه اگر از امثال هيتلر و خميني بپرسيد «سياست» و «حاكميت» و «قدرت» يعني چه؟ بي ترديد پاسخشان در دو كلمه سركوب و فريب خلاصه مي شود. تمام هنرشان هم در استفاده وسيع و همه جانبه از اين دو سلاح است. يا چنان مي زنند و مي سوزند و مي كشند كه كسي جرأت نكند حرفي بزند و يا چنان تابوهايي در ذهن و روان ما مي سازند كه نزديك شدن به آن شهامتي همسان بت شكنان بطلبد.
درست در اين نقطه است كه اگر قصه نويسي بخواهد عليه جريان آب شنا كند و اجازه ندهد او را به ياوه اي دلخوش كنند، بايد قيد خيلي چيزها را بزند. شادروان شاملو گفته بود كه هنر چيزي در حد پذيرش شهادت است. قصه نويس هم بايد اين شهادت را بپذيرد تا بتواند خوب شهادت بدهد.
زخمهايي از قبيل 8سال جنگ ضدميهني و ضد انساني خميني با عراق يكي از اين زخمهاست. او مي خواست با بمبهاي اسرا‌ئيلي از راه كربلا به قدس برسد. و در اين راه چه سركوبها كه نكرد و چه فريبها كه نگفت. آثار مخرب اقتصادي، سياسي و حتي رواني و عاطفي اين جنگ كثيف كه با دجالبازي در بوقهايش دميده مي شد يكي از زخمهاي پنهان روح ما شده است. و به گمان من سالهاي آينده هم تا مدتها درگيرش خواهيم بود. به هرحال عليه اين جنگ بودن، چه از موضع مثلاً ملي و چه از موضع مذهبي، يك وظيفه بود. بايد پرده ملي گرايي پوشالي و عوام فريبي را مي دريديم و همه برچسبها را به جان مي خريديم.
چقدر ايستاديم؟ چگونه ايستاديم؟ و چرا ايستاديم؟ پاسخ به اين قبيل سؤالات بخش قابل توجهي از وجود تاريخي ما را تعريف مي كند.
قصه اي كه در زير مي خوانيد، از زبان مادري روايت شده كه در جستجوي جسد بچه اش در ميان انبوه جنازه هاي ديگر، به يكي از سردابها رفته است. اين قصه حدود 22سال پيش در بحبوحه جنگ آخوندها نوشته شده است. من با اين قصه بخشي از خودم را تعريف كرده ام.
تنها در سرداب
اين دست‌ها، دست‌هاي تو نيست. من دست‌هاي ترا مي‌شناسم. دست‌هاي تو اينقدر بزرگ نبودند. انگشت‌هايت بزور قلم مدرسه‌ات را نگاه مي‌داشتند. هميشه مجبور بودي از نوك قلم سفت بگيري. آدم فكر مي‌كرد قلم در ميان دست‌هاي تو لنگر مي‌دهد. اما خيلي خوشخط مي‌نوشتي. اصلاً آدم فكر نمي‌كرد با اين دست‌هاي كوچك، با اين انگشت‌هاي باريك قلمي، با اين سن و سالي كه تو داشتي اينقدر بشود خوشخط نوشت. تازه رفته بودي كلاس پنجم. تازه پا به دوازده‌سالگي گذاشته بودي. اگر درس‌ات را ادامه داده بودي امسال مي‌رفتي يك كلاس بالاتر. حتماً خطت بهتر مي‌شد. من كه اين چيزها حاليم نيست. من كه سواد ندارم. اما خواهرت مي‌گفت. مي‌گفت خطت از همه‌ي بچه‌ها بهتر است. صغري‌خانم هم، هر وقت مي‌خواست براي پسرش نامه بنويسد، ترا صدا مي‌كرد. مي‌گفت كاغذي كه تو مي‌نويسي خيلي تميز مي‌ماند. اصلاً خط نمي‌زني. مي‌گفت آدم با اينكه سواد ندارد اما خوشش مي‌آيد به نامه‌هايي كه تو مي‌نويسي نگاه كند. حالا من چه جوري باور كنم كه اين دست‌ها دست‌هاي تو باشد. اين دست‌هاي سوخته.

نه، اين صورت، صورت تو نيست. من بعد از اينهمه سال بچه‌ام را نشناسم؟ مگر همه‌اش چند ماه از من دور بوده‌اي. سه‌ماه كه بيشتر نيست. درست است كه به من يك عمر گذشت. اما هر چي باشد سه ماه است. مگر من مادر نيستم؟ مگر من بي بي تو نيستم؟ حالا من اين صورت جزغاله‌شده را با صورت بچه‌ام عوضي بگيرم؟ مرتضي! ، گيرم كه تيرخورده باشي. گيرم كه صورتت توي آتش سوخته شده باشد. اما من بي بي تو هستم. من ترا بزرگ كرده‌ام. مرتضي من ترا نشناسم؟ يعني اينقدر بي‌وفا بوده‌ام؟ تو هنوز ريش و سبيلت در نيامده بود. اينست‌ها! عكست پيشم است وقتي آمدم با خودم آوردم. همان عكسي كه براي اسم‌نويسي امسالت گرفتم. يادت هست؟ همان پيراهن تنت بود كه به جبهه آمدي. همان پيراهن بود كه خودم از خانم آقاي تهرانچي برايت گرفتم. بي بي اقلاً يك خبري به من مي‌دادي. اگر خبر مي‌دادي مگر من مي‌گذاشتم؟ سر _برهنه هم كه شده تا همينجا مي‌دويدم و ولت نمي‌كردم. آقاي تهرانچي هم گفت اگر زودتر فهميده بود پيش مديرتان وساطت مي‌كرد و نمي‌گذاشت ترا ببرند. حالا من توي اين همه جسد، تو را چه جوري پيدا كنم؟ از كجا معلوم همان پيراهن تنت باشد. سه ماه گذشته. اينها كه همه لباس سربازي پوشيده‌اند.

پاهاي تو به اين گندگي نبود. تو دو تا پا داشتي. من كه يادم نرفته. مگر مي‌شود آدم يك پا را به جبهه ببرند. الان اين جسده يك _پا دارد. اين پوتين هم حتماً به پاي تو بزرگ بوده. يك پاي ديگرت، بي بي چه شده؟ بي بي من دلم اصلاً طاقت ندارد. اگر تو هم اينجور پايت از ران قطع شده باشد چه كنم؟ اگر اينقدر خون از پايت رفته باشد چه كنم؟ گوشت‌هايش را نگاه كن بي بي. من دارد حالم به هم مي‌خورد. جگرم آتش گرفته بي بي. توي اين سرداب من دارم گُر مي‌گيرم. اصلاً طاقتش را ندارم. آدم وقتي اين همه جسد تكه پاره را مي‌بيند مگر مي‌تواند خودش را نگاهدارد؟ بي بي من چه جوري اين پاها را ببينم و دلم ضعف نرود؟ اگر خداي نكرده تو اين جوري سوخته بودي، اگر پاي تو اينجوري كنده شده بود، بي بي جان، من كه دل ندارم. خدا به مادر اين جسده رحم بكند. نه بي بي‌جان. من دارم گُر مي‌گيرم. لب‌هايم آتش گرفته. مغزم دارد مي‌جوشد. من مطمئن هستم كه اين تو نيستي. پاهاي ترا مي‌شناسم. با همين پاها بود كه زمستان‌ها مي‌رفتي برايم نان مي‌خريدي. كفش‌هايت را مي‌پوشيدي و از ميان برف‌ها به مدرسه مي‌رفتي. با همين پاها بود كه وقتي از مدرسه مي‌آمدي كفش‌هايت را دم در مي‌تكاندي تا برف‌ها را توي اتاق نياوري. من كه يادم نرفته. هيچكس يادش نرفته. حوري هم وقتي خواستم بيايم گفت بي بي حواست جمع باشد، شايد از كفش‌ها و لباس‌هايش بشود شناختش. اگر شوهر حوري بيكار نبود او را با خودم مي‌آوردم. او هم حتماً پاهاي ترا مي‌شناخت. كفش‌هايت را مي‌شناخت، پيراهن و دست و صورتت را مي‌شناخت. ولي مرتضي، گوش مي‌دهي؟ من تنها آمده‌ام. دو روز توي راه بودم. آمده‌ام تا ترا پيدا كنم وقتي شنيدم نتوانستم طاقت بياورم. گفتم بيايم پيدايت كنم. حوري نتوانست بيايد. مي‌داني كه، اصغر شوهر حوري هنوز هم بيكار است. توي اين سه ماه كه تو نبودي " اكبرِ" حوري مُرد. مي‌داني چه شد؟ شب كه خوابيديم، صبح ديگر بلند نشد. "محمود"ش هم الان مريض است. نمي‌شد طفل شيرخوار را پيش اصغر بگذاريم. براي همين هم حوري نيامد. حالا بي بي باورت شد كه اين پا پاي تو نيست؟ اگر حوري هم بود مي‌شناخت.

پس موهايت كو؟ مرتضي اين دسته موي سوخته كه به سرت چسبيده موهاي توست؟ اين سرِ توست كه اينجوري كاسه‌اش شكسته؟ اين پوست سرِ توست كه اينجوري آويزان است؟ نه بي بي. نه. اين موهاي تو نيست. من باورم نمي‌شود. موهاي تو مشكي مشكي مثل مخمل بود. مثل موهاي ناصر بود، كه توي آن سرما بزرگه مُرد. من هميشه آنرا يادم هست. بي بي من چه جوري داغ ناصر از يادم برود. او را بزرگ كردم. هيجده سال زحمتش را كشيدم. چشم و چراغم بود بي بي. اميدم بود. نورچشمم بود. وقتي از ساختمان هفت طبقه افتاد تمام استخوان‌هاش شكست. تو يادت نمي‌آيد. اصلاً تو ناصر را نديده بودي. موهاي ناصر مثل موهاي تو سياه بود. مجتبي ديده بود. تازه مجتبي هم هفت‌سالش بيشتر نبود. وقتي مُرد باباي خدا بيامرزت طاقت نياورد. گفت من اينجا دق مرگ مي‌شوم. كمرم شكست. دست من و حوري و مجتبي را گرفت و برد سر قبرش. بعد از آن هم هر هفته شب جمعه خودش مي‌رفت. گاهي هم من را مي‌برد. وقتي خدا ترا به من داد، بابات زد زير گريه و گفت چقدر شبيه ناصر است. از همان اول موهايت رنگ موهاي ناصر بود. تا يكسال بعد هم كه بابات زنده بود همه‌اش ترا بغل مي‌كرد و بو مي‌كشيد. مي‌گفت بوي ناصر را مي‌دهي. مي‌گفت اي كاش راضي شده بودم كه ناصر برود اجباري. اي كاش پايم قلم مي‌شد و كار توي ساختمان هفت طبقه براي او پيدا نكرده بودم. بابات هم بيخودي آنقدر خودش را اذيت مي‌كرد. نه بي بي فايده نداشت. اجلش رسيده بود. ولي بابات خودش را بيخودي عذاب مي‌داد. تا همان لحظه‌ي مرگش هم وقتي روي تخت بيمارستان مُرد ناصر از يادش نرفته بود. همه‌اش سفارش ترا مي‌كرد. مي‌گفت موهايش مثل موهاي ناصر است. حالا من چه جوري يادم برود؟ چه جوري موهاي ترا نشناسم؟
مرتضي هيكلت همينقدر بود. ولي مرتضي جگرم دارد پر مي‌كشد. توي اين سرداب دارم گُر مي‌گيرم. چشمم سياهي مي‌رود بي بي. پس، سرت كجاست؟ نكند اين تنه مال تو باشد. پس سرت چي شده؟ نكند سرت زير جسدها له شود. بي بي من طاقت ندارم. از من گذشته. بي بي باور كن كمرم شكست. از وقتي تو رفتي ديگر نمي‌توانم حتي دو تكه رخت آقاي تهرانچي را هم بشويم. حالا داغ تو هم بيايد؟ آنهم اينجوري؟ مرتضي نكند اين جسد تو باشد. من چه جوري ترا بدون سر ببرم پيش حوري. من چه جوري رضايت بدهم سرت يكجا بماند و تنه‌ات يكجاي ديگر خاك شود. بي بي من والله طاقت ندارم. الان اينقدر جسد ديده‌ام كه انگار آتش به جانم افتاده. بي بي يك چيزي بگو. من جواب مجتبي را چي بدهم؟ اگر بشنود كار و شركتش را ول مي‌كند و شبانه از همان آن‌ور تبريز تا اينجا مي‌دود. من او را مي‌شناسم. غيرتش كه بجوشد اصلاً فكر كار نيست. اصلاً يادش مي‌رود دو سال دوندگي كرده تا اين كار بياباني را پيدا كرده. آنوقت من به او چه بگويم؟ بگويم من خبردار نشدم و يكدفعه ترا بردند جبهه؟ بعدِ سه ماه هم سرت يكجا رفت و تنه‌ات يكجا؟. بي بي مجتبي به من چه مي‌گويد؟. مردم چه مي‌گويند؟ بي بي من به درگاه خدا چه گناهي مرتكب شده بودم كه آخر عمري بايست داغ تو را اينجوري ببينم. كاش رفته بودي زير ماشين. كاش مثل باباي خدابيامرزت ذات‌الريه گرفته بودي و روي تخت بيمارستان مي‌مردي. بي بي كاش همان سال اول كه زائيدمت مرده بودي. تا الان حتماً يادم رفته بود. ولي آخر اين يكي خيلي دلم را مي‌سوزاند. سرت كجاست مرتضي؟ چشم‌هايت كجاست. ابروهايت، دماغت، لب‌هايت، گوش‌هايت. من آنها را مي‌خواهم. سوخته؟. باشد. من همان سوخته‌اش را مي‌خواهم. تكه تكه شده؟ باشد. من همان تكه تكه‌اش را مي‌خواهم. بي بي من گُر گرفته‌ام.

ولم كن حرامزاده‌ي ريشو. من سر بچه‌ام را مي‌خواهم. تا آن را پيدا نكنم از اينجا نمي‌روم. به من دست نزن حرامزاده‌ي شكم‌گنده دست كثيفت را بينداز. تو و همه‌ي آن آخوندهاي مفتخور ديگر هم جمع شوند من از اينجا تكان نمي‌خورم. تا سر مرتضايم را پيدا نكنم از اين خراب‌شده‌اي كه درست كرده‌اي بيرون نمي‌روم. نه، من مطمئنم. اين خود مرتضي‌ست. از كجا مي‌دانم؟ حالا ديگر پسرم را هم از هيكلش نشناسم؟ درست است كه سر ندارد. ولي مرتضاي منهم همين هيكل را داشت. قدّ قدّ اين بود. دست‌هايش هم همينقدر كوچك و قلمي بود. پاهايش هم همينقدر بود. اينهم عكسش. عكس خودش است. فقط پيراهنش عوض شده. آن هم از كجا معلوم شما بهش نداده باشيد. از كجا معلوم پيراهنش را ندزديده باشيد. ولم كن تخم‌حرام دزد. ولم كن مفتخور شپشو. ولم كن سگ بگور باباي هر چه آخوند است. اگر راست مي‌گويي چرا خودت نمي‌روي جلو. چرا اينهمه جوان را مي‌فرستيد جلو. من را از چه مي‌ترسانيد. من ديگر دلم به چه چيز خوش باشد. گور پدر تو و آن امام سگ پدر حرامزاده‌تان. من جگرم دارد آتش مي‌گيرد. گُر گرفته‌ام. سر پسرم را مي‌خواهم. دو روز توي راه بودم تا آمدم اينجا. الان سه ساعت هم هست توي اين سرداب لابلاي اين همه جسد دنبال مرتضايم هستم. گوشه‌ي جگرم را چه كرديد ولدالزناهاي دزد. جدت بزند به آن كمرت، ولم كن شغال كور. اگر همه‌تان جمع شويد من نمي‌آيم. من سر مرتضايم را مي‌خواهم. الهي همه‌تان به تير غيب گرفتار شويد. الهي همه‌ي بچه‌هايتان جلوي خودتان پرپر بزنند. الهي خودتان و آن امام پيرسگتان همگي خناق بگيريد. دارم خفه مي‌شوم. به من دست نزن حرامزاده‌ي شكم‌گنده من ننه‌ي تو نيستم. من بي بيِ مرتضي هستم. دوازده سال زحمتش را كشيدم و با پول رختشويي بزرگش كردم. حالا جواب مردم را چي بدهم. جواب داداشش را چي بدهم. بگويم همينجوري ايستادم تا بچه‌ام را يك مشت آخوند مفتخور به كشتن دادند؟ بگويم همينجوري جسد بي‌سرش را پيدا كردم و دست از پا درازتر آنرا برداشتم آمدم؟ ولم كن حرامزاده‌ي مفتخور، اگر ولم نكني همينطوري... آن عمامه‌ كثيف را مي‌كوبم به مغزت و مي‌اندازم دور گردنت و با همين چنگ‌هايم خفه‌ات مي‌كنم...


24بهمن65

۵/۲۷/۱۳۸۷

ابتذال، وقاحت؟ و يا… هنركُشي؟



ابتذال و وقاحت دو همزاد ديرينه هستند اما در همة آدمها و حكومتها به يكديگر نمي‌رسند. يعني اگر كسي، يا حكومتي، ياوة مبتذلي ببافد مقداري قابل تحمل است. به‌عبارت ديگر آدم مي‌تواند ناديده و ناشنيده بگيردش. اما وقتي ابتذال فوران كرد، و بازنايستاد مرزهاي منطق و استدلال و فهم و درك يكي پس از ديگري فرو مي‌ريزند و ما در يك لحظة ناگهاني احساس مي‌كنيم وارد سرزمين هرز «وقاحت» شده‌ايم. سرزميني ويران و بي در و پيكر. سرزميني پر از انواع سگ كه اولين خصوصيتشان اين است كه صاحبشان را نمي‌شناسند. جهنم دره‌يي كه به قول شادروان دكتر ساعدي هفت سال، هفت سال علفي در آن سبز نمي شود.

در برخورد با اهالي اين ولايت با ياوه‌يي مبتذل و يا ياوه‌سرايي لاف‌زن مواجه نيستيم. بلكه خود را در برابر آدم و يا حكومتي وقيح و بي چشم و رو مي‌يابيم. و همين مسأله است كه گاه زبانمان را بند مي‌آورد كه چه بگوييم و يا چه عكس‌العملي داشته باشيم؟ مي‌دانيم هرچه بگوييم و هركاري بكنيم نهايتاً مغلوبيم. يعني كه وقاحت طرف مقابل، از نجابت ما بيشتر است. و روال خودبه‌خودي قضايا هميشه اين بوده كه وقاحت در نبرد با نجابت برنده باشد.
بعد مي‌خواهيم شكست را نپذيريم. تسليم نمي‌شويم. اما تنها سلاحي كه داريم نجابت است. ما كه نمي‌توانيم وقاحت را با وقاحت پاسخ بدهيم. ناگزير در برابر وقاحت حريف بايد برنجابتمان بيفزاييم. راه ديگري نداريم. بايد توشه‌يي ديگر برگيريم و با نجابتي بيشتر و بيشتر به رويارويي با وقاحت برخيزيم.
با وجود اين اعتراف مي‌كنم من بارها اين كار را كرده‌ام اما باز هم در ميدان نبرد با آخوندها شكست خورده‌ام. يعني باز زبانم بند آمده و باز احساس تلخ پيروزي وقاحت و ابتذال را برنجابت تجربه كرده‌ام. احساس دردناك و رخوتناكي كه بعد از مدتي، آدمي را به عصياني تلخ‌تر و مهيب‌تر مي‌كشاند.
به ويژه در دو پهنه بسيار حساس بوده‌ام. اخلاق و فرهنگ. در ساير زمينه‌ها با هرضرب و زوري بوده به خودم قبولانده‌ام كه بي‌مرزي آخوندها را بپذيرم. مثلاً وقتي خاتمي با مردة خميني تغزل و يا از لاجوردي تمجيد مي‌كند و يا به ذكر محاسن شكنجه‌گران وزارت اطلاعات مي‌پردازد شانه‌هايم را بالا مي‌اندازم و مي‌گويم او نكند و نگويد كه بگويد و بكند؟ او براي همين كارها علم شده است. همه كه نبايد گرگ درنده و گاو پيشاني‌سفيدي چون قاضي مرتضوي باشند. گاهي هم همين تيز دندانها بايد عباي سفيد بپوشند و لبخند بزنند. از اين‌روست كه مدتهاست ديگر از بسياري چيزها چندان تعجبي نمي‌كنم. اما صادقانه اعتراف مي‌كنم كه بيشتر از يك فساد اخلاقي، وقتي برانگيخته مي‌شوم كه خبر يك موعظه اخلاقي از آخوندي چون مصباح يزدي يا جنتي را مي‌شنوم. همان احساس تلخ پيروزي وقاحت بر نجابت به سراغم مي‌آيد.
بي‌اختيار فكر مي‌كنم مجموعة يك خلق، از خودم گرفته تا تمام خانواده و دوستان و آشنايانم، تا بسياري از هم‌ميهنانم ديده و ناديده‌ام در نجابت كم آورده‌ايم، و وقاحت آخوندها گوي سبقت را از همة ما برده است. همين‌طور وقتي مي‌شنوم وزارت ارشاد رژيم جلو انتشار هزار كتاب را گرفته و سانسور را بيشتر و بيشتر كرده برايم بسيار قابل تحملتر است تا اين‌كه از آخوندي يا نوچة آخوندي يا جيره‌خور آخوندي سخني و ادعايي در باب فرهنگ و هنر بشنوم. ديگر چندي است كه احساس مي‌كنم چهرة كسي كه اول بار دستور داد: «بشكنيد قلمها را» كمتر رياكار است تا آخوندك بي‌سر و پايي که اندر باب نقش ادبيات و فرهنگ، گاله گاله سخنراني مي‌فرمايد. در برخورد با اولي فكر مي‌كنم با مرتجعي لو رفته روبه‌رو هستم كه از اول تكليف هم خودش و هم ما را روشن كرده است. اما جانور دوم شيادي است كه عكس مار مي‌كشد و مدعي است كه مبلغ واقعي فرهنگ و هنر هم هست.
فاجعه تنها به اين‌جا ختم نمي‌شود كه در نوع اول با مرتجعان مواجهيم و در نوع دوم با شيادان. بلكه در قدم بعدي به خوبي روشن مي‌گردد كه اين آميزة ابتذال و وقاحت وسيله‌يي است براي يك فرهنگ‌كشي و دفن هنر و اخلاق. وقتي لات چاقوكشي مثل آخوند عميد زنجاني را به نام رئيس دانشگاه حقنه مي‌كنند در واقع با يك استريپتيز وقاحت مواجه نيستيم. بلكه با يك جنايت تدارك ديده شده و «از پيش اعلام شده» مواجهيم. آنها در واقع دانشگاه را به قتل مي‌رسانند. ابتذال و وقاحت رژيم در اوج خود قداره‌يي است بركشيده براي تقتيل و تعزير، و سنگي براي سنگسار فرهنگ و هنر و اخلاق.
از همين‌رو وقتي در خبرها مي‌خوانيم (خبرگزاري ايسنا، اول بهمن1384) كه آخوند خاتمي به «خانه هنرمندان» رفته و دربارة «تحول در هنر كشور» درافشاني كرده و گفته: «البته بنده ادعا ندارم كه من نقشي داشته‌ام. اين نشانة ذوق هنر و سرماية عظيم ايران است و به‌خصوص نسل جوان ما كه وارد عرصة هنر شده است». ما فريب نمي‌خوريم. آن را به‌حساب فروتني ايشان نمي‌گذاريم. رياكاريش را به‌سخره مي‌گيريم و با گفتن يك «خودتي» به او در مي‌گذريم. حتي وقتي در همين ديدار به «متجاوز از هفتاد هزار نفر» كه «فقط در تئاتر و بيش از آن در سينما و همين‌طور در هنرهاي تجسمي و موسيقي و… كار مي‌كنند…» اشاره مي‌كند و مي‌گويد: «بنابراين جامعة هنري ما امروز بسيار جامعة گسترده‌يي‌ست. من بارها هم گفته‌ام كه حكومت حتي اگر بخواهد به موجوديت و قوت خود هم بينديشد، بايد اين جامعة هنري را جدي بگيرد». باز هم هنوز به سرزمين هرز وقاحت نرسيده‌ايم. مي‌دانيم شيادي است سياست‌باز كه وظيفة مقدمش حفظ «موجوديت و قوت» همين آخوندهاست. اما همين موجود به‌محض اين‌كه «از ديدگاه من دربارة هنر و نيز روايت من از واقعيتي به‌نام هنر» سخن مي‌گويد ديگر نمي‌توان تهوع خود را پنهان نگه داشت. آدم دلش مي‌خواهد در تميزترين خيابان اين اروپايي كه هشت سال تمام شيادي مثل او را حلواحلوا كرد عق‌بزند. به‌خصوص وقتي مي‌گويد: «هنرمندان ايران بسيار صبور، كم توقع، مخلص و پركار هستند». وضعيت به‌شدت تغيير مي‌كند. ابتذال و وقاحت را در اوج خود به يكديگر مي‌آميزند. و ما، النهايه، گوينده را نه فقط يك شياد كه قاتل يك فرهنگ مي‌يابيم. با كسي طرف هستيم كه سلطانپور و پوينده و مختاري را به‌كشتن داده است. با قاتلي رودر رو هستيم كه دهها هنرمند با استعداد و بي‌پناه را خانه‌نشين كرده و آنها از شدت فقر و تنهايي و بي‌همزباني دق مرگ شدند. فرهنگ مسمومي را در رگهاي جامعه تزريق‌كرده كه هيچ چيز جز ارتجاع و ابتذال نيست. او با كلام و رفتار و كردارش بيشترين ضربه‌ها را به فرهنگ ما در همين سالهاي اخير زده‌است. برخلاف آن‌چه كه شيفتگان او در ابتداي حكومتش تبليغ مي‌كردند خاتمي راه را براي روي‌كارآمدن فاشيستي‌ترين جناحهاي حاكميت هموار كرده است. با گذشت چند سال وقتي كه اهريمن آخوندي در يك قدمي اتمي شدن قرارگرفته آيا درك مفهوم «موجوديت و قوت» مورد نظر خاتمي استعداد زيادي مي‌خواهد؟ و يا درك اين مسأله نبوغي فوق‌العاده مي‌طلبد كه بدانيم اگر مجموعة تحقيقات دربارة زنان را در وزارت كشور به‌آتش مي‌كشند و يا اگر هنوز كتابهاي صادق هدايت اجازه انتشار بدون سانسور در ايران را ندارند و يا سانسورچيان وزارت ارشاد همان شكنجه‌گران اوين هستند نتيجة همان شياديهاي آخوند خاتمي است؟
البته نبايد يك حق رژيم آخوندي را ناديده گرفت كه تنها آخوند خاتمي نيست كه دشنه به‌دست بر بالين فرهنگ و هنر و اخلاق مردممان نشسته و بارها و بارها آن‌را تا دسته در قلب آنها فرو كرده‌است. تماميت رژيم در اين زمينه شركت داشته‌اند و اگر نمونه مي‌خواهيد به خبري كه سايت پاسدار محسن رضايي(بازتاب) از كيهان شريعتمداري(بازجوي ويژه و تواب‌ساز) نقل كرده‌است رجوعتان مي‌دهم. سايت بازتاب در 15آذرماه گذشته گزارش‌ـ‌مقاله‌يي را تحت عنوان « هديه رهبر انقلاب به خوانندة «يار دبستاني» منتشركرد. در اين نوشته از رفتن نويسنده به راديو تهران در ميدان ارك تهران سخن رفته است. نويسنده براي اين‌كه ما از قتلي كه قرار است در آخر نوشته اتفاق بيفتد شوكه نشويم ناچار از ذكر مقدماتي است. تا اين‌كه: «چند دقيقه بعد توي راهروي سازمان چشمم افتاد به مردي كه لنگ‌لنگان به سمت استوديوي روبه‌رويي‌ام مي‌آمد. جلوتر كه آمد ديدم خودش است؛(داريوش جم)!» خوبي نويسنده اين است نه خودش در ابهام حركت مي‌كند و نه خواننده را در ابهام باقي مي‌گذارد. «داريوش جم» را معرفي مي‌كند: خواننده ترانة معروف «يار دبستاني». خوب حالا آهسته‌آهسته پا به سرزمين ابتذال و وقاحت مي‌گذاريم. ابتدا يك تصفيه حساب سياسي با «دفتر تحكيم وحدت» مي‌شود و بعد…: «موقع خداحافظي وقتي داشت شماره تلفنم را يادداشت مي‌كرد، از او پرسيدم قشنگ‌ترين يادگاري كه تا حالا گرفتي چه بوده؟! شماره را كه نوشت، دست كرد توي جيبش و يك اسكناس 100توماني كه داخل يك كيف پلاستيكي بود را درآورد و گفت اين!
گفتم ماجرا دارد؟ گفت آره، 3-4 سال پيش وقتي رهبري آمدند صدا و سيما و به ما هم سرزدند، از ايشان پرسيدم اگر از شما يك يادگاري بخواهم چه چيزي به من مي‌دهيد؟! آقاي خامنه‌اي هم دست كردند درجيب شان و اين اسكناس را درآوردند و گفتند اين!
مي‌گفت اين اسكناس را هميشه همراه خودم دارم.حسابي برايم بركت آورده!
رهبري روي اسكناس برايش نوشته بودند: ”كي مي‌تونه جز من و تو درد ما رو چاره كنه”».
اين قطعه از نظر من «وقايع‌نگاري يك جنايت از پيش اعلام‌شده» است. خود ولي‌فقيه، شريعتمداري، نويسنده گزارش و پاسدار محسن رضايي همه و همه دست به دست هم داده‌اند تا يك خواننده و يك ترانه را به‌قتل برسانند. چيزي نه كم و نه بيش. نام اين كار جنايت است. كما اين كه وقتي خامنه‌اي دربارة شهريار (غزلسرا) حرف مي‌زند همين كار را مي‌كند. راستي وقتي پيرمرد مفلوك را با آن حال و وضع رقت‌آور به گفتن مديحه‌يي براي امام جمعه مسجدشان وادار مي‌كنند تا كه كوپن برنج و روغني را به‌جلويش بيندازند او را (جداي از اين كه چقدر شهريار را به‌لحاظ شعري قبول داشته يا نداشته باشيم) به قتل نرسانده‌اند؟ حالا بخوانيد ببينيد وحشي تيزدنداني به نام خامنه‌اي كه در سبعيت دست مشاهير قساوت را از پشت بسته چه گفته است: «شهريار شاعر انقلاب است. شاعر حماسه‌سراي جبهه‌ها، فتح و پيروزيها. شاعر شهادت. شاعري است كه از آغاز چون قطره‌يي به درياي انقلاب پيوست و هيچ‌گاه خود را از اين اقيانوس بيكران كنار ندانست… تعداد شعرهايي كه شهريار براي جنگ گفته، حضوري كه او در مراكز مربوط به جنگ، مثل كنگره‌هاي مربوط به جنگ و شعر جنگ و… پيدا كرده، و مدحي كه او از بسيج عمومي مردم يا از سپاه و يا از ارتش كرده، به‌قدري زياد است، كه اگر انسان نمي‌ديد و نمي‌شنيد و خودش لمس نمي‌كرد، به دشواري مي‌توانست اين را باور كند كه مردي در حدود هشتاد سال سن، بلكه بيش از هشتاد سال در مجامع شعري حضور پيدا كند و براي هر مراسمي خودش شعري، بلكه شعرهايي بگويد».
البته نياز به يادآوري نيست که ابتذال و وقاحت آخوندها نه‌تنها از مسئوليت ما نمي‌کاهد که اتفاقاً آن‌را بنيادي‌تر مي‌کند. اما به‌نظر شما كسي بهتر از اين مي‌توانست يك شاعر را به‌قتل برساند؟ و كسي بيشتر از اين مي‌توانست يك فرهنگ را لكه‌دار و مقطوع النسل كند؟
اين را بايد روشنفكراني پاسخ دهند كه در دستة آخوندهاي ماركش چهار دستمالي مي‌رقصند و بيشترين تهمتها و فحشها را نثار فرهيختگان و هنرمنداني كرده‌اند كه عليه تو‌طئه آخوندي براي قتل فرهنگ و هنر و ادب اين ميهن ايستادند.

۵/۲۵/۱۳۸۷

زقّّوم



درختي با ميوة مذاب زهر
كه تاريك مي‌كند
همة شاخه هاي باغ را
و مي‌رقصد
بر روي اجساد پرندگان سوخته .
درختي
با پيچك مسموم ريشه هايش
تا ژرفاي دل مردي
كه خدا را
نرينه‌اي با چشمان پرخون غضب آموخته
و انسان را
با نگاه سنگي اش ويران مي‌كند .


آنك برق ناگهاني نگاه زني
كه مي‌سوزاند از بن
جنگل زقّوم را
پنجه در دل و شاخ و ريشه هايم .

۵/۲۴/۱۳۸۷

در تعقيب دژخيمان...



گاهي، نگاهي (6)

در يادداشت قبلي، گاهي، نگاهي شماره3، در مورد نحوه نوشتن اسم دژخيمي به نام «ناصريان» نوشته بودم.
دوستي ناديده، برايم سندي فرستاده كه بسيار روشنگر است. ضمن سپاسگزاري از اين دوست عزيز، توضيحي را لازم مي‌بينم.
ناصريان علاوه بر آن كه از بازجويان و دادياران سفاك اوين و گوهردشت بود، به طور خاص رياست زندان گوهردشت را به عهده داشت. او يكي از جنايتكاران اصلي قتل عام زندانيان گوهردشت است كه بايد روزي در دادگاه پاسخگوي جنايتهايش باشد.
بحث براي كساني كه زخمي از اين جنايت را در قلب و روان خود احساس مي‌كنند بسيار روشن است. خود يك دژخيم، مثل ناصريان، يا بسا بزرگتر از او، در حد لاجوردي، به عنوان يك فرد مطرح نيست. بحث بسيار عميق تر از اين حرفهاست. اگر مي‌خواهيم فردايي بدون داغ و درفش و تازيانه بسازيم، بايد در اين مورد پيگير، سخت كوش و بسيار جدي باشيم.

تعقيب سرنوشت دژخيمان، جديتي تلخ در حد وسواس مي‌طلبد. از خيلي چيزها مي‌شود گذشت. اما همه كساني كه دست در خون فرزندان، برادران و خواهران ما داشته و دارند بايد بدانند كه نه فراموششان خواهيم كرد و نه رهايشان. در هرگوشه، و هر سوراخ موشي كه پنهان شوند، هر رنگ و زيوري به خود بزنند، و هر بهانه و توجيهي سر هم كنند، از حضور در دادگاه علني و بين المللي معاف نخواهند شد. حرف اول و آخر ما با آنها در آن دادگاه است. براي تشكيل اين دادگاه هم، هرمدت زماني لازم باشد حاضريم و صبر مي‌كنيم. صبر هم كه مي‌گويم نه به معناي دست روي دست گذاشتن. صبر به معناي حداكثر تلاش براي تكميل هرچه بيشتر پرونده ها و تحمل مرارتهاي راه است. اين سوگندي است كه هريك از ما خورده‌ايم.
اما حالا چرا اين را مي‌نويسم؟ به خاطر ردي است كه دوست ناديده ام از اين جناب «ناصريان» برايم فرستاده است. اين سند بسيار روشنگر است و شما آن را در همين جا ملاحظه مي‌كنيد.
همانطور كه مشاهده مي‌شود اولاً شيخ محمد مقيسه نام كامل و درست دژخيم ناصريان است. پس از قتل عامها، شنيده بوديم كه به «دادگاههاي انقلاب اسلامي» رفته است، اما ديگر خبري از او نداشتيم. براساس اين سند اين جنايتكار تا 20تير86 رياست شعبه28 اين نهاد سركوبگر را به عهده داشته است.
محض يادآوري مجدد به همه «ناصريان»ها مي‌نويسم كه فراموش نكنند، هركجا و هروقت، ولو شده از گور به در خواهيم آوردشان تا در دادگاه به جنايتهايشان رسيدگي كنيم. اين حرف اول و آخر ما با آنها است. ما با «فردا» عهدي داريم. نه براي شهيدانمان حتي؛ كه رفته اند... نه براي خودمان كه هنوز به اين آرزو نفس مي‌كشيم... فقط و فقط براي فردايي كه بايد براي فرزندانمان بسازيم.
در پايان حيفم مي‌آيد كه از كليه دوستان، آشنا و ناآشنا، نخواهم در اين مورد پيگير باشند. تقاضايم اين است كه هرسندي داريد منتشر كنيد و هرخبري داريد بنويسيد. اين بخشي از جنگ عظيم با «نظام شكنجه» است.

۵/۲۱/۱۳۸۷

آه! در ماه...




در سوك محمود درويش

در ماه جنگلي هست
پر از پرندگان سبز
و رودهاي ساكت پر راز.

در ماه آبشاري هست
نقره اي تر از خيالهاي من
و جاري تر از ساعتهاي تو.

آه!
در ماه
ماهي هست
ماه تر از ماه من و تو
در اين ماههاي بي ماه.


21مرداد87
edameh matlab

۵/۱۹/۱۳۸۷

پنج شعرك

(از مجموعه شعر پنجره اي به صبحگاه آتش)
باران ناگهان ، ناگهان مرگ
كبوتر
تر شد
در آواز بال‌هايش
كه آسمان را پوشاند .
افعي
در باران ناگهان
ناگهان مرگ را ديد .
رويش
رازي ‌ست
در اين موج
كه مي‌دود در بازوهايم
و پرخون مي‌كند
اندامم را.
رازي كه در هيچ تبر نيست


edameh matlab
چيزي بباف
چيزي بباف!
براي اين دل عريان
از ابريشم نگاه،
از ديباي خاطره .

چيزي بباف!
اين دل نبايد كه بلرزد
وقتي كه باد مي‌آيد
وقتي كه بايد دوستت داشته باشد.

چيزي بباف!
......

بي‌خويش خوشان
بي‌خويش خوشانند
آنان كه برق دشنه را
از پس خون شتك‌زده نمي‌بينند
و با دشنه
آن گونه سخن مي‌گويند
كه با گلوي قرباني.


آن را كه مرا

فراموشي، شب است
كه آهسته مي‌آيد
و فرا مي‌گيرد مرا.


ايستاده در بادها ويادها
فراموش مي‌كنم
آن را كه مرا فرا گرفته است.