۸/۱۱/۱۳۸۷

...كه ابديتي پرستاره

(قصه)

ما نبايد به مجسمة وسط ميدان نگاه مي‌كرديم. چند نفر از ما نگاه نكرده بودند؛ نمي‌دانم. ولي همه، از جمله خود من، يقين داشتيم كه اگر نگاه كنيم سنگ خواهيم شد. تكه سنگي از بلور كه بيشتر به يك مجسمه نمكي شبيه بود. مجسمه اي كه روز به روز كوچكتر مي‌شد و در يك روز هيچ چيز از آن باقي نمي‌ماند.همين طور كه داشتيم توي خيابان راه مي‌رفتيم يك دفعه مي‌ديديم يكي افتاد. در يك چشم به هم زدن سفيد مي‌شد. سفيد سفيد. نه مثل برف. مثل بلور نمك. آن وقت همه مي‌فهميدند كار از كار گذشته است.

اين همه مجسمه‌هاي كوچك يك وجبي،كه در گوشه و كنار شهر از ديوارها و طاق نصرتها آويخته شده اند، همين سنگ شده‌ها هستند. با هرباد به طرفي مي‌روند و مثل شماطة دلنگان يك ساعت مي‌رقصند و خواب و هوش ما را مي‌ربايند. بعد از چندي هم يا برباد مي‌روند، يا به زمين مي‌افتند و خرد، و يا بالكل نابود مي‌شوند.
در چنين شرايطي از دست مقامات چه برمي‌آمد؟ جز آن كه بر تعداد گشتيها و آمبولانسها و اورژانسها بيفزايند هيچ كاري نمي‌توانستند بكنند. و بايد انصاف داد كه در اين زمينه مطلقاً كوتاهي نكرده بودند.
تعداد بيمارستانها، دكترها و پرسنل مخصوص، براي رسيدگي به اين كار، در بيمارستانها به راه بود. مهمتر آن كه، گشتي ها هم بي وقفه در خيابانها در رفت و آمد بودند. در اين زمينه كار به اندازه‌اي با دقت برنامه‌ريزي شده بود كه دهان هر منتقدي را هم مي‌بست. يعني هيچ كس، با هر مقدار غرض و مرض، نمي‌توانست در اين مورد انتقادي به آنها بكند.
من كه سالها تمام مطبوعات و روزنامه‌هاي شهر را مي‌خواندم و اخبار را پيگيري مي‌كردم حتي يك مورد هم نديدم. گذشته از انتقادهاي هميشگي و آبكي مطبوعاتي، در هيچ محفلي هم، از جمله محفل همسايه‌هاي خود ما، نشنيدم كه كسي دو كلام حرف حسابي بگويد. از همه اينها گذشته خودم به صورت روزمره شاهد هستم كه تا كسي به زمين مي‌افتد، در اندك مدتي، شايد بي اغراق بگويم چند دقيقه، آمبولانسي با تمام تجهيزات سر مي‌رسد و مهلت نمي‌دهد كه دقيقه‌اي وقت تلف شود. مأموران مجرب و آموزش ديده، با لباسهاي مخصوص و دستكشهاي سفيد، دست و پاي كساني را كه دارند به بلور تبديل مي‌شوند را مي‌گيرند و با احتياط تمام آنها را به داخل آمبولانس منتقل مي‌كنند.
چيزي كه بر پيچيدگي اوضاع مي‌افزايد حضور افراد ناشناسي است كه با حرفها و كارهاي غير منتظره خود وضعيت را بيش از پيش مبهم مي‌كنند. من كه هربار با روبه رو شدن خبري از اين عده كلافه مي‌شوم. ولي چاره‌اي نيست. از قديم گفته‌اند جلو دهان مردم را نمي‌شود گرفت.
اين است كه خبر و شايعه به قدري به هم آميخته مي‌شود كه آدم نمي‌داند كدام را باور كند. شايعات عجيب و غريبي كه گاه به خرافه‌اي شبيه است و گاه به يك خبر كاملاً حساب شده و جهت دار. مثلاً يك بار پير زني برايم نقل كرد شب هنگام وقتي از كنار مجسمه بزرگ وسط ميدان عبور مي‌كرده زنان بالداري را در حال پرواز ديده كه تمام آسمان را پوشانده بودند. من كه باورم نشد. اما پير زن به جان جوان از دست رفته‌اش، كه همين هفته پيش مجسمه شده بود، قسم خورد كه زنان دور مجسمه بال بال مي‌زده‌اند و زير ستون مجسمه چيزهايي كار مي‌گذاشته‌اند. كسي كه مختصر تجربه‌اي داشت نمي‌توانست اين قبيل خيالپروريها را باور كند. اما عجيب اين كه چند جوان كه در همان حوالي بودند همه آنها را باور كرده بودند. جوانهايي كه قاعدتاً بايد او را دست بيندازند. اما آنها كنجكاوانه به حرفهاي او گوش سپردند و حتي با چند زن و مرد دنيا ديده كه پير زن را مجنون و خيالاتي معرفي مي‌كردند دعوايشان شد.
من، هرچند باورم نشده بود، اما نتوانستم حرفهاي پير زن را فراموش كنم. براي همين دير وقت راهي خيابان و ميدان بزرگ شدم. مثل هميشه قبل از رفتن، خودي به يكي دو همسايه محله‌مان نشان دادم و به آنها گفتم كه مي‌خواهم به سفر بروم. يكي از آنها كه معلمي‌جوان بود با زبلي گفت هروقت تني به دريا زدم يادي هم از او بكنم. كنايه‌اش به سفر قبلي‌ام بود. بار قبل به آنها گفته بودم سفرم به دعوت دوستي است كه پلاژي كنار دريا دارد و من مي‌روم به آنجا. چاره‌اي نبود. به روي خودم نياوردم و شب وقتي كه خيابان خلوت شد به اميد ديدن زنان بالدار به ميدان رفتم.
متأسفانه از آنها خبري نبود. در عوض، در همان حوالي ميدان، دوستي را ديدم كه در ايام جواني همكلاس درسي بوديم. سر و وضعي آشفته داشت و سعي مي‌كرد در خيابان اصلي نباشيم. به كوچه‌اي رفتيم و او برايم تعريف كرد كه هنگام آمدن به ميدان، زني را ديده كه با صداي بلند، مردم را به تماشاي مجسمه مي‌خوانده است. البته اين كه اين حركت ديوانه‌وار در شب انجام مي‌شد چندان عجيب نبود. مهم جرأت زن بود. چيزي كه براي هيچ كدام ما قابل فهم نبود. اگر كس ديگري غير از دوستم اين واقعه را تعريف مي‌كرد باور نمي‌كردم. اما او كسي بود كه با صداقت و دقت كامل جمله به جمله حرفهاي زن را نقل مي‌كرد. و من نمي‌توانستم آن را رد كنم. ولي از آن جا كه باورش هم مشكل بود براي فرار از قضيه با عجله از او پرسيدم بعد چه اتفاقي افتاده است؟
دوستم به صداي چند دقيقه پيش آژيرها اشاره كرد و گفت صداها را نشنيدي؟ بعد اضافه كرد در اندك مدتي تمام ميدان پر از ماشينهاي گشت شد. من مقداري نگران شدم و پرسيدم زن چكار كرد؟ دوستم با نگاهي جستجوگر به اطراف خيره شد و گفت نفهميدم. و بعد از سكوتي سنگين اضافه كرد بك قطره آب شد و به زمين فرو رفت! لبخند پرمعناي او پاسخ بقيه سؤالاتم بود. چيزي نگفتم. به خانه بازگشتم تا شب داستان زني را براي همسايه‌هايم تعريف كنم كه همان روز ديده بودم. داستان زني كه يك قطره آب شده و به زمين رفت.
وقتي وارد كوچه شدم ديدم همه دارند از همان حادثه، منتها در نقاط مختلف شهر، صحبت مي‌كنند. همسايه معلممان سعي كرد خود را به خنگي بزند. قبل از اين كه من چيزي بگويم پرسيد آيا در سفر دريايي ام ياد او هم كرده‌ام يا نه؟ به روي خود نياوردم. به جاي پاسخ به همسايه فضول، همسايه‌ها را شمارش كردم. به غير از يكي دو نفر كه معمولاً در جمع ما حضور نمي‌يابند همه حاضر بودند.
آخرين نفري بودم كه به ميان آنها مي‌آمدم و همه مي‌دانستند كه زن مزبور شهر را به هم ريخته است. شاعري ساكت كه بسيار كم حرف مي‌زند به زبان آمد و زن را عياري شهرآشوب ناميد. و ما از آن به بعد همه خبرها را يا به او نسبت داديم يا به نام او بسياري حرفها را نقل كرديم.
در هرصورت داستان ما و مجسمه سالهاي سال اين گونه تكرار مي‌شود. گاهي چند آمبولانس با هم بر سر يك مجسمه مي‌رسند. و خدا مي‌داند كه چه الم شنگه‌اي راه مي‌افتد. صداي آژيرها شهر را به هم مي‌ريزد. ماشينهاي ديگر بلافاصله كنار مي‌زنند و راه باز مي‌كنند. همكاري مردم در اين زمينه با مأموران بارها و بارها مورد تقدير مسئولان قرار گرفته است. اگر هم در موارد نادري راه باز نكنند گشتيهاي ويژه‌اي كه براي همين كارها در خيابانها به گشت مشغولند مي‌رسند و با قاطعيت آنها را كنار مي‌زنند و راه باز مي‌شود.
يك بار بنزين ماشين يك خانم در وسط خيابان تمام شده بود. در چند صد متري اش هم يك جوان داشت به مجسمه‌اي از نمك تبديل مي‌شد. صداي آژير از چند نقطه به گوش مي‌رسيد. من تازه به محل رسيده بودم و نمي‌دانستم چه اتفاقي افتاده است. وقتي ماجرا را از جواني كه در ميان جمعيت بود پرسيدم گفت علت راهبندان، توقف نابهنگام ماشين خانم است كه مانع عبور آمبولانسها به بيمار شده است.
با اين كه در گذشته هم با يك نمونه از اين قبيل برخورد داشتم ولي اصلاً انتظار دستگيري زن را نداشتم.
در نمونة قبلي، وقتي ماشين يك پير مرد در وسط خيابان خراب شد، جراثقالها با بيرحمي‌چنگالهاي خود را در بدنه ماشين فرو برده و آن را به گوشه‌اي پرتاب كردند. اما با خود پيرمرد كاري نداشتند. او هم با چشم گريان ناظر درهم شكستن ماشينش بود بدون اين كه بتواند كاري كند. اما اين بار پسري، كه از اول حادثه در محل شاهد بود، برايم تعريف كرد. افسر اولين ماشين گشت، به محض رسيدن، بدون هيچ پرسش و پاسخي، خانم راننده را دستگير كرده است. من باور نكردم و ماجرا را از جوان ديگري پرسيدم. او گفت خانم را در وضعيتي بسيار نامناسبي به زندان مركزي برده‌اند. نفري كه همراه جوان دوم ايستاده بود توضيح داد وقتي مأموران با مقاومت خانم روبه رو شده بودند روسري اش را طوري كشيده بودند كه از سرش افتاده است. جوان ديگر اضافه كرد وقتي خانم مزبور داد و فرياد راه انداخته، مثل هميشه يك نفر ناشناس كه هويتش براي ديگران مشخص نيست، با تيغ موكت بري به او حمله كرده و خانم را با صورتي غرقه به خون سوار ماشين گشت كرده‌اند. جوان اولي اضافه كرد چند نفري به اين نوع برخورد اعتراض كرده‌اند. اما افسر گشت توضيح داده است دستگيري خانم براي اين است كه مشخص شود آيا در ايجاد راهبندان قصد و غر ضي داشته يا اين اتفاق شوم صرفاً براثر يك تصادف رخ داده است.
شب، من اين اتفاق را در جمع همسايه‌هاي كوچه مان تعريف كردم. همسايه قديمي‌و دنيا ديده‌ام از من پرسيد آيا خودم افسر مربوطه را ديده‌ام ؟ گفتم نه! او گفت كه اگر فردا به چهره اين قبيل افسرها، كه اخيراً در شهر زياد شده‌اند، نگاه كنم خودم متوجه مي‌شوم كه آنها اهالي بومي‌شهر نيستند و از يكي از شهرها دور، و يا شايد هم كشورهاي نزديك، به اينجا آمده‌اند و وظيفه دارند كه قبل از هرچيز به نجات قربانياني بپردازند كه اصلي ترين قانون بقا در شهر را نقض كرده‌اند.
من زياد متوجه منظور همسايه‌مان از كشورهاي نزديك نشدم. اما مي‌دانستم منظورش از «قانون بقا» همان ممنوع بودن نگاه كردن به مجسمه وسط ميدان شهر است. و مقامات با اين كه بارها اعلام كرده‌اند اين كار جرم است اما باز هم متأسفانه گوشهاي ناشنوايي وجود دارد كه حرفهاي مصلحانه و يا قوانين اعلام شده را ناديده مي‌گيرند. بعد اتفاقي مي‌افتد كه عواقبش ديگر دست كسي نيست. اجباري است پشت اجبار.
همسايه ديگرمان، كه تازه به محله ما آمده است، به ميان حرف ما دويد و گفت از اين بابت بايد به همه مقامات شهري دست مريزاد گفت. زيرا با اين كه معدومين، توصية خيرخواهانه آنها را زير پا گذاشته‌اند و قاعدتاً بايد به عنوان مجرم مجازات شوند. اما با وجود اين مقامات ذيربط با دلي سرشار از رأفت به معالجه قربانيان مي‌پردازند.
من و همسايه قديمي‌ام نگاهي به هم انداختيم و من ترجيح دادم سكوت كنم. اما همسايه بي احتياطي داريم كه در اين قبيل موارد نمي‌تواند جلو زبانش را بگيرد. اين بار هم نتوانست و گفت اصلاً چرا نبايد به آن مجسمه نگاه كرد؟ و چه كسي اين را گفته؟ همسايه جديد، گويي در انتظار همين پاسخ بود، فرياد كشيد چه كسي؟ و بعد، بدون اين كه چيزي بگويد، با خشم جمع ما را ترك كرد. ما به يكديگر خيره شديم، آهسته پوزخندي زديم، و به خانه‌هاي خود خزيديم.
نيمه‌هاي شب بود كه با صداي خوردن سنگ كوچكي به شيشه اتاقم بيدار شدم. از كنار پنجره به كوچه خلوت و بي صدا نگاه كردم. همسايه قديمي‌دنيا ديده‌ام علامت داده بود كه به پشت بام بروم. به پشت بام رفتم و او را منتظر ديدم. بي معطلي حرفش را شروع كرد. گفت همسايه جديدي كه سر شب با او صحبت كرده‌ايم از افسران گشت در خيابانها است.
ديگر نيازي نبود حرفش را ادامه دهد. تا آخرش را خواندم. گفتم پس چرا منتظري؟ برويم به همسايه بي احتياطمان خبر را بدهيم.
از چند پشت بام رد شديم و به خانه همسايه بي احتياطمان رسيديم. خوشبختانه او جوان فقيري بود كه در خرپشته چند ساختمان آن طرفتر زندگي محقري داشت. وقتي ما در پشت در خرپشته قرار گرفتيم شنيديم كه دارد با كسي صحبت مي‌كند. خوشحال شديم كه بيدار است. با احتياط به در چند تلنگر زديم. بلافاصله متوجه شد و بيرون آمد. نفهميديم چه اجباري داشت به ما دروغ بگويد. زيرا با ماليدن چشمهايش سعي داشت وانمود كند خواب بوده است. من و همسايه قديمي‌ام به هم نگاه پرمعنايي كرديم و گذشتيم. همسايه قديمي‌بدون معطلي جريان را به او گفت. و از او خواست هرچه زودتر خانه را ترك كند والّا در خطر جدي دستگيري قرار مي‌گيرد. همسايه بي احتياط فكري كرد و بعد از چند لحظه گفت اگر خودش هم بتواند اين وقت شب جايي پيدا كند و برود، ميهمانش را نمي‌تواند ببرد. اين جا بود كه ما فهميديم او تنها نيست و ميهماني دارد. حدس زدم ميهمان او همان كسي است كه داشت با او صحبت مي‌كرد. حالا علت ظاهرسازي او برايم روشن شده بود. او نمي‌خواست ما از اين موضوع با خبر شويم. اما آن لحظه، جاي اين كنجكاويها نبود. لذا با تأكيد به او هشدار دادم اگر نرود جانش به جد در خطر خواهد افتاد. مي‌ريزند به خانه و همه چيز، از جمله خود ميهمان او، را هم مي‌برند. بعد از اين تهديد بود كه قبول كرد برود. اما از ما خواست حداقل براي چند روز ميهمان او را پناه دهيم. قول داد در اولين فرصتي كه جاي امني پيدا كند او را هم خواهد برد. چاره‌اي نبود. من پذيرفتم ميهمان او را براي چند روز پناه دهم.
وقت دير بود و همسايه قديمي‌بي تاب تر از من. همين كه همسايه بي احتياط پذيرفت از خانه برود به او آدرس و رد چند مسير خلوت و مطمئن را داد و از او خواست تا خود را به خارج شهر برساند.
در اين جا بود كه ميهمان او از خرپشته بيرون آمد. او را كه ديدم، خشكم زد. زني بود با صورتي مجروح و خونين كه ناي راه رفتن نداشت. وقتي به چهره او نگاه كردم مقداري آشنا به نظر رسيد اما باز هم وقت اين قبيل چيزها نبود. مهم رفتن هرچه سريعتر همسايه بود كه بالاخره راهي اش كرديم.
او را در آغوش كشيديم. سفارش كرديم مواظب خودش باشد و او رفت. من هم زن را با خودم، پشت بام به پشت بام، به خانه آوردم و به انتظار نشستم.
زن با وجود آن كه به شدت نگران بود ولي هيچ حرفي نمي‌زد. اصلاً ناي حرف زدن نداشت. او را در رختخوابي خواباندم و خودم به پشت بام بازگشتم.
هنوز از رفتن همسايه بي احتياط ساعتي نگذشته بود كه صداي آژير ماشينهاي گشت بلند شد. در چشم به هم زدني كوچه پر از مأموران تا بن دندان مسلح شد. آنها در جستجوي مردي عربده جو بودند كه آسايش مردم را به هم زده و با بدگويي از مقامات، زمينه‌هاي يك آشوب را فراهم مي‌كند.
آنها با بلندگو از ما، همه همسايگان، خواستند تا به دم در رفته و به سؤالات آنها پاسخ دهيم. من با اين كه ميهمان داشتم ولي اصلاً نترسيدم. زيرا تجربه قبلي ام نشان مي‌داد كه اگر بترسم حتماً با يك اشتباه همه چيز لو مي‌رود. اين بود كه به سرعت خودم را بالاي سر زن رساندم، تا به او سفارش كنم حواسش باشد كه اگر مأموران خواستند براي بازرسي بيايند به كجا برود و چگونه خود را پنهان كند. اما او را نديدم. هرجا را هم كه گشتم او را پيدا نكردم. كجا رفته بود؟ نمي‌دانستم. چاره‌اي نبود. بايد به كوچه مي‌رفتم.
آخرين نفري بودم كه به ميان همسايگان رسيدم. يك دسته از مأموران به خرپشته حمله كرده بودند تا همسايه بي احتياط را دستگير كنند. يكي از آنها از همان بالاي پشت بام خطاب به فرمانده شان فرياد زد: جا تر است و بچه نيست...
فرمانده كه به نظر مي‌رسيد مأموري مؤدب است زير لب زمزمه كرد: مرغ از قفس پريد! بعد شروع به سخنراني كرد. مثل هربار و هميشه، اول با تهديد سعي كرد چيزهايي بگويد كه ته دل ما را خالي كند. بعد مقداري درباره كارشان توضيح داد كه تكرار حرفهاي بقيه مقامات از تلويزيون بود. حالا ديگر چه كسي در شهر پيدا مي‌شود كه نداند «طرح امنيت همگاني » براي تأمين امنيت خود ما و عليه اشرار و آشوبگراني است كه شهر را به هم ريخته‌اند؟ من با دقت داشتم به حرفهاي فرمانده گوش مي‌كردم و دل توي دلم نبود كه نكند اتفاقي بيفتد و بخواهند خانه‌ام را بگردند. در آن صورت تكليف زن ميهمانم چه مي‌شد؟ راستي او كجاست؟ كجا رفت؟ كي بود؟
در همين حال و هوا بودم كه دختر جواني از فرمانده سؤال كرد اگر شما مي‌خواهيد اشرار را ادب كنيد پس چرا دختران و زنان را در خيابان كتك مي‌زنيد؟ و بعد اضافه كرد: ما كه به مجسمه وسط ميدان نگاه نكرده‌ايم. با اين سؤال همة همسايه‌ها غرق در نگراني شدند. من خودم هم شروع به غر زدن كردم كه باز هم بحثهاي بي سرانجام شروع شد. مادر دختر جوان زني دنياديده بود. بلافاصله، براي جلوگيري از سوءتفاهم فرمانده، منظور دخترش را شرح داد. او با عذرخواهي از فرمانده، و تشكر از زحمات شبانه روزي مأموران، اضافه كرد كه دخترش جوان است و احساساتي، و امروز در خيابان صحنه‌اي را ديده كه بسيار تحت تأثير قرار گرفته است. دختر، زني را ديده كه مأموران قصد دستگيريش را داشته‌اند و او مقاومت مي‌كرده و يك نفر ناشناس به صورت زن تيغ كشيده و صورت او را خوني كرده است. اين مسأله به قدري وضعيت روحي دختر را به هم ريخته كه تمام شب نتوانسته بخوابد و با گريه و شيون به سر و صورت خودش ناخن مي‌كشيده است.
فرمانده آدم منصفي بود و برخلاف فرماندهاني كه ما تا آن موقع ديده بوديم عكس‌العمل خشني نسبت به دختر نشان نداد. با مهرباني پدرانه‌اي به دختر توضيح داد البته درست است؛ گناه اصلي هرشهروند نگاه كردن به مجسمه وسط ميدان است. اما اعمال ديگري هم هستند كه به شكل ظريفي، كه البته تشخيصش براي همه امكان ندارد، به اين مسأله مربوط مي‌شود. فرمانده با لحني كه همه ما را تحت تأثير قرار داد براي دختر توضيح داد كه او جوان است و نمي‌داند كه دشمنان چه توطئه‌هاي شومي‌براي اهالي و به خصوص جوانان شهر طراحي كرده‌اند. فرمانده بعد از اين جمله رو كرد به ما و با افسوس گفت خودش شاهد همين مورد كه اين دخترخانم را اين چنين آشفته كرده است، بوده. آن زن، يكي از شرورترين زناني بوده كه سعي در ترويج فساد داشته است. كسي هم كه تيغ برصورتش كشيده از دوستان خودش بوده كه سعي كرده با اين جوسازي مأموران را از انجام وظايف خود باز بدارد. فرمانده بعد از اين توضيح كه حيرت همه ما را برانگيخت، روبه دختر كرد و از اوخواست دچار احساسات نشده و زود قضاوت نكند.
من در اين جا واقعاً نتوانستم از تحسين فرمانده خودداري كنم. چند نفر ديگر هم بعد از من شروع به تشكر از فرمانده كردند. فرمانده با متانت به جمعيت نگاهي انداخت و براي توجه بيشتر دختر خبر تكان دهنده‌اي را برايمان نقل كرد. با وجود تمام كوشش مأموران در دستگيري آن زن، در سر چهارراه بعدي تعدادي از اوباش، ماشين مأموران را متوقف مي‌كنند و زن مزبور را فراري مي‌دهند. اين جا بود كه آه از نهاد همة ما برخاست و هركداممان عكس‌‌العملي نشان داديم كه حاكي از تأسف عميقان بود.
توضيحات مفيد فرمانده همه همسايه‌ها را روشن كرد. من كه سعي مي‌كردم جلو بغضم را بگيرم به دختر توضيح دادم بايد قول بدهد ديگر گريه نكند و به سر و صورت خود ناخن نكشد. بقيه جمعيت هم به نحوي، با زمزمه‌هاي نامفهوم خود، نشان دادند كه با حرف من موافق هستند. فرمانده بعد از كسب اين موج حمايت، از ما خواست كه همسايه شرور خود را به او معرفي كنيم.
همسايه قديمي‌و دنياديده من به موي فرمانده قسم خورد كه ما هيچكدام از او خبري نداريم و او بعد از صحبتي كه امشب سركوچه با بقيه همسايه‌ها داشته است محل را ترك كرده و بدون اين كه به كسي چيزي بگويد رفته است.
فرمانده داشت قانع مي‌شد كه ناگهان همسايه جديدمان خود را به ميان انداخت. گفت برخلاف حرف ما، او خودش آن شرور را ديده كه به اتاقش در خرپشته بالاي پشت بام رفته است. با اين حرف موج جديدي از زمزمه‌ها بلند شد. همه به او اعتراض مي‌كردند كه چرا با خودشيريني و دروغ سعي مي‌كند رابطه مأموران حكومتي با مردم را به هم بزند. خوب اگر واقعاً آن شرور در خانه بود بروند بگيرندش. خانة او كاملاً مشخص است و خود مأموران هم رفته و ديده‌اند.
همسايه جديد داشت چيزي مي‌گفت كه ناگهان يكي از مأموران نفس زنان خود را به جمعيت رساند و به فرمانده خبر داد شعله‌هاي آتش از خانة يكي از اهالي زبانه مي‌كشد.
اين خبر فضاي آرامبخشي را كه فرمانده به وجود آورده بود به هم زد. همة ما و مأموران به طرفي كه خانه آتش گرفته نشان داده مي‌شد دويديم. به زودي همه متوجه شديم كه خانه همسايه جديدمان است كه در ميان شعله‌ها مي‌سوزد.
خاموش كردن آتش تا صبح طول كشيد. با وجود اين كه مأموران آتش نشاني شهر به تعداد زيادي آمده بودند اما معلوم نبود چگونه است كه به محض خاموش شدن يك نقطه، آتش از نقطة ديگري زبانه مي‌كشيد. من خود از جمله كساني بودم كه با سخت كوشي سعي در خاموش كردن آتش داشتم. اما نمي‌دانستم چرا موفق نمي‌شويم؟ در اين ميان همسايه جديدمان كه خانه‌اش را تازه خريده بود با زن و چند فرزندش ضجه مي‌زدند و همه چيز را تقصير همسايه شروري مي‌دانستند كه ما ردش را براي دستگيري به فرمانده نداده بوديم. مادر دختر جوان با دنيا ديدگي بسيار سعي كرد آنها را آرام كند. با متانت دست زن همسايه جديد را گرفت و به گوشه‌اي برد و مدتي با او صحبت كرد. ما نمي‌دانستيم چه مي‌گويد اما وقتي برگشتند زن همسايه جديد مقداري آرام بود. دست دختر خردسال و پسر بزرگترش را گرفت و به گوشه‌اي رفت. مادر دختر جوان با مهرباني او را به خانه خود برد و گفت براي يك زن باردار خوب نيست شاهد اين همه تشنج باشد. اما ما هركاري كرديم نتوانستيم همسايه جديد را قانع كنيم تا مقداري آرام بگيرد. به سر و كله خودش مي‌كوبيد و قسم مي‌خورد كه اتتقام برباد رفتن هستي‌اش را از همه آشوبگران فراري خواهد گرفت.
با هردرد سري بود آتش خاموش شد. هرچند از خانه ديگر چيزي باقي نمانده بود اما خوشبختانه صدمات جاني به بار نيامد و ما از اين بابت از همسايه جديدمان خواستيم تا شكرگزار باشد. و وقتي او اندكي ناخرسندي نشان داد از او پرسيديم اگر خداي ناكرده دختر و يا پسرش در ميان آتش قرار مي‌گرفتند چه مي‌شد؟ آيا الان كه آنها سالم مانده‌اند نبايد شكر كرد؟ همسايه جديد زير بار نمي‌رفت و من، راستش، ديگر حوصله نداشتم با او كلنجار بروم. ولش كردم و به خانه بازگشتم.
با احتياط به سراغ زن ميهمان، كه گم شده بود، رفتم تا ببينم از او خبري به جا مانده است يا نه؟
در رختخواب خودش نشسته و منتظر آمدن من بود. باورم نمي‌شد. همان زن بود. خودش بود. اما برخلاف بار قبل بسيار سر حال و خوشحال. از او پرسيدم كجا بوده است؟ با خنده‌اي شيطنت‌آميز گفت ميان جمعيت و در كنار ما. صورتش مقداري دودزده و سياه بود و اين نشان مي‌داد كه راست مي‌گويد. دوده‌هاي روي صورت، زخمش را پوشانده بود. درست كه دقت كردم او را به جا آوردم. همان زني بود كه عصر ديروز در خيابان ديدم. او را از زخمي‌كه بر صورتش بود شناختم. به روي خود نياوردم و با نگراني گفتم من اهل درد سر نيستم. كمكي هم كه به همسايه‌ام كرده‌ و او را پذيرفته‌ام فقط از روي احساس مسئوليت نسبت به جواني همسايه است. بعد هم مقداري دربارة وضعيت حساس جامعه و بروز مشكلاتي كه براي همه، اعم از مردم تا مأموران، به وجود آمده گفتم. زن به دقت به حرفهايم گوش داد. هيچ حرفي نزد و من اصلاً نفهميدم كه تأثير حرفهاي من بر او چه بوده است. سكوت كردم و با دو دلي از او پرسيدم نظرش چيست؟
شروع كرد به حرف زدن. مقداري حرفهاي فرمانده مأموران را در مورد ضرورت هوشياري نسبت به اشرار و اوباش و آشوبگران تكرار كرد. بعد در كمال شگفتي حرفهايي زد كه من خودم مي‌خواستم به او بگويم. داشتم شاخ در مي‌آوردم كه از كجا آن چه را در مغز من بوده خوانده است. گفتم تو داري حرفهاي ناگفتة من را تكرار مي‌كني. خنديد و گفت زياد تعجب نكنم. زيرا من هم همين كار را كرده‌ام. يعني همان حرفهاي او را، قبل از اين كه او به من بزند، به او زده‌ام. بعد اضافه كرد كه اين خاصيت زمانة ماست. و ادامه داد به نظر مي‌رسد وقتي آدمها با يك نگاه مجسمه مي‌شوند حرف زيادي براي گفتن به همديگر ندارند. بعد خنديد و اضافه كرد براي همين هم هست كه اين قدر دروغ به هم مي‌گويند!
حرف نيشداري بود، اما آن را تأييد كردم. گفتم يا مجبوريم حرفهاي خودمان را به يكديگر بزنيم يا حرفهاي فرمانده مأموران را تكرار كنيم. اين جا بود كه ديگر هردو نفرمان نتوانستيم جلو خنده‌مان را بگيريم. هردو حساب كار دستمان بود و مي‌فهميديم چه مي‌گوييم. خواستم به او چيزي بگويم اما يك نوع ترس كه خودش را به صورت خجالت نشان مي‌داد مانع شد. او گفت با اين حساب بهتر است براي هم فيلم نياييم. ما دستمان براي هم رو است. زبانم بند رفته بود. عين جمله‌اي بود كه مي‌خواستم به او بگويم. نمي‌دانستم به او بگويم يا نه؟ كه او اضافه كرد حتماً من هم اين احساس را دارم؟ ديگر داشتم سكته مي‌كردم كه سنگ كوچكي به شيشه خورد و نجاتم داد. فهميدم همسايه قديمي‌ام در پشت بام منتظرم است. از خدا خواسته با عجله بلند شدم و خودم را به پشت بام رساندم.
در پشت بام، همسايه قديمي‌ام كلافه بود. بدون توجه به وضع روحي من، خبر تازه‌اي را كه به دست آورده بود نقل كرد. ديشب بين مردم و حتي مأموران شايع شده كه زني ناشناس خانه همسايه جديدمان را به آتش كشيده است.
هركاري مي‌كردم نمي‌توانستم آب دهانم را قورت بدهم. همسايه قديمي‌متوجه حال من شد و پرسيد بيمار هستم؟ به سختي گفتم نه ولي... دهانم خشك بود و نمي‌توانستم ادامه دهم. همسايه قديمي‌از وضع ميهمانم سؤال كرد. به هرة ديوار كوتاه پشت بام تكيه دادم و گفتم ديشب، تمام شب، در ميان مردم بود... همسايه قديمي‌ام اول متوجه نشد چه مي‌گويم. اما وقتي دوباره تكرار كردم وضعيتي شبيه من پيدا كرد. و ناگهان مثل اين كه راز مهمي‌را كشف كرده باشد با تأني گفت : پس اين طور! هردو مي‌دانستيم چه مي‌خواهيم بگوييم. سكوت كرديم و هيچ نگفتيم. بالاخره من به زبان آمدم و چيزي را كه مي‌ترسيدم به زبان بياورم گفتم. از صورت و وضع روحي ميهمان من كاملاً معلوم است كه چه كسي، خانة همسايه جديد را به آتش كشيده است. همسايه قديمي‌ام كه تجربه بيشتري از من داشت بعد از حرف من سري تكان داد و اضافه كرد مسأله تنها به اين جا خاتمه نمي‌يابد. و بعد با عجله و نگراني پرسيد الان زن كجاست؟ گفتم پائين، در اتاق من نشسته است. همسايه قديمي‌گفت اين زن، يك زن عادي نيست. چه بسا با عياري كه با كارهايش، مدتي است تمام شهر را به آشوب كشيده رابطه دارد. من جمله او را تكميل كردم كه چه بسا خودش باشد. همسايه قديمي‌نفسي به راحتي كشيد. احساس كرد حرف سنگيني كه را نمي‌توانست بزند از زبان من شنيده است.
قضيه روشن بود. بايد مي‌رفتيم با او صحبت مي‌كرديم تا ببينيم داستان از چه قرار است. همسايه قديمي‌در اين قبيل موارد ياد خاطرات گذشته‌اش مي‌افتاد. هميشه چند دقيقه سكوت مي‌كرد. انگشت شصتش را در جيب جليقه‌اش فرو مي‌برد و بعد جمله نغزي مي‌گفت. اين بار بدون درنگ گفت تا بوده زن جماعت فتنه بوده، ولي به نظر مي‌رسد الان با چيزهاي ديگري روبه رو هستيم. من عقلم به اين جملات نمي‌رسيد. بيشتر حالت كودكي را داشتم كه با اتفاقي غيرمترقبه مواجه شده است. كودكي كه به درختي خيره شده و ناگهان از ميان شاخه‌ها و برگهاي درخت ساكت فوجي پرنده پر مي‌كشد و به آسمان مي‌پرد.
اگر همسايه قديمي‌نهيب نزده بود معلوم نبود من تا كي همانطور مات ومتحير مانده بودم. اما با نهيب او به خود آمدم. از همان راه پشت بام هردو به خانه من رفتيم تا زن ميهمان را ببينيم.
از آن جا كه خانة من كوچك بود و به غير از خودم كسي در آن زندگي نمي‌كرد با خيال راحت وارد اتاق شديم. اما از زن ميهمان خبري نبود. كجا رفته بود؟ تمام خانه را گشتيم. تمام سوراخ و سنبه‌هايي را كه حدس مي‌زديم ممكن است به آن جا رفته باشد جستجو كرديم. ولي زن، يك قطره آب شده و به زمين رفته بود. همسايه قديمي‌ام با اين كه مردي تجربه دار بود ولي حسابي جا زده بود. مي‌گفت دلش شور مي‌زند و خبر از وقوع يك حادثه را مي‌دهد. چيزي نداشتم كه بگويم. ولي در اين كه يك اتفاقي در شرف وقوع است با او هم عقيده بودم. بعد از اين كه از پيدا كردن زن ميهمان نااميد شديم گفتم احتمالاً بايد شبها او را در حوالي ميدان بزرگ و حول و حوش مجسمه بزرگ پيدا كنيم. همسايه قديمي‌ام تأييد كرد و من وقتي كه ديدم زياد بيراهه نرفته‌ام پيشنهاد دادم همين امشب بهتر است به سراغش برويم.
خودم هم نمي‌دانستم چرا اين پيشنهاد را داده‌ام اما حس مي‌كردم به زندگي آن زن علاقمند شده‌ام. همسايه قديمي‌ام ترديدم را دريافت و گفت نبايد دلشوره داشته باشم. خود او هم همين حال و وضع را دارد. سر پيري و معركه گيري شده است. با داشتن چند فرزند و زني بيمار و ناتوان و با حقوق بازنشستگي بخور و نميري كه مي‌گيرد ولي نمي‌تواند دست از پيگيري مسائلي بردارد كه هركدامشان در صورت لو رفتن باعث درد سر مي‌شود. بعد هم مثل هميشه پوزخندي زد و جمله حكيمانه خودش را گفت كه آدم تا موقعي كه نمي‌داند يك جور مجبور است، ولي وقتي مي‌داند يك جور ديگر.
گفتم ولي قبل از رفتن به ميدان بهتر است سري به همسايه جديدمان بزنيم. استقبال كرد و دو نفري راه افتاديم به سمت خانه نيم سوخته همسايه جديدمان.
در زدم. همسايه با سر و وضعي آشفته در را باز كرد.گفتم آمده‌ايم به شما بگوييم بابت اتفاقي كه افتاده واقعاً ما را در اندوهتان شريك بدانيد. و اضافه كردم كه همين الان از سر كار برگشته‌ام. شنيده‌ام همسايه قديمي‌مان سخت بيمار و در بستر است. به عيادت ايشان رفته‌ام و ضمن عيادت گفته‌ام كه مي‌خواهم قبل از سفرم كه چند روزي به درازا مي‌كشد به سراغ شما بيايم. آن انسان شريف دستكار هم با اصرار از توي بستر بيماري بلند شده و همراه من، براي تسلا، به ديدار شما آمده است. همسايه جديدمان غرق اندوه بود. با حالتي منگ و گنگ برايم تعريف كرد كه از ديشب تا امروز پسرش غش مي‌كند و وضعيت روحي مناسبي ندارد. خواستم دلداريش بدهم كه اضافه كرد دخترش هم گمشده و معلوم نيست دزدان نواميس مردم او را به كجا برده‌اند. همة ترس او اين است كه جسدش، بعد از لت و پار شدن توسط اشرار، در آبريزگاههاي اطراف شهر پيدا شود. همسايه قديمي‌كه از درد كمر به شدت مي‌ناليد و به زور خودش را روي پا نگه مي‌داشت سرفه‌كنان مراتب پدري خودش را نشان داد. با محبت به همسايه جديد گفت مخصوصاً آمده است كه به او بگويد جوان است و نبايد با اين قبيل حوادثي كه خواست خدا بوده و حتماً حكمتي در آن مي‌باشد مكدر بشود. همسايه جديد چيزي نداشت بگويد يا اين كه داشت و چيزي نگفت. اما موقع خداحافظي به او گفتم امشب براي چند روز به مسافرت دريا مي‌روم. تني به آب مي‌زنم و زودي برمي‌گردم. وقتي برگشتم حتماً به او سر خواهم زد.
زير بغل همسايه قديمي‌را گرفتم و او را به خانه‌اش رساندم و خودم هم به خانه رفتم. چند دقيقه بعد همسايه قديمي‌از راه پشت بام به اتاق من آمد.
همراه او مادر دختري بودكه در خواب باگريه و شيون به سر و صورت خودش ناخن مي‌كشيد. مادر با دلواپسي تعريف كرد بعد از جريان ديشب دوست ناشناس دخترش، كه خانمي‌با سر وصورت زخمي‌بوده است، به منزل مراجعه كرده و دختر را با خود برده است. مادر نگران دستگيري او بود و همسايه قديمي‌گفت امشب به ميدان برويم شايد او را در همان حوالي پيدا كنيم.
صبر كرديم و وقتي هوا رفته رفته تاريك شد آماده رفتن شديم. آنها به خانه‌هاي خودشان رفتند و من هم شال و كلاه كردم و لباس سفرم را پوشيدم و از خانه به بيرون زدم.
با اين كه سرشب بود ولي خيابانها پر از آدمها بود. در هرگوشه هم چند نفري معركه‌اي گرفته بودند. با اين كه شهر ما نسبتاً بزرگ بود و همين طور كه من همه را نمي‌شناختم، بسياري هم من را نمي‌شناختند؛ ولي در آن شب من احساس ديگري داشتم. همه را به صورتي لذتبخش مي‌شناختم. لذتي عميق كه نمي‌توانستم علتش را بفهمم. اما واقعيت اين بود كه نه تنها اهالي شهر را كه حتي غريبه‌ها را مي‌شناختم. آنها آدمهاي ناشناسي بودند كه بين جمعيت مي‌لوليدند و به هركجا سر مي‌كشيدند. فكر كردن به آنها مرا اسير موجهاي پياپي جميعت كرده و به اين سو و آن سو مي‌كشاند. احساس مي‌كردم در قايقي سبك سوار هستم كه در دريايي متلاطم به سمت عمق دريا پيش مي‌رود.
مدتي يكي از آنها را زير نظر گرفتم. سعي مي‌كرد دختر جواني را تعقيب كند. نمي‌توانستم تشخيص بدهم كه از كدام دسته آدمها است. يا از جواناني بود به دنبال دختري كه با او دوست شود؛ يا از افرادي كه در درگيريها به صورت زنان تيغ مي‌كشند. دختر متوجه تعقيب مرد نبود. جلو دكه يك مغازه لباس فروشي ايستاد و به ويترين آن خيره شد. مانكني با لباسي شيك و زيبا در آن سوي شيشه ايستاده بود. دختر مدتي به آن نگاه كرد. با افسوس انگشتش را جويد و خواست چيزي بگويد. كيفش را باز كرد و داخل آن را نگاه كرد. بعد دوباره كيفش را بست و به مانكن خيره شد. اين جا بود كه عكس مبهم خودش را در شيشه ديد. بعد يك دفعه نگاهش به مرد جوان افتاد كه در پشتش قرار گرفته بود. ناگهان جيغي كشيد و شروع به فرار كرد. مرد به دنبالش دويد و دستش را گرفت. دختر شروع به فرياد كرد و نظم خيابان به هم خورد.دختر به زمين خورد و مرد به بالاي سرش رسيد. دختر روي زمين افتاده بود و مرد دست در جيب برد و كارد بزرگي را در آورد و بي محابا چند ضربه به زن زد. خون از نقاط مختلف بدن زن فواره زد و در چشم به زدني جسدش در كف پياده رو افتاد. مردي از توي جمعيت فرياد زد چرا كشتي اش؟ و مرد كه ازغضب چهره‌اش سرخ بود فرياد برآورد سزاي زني كه خيانت كند همين است. مردم شروع به داد و بيداد كردند. مأموران رسيدند و مرد را دستبند زده سوار ماشين كرده و بردند. اما جسد زن جوان همچنان بر روي زمين ماند. بعد از رفتن مأموران تا مدتي بحت بين مردم ادامه داشت. يكي از همان آدمهاي ناشناس گفت كه مرد قاتل و زن مقتول را مي‌شناسد. آنها زن وشوهر بوده‌اند. زن مدتي است از مرد طلاق گرفته و به راه فساد افتاده است. مرد نتوانسته اين بي غيرتي را تحمل كند و از مدتها قبل نزد دوستان خود سوگند خورده كه زن را هرجا كه گير بياورد به سزاي خيانتش برساند. مردي به دفاع از زن پرداخت و شروع به سخنراني كرد .
در ميان جمعيت چشمم به همسايه بي احتياطمان افتاد. كلاهي به سر گذاشته بود و عينكي تيره به چشم داشت. معلوم بود نمي‌خواهد شناخته شود. با اين كه بسيار علاقه داشتم ببينم مردم چه مي‌گويند ولي بحث را ول كردم و به سراغ همسايه رفتم. او هم مرا در چند قدمي‌خودش ديد و اشاره كرد كه از حلقه مردم خارج شويم. به گوشه دنج خيابان رفتيم. هردو نفرمان لبخندي برلب داشتيم و همسايه بي احتياطم زودتر شروع كرد. گفت زني كه ميهمانم بوده سلام رسانده و از پذيرايي ما تشكر كرده است. تعجبي نكردم كه زن ميهمانم به همسايه بي احتياطم رسيده باشد. پرسيدم حالش خوب است؟ سالم است؟ و با سكوتي شرمگينانه اضافه كردم نگران سلامتي‌اش بودم؛ بي خبر رفته بود. همسايه توضيح داد حال زن بسيار خوب است و امشب حتماً او را خواهيم ديد. دلم مي‌خواست از او بپرسم چرا باز بي احتياطي كرده و در اين شب كه معلوم نيست چه بشود دوباره به شهر بازگشته است؟ ولي به خودم پاسخ دادم و نپرسيدم. در عوض گفتم به نظر او بهتر است به كجا برويم تا صحنه‌هاي جالبتري را تماشا كنيم؟ پيش از اين كه او چيزي بگويد صداي ناگهاني آژيرها بلند شد. صداي آشنايي كه براي ما پيام روشني داشت. حتماً در اين بحبوحه كسي هوس كرده است به مجسمه وسط ميدان نگاه كند. و الان دارد تبديل به مجسمه بلوري مي‌شود. مأموران به دسته عزاداري از مردان گريان حمله كردند كه بر سر و روي خود مي‌زدند و جسد خون‌آلود دختر بچه‌اي را برسر دست داشتند. در زير تابوت همسايه جديدمان چوب تابوت را ول نمي‌كرد و با ضجه و شيون قسم مي‌خورد انتقام دخترش را خواهد گرفت.
همسايه‌ام خنديد و گفت جالب است. گفتم بله خيلي. گفت مأموران همه چيز را تحمل مي‌كنند به غير از اين يكي را. گفتم بله؛ اصلي‌ترين گناهي است كه هرشهروندي مي‌تواند انجام دهد.
به گروههاي مختلف مردم كه تنها يا به صورت جمعي هريك لباس و آرايش خاصي داشتند اشاره كردم و گفتم شهر فرنگ است. بعد يادم رفت كه كجا هستم و با كي دارم صحبت مي‌كنم. به صورت كاملاً بي ربطي گفتم مي‌داني من هميشه وقتي در برابر دريا قرار مي‌گيرم احساس مي‌كنم يك كودك هستم. دريا مادر است. با موجها و تلاطمهايش. مثل كوه كه پدر است. با صخره‌هاي عبوس و سخت. ولي من كودكي هستم كه در آغوش مادر شنا مي‌كند. غرق است. دريا حتي وقتي هم كه با موجهاي سركشش آدم را ببلعد مادر است. نگاهي به او كردم كه ساكت و با احترام نگاهم مي‌كرد. مثل اين كه خبرهايي بيشتري داشت. در جوابم گفت امشب چيزهايي را خواهم ديد كه هرگز باور نمي‌كنم.
به او جوابي ندادم. ولي در دل گفتم تنها يك چيز است كه من باور نخواهم كرد. در خواب يا بيداري، يا به صورت آرزو يا هرچيز ديگر. تنها چيزي كه دلم مي‌خواهد ببينم آن است... همسايه بي احتياطمان گفت آن را هم امشب خواهي ديد. گفتم به قدري در دلم ماسيده شده كه مي‌ترسم اگر هم به چشم ببينمش باز هم باور نكنم. گفت بله اگر به چشم هم ببيني باور نخواهي كرد. بعد چند لحظه درنگ كرد و مثل اين كه چيزي را نمي‌خواست بگويد اضافه كرد. گفت فقط وقتي باورم مي‌شود كه خودم تجربه كنم... با اين حرف تمام بدنم سرد شد. انتظار نداشتم اين را از او بشنوم. قدرت هرگونه حركتي را از دست دادم. دست و پايم مي‌لرزيد و بدون اين كه خودم بخواهم هيچ چيز را نمي‌ديدم. براي يك لحظه احساس كردم از همسايه بي‌احتياطم بدم مي‌آيد. چگونه به خودش چنين جرأتي داده بود و چيزي را به من مي‌گفت كه مطلقاً قابل تحقق نبود؟ آيا با اين سنگ اندازي، قصد بدي داشت؟
از اين كه چنين تصوري نسبت به همسايه‌ام پيدا كرده بودم احساس شرم نمي‌كردم. مي‌دانستم كه اشتباه مي‌كنم. ولي چيزي گفته بود كه تمام اين چند سال من از آن فرار مي‌كردم. درست مي‌گفت. تحقق آن آرزوي پنهان را اگر با چشم خودم هم مي‌ديدم باورم نمي‌شد. تا اينجا مشكلي نبود. چيزي كه تمام دستگاه فكري من را به هم مي‌ريخت اين بود كه بايد خودم تجربه كنم. چه چيز را و چگونه؟ يعني من به آن مجسمه نگاه كنم؟ يعني خودم نگاه كنم؟ خوب معلوم است كه چه اتفاقي مي‌افتد. مگر من غير از ديگران هستم كه بلافاصله تبديل به مجسمه مي‌شوند؟ مي‌گويد نه غير از آنها نيستي اما نگاه كن! منتها بدون ترس! بعد با تأكيد اضافه مي‌كند كافي است بدون اين كه بترسي نگاه كني. كنترلم را از دست مي‌دهم. فرياد مي‌زنم نه! نه! نه! من اگر به چشم ببينم كه زن ميهمانم با صد زن ديگر مثل خودش، مثل همين دختر همسايه‌ام كه از خانه رفته، در خيابان راه مي‌افتند و با لباسهايي سرخ بال زنان از فراز سر جمعيت پرواز مي‌كنند باورم مي‌شود. من اگر بشنوم كه زني در خيابان جلو اين همه جمعيت عريان شده و از شلاق و سنگسار مأموران نترسيده باورم مي‌شود. و اگر بشنوم مردم، همين جوانهايي كه الان از جلو چشمم رژه مي‌روند و هركدام ترانه‌اي ممنوع را مي‌خوانند، به مأموران حمله كرده و دهها ماشين آنها را به آتش كشيده‌اند؛ و اگر دهها نمونه و مثال ديگري از اين دست بشنوم حتماً باور خواهم كرد. حتي لازم نيست خودم شاهد باشم و ببينم. كافي است همين همسايه بي‌احتياطم مثل دفعات قبل بيايد در خانه‌ام بنشيند و برايم تعريفهاي عجيب و غريب كند. براي من كافي است. من همه را باور مي‌كنم. ولي... ولي اين كه خودم بيايم و به مجسمه وسط ميدان نگاه كنم حتي به تصورم هم نيامده است. نمي‌دانم چرا؟ ولي نيامده. براي همين هست كه باورم نمي‌شود. براي همين هست كه حالا وقتي همسايه بي احتياطم به اين اشاره مي‌كند حتي به او بدبين و مظنون مي‌شوم.
صداي يك بند ماشينها قطع شدني نبود. از هزار طرف صداي آژير توي گوشهايم مي‌پچيد. احساس مي‌كردم دارند پاره مي‌شوند. درد شديدي از آنها به شقيقه‌هايم مي‌زد و اگر دست همسايه‌ام را نگرفته بودم حتماً به زمين مي‌افتادم.
اما صداها اين بار تنها صداي آژير نيستند. صداي ضجه درهم آميختة آدمها هم هست. صدايي شبيه شكستن ظرفهاي بلورين هم هست. گاهي اين صدا رو مي‌آيد و گاهي آن يكي. جرينگ جرينگ شكستنها بيشتر عذابم مي‌دهد. نمي‌دانم كاري مي‌توانم بكنم يا نه. نوميدانه به همسايه‌ام نگاه مي‌كنم. اما او خيلي آسوده و سبك است. انگار نه انگار كه من دارم به زمين مي‌خورم. سرگيجه دارم و چشمهايم دارد از كاسه بيرون مي‌افتند. او خيلي آرام به انبوه مأموراني نگاه مي‌كند كه در جلو چشممان اين طرف و آن طرف مي‌دوند. مي‌خواهم چيزي بگويم ولي نمي‌توانم. دهانم خشك شده است. همسايه در يك فرصت كه مأموران، جوان بي بند و باري را دستگير كرده‌اند و با زور به داخل ماشينشان مي‌برند به من نگاه مي‌كند و لبخند مي‌زند. من جرأت پيدا مي‌كنم و دستش را فشار مي‌دهم. او هم لبخند ديگري مي‌زند و به بالاي سرمان اشاره مي‌كند. فوجي از پرندگان رنگارنگ به سمت مجسمه در پروازند. بدون اين كه نگاهش كنم از خودم مي‌پرسم مگر او خودش نگاه به مجسمه را تجربه كرده است؟ مي‌گويد نترس! مي‌ترسم. قوي تر مي‌گويد. مي‌لرزم. فرياد مي‌زد نترس! و كلاهش را برزمين مي‌كوبد. عينكش را برمي‌دارد و حالا هركس او را ببيند مي‌شناسد. مي‌خواهم بگويم باز دارد بي‌احتياطي مي‌كند. نمي‌گويم. توفاني از صداهاي متفاوت در درونم به حركت در مي‌آيد. خيالات نيست. صداي شكستنها و فروريختنها قطع نمي‌شود. صخره‌ها روي هم مي‌ريزند. رودهاي متلاطم بر سرم آوار شده‌اند. در مصب جريانهاي تند وقوي رودهايي هستم كه به دريا مي‌ريزند. من آن وسط دارم خرد مي‌شوم. از زير موجي سر برمي‌آورم و دوباره به زير مي‌ روم. اين بار وقتي سر برمي‌آورم مجسمه بزرگ وسط ميدان را روي يك موج بلند سركش مي‌بينم. موج بالا مي‌رود. بالا مي‌رود. مجسمه بالا مي‌رود. آنقدر بالا مي‌رود كه نمي‌توانم ببينمش. مجسمه كوچك مي‌شود. به سختي دست و پا مي‌زنم. سعي مي‌كنم مجسمه را در ميان امواجي كه بي محابا سركشي مي‌كنند، تعقيب كنم. موج از بالا به پائين مي‌آيد. مجسمه پائين مي‌آيد. پائين مي‌آيد. مجسمه هيچ وقت اين قدر بزرگ نبوده است. اين قدر بزرگ است كه تمام دريا را پر كرده است. موجي شور به چشمانم فرو مي‌رود. زير آبها مي‌روم و با دست و پا زدني به بالا مي‌آيم. مجسمه در يك قدمي‌ام قرار دارد. نگاهش مي‌كنم. هرچه موجها به سر و رويم مي‌ريزند چشمم را نمي‌بندم. مجسمه سرنگون مي‌شود. نمي‌تواند بلند شود. دست و پا زنان خودم را به مجسمه مي‌رسانم. پايش را مي‌گيرم. شناكنان به ساحل مي‌آيم. مجسمه را به زمين مي‌كوبم. بالاي سرش مي‌ايستم. به شنهاي نرم ساحل مي‌خورد و مثل يك تكه بلور نمك مي‌شكند. خرده‌هايش روي زمين پخش و پلا شده‌اند. صداي جرينگ جرينگ شكستنها را در رگهايم مي‌شنوم. به آن طرف خيابان كه نگاه مي‌كنم زن ميهمان با همسايه بي‌احتياطمان ايستاده‌اند. خيابان خلوت است و از جمعيت خبري نيست. ميدان بزرگ شهر خالي است. نه آن چنان كه برهوتي باشد بي‌پايان؛ كه ابديتي پرستاره...

20مهر87

هیچ نظری موجود نیست: