۱/۰۷/۱۳۸۸

صداي كودكان سنگي



(از مجموعه قصة پرواز ماهي كوچك)

حتي به‌كورسو نوري هم نياز نيست. همين طوري هم، در تاريكي، كار خودمان را مي‌كنيم.
پتك زدن به‌سنگهاي اين غار نوري نمي‌خواهد. هم چنين استفاده از تيشه و ديلم و قلم آهني. كندن و تراشيدن سنگها وقتي سخت است كه عادت نشده باشد. مثل اوائل كار كه سختمان بود. اما حالا آنقدر عادت كرده‌ايم كه رفته رفته نور فراموشمان شده است.
اول، در ظلمات اين غار، نياز به‌چشم داشتن را از دست داديم. يك شب، يا نمي‌دانم يك روز تاريك، برادرم، كه نمي‌دانم برادرم بود يا پسر همسايه‌مان، آهسته براي من اعتراف كرد كه موقع كار چشمهايش را مي‌بندد. در نتيجة كار هم تفاوت چنداني به‌وجود نيامده است. من ابتدا باور نكردم. حتي از او ترسيدم. به‌نظرم رسيد نبايد از ما باشد. فكر كردم چگونه مي‌توانم به‌حرف او اعتماد كنم؟ در اين تاريكي كه ما درست و حسابي يكديگر را نمي‌بينيم. از كجا معلوم او يكي از نگهبانان نباشد؟ نگهباناني كه در جستجوي نگاره‌گري گمشده همه جا را مي‌گردند و همه چيز را زير و رو مي‌كنند. شايد مي‌خواهد من را محك بزند. شايد هم مي‌خواهد ببيند مزة دهان من چيست؟


اين بود كه اعتماد نكردم. آهسته خودم را عقب كشيدم. با عجله پايي را لگد كردم و تا آن جا كه نفس داشتم دويدم. هر چند، با چندين نفر تصادف كردم، اما مثل اين كه آنها هم كار داشتند. و يا چه مي‌دانم مشغول فرار بودند كه هيچ چيز نگفتند.
آنقدر دويدم كه سرم خورد به‌ديوار مقابل غار و نقش زمين شدم. پتكم هم افتاد جايي كه نمي‌ديدم. بعد از نيمساعتي، يا ساعتي و يا روزي و شبي، حال آمدم. اول از همه كورمال كورمال اطرافم را دست كشيدم تا پتكم را پيدا كنم. و وقتي، چند متر آن طرف‌تر، يافتمش دلم آرام گرفت. سريع بلند شدم و اولين ضربه را با شدت هر چه بيشتر به‌ديوار كوبيدم. آن قدر شديد بود كه حفره بزرگي در ديوار ايجاد شد. معطل نكردم. ضربة دوم و سوم و دهم و بيستم را زدم. عرقم كه درآمد دستي به‌پيشانيم كشيدم. ناگهان دستم وارد حفره‌اي شد به‌بزرگي حفره‌اي كه در ديوار ايجاد شده بود. متوجه شدم پيشاني ندارم. دستم سوخت. با وحشت آن را پس كشيدم و بي‌اختيار شروع كردم به‌پتك زدن. به‌زودي از نفس افتادم. اما ول كن نبودم. پلكهايم را به‌هم مي‌فشردم و پتك را فرود مي‌آوردم.
ياد حرف برادرم، يا پسر همسايه‌مان، و يا آن نمي‌دانم كي افتادم. درست گفته بود. براي پتك زدن نيازي به‌چشم نبود. تازه آدم متمركزتر مي‌توانست ضربه‌ها را وارد كند.
از آن به‌بعد كارم را با چشم بسته ادامه دادم. نمي‌دانم چه شد كه ساية سنگين فردي كه در كنارم بود بر رويم افتاد. همان طور بي‌محابا پتك مي‌زد. او را پس زدم. و وقتي چشمهايم را باز كردم ديدم به‌درستي نمي‌توانم چهره‌اش راببينم.
شباهت زيادي به‌پسر همسايه‌مان داشت. خودم را اندكي عقب‌تر كشيدم و سعي كردم با خيره شدن به‌چهره‌اش او را تشخيص بدهم.
دستة پتك ر امحكم گرفته بود و سنگين فرود مي‌آورد. وقتي خسته شد پتك را يك دستي گرفت. با دست ديگر قمقمه‌اي را كه به‌كمرش بسته بود باز كرد و به‌طرف دهانش برد.
با يك دست پتك را فرود ‌آورد و با دست ديگر قمقمة آب را در دهانش فرو‌كرد. بعد نفسي كشيد. قمقمه را، همان طور يك دستي، به‌كمرش آويخت. دست راستش را، كه آزاد بود، از بالاي شانه‌اش پايين داد و بستة پشتش را چنگ زد. آن را در هوا چرخاند و روي پيشخوان سنگي جلو رويش گذاشت. دولا شد و با دندان و دست راست گرهش را باز كرد. تكه‌اي نان بيرون آورد و به‌دهان گذاشت. صداي خرد شدن نان را در دهانش مي‌شنيدم. در تمام اين مدت، درست به‌موازات كارهايي كه انجام داد، حتي يك لحظه هم از زدن پتك به‌ديوار مقابلش غافل نمانده بود.
از يادم رفته بود چرا به‌او خيره شده‌ام. يك دفعه ديدم همان طور كه به‌او زل زده‌ام پتك را فرود مي‌آورم. فهميدم براي زدن پتك نه تنها به‌چشم كه به‌فكر هم نيازي ندارم. سعي كردم بخندم و با او آشنا شوم.
گفتم: «‌وضعت خيلي رو به‌راه است ها!»
بدون آن كه نگاهم كند با صدايي دو رگه پرسيد: «‌چطور؟».
دست و پايم را گم كردم. من و من كنان گفتم: «‌هيچي....اين كه ديدم با يك دست پتك مي‌زني و با يك دست غذا مي‌خوري برايم خيلي جالب بود...».
پتك را فرود آورد و گفت: «‌اين كه چيزي نيست».
پتك را فرود آوردم و گفتم: «‌من امروز تجربة خوبي پيدا كردم...»
پلكهايم را به‌هم فشردم و بدون آن كه منتظر حرفي بمانم ادامه دادم: «‌موقع كار مي‌شود چشمها رابست». و با اشتياق اضافه كردم: «ديگر به‌چشم هم نيازي نداريم».
سعي كردم زير چشمي نگاهش كنم. پلكهايم را اندكي گشودم و ديدم دارد نگاهم مي‌كند. پتك را فرود آورد و گفت: «‌ما اين جا در خواب هم پتكمان را مي‌زنيم». بعد بدون آن كه منتظر چيزي بماند همان جا دراز كشيد و خوابيد. به‌زودي صداي خر و پف او با صداي هماهنگ و متوالي پتكهايي كه به‌ديوار مي‌كوبيد آميزه‌اي ناهنجار به‌وجود آورد كه باعث شد از آن جا بگريزم.
وقتي از نفس افتادم گوشة دنجي پيدا كردم. خواستم استراحتي بكنم. اما هنوز خستگي‌ام در نرفته بود كه با صداي وحشتناك ريزش آواري سهمگين از جا پريدم.
ديوار مقابلم فرو ريخت و جماعتي از زن و مرد هلهله زنان به‌اين سوي ديوار هجوم آوردند. از لبخندها و سر و صدايي كه راه انداخته بودند فهميده مي‌شد كه انتظار فرو ريختن ديوار را نداشته‌اند. و اكنون آن را پيروزي بزرگي براي خود مي‌دانند.
پير مردي كه ديلمي بزرگ در دست داشت پيشاپيش آنها به‌محوطه‌اي كه من بودم وارد شد و با عجله پرسيد: «‌كجاست؟».
متحير بودم كه در جستجوي چيست؟ و وقتي پير مرد بهت من را ديد دوباره پرسيد: «درِ غار كجاست؟».
نمي‌دانستم چه جوابي بدهم. جمعيت به‌دورم حلقه زده‌بود و هر كس چيز مي‌گفت و يا چيزي مي‌پرسيد. از حرفهايشان فهميدم كه درآن سوي ديوار، مثل ما، مشغول كندن ديوار بوده‌اند. و حالا با فرو ريختن ديوار فكر مي‌كنند كه به‌بيرون غار راه پيدا كرده‌اند. چند نفري را كه در اطراف مشغول پتك زدن بودند نشان دادم. و يكي ازآنها با افسوس گفت: « يعني ما ديواري درون غار را فرو ريخته‌ايم؟...».
حادثة تازه‌اي نبود. چند پيش خود ما هم باچنين تصوري لحظاتي را در شادي به‌سر برده‌بوديم. آن روز پس ازيك دعواي مفصل كه همگي با ديلم و پتك و ارّه به‌جان هم افتاده بوديم، با صداي سوت نگهبانان دعوا را رها كرده و به‌تراشيدن ديوارها مشغول شديم. و درست در لحظه‌اي كه نگهبانان از پشت سرمان گذشتند ناگهان ديوار مقابلمان فرو ريخت. و ما هم، مثل همين افراد، تصور كرديم بالاخره غار به‌پايان رسيده و اكنون درة سر‌سبزي را جلو خودمان مي‌يابيم. دره‌اي كه درآن علاوه بر درختهاي ميوة فراوان آبشاري از سمت راستش فرو مي‌ريزد و ذرات نور خورشيد درخشان ازلا‌به‌لاي پرّه‌هاي آب عبور مي‌كند و طيفي از رنگهاي گوناگون را به‌وجود مي‌آورد. اما به‌زودي ديديم كه در پشت ديوار فرو ريخته محوطه‌اي قرار دارد كه در هرگوشه‌اش زني در تاريكي مشغول زايمان است. و اين حادثه چندين بار، به‌شكلهاي مختلف، براي ما رخ داده بود.
به‌جوان ژوليده و بي‌صبري كه با حرارت صحبت مي‌كرد گفتم بايد خدا را شكر كنند كه پس از فرو ريختن ديوار به‌پيش ما آمده‌اند. چون در يكي از موارد قبلي، وقتي ديوار فرو ريخته، به‌حفره‌اي راه برده‌اند پر از افعيهاي بالدار. البته هر چند افعيها سنگي بودند ولي كار سمي‌ترين افعيهاي بياباني را هم مي‌كردند و با نيشهاي سنگي‌شان چندين كودك و زن و مرد را در جا به‌هلاكت رساندند. در نتيجه جماعت هم بلافاصله دست به‌كار شده‌ و با تلاشي عظيم در حفره را دوباره بسته‌اند.
جوان ژوليده نگاهي به‌دستهاي كج و معوج خودش كرد و طوري كه معلوم نبود از من يا خودش و يا ديگري سوال مي‌كند، پرسيد: « يعني ما بايد جوانيمان را در همين بيغوله، بدون داشتن هيچ‌گونه اميدي به‌سر كنيم؟».
از سوال جوانانة او تا اندازه‌اي خنده‌ام گرفت. او رابه‌كناري كشيدم و در پناهي آسوده نشستيم. به‌او گفتم من هم در جواني، وقتي كه همسن و سال او بوده ام، هميشه با مفاهيمي كه او هم اكنون درگير است كلنجار رفته‌ام. اما وقتي چندين بار زناني را ديده‌ام كه درتاريكي مطلق كودكان خود را به‌دنيا مي‌آمورند ديگر سعي مي‌كنم به‌اميد يا نااميدي فكر نكنم. يا بهتر بگويم به‌نتيجة اميد و نا اميدي فكر كردن آدم را هميشه تنبل مي‌كند. وقتي بالاي سر زني كه تازه وضع حمل كرده بود رفتم ديدم نوزاد او يك تكه سنگ است. البته مثل همة كودكان گريه مي‌كرد، اما من آن روز به‌اين نتيجه رسيدم كه بايد به‌چيز ديگري بينديشم. و اگر قرار است به‌اميد يا نااميدي فكر كنم بايد اول ازهمه به‌اين سوال پاسخ بدهم كه چرا با وجود همة چيزهايي كه ديده و مي‌بينم، باز هم ازميان صداي گرية كودكان سنگي، هنوز صداي ريزش آن آبشار سرد و گوارا را مي‌شنوم؟
جوان ژوليده با سادگي گفت: «‌يعني مي‌خواهي بگويي تمام سعي تو اين بوده است كه نااميد شوي و نتوانسته‌اي؟»
از هشياري او دلم شاد شد. به‌شانه‌اش زدم و گفتم : «‌تو هيچ از خودت سوال كرده‌اي كه چرا آدم نمي‌تواند نااميد شود؟».
جلوتر آمد و با حرارت گفت: «اين خودش بزرگترين اميد است».
نتوانستم جلو خودم را نگاهدارم. به‌او گفتم هر چند ممكن است برداشتش درست باشد اما در برخوردي كه مي‌كند نوعي خامي وجود دارد. و از او پرسيدم آيا او هم خواب آبشار سرد و گوارا را مي‌بيند؟ اشك از چشمان جوان ژوليده جاري شد و گفت مي‌خواهد داستاني را برايم بگويد.
چندي پيش مردي در كنارش خوابيده بود. و همان طور كه در خواب پتك مي‌زد سر و صداي زيادي به‌راه انداخت. وقتي بالاي سر او رفت ديد كه مرد پتك را به‌پاي خود مي‌كوبد. و در واقع پاي سنگي خود را تكه تكه مي‌كند. اول خيال كرد درد ناشي از ضربات پتك به‌پاي مرد است كه او را آن چنان به‌سر و صدا انداخته. اما وقتي بيدارش مي‌كند، مرد مي‌گويد خواب آبشاري سرد و گوارا را مي‌ديده كه در ذرات نور خورشيد درخشان با عبور از لا‌به‌لاي پرّه‌هاي آبهاي آن طيفي از رنگهاي گوناگون را به‌وجود آورده بوده است. جوان از اين تعجب مي‌كرد كه توصيفهاي مرد از آن چه درخواب مي‌ديده دقيقاً همان چيزهايي بوده است كه او ازكودكي درخواب مي‌بيند.
به‌تعجب او توجهي نكردم. اما اطمينان يافتم كه او خودي است و از نگهبانان مخفي و ناشناخته‌اي كه هر از گاه در ما نفوذ مي‌كنند تا نگاره‌گري گمشده رابيابند نيست.
به‌او گفتم من هم با وجود همة حرفهايي كه مي‌زنم گاه دچار وسوسة اميد و نا اميدي مي‌شوم. براي همين هم گاهي شاد مي‌شوم و گاهي خوف برم مي‌دارد. اما اين مهم نيست. مهمتر اين است كه هيچ وقت فكر نكنم آبشاري وجود ندارد. اين آبشار اگر هم وجود نداشته باشد بايد خلقش كرد. بايد آن را تراشيد. همان طور كه دوست نگارگرم سالهاست، به‌دور از چشم نگهبانان، به‌جاي كندن ديوارها مشغول تراشيدن يك آبشار بزرگ سنگي بر روي ديوارهاست. جوان ژوليده ديگر طاقت نياورد و با اصرار خواست تا او را با دوست نگاره‌گرم آشنا كنم.
بلند شديم و پتك زنان و كور‌مال كور‌مال راه افتاديم.
دوست نگاره‌گرم هميشه درجايي بود كه همين كه تصميم مي‌گرفتيم مي‌يافتمش. از پس چند پيچ، او را ساكت و بي‌كلام، در كنجي مي‌ديديم كه به‌كار هميشگي‌اش مشغول بود.
با جوان ژوليده به‌او نزديك شدم. قلم آهني را بر ديوار فشار داد و با پتك ضربة آهسته‌اي به‌آن زد. و وقتي ما را ديد با شعفي كه تا آن موقع از او نديده بودم گفت: « اