۹/۰۴/۱۳۸۷

زنان زندانبان و شكنجه‌گر

يكي ديگر از زير مجموعه‌هايي كه در بررسي مقولة شكنجه در رژيم آخوندي بايد به آن پرداخت مبحث زندانبانان و شكنجه‌گران زن است. پديده‌اي نو كه از ره‌آوردهاي نحس و شوم حاكميت آخوندهاست.
اما اين مقوله قبل از هرچيز به تعداد زنان سياسي دستگير شده در حاكميت آخوندي مربوط مي‌شود.
يعني گزافه نيست اگر بگوييم به وجود آمدن طيفي از زنان بازجو و شكنجه‌گر محصول طبيعي رشد جنبش آزاديخواهي و به ميدان آمدن اقشار وسيع زنان در نبرد براي آزادي است.
براي درك ابعاد قضيه، مقايسه‌اي ناقص و كوتاه با زندانيان سياسي زن در زمان شاه روشنگر است. تاريخچه زندانيان زن به طور خاص به بعد از شروع مبارزه مسلحانه در دهه 50 مربوط مي‌شود. تا پيش از آن هرچه بود به صورت بسيار معدود و انگشت شمار، آن هم بيشتر به دليل وابستگيهاي خانوادگي موضوعيت داشت. اما اين سازمانهاي مترقي و انقلابي، به طور مشخص مجاهدين و فداييها، بودند كه توانستند براي اولين بار در تاريخ آزاديخواهي مردم ايران پاي زنان روشنفكر را به ميدان مبارزه با ديكتاتوري شاه بكشند
در اين ميان وضعيت زنان مجاهد با ويژيگيهاي خود قابل تأمل است. چرا كه در ميان زنان به ميدان آمده، تنها شاهد حضور روشنفكران شوريده بر نظام سلطنتي، مانند شهيد اشرف رجوي و يا فاطمه اميني، نيستيم. بلكه حمايت خانواده‌ها و طيف گسترده‌اي از مادران و خانواده‌هاي مجاهدين اسير يا شهيد، شبكه مردمي گسترده‌اي به وجود آورده بود كه به نسبت همان ايام وظايف بسيار سنگيني هم به دوش داشتند. بسياري از اين زنان پيشتاز، در نبرد با ساواك يا به شهادت رسيدند و يا دستگير شدند و سخت‌ترين شكنجه‌ها را تحمل كردند. هرچند ساواكيها در شكنجه زنان مجاهد و مبارزه از هيچ رذالتي دريغ نكردند اما تعداد دستگيرشدگان طوري بود كه همه‌شان را در يك بند، در كنار بند زنان زندان قصر، سرجمع نگهداري مي‌كرد.
هرچند در اين مورد بسيار مي‌توان نوشت اما ما براي رسيدن به بحث اصلي خود ناگزير از آن در مي‌گذريم و به بحث خود ادامه مي‌دهيم.
انقلاب ضدسلطنتي خود انرژي بسياري از زنان را آزاد كرد و آنان را به ميدان مبارزه كشانيد. زناني كه به دليل ماهيت «رهايي»شان اصولاً در تضاد بنيادين با حاكمتي ارتجاع مذهبي بودند. به همين دليل زنان از همان آغاز ربوده شدن حاكميت توسط آخوندها به مقابله با آنان برخاستند و جاي خود را در سازمانهاي مترقي يافتند. روي آوردن زنان به مجاهدين به طور خاص در سالهاي اول بعد از پيروزي انقلاب بسيار چشمگير بود. همزمان با گسترده شدن سركوب توسط آخوندها و پاسداران تعداد بسياري از زنان نيز دستگير شدند. گستردگي دستگيريها در همان سالها به قدري است كه مطلقاً قابل مقايسه با زمان شاه نيست. چه به لحاظ كمي زندانيان؛ و چه به لحاظ ميزان خباثتي كه شكنجه‌گران در حق آنان روا داشتند.
