۸/۲۲/۱۳۸۷

اندكي درباره رئيسان اوين(2)

در گذشته درباره لاجوردي مختصري نوشته بوديم. اينك به رؤساي زندان اوين پس از او مي‌پردازيم. اين پدرخواندگان جنايت و كشتار عبارت بودند از :
1 – اكبر كبيري با نام مستعار فكور: شكنجه‌گري بسيار شقي و عامل چندين فقره تجاوز به زنان زنداني. او در سال64 از بازجويي و رياست شعبه7 اوين به رياست اوين رسيد. پيش از آن فكور رياست شعبه 4اوين را به عهد داشت. در گزارشي مي‌خوانيم: «… در بهمن‌ماه سال60، وقتي براي بازجويي مجدد و به‌اصطلاح تكميل پرونده مرا به اوين برگرداندند، به شعبه7 و بعد از چندروز به شعبه4، منتقل شدم و به‌طور مستقيم توسط «فكور، رئيس جديد شعبه4» و «گلپا» يعني شخص رئيس‌جمهور فعلي ارتجاع، شكنجه و بازجويي شدم. هربار كه در اثر ضربات كابل چشمبندم مي‌افتاد و چهره احمدي‌نژاد و ديگر شكنجه‌گران را مي‌ديدم، به‌سرعت چشمبندم را محكمتر كرده و به بازجويي ادامه مي‌دادند.
يك‌بار در شعبه4گفت كنار ميزي بنشينم، پس از مدتي فكر كردم كه كسي در اتاق شعبه نيست و چشمبندم را بالا زدم تا با زندانيان ديگر تماس بگيرم، او را به‌طور مستقيم و چشم در چشم ديدم و به‌خاطر همين كارم مورد غضب اين جلاد قرارگرفتم و به‌تعداد ضربات كابل، اضافه شد (نشريه مجاهد788 ـ اول اسفند84 ـ مقاله شايسته ترين رئيس جمهور)
فكور در سالهاي بعد با درجه سرهنگي به نيروي انتظامي‌منتقل شد. اما در واقع انتقال او به بخش عمليات برون مرزي وزارت اطلاعات بود. بنا بر برخي از گزارشها فكور خود مستقيماً در برخي ترورهاي خارج كشوري كه توسط وزارت اطلاعات طراحي شده است دست داشته است. فكور در اين راستا از همسر خود به عنوان يك مهره نفوذ در ارتش آزاديبخش استفاده كرد كه شكست آن موجب رسوايي براي وزارت اطلاعات گرديد.

به كار گرفتن همسر و كودكان براي نفوذ در صفوف ارتش آزاديبخش:
درتاريخ 4 بهمن 84سايت وزارت اطلاعات موسوم به ايران ديدبان از زني به نام رفعت يزدان‌پرست به عنوان «عضو شوراي مركزي انجمن نجات» در اصفهان نام برد . او خود را «عضو سابق وجدا شده از مجاهدين» معرفي كرد.
از آن پس رفعت درجلسات متعددي درشهرهاي مختلف اعم ازبابل, تبريز, اصفهان, كرمان, شيراز و ...به فعاليت و لجن پراكني عليه مقاومت پرداخت. در ارديبهشت 82 بعد از اين كه خانواده شهيدان و زندانيان سياسي تظاهراتي در حمايت از فرزندانشان برپا كردند او با كمك برخي زنان ديگر مثل خودش، تظاهراتي در مقابل سفارت سوئيس در تهران، به راه انداختند. او همچنين با مراجعه به خانواده مجاهدين مستقر در اشرف به تحريك آنان پرداخت تا آنها را به عراق اعزام كرده و در بغداد تظاهراتي در مقابل دفتر سازمان ملل و دفتر صليب سرخ به راه بيندازد.
خبرگزاري رسمي‌رژيم “ايرنا” در اول بهمن82 نوشت: «رفعت يزدان‌پرست"، به عنوان مسئول شاخه انجمن نجات ايران در استان اصفهان، از همه مجامع بين‌المللي خواست تا براي رهايي و آزادي اين افراد تلاش کنند»!
سياهه اعمال چنين زني جاي ترديد نمي‌گذارد كه با يكي از مأموران وزارت اطلاعات روبه رو هستيم. اما نكته مهم و مربوط به بحث ما اين است كه توجه كنيم رفعت يزدان‌پرست يك مأمور ساده وزارت اطلاعات نيست. او همسر فكور(اكبر كبيري) رئيس سابق زندان اوين است.
رفعت 6فرزند داشت كه يك نفرشان به نام سيامك از سالها قبل در سوئد زندگي مي‌كند. رفعت در اوائل مهر 74همراه 5فرزند ديگر خود راهي مأموريت نفوذ در ارتش آزاديبخش شد. او از طريق مرز تركيه به عراق رفت و در كركوك مستقر گرديد. اما از همان بدو ورود مورد شناسايي قرار گرفت و ارگانهاي امنيتي عراقي دستگيرش كردند. در ادامة همين مأموريت بود كه رفعت خود را سمپات مجاهدين معرفي كرد. اما اين ترفند نيز لو رفت و رفعت بدون هيچگونه ارتباطي با مجاهدين به ايران بازگشت داده شد. تمام داستان ارتباط او با مجاهدين در همين است كه اشاره شد. (تلويزيون سيماي مقاومت در برنامه شماره17 سريال پرونده اين رسوايي وزارت اطلاعات را افشا كرد )

اشاره‌يي به معاون فكور:
در زمان فكور، مجتبي حلوايي عسگر شكنجه‌گر معروف و بدنام اوين به معاونت زندان اوين رسيد.
مجتبي حلوائي عسگر ، مانند حاج داوود رحماني از نوچه‌هاي لاجوردي بود. كار خود را در اوين با زدن شلاق آغاز كرد و در کنار لاجوردي جنايات بسياري عليه زندانيان مرتکب شد. حلوايي در زمان قتل عامها پست معاونت انتظامي‌و امنيتي اوين را به عهده داشت و از نفرات اصلي اجرا کننده اعدامها بود . در گزارشي پيرامون نحوه برخورد حلوايي با اسيران در دوره قتل عام مي‌خوانيم: « روزي به يكي از پاسداران گفت: "برو 20نفر ديگر هم بياور». پاسدار گفت:«ديگر كسي نمانده، همه را آورده‌ايم». مجتبي گفت:«برو از آموزشگاه بياور». او جواب داد: «آموزشگاه هم تمام شده همه را آورده‌ايم». مجتبي گفت: «از كارگاه بياوريد». پاسدار جواب داد: «آخر كارگاه را گفته‌اند نياوريد». مجتبي گفت: «اگر خسته شده‌اي برو… خودم مي‌آورم. اينها را بايد كشت. همه‌شان يكي هستند و فرقي با هم ندارند». در گزارش ديگري مي‌خوانيم: «وي شخصا طناب را به گردن زندانيان مي‌انداخت، صندلي زير پايشان را مي‌كشيد و آنان را به دار مي‌آويخت. يك بار با بيسيم دستي توي صورت يكي از زندانيان زد و گفت: «منافقي؟» زنداني گفت:«نه مجاهد خلق هستم». همين كه اين كلام از دهان او خارج شد حلوايي با مشت به صورت او كوبيد. زنداني نقش برزمين شد. حلوايي با پوتين آن قدر به صورت او زد تا شهيد شد…»
همچنان كه كه خود حلوايي نوچه لاجوردي بود او هم نوچه‌اي به نام پاسدار محمد الهي داشت كه علاوه بر فعال بودن در كشتارها به لحاظ اخلاقي هم بسيار فاسد بود. درباره حلوايي و الهي به بخشي از يك گزارش در زمان قتل عامها بسنده مي‌كنيم: «جلادان با سرعت هر چه تمام تر به اعدام بچه‌ها مشغول بودند و براي اين که کسي از دست آنها در نرفته باشد هر شب به بند ما سر مي‌زدند و کنترل مي‌کردند مسئوليت اين کار هم با مجتبي حلوايي و نوچه‌ او محمد الهي بود. مجتبي حلوايي شبها به همراه ساير پاسداران به بند آمده و داخل اتاقها مي‌شد و به ما مي‌گفت همه دور اتاق بشينيم. سپس صورت تک تک افراد را نگاه مي‌کرد و از هر کس که خوشش نمي‌آمد مي‌گفت پاشو وسايلت را جمع کن. در آن لحظات آدم به ياد بازار برده فروشها مي‌افتاد که چه جوري برده‌ها را دست چين مي‌کردند و مي‌بردند» (خاطرات رضا شميراني بخش 2) به اين ترتيب هيرارشي شكنجه كامل و همگن بود. مشاهده مي‌شود كه در اين سيكل، از لاجوردي تا فكور و تا حلوايي و پاسدار الهي هيچ فرق ماهوي با يكديگر ندارند و هرچند حضور مستقيم لاجوردي در جريان قتل عامها ديده نمي‌شود اما روح دوزخي او همه جا به صورتي كاملاً محسوس حس مي‌شود.
مجتبي حلوايي بعد از جريان قتل عام سال67 از اوين منتقل شد. سپس پست نائب رئيس اتحاديه اتومبيلهاي كرايه را كه در واقع يك شغل امنيتي براي كنترل ترددها و ... است.به عهده گرفت و تا سال 86 در همين مقام باقي بود.
2ـ بعد از فكور، يكي ديگر از بازجويان شعبه7 به نام فروتن رياست اوين را به عهده گرفت. فروتن در سال بعد، يعني سال65 به رياست زندان گوهردشت رسيد. بعد از قتل عام 67 هم مجدداً براي مدت كوتاهي باز هم فروتن به رياست اوين رسيد.
در گزارشي پيرامون برخوردهاي فروتن در سال67 مي‌خوانيم: « اوايل آبان ماه بود که يک روز فروتن سر زده به بند ما آمد و رفت در آخرين اتاق بند نشست . ما اطلاع چنداني از تغيير و تحولات در سطح مسئولين زندان نداشتيم؛ اما فقط مي‌دانستيم که وزارت اطلاعات حاکم است وهمه امور زندان را در دست گرفته است. ظاهراً بعد از رفتن مرتضوي، فروتن به سمت مسئوليت زندان انتخاب شده بود. او بعد از مدت کوتاهي از زندان رفت و فرد ديگري جايي او را گرفت و ما نفهميديم چرا آمد و چرا رفت.
با آمدن فروتن به بند، بچه‌هايي که در حياط بودند به بند برگشتند و همگي رفتند به سمت اتاق 6، جايي که مسئول زندان جديد بود، تا ببينند چه خبر شده است. او هم مانند ساير اسلافش شروع کرد به سر هم کردن يک سري خزعبلات و تهمتها عليه مجاهدين.بچه‌ها با شنيدن حرفهاي او به تدريج از اتاق خارج شدند و جزء تعداد اندکي کسي در اتاق نماند. من توي اتاق نرفتم فقط چند لحظه پشت در ايستادم وگوش کردم ببينم چي مي‌گويد بعدش هم بر گشتم به اتاق خودم. مضمون اصلي حرفهاش اين بود که منافقين فکر مي‌کردند با اين حمله(عمليات فروغ جاودان) مي‌توانند کشور را از دست ما بگيرند و بعدش هم مسعود رجوي مي‌خواست بيايد از راديو پيام بدهد ،اما سربازان گمنام امام زمان همه آنها راقلع و قمع کردند و بحمدالله براي هميشه (از قسمت 4 خاطرات رضا شميراني)
3- ميثم : بعد از فروتن فردي با نام مستعار ميثم به رياست اوين رسيد. او در گذشته مدتي مسئول زندان عادل‌آباد شيراز بود. سپس به تهران منتقل شد و در جريان اوج گيري تضادهاي باند منتظري با باند لاجوردي به تهران منتقل شد و رياست قزلحصار را به عهده گرفت. ميثم تا زمان انحلال قزلحصار رياست آن جا را به عهد داشت. سپس به رياست زندان اوين رسيد. ميثم سعي مي‌كرد كه چهره‌اي متفاوت از حاج داوود رحماني و لاجوردي از خود نشان دهد. مثلاً بعد از رياستش در اوين: « يک روز آمدند به هر اتاقي دو قوطي بزرگ مرباي ارتشي و مقداري کره و حلوا ارده فاسد دادند و گفتند که اينها جيره شما بوده که حاج داوود مي‌خواسته بالا بکشد و در بازار آزاد بفروشد...» اما هميشه تأكيد مي‌كرد مهمترين مسأله براي او روحيه زندانيان است. او مي‌گفت: « من همه چيز مي‌دهم اما يك مساله مهم است . صداي خنده بلند در بند نشنوم» (خاطرات رضا شميراني ـ قسمت4)
رياست ميثم هيچگاه تغييري در سيستم و نظام شكنجه و شكنجه‌گري در اوين نداد. در سال66 و 67 رياست اوين به گرگ درنده‌اي تحويل داده شد كه يكي از شقي‌ترين جنايتكاران بود. به نقل بخشي از يك گزارش دربارة او از كتاب «صداي رويش جوانه‌ها » كه حاوي خاطرات محمود رؤيايي از ده سال زندان خود مي‌باشد:
«- ... گفتي ميثم رفت كنار؟
- البته كنار رفتن ميثم، نتيجة مقاومت بچه‌هاي سالن3 و سالن5 بود ولي مستمر جناح ميثم و دادستاني با هم درگيرن. هر كدوم با حقه‌يي ميخوان زيرآب اون يكي رو بزنن. حتي پاسدارهاي شيفت بند، كه يه روز از اين جناحن، يه روز از اون جناح، با نبستن درِهواخوري و هزار كلك و توطئه، واسه هم پاپوش درست ميكنن.
- از بچه‌ها چه خبر؟ موضعشون بالاست يا پايينه؟ داستان خودكشي چي بود؟
وقتي از موضع بچه‌ها در قبال زندانبان پرسيدم، دستش را به نشانة موضع بالا, از آرنج خم كرد و تا بالاي سر كشيد:
- بعد از اعتصاب و تحريم غذاي سالن3 و شكستي كه ميثم خورد، يعني سه چهار ماه قبل، ميثم 2تا از خائنها رو ميفرسته سالن5.
- نگفتن اسمشون چي بود؟
-ما نمي‌شناسيم. وضعشون قبلاً خيلي خراب بوده. حالا ديگه روشون كمشده، كاري به كار كسي نداشتن. اين جور كه ميگفتن بچه‌ها قبولشون نكردن. محمد فرجاد به عنوان مسئول بند رسماً اعلام ميكنه هيچ سلولي اينها رو قبول نميكنه. پاسدارها هم به زور وسايلشونو انداختن تو يكي از سلولها و گفتن ما تعيين ميكنيم. بچهها دوباره وسايل اينها رو ميذارن تو راهرو، به خودشون هم گفتن به دلايلي كه خودتون هم ميدونين، شماها رو نميتونيم تو خودمون قبول كنيم. شب هم وقتي بچه‌ها ميخواستن تو راهرو بخوابن اينا رفتن زيرهشت، همونجا خوابيدن.
- بچه‌ها هنوز تو راهرو ميخوابن؟ مگه بندشون چند نفره؟
- توسلولها جا نميشن. فكركنم نزديك 400نفر بشن. حالا ميذاري بگم يا نه!
- بگو.
- چند روز بعد ميثم، علي انصاريون رو كه مورد اعتماد بچه‌ها بود، ميبره بيرون.
- فكر كنم اسمشو شنيدم ولي نميشناسمش.
- از زندانياي زمان شاهه. واسه همين اونو انتتخاب ميكنن. علي رو يه راست ميبرن زيرفشار. يه هفته تموم با نورافكن و انواع روشهاي جديد بهش بيخوابي ميدن و بازجويي ميكنن. لابلاي بازجويي هم ازش فيلمبرداري ميكنن. آخر كار هم ازش ميخوان كه هم اعتراف كنه تو بند تشكيلات داشته و خط سازمان رو تو بندها پيش مي‌برده، هم چنين دست 2خائن بريده رو بگيره و ببره بند. بعد از يه هفته كابل و آتيش و نورافكن و… علي به ظاهر قبول ميكنه به تشكيلات بند اعتراف كنه, فقط ميگه قبل از اين كار بايد يه كم استراحت كنم. ساعت 3بعدازظهر، علي با سر و صورت كبود و بادكرده وارد بند ميشه. بچه‌ها هم به سمتش هجوم ميارن و روبوسي ميكنن. علي هم كه از زور بيخوابي تقريباً تعادلش رو از دست داده بود، درِ گوش هر كدوم از بچه‌ها چند كلمه ميگه، بعد هم مثل جسد توي سلول ميخوابه. ساعت 12شب، بعد از زمان خاموشي، به بهانة حمام ، شيشه‌يي رو داخل پارچه خورد ميكنه و بعد از تركيب با داروي نظافت، مواد ساخته شده رو سرميكشه. يه ساعت بعد، اسكندر ناظم‌البكا (كه ظاهراً مشكوك شده بود) ميره سراغش و اونو با وضعيت درب داغون، گوشة حموم پيدا ميكنه. بلافاصله مجيد مهدوي رو كه امدادگر بند بود, صدا ميكنه. از ساعت 2نصف شب تا 4صبح بچه‌ها يكريز دادزدن و درزدن. پاسدارا هم هيچ توجهي نكردن. وقتي بچه‌ها ميگفتن مريض داره ميميره، ميگفتن عيبي نداره بذار بميره. 4صبح بردنش بيرون. ساعت10صبح، ميثم، محمد فرجاد و رحيم مصطفوي و سيف الله(م) رو صدا كرد و خبر شهادت علي رو داد. چند روز بعد، بچه‌ها با كنارهم گذاشتن همون كلماتي كه علي (وقتي وارد بند شد) درگوش بچه‌ها گفته بود متوجه ماجرا (اهداف ميثم و برخورد پاسداران در اين مدت) شدند.
- بچه‌ها نگفتن هدف ميثم از اينكار چي بود؟ چرا مي‌خواست اين جوري از علي اعتراف بگيره.
- ميثم اين كار رو براي تثبيت موقعيت خودش، بعد از عقب نشيني از تحريم و اعتصاب سالن3, انجام داد. البته يه نظر هم اينه كه بعد از شكست خط منتظري و بن بست رژيم تُو زندونا، به اين نتيجه رسيدن كه يه تعداد از بچه‌هارو با پاپوش و پرونده سازي اعدام كنن. اين اعترافات و مصاحبه رو هم واسه همين ميخواستن.
- ظاهراً شهادت علي انصاريون، باز هم زندانبان رو آچمز كرد.
- آره، بلافاصله بعد از اين ماجرا، ميثم كنار رفت و مرتضوي رئيس زندان شد».
4- آخوند سيد حسين مرتضوي : بعد از ميثم اين آخوند سفاك و خونريز به رياست اوين رسيد. او از عوامل اصلي درسرکوب شکنجه و اعدام زندانيان تا بعد از قتل عامها بود. آخوند مرتضوي اهل زنجان و کانديداي نمايندگي مجلس از آن جا بود. مرتضوي پيش از آن در زندان گوهر دشت به شكنجه‌گري اشتغال داشت. او خود بي محابا مستقيماً در شكنجه اسيران شركت مي‌كرد، و بعد هم بي هيچ ملاحظه و شرمي ‌به سالن ملاقات مي‌شتافت. ملاقات كنندگان زندانيان بارها او را با لباس خونيني كه حاكي از شكنجه كردن اسيري بود مشاهده كرده بودند. مرتضوي پس از گرفتن پست رياست اوين برنامه خود را در يك جمله به زندانيان اعلام كرد. او از زندانيان خواست تا از مواضع خود توبه كنند و وعده داد : «اگر شما يك قدم برداريد من صد قدم برمي‌دارم»
اما چيزي نگذشت كه چهره واقعي مرتضوي در جريان قتل عام 67 زندانيان بيش از هروقت ديگر رو شد. او فعالانه در كشتار اسيران شركت داشت. در گزارشي از يكي از مجاهدين از بند رسته نمونه‌اي از برخورد مرتضوي آمده است: « ازبهداري برمي‌گشتم كه ديدم مرتضوي و تعدادي پاسدار يك نفر را به شدت مي‌زنند . كمترديده بودم كه خود رئيس زندان مستقيما با چنين وحشيگري كسي را بزند. چون معمولاً رئيس زندان ميايستاد و دستور ميداد زنداني را بزنند و خودش مستقيم وارد نميشد اما آخوند مرتضوي با لگد به سر زنداني مي‌زد و پاسدارها هم با لگد و كابل به بدنش ميزدند. بعد از مدتي علت قضيه را فهميدم. مرتضوي از زنداني پرسيده بود اتهامت چيست؟ و او جواب داده بود: مجاهدين . مرتضوي گفته بود كه اين طور. مي‌گويي اتهامت مجاهد است؟ آن زنداني گفته بود نه اشتباه كردم من فقط هوادار مجاهدين هستم . علت وحشي شدن مرتضوي همين بود»
براي اين كه بهتر بفهميم مرتضوي چه كساني را به كشتن داد نمونه ديگري از بند «زير زمين اوين» نقل مي‌كنيم كه توسط يك زن مجاهد خلق نوشته شده است: «زيرزمين، محل مخوفي بود كه نزديك 20 تن از خواهران در آن به مدت 1 تا 4 سال زنداني بودند. آن زمان كه لاجوردي هنوز حضور مستقيم در اداره زندان داشت وجود زيرزمين را به كلي حاشا مي‌كرد. اين شيرزنان به دليل روحيه بالا و ايستادگي بر روي هويت مجاهد دربرابر زندانبانان, همواره تحت فشارهاي خاص قرار داشتند. آنها را در اتاق كوچكي زير بندهاي عمومي‌نگه مي‌داشتند. در اين اتاق كوچك و بدون هواخوري بيش از 20 نفر را حبس يا بهتر است بگوييم پنهان كرده بودند. همواره با كمترين بهانه‌اي به افراد اتاق هجوم مي‌آوردند. اين اسيران آن قدر در زيرزمين مانده بودند كه براي خود سرودي به نام «سرود ملي زيرزمين» درست كرده بودند و آن را هميشه مي‌خواندند. بچه‌هاي زيرزمين همواره مورد احترام و محبت همه زندانيان بودند و با شروع قتل عام همين خواهران در اولين سري اعداميها با رروحيه‌اي سرشار, سرفراز و پرغرور, طنابها رابوسيدند از آنها هيچ كس زنده نماند»(از خاطرات مجاهد از بندرسته پروين پوراقبالي)
مرتضوي، قاسم كبيري را كه يكي از پاسداران قديمي‌اوين بود، به معاونت خود برگزيد. كبيري پيش از آن معاون آموزشگاه و مدتي هم از شكنجه‌گران بند 325 بود. او در سال 71 يك زنداني عادي را زير ضربات مشت و لگد خود كشت.
5- بعد از قتل عام 67 و مدت كوتاهي كه فروتن مجدداً رئيس اوين بود، در سال68 يكي ديگر از بازجويان سفاك اوين به نام پيشوا به رياست اوين رسيد. پيشوا نام مستعار جلادي به نام حسين ابراهيمي، سربازجوي شعبه يك اوين، بود. او يکي از کثيف ترين بازجوياني است که داراي پرونده‌هاي متعدد غير اخلاقي مي‌باشد.
حسين ابراهيمي ‌از بازاريان نزديك به باند عسگر اولادي و شفيق و لاجوردي و قبل از انقلاب در بازار تهران به كار خريد و فروش آهن مشغول بود. بعد از پيروزي انقلاب جزو دار و دسته لاجوردي بود و از سال60 در اوين به بازجويي و شكنجه در اوين پرداخت. وي عامل شكنجه و شهادت بسياري از مجاهدين اسير مي‌باشد. برادر او نيز به نام علي ابراهيمي‌نيز با نام مستعار "عابدي" از شكنجه‌گران اوين بود.
پيشوا در طول بازجويي و رياست خود خط نفوذ در مجاهدين را با انواع ترفندها ادامه داد. ذيلاً به يك نمونه از كارهاي او كه در مهر ماه 68 توسط فرماندهي بخش اطلاعات سازمان مجاهدين افشا شده است اشاره مي‌كنيم(نشريه اتحاديه ـ مهر68 ).
در اطلاعيه مذكور يك شبكه پوشالي دست ساز شكنجه‌گران و بازجويان افشا شد كه تحت فرماندهي پيشوا فعاليت مي‌كرد. اين شبكه وظيفه داشت با به كارگيري برخي عناصر خودفروخته و خائن، در شبكه هواداران به خصوص در خانواده شهيدان نفوذ كرده و آنها را شناسايي و دستگير كند.
پيشوا در اين عمليات نفوذي علاوه بر خائنين، تعدادي از مجرب ترين دژخيمان را همچون محمدجعفر دولابي (با نام مستعار احمد) و صابر (با نام مستعار محمدي و قائمي) به خدمت داشت. دولابي از بازجويان شعبه يك اوين بود كه به اعتراف همدستانش در شهادت بيش از 500مجاهد خلق مستقيماً دست داشته است. او همچنين از دست اندركاران حمله مسلحانه به خانه پناهندگان ايراني در پاكستان بود.
دژخيم صابر نيز از زمان كچويي در اوين به كار بازجويي و شكنجه اشتغال داشت. و بعد از 30خرداد در گروه ضربت دادستاني فعال بود. صابر از اواسط تابستان 61 به شعبه4 اوين منتقل شد و از بازجويان آن شعبه بود. او مدتي در بند آسايشگاه اوين اتاق 205 مشغول به كار مي‌كرد. او هم چنين از دست اندركاران اصلي حمله‌ مزدوران رژيم به پناهندگان ايراني در پاكستان بود و در پاكستان دستگير شد.
در اطلاعيه مجاهدين كليه ارتباطات، آدرس مغازه‌ها و شركتهاي مورد استفاده، نام اصلي و مستعار عناصر خائن همراه با مشخصاتشان به طور كامل و مفصل افشا گرديده است. از جمله در مورد مشخصات ظاهري پيشوا مي‌خوانيم: «قد 173سانتيمتر، صورت كشيده و گندمگون با موهاي مشكي كه در جلو سر و شقيقه‌ها ريخته است، وي هميشه داراي ته‌ريش است». در بخش ديگري از اين اطلاعيه پيشوا اين گونه معرفي شده است: «محل زندگي مزدور جنايتكار حسين ابراهيمي‌با نام مستعار پيشوا حوالي ميدان راه‌آهن است و معمولاً صبحها حدود ساعت 9 و بعد از ظهرها حدود ساعت 3 و 4 به خانه‌ يوسف‌آباد سركشي مي‌كند. وي براي ترددهاي خود از يك تاكسي با شماره‌ 32965ـ تهران11 استفاده مي‌كند و از اوايل سال65 در محلي در نزديكي خيابان پاسداران با شماره تلفن 230447 كار مي‌كرده است»
بعد از سال68، در ادامه تأثيرات اجتناب ناپذير سركشيدن جام زهر آتش بس توسط خميني، همراه با تغييرات بزرگتر در ساخت و بافت حاكميت، و از جمله دستگاههاي اطلاعاتي رژيم، اوين نيز دچار تحول شد. رژيم از اين پس براي اداره اوين ديگر از بازجويان و شكنجه‌گران شناخته شده و به طور مشخص از باند لاجوردي استفاده نكرد. در واقع دوره تاريخي باند لاجوردي در اوين به پايان رسيده بود. رؤساي بعدي ، همچون عباس خاني زاده، كمال زارع و فرج الله صداقت، از پاسداران و شكنجه‌گران دست پرورده وزارت اطلاعات بودند كه با انتخاب آن به رياست مي‌رسيدند. بررسي اين مقوله در كادر بررسي فعلي ما نيست و ما فعلاً به همين اندازه بسنده مي‌كنيم.

هیچ نظری موجود نیست: