۸/۱۷/۱۳۸۷

جوشش خونها و آغازهاي نوين



(دربارة مجاهد شهيد عبدالرضا رجبي)


«يكبار زن سالخورده‌يي به‌كوههاي آن سوي دشتها اشاره كرد و گفت مجاهدين كه براي عمليات فروغ جاويدان آمدند، پاسداران دشنه‌يي در سينهٌ جسد يك زن مجاهد فرو كرده و از صخره آويزانش كردند. از آن روز تا الآن مجاهدين بر روي همان صخره حضور دارند و تا انتقام نگيرند آرام نخواهند داشت».
از يك گزارش رسيده درباره عمليات فروغ جاويدان


عبدالرضا رجبي را كشتند. با رذالت و شقاوت تمام. جنايتي كه فقط در شأن آخوندها است. آخوندها و آخوندصفتها. آخوندهاي با ريش و بي ريش. آخوندهاي عمامه به سر يا كراوات زده و يا حتي دامن پوشيده و روسري به سر كرده. يكي مي گيرد و يكي مي زند و يكي مي كشد و ديگري، و يا ديگراني، سكوت مي كنند. نه تنها سكوت كه در خفا دست مريزاد هم مي گويند. انگار نه انگار كه سينة يك زنداني سياسي را، بعد از چند سال حبس، اين گونه فجيع شكافته و مغزش را متلاشي كرده اند. در يك كر هماهنگ، جنايت تكميل مي شود. يا مي خواهند به ما بگويند: «تمام شد». و حتماً از ما انتظار دارند تا باور كنيم كه واقعاً تمام شد. يعني كه هرچه بود بي فايده بود و تمام شد. قاتلان قدر قدرت اند و هرچه بخواهند مي كنند و اربابان بي مروت دنياي دني هم برايشان سر تكان مي دهند و راديوهايشان خفقان مي گيرند و دم برنمي آورند. اما هركس كه فيلم مراسم بزرگداشت عبدالرضا را در زادگاهش(ماهيدشت) ببيند و هركس كه شيون مردمي را از دست دادن يك يل و پهلوان نگاه كند مي فهمد كه قضيه نه تنها تمام نشده كه به واقع تازه شروع شده است. در گذشته ها مناطقي را داشتيم كه به داشتن پهلواناني مي باليد كه در نبرد با آخوندها به خاك افتاده بودند. هفت چشمه ايلام يكي از آنها است. با داشتن يلاني همچون خزعل و فلاح و حجت زماني كه هيچگاه از خاطر مردم ايران نخواهند رفت. حالا يلي از ماهيدشت به خاك افتاده.
پيش از او مجاهد دلاوري به نام داريوش رضايي از همين خطه ماهيدشت جاودانه شده بود. يلي كه وقتي دستگير شد 15ساله بود و بعد از اقدام براي فرار از زندان مجدداً دستگير و به اعدام تعليقي و 15سال حبس محكوم بود، اما در جريان قتل عام سياه سال67 به شهادت رسيد داريوش در وصيتنامه اش نوشته بود:
«اي آزادي!
نه تو تشنه به خوني،
نه ما بيزار ز خون خويش!
افسوس كه جلادان بدكيش
گذرگاه ميانمان را به خون آغشته‌اند».
داستان داريوش هم مثل عبدالرضا است. «جلادان بدكيش» وقتي او را به شهادت رساندند مي خواستند بگويند كه «تمام شد». اما مگر مي شود نسل شقايقها را كشت؟ و راستي كدام ديكتاتور و جلادي توانسته است جلو «آمدن بهار» را بگيرد؟
ماهيدشت دشتي است بين اسلام آباد و كرمانشاه. نزديك چهارزبر. همان جايي كه ميهني ترين عمليات تاريخ معاصر ايران رقم خورده است. و همان جايي كه خون دهها و صدها مجاهد خلق برزمين ريخت تا مهر عدم مشروعيت آخوندها براي هميشه برپيشاني سياهشان حك شود. و همان جايي كه در قلب زنان مجاهد دشنه فرو كردند و از صخره ها آويزانشان كردند. مردم ماهيدشت و آن منطقه، از قصر شيرين تا كرند و اسلام آباد و كرمانشاه، خود به چشم ديده اند. و فراموش نكنيم كه وقتي مردم چيزي را ديدند هرگز فراموش نمي كنند. هم از اين رو است كه از همان زمان يك لحظه هم جوشش خون داريوش رضاييها قطع نشده. در چند كيلومتر اين طرف و آن طرفش مجاهديني قد برافراشتند كه هريك خود يلي بودند و قهرماني. آن هم در عصري كه با هزار دگنگ مي خواهند به خورد ما بدهند «قهرماني» ضدارزش است. يعني كه نبرد براي آزادي بدون پرداخت بها و بدون پذيرش سختي و درد و رنج و گذشتن از عزيزترين ها امكان پذير است. غافل از آن كه آن چه آنان مي‌گويند ديگر نبرد نيست. نه نبرد است و نه براي آزادي.
بگذاريم بريدگان و واماندگان دلخوش عربده ها و يا رؤياهاي خود باشند و بينديشيم به جملات تكان دهنده قباد خدري از همان خطه گردآفرين. مجاهدي كه در زمان عمليات فروغ جاويدان 7ساله بود. فداكاريها و رزم مجاهدين را ديد و سالهاي بعد به مجاهدين پيوست و نوشت: «من از فروغ جاويدان زاده‌شدم، اما با خواهر مريم بنيانگذاراني را شناختم كه به‌قول برادر مسعود هركدام كوهي بودند. براي همين است كه الان واقعاً‌احساس مي‌كنم بيشترين چيزي را كه در دنيا دوست دارم شليك به‌قلب پليد پاسداران رژيم ارتجاعي و ضدبشري است. شليكي به‌نام مريم رهايي و براي آزادي خلق قهرمان ايران»
قباد درباره آشنايي خود با مجاهدين نوشته است: «يك بار پاسداران براي سربازگيري به ده ما حمله كردند و چند نفر را با زور دستگير كرده و با خود بردند. من از همان زمان كينة عميقي نسبت به‌آنها به دل گرفتم. آن روز همهٌ مردم از پاسداران صحبت مي‌كردند. از يك پيرمرد روستايمان شنيدم كه مي‌گفت:‌«مجاهدين انتقام همة ما را از آنهاخواهند گفت. براي اولين بار بود كه نام مجاهدين را شنيدم. فردا از دوستانم، و بعد ازكساني كه سنشان بيشتر از من بود سؤال كردم و آنها برايم گفتند كه مجاهدين چه كساني هستند و چه كرده‌اند» قباد قهرمان كه از نسل جديد شقايقهاي خطه عبدالرضاها بود در 23فروردين80 در نبرد رويارو با پاسدارن به شهادت رسيد.
همان روز در كنار قباد مجاهد ديگري،به نام حميد دولتياري، از همان خطه به خاك افتاد كه نوشته بود: «در جريان عمليات فروغ جاويدان با كساني آشنا شدم كه به‌راستي برايم باوركردني نبود. من شاهد بودم كه مردم چگونه از دلاوريها و برخوردهاي مجاهدين به‌ويژه شير‌زنان مجاهد خلق صحبت مي‌كنند. از آن لحظه به‌بعد من جوشش خون مجاهدين را در جاي جاي خاك منطقه‌مان احساس مي‌كردم. هرگاه كه به‌كوه مي‌رفتم در اين فكر بودم كه هم‌اكنون مجاهدي را در پشت يك صخره و قله‌يي خواهم ديد. من حضور مجاهدين را در منطقه‌مان در هرجا به‌وضوح احساس مي‌كردم و از همان نقطه تصميم قطعي خودم را براي پيوستن به‌آنان گرفتم»و اين است كه اين خون، تا زماني كه دم و دستگاه آخوندها برپاست مي جوشد و مي جوشد. دست آخوندها نيست كه به فراموشي بسپارندش. دست راديوهاي فارسي زبان هم نيست. دست خائنان و بريدگان هم نيست. دست امثال عبدالرضا است. ستارگاني كه هرروز به زمين كشيده مي شوند؛ و آسمان ميهن را همواره غرق ستاره نگه مي دارند. مقاومت و ايستادگي عبدالرضا براي همه ما درس آموز است. اما من وقتي به خود آمدم كه تصوير سه فرزند مجاهدش را هنگام احترام نهادن به پدر شهيدشان در مراسم اشرفيان ديدم. كسي كنار دستم ايستاده بود و بي اختيار زمزمه كرد: عبدالرضا رفت اما سه مجاهد را براي ما باقي گذاشت. و من براي هزارمين بار دريافتم كه خون شهيدان پايان همه چيز نيست. تازه آغاز است. در فرازي بالاتر و غرورآفرين تر. به فرزندان عبدالرضا نگاه كنيد! به انبوه خواهران و برادرانش در اشرف نگاه كنيد تا آن خون جاري دوران را به چشم ببينيد.

هیچ نظری موجود نیست: