۱۲/۲۰/۱۳۸۷

در اين خيابان...


در اين خيابان چقدر شعر ريخته است!
از هياهو خبري نيست
و درختان
در سكوت تنفس مي كنند.



و نور مثل نسيم،
سرد مي وزد.
من مثل اين مه سنگين
غليظ مي شوم از كلمات
و مي خوانم با خود
شعر شكستة كسي را كه منتظر است.
آن كه روي شاخه ها نشسته
و براي آمدن صبح يخ زده است
مي پرد از جا
و من مي هراسم از آن كه رفت.
به خانه كه مي رسم،
كسي نيست.
چراغ را بايد خودم روشن كنم
سردم شده است...

9اسفند87

۱ نظر:

ناشناس گفت...

دوست انقلابی و عزیز
من نه شاعرم و نه موعظه گر و نه داور . فقط یک خواننده معمولی
اشعار شما هر کدام به یک نوعی در این آشفتگی روزمره گی ما را به زندگی حقیقی سوق و همچو ماهیان ساده دل زیبا و دل نواز می نوازیدو نور انسانیت در شعر شما پدیدار است
دلتان پیروز باد