يادآوري مي‌كنيم كه گذشته از تهران در اغلب شهرهاي درجه يك (مانند مشهد و تبريز و شيراز و رشت و كرمانشاه) و حتي كوچكتر (مانند لاهيجان و ايلام و زنجان و...) بند مخصوص زنان وجود داشت. و اتفاقاً شكنجه زنان دستگير شده در اين شهرستانها كوچكتر بسا وحشتناكتر و ددمنشانه تر بوده است. بررسي اين مقوله، بسيار روشنگر است و تا كنون بررسي دقيقي درباره آن صورت نگرفته است.
كميت گسترده‌ زنان دستگيرشده ، تشكيل بندهاي ويژه زنان، حل مسائل خاص آنان و اداره بندها توسط زندانبانان زن را اجتناب ناپذير مي‌كرد. اين بود كه به طور خاص بعد از 30خرداد60 شكنجه‌گران زن در زندانها فعال شدند.
در ابتدا زنان آموزش ديده‌اي كه بتوانند در «كارگاه» آخوندي وظايف زندانباني و شكنجه‌گري را انجام دهند وجود نداشت. لذا آخوندها چاره‌اي جز از به كار گرفتن زنان بدنام يا ساواكي دستگير شده كه تسليم شكنجه‌گران شده بودند نداشتند. زنان اسير در گزارشهاي خود از اين نمونه‌ها بسيار نقل كرده‌اند.
بختياري، مسئول بندهاي 311 و 246 اوين و قزلحصار، شيرازي، و اكبري سه زن پاسدار از اين قبيل زنان بودند كه هرسه در گذشته ساواكي بودند. در يك گزارش از زني پاسدار به نام طالقاني نام آورده شده است كه او نيز در گذشته ساواكي بوده و اكنون: «زندانيان زن را به فجيعترين شکل آزار مي‌داد. او در هر وعده از نماز ، زندانيان زن را که نماز نمي‌گذاردند به تخت شلاق مي‌بست تا از حال بروند»
بختياري،كه در زمان شاه نيز زندانبان بود، در زمان آخوندها هم به يکي از شکنجه گران اصلي بند زنان تبديل شد. او تا سال 62 در اوين و سپس به زندان گوهردشت منتقل گرديد.
گزارشي كه ذيلاً نقل مي‌كنيم از كتاب «مجمع الجزاير رنج» خاطرات زندان مجاهد از بند رسته هما جابري است. اين گزارش تا ابعادي از وضعيت شكنجه‌گران زن در زندانهاي آخوندي را نشان مي‌دهد: «...هنگام ورود بهبند4 (قزلحصار) تعدادي زندانبان ديديم كه شبيه پاسدارهاي زني كه تا آن موقع ديده بوديم، نبودند. اينها هرچند براي بيرون رفتن از بند، مثل ديگر زنهاي پاسدار چادر سر ميكردند. ولي در بند شكل و شمايل ديگري داشتند، مثل مردان لات لباس ميپوشيدند وفرهنگ صحبت كردن آنها هم خيلي لومپني بود و فرهنگ و مناسبات و شوخيهاي ركيكي، هم با يكديگر و هم با مردان پاسدار داشتند. اتاق كارشان هم با بطريهاي خالي كه در اطرافشان پراكنده بود، بيشتر بهبارهاي مشروبخواري شبيه بود و براي ما علامت سؤال بود كه اينها كي هستند؟ بچههايي كه پيش از ما بودند، گفتند اينها قبلاً زنان زندانبان ساواك شاه بودند كه الان بهخدمت رژيم خميني درآمدهاند. اينها زندانبانهاي حرفهيي و در نحوه كتك زدن و شكنجه آموزش ديده بودند. ابتدا كه زندانيان زن در سالهاي 58 و59 كمتر بودند و زنان زنداني را بهكميته مشترك ميبردند، اينها در آنجا بودند و مانند كوكلوسكلانها با نقاب بهسلولها مراجعه ميكردند و با شيوههاي ساواك شكنجه ميكردند. اما بعد از اينكه دستگيريها گستردهتر شده بود و رژيم زندانبان زن آموزشديده نداشت از آنها در زندانهاي ديگر مثل قزلحصار، اوين و گوهردشت استفاده ميكرد و همينها ساير زنان پاسدار تازهكار را آموزش ميدادند. يكي از آنها حركات كاراته بلدبود و به«خانم اكبري» معروف بود. تعدادي از خواهراني كه قبلاً دستگير شده بودند، وحشيگريهاي اين باند را ديده و براي ما تعريف ميكردند.
يكروز بعد از ورود ما بهبند4 قزلحصار، تعدادي از اين گروه بهآنجا آمدند. زني بهنام «بختياري» رئيسشان بود و اين گـروه بههمين جهت بهگروه «بختياري» معروف بودند، خود بختياري هم همراهشان بود. بختياري تيپش مثل زنهاي فاسد بود، در حالي كه يك زيرپيراهن مردانه بهتن داشت، آمد و روي يك صندلي در راهرو نشست. بعد ما را نفر بهنفر مقابل او ميبردند و او قيافه ما را نگاه ميكرد و با عكسهايي كه در آلبوم بود، تطبيق ميداد و ضمن مسخرگي با نوچههايش در مورد اينكه آيا عكس شبيه فرد مورد نظر هست يا نه؟ صحبت ميكردند. بعدها فهميديم كه خانواده‌هاي ما بهدنبالمان ميگشتند و عكسهاي ما را براي شناسايي داده بودند كه مطلع شوند زنده هستيم يا نه؟
بعد از مدتي، اين زندانبانها را بهجاهاي ديگري مثل بندهاي 311 و209 اوين كه سلولهاي انفرادي داشتند، بردند و چند پاسدار زن جاي آنها را گرفتند. اين پاسداران جديد از عقب ماندهترين و عقدهييترين اقشار جامعه بودند، مثلاً يكي از آنها بنام اعظم آن طور كه بچهها ميگفتند، قبلاً زن فاسدي بود و بههمين جرم در زندان بود، اما بعد رژيم، خود او را زندانبان كرده بود.
يكي ديگر زني بود با هيكلي كوتاه و خپل، بنام فاطمه كه چشمهايش آنقدر انحراف داشت و چپ بود كه وقتي كسي را در اول صف نگاه ميكرد و مخاطب قرار ميداد، بچههايي كه در آخر صف بودند، فكر ميكردند آنها را صدا زده است و بههمين جهت اغلب صحنههاي مضحكي اتفاق ميافتاد. او هم كه فكر ميكرد بچهها عمداً سربهسرش ميگذارند، مستمر فحش ميداد و هر چيزي را بهخودش ميگرفت و دعوا مرافعه راه ميانداخت. البته بچهها هم كه اين را فهميده بودند از اين بابت اذيتش مي‌كردند. مثلاً يكبار كه در بيرون سلول گوش ايستاده بود كه ببيند بچهها چه ميگويند، يكي با صداي بلند گفت ديوار موش دارد، موش هم گوش دارد. او از اين كه بهموش تشبيهش كرده بودند، جنجالي بهپاكرد، پاسداران مرد را بهآنجا كشاند و همه نفرات سلول را بهكتك داد.

.... زندانبانهاي زن
در گوهردشت تا 4، 5ماه زندانبان زن نداشتيم، تنها پاسداران مرد بودند كه دريچههاي سلول را بدون اينكه اطلاع بدهند باز ميكردند و آدم را با نگاههاي ناپاكشان ميپاييدند، بههمين دليل تا وقتي آنها بودند، ما اجباراً هميشه با چادر و پوشيده درسلول بهسر ميبرديم چون هيچ اعتمادي بهآنها نداشتيم. اين امر بهخصوص در گرماي تابستان و سلولي كه هيچ تهويهيي نداشت، كلافه كننده بود، اما بدتر از خود گرما و محدوديتهاي فيزيكي، حضور و سايه اين جانوران نرينه، يك استرس و فشار دائمي رواني بهآدم تحميل ميكرد، وقتي كه در آن تنهايي و سكوت ميخوابيدي و نميدانستي كه در اطرافت آيا جنبندهيي هست يا نه، يا وقتي در همان سلول، سرويس ميرفتي، همهاش اين دلهره را داشتي كه اگر الان پاسدار غولتشن ناگهان در را باز كند و تو را در آن حالت ببيند، چه خواهد شد. البته آنها بهعمد و براي نگهداشتن فشار رواني بر روي ما اين كار را ميكردند.
بعد از مدتي مجدداً سروكله بختياري پيدا شد فهميديم براي آموزش پاسدارهاي زن كه جديداً وارد شده بودند آمده است. يكي از اين پاسداران زن كه اسم خودش را فاطمه گذاشته بود، زني بيسواد بود كه چون اوايل كارش بود، هنوز يك مقدار رحم و انسانيت در چهره و رفتارش ديده ميشد ولي بعد از مدتي كه گذشت و از بختياري آموزش گرفت، ديگر او هم چهرهيي كريه و سبعانه مثل ساير پاسدارها پيدا كرده بود. يك دختر پاسدار جوان هم در اين اكيپ بود كه او هم چون تازهكار بود، همراه زن پاسدار ديگري باهم كار ميكردند.
حرفهاي زنهاي پاسدار بسيار مبتذل بود و اغلب در اطراف مناسبات كثيفي كه با چند مرد پاسدار داشتند، يا بگومگو و سگدعواهايي كه بين خودشان، بر سر تصاحب اجناسي كه ملاقاتيها براي زندانيان ميآوردند، دور ميزد.
مثلاً مادري براي فرزندش يك شيشه عطر داده بود، زن پاسدار عطر را به خودش زده بود، آن را بو ميكرد و بهزنداني و مادرش فحش ميداد كه آخر اين بهچه درد او كه در سلول تنهاست، ميخورد؟ و بر سر اين كه عطر را كي بردارد دعوايشان شده بود و يا بر سر بلوزي كه خانواده يك زنداني برايش آورده بودند وگويا چيز خوبي بود با هم دعوا ميكردند.
دادن مواد و اشياء بهسلولها ممنوع بود، اما اين ممنوعيت را بهخاطر بازتاب سياسي و اجتماعي آن بهخانوادهها نميگفتند، لذا چيزهايي را كه خانوادهها ميآوردند، زندانبانها براي خودشان برميداشتند. فقط پول را بهما ميدادند كه آن هم بهدردمان نميخورد.
آنها حتي گاهي يك چيزهايي را بهانه ميكردند تا از ما اخاذي كنند و پولهايي را كه خانوادهها برايمان ميآوردند، از ما بگيرند. يك روز، نزديك موعد ملاقات، گفتند سرپوش توالتها را كه ملامين بوده، شما منافقين براي ضربه زدن بهنظام شكستهايد، يا الله هركدام بايد 200 تومان بدهيد. ما هم گفتيم نميدهيم. بختياري كارش را شروع كرد. ما را ازسلولها خارج كردند و رو بهديوار نگهداشتند هر روز بختياري ميآمد و شروع بهلغز خواندن مي‌كرد، از آنجا كه زمان شاه زندانبان ساواك بود، لغزهايش هم معمولاً مضمون ذكر سوابقش در سيستم ساواك بود. مثلاً ميگفت من «مسعود رجوي» را در زمان شاه موقعي كه شكنجه ميشد، ديدم، شما چي فكر كردهايد؟ ميخواهيد مسعود رجوي بشويد؟ نشانتان ميدهم! اين كه حرفهايش چقدر واقعي بود، نميدانم! اما بهنظر ميرسيد از اين طريق و با بازگو كردن سوابقش براي ما، بيشتر ميخواست نزد ساير پاسداران زن زيردستش فخرفروشي كند و ميخ سلطه خود بر آنها را محكم كند.
بههرحال بختياري بهبهانه شكستن سرپوش توالتها، چند روز ما را ايستاده رو بهديوار نگهداشت، تا اينكه زمان ملاقات رسيد. آنها كه ديده بودند، نميتوانند از زندانيان پول بگيرند و اين قضيه با مقاومت بچهها روي دستشان مانده بود و ميخواستند آن را بهنحوي ختم كنند، پاي خانوادهها را بهميان كشيدند و روز ملاقات بهخانوادهها گفتند كه بچههاي منافق شما درِ توالتها را شكستهاند و الان در تنبيه هستند و اگر پول ندهيد در همين وضع ميمانند. طبيعي است خانوادهها هم كه راضي نبودند فرزندانشان بهخاطر مقداري پول، تحت آزار و شكنجه قرار بگيرند، پولي را كه آنها ميخواستند داده بودند.
يكي از بچهها بهنام فرحناز در سلول مقابل ما بود كه وقتي براي ملاقات رفت، داستان اين اذيت وآزار چند روزه را بهخانواده‌اش گفت. خانواده او هم شروع بهاعتراض كرده و خانواده‌هاي ديگر هم وقتي داستان را فهميده بودند، بهآنها پيوسته و داد و بيداد كرده بودند و خلاصه جلو زندان شلوغ شده بود. لذا بقيه ملاقاتها را لغو كرده و ما را بهسلولها برگرداندند. وقتي در بسته شد، ديديم صداي داد و بيداد وكتك زدن ميآيد. بختياري و اكبري و يك پاسدار زن ديگر، فرحناز را بهشدت ميزدند و او را از سالن ملاقات كشانكشان بهسمت سلول ميآوردند. فرحناز هم فرياد ميزد و شجاعانه ميگفت نامردها سه بهيك ميزنيد!؟ كه من از حرفش خندهام گرفته بود. او همچنين در ميان فريادهاي خود، ميگفت: شما چي فكر كردهايد؟ فكر كردهايد صداي ما بهجايي نخواهد رسيد و ما پاي بته بهعمل آمدهايم و كس وكاري نداريم!؟ از روزي نميترسيد كه مردم كارهاي شما را بفهمند! عجيب بود كه وقتي اين جمله را گفت گويي پاسدارها كه تا يك لحظه پيش آن طور بيرحمانه كتك ميزدند و عربده ميكشيدند، يك مرتبه وا رفتند، كتك قطع شد و اورا بهداخل سلول انداختند و در را بستند. يك ساعتي گذشت و بعد، رئيس زندان بهنام «صبحي»، كه مردي با هيكلي خرسمانند و يك تپه ريش بود وارد سلول او شد. فضاي بند كاملاً ملتهب بود و بهنظر ميرسيد تمام بچههاي بند آمادهاند كه اگر كتك زدن فرحناز ادامه پيدا كند، شروع بهاعتراض و زدن درها بكنند. ظاهراً صبحي نيز همين فضا را گرفته بود، چون شروع كرد آرام با او صحبت كردن كه چرا بهخانوادهات اين حرفها را زدي؟ و سعي ميكرد او را آرام كند».
در مورد بختياري گزارش ديگري از كتاب «نبردي براي همه»، خاطرات مجاهد از بند رسته متين كريم، موجود است كه مرور آن روشنگر است. متين كريم با اشاره به برادر خردسالش كه به اتفاق مادر و پدرش دستگير شده بود نوشته است: «در سلول به‌دليل كمبود مواد غذايي، خودم و ساير خواهرها بخشي از غذايمان را كنار مي‌گذاشتيم و به او مي‌داديم. هيچ امكان ديگري جز غذايي كه به زندانيان داده مي‌شد، برايش وجود نداشت. چند بار هم كه اعتراض كردم بعد از كتك مفصلي كه از بختياري زن پاسدار كثيف مسئول آن‌جا خوردم، با كينه و غيظ گفت: اين‌كه آدم نيست. توله‌منافق است. مي‌خواست بچه منافق نشود. بچه منافق كه آدم نيست تا نياز به رسيدگي داشته باشد. از سگ هم بدتر است. مادرت روزي كه مي‌خواست طرفداري از منافقين بكند، بايد فكر اين روزهاي بچه‌اش را هم مي‌كرد. اصلاً از سرتان هم زياد است كه اين‌جا را بهتان داده‌ايم. نفس هم كه مي‌كشيد از سرتان زيادي است»
نظير همين حرفها از ساير زنان پاسداران نيز نقل شده است. مثلا رحيمي زندانبان بند 246 بوده است. او به دليل خوش خدمتيهايش از پاسداري در سالن ملاقات ارتقاء پيدا کرد و مسئول کل بندهاي زنان شد. دربارة او نقل مي‌كنند كه در بحبوحه قتل عام سال67 به زنان اسير مي‌گفت: « زنده ماندن شما حرام است. منافق را بايد كشت».
بنا برگزارشهاي موجود رحيمي نظر دهنده در مورد اعدامهاي اوين بود. رحيمي در سالهاي دهه شصت 45ساله بود در کنار او پاسداران ديگري چون فاطمه جباري ، نجفي، محمدي، نظري، عليان و زينتي حضور داشته‌اند که در برخورد خشن وکينه‌يي کردن با زندانيان زن دست كمي از رحيمي نداشته‌اند. پيش از رحيمي، راحله موسوي، كه مي‌گفتند دختر آخوند موسوي تبريزي است، همه كار بند زنان بوده است. او با دخالت مستقيم در شکنجه و اعدام زندانيان زن نقش بسيار سفاكانه‌اي بازي مي‌كرد. راحله كه به نام نسرين هم خوانده مي‌شد در بند 216 بود و بعدها در فرودگاه مهرآباد در حال بازرسي بدني زنان مسافر ديده شده است (برخي شهادتها درباره آن چه نبايد فراموش شود ـ نوشته اعظم مازنداراني ـ نشريه مجاهد 876 ـ30مهر 86)
از ديگر زنان پاسدار كه در كنار بازجويان و شكنجه‌گران مرد نظير مجيد فرلنگ (بازجوي ويژه زنان زندان اوين) به شكنجه و آزار زندانيان مشغول بودند از جمله مي‌توان از افراد زير نام برد:
- فرزانه نوربخش مسئول بند246 زنان اوين
- معصومه يكتا پاسدار بندهاي 311 و 216 و 240
- حسيني زن بازجو و مسئول واحد 216 اوين
- حبيبي زن زندانبان بند311 زندان اوين شكنجه‌گر
- مريم احمدي، پاسدار، مسئول بهداري بخش زنان زندان اوين، كمك بازجو و شكنجه‌گر
- ربابه آهنگران
- فياض بخش
- ابراهيمي. نماينده انجمن حجتيه كه به قساوت مشهور بود و در زندان گوهردشت زندانباني مي‌کرد. در سالهاي 1361- 1363 در دوره او زندانيان تحت شکنجه و مراقبتهاي شديد بودند.
- زهرا علوي محمدي
- محبوبه طيبي
- رحماني
- سعيدي
- شريفي
- سعادتي
- باقري مسئول بهداري زنان
- ماه منير بهمني كه بسيار سفاك بوده و بنابر برخي از گزارشها در سال63 كانديداي نمايندگي مجلس شده است.
- عليپور مسئول مستقيم شكنجه زندانيان زن سياسي بود. در گزارشها آمده است كه عليپور يك هوادار مقاوم مجاهدين به نام ناديا نستوه را به شدت شكنجه مي‌كرد. اين زن سفاك هر روز چند بار با شلاق وارد سلول ناديا مي‌شد و جلو ساير زندانيان او را زير ضربات شلاق مي‌گرفت.
در گزارش يك مادر زنداني كه توانسته از زندان بگريزد مي‌خوانيم: «علاوه بر شكنجه‌گراني مانند لاجوردي كه به صورت روزانه ما را به زير شكنجه مي‌بردند بايد از نقش زنان شكنجه‌گر ياد كنم. آنان به عنوان مهره‌هاي حقير دستگاه شكنجه و كشتار در كار ضد‌انساني خودشان ذوب شده بودند و از هيچ جنايتي در حق زندانيان ديگر خودداري نمي‌كردند...اين عده در دريدگي و بي‌حيايي دست پاسداران مرد را از پشت بسته بودند. ما از آنها چيزهايي ديديم و شنيديم كه قلم از نوشتنشان شرم مي‌كند. به عنوان نمونه يك روز يكي از آنها به نام طلوعي با وقاحت گفت: «شنيده‌ايم كه مي‌گويند ما به زندانيان زن تجاوز مي‌كنيم ،بله كه مي‌كنيم» (برخي شهادتها درباره آن چه نبايد فراموش شود نوشته اعظم مازنداراني نشريه مجاهد 876 ـ30مهر 86)
در گزارشي پيرامون نحوه برخورد اين زنان شكنجه‌گر با زنان اسير مجاهد خلق وقتي كه حتي براي گرفتن يك داروي مسكن به دفتر بند مراجعه مي‌كردند، مي‌خوانيم: «پاسدار فاطمه جباري (مسئول بندهاي زنان) که در بين ما به "فاطمه عَرّه" معروف بود، با غربتي بازي جيغ ميزد. کتاب روي دستمان به پرواز درآمد و از روي تخت طبقه سوم پريديم وسط اتاق و همگي دوان دوان به سمت دفتر بند رفتيم. فاطمه جباري و يک پاسدار ديگر از آن طرف مژگان را به سمت دفتر مي‌کشيدند و ما از اين طرف او را گرفته بوديم و به سمت داخل بند مي‌کشيديم! ما بکش، آنها بکش، بيچاره مژگان عين گوشت قرباني به اين طرف و آن طرف کشيده مي‌شد...
پاسدار جباري داد مي‌زد: منافقاي آمريکائي، برادرهاي ما در جبهه دارند از بي داروئي شهيد مي‌شند و شماها اينجا دارو مي‌خواهيد!؟
مژگان هم با فرياد جواب مي‌داد: شماها کيک رو خورديد و کلتش رو بستيد اون وقت به ما مي‌گيد آمريکائي!؟ دراين لحظه "فاطمه عَرّه" هوار کشيد: مجتبي بدادم برس، از دست اين منافقا نجاتم بده!
لحظاتي بعد مجتبي حلوايي يکي از دژخيمان اوين و گروه ضربتش وسط بند بودند؛ در حالي که شلاقش را کف دستش مي‌زد و آماده براي يورش مي‌شد کرکري مي‌خواند: پدرسوخته‌هاي منافق، حالا ديگه به خواهران ما حمله و توهين مي‌کنيد!؟ با اين جمله دستور حمله داده شد و تا توانستند همگي ما را زدند... وقتي به جمع زندانيان حمله مي‌کردند زودتر دست برمي‌داشتند تا اين که يک زنداني را به تنهايي گير مي‌انداختند؛ به تجربه دريافته بوديم که به اين شکل فشار روي جمع تقسيم و خُرد مي‌شود.
بدنبال حمله و هجومهاي بعدي و مقاومت زندانيان، تعداد زيادي از بچه‌ها از جمله سوسن، فريبا، مژگان، فرح، اعظم، ناهيد، اشرف و... به منظور تنبيه بيشتر به بندهاي انفرادي زندان گوهردشت منتقل شدند». (از مقاله همسلوليها، شراره‌هاي67، بخش ششم، نوشته مينا انتظاري)
پروين فيروزان كه مدت 9سال در زندان رژيم آخوندي بوده است در بخشي از خاطرات خود به نقش زنان شكنجه‌گر اشاره كرده و نوشته : «يك زن پاسدار شهادت داده بود كه من ديدم اين زنداني در سلول بدون چادر و با روسري نماز مي‌خوانده است. او را اعدام كنيد». نسرين فيض مجاهد از بندرسته در خاطرات خود به نام «دستچين گلهاي باغ عشق» نوشته است: «شكنجه و فشار زندانبان، به ۲دليل واضح، برروي زنان مجاهد مضاعف بود. فشار اول دريدگي و وجود گرازهاي درنده يي بنام پاسدار بود. تحمل اين نامردان وحشي كه حرامزادگان ايدئولوژي جنسيت خميني بودند، شيوه يي از تنظيم رابطه را مي‌طلبيدكه تجربه‌اش را از دوران بازجويي داشتيم. اما فشار دومي هم بر روي زنان مجاهد در زندانها بود كه فقط توان تحمل فشارهاي جسمي در مقابل آن كافي نبود بلكه بايد به غايت در درون خالي از حقد و كمبودهاي تاريخي ناشي از ستم مضاعف زنانه مي‌بودي تا مي‌توانستي در برابر آن مقاوت كني. و آن اعمال فشارهاي خاص از طرف پاسداران زن بود كه در نوع خودش بي نظير بود. عفريته‌هايي كه ايدئولوژي مردسالارانه خميني نه تنها از آنها يك قصاب و شكنجه‌گر ساخته بود، كه بر اثر عقده‌هاي زائيده از همين جريان فكري، به كينه‌كشاني تبديل شده بودند كه براي آزار وشكنجه زنان مجاهد از هيچ تلاش و اقدامي فروگذار نمي‌كردند. اينان كه همواره در برابر صلابت و طهارت زنان دربند دربرابر نامردان وحشي احساس ضعف و حقارت مي‌كردند و در برابر برخي معيارهاي جامعه مردسالار مثل تحصيلات و يا حتي شكل وقيافه وساير ويژگيهاي زنان مجاهد به شدت در چاه حسادت فرو مي‌رفتند، از فرط كينه و حسادت، روزانه به طور علني (به دروغ) براي به آزار و ضرب و شتم زنان مجاهد، توطئه چيني مي‌كردند. مثلا يك بار، وقتي يكي از آنان به نام نادري در سلول را باز كرد و با دختر مجاهدي كه دانشجوي پزشكي بود روبه رو شد، بي مقدمه گفت: يعني تو دانشگاه مي‌رفتي؟ چطور خانواده ات گذاشتند كه درس بخواني؟ حالا مي‌خواهي بگي بيشتر از ما ميدوني؟... بعد هم در منتهاي حسادت و كينة حيواني، او را زير كابل و فشار نامردان پاسدار قرار داد. نمونه ديگر روزي بود كه دوباره حسادت زنان پاسدار گل كرد و بي دليل همه ما را در راهرو روبه ديوار نگه داشته و هر كدام با چوبهاي ميخ دار شروع به كوبيدن كردند. مي‌گفتند امروز به جاي سرشماري سرشكني داريم. آن قدر زدند كه سهيلا رحيمي بيهوش شد و افتاد. پيشاني شيرين فيض شندي هم شكافت. البته از آن جا كه اين تنبيه را بي دليل و بي اجازه و سرخود انجام داده بودند و شدت ضرب و شتم هم خيلي بالا بود، پيش دستي كرده و به رئيس زندان (مرتضوي) گفتند زندانيان به ما حمله كردند و ما هم از خود دفاع كرديم. در نتيجه مرتضوي به بند آمد. و بدون توجه به حرفهاي ما، با تنبيه و انفرادي تلافي كرد».

هیچ نظری موجود نیست: