۹/۰۶/۱۳۸۸

قلبي كه در اعماق خاكستر مي‌تپيد


(دربارة جعفر پوينده)

برسنگ مزارش نوشته شده: «نويسنده بايد بار دو مسئوليت بزرگ را كه مايه عظمت كار اوست بردوش گيرد. خدمتگزاري حقيقت و خدمتگزاري آزادي و نويسنده بايد شرف هنر را پاس بدارد»
«مسئوليت دربرابر حقيقت و آزادي و پاس داشتن شرف هنر». با خودم تكرار مي كنم. چند بار «ميم» هومي را كه مي‌گويم مي‌كشم. هوم م م م م م م. تكرار مي‌كنم. آيا حرفي تكراري نيست؟ زمانه‌اش نگذشته است؟
زمين و زمان مي‌خواهد به تو اين‌طور بقبولاند كه گذشته. زمان اين حرفها نيست. در سرزمين آخوندزده هم كه جايي باقي نمي‌ماند. چه جوري بگويي؟ و براي كه؟ همه چيز حرف است و حرف. حتي ديگر حرف هم نيست. مثل آدمها كه اشباح آدم هستند، اشباح كلمات داريم. كلمه به‌قتل رسيده و آن‌چه كه باقي است و مي‌يبينم اشباح كلمه است. بي‌ارزش و بي‌محتوا. هرچند بزك‌كرده و خوش‌پوش و خوش‌تراش. بنابراين نويسندگي نه عرق‌ريزي روح كه مشتي، به معناي واقعي كلمه، پوشال تحويل خواننده دادن است. با اين پيش فرض كه خواننده انساني بي حافظه است.


در خلوت خود بي رودربايستي‌تر تكرار مي‌كني.«بي‌حافظه» مقداري شيك و پيك است. ابله رساتر است. ابله هم مقداري ادبي است. يك كلمه خودماني گوياتر است. حيواني نجيب و معروف را در برابرت حس مي‌كني. ممكن است در وهلة اول نجابتش چشمت را بگيرد و بخواهي دربگذري. اما وقتي خميني شاعر و عارف مي‌شود تو چگونه مي‌تواني مدافع نجابت حيواني معروف به چيز ديگري باشي؟ ناديده مي‌گيري و خواننده‌ات را، آن حيوان را، البته منهاي نجابتش، مي‌يابي. با مشتي كلمه مي‌تواني بر بلاهتش بيفزايي. كلمه در اين‌جا كاربردي هم‌چون يونجه دارد. جلو دهان خواننده مي‌گيري و تا او بخواهد بو بكشد و مست عطرش شود مي‌پري بر گرده‌اش و سوارش مي‌شوي. مي‌تواني كتاب قصه و تحقيق و نقد، و يا كه شعرت را به يك رأس خوانندة نجيب قالب‌كني. تا با چشماني حق‌شناس قدرداني كند و نيشي نشان دهد. اما اي دريغ! وقتي كه سوار برخواننده شروع به تاختن مي‌كني و باد بهاري مي‌وزد و تو خود را در پالكي از رؤياهاي تاريخي مي‌يابي حضورهمپالكيت را در پالك كنار دستت احساس مي‌كني. با كمي دقت، آشنا مي‌يابيدش. رنگ صورت و مو و چهره‌اش شبيه خود تو است. لبخند و نگاهش هم مثل خودت است. موجود غريبي است. خود تو است. از او مي‌پرسي گوشهايش چرا اين‌قدر بزرگ است؟ مي‌خندد. چرا اين‌طور مي‌خندد؟ يك جوري است. يك مسخ‌شدگي دردناك را در صورت و چشمهايش تشخيص مي‌دهي. عميقتر كه مي‌شوي حالت تهوع پيدا مي‌كني. غثيان از ديدن انساني كه گوشهاي خود را فراموش كرده است. دست به گوشهاي خودت مي‌كشي و مي‌بيني اي داد و بيداد كه چه گوشهايي پيدا كرده‌اي. عينكت را جابه‌جا مي‌كني و بعد سعي مي‌كني همه چيز را به‌ياد آوري. چيزي نمي‌گذرد كه بر مصيبت اين خودآگاهي افزوده مي‌شود. خواننده، يعني همان كه ابله دانسته بودي تا سوارش شوي، شروع به جفتك اندازي مي‌كند. نسيم خوش بهاري هم عوض مي‌شود. تندبادي مي‌وزد با آواهايي مبهم و هول‌انگيز. وز وز نيست. گوووو گوووو است. اول باورت نمي‌شود. سعي مي‌كني با همان كلمات به جنگش بروي. كلمات را رنگ مي‌كني. از همان بالا كه نشسته‌اي سعي مي‌كني مشت ديگري از همان كلمات را جلو دهان خواننده بگيري. ولي نمي‌شود. خوب مي‌فهمي كه ديگر آن موجود مهربان و رام نيست. قبلاً تو صدايش را عرعر تصور مي‌كردي. اما حالا هي مي‌شنوي كه مي‌گويد: «نه، نه». و از آن بدتر اين باد لعنتي چنان سوزان است كه هرپرش كه مي‌خورد به صورتت جوشي چركين تاول مي‌زند. تمام بدنت را چركين و عفوني مي‌يابي. تو را به اين جا مي‌رساند كه نه يكبار كه صد بار بگويي «عجب غلطي كردم» با كلمه مگر مي‌شود شوخي كرد؟ ولي كار از كار گذشته. با كلمه «شوخي» نكرده‌اي. آن‌را به تلخ‌ترين و روشن‌ترين بيان «به قتل» رسانده‌اي. قاتلي هستي با سه مقتول. كلمه، خواننده و خودت. و چقدر دردناك است. چقدر دردناك است. يك‌باره همه چيز خاكستر مي‌شود. همه چيز. مي‌سوزد. نه در شعلة شوري كه در لهيب شهوتي شيطاني. دلت مي‌گيرد. مي‌خواني «زمستان است». كسي نيست تا تو را نجات دهد. و درست در لحظه‌يي كه از شدت ترس و احتياج احساس خفگي مي‌كني. «كلمه» به ياري‌ات مي‌شتابد. نجات‌دهنده همان كلمه است. و ناجي همان كه بار كلمه را بردوش مي‌كشد. آن‌كه در اعماق خاكستر مي‌تپد نويسنده تو ست. نويسنده‌يي كه قدر كلمه‌اش را مي‌شناسد. خواننده‌اش را انسان مي‌بيند. برنقش آگاهي و مسئوليتش تأكيد مي‌كند و خود را خدمتگزار حقيقت و آزادي مي‌بيند.
* * *
خانم سيما صاحبي، همسر زنده ياد محمد جعفر پوينده در پيامي كه به‌مناسبت ششمين سالگرد شهادت همسر خود فرستاد از شعر مدايح بي‌صلة احمد شاملو مدد جسته و پوينده را كسي معرفي كرده‌است كه در تنهايي و خاموشي را تاب آورده بود اما در اعماق خاكستر هم‌چنان مي‌تپيد.
تصوير من از بعد از آشنايي با زنده ياد پوينده به‌خصوص پس از خواندن برخي از كارها و ترجمه‌هايش دقيقاً با اين برداشت انطباق دارد. به‌همين دليل نمي‌توانم تأثر و دريغم را پنهان كنم كه چرا تا قبل از شهادتش، ولو از راه دور و غير مستقيم، او را نمي‌شناختم.
بعد از شهادتش هم همواره اين سؤال را از خود داشتم كه چرا وزارت اطلاعات به سراغ او رفته است. نويسنده و شاعر كه كم نبود. بسياري در دسترس بودند و مي‌توانست يكي ديگر را براي بردن به قربانگاه انتخاب كند. در حالي‌كه پوينده تا قبل از شهادتش اسم و رسمي چنان فراگير، حتي در حد همسنگرش محمد مختاري، نداشت. من هرچه كه به اظهارات و گفته‌هاي ديگران مراجعه مي‌كردم پاسخي براي اين سؤال خودم نمي‌يافتم. مي‌دانستم كه اين انتخاب بي‌دليل نبوده است. مي‌دانستم وزارت اطلاعات اين كار را به‌صورتي ناگهاني و با چشماني بسته انجام نداده است. گذشته از اشتباه محاسبة سياسي پوينده و دوستانش از اوضاع و احوال زمان خاتمي و نقش كانون نويسندگان، مي‌دانستم كه سعيد امامي‌ها و مصطفي كاظمي‌ها و خسرو تهراني‌ها ساعتها و روزهاي متمادي دربارة هدفهاي خود بحث و فحص كرده‌اند. مي‌دانستم كه تصميم‌گيري درباره اين قتلها هم در حد سعيد امامي وامثال او نبوده و يقين داشتم كه شخص ولي‌فقيه ارتجاع دستور نهايي را صادر كرده است. اما يك حلقة مفقوده وجود داشت. چرا پوينده؟
با خواندن برخي آثار و ترجمه‌هاي زنده‌ياد پوينده بود كه پاسخ خودم را گرفتم. آنها مي‌دانستند تيغ آخته خود را برگلوي چه كسي را بگذارند و چه كسي را نگاه دارند تا در معركه‌ها و خيمه‌شب‌بازيهاي آتي قاتلان، به ميدان بيايد و برايشان جايزه ببرد و تبليغ كند، و همپاي پاك كردن چاقوي خونين جلاد به پاكبازترين كساني كه براي آزادي جنگيده و مي‌جنگند بدترين فحاشيها را بكند و در يك كلام در معركة وقاحت دشمن دلقكي پيشه كند و جاي دوست و دشمن را نشان خلق‌الله بدهد. يك بار ديگر بخوانيم آن‌چه را كه برسنگ مزارش حك شده‌است. نويسنده بايد خدمتگزار حقيقت باشد و آزادي، و از شرف هنر پاسداري كند.
با همين تصوير، پوينده براي همة ما آن آتش هميشه جاوداني است كه در اعماق خاكستر مي‌تپد و گرماي وجودش را ما لحظه به لحظه، هرگاه كه نوشته‌يي از او را مي‌خوانيم، احساس مي‌كنيم.
خانم صاحبي درست گفته بود: ما مي‌دانيم که قربانيان اصلي اين ترورها تنها پيکرهاي عزيرانمان نبوده است بلکه قربانيان واقعي اين ترورها، فرهنگ و انديشه ملتي است که نويسندگان و فعالان سياسي همواره در جهت ارتقاي آن گام برداشته‌اند. اين جانباختگان بهاي سنگين برداشتن طنابهاي جهل و ناآگاهي را از دست و پاي بشريت پرداخته‌اند، پس اولياي دم آنان نه خانواده‌هاي آنان، بلکه ملتي است که بخشي از فرهنگش به‌تاراج رفته است و قاتلان اين قتلها بايد جوابگوي ملتي باشند که بخشي از انديشمندانش را به جوخه‌هاي مرگ سپرده‌اند.

۹/۰۴/۱۳۸۸

حضور موقت در درخت هميشه



برگهاي تقويم دروغ را
از پنجره به باد بسپار!
ظهور من در درختي خزان زده بود
بي كه بهاري ديده باشم.
بي كه در تابستاني, جواني كرده باشم.

در پيچازي فصلها
تولد من موسم عرياني درخت
و خش خش برگها بود.
و زماني كه روح زهرخوردة باد را
در دروغهاي روزانة اصرار ديدم
حضور موقت خود را در درخت هميشه يافتم



و دانستم كه آن چه در روزهاي قفا بود
بهار نبود
و من
وقتي از برف بگذرم,
وقتي كه چلچله ها را,
برسيمهاي برق ببينم
و شهر مست باشد؛
در رقص چراغانيها خواهم مرد.

من در بهار سال بي فصل خواهم مرد.
در آغاز فروريختن ترس بذر
و شروع شادي شاخه ها,
بي طعمي دهان پرنده از تلخي دريغ
در زيباترين روزي كه ديده ام.


4آّبان88

۹/۰۱/۱۳۸۸

آن عهـد كه با او دارم...


(در ياد دكتر غلامحسين ساعدي)
تا به‌حال شده كه بي‌دليل بي‌حوصله شويد؟ دلتان گرفته باشد و بي‌بهانه ناشاد باشيد؟ 19-20 سال است كه من در دوم آذر هرسال چنين وضعي را پيدا مي‌كنم. دلم براي كسي تنگ مي‌شود كه در شرح حال آخرين سالهاي زندگيش در غربت نوشت: «از دو چيز مي‌ترسم: يكي از خوابيدن و ديگري از بيدار شدن».
به‌هرحال ياد دكتر ساعدي در اين سالها ولم نمي‌كند. الان كه اين را مي‌نويسم دو دل هستم. بنويسم يا نه؟ نمي‌دانم اين دل، چه دلي است؟
مگر شير و پلنگي اي دل، اي دل؟
به‌مو دايم بجنگي اي دل، اي دل؟




ياد او بودن را بايستي پاس حرمت نويسنده‌يي بزرگ و انساني بزرگتر دانست يا چيزي در رديف مرده‌خواري و مرده‌پرستي؟ ... نه به‌خاطر خودم كه به‌خاطر دكتر ساعدي دوست ندارم اين طور باشد.
خوشحال بودم، كه به‌تنهاييهاي او راه پيدا كرده‌ام. تا پيش از اين كه با او از نزديك آشنا شوم برايم نويسنده‌يي پيشكسوت بود. از همان قدمهاي اول ورودم به‌اين وادي او و دو سه تا مثل او خودشان را به‌معلمي من تحميل كرده بودند. اين طور نبود كه من انتخاب كنم. اصلاً مگر كار دل انتخاب‌بردار است؟ برخلاف آن‌چه كه در وهلة اول به‌نظر مي‌رسد ما نيستيم كه انتخاب مي‌كنيم. ما انتخاب مي‌شويم. در زندگي و مبارزه اين طور است در هنر هم همين طور است. و ساعدي از جمله كساني بود كه خودش را تحميل مي‌كرد. بدون هيچ زوري، كه نداشت. و چشم غره و يا امكاني كه باز هم نداشت. و بدون هيچ اعمال نفوذي كه اهلش نبود. در عوض غنايي داشت كه خود را تحميل مي‌كرد. اگر بخواهم با كلماتي اخلاقي توصيفش كنم به‌نظر من اخلاقي‌ترين نويسندة معاصر ما بود. يك روز به‌خودش همين را گفتم. خوشش نيامد. رو ترش كرد و زير لب غريد كه من اخلاقي نيستم. من هم جا نزدم و گفتم بستگي به‌تعريفت از اخلاق دارد. اگر اخلاق را يك مشت بايد و نبايد تار عنكبوت‌گرفته و صد من يك غاز تعريف كني بله من هم موافقم با تو. تو اصلاً ضد اخلاقي. من قصه‌هاي «گور و گهواره» تو را خوانده‌ام. مي‌دانم خيلي از آن شخصيتهايي كه توصيف كرده‌اي با خودت اصلاً قرابتي ندارند. من وقتي آن‌را مي‌خواندم به‌خوبي مي‌دانستم كه تو عليه اخلاق مي‌خواهي قلم بزني. اخلاقي كه گفتم. مشتي بكن و نكن عهد بوقي بود. اما اگر بالاخره قبول داشته باشي كه در وراي همه چيزها آدمها با ارزشها و ضدارزشهايشان زندگي مي‌كنند و حتي مي‌ميرند. تو از اخلاق، گريزي نداري. هركسي بوي ارزشهايي را مي‌دهد كه معتقد است. آدم«بي‌بو» هم نداريم، كه آدم «بي‌بو» همان «بي‌خاصيت» است... اين را كه گفتم زيرجلكي پوزخندي زد و سعي كرد خودش را گم‌و‌گور كند. الكي بهانه‌يي تراشيد و در رفت. و من فهميدم قبول كرده است. دلش اين‌قدر صاف بود كه تا سرك مي‌كشيدي همه چيزش را مي‌توانستي ببيني.
«سالهاي قبل از پاريس» از او بدون اين كه ببنيمش و حتي يكبار با او حرف بزنم بسياري چيزها آموخته بودم.
دركلاس چهارم دبيرستان با يك نفر ديگر يك نشرية دبيرستاني منتشر مي‌كرديم به‌نام «انديشة برنا». مثلاً شعر و قصه مي‌نوشتيم. پولهايمان را مي‌گذاشتيم روي هم و ديگر سينما نمي‌رفتيم و كتاب هم نمي‌خريديم تا بتوانيم پول استنسيلش را داشته باشيم. بعد «به‌دانش‌آموزان عزيز» مي‌فروختيمش و چند نسخه‌اش را به‌اين مجله و آن هفته نامة ادبي مي‌داديم. تنها دلخوشيمان اين بود كه در صفحات خوانندگانشان يادي از ما بكنند. آن زمان براي اولين بار پايم به‌تئأتر كشيده شد. «آي بي‌كلاه و آي‌ باكلاه» ساعدي در سالن 25شهريور روي صحنه بود. رفتيم آن را ديديم و كلي صفا كرديم. بعد دوباره رفتمش. نوجواني بودم ناشناس كه در ميان جمعيت هيچ آشنايي نداشتم. براي همين، از مزيت آن استفاده كردم و تا توانستم اين طرف و آن طرف سرك كشيدم. آدمها را ديد زدم و به‌بحثهايشان، دزدكي، گوش دادم. همه چيز برايم نو و تازه بود. اما يكباره ديدن دكتر ساعدي ميخكوبم كرد، كتي ژنده و پيراهن بسيار ساده‌يي به‌تن داشت. موي نيمه بوري داشت و از دور هم مي‌توانستي بفهمي‌«شهرستاني ساده اما هوشيار»ي است. رفتم كنار دستش ايستادم و خيره نگاهش كردم. متوجه من نبود. داشت با كس ديگري صحبت مي‌كرد و من يادم نيست چقدر طول كشيد تا خسته شدم و رفتم. بعد از آن هميشه چهره‌اش را همان «ساده اما هوشيار» آن شب يافتم. به‌هرحال بعد از دوبار ديدن نمايش آمدم و نمي‌دانم چه شد كه به‌خودم جرأت دادم و مثلا چيزكي نوشتم دربارة آن نمايشنامه و اسمش را هم گذاشتم: «معرفي و نقد نمايشنامه». آدمهاي مثل من البته در جواني به‌اقتضاي سن و سال و جهالت از اين دسته‌گلها به‌آب مي‌دهند. اين مهم نبود. مهم اين بود كه دكتر ساعدي به‌من شهامت نوشتن داد. از اين رو بود كه در دلم جا گرفت. و اين مهر طي ساليان از دل نرفت كه نرفت تا بيش از 6ـ 25 سال بعد او را در پاريس از نزديك ديدم.
همان آدم بود. «ساده و هوشيار». سادگيش از بلاهت دور بود. و هوشياريش از شارلاتان‌بازي و پشت‌هم‌اندازي. هرچند بسيار پريشان و مضطرب مي‌نمود، و واقعاً هم بود، اما نسبت به‌همه چيز حساس بود. يكبار «به‌من چه» را از او نشنيدم. حتي نسبت به‌نامه‌هايي كه برايش مي‌فرستادند تا بن استخوان حساس بود. يكبار ناشناسي برايش نامه نوشته و انتقادي به‌او كرده بود كه چرا در الفبايي كه منتشر كرده فلان مطلب را زده است. چند بار جلو خود من زد زير گريه و انتقاد طرف را قبول كرد. و بعد اضافه مي‌كرد: «من الفبا منتشر كنم كه فلان چيز را بنويسم؟ اصلاً نمي‌خواهم منتشر شود». بعد از انتقاد از خود قسم مي‌خورد كه خودش هم با چاپ آن نوشته مخالف بوده و در واقع رودست خورده است.
نويسندگي در خونش بود. در همه حال نويسنده بود. نه فقط وقتي كه قلم به‌دست مي‌گرفت. با وجود فشارهاي زيادي كه تحمل كرده بود دروني استوار داشت. فشارها، اعصاب و جسمش را درهم شكسته بود. اما آدم در درونش چيزي مي‌ديد كه صلب و سخت است. لجباز، قد، يكدنده، سرتق و يا هرچه كه اسمش را مي‌گذاريد. اما به‌هرصورت از ميدان در نرفته، دردمند و از همه مهمتر آرزومند. شاه بيش از 80درصد جسم و روح او را كشت و شيخ تمام‌كشش كرد. اما هم شاه و هم شيخ نتوانستند «بي‌آرزو»يش كنند. او هميشه آرزومند بود. گاه كه كيفور بود آن‌چنان از آرزوهايش حرف مي‌زد كه انگار فردا تحقق مي‌يابند. و گاه حسرتي را چنان دلسوخته بيان مي‌كرد كه شنونده‌اش احساس مي‌كرد دكتر همين امشب تمام مي‌كند. اما در هرصورت و هرحالتي هيچ وقت اميد بازگشت به‌وطن را از دست نداد. خودش نوشت: «تمام وقت خواب وطنم را مي‌بينم. چند بار تصميم گرفته بودم از هر راهي شده برگردم به‌داخل كشور. حتي اگر به‌قيمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شده‌اند. همه چيز را نفي مي‌كنم. از روي لج حاضر نيستم زبان فرانسه ياد بگيرم و اين حالت را يك مكانيسم دفاعي مي‌دانم. حالت آدمي كه بي‌قرار است و هر لحظه ممكن است به‌خانه‌اش برگردد. بودن در خارج بدترين شكنجه‌هاست. هيچ چيزش متعلق به‌من نيست و منهم متعلق به‌آنها نيستم. و اين چنين زندگي كردن براي من بدتر از سالهايي بود كه در سلول انفرادي زندان به‌سر مي‌بردم».
در هرصورت دكتر ساعدي سالهاي سلول انفرادي و «بدتر» از آن را تحمل كرد. حسرت بازگشت به‌وطن را با خود برد. من بعد از او براي چندمين بار تصميم گرفتم كه هرطور شده در برابر «خودكشي فرهنگي» مقاومت كنم. فكر هم نمي‌كنم اين تصميم نياز به‌تكرار نداشته باشد. برعكس هربار كه آن را تجديد مي‌كنم احساس نوعي زنده شدن مي‌كنم. علاوه برآن هروقت به‌پرلاشز مي‌روم برسر مزارش مي‌ايستم و عهدي را كه با او بسته‌ام تكرار مي‌كنم. اگر روزي پايم به‌وطن رسيد برايش حرف خودش را تكرار مي‌كنم كه: «ما زنده‌ايم، پويايي در وجود ماست. نمي‌خواهيم بميريم. نه تنها خودكشي فرهنگي نمي‌كنيم كه رو‌در رو‌با فرهنگ‌كشي مقابله مي‌كنيم».

۸/۲۶/۱۳۸۸

سهيلا يا خورشيد، فرقي نمي كند شما كه هستيد؟

بازخواني يك جنايت تكرار شده

اگر مي خواهيد مي توانيد دماغتان را بگيريد و پيف پيف كنان از كنار قضيه بگذريد. يا اين كه «آه»ي بكشيد و «چه بد»ي بگوييد و خودتان را راحت كنيد. اگر هم خواستيد مي توانيد برايش اشكي بريزيد. و يا اين كه چند لحظه درنگي كنيد. اما بعد فراموشش كنيد. مثل بسياري ديگر كه شبي يا روزي را با او سر كردند و بعد گم شدند. شما هم مي توانيد به روي خودتان نياوريد كه اصلا او را مي شناخته ايد. اصلا مي توانيد او را بخوانيد و بعد به صحراي كربلا بزنيد. به خدا و دين و پيغمبر بد بگوييد. مفت است در اين دوره زمانه. زورمان به آخوندها نمي رسد دق دلي اش را خالي مي كنيم سر خدايي كه توي آسمانها است. آن را علم كنيم. انگار كه نوبرش را آورده ايم. و يا كشف تازه اي كرده ايم. يا اولين نفري هستيم كه اين حرفهاي خيلي گنده گنده را مي زنيم. و مي توان خيلي ساده و بي قيمت كارهاي ديگر كرد.



اما هركاري بكنيد او شما را ول نخواهد كرد. بايد حرف آخرتان را به او بزنيد. او نه پدري داشت و نه مادري. خودش گفته بود پدرش ابر است و مادرش سنگ. شما هم حرف خود را بزنيد. چه كس او هستيد؟ برادر يا خواهرش؟ يا هيچ كسش؟ يعني اصلا به شما ربطي ندارد!
اما بايد بدانيم كه از او گريزي نداريم. اگر دوست نداريد ادامه ندهيد. پيشاپيش به او بدهكاري نداريد. اما وقتي درباره اش خوانديد ديگر نمي توانيد ولش كنيد. من نتوانستم. شما را هم مطمئنم. سر و ته يك كرباس هسيتم.
روشن تر بگويم. او را «رسوا» كردند. اما او عاقبت «رسواگر»هم شد. شما، يعني ما، يعني همه كساني را كه دربارة او بخوانند رسوا خواهد كرد. ادامه دهيم؛ خواهيد ديد.
من از سهيلا برايتان مي نويسم. نه براي اين كه او را بشناسيد. براي اين كه خودتان را بشناسيد. ببينيد آيا خواهري به نام سهيلا قديري داشته ايد؟
او در وهله اول يك تابو است. نمي شود با دستان شسته و رفته به سراغش رفت. چنان است كه هرانساني را به هم مي ريزد. و اگر آخوندها به هم نريختند به خاطر اين است كه خيلي ساده از رده انساني خارج اند. آنها را قاطي مباحث انساني نكنيم، گمراه مي شويم و نتايج غلطي مي گيريم. پس خيلي ساده: هركس از سهيلا شنيد و به هم نريخت يا بالكل آخوند است و يا يك رگه اي از آخونديسم زير پوستش ريشه دارد.
برويم ببينيم او كه بود و دست آخر نسبتمان را با مشخص كنيم.
روز آشنايي ما با سهيلا، 14شهريور85 است. در آن روز زني 27ساله در خيابان فرمانيه تهران طفل پنج روزه اش را سربريد و روده هايش را بيرون كشيد. بعد هم تلفن زد يا زدند، و آمدند او را بردند.
باورتان مي شود؟ يك مادر و اين همه قساوت؟ اصلا مادر نه، كدام انساني مي تواند چنين رفتاري با يك طفل پنج روزه داشته باشد؟
تمايل اوليه اين است كه او را يك بيمار رواني بدانيم. والّا قبول داريد غير قابل تحمل است؟
اما تئوري «بيمار رواني» يك راه در رو لو رفته است. كنارش بگذاريم و ببينيم خودش چه مي گويد: «از اين زندگي نكبت‌بار خسته شده‌ام و نمي‌دانم پدر و مادرم كجا هستند. مدتي است از شهرستان فرار كرده و به تهران آمده‌ام. مي‌دانستم اگر بچه‌ام كه پدر بالاي سرش نيست، زنده بماند عاقبتش بدتر از من خواهد بود، به همين خاطر سرش را بريدم. حالا هم مي‌خواهم مرا اعدام كنيد تا از شر اين همه بدبختي خلاص‌شوم»(روزنامه آفتاب يزد ـ 29مهر88)
در اين حرفها اصلا بويي از بيماري نيست. گوينده زني است به معناي واقعي «نكبت زده». كاري را كه كرده آگاهانه انجام داده و عاقبتش را هم مي دانسته و خيلي صريح و بي پرده حرفش را زده : «مـي‌خواهم مرا اعدام كنيد تا از شر اين همه بدبختي خلاص‌شوم»
احساس نمي كنيد يك ضربه به تئوري بيماري رواني وارد شده است؟ حداقل يك راه در رو بسته شده است تا برسيم به بقيه اش. ادامه دهيم...
او در واقع كودكش را نكشته است. عزم اين را داشته كه خودش بكشد. نتوانسته؛ پس كاري كرده كه ديگران بيايند و او را «بكشند».
او در واقع از كودكش كمك گرفته تا خود را بكشد. و به كودكش كمك كرده است تا مثل او دچار «نكبت» نشود.
اين نكبت چه بوده است؟ از زبان خودش بخوانيم، در دادگاه خودش اين گونه معرفي كرد:
«من سهيلا قديري ۲۸ ساله هستم.هيچ كس را ندارم. پدرم باران بود و مادرم سنگ، چرا كه من روي سنگ و زير باران بزرگ شدم. زندگيم را در خيابان گذرانده ام من يك زن تن فروش نبودم٬ سختيهاي زندگي مرا به اين روز انداخت». هرچند دردناك اما مقداري شاعرانه است. نمي دانم اين جملات را از كجا آموخته است؟
در جاي ديگر گفته است:« 16ساله بودم كه همراه پسر مورد علاقه‌ام از خـانـه فـرار كـردم و از آذربـايجـان شوروي سر‌درآوردم. زندگي بدي نداشتيم تا اين كه آن پسر در تصادف جان باخت و من آواره شدم. شبهاي سرد زمستان را در خيابانها مي‌گذراندم و مجبور مي‌شدم با مردان زيادي رابطه برقرار‌كنم».
اگر او نگويد همه ما مي توانيم تصور كنيم كه سهيلا از اين پس چه شبها و روزهايي را پشت سر گذاشته است. فقط سنگدلاني كه او را به محاكمه كشيده اند باور ندارند كه : «هيچكدام از كساني كه در جلسه محاكمه من نشسته اند٬ نمي دانند تحمل سرماي زير صفر دي ماه آن هم نيمه شب و بدون لباس كافي يعني چه٬ مجبور بودم بخاطر يك لقمه نان تن به خواسته كثيف كساني بدهم كه به من به چشم يك حيوان نگاه مي كردند...»
درنگ كنيم! اين حرفها، حرفهاي يك بيمار رواني است يا زني «نكبت زده» رنج كشيده و به بن بست رسيده؟
بگذار آخوندها باور نكنند. سوسولها هم دلشان بسوزد و بعد ول كنند بروند دنبال زندگي شان. ولي سهيلا آمده است تا شهادت بدهد. با اعترافات سنگين خودش نه خودش را كه مي خواهد ما را رسوا كند. مايي را كه مي شنويم براو چه رفته است و تكان نمي خوريم. ادامه «نكبت» را بخوانيم: «ايدز و هپاتيت گرفتم و به الكل و مواد مخدر معتاد شدم». و بعد: «پسرم پنهاني به دنيا آمد و روزنه هاي اميد به رويم گشـوده شـد. فـرزنـدم را دوست داشتم اما مي‌خواستند او را از من بگيرند... چـــون احـتـمــال مي‌دادم كه فرزندم به ايدز مبتلا شده باشد او را كشتم تا بعدها عذاب نكشد».
كسي تنهايي و حرف سهيلا را نمي فهمد. هيچ پشت و پناهي از خانواده را ندارد. قاضي و بازجو و اين قبيل موجودات هم كه در رژيم آخوندي از مدار انساني خارج هستند. وكيل سهيلا، كه معلوم نيست چگونه او را پيدا كرده است، به نام خانم مينا جعفري است. تا حدي درد «زن» بودن سهيلا را درك مي كند. به تئوري «سايكوز » پناه مي برد. يعني همان «جنون پس از زايمان». نمي دانم اين يكي ديگر چه كوفتي است. اما به هرحال پزشك قانوني آن را رد مي كند. با شهادت زندانيان هم كه «به عدم سلامت عقل» سهيلا گواهي داده بودند كاري از پيش برده نمي شود. خانم جعفري به چاره ديگري متوسل مي برد تا شايد بتواند سهيلا را از مرگ نجات دهد. اگر پدر مقتول، يعني نوزاد، رضايت بدهد ديگر نمي توانند او را اعدام كنند. اما اين كار ساده نخواهد بود. پدر ناشناس را از كجا شناسايي و پيدا كنند؟ تازه وقتي هم كه پيدا شد بايد مردانگي كند و پيه خيلي چيزها را به تن بمالد. خانم جعفري زحمت اين كار را كشيده است. مردي پيدا مي شود و خطر مي كند. وكيل گفته است: « در نهايت براي توقف حكم مجبور به تقديم دادخواست رابطه زوجيت در دادگاه خانواده شديم كه مورد پذيرش قاضي قرار گرفت و اكنون نيز پرونده اثبات نسب وي مطرح شده و درحال رسيدگي است». و بعد:«مردي به دايره اجراي احكام دادسراي ناحيه 27 رفت و ادعا كرد پدر قرباني كوچك است. اين مرد گفت: نمي‌خواهم "سهيلا" اعدام شود و رضايت مي‌دهم». عجبا! بالاخره، در اين سراي بي كسي، يك نفر پيدا شد تا با يك شهادت به سهيلا فكر كند. خودش گفته است: «خيلي دنبال سهيلا بوده اما نمي دانسته بايد چكار كند و مايل است هركاري براي نجات جان سهيلا بكند» باور ناكردني است. ولي واقعيت دارد. من از انگيزه آن مرد و آن «پدر» مطلقا خبري ندارم. نمي دانم، شايد مي خواسته ظلمي را كه خود بر سهيلا روا داشته جبران كند. ولي هرچه باشد قابل تحسين است. اما يك جبر بالاتر تصميمش را گرفته است. سهيلا به دار آويخته شود. اين است كه آزمايش DNA پدر بودن آن مرد را رد مي كند. راست و دروغش را نمي دانم. اگر درست بوده بايد به آن مرد هزار دست مريزاد گفت كه حاضر به چنان شهادتي شده است. به هرحال اين تير نيز به سنگ مي نشيند.
تلاشهاي بي ثمر وكيل پايان مي گيرد. نه با نجات موكل. با آونگ شدنش در سحرگاه روز چهارشنبه 29مهرماه88.
ظاهراً «نكبت»، كه ما زندگي مي ناميم اش، پايان يافته. سهيلا هم به آرزويش رسيده است. تنها آرزويي كه در زندگي داشت و خيلي زود عملي شد.
اما صبر كنيد! هركس اين قصه را بشنود بايد نسبتش را با سهيلا مشخص كند. من يكي از آنها را معرفي مي كنم. كسي كه ادامه «نكبت» است. برگهاي جديدي رو مي كند و ما را به ژرفاي بيشتري مي برد.
روزنامه ايران ، 8آبان88، نوشته است:
مرد ميان سالي با موهاي سفيد و دستاني لرزان وارد شعبه اجراي احكام دادسراي جنايي مي شود. يك شناسنامه در دست دارد و يك صفحه روزنامه. چيزي مي گويد كه كسي باورش نمي شود: «من دايي خورشيد هستم. همان دختري كه صبح چهارشنبه29مهر در زندان اعدام شد!
در صف اول كساني كه دوست دارند سهيلا را به فراموشي بسپارند كساني قرار دارندكه حكم بر قتل سهيلا مي رانند. عبيد زاكاني در وصف اين گونه قاضيان گفته «آن كه همه او را نفرين كنند» . ما مي توانيم صفت «بي رحم» را هم به اين قاتلان اضافه كنيم. چنين قاضي منفور و قاتل بي رحمي مي شود «قاضي جابري» كه از شنيدن ادعاي مرد تعجب مي كند: «: «پدرجان تا آنجا که مي‌دانم فردي به اين نام در ميان اعدامي‌ها نداشتيم».
مي شود لبخند پرافسوس مرد را تصور كرد. مي شود سيگاري را بين لبهاي خشك او ديد و مي شود تلخي ته جويده شده سيگار را هم حس كرد.
مرد مي گويد: «بله، مي‌دانم. او خودش را سهيلا معرفي کرده بود. مي‌گفتند به اتهام کشتن بچه‌اش زنداني شده اما بايد بگويم اسم واقعي‌اش سهيلا نبوده! اگر هم باور نداريد شناسنامه‌اش را ببينيد!»
پس «سهيلا»يي در كار نبوده است! «خورشيد» بوده و نامش را از ما، حتي در آخرين لحظات «نكبتش» مخفي نگه داشته. توضيحات دايي تكان دهنده تر است. «10 سال قبل وقتي پدرش در يک نزاع محلي کشته شد از هم پاشيد و وضعيت زندگي‌اش به هم خورد بعد هم از خانه فرار کرد»
توضيحات بيشتر روشن مي كند كه ما خيلي پرت بوده ايم. سهيلا قبلا در باره پدرش گفته بود مردي بوده است سه زنه. با زنان زيادي هم رابطه داشته. بعد هم به دخترش سفارش كرده كه برود با مردان زيادتري رابطه بگيرد. همه اش كشك و دروغ. براي اين كه قاضي جابري ها را مسخره كند. پدر مرد شريف و زحمتكشي بوده است. بازنشسته شده و براي تامين معاش خانواده دكه سيگار فروشي باز كرده است! دخترك نازنينش را هم به كار مي گيرد. دايي مي گويد: « از همان جا بود که کم‌کم مسير زندگي‌اش عوض شد. خورشيد دختر زيبايي بود اما در مسير درستي قرار نگرفت و در سن کم به خاطر مشکلات خانواده‌اش به بيراهه رفت» كلمات شسته و رفته هستند. ولي مقصود را مي رسانند. همه مي دانند بر سر دخترك چه آمده است. بگذريم... كه گذشته است.
ولي قصه باز هم پرده هاي ناگفته اي دارد كه دايي مي گويد: « وقتي خورشيد از خانه فرار کرد دنبالش نرفتيم چون ما از يک قوم متعصب و از ساکنان يکي از شهرهاي جنوب کشور هستيم و دختري که از خانه فرار کند ديگر ارزش و اعتباري براي خانواده ندارد » دايي با صداقت حرف مي زند. اصلا اين قبيل «تعصب»ها را هم بد نمي داند. مهمتر اين كه در وضعيتي نيست كه بخواهد پرده پوشي كند.
ده سال مي گذرد. خورشيد تبديل به سهيلا مي شود. سهيلا موجود ديگري است. آن چنان كه آمد به زندان مي افتد. تا اين كه « ارديبهشت امسال خانم مددکاري از زندان با ما تماس گرفت و گفت: خواهرزاده‌ام در زندان است و مي‌خواهد با ما صحبت کند» برخورد دايي چگونه خواهد بود؟ مگر نه اين است كه خودش را «از قوم متعصب» معرفي كرده بود كه فرار دختر برايشان ننگ پاك ناشدني است؟ پس بي اختيار جواب مي دهد: «آن قدر عصباني شدم که گفتم: اعدامش کنيد و نگذاريد آزاد شود»
در جهاني صلب و سنگ هيچ عاطفه اي وجود ندارد كه عمل كند. دخترك رانده اكنون مانده شده است. بعد از ده سال به پناه آمده. حالا دايي كه احتمالا تنها كانال وصل او به خانواده است چنين بي مهر او را مي راند. اما دايي اندكي از «نكبت« خواهر زاده خبر دارد. بنابراين نمي تواند اين چنين بي مهر باشد. با حلقة اشكي در چشم مي گويد :« باور کنيد نمي‌دانم چرا اين حرف را زدم اما به خدا بلافاصله پشيمان شدم و گفتم تلفن را بدهيد با او صحبت کنم» از شادابي و نشاط ده سال پيش خورشيد ديروز و سهيلاي امروز اثر و نشانه اي نيست. ولي حرفش را مي زند: « دايي اينجا غير از خانم مددکار هيچ کس هويت واقعي مرا نمي‌داند. به همه گفته‌ام کسي را در اين دنيا ندارم اما تو مي‌داني که من چقدر فاميل دارم اما اينجا تنها و غريبم».
امان از دست «تنهايي و غريبي» كه اين چنين همزاد فرزند انسان است. خوب، دختر بعد از ده سال پيدايت شده چه مي خواهي؟ خورشيد يا سهيلا ، كه حالا يكي شده اند جواب مي دهد: «در اين سال‌ها خيلي سختي کشيدم. اگر مي‌تواني بيا و برايم کمي پول بياور.
گفتم: پول مي‌خواهي چه کار؟
گفت: اينجا فقط غذا مجاني است اما دلم ميوه مي‌خواهد. وقتي بقيه هم سلولي‌هايم ميوه يا شيريني مي‌خورند من هم دلم مي‌خواهد. چون 3 سال است که ميوه نخورده‌ام!» همين يك نكته حكايت از دريايي حرمان و رنج دارد. سه سال در زندان باشي بدون اين كه لبت به ميوه اي خورده باشد. دردناك است. اما آيا همه واقعيت است؟ هرچه باشد سهيلا به دايي چيز بيشتري نمي گويد. حرف از اعدام نمي زند. دايي هم بي خبر از همه جا زياد جدي نمي گيرد. البته با سادگي شهرستاني خودش مي گويد: « به من نگفت قرار است اعدامش کنند و گرنه هر کاري از دستم برمي‌آمد برايش انجام مي‌دادم» نمي داند كه چه اراده شري، كينه توزانه و هلهله زن، پشت به دار زدن «خواهرزاده بيچاره» است.
به هرحال چند ماه مي گذرد. صبح 28مهر، يعني يك روز قبل از اعدام، سهيلا دوباره زنگ مي زند. «گفته اگر مي‌توانيد مامان را به اينجا بياوريد تا ببينمش. دلم خيلي برايش تنگ شده و فقط همين امشب را فرصت دارم». آخرين تقاضا ديدن مادر است. برآورده نمي شود.
دايي مي گويد «فكرش را هم نمي كرديم» بله هيچ كس فكر نمي كرد. دايي گفته است: «باور کنيد من تمام ماجراهاي زندگي‌اش را بعد از مرگش و چاپ عکسش در روزنامه‌ها فهميدم» باز هم از سادگي او است. اما اگر ما هم چنين فكر كنيم ساده نيستيم، ابلهيم. يا كه حتي بيشتر. خائنيم. زيرا كه به خوبي مي دانيم «تمام ماجراهاي» سهيلا هيچ وقت براي هيچ كس بازگو نشده است. سهيلا در تنهايي و غربتي كه مي گفت آنها را بردوش كشيده و شبها و روزهايش را سپري كرده است. در آن روزها و در آن «ماجراها» ما كجا بوده ايم؟
و راستي برگرديم به سوال اصلي خودمان . آن مرد ناشناس وقتي داستان زندگي سهيلا را شنيد به دادگاه رفت و خودش را پدر طفل مقتول معرفي كرد و نسبتش سهيلا برملا شد. آن مرد ميان سال هم طاقت نياورد و آمد وگفت دايي «خورشيد» بوده است. راستي ما، يعني من و شما، چه نسبتي با سهيلا يا خورشيد داريم؟ مي توانيم قاضي دادگاهش باشيم! دادستانش باشيم! تقاضاي اعدامش را بكنيم يا كه جلادش و طناب را خودمان به گردنش بيندازيم. مي توانيم وكيلش باشيم، يا حتي مي توانيم كودك مقتولش باشيم. در اين معركه هركس مي تواند نقشي به فراخور بازي كند. مي تواند نسبتي براي خود برگزيند.
من برگزيده ام كه برادر سهيلاها باشم. برادري سوگند خورده كه آخرين رگه هاي انديشه و عاطفه «زن» ديدن زن را با تمام وجود از خود بركند.
گواهم شعري كه با تار و پودم نوشتم. باور كنيد مدتها بود شعري به اين دشواري ننوشته بودم. اندوه برادري من است براي زناني مثل خورشيد يا كه سهيلا...


اندوه برادري براي زني بي برادر

مثل گلي پر از عطر،
و شبي پر از گل؛
پر از اندوه، پر از زهرم.
تلخم و تلختر ، تلختر از تلخ.

پدرت را ابر،
مادرت را سنگ يافته بودي
در روزهاي كودكي، سالهاي گرسنگي.
اي كاش برادرت بودم در سالهاي بند
اي كاش برادرت بودم اي زن!
و با پاكتي ميوه به ملاقاتت مي آمدم
و مي پرسيدم از تو
از ستاره اي كه در شبهاي سرد
برآسمان سلول مي ديدي
از سه سالي كه ميوه نخوردي.
و سالهاي دورتر دربه دري...

تلخم و تلخ تر از تلخ
و جهان چه جهنم تنگي است
آنگاه كه جا براي اندوه برادري ندارد.
آنگاه كه خواهران مي ميرند
بي آن كه برداراني
در سوكشان بگريند.

محكوم تنهاي انتهاي كوچة بي روزنم
در ديدن طنابي كه قرار است
در صبحگاه پاياني
آونگ حديث بغض باشد
براي زني كه كودك پنج روزه اش را سربريد.

پر از اندوهم اي زن، پر از اندوه!
با انبوه خواهران بي برادرت
در انبوه برادران سوكوارت
پر از اندوهم و بغض
پر از اشك، پر از اشك، پر از خشم .

22آبان88



۸/۲۵/۱۳۸۸

بچه گنجشك سياه پوست




براي كودكان خياباني
(از مجموعه قصه پرواز ماهي كوچك)




با نزديك شدن غروب آفتاب، سوز سردي شروع به‌وزيدن كرد. شاخه‌هاي يخزده درختان سنگين‌تر شدند و اول، گنجشك پدر پريد. بعد گنجشك مادر و بعد بچه‌گنجشك. از روي شاخه‌ها. غبار برف روي هم ريخت و گنجشك پدر روي شاخه ديگري نشست و پشت سرش گنجشك مادر. اما بچه‌گنجشك هنوز نرسيده بود كه سوز سرد شدت پيداكرد. باد برف‌آلود جلو چشم بچه‌گنجشك را تيره و تار كرد و نفهميد به‌كدام طرف برود. حتي هرچه پرپر زد، نتوانست خودش را توي هوا نگه دارد و افتاد روي شاخه نازكي كه از بس سنگين بود طاقت نياورد و شكست. بچه‌گنجشك با كله افتاد روي ديوار. با زحمت خودش را كشيد كنار يك آجر و سعي كرد نفسي تازه كند. باد قطع شد. بچه‌گنجشك به‌شاخه ها چشم دوخت تا پدر و مادرش را پيدا كند. اما هيچ چيز جز برف يخزده بر شاخه‌هاي عريان را نديد. بيشتر ترسيد و دست و پايش شروع كرد به‌لرزيدن. هوا داشت يواش يواش تاريك مي‌شد. بچه‌گنجشك به‌خودش گفت:‌ «امشب حتماً يخ‌مي‌زنم». يكي دو غلتي در برفها زد و آمد كنار شاخه‌يي كه روي ديوار افتاده بود. صداي پر‌پري از ته شاخه بلند شد و بعد مثل اين كه دو نفر پرواز كرده باشند صداي بال زدنشان در تاريكي گم شد. بچه گنجشك فرياد زد: «كجا رفتيد؟ من اين جا هستم».



». اما هيچ كس جوابش را نداد. انگار هيچ گنجشك ديگري در عالم وجود ندارد. براي يك لحظه احساس كرد غم تمام دنيا روي دلش سنگيني مي‌كند. با قلاب كردن چنگال نحيفش به‌شاخه سعي كرد روي پايش بايستد. نتوانست. از شاخه دلنگوآن شد. پيچ و تابي خورد و كم مانده بود معلق شود كه بالش را گير داد به‌شاخه. نوكش را در برفها فرو كرد و خودش را بالا كشيد. چندبار بال بال زد. وقتي توانست خودش را نگه بدارد، چنگالش را شل كرد و پروازش شروع شد. چند شاخه آن طرفتر افتاد روي يك تكه يخ. ديگر سرما را احساس نمي‌كرد. گفت: «حتماً‌اين شروع مرگ است. دارم يواش يواش يخ مي‌زنم». حالت كرختي داشت. يكي در دلش مي‌گفت همين جا بگير بخواب. به‌خودش نهيب زد و بلند شد. گردنش را گذاشت روي شانهٌ ديوار و چند متري خودش را كشيد بالا. تمام نيرويش را جمع كرد و يك دفعه شروع كرد به‌بال زدن. از جا كنده شد و به‌پرواز درآمد. خواست روي شاخه‌اي بنشيند و نفسي تازه كند. گفت اگر بنشينم ديگر نمي‌توانم بلند شوم. براي همين تندتر بال بال زد. از بلندترين شاخه درخت بالاتر رفته بود. نگاهي به‌زمين كرد. برف همه جا را پوشانده بود. سرش را كه پايين آورد ديگر نتوانست بال بزند و افتاد روي پشت‌بام. ديگر نفسي برايش باقي نمانده بود. برف روي پشت‌بام بيشتر بود. چنگالش را به‌كار گرفت و خودش را كشيد كنار هرهٌ ديوار. همين طور كه خودش را مي‌كشيد يك دفعه زير پايش خالي شد. دلش هري ريخت. فرصت نكرد بترسد. در يك لوله سياه پراز دود افتاده بود. ولي هوا گرم بود. دود پيچاني از ته لوله بالا مي‌آمد. با اين كه به‌سختي نفس مي‌كشيد از هواي گرم جاني گرفت. چنگالش را به‌كناره لوله بند كرد و خودش را نگهداشت. چند سرفه كرد و خودش را بالا كشيد. به‌لب لوله رسيد. از بيرون صداي سورت سرما مي‌آمد. شانس آورد كه يك نيمه آجري را گير آورد و خودش را روي آن جا كرد. روي نيمه آجر، دوده زيادي ماسيده بود كه گرم بود. لذت گرما از خود بي‌خودش كرد. جايش، هم گرم و هم نرم بود. غلتي زد تا پشتش هم گرم شود. بعد به‌پهلو غلتيد. بعد به‌پهلوي ديگرش. ياد مادرش افتاد. الان كجا بود؟ اگر مادر و پدرش هم بودند ديگر هيچ غصه‌اي نداشت. تصميم گرفت فردا اول وقت، وقتي كه هنوز خورشيد طلوع نكرده، برود بالاي شاخه‌ها و پدر مادرش را پيدا كند و بياوردشان همين جا. به‌خودش گفت اگر هم جايمان نشد نوبتي يكي بيرون مي‌خوابد دو تا روي نيمه آجر. بالاخره بهتر از اين است كه هرسه‌نفرمان جا نداشته باشيم. با همين فكر وخيالها بود كه خوابش برد. صبح وقتي چشم باز كرد آفتاب زده بود. با عجله خودش را كشيد بيرون و چند تا بال زد و سرتكان داد. مقداري گردهٌ سياه از بالش ريخت روي برفهاي يخزده‌اي كه در زير تابش آفتاب يواش يواش وا مي‌رفتند. با اين كه گرسنه‌اش بود پر زد رفت روي بلندترين شاخه درخت نشست. تعداد زيادي گنجشك لابه‌لاي شاخه‌ها بودند و داشتند جيك جيك مي‌كردند. حالا از كجا پدر مادرش را پيدا كند؟ رفت روي يك شاخه كه چند گنجشك نشسته بودند. تا او را ديدند پريدند رفتند روي يك شاخه ديگر. تعجب كرد. چرا از او ترسيدند؟ رفت روي يك شاخه ديگر. تنها يك گنجشك رويش نشسته بود و داشت به‌چيزي نوك مي‌زد. گفت: «ببخشيد دختر خانم شما پدر مادر من را نديده‌ايد؟». دختره تا چشمش به‌او افتاد قيه كشيد و پوشالي كه به‌لب داشت از ميان لبانش افتاد. چند قدم پس‌پسكي رفت و از روي شاخه پايش ليز خورد و افتاد روي شاخه ديگر. بچه گنجشك داشت شاخ در مي‌آورد. چرا از او مي‌ترسند؟ با لكنت گفت: «چرا از من مي‌ترسي؟ من فقط يك سؤال كردم». اما دختره نه‌تنها چيزي نگفت كه خودش را انداخت روي يك شاخه ديگر و از آن‌جا پر كشيد و رفت چند درخت آن طرفتر نشست. بچه گنجشك سردر نمي‌آورد چه اتفاقي افتاده است. پريد و رفت يك دوري زد و دوباره آمد نشست روي هرهٌ ديوار. سعي كرد از همان جا گنجشكها را ببيند. دو تا گنجشك روي ميله‌هاي پنجرهٌ بسته‌اي نشسته بودند. خوب كه دقت كرد پدر مادرش را شناخت. انگار دنيا را به‌او داده‌اند. از شوق پر زد و رفت كنار دست مادرش نشست. مادر يك نگاهي به‌او كرد و خودش را كشيد پشت پدر. پدر هم اخم كرد و بدون هيچ سلام و عليكي گفت: «چي مي‌خواي؟». بچه گنجشك گفت: «من بچه‌تون هستم، يادتون نمي‌آد؟» پدر بيشتر اخم كرد و گفت: «بچهٌ ما؟». بچه گنجشك گفت: «آره بچهٌ شما، مگه يادتون رفته ديشب شما را توي باد وبوران گم كردم؟». مادر از پشت پدر سرك كشيد و گفت: «تو بچهٌ مايي؟». بعد سرش را دزديد. بچه‌گنجشك گفت: «مامان يادت نيست؟ منو به‌همين زودي فراموش كردي؟». بعد معطل نشد و رو به‌پدر كرد و گفت: «من ديشب توي يك لوله بخاري جاي خوبي گير آوردم. هم گرم بود و هم نرم». بعد از شادي آه كشيد و ادامه داد: «ولي همه‌اش فكر شما بودم كه توي سرما چي سرتون مياد». پدر سري تكان داد و گفت: «ولي تو اصلاً به‌بچهٌ ما نميايي، بچهٌ ما سفيد بود». بعد نگاه به‌مادر كرد و گفت: «ما يه بچه داشتيم كه ديشب توي سرما از دستش داديم و معلوم نيست كجا يخ زد و از بين رفت». بچه گنجشك اندكي خوشحال شد. با هيجان پريد توي حرف پدر و گفت: «نه! بچهٌ شما توي سرما يخ نزد، جون سالم به‌در برد و الان جلو روي شما وايستاده». مادر براي اولين بار نگاه عميقي به‌بچه گنجشك انداخت و پدر بدون اين كه توجهي كند گفت‌: «برو بابا خدا پدرت رو بيامرزه. تو هم ما رو ساده گير آورده‌اي. بچهٌ ما مرد و رفت، تازه بچه ما كه اين قدر سياه نبود. تو اصلاً بچه كلاغي، بچهٌ زاغي». مادر سري به‌تأييد تكان داد و گفت: «يعني ميگي من بچه ام رو نمي‌شناسم؟ بچه من دست و پا بلوري بود، تو يه خورده بوي اونو ميدي، ولي رنگ و رويت داد مي‌زنه كه بچهٌ يك زاغي، كلاغي، چيز ديگه‌اي هستي». بچه گنجشك نااميد شد. تنش لرزيد. و تا آمد به‌خودش بجنبد پدر و مادرش پر زدند و رفتند. بچه گنجشك يك نگاهي به‌اطراف كرد. نگاهي به‌خودش انداخت و پرهاي سياه خودش را نوك زد. بعد به‌خودش گفت: «نكنه راست ميگن و من يه بچه كلاغ باشم؟». چند كلاغ اخمو روي سيم برق نشسته بودند و قارقار خشكشان هوا را مي‌تراشيد. بچه گنجشك پر زد و آهسته رفت روي سيم برق كنار آنها نشست. مقداري برف روي سيمها، به‌صورت گردي سبك، توي هوا پخش شد. اما آنها اصلاً محلش نگذاشتند. بچه گنجشك خودش را كشيد نزديكشان و سعي كرد مثل آنها قارقار كند. اما نتوانست. همان جيك جيك خودش را هم نتوانست بكند. كلاغ سياه اخمو زير چشمي نگاهش كرد و قار بلندي كشيد. بچه گنجشك سلام كرد و گفت: «من...» بعد يادش رفت چي مي‌خواست بگويد. آن يكي كلاغ سرش را برگرداند و با تكبر گفت: «تو...». بچه گنجشك يادش آمد و گفت: «خواستم ببينم من بچهٌ شما نيستم؟». هردو كلاغ قارقار زدند زير خنده. آن يكي كه مقداري چاقتر بود برگشت نگاهي به‌او كرد و با تعجب گفت: «تو!...» بچه گنجشك گفت: «آره پدر مادرم گفتند من بچهٌ كلاغم، خواستم ببينم شما بچه‌اي گم نكرده‌ايد كه من باشم؟». كلاغ لاغر كه بي‌حوصله هم بود يكبار ديگر قار بلندي كشيد و گفت: «تو خاله سوسكه بچهٌ ما باشي؟ بچهٌ ما چهار تا مثل تو هيكل داره». كلاغ چاق مهربانتر بود. براي همين گفت: «اگه فكر مي‌كني بچهٌ ما هستي يك قاري بكش ببينم!». بچه گنجشك ديد درست مي‌گويند. او حتي جيك جيك هم نمي‌توانست بكند. بادرماندگي گفت: «حالا نميشه شما منو به‌فرزندي قبول كنيد؟». كلاغ لاغر ديگر حوصله‌اش سر رفته بود. پري تكان داد و گفت : «برو بابا خدا پدرت رو بيامرزه ما براي سير كردن شكم خودمان معطليم». بچه گنجشك گفت: «در عوض من يه جاي گرم و نرمي سراغ دارم كه مي‌تونين شب بيايين مهمون من باشيد و اون جا بخوابيد». كلاغ چاق دلش سوخت و خواست چيزي بگويد. اما كلاغ لاغر پر زد و در حالي كه بلند مي‌شد به‌او گفت : « گوش به‌حرفش نده، اين روزها هرجا ميري صدتا از اين گدا گشنه‌ها افتادن». كلاغ چاق دلش نمي‌خواست برود، ولي وقتي ديد كلاغ لاغر دور سرش پر مي‌زند، بالي زد و از جا كنده شد. سوز سردي مي‌وزيد. هوا رفته رفته داشت تاريك مي‌شد. بچه‌گنجشك شروع كرد به‌لرزيدن. حس كرد دستهايش ازسرما تبديل به‌يك تكه چوب شده‌اند. پنجه‌هايش را فشرد. به‌كوچه نگاه كرد. برف همه‌جا را گرفته بود. كسي رد نمي‌شد. چند پسر بچه داشتند برف بازي مي‌كردند. به‌هرزحمتي بود پر زد رفت روي هرهٌ ديوار نشست. جايي بود كه پشت‌بام را مي‌ديد. از لوله‌بخاري دود به‌هوا مي‌رفت. خوشحال شد كه شب جايش گرم است. پسر بچه‌ها با گلولهٌ برفي همديگر را نشانه مي‌رفتند و مي‌زدند. گفت: «چقدر خوب مي‌شد منم چندتا همبازي داشتم!». مادر يكي از پسرها از حياط خانه‌اي بيرون آمد و دو پسرش را صدا زد. بعد از رفتن آنها پسر بعدي هم رفت. پسركي تنها ماند كه دستكش نداشت. پسرك شروع كرد به‌تنهايي گلوله برفي درست كردن و به‌سمت پنجره اي پرتاب كردن. زني پنجره را باز كرد و با داد و فرياد پسرك را به‌باد فحش كشيد. پسرك خنديد و به‌سمت ته كوچه دويد. پايش ليز خورد. به‌زمين افتاد. بلند شد و دوباره شروع به‌دويدن كرد. بچه گنجشك پر زد و بلند شد پسر بچه را دنبال كرد. چند خانه آن طرفتر روي هرهٌ ديوار ديگري نشست. پسرك ايستاد و شروع كرد به‌فرياد زدن. چيزهاي نامفهومي مي‌گفت. بچه گنجشك به‌قدري سردش بود كه احساس كرد دارد آخرين نفس را مي‌كشد و الان مي‌افتد و يخ مي‌زند. گربهٌ سياهي از روي هره ديوار آهسته آهسته نزديك مي‌شد. بچه گنجشك خواست بپرد، نتوانست. گربهٌ سياه به‌چند قدمي بچه گنجشك رسيده بود كه پسر بچه آنها را ديد. آه كشيد. با دستهايش شروع كرد به‌چيزي اشاره كردن. ورجه ورجه مي‌كرد و چيزهايي مي‌گفت. بعد از لحظه يي درنگ دست برد به‌طرف جيبش. تير كماني از جيبش درآورد.تكه سنگي را در چرم تيركمان گذاشت و كش آن را كشيد. بچه گنجشك ترسيد و خواست بپرد. چشمهايش را بست. سفير تند سنگ از بغل گوشش رد شد. چند لحظه بعد،وقتي سنگ وسط دو چشم زرد گربه نشست نالهٌ او تمام كوچه را پر كرد. پسربچه از شادي داشت مي‌رقصيد كه بچه‌گنجشك پر زد و رفت.

23فروردين 80



۸/۱۷/۱۳۸۸

از شعار «مرگ بر احمدي نژاد» تا «مرگ بر خامنه اي» و تا «مرگ ولايت فقيه» و برخي اتفاقات «نامتصور» ديگر

گردانندگان شبكه جهاني بي. بي.سي در برخي موارد بسيار ناشنوا هستند. ولي در برخي موارد شامه چنان تيزي دارند كه آدم متحير مي ماند. بستگي به موضوع دارد و منافع. اين بار بعد از 13آبان چيزي را گفته كه نشان از شنواييش دارد. و حالا كه گفته معناي مضاعفي پيدا مي كند.
بي بي سي از ديدن پاره شدن تصوير بزرگ خامنه اي و شنيدن شعارهاي متعددي كه عليه او فضاي شهر را پر كرد، شوكه شده است. بنابراين گفته است: «: لگدمال شدن تصوير رهبر مذهبي رژيم كه مردم آن را به زيرپاي خود انداخته بودند، چند ماه پيش نامتصور بود»



از اين آيت الله بي ريش و عمامه، كه برحسب اقتضا صدتا عمامه هم سر خودش مي گذارد، بگذريم. اصل قضيه را درست گفته است. يكي از سايتهاي جناح مغلوب رژيم هم به اسم جرس(15آبان88) واقعيت «نامتصور» آيت الله بي بي سي را به صورت ديگري بيان كرده است. جنبش راه سبز(جرس) در مقاله اي با عنوان:«مرزهايي كه شكست» نوشته است: «یکی از تفاوتهای عمده و اندکی غیر منتظره تظاهرات سیزده آبان امسال با همه راهپیمایی ها و اعتراضات خیابانی گذشته، شعارهای مردم علیه عالی ترین مقام جمهوری اسلامی بود. شعارهایی که بسیاری از آنها تا کنون شنیده نشده بود و محصول ابتکار لحظه ای جمعی ازشرکت کنندگان در تظاهرات دیروز بود."معاویه حیا کن، سلطنت رو رها کن"، "مرگ بر اصل ولایت فقیه"، "نه جنتی نه احمدی، لعنت به بیت رهبری"، "رهبر ما (جعلقه)...، ولایتش معلقه"، "ننگ ما، ننگ ما، رهبر(الدنگ)... ما"، "محمود جنایت می کنه، رهبر حمایت می کنه"،"رهبری، رهبری، ننگ به نیرنگ تو، خون جوانان ما می چکه از چنگ تو"، "(خامنه اي)... پینوشه، ایران شیلی نمیشه "از جمله این شعارها بود». جرس در ادامه نوشته است: «همچنین انتشار تصویری ویدئویی که مردم معترض را در حالی نشان می داد که تصویری بزرگی از رهبر جمهوری اسلامی را پاره و سپس از روی آن رژه می روند، با استقبال بسیار وسیعی در فضای اینترنت و سایتهای اشتراکی رو به رو شد» همين رسانه از قول يك وب لاگ نويس نقل مي كند كه گفته است بعد از 31خرداد شعارهاي زياد عليه خامنه اي شنيده است. «اما هرگز و در هیچ تظاهراتی که من در تهران دیده و شنیده ام مردم تا این اندازه مثل 13 آبان علیه شخص رهبر شعار نداده بودند»
همه اينها به ما چه مي گويند؟ «شاخ غول شكسته شده است» يعني بت بزرگ كه تا به حال سعي داشت با حيله گري خودش را پشت پرده دعوا برسر انتخابات و امثال اين چيزها قايم كند جلو آمده است. يعني مردم او را جلو كشيده اند. و درست به همين دليل از اين به بعد حوادث شتاب بيشتري خواهد گرفت. الان ديگر همه مي دانند مشكل مردم ايران «احمدي» نيست. كما اين كه «هاشمي» هم نيست. كما اين كه «موسوي» هم نيست. هيچ يك از اينها ما به ازاي «ولي فقيه» نيستند. يعني موسوي در برابر احمدي نژاد صف آرايي كرده بود( و است) كاري به ولي فقيه و ولايت فقيه نداشت. اين مردم هستند كه مساله شان «ولي فقيه» است. بنابراين معطل هم نمي مانند. شعار خودشان را مي دهند. خيلي هم ساده و صريح خامنه اي را «جعلق»ي مي خوانند كه ولايتش باطل است!
اين مساله به حدي جدي است كه تنها آيت الله بي بي سي نيست كه «نامتصور» مي خواندش. اين خبر را هم، از همان سايت موج سبز(14آبان88) مرور كنيم: « برخي خبرها از رايزنيهاي گسترده اي ميان روحانيون ارشد قم حکايت داشت که با هدف برون رفت از بحران فعلي صورت مي گرفت. ظاهراً اين رايزنيها تدوين طرحي را پي مي گرفت که يک محور اساسي داشت: مرخصي چند ماهه مقام رهبري و سفر ايشان به يکي از شهرهاي شمال شرقي کشور و تشکيل شوراي موقت رهبري متشکل از برخي مراجع تقليد».
كساني كه حوادث سالهاي آخر حاكميت شاه را به ياد دارند مي دانند كه مفهوم اين كارها يعني چه و همتاي كدام كار بود. در واقع شوراي سلطنت (در اين رژيم روحانيون ارشد!) جمع شده اند تا براي اعليحضرت چند ماه مرخصي بگيرند و ايشان را براي «معالجه» يا «هواخوري و استراحت» به يك كشور اروپايي بفرستند. شما مي توانيد اسم بي تعارف اين را بگذاريد« دك كردن» يا «در بردن». فرقي نمي كند. هرچند من شخصا فكر نمي كنم اين خبر صحت داشته باشد اما فرض بگيريم «روحانيون ارشد قم» چنين كاري بخواهند بكنند. از آن جا كه خامنه اي تحت تعقيب پليس بين المللي است و هيچ جايي خارج از ايران ندارد. پس به ناگزير بايد به شهرهاي شمال ايران آن هم از نوع شرقي اش پرداخت. مگر نه اين است كه دوره دورة حوادث «نامتصور» است؟كسي چه مي داند چه پيش مي آيد؟
ولي هرچه بشود بايد يقين داشت كه ولي فقيه ديگر عمود كمر شكسته نظام است. سير حوادث هم برگشت ناپذير است. يعني خيلي ساده «خامنه اي بايد برود» هم از اين رو است كه اين قدر وحدت بخش است. درست مثل شعار «مرگ برشاه». يادتان هست؟ همين كه افتاد روي زبانها تمام شد. ديكتاتور با همين شعار تمام كرد.
شعار اصلي و محوري جنبش الان همين است. و همين شعار است كه در ادامه تمعيق و تكامل خودش بي ترديد به شعار نفي كليت نظام آخوندي يعني «نفي نظام ولايت فقيه» خواهد رسيد. وقتي كه طنين شعارهاي مردم عليه «خميني» و مرده ريگ شومش تمام خيابانها و كوچه هاي ايران را بلرزاند.
از مرگ بر احمدي نژاد تا مرگ برخامنه اي زمان زيادي طول نكشيد. تا نفي كامل العيار ماترك خميني به عنوان سفاكترين ديكتاتور خونريز تاريخ اين خاك نيز راهي نمانده است. در اين راستا گام برداريم.


۸/۱۵/۱۳۸۸

نه هاشمي! نه احمدي، لعنت به بيت رهبري



ديروز ، در سيزده آبان، يعني سالروز تسخير سفارت آمريكا مردم به خيابانها آمدند. پيش از آن خامنه اي و باند مفلوج و ملعونش هرچه كردند نتوانستند مانع شوند. مثل سالهاي قبل و مثل همه ديكتاتورها از همه سلاحها و امكاناتشان استفاده كردند. بيشتر از همه روي اين كوك بودند تا به ترس دامن بزنند. همه، و از جمله خود خامنه اي، مي داند كه اگر قرار باشد يك كاري نشود؛ براي نشدنش بايد هركاري كرد. ولي وقتي هم شد، شده است ديگر. نمي توان جلويش را گرفت. چيزي شبيه به سيل است. قبل از اين كه راه بيفتد بايد تدابيري انديشيد.




خامنه اي هم بسيار حواسش جمع است. هركاري از دستش برآمد كرد. و اگر نشد، يعني مردم نترسيدند و به ميدان آمدند، دليلش اين نبود كه خامنه اي از عواقبش بي خبر بود. يا كوتاهي كرده بود. واقعيتش اين است كه خيلي كارها ديگر دست او نيست. هركاري هم بكند نمي شود. زيرا كه ترس مردم فروريخته است. و تا به حال عامل يك موفقيت امثال سردار «رادان» ها ترسي بود كه برمرد حاكم بود. اگر هم به اسم «اراذل و اوباش» آن بلاها را سر جوانان مردم در مي آوردند و علنا هم نشان مي دادند و عكس و فيلمش راهم به رخ همه مي كشيدند اين نبود كه ندانند ضرر مي كنند. هر بچه اي هم مي داند كه نشان دادن شكستن دست مردم با باتوم و آن طور وحشيانه روي اسفالت كشيدنشان و سوار چهارپا كردنشان به نفع هيچ حكومتي نيست. اما خامنه اي با وجود همه اين آگاهيها اين كارها مي كرد و شورآبادها و كهريزكها راه مي انداخت. براي اين كه منفعت بسيار بزرگتري در آن نهفته بود. ديكتاتور با «ترس» زنده است. با ترس مردم «پايدار» است. و وقتي ترس مردم ريخته شود همه سرمايه هاي ديكتاتور برباد مي رود.
و حالا ما با مردمي روبه رو هستيم كه هربيننده و ناظري را به تحير وامي دارد. يادتان هست كه تا همين چندي پيش چه تحليلهايي مي شد و چه تبليغاتي راه انداخته بودند كه مردم ديگر پاسيو و نااميد شده اند، مردم فكر نان و آب خودشان هستند. مردم از سياست زده شده اند. مردم از هرچه دين و مذهب و خدا است گريزان شده اند، و انبوهي ديگر از اين لاطائلات كه همه و همه مبين ترس تحليل گران و نويسندگانش بود. در همين اندك مدت مردم ما خيلي از تئوريها را به باد دادند و سوزاندند. مردم نشان دادند بسيار فهميده تر و روشن تر از كساني هستند كه آن تصورات ابلهانه را در موردشان داشتند. نشان دادند بسيار سياسي تر از آنهايي هستند كه غير سياسي مي دانندشان. و نشان دادند بعد از 30سال اختناق و تبليغ خرافه بهتر و بيشتر از بسياري مي فهمند كه ادعاهايشان گوش فلك را پر كرده است.
در روز سيزده آبان، مردم گام جدي ديگري در راه اعتلاي جنبش برداشتند. اگر تا به حال به صورت پراكنده پاي خامنه اي به ميان مي آمد در روز سيزده آبان با پاره شدن تابلو بزرگ عكس خامنه اي بت بزرگ شكسته شد. پرده ها به كناري زده شد و دشمن اصلي مردم به همه رخ نماياند. مردم شعار مي دادند : «نه هاشمي نه احمدي، لعنت به بيت رهبري» و با گامهاي استوار از روي عكس خامنه اي عبور مي كردند. راستي ياد لحظات خود پايين كشيدن مجسمه شاه در سال57 نيفتاديد؟ من شاه ديگري را مي ديدم كه صداي انقلاب را خيلي ديرتر از آن يكي شاه شنيده است.
شعارهاي مردم در سيزده آبان حاوي يك پيام اصيل بود. ارتقايي بسيار پرمعنا كه رهنمود براي روزهاي بعد است. شعار عليه خامنه اي يعني عمود خيمه نظام را بايد هدف قرار داد. اين شعار است كه وحدت بخش است. و اين شعار است كه مرزبندي دوست و دشمن را مشخص مي كند. حتي «احمدي نژاد»ها هم كوچكتر از آن هستند كه شعار اصلي اين جنبش باشند. همه مي دانند و بهتر از همه و بيشتر از همه، خود خامنه اي گفته است كه مشكل اصلي خود ولي فقيه است. شعار عليه ولي فقيه است كه وحدت درون خلق را قوام مي بخشد. متقابلا بر تفرقه دشمن مي افزايد. روحيه مردم را بالا مي برد. و متقابلا بيشترين ضربه را به نيروهاي درمانده سركوبگر مي زند. من چندين خبر و گزارش به دستم رسيد كه نوشته بودند نيروهاي سركوبگر روحيه قبل را نداشتند. در عوض اين مردم، به خصوص زنان، بودند كه با شهامت مي ايستادند، كتك مي خوردند و شعار مي دادند. يكي از شعارها اين بود: «رهبر ما جعلقه، ولايتش معلقه»! گوياتر از اين چه بگويند؟
اين دستاورد بزرگ را پاس بداريم. و بينديشيم در روزهاي آينده همين شعار را چگونه گسترش دهيم و چگونه تعميق كنيم. واقعيت اين است كه خامنه اي مي داند فرصت زيادي ندارد. دست و پا زدنهاي او هم بسيار مضحك است. ولي ما هم بايد بدانيم. با هوشياري گام برداريم و با آگاهي تمام دشمن اصلي را نشانه برويم. تضمين وحدت و قوت ما در اين نكته است.


۸/۱۲/۱۳۸۸

دو فاكت بدون شرح و يك سؤال



امروز، در آستانه 13آبان، كه قرار است مردم به خيابانها بيايند، و قرار است در خيابانها هم بمانند به دو خبر از رسانه هاي رژيم برخوردم كه بي نياز از تفسير هستند.
اولي مربوط به خبرگزاري فارس رژيم است و ديگري روزنامه رسالت كه از ابواب جمعي ولي فقيه است.
حالا شما لطفا به لينك زير برويد
www.farsnews.com/newstext.php?nn=8808120212




نكاتي در آن هست كه شايسته است همه مان به آن توجه كنيم. من علاوه برخباثت نهفته در آن يك نوع «راستگويي»! مي بينم. اين راستگويي ناشي از صداقت خبرگزاري مربوطه نيست. مقدم بر هرچيز ناشي از حماقت حضرات است. درنگ بيشتر در اين قبيل حماقتها ما را از بحث خودمان دور مي كند.
براي كساني كه حوصله رفتن به خبرگزاري شناخته شده فارس، وابسته به سپاه بيشتر شناخته شده پاسداران، را ندارند عين خبر را هم مي گذارم. خودتان بخوانيد و قضاوت كنيد:
«اعلام حمايت گروهك تروريستي منافقين از راهپيمايي انحرافي 13 آبان
خبرگزاري فارس: گروهك منافقين در بيانيهاي از عناصر آشوب طلب و اغتشاشگر خواست تا در راهپيمايي انحرافي فردا نقشي فعال ايفا كنند. به گزارش خبرنگار سياسي خبرگزاري فارس، گروهك تروريستي منافقين طي بيانيه اي به تحريك عوامل اغتشاشگر و آشوب طلب براي حضور در راهپيمايي انحرافي در مراسم روز ملي مبارزه با استكبار جهاني پرداخت. گروهك تروريستي رجوي در اين بيانيه همچنين از عوامل خود كه به تازگي از عراق به ايران آمده اند خواست تا با ساماندهي مناسب و حضور در راهپيمايي انحرافي روز 13 آبان نقشي فعال در ايجاد درگيري و اغتشاش در اين مراسم ايفا كنند. پيش از اين نيز يك نامزد ناكام انتخابات با صدور بيانيه اي با ناديده گرفتن شعار مرگ بر آمريكا و روحيه استكبار ستيزي مردم متعهد كشورمان از هواداران خود خواست در خيابانها حضور يابند».
از نثر مهوع و تعداد راست و دروغهاي خبر بگذريم. اگر مسابقه اي براي جمع كردن اين همه مزخرف، و اين همه پيچاندن راست و دروغ در يك خبر وجود مي داشت بي ترديد اين خبر از جمله برندگان آن بود.
به خبر دوم بپردازيم.
به روزنامه رسالت(10آبان88) برويد و ببينيد با چه سوز دلي از مسئوليت تاريخي لاجوردي حرف مي زند : «هنگامي که بزرگوار لاجوردي با الهام گرفتن از امام امت تصميم گرفته بود فتنه منافقين را براي هميشه ريشه کن نمايد و براي هميشه شر آنان را از سر انقلاب کوتاه کند عده اي ناآگاه از روي دلسوزي وترحم بي جا و… مانع حرکت او شدند و اين موضوع سبب شد که فتنه منافقين خلق تا به امروز باقي بماند و در طول سي سال ضرباتي را بر پيکر انقلاب اسلامي… وارد سازند…»
باز هم از فوران عفونتي كه در خبر هست بگذريم. اين دو خبر را در كنار هم بخوانيد. آيا به يك سوال نمي رسيد؟ راستي آن «ريشه» اي كه لاجوردي خواست بركند و نتوانست، بعد از او هم نتوانستند، و ريشه اي كه بعد از 30سال هنوز «باقي مانده» در كجاست؟ ساق و شاخ و برگش كجاست؟ و ميوه اش چيست؟
در خيابانهاي تهران ؟ يا در «اشرف»، يا اشرفي كه اكنون خود يك خيابان است. خياباني در تهران و وصل به همه آنها تصميم شان را براي آزادي گرفته اند


۸/۱۰/۱۳۸۸

با لهجة شيداييهاي تابستاني


باد با لهجة شيداييهاي تابستاني اش
مهتاب را مي پوشاند.
كوچة خونين پر از پر خيال مي شود
و من با گلويي از ني لبك خشك
به ضيافت چشمه مي روم.

ماه بيدلي هاي من!
شرمت را مثل شالي از تنهايي
در شبانة اين دشت رها كن!
و دانه هاي گردن بند اندوهت را
در جويهاي پر از اشك بينداز
من در رودهاي انتظار تو تن مي شويم
و در باغهايت
براي پروانه هاي بي بال مي رقصم!



چشمه چشمي از ماه دارد
و ني لبكم براي كولي بيدل
چيزي مثل بادي خنك را مي رقصاند.
اين سوار افتاده بر يال سپيد صبح
غريب تر از چكاوكي دربه در
سوكوار سكوت است
و آوازش
آوازي است از شبهاي بي آواز.

اي مهربان با زخمهاي مهتاب و خون گلوي من
از دشتهايت
صداي شتاب يورتمه ها مي آيد
و بوي آشناييهاي گمشده را داري
پنجره هايت را براو بگشا!

خنجري از الماس ناب ستارگان
برترك اسبي از پرواز
براي گلوي ماه كه خونين جامه است.
بادها با لهجة كوليها مي گريند .
27مهر88

۸/۰۸/۱۳۸۸

جـــا بـرای مـردی شـلاق به‌دست


(از مجموعه قصه هميشه, همان زن)

خيلي دلم می‌خواست بعد از آن همه مدت، يك گشتي در شهر بزنيم. برادرم عجله داشت زودتر برويم. گفت خرجمان زياد مي‌شود. گفتم گور پدر مال دنيا! مگر چقدر خرج بر مي‌دارد؟ گفت صبر كن اول برويم يك جايي براي شب پيدا كنيم بعد برويم خيابانها را ببينيم. گفتم دير مي‌شود. گفت نه بابا.
مي‌ترسيدم. ديرشدن كه نبود. مي‌ترسيدم بيايند همان كاري را بكنند كه وكيل بندم گفته بود. مي‌گفتند: «اشتباه شده». بعد بگیرند و ببرند سرجاي اولم. مي‌خواستم در واقع زرنگي كنم. مي‌خواستم قبل از بازگردانده شدن به‌زندان گشتي توي شهر بزنم.
بارها به‌اين فكر كرده بودم كه اگر قرار است بروم زندان ديگر همين جوري نمي‌روم.
من مي‌ترسيدم. برادرم هي مي‌گفت نترس!



مسافرخانة اول جا نداشت. در مسافرخانة دوم از نگاه صاحبش ترسيدم. طوري نگاه مي‌كرد كه شك نداشتم تا برود پشت پیشخوان، تلفن مي‌زند به‌آنها. حتماً يك چيزهايي مي‌گفت ديگر. دو نفر تازه وارد. ناشناس. غريبه. دو نفر مشكوك. بعد، از روي شناسنامة ما اسممان را مي‌خواند. آنها هم كه منتظر همين چيزها هستند. سرشان درد مي‌كند براي اين قبيل چيزها. افسرشان حتماً مي‌پرسد الان كجا هستند؟ صاحب مسافرخانه مي‌گويد همين پشت. افسر مي‌گويد چند دقيقه معطلشان كن تا برسيم. من صدايش را مي‌شنوم. به‌برادرم مي‌گويم بيا زود برويم. برادرم باورش نمي‌شود. مي‌گويد شناسنامه‌مان دستش است. بايد آن را بگيريم. مي‌گويم ولش كن بيا برويم. مي‌گويد نه نمي‌شود. صدا مي‌كنم ببخشيد ما بايد برويم اگر جا نداريد برويم مسافرخانة ديگري. صاحب مسافرخانه رنگ و رويش عوض شده. مي‌آيد پشت پيشخوان و با دستپاچگي مي‌رود يك ليوان آب براي خودش مي‌ريزد. سر مي‌كشد و مهره هاي تسبيحش را چند تا چند تا مي‌اندازد و بفرمايي به‌ما مي‌زند. من ول مي‌كنم مي‌روم دم در مي‌ايستم و به‌خيابان نگاه مي‌كنم. برادرم مي‌گويد بالاخره كي معلوم مي‌شود اتاق خالي داريد يا نه؟ صاحب مسافرخانه با صداي بلند مي‌گويد تا ده دقيقه ديگر. صندلي را نشان مي‌دهد و از برادرم مي‌خواهد بنشيند. بعد مي‌آيد به‌سراغ من. من خودم را مي‌زنم به‌نشنيدن. آرنجم را مي‌گيرد و مي‌گويد: بفرماييد يك چاي ميهمان ما باشيد. تا ده دقيقه ديگر مسافرمان مي‌آيد اتاقش را تخليه مي‌كند. نگاهش نمي‌كنم. انگشتهايش آرنجم را فشار مي‌دهد.
درست مثل نگهبانهاي زندان كه هلم مي‌دادند توي سلول.
من نمي‌رفتم. آنها اول سعي مي‌كردند بدون زور برم گرداندند. آرنجم را مي‌گرفتند و هل مي‌دادند به‌طرف سلول. من نمي‌رفتم. مقاومت مي‌كردم. مي‌گفتم تا افسر نگهبان را نبينم نمي‌روم. مگر من سياسي هستم با من اين طور برخورد مي‌كنيد؟ بايد امروز جوابم را بدهيد. يكي از آنها كه قد بلندتري داشت آرنج ديگرم را مي‌گرفت و مي‌گفت: الان كسي نيست. فردا مي‌آيند. مي‌گفتم من ديگر خسته شده‌ام از بس فردا، فردا، كرده‌ايد. مأمور اولي مي‌گفت ما مأموريم به‌ما چه؟ مي‌گفتم من دارم مي‌ميرم. آخر براي چي؟ مي‌گويد والله ما بي‌تقصيريم! آن يكي مي‌گويد مي‌خواستي از آن كارها نكني تا بيفتي اين‌جا. عصباني مي‌شوم. داد مي‌زنم گور پدر همه‌تان. از اول تا آخر. از بالا تا پایين. مگر چه كار كرده‌ام؟ نمي‌گذارند ادامه دهم. دو تايي دستهايم را مي‌گيرند. از پشت پيچ مي‌دهند و تا تكان بخورم پرتابم مي‌كنند توي سلول.
صاحب مسافر خانه مي‌گويد: بفرماييد روي صندلي بنشينيد تا ده دقيقه ديگر… مي‌گويم نه نمي‌خواهم! مي‌روم بيرون توي پياده‌رو مي‌ايستم. از همان‌جا به‌برادرم مي‌گويم بيا برويم من اصلاً نمي‌خواهم اين‌جا باشيم. صاحب مسافرخانه برمي‌گردد طرف پيشخوان. با اين كه چاق و پير است خيلي فرز است. شكمش اين ور و آن ور لپر مي‌خورد. تسبيحش را دور پنجه‌هايش تاب داده. بدون معطلي به‌سمت خيابان فرار مي‌كنم.
رفتم توي كوچه روبه‌رويي. شانس آوردم بن‌بست نبود. از آن‌جا به‌يك خيابان ديگر رسيدم. سر خيابان برگشتم و عقبم را نگاه كردم. برادرم داشت دنبالم مي‌دويد. رفتم توي مغازه رو به‌رويي پشت شيشه ايستادم و خيابان و كوچه را زير نظر گرفتم. يك داروخانه بود. نفر پشت ويترين دختر عينكي و لاغري بود. صداي جيغ‌داري داشت. پرسيد چيزي مي‌خواهم؟ بدون اين‌كه نگاهش كنم گفتم «نـه». تا خواست چيزي بگويد برادرم رسيده بود. از داروخانه زدم بيرون و از اين طرف خيابان تعقيبش كردم. كسي پشت سرش نبود. چند مغازه كه رفت جلو، خودم را نشانش دادم. مقداري عصباني بود. خواست چيزي بگويد. آرنجش را گرفتم و كشيدم. گفتم الان وقتش نيست بيا برويم بعداً صحبت مي‌كنيم. مقداري مقاومت كرد اما راه افتاد. به‌ته خيابان كه رسيديم گفت اين كارها چيست كه مي‌كني؟ شناسنامه‌مان ماند دست طرف. گفتم مگر صداي صحبت يارو را نشنيدي؟ داشت رد ما را به‌آنها مي‌داد. گفت خوب بدهد. گفتم زنداني نبوده‌اي. نمي‌فهمي. گفت ماليخوليا گرفته‌ام. گفتم نمي‌خواهم بدون يك گشت مفصل توي شهر به‌زندان برگردم. با تندي گفت بابا كي مي‌خواهد تو را برگرداند؟ بعد معطل نماند. چيزهايي را برايم تكرار كرد كه در واقع پرونده‌ام بود. كاري نكرده‌ام. سوءتفاهمي‌بوده برطرف شده. البته بايد به‌آنها حق بدهم كه در اين قبيل موارد سختگير باشند. خودم باشم سختگيري نمي‌كنم؟ سنگ روي سنگ بند نمي‌شود… گفتم بند بشود يا نشود من بدون گشت توي شهر به‌زندان برنمي‌گردم. با اين‌كه هميشه سعي مي‌كرد خونسرد باشد اين بار ديگر از كوره در رفت. تقريباً داد زد بابا خودشان آزادت كرده‌اند. چرا دوباره بگيرند؟ گفتم دفعة قبل هم مگر چرا داشت؟ بيخودي، بيخودي آمدند گرفتند و بردند.
زن و مردي كه با هم دعوا داشتند و بلند بلند حرف مي‌زدند همين كه از كنار ما را رد شدند با تعجب به‌ما نگاه كردند. چند نفر ديگر هم كه از كنارمان رد مي‌شدند ايستادند. من هم با اين‌كه نمي‌خواستم حرفهايمان را كسان ديگري بشنوند ولي داد زدم تو آنها را نمي‌شناسي. نمي‌داني چه حرامزاده‌هايي هستند. تا الان اگر ما را نگرفته‌اند به‌خاطر اين است كه نتوانسته‌اند. الان نمي‌دانند كجا هستيم. والا.... نگذاشت حرفم تمام شود. گفت از چي مي‌ترسي؟ ديگر خيلي عصباني شدم. داد زدم گفتند يك كار كوچكي دارند تا دو ساعت ديگر برمي‌گردم. ولي دو ساعت شد دو سال. آن هم چه دو سالي!
شش ماه اول كه همه‌اش شلاق بود و چشمبند و كتك. بعدش هم كه تبعيد و فرستادن به‌اين جهنم درّه كه اصلاً توي خواب هم نديده بودمش. بعد حالا آمده‌اند مي‌گويند ببخشيد. يك مشابهت اسمي‌باعث شد كه شما را بگيريم. عجب! ‌برادرم زبانش بند آمده‌بود. گفتم تو باور مي‌كني؟ آرنجم را گرفت و به‌كنار پياده‌رو كشاند. با خشونت پسش زدم. گفتم ولم كن! به‌جاي اين‌كه مثل آنها آرنجم را بگيري جوابم را بده. به‌اطرافمان نگاهي كرد و گفت بيا برويم توي بستني‌فروشي يك چيزي بخوريم. يادم افتاد كه يك چيزي به‌نام بستني هم وجود دارد. خوشم آمد. سرم انداختم پايين و رفتيم نشستيم توي بستني‌فروشي. گفت چي مي‌خوري؟ توي سلول، بيشتر، تشنه مي‌شدم. گفتم فالوده. شاگرد بستني‌فروش گفت مخلوط هم داريم. برادرم گفت مخلوط بياور. شاگرد بستني‌فروش كه رفت به‌من خيره شد. من نتوانستم به‌او خيره بمانم. سرم را انداختم پايين. برادرم گفت مي‌فهمد چه كشيده‌ام. چيزي نگفتم. گفت تو نبايد كاري بكني كه به‌زندان برگردي. توي دلم گفتم من كه نمي‌خواهم. ولي چيزي به‌او نگفتم. شاگرد بستني‌فروش دو تا ليوان بزرگ آب گذاشت جلومان روي ميز. به‌قدري بزرگ بودند كه حس كردم مي‌شود تويشان دو تا ماهي قرمز خوشگل بيندازند. جان مي‌داد براي سرگرم شدن در سلول. به‌شدت احساس تشنگي كردم. گفتم چند روز مرخصي گرفته‌اي؟ گفت دو روز. روز سومش هم مي‌خورد به‌جمعه. يعني در واقع سه روز. نگاهش كردم. كت مخمل كبريتي قهوه‌اي رنگي پوشيده بود. گفتم چرا اين‌قدر گشاد است؟ بعد. ليوان آب را روي ميز گذاشتم و بلند بلند شروع كردم به‌خنديدن. نتوانستم خودم را نگه دارم. قهقهه زدم. او هم خنديد. گفت ولش كن! ولي خنديد. اين قدر خنديديم كه اشكمان درآمد. شاگرد بستني‌فروش مخلوطها را گذاشت روي ميز و ايستاد به‌نگاه كردن ما. من مي‌ديدمش. اما مهم نبود. ليوان را دادم دستش و از او ليوان آب ديگري خواستم. ليوان را گرفت و پس‌پسكي رفت تا دم در. به‌برادرم گفتم ببين زندگي همين است ديگر! خنديد و گفت آره. گفتم زندان خيلي چيزها را در آدم عوض مي‌كند. بعد بدون معطلي بلند شدم و رفتم جلو دخل. اوستا پشت دخل بود. تنها اسكناسي را كه داشتم به‌او دادم و از در زدم بيرون. برادرم با عجله خودش را رساند و گفت ببين! گوش ندادم.
وقتي شانه به‌شانه شديم گفتم تو نمي‌داني، نمي‌داني يك زنداني وقتي توي سلول است چي مي‌كشد. گفت نه نمي‌دانم. گفتم توي بيرون همه چيز عادي مي‌گذرد. هيچ چيز تازه‌يي ندارد. تكرار است. مگر نه؟ گفت آره. گفتم آدم خسته مي‌شود. من خودم قبل از زندانم از دست خيلي چيزها خسته شده بودم. آزارم مي‌دادند. گفت من اين چيزها را كه تو مي‌گويي، نمي‌فهمم. گفتم من هم نمي‌فهميدم. تا آن شب كه… گفت همان شب كه دستگير شدي؟ گفتم نه! گفت آن شب كه زدندت ؟ گفتم نه! گفت پس كي؟ گفتم آن شب كه او را ديدم. تا قبل از آن شلاق و كتك هم داشت تكرار مي‌شد. به‌همين دليل تكرارش غير قابل تحملتر بود. ولي… حرفم را نتوانستم ادامه دهم. برادرم گفت «ولي…» پيچيديم توي كوچه درازي كه ته نداشت. يا من نمي‌ديديم. از آن كوچه به‌كوچة ديگري پيچيديم. باريك و كوتاه بود. تهش درختي سرك مي‌كشيد. همين‌طور كه نزديك شدم درخت را بهتر مي‌ديدم. چند تا پرنده روي شاخه‌هاي لختش نشسته بودند. لانه‌شان روي بالاترين شاخه بود. زير درخت ايستادم. برادرم گفت: هيچ وقت توي سلول به‌آسمان و پرنده‌ها فكر كرده بودي؟ گفتم نه، فرصت نداشتم. با تعجب گفت فرصت نداشتي؟ گفتم آره توي سلول يا از حال مي‌رفتم و يا اگر هوش و حواسم جمع بود به‌او فكر مي‌كردم.
موتور گازي پر سر و صدايي از كنار ما و درخت گذشت. پرنده‌ها از شاخه‌ها پريدند. شاخه‌ها داشتند مي‌لرزيدند كه سرم گيج رفت. دستم را به‌درخت گرفتم. برادرم ترسيد. گفت چيزيت شده؟ گفتم نه. عادت ندارم. سرم گيج مي‌رود. بعد گفتم برويم. راه كه افتاديم حالم خوب شد. برادرم گفت «او» كي بود؟ گفتم نمي‌دانم. بعد اضافه كردم فقط يك دفعه ديدمش. به‌خيابان رسيده بوديم. بايد به‌آن طرف مي‌رفتيم. يك ماشين گشت از سمت راست آمد. خودم را پشت يك دكه قايم كردم. برادرم گفت نترس! گفتم ترس نيست. شايد هم باشد. اما نمي‌خواهم، نمي‌خواهم همين‌طوري برگردم توي سلول. گفت خيلي عجيب است. تو كه اين‌قدر كله‌شق نبودي. گفتم وقتي او را مي‌زدند او هم ناله مي‌كرد. گفت كي را مي‌گويي؟ ادامه دادم. اول عربده مي‌كشيد. بعد ناله كرد. بعد ناله ‌كرد. بعد از نفس ‌افتاد. ضجه ‌زد. من ‌گفتم ديگر تمام است. همه چيز را مي‌گويد. آن طرف شلاق به‌دست بالاي سرش ايستاده بود. مي‌گفت بگو. فحش مي‌داد. مي‌خنديد. تحقير مي‌كرد. خنده‌دار است. گاهي هم محبت مي‌كرد. دل مي‌سوزاند. مي‌گفت به‌خودت رحم كن. چه فايده؟ مي‌گفت من مي‌دانم تو اصلاً كاري نكرده‌اي. اما فحش نده. يك دقيقه حرف گوش كن! فحش نده! فحش نده! هوم م م… اما او مي‌داد. ول‌كن نبود. من كه آنها را مي‌ديدم مي‌فهميدم طرف مي‌خواهد به‌هركلكي شده وارد قلب او شود. يا با شلاق يا با محبت. فرقي نمي‌كند. مي‌خواهد برود يك جايي را در قلب او بگيرد و بنشيند. برادرم گفت مگر او چكار كرده بود كه اين‌قدر مي‌خورد و هيچي نمي‌گفت. سياسي بود؟ گفتم طرف هم به‌او همين را مي‌گفت. مي‌گفت ما مي‌دانيم كاره‌یي نيستي. گردن‌كلفت‌تر از تو آمدند چند تا شلاق خوردند و رفتند. ولي تو داري غد‌بازي در مي‌آوري. گردن كلفتي مي‌كني. من كه مي‌ديدم مي‌دانستم گردن‌كلفتي نيست. طرف افتاده بود روي زمين. تمام سر و صورتش خونين بود. چند بار زد زير گريه. كف راهرو خيس شده بود. شايد هم خودش را خيس كرده بود. رمق نداشت نفس بكشد. چي چي گردن‌كلفتي؟ دلت خوش است. توي خيابان دستگيرش كرده بودند. طرف مي‌خواست برود توي قلبش لانه كند و او نمي‌گذاشت. با هر شلاق كه مي‌خورد يك قفلي مي‌زد روي قلبش. دمدمه‌هاي صبح وقتي به‌او نگاه مي‌كردم يك لاشه مي‌ديدم. داغان بود. حتي ديگر ضجه هم نمي‌زد. ولي تمام بدنش پر از قفل بود. ديگر شلاق به‌بدنش نمي‌خورد...
برادرم دستم را ول كرد. رفت زير شيرواني يك مغازه ايستاد. به‌جمعيتي كه در خيابان رفت و آمد مي‌كرد نگاه كرد. گفت و تو از او ياد گرفتي. گفتم نه، يعني نمي‌دانم، يعني آره. بعد پوزخند زدم. گفتم اختيار دلمان را كه داريم! پرسيدم نداريم؟ گفت چرا. گفتم پس توي قلب من جايي براي كسي كه شلاق به‌دست با آدم حرف می‌زند نيست. مثل چيز تازه‌یي كشف كرده باشد پرسيد مي‌داني اگر او به‌قلب آدم وارد شود چه مي‌شود؟ گفتم نه. گفت ديگر نيازي ندارد شلاق بزند. بدون شلاق هم هرچه بگويد آدم مي‌كند. گفتم يعني… نمي‌خواستم ادامه دهم. رنگ برادرم پريده و لبهايش مي‌لرزيد. بي‌اختيار چند بار گفت«نه». و من ديگر نمي‌ترسيدم…
گفتم مي‌خواهي برويم شناسنامه‌مان را از صاحب مسافرخانه بگيريم؟ شانه‌هايش را انداخت بالا.
زديم زير خنده و رفتيم توي خيابان شلوغ ديگري.
شناسنامه مي‌خواستيم چه كنيم؟


12دي84