۳/۲۰/۱۳۹۳

جنگل گوزن



جنگل گوزن
براي غلامرضا خسروي
كه نجابتش حتي قاتلانش را هم به صدا درآورد
جنگل گوزن مي دود
در دشت پر برف
و بخار نفس ها پر مي كند فضاي هواي يخزده را.

جنگل
آب مي شود
با قطره قطره هاي باران
و مي چكد در رودي از شاخ و شاخه
تا بريزد به دريا
با آبهايش پر از نهنگ و ماهي و صدف.

ماهي به آسمان مي رود
با همة پولكهايش؛
و تو با جان دم كرده ات
پر مي شوي از شوق دويدن
مثل گوزني تيرخورده
كه مي دود در آستانة سپيده.
20خرداد93

۳/۱۲/۱۳۹۳

مجنون تر از بيدي كه در باد مي رقصد

مجنون تر از بيدي كه در باد مي رقصد
براي غلامرضا خسروي كه مي خواست
«پرچم شرف و آزادگي» باشد، و شد

مجنون تر از بيدي كه در باد مي رقصد
تويي نشسته به تماشاي گذر ابر
و تمناي بي منتهاي رود.
منم كه مي لرزم در آستانة آب.

به انتظار
لب گشوده ام اي سراب آبي رؤيا.
و ساليان مي گذرد،
ميان وهم و خيال.

سواري كه نام روشنش فردا بود
گذشت از بيشة انبوه
و با اسبي سپيدتر از آرزو
گم شد در درون مه و ماه.

در كوچه هاي ماه
صداي اسبها مي آيد
صداي همهمة آب و رفتن و سوار
و كسي كه مي رقصد ميان خيال بيد و باد.

«از مجموعه هزارة آوارگي ماهي»


۲/۳۰/۱۳۹۳

سنگين تر از دنياي شما

سنگين تر از دنياي شما
سنگين تر از دنياي شما
رنج من است
بر شانه هايي زخمي
از لرزيدن برگي در باد.

رنج من
سفر به بطن گل سرخ بود
و غرق شدن در لحظه آواز يك قناري
هنگام ديدن بغض هاي يك چلچله.

بر شانه هاي من گلي روئيده است.
با سايه اي سرد
در بادهاي لال
و سكوت در هياهوي تاريك روز.

اي زخم!
اي رنج!
اي برگ!
اين من و شانه هايم از آن تو!

3اسفند92

۲/۱۹/۱۳۹۳

صمد كوچك ما به دريا پيوست

يادآوري:
صبحگاه روز يكشنبه 19ارديبهشت1389 بامدادي مثل ساير بامدادها بود. اما شكنجه گران رژيم در اوين در چنين روزي 5مبارز اسير را به دار آويختند. مبارزان قهرمان عبارت بودند از فرزاد كمانگر، علي حيدريان، فرهاد وكيلي، شيرين علم هولي و مهدي اسلاميان. استواري و پايداري آنان براي همة ما درس آموز و تكان دهنده بود. به ويژه ساير اسيران، از آنان درس وفا و استقامت آموختند. و اكنون هرساله در چنين روزي يادشان را گرامي مي دارند.
امسال هم زندانيان قهرمان گوهردشت، هم آنان كه با فرزاد همبند بودند، و هم آنان كه رسم و راه او را ادامه مي دهند،  در روز شهادت اين قهرمانان مراسم يادبودي برگزار كردند و به نشانه همبستگي با ياران پركشيده خود يك روز اعتصاب غذا اعلام كردند.
من به احترام فرزاد و يارانش و همچنين در همبستگي با زندانيان قهرمان گوهردشت مقاله اي را منتشر مي كنم كه در همان سال به مناسبت شهادت فرزاد نوشته بودم.
عزمشان  استوار و رزمشان پيروز باد
كاظم مصطفوي
صمد كوچك ما به دريا پيوست
(به ياد فرزاد كمانگر)
كاظم مصطفوي

در خاكهاي تو
امپراتوران خفته اند
و ما روئيده ايم
بر شاخة درختاني
كه چوبة دارمان بوده اند.

صبح امروز فرزاد(كمانگر) را به اتفاق 4زنداني سياسي ديگر اعدام كردند. خبر، تلخ، شوكه كننده، و تا حد زيادي دردناك است.
چه مي توان كرد بر اندوه از دست دادن آنها؟ به طور خاص فرزاد را مي گويم...
در اين سالها عادت كرده ايم كه با اشكي و بغضي ياري را بدرقه كنيم. بار اولمان نيست... خميني چيزي جز اين براي ما به ارمغان نياورد. و ما چه مي توانيم بكنيم؟ يا بايد نان تسليم و قلتباني خود را خورد يا كه ايستاد. آنقدر كه دريا از ماهيان كوچك سياه پر شود. و فرزاد، اين معلم مهربان و انسان برگزيده، يكي از اين ماهيان سياه كوچولو بود كه مثل پيشكسوت سالهاي دور خودش، صمد بهرنگي، از كوسه ماهيها نترسيد، از بركه گريخت و در جوباري گام گذاشت كه البته ناشناخته بود. اما او به دريا انديشيد. پس راه افتاد كه به قول لوركا «آفتاب صبر نمي كند».
بسيار روزها و شبها كه با ستاره ها حرف زده ام. در خياباني كوتاه و كوچك، در شبي تاريك با نسيمي اندك كه مي وزد؛ و بسيار فكر كرده ام كه در اين خلوت من هستم و خودم به راستي «كجاي جهان ايستاده ام؟». بعد رو در رو با خود، با خود گفته ام چه بايد بكنم؟ يا كه چه مي توانم؟
پنهان نمي كنم. گاه كه ياد ياران ديده و ناديده ام ، بر چوبه هاي دار، يا در كنج زندانها و يا در مخفيگاههاي كوچك مي افتم بارها از خود سوال كرده ام چرا اين جا هستم؟ و به خود لعنت كرده ام. اين هواي عفن را از آن خود نمي دانم. اين خانه، خانة من نيست. غريبه بوده ام و هستم و تا ابد هم، اگر كه قرار است همين جا بميرم، هستم.  اين است كه با هر يار كه به خاك مي افتد بيشتر و بيشتر شوق رفتن و رسيدن در من دميده مي شود. يادش به خير اشرف شهيدان كه نوشت: «…باتمام بچه‌هامون، با تمام عزيزانم، با تمام نورچشمانم، همانهايي كه قهرمانانه شهيد مي‌شوند هميشه با آنهام. با آنها شكنجه مي‌شوم، با آنها فرياد مي‌زنم و با آنها مي‌ميرم و زنده مي‌شوم. نمي‌دانم آتشي كه تمام وجودم را، از نوك پا تا مغز سرم، از پوست تا مغز استخوانم را، فراگرفته چكار كنم؟ باور نمي‌كنم كه هرگز اين آتش خاموشي داشته باشد. چقدر مرگ در اين شرايط ساده‌تر از ز يستن است. واي، وقتي خبر شهادتها مي‌رسد باوركن با ياد شهدا به‌خواب مي‌روم و با ياد شهدا چشم باز مي‌كنم و به ياد انتقام زنده‌ام».

خيابان!
آوازهاي رفيقانم را
بعد سالها كه رفته اند
از لا به لاي شاخه هاي درختانت مي شنوم.

به راستي اندوه، آدمي را با خود مي برد. احساس مي كني زورقي هستي. در بطن يك تلاطم وحشي و مردافكن. يك تموج مستمر و قوي كه پيام اول و آخرش تسليم است. و تو در كام اژدها، بايد تصميم بگيري. زياد قضيه را نپيچانيم. سؤال اساسي «بودن يا نبودن» است. اول بايد به اين سؤال پاسخ داد. بعد، خود راه بگويدت كه چون بايد رفت. قيد رسيدن را بزن. هيچ كس به هيچ كس تضمين رسيدن را نداده است. خدا، تضمين اين نوع رسيدن را حتي به «اباالشهدا»يش هم نداد. ما كه جاي خود داريم. خيال انواع رنگارنگ كاسه ليسان ولايت راحت باشد و هرچه كه مي توانند بر استخواني كه جلوشان انداخته پوزه بزنند و آن را بليسند. از قضا تمام ارزش كار امثال فرزاد هم در همين نهفته است. كه اگر تضمين داشتيم پيروزي از آن «ما»ست كه كاري نكرده ايم. البته بي ترديد پيروزي از آن ما خواهد بود. اما نه به معناي حضور مادي و جسمي ما در روز پيروزي. شايد كه سهم ما اين باشد تا راه را بكوبيم و جشن پيروزي ديگران را گواراتر كنيم. و كساني مثل فرزاد، كه تا آخرين لحظاتش با دانش آموزانش زيست، همين انتخاب را كرده اند. نشسته در ميان دو فك تمساحي كه هر آن احتمال دارد بر روي هم بيفتد. اما در هرحال تا آخر جنگيدن و جنگيدن. اين انتخاب لحظه به لحظه را در آينه روزهاي در جريان به وضوح شاهديم. و اين چنين است كه دشمن بي ترديد مي شكند. احمدي نژاد و خامنه اي و ساير اراذل و قاتلان و دژخيمان ريز و درشت، و بزك كنندگان آنها در هرلباس و با هركلام هرچه مي خواهند بلايند. صمد كوچك ما، صمدهاي ما، ما، تصميم خود را گرفته ايم. اين را به زودي خيابانهاي ما گواهي خواهند داد. شاگردان فرزاد خيابانها را پر خواهند كرد. و مثل فرزاد و فرزادها دريا را پر خواهيم كرد...
خيابان!
با اين هق هق بي صدا
مي رويم در تو تا دريا....


بعدالتحرير:
پس از انتشار اين مقاله در همان سالها از طرف دوستاني كه هيچ يكشان را نمي شناختم و نمي شناسم اين مقاله روي يوتوب گذاشته شد. از همة دوستاني كه محبت كرده اند تشكر مي كنم و رد آن را در يوتوب مي نويسم:

۱/۲۷/۱۳۹۳

اي تمام گل سرخ

اي تمام گل سرخ
براي مسعود
اي تمام گل سرخ
چه صدايي در توست؟
تو درنگ گل سوري
بر نگاه من بودي.
تو نسيم صبح
روي ايوان بلند بيداد
برشب من بودي.
تو صداي «نة»من
روي سكوي سكوت...
اي صداي شب بي پايان تنهايي!
اي صدايي كه صداهاي جهان از توست!
اي صداي گل سرخ!
گل سرخي در توست.


10دي84

۱/۲۲/۱۳۹۳

كمانة صدا در آسمان نگاه

كمانة صدا در آسمان نگاه
براي حنيف نژاد
در صبحگاه لَخت
ثانيه هاي تنبل،گنجشكان بي آوازند
كه در سايه چرت مي زنند
و تشويش، مرا مي برد به دورِ روز.

چه صبح مشوشي است!
سربازان گول آمده اند،
و صداي پوتينها
پتك است بر شقيقه ساكت كاشيها.

سفرِ ايستاده از شبانه سلول به ظهر حادثه،
انفجار بغض تا انتهاي زمان تا منتهاي خاك،
در ژرفاي باد، در فوران آتش كيستي؟
هنگام خضوع درخت كيستي؟

داماد صبحهاي سلول
كه به گردن بند عروس مرگ مي انديشد؟
يا ساقه جوان، با خوشه هاي پرخون
كه در مزرعه رنج، هفتاد بار مي شكفد؟

استواي زميني!
در تابستان تشنه تر از لبهاي مردي
كه بوسه اش بر طناب دار
روز گنديده ميدان را معطر كرده است.

نامت كودكي است عاصي
زاده آبهاي صبحگاهي
وقتي كه رميده از زمهرير ترس
به آسمان پرنده، هزار شعله مي كشي.

رگباري كه آسمان را قيچي مي كند
مي شكند بيضه باور بي باري را.
و فرياد تو، كه پري سپيد است،
خونين مي شود در رگبارهاي مدام.

آسمان پر از خون كبوتر شد؛
و من اين را در ستاره اي ديدم
كه از بازوانت روئيد.
گم نمي شود صداي تو در گلوهاي من.

شهروند كهكشان شبانه حضور
زير نوري مي گريد كه خلاصه تو است.
و تو در ديروزهاي دور
تا دلت تنها يك قدم فاصله داشتي.

ديگر نمي شود بعد از تو
 آن پرنده را فراموش كرد
كه در صبح روز هول
آوازش را با آيه اي از خون آغازيد.

عبث است عبث،
تحريم آواز آن پرنده سبز
 كه در گلوي من سربريده شد
پرنده با نگاه تو تا آسمان صدا كمانه مي كند.

در كوچه هاي آينه و صبح
با صداي زيباترين كودكان تكرار مي شوي
و كسي نمي ترسد ديگر
 از رگبار تگرگ در شب پر از گرگ.

بگذار آن خيل گول و گنگ
كوه را كاهي بدانند بر باد
زيبايان، كه كودكان روزند، مي دانند
در هر تكرار تو، رقمي از حادثه فردا است.

بعد از آن صبح تلخ
وقتي مي گذرم از زير ايوان ماهتابهاي سرخ
مي خوانم هميشه با خود :
او را ببين! او را بر تن درخت بخوان!

اين زخم بزرگ خاطره؛ با پيكاني برقلب
قطره خوني است چكيده بر تن اقاقي.
تبري كه نشست بر دستانت گفت:
نقش لرزاني از شوق را برلبانت ديد، هنگام وداع.
21خرداد87


۱/۱۲/۱۳۹۳

صد بهار

صد بهار

در اين بهار دلپذير، چكامه ها شود پديد
زآبها، زخوابها
و از ميان بادها و يادها
شنيده مي شود صداي صد هزارها.

شنيده مي شود، ميان اين همه سكوت
صداي آن كه روي چوبه هاي دار
ترانه خواند:
ترانة دريغ و درد مادران
ترانة جوان صد جوان
ترانة جوانه ها.

نگاه كن!
به خاك و آب
به آسمان،
به سرخي شفق
كه رنگ خون، و رنگ زندة  هواست.
نگاه كن به بوده ها
و سردي سروده ها
نگاه كن چگونه صد بهار،
بهارتر از بهار،
مي رسد زراه.

نگاه كن!
ميان اين همه پرندة سپيد
كه بوده اند اسير
و رسته اند ز دام صد كمين
و خوانده اند ترانة بقا
چگونه مي شود هواي پرسكوت
پر از صدا، پر از صدا
چگونه مي رسد بهار!


۱۲/۱۵/۱۳۹۲

خورشيد ماندگار )فصلي از يك تحقيق درباره محمد حنيف نژاد ـ بخش سوم)

خورشيد ماندگار )فصلي از يك تحقيق درباره محمد حنيف نژاد ـ بخش سوم)



 يادآوري: در سالهاي گذشته قسمتهايي از اين تحقيق منتشر شده است. اما من در سالهاي بعد دستي برآنها كشيده و مطالبي اضافه و كم كرده ام. بديهي است كه اين نوشته ملاك خواهد بود و نوشته هاي قبلي منسوخ هستند.


 خورشيدماندگار
(فصلي از يك تحقيق درباره محمد حنيف نژاد ـ بخش سوم)


آغازهاي دشوار

سالروز تأسيس سازمان مجاهدين خلق ايران بهصورت رسميروز 15شهريور1344 بهثبت رسيده است. اما واقعيت اين است كه از مدتها قبل از آن، محمدحنيفنژاد، بهاتفاق سعيد محسن بهجمع‌بندي مبارزات گذشته پرداخته بودند.
آنها در جمعبندي خود بهاين نتيجه رسيدند كه علت شكست مبارزات گذشته در عدم آمادگي تودههاي مردم نبودهاست.بلكه شكست، پيامد جبري فقدان يك رهبري ذيصلاح است. بهزبان ديگر در حالي كه شرايط عيني انقلاب وجود داشته، شرايط ذهني عقب بوده و دليل اصلي شكستها نيز در همين نكته است. اين نحوه نگرش بهمسألة تاريخ و انقلاب ايران، در همان گام اول حنيفنژاد را از ساير رهبران احزاب و جنبشهاي قبل متمايز ميكند. او اولين رهبري است كه از گام نخست دكان طلبكاري از مردم را، كه آن روي سكة پوشاندن ضعفهاي رهبري است، تخته ميكند. حنيفنژاد در امتداد همين ديدگاه بهعدم صلاحيت رهبران گذشته اشاره ميكند و ميگويد در حالي كه جامعة ما از 28مرداد1332 تحولات زيادي پيدا كرده و امپرياليسم و دربار و ارتجاع هرلحظه پيچيدهتر شده و پيچيدهتر عمل كردهاند، رهبران بيكفايت در يك خوشخيالي و توهم و سادهانديشي مفرط غرق بودهاند. لذا عملاً نتوانستهاند شيوههاي مناسب مبارزه را تشخيص دهند. بهطور مشخص بعد از 15خرداد1342 هيچيك از رهبران سنتي بهضرورت مبارزه مسلحانه، بهعنوان مشي بنيادين استمرار پيروزمند جنبش نرسيدند، و بهدليل ماهيت سازشكار و طبقاتي خود نميتوانستند هم برسند. هيچيك از رهبران، عناصر حرفهيي مبارزه نبودند،و مبارزه، تزئيني در حاشية زندگيشان بود. آنها تشكيلاتي نداشتند و با يك سازماندهي مشخص، استراتژي معيني را پيگيري نميكردند. با هر بادي بهسويي كشيده ميشدند و عمدتاًدنبالهرو جريانها بودند. آنها بهصورت سنتي در متن يك مبارزه كهنه بهميراثهاي گذشته تكيه ميكردند. درحالي كه شرايط متحول جهاني ايجاب ميكرد مبارزه را بهعنوان يك فن و يك علم آموخت و بهكار گرفت.

البته بسياري ضعفهاي ديگر نيز ميتوان برشمرد. اما در ريشهيابي هركدام از اين علل، يك نتيجة عام و كلي بهدست ميآيد. ريشة دردها و رنجها و عقبماندگيها اين است كه رهبري جنبش، فاقد يك ايدئولوژي بهمثابه چسب دروني سازمان رهبري كنندة آن بوده است. از همين نقطه بود كه براي اولين بار عبارت«مبارزة مكتبي» وارد فرهنگ مبارزاتي نوين ميشود. چيزي كه البته سالهاي بعد مردارخواران عمامه بهسر براساس حرفة خود آن را لوث كردند و بهابتذال كشيدند. اما براساس اين جمعبندي حنيفنژاد حركت خود را آغاز ميكند. تلاشها سمت وسوي مشخصي مييابد و او در سالهاي بعد براي يارانش تعريف ميكند كه: «براي راهاندازي سازمان سراغ بسياري از فعالين سياسي سابق رفتم، در حالي كه بهبعضي از آنها خيلي اميد داشتيم و بهكمك و همراهي آنها خيلي نيازمند بوديم اما اغلبشان نيامدند و ما را تنها گذاشتند. آنها ترس و ناتواني خود را بهحساب تودههاي مردم ميگذاشتند وميگفتند ملت ايران آگاهي سياسي لازم را ندارد و حاضر بهتحمل سختيهاي نبرد و در افتادن با رژيم و فدا كردن نيست. اما اين درست نيست، آنها صرفاً بيعملي خود را توجيه ميكردند»
علت اين مسأله را بايستي در سركوب وحشيانة بعد از كودتاي 28مرداد و سرخوردگي مردم و روشنفكران بعد از 15خرداد ديد. واقعيت اين بود كه سيستم پليسي شاه كه روز بهروز پيچيدهتر ميشد حتي در درون خانوادهها نيز رسوخ و بهاعتماد همگاني لطمات جدي وارد كرده بود. در ميان روشنفكران مبارز نيز سرگرداني و يأس رواج بسيار داشت. آنها ميدانستند كه با دست خالي نميتوانند با رژيم شاه مبارزه كنند و بهصورت غريزي همه ميدانستند كه اگر راهي باشد تنها در مبارزه مسلحانه است. ولي اين احساس عموميبهدليل اختناق حاكم و قدرتنماييهاي ساواك دست نيافتني مينمود. حنيفنژاد عليه همين وضعيت عموميقيام كرد. او ميگفت: «بايد قانونمندي حاكم برپديده را كه منجر بهآن اشتباهات شده، كشف كنيد و سپس راهحلي براي عدم تكرار آن اشتباهات ارائه دهيد، راهحلي كه پاسخ واقعي مشكل باشد». او توضيح ميداد كه «تنها توضيح و توصيف حوادث و درآوردن اشتباهات اين يا آن فرد كافي نيست» و سفارش ميكرد:‌ «جمعبندي از اشتباهات را بهسطح اسلوب برسانيد«.
در پرتو همين رهنمودها و بهكارگيري شيوههاي جديد و علميمبارزه بود كه روشنفكران مسئول و دردمند بهنداي او پاسخ داده و سفر جديد را در ميان انبوهي از مشكلات شناختهشده و ناشناخته آغاز ميكنند. ذكر چند نمونه از عضوگيريهاي حنيفنژاد در درك شخصيت تاريخي او روشنگر بسياري مطالب است.
مجاهد شهيد رضا رضايي يكي از اعضاي نخستين سازمان است كه از طريق برادرش، اولين شهيد سازمان، در جريان عضوگيريهاي حنيفنژاد قرار گرفتهاست. رضا در يكي از نامههايش مينويسد: «من محمد، حنيفنژاد را مثل يك برادر بزرگ خودم ميديدمتابستان سال44 بود، با سعيد و محمد و احمد بهكوه رفته بوديم. هنوز سازماني بهكار نبود، محمد، سعيد و احمد روي مسئوليت تكيه ميكردند و من در آن روز محصل بودم و زياد از كار سردرنميآوردم . برايشان آتش روشن كردم، هيزم جمع كردم، چاي درست كردم و ظهر كه شد، برايشان گوشتها را بهچوب كشيدم و كباب كردم. محمد برايمان قرآن ميخواند و من تمام تنم ميلرزيد. براي اولين بار بود كه در آن روز احساس كردم كه مسلمانان صدر اسلام چهاحساسي در مقابل قرآن داشتند…»
نصرالله اسماعيلزاده كه از نفرات اوليه عضوگيري شده است دربارة يكي از اولين نشستهايش با محمد حنيف مينويسد: «قبل از آشنايي با حنيفنژاد ما روشنفكران مذهبي بوديم كه ديگر حرفها و تئوريهاي رهبران گذشته برايمان كشش نداشت. دنبال يك چيز، كه خودمان هم نميدانستيم چيست، بوديم. من در آن ايام از جمله با علی دانش، شهید بدیع زادگان، محمد كاشاني معروف به بابا سیدی و یک نفر دیگر ارتباط داشتم. روزي در شهريور سال1344 یکی از افراد که فعالیتهای نسبتا مخفی داشت گفت قرار است یکی از مبارزین مورد اعتماد بیاید و جلساتی داشته باشیم. او میگفت شخصی که قرار است بیاید در سربازی است. علی دانش هم همین مسأله را مطرح می کرد. در واقع هر دو یک موضوع را مطرح کرده بودند. سرانجام انتظار به سر آمد و محمد آقا در شهریور1344 اولین جلسه را تشکیل داد. در این جلسه شهید ناصر صادق، علی دانش، بابا سیدی، هاشم فرخ(پسر دایی علی دانش) و دکتر طباطبایی و من شرکت داشتیم. از قبل بر مخفی بودن جلسه و کلیه مطالبی که در جلسه مطرح می شد، تاکید شده بود. امری که همه بر ضرورت آن تاکید داشتند. در اولین جلسه، محمد آقا بر ضرورت کار تشکیلاتی منسجم، مبارزه حرفهيی، صداقت و فدای کامل تاکید کرد. محمد آقا در بحث مبسوطی به ضرورت چنین مبارزهيی پرداخت. او با اعتقاد راسخ خود گفت که مبارزه باید اصل قرار گیرد، نباید خانواده و مسایل جاری زندگی اصل شود. همه چیز باید در خدمت مبارزه حرفهيی تمام عیار قرار گیرد. محمد آقا با جدیت تأكيد كرد: «اگر فردی از جمع حاضر نمی تواند از عهده یک چنین تعهدی برآید، بهتر است که در سطح دیگری به فعالیتهای سیاسی خود ادامه دهد». پس از سه جلسه بحث و کار اولیه تشکیلاتی، علی دانش خودش را کنار کشید. پس از کنار کشیدن علی دانش هاشم فرخ در چند جلسه دیگر شرکت کرد او هم کنار کشید و به آمریکا رفت و به ادامه تحصیل و زندگی در آنجا پرداخت. از افراد آن جلسات شهید ناصر صادق، شهید احمد طباطبایی، محمد سیدی کاشانی بابا و من باقی ماندیم. حدود 2سال جلسات با محمد اقا ادامه یافت.
آن چه که در اولین جلسه همة ما را تحت تاثیر قرار داد، اعتقاد محمد آقا به گفته هایش و عزم و اراده محکم در پشت هر کلمه اش، بود. محمد آقا در همان جلسه اول از قران ونهج البلاغه شاهد مثا ل می آورد».

يكي ديگر از كساني كه در همان اوائل بهحنيفنژاد ميپيوندد مجاهد خلق محمد سيديكاشاني است. او دربارة نحوة عضوگيريش ميگويد:‌ «اولين ديدار من با محمد حنيفنژاد، در اواسط شهريورماه سال1344 بود. تا آنزمان ما بهعنوان اعضاي جوان نهضت آزادي، بعد از كشتار 15‌خرداد توسط رژيم شاه، بهدنبال اين بوديم كه راهي پيدا كنيم و بنبست مبارزه را از ميانبرداريم. يكي از دوستانم خبر داد «گروهي دارد شكل ميگيرد و همان چيزي است كه تو بهدنبالش هستي...» ساعت فراموشينــاپذير 5‌بعدازظهر روز 16شهريور فرارسيد و من در خانة آن دوست، بامحمدآقاملاقات كردم. مردي بود كه در تمام حركاتش جاذبة عجيبي وجود داشت. در همان دقايق اول ديدار، مرا بهشدت تحتتأثير قرار داد. چنان شخصيت پرتأثيري داشت كه نهفقط حرفهايش بلكه حتي خطوط چهرهو سيماي پرصلابتش، از بيشمار سجايا و خصوصيات كميابي خبر ميداد كه من و امثال من در آن روزگار، تشنة آنها بوديم. آن روز «محمدآقا» برايم دربارة دكتر مصدق صحبت كرد و از فداكاريهاي مردم و خيانتهاي رژيم شاه، از فعاليتهاي سياسي سالهاي39 تا 42 و بالاخره از فاجعة 15خرداد و اين كه چگونه مردم را بهگلوله بستند و بهخاك و خون كشيدند؟ و هنگاميكه بحث مبارزة حرفهيي و فدا كردن در راه مردم و محرومان را مطرح كرد، يكجملة او هنوز در ذهنم زنگ ميزند كه ميگفت: «اين زندگي چيه؟» با آن كه من ازقبل خودم را براي روبهرو شدن با هرگونه سختي و حتي پذيرش شهادت آماده كرده بودم، اين جملة كوتاه سهكلمهيي مرا بهشدت تكان داد. لحن و انگيزش خاصي در بيان او بود كه من هنوز هم نميتوانم تأثيري را كه در من باقي گذاشت، بيان كنم. ناخودآگاه بهخودم گفتم همهچيز تمام شد، با همهچيز بايد خداحافظي كني. با كار، با زندگي، با تمام علائقت، با دوستانت و با آنهايي كه در مسير مبارزه نبودند. خلاصه مسير زندگيات عوض شد و بايد آماده شوي براي مبارزة بيامان و شهادت... تضاد اصلي حاكم بر اينجامعه، تضاد بين مذهبي و لامذهب نيست. تضاد اصلي، تضاد بين استثماركننده و استثمارشونده است و در رأس استثماركنندهها هم رژيم شاه است. اين تضاد بايد حل بشود تا تودهها رها شوند. اين تضاد هم حل نميشود مگر با نابودي رژيم شاه. شاه و رژيمش هم امكان ندارد كه خودشان با پاي خودشان بروند. اينها نميروند مگر با قهر، بايد مبارزة مسلحانه پيشه كرد، مبارزة مسلحانه هم امكان پذير نيست مگر اينكه در ابتدا مخفيانه آغاز شود. پس ما بايد از مبارزة مخفي شروع كنيم»

اين تلاشها تا سال1350 ادامه مييابد. اولين كساني كه عضوگيري ميشوند آشنايان و دوستان دانشكده و يا نهضت آزادي هستند. دومين سري، روشنفكران و دانشجوياني هستند كه توسط افراد عضوگيري شدة قبلي معرفي ميشوند. محمد حياتي يكي از آنان است. او دربارة نحوة عضوگيري خود نوشته است:‌ «اولينباري كهمحمدآقارا ديدم، در اولين خانة تيميخودمان بود. اين خانة تيمي را كه عبارت بود از يك تكاتاقي اجارهيي، من و دو يا سهنفر ديگري كه توسط شهيد موسي خياباني عضوگيري شده بوديم، بهراه انداختيم. او خيلي ساده و صميمينشست و بحثش را شروع كرد. اولينباري بود كه صحبتهايش را ميشنيدم. اول برايمان جريان تكامل انسان را بحث كرد. مسئوليت انسان را توضيح داد و جابهجا با استفاده از آيات قرآن و خطبههاي نهجالبلاغه بحثش را پيش برد. با آن كه من سابقة فعاليت مذهبي داشتم روي قرآن نيز كار زيادي كرده بودم، اما در نگرش و بيان محمدآقا راز شگفتي وجود داشت. احساس ميكردم آياتي را كه بارها خواندهام براي اولين بار است كه ميشنوم. اصلاً بهكُنه و محتوايشان پي نبرده بودم. آيات قرآن و خطبههايي كه او از نهجالبلاغه ميخواند، چيزهايي بود كه با واقعيتهاي آن روز و با مسائلي كه ما با آن درگير بوديم، انطباق داشت. در همان اولين برخورد، سيماي پرصلابت و با شكوه انساني را يافتم كه ساده و صريح و در عينحال بسيار عميق بود و آدم را مسحور ميكرد. هنگام صحبتش احساس ميكردم كه وجودشحقيقترا منعكس ميكند. ذرهيي جاي وهم و خيال باقي نميگذاشت، با هرجملهيي كه ادا ميكرد مسئوليتي درمقابل ما ميگذاشت«.
احمد، برادر حنيفنژاد، از جريان عضوگيري خودش خاطرهيي دارد كه تا اندازة زيادي نحوة كار و محتواي مطالبي كه براي عضوگيري توسط حنيف را نشان ميدهد:‌ «سال47 از تبريز به تهران رفتم. يك روز مرا از صبح تا ظهر بهجامعهگردي برد. ابتدا بهمناطق جنوب شهر و كورهپزخانهها و گود نشينها برد. گفت خوب اينها را نگاه كن. محيط و آدمهاي فقير و بيكار را نشان ميداد. كارگران كورهپزخانه و بچههاي كم سن و سالي را كه كار ميكردند، نشانم داد. سعي ميكرد مرا نسبت بهوضعيت آنها عيني كند. سئوال ميكرد چرا اينها چنين وضعيتي دارند؟ قدم بهقدم در بحث پيش ميآمد تا من خودم بهجواب سئولات برسم. سپس مرا بهشمال شهر برد وگفت بهماشينهاي آخرين مدل، بهساختمانهاي بلند، بهويلاها خوب نگاه كن. بعد پرسيد اين اختلاف ناشي از چيست؟ آيا بايد همينطور باشد؟ من پاسخش را دادم. بعد او مقداري جنبههاي علميمسأله را توضيح داد. و گفت فكر كن ببين راه حل اين مشكل چيست؟«
مهدي خداييصفت يكي ديگر از مجاهديني است كه در سال1348 عضوگيري شده است. او در ابتدا توسط محمود عسگريزاده با سازمان آشنا و پس از ديدار با حنيفنژاد عضوگيري شد. نمونة او منابع عضوگيري حنيفنژاد و علت جذب روشنفكران مسلمان آن ايام را بهخوبي نشان ميدهد. او در اين باره نوشته است: ‌«آخرين روزهاي زمستان سال48 درتهران، منتظر يكقرار بودم. قراري كه 2سال بهخاطرش صبر كرده بودم.شهيد محمود عسكريزاده، همكلاسي، دوست، عضوگير و آخرين فرماندهام در سازمان مجاهدين، قول داده بود كه وقتي هردو ما از سربازي برگشتيم، ارتباط حرفهييام را باسازمان برقرار كند. ماههاي آخر، بهكندي ميگذشت و گاه ديگر طاقتفرسا شده بود.بعضي وقتها پيش خودم روزهاي خوش آينده را تصوير ميكردم كه در ارتباط حرفهيي با سازمان قرار گرفتهام، و شبها هم دوباره همين صحنههاي رويايي را درخواب ميديدم. عجله داشتم، دنياي اطرافم سرد وخاموش بود و جز بيعاري مشتي روشنفكرنما با ادعاهاي پوچ و پرطمطراق كه تماماً سعي ميكردند فاصله خود را با هرگونه انقلاب و انقلابيگري حفظ كنند، چيزي وجود نداشت.در اين ميان كارهاي رفرميستي برخي از اين جماعت كه براي تسكين خود يا بهتر بگويم براي خيانت بهوجدانشان بهآن دست ميزدند، واقعا تهوعآور و غيرقابل تحمل شده بود. كارهايي مثل برگزاري جلسات بهاصطلاح تحقيقات مذهبي، جلسات سخنراني يا فعاليت در انجمن معلومالحال ضدبهائيت كه در همدستي با ساواك شاه بهخاموش كردن هرگونه انگيزهانقلابي درجوانان آگاه و روشنفكر مذهبي مشغول بود.
سرانجام انتظار بهسرآمد و روز موعود فرارسيد. صبح زود يك روز زمستاني، محمود بهسراغم آمد و از من خواست كه با او بيرون بروم. از انتهاي كوچه خودمان(آهنكوب) بهطرف خيابان خراسان و از آنجا بهسمت آبمنگل رفتيم. در كولهبار من آن روزها، مقداري خردهعلم مذهبي و سياسي و همچنين سابقة گردانندگي جلسات و محافل سياسيـ مذهبي بود كه با داشتن آنها، من هم مسكن مانندي براي خودم جور كرده بودم. همراه با اين توجيه كه خوب اينها موقت است تا يك كار واقعا بنيادي انقلابي را شروع كنم... آن روز با محمود از كوچه پسكوچهها خودمان را بهخيابان ري رسانديم. كوچهها و خيابانهاي سرراه را خيلي سريع طي كرديم و ناگهان از نبش خيابان اديبالممالك، روبهروي بازارچه نايبالسلطنه در خيابان ري سردرآورديم. انتظار داشتم مدتي آنجا بمانيم تا «او» از راه برسد. ولي نفهميدم چه شد و او ازكجا و كدام طرف وارد شد. فقط در يكلحظه غيرقابل پيشبيني محمود دستم را توي دستش گذاشت.
دستم توي دستهايش گم شده بود. يلي را ديدم با سينهيي ستبر و قدي برافراشته، چهرهيي پرصلابت، لهجهيي شيرين، زباني صريح، رفتاري بينهايت ساده و بيريا و عواطفي رقيق. در همان برخورد اول، شدت يگانگي و يكرنگياش من را بهشدت جذب خود كرد. او را نميشناختم اما فقط حضورش كافي بود تا بهسؤالات مختلفي كه در ذهنم جرقه ميزد پاسخ دهد!... اگرسر هرقرار ديگري بود، دوست نداشتم محمود من را با كسي كه براي اولينبار او را ميديدم تنها بگذارد. اما اينبار از اين كه او بلافاصله خداحافظي كرد و رفت كاملا راضي بودم.
تارسيدن بهخانه، تقريبا نيمساعتي راه بود. ولي نفهميدم اين راه را چگونه طي كردم. ظاهراً مسير خانة ما بود، ولي او بود كه من را همراه خودش ميبرد. مثل يك برادر؟ مثل يكپدر؟ مثل يكدوست خيلي صميمي؟ مثل يكمعلم دلسوز؟ يا مثل يك مرشد و پير مراد! نه! نه! هنوز نميدانم چه اسميرويش بگذارم، مثل همه اين چيزها ولي خيلي بيشتر از اين چيزها ... در دنياي سياستپيشگي و روشنفكرنمايي روز، اين اولين بار بود كه رابطهيي ازجنس اعتماد مطلق را حس ميكردم وخودم هم با آن خو مينمودم. اولينبار بود كه با يگانگي تمام بهسؤالات كسي پاسخ ميدادم.آه كه چه بار سنگيني را ازروي دوشم برميداشت. ميدانيد چرا؟ چون هيچ فاصلهيي بين من وخودش باقي نميگذاشت. مرا با همان واقعيتي كه داشتم باور داشت وخودش هم همان بود كه بود.وقتي بهخانه رسيديم، با اين كه براي اولينبار بود بهآنجا ميآمد، آنقدر بيتكلف و راحت در اتاق نشست كه انگار خانه خودش است.فهميدم كه يك انقلابي جدي، هرگز اسير تعارفات نيست و تمام هنرش جذب كردن بيشتر افراد و افزودن بهراندمان و تعهد انقلابيش ميباشد... اما دومين ديدار با حنيف، گمان ميكنم وقتي بود كه ما ديگر يك تيم 3 نفره شده بوديم. قبل ازارتباط با سازمان، با تفاسير مختلف قرآن آشنايي داشتم. تا آنجا كه بههمراه يكي از همكلاسيهاي آن زمان، باورمان شده بود كه ما هم ميتوانيم كمكم تفسيري برقرآن بنويسيم!...بهخصوص كه مقداري هم فلسفه و منطق و فقه و اصول خوانده بوديم. بههمين جهت در زنگ قرآن و نهجالبلاغة حنيف، فكر ميكردم دست پري در اين زمينه دارم، اما وقتي او شروع بهتفسير آيات سورة محمد كرد، تماميدستگاه حقيرم فرو ريخت: «الذين كفروا وصدوا عن سبيلالله اضل اعمالهم والذين آمنوا وعملواالصالحاتآنان كه كفر ورزيدند و سد راه خدا شدند، اعمالشان را تباه كرد. و آنان كه ...».‌ حالا گويي تكتك آيات قرآن، پيام وحرف روشني دررابطه با مبارزه روزمان داشتند. يادم هست كه دراولين جلسه بحث شناخت هم، دريچههاي دنياي تازهيي بهرويم گشوده شد و بهراستي پديدههاي اطرافم را جور ديگري ميديدم.
درهمان جلسات اول، وقتي بچهها از محفلهايي كه قبلا در آن بودند يا ميشناختند، با دافعه ياد ميكردند، محمدآقا موضعي متفاوت داشت.او با اين كه بهوضوح بهماهيت اين محفلها بهمثابه سد و مانعي در مقابل مبارزه انقلابي اشاره ميكرد، اما معتقد بود كه بايد سراغ اين محفلها برويم و افراد مناسب و نخبه را از ميان آنان عضوگيري كنيم .‌واقعيت اين بود كه عمده كادرها و اعضاي سازمان درسالهاي 48 تا 50 از ميان همين محفلها عضوگيري شده بودند. محمدآقا ميگفت اين محفلها مانند گلدانهايي هستند كه گلها را در آن قلمه زده وآماده تكثير كردهاند. ما بايد بهميانشان رفته و قلمههاي خودمان را انتخاب كنيم. چون اگر بيشتر از اين در آنجا بمانند، خراب ميشوند«.

بهاين ترتيب حنيفنژاد طي 6سال تكاپوي بيوقفه نقشي يگانه و بيهمتا در عضوگيري و ساختن كادرهاي سالهاي آتي ايفا ميكند. بههمين دليل نيز محبوبيت شگفت او هيچ گاه از ياد كساني كه با او برخورد داشتهاند فراموش نميشود و همگي تحت تأثير كاريسماي او قرار گرفتهاند. محمود حسيني دراين باره ميگويد:‌ «همهمحمدآقاصدايش ميكردند.اين درست برخلاف سنت رايج سازمانيمان بود. چون هميشه همديگر را يا با اسم مستعار و يا با اسم كوچك صدا ميكرديم. هركس كه برخوردي با او داشت، ديگرمحمدآقااز دهانش نميافتاد. چه رسد بهاين كه با او نشستي و كلاسي و كاري ميداشت. از آن قبيل آدمهايي بود كه در همان برخورد اول آدم را مبتلا ميكرد. آدم چارهيي جز عاشق شدنش نداشت. و عشق در كلام و رفتار او معنايي جز مسئول بودن و مسئوليتپذير شدن نداشت. براي همين وجودش، حضورش، حتي نفس سلام و عليكش، مسئوليتآفرين بود. من خود بارها احساس كرده بودم جايي كه محمدآقا نفس كشيده ديگر نميتوان بيتفاوت بود. يكبار رفته بوديم كوه. در كوه بهخاطر مسائل امنيتي بهيكديگر آشنايي نميداديم. از دور او را ديدم. مدتي بود بهخاطر كاري نديده بودمش. قلبم ميخواست از جا كنده شود. داشت از طرف مقابلم ميآمد. وقتي رسيد با همان لهجة شيرينش گفت:‌”سلام عليكمو رد شد. همين دو كلام بهقدري روي من تأثير گداشت كه وقتي بيلان هفتگي كارم را ميخواستم بدهم ديدم راندمان بيشتري پيدا كردهام. بهطور اتومات ميزان اتلاف وقتم كم شده بود. در عوض راندمان مطالعه و فكر بالا رفته بود...وقتي نبود بيشتر دوستش داشتي و وقتي بود مسحورش ميشدي».
دربارة علت اين محبوبيت شگفت مهدي ابريشمچي، كه از مجاهدين سالهاي پيش از ضربة1350 است، بهنقش محتوايي و يگانه و تاريخي حنيفنژاد اشارهميكند و ميگويد: ‌«محمد حنيفنژاد اولين مسلـمان انقلابي است كه مرزش با هرنوع اسلام ديگري در همة زمينهها، از انديشه و مباني فلسفي گرفته تا روش علميدر تشكيلات و تا سياست و مشي مبارزاتي، روشن و مجزا بوده است. شاخصهاي روشن و بيابهاميكه او در مرزبندي نشان داده و مسائلي كه روي آنها انگشت گذاشته است، واقعي بودهاند. اين حرف ساده و روشن كه: ”مرز اصلي، نه مرز بيخدا و باخدا، بلكه مرز استثمارشونده و استثماركننده است؛ تمام دكانهاي ارتجاعي را تخته كرده و جلو انبوهي سوءاستفادهها را گرفته است... نقش او يك نقش يگانة تاريخي و عقيدتي بوده كه در روزگار خودش ناشناخته مانده بود. تنها يكنفر، يعنيمسعوداين حقيقت را كشف كرده بود و بهطور زنده و عملي، اين رابطه را با او برقرار ميكرد و بهاي آن را در سختترين شرايط ميپرداخت و بهطور صريح و روشن از او بهعنوانآموزگار، معلـم و نخستين راهبر عقيدتيمنام برده است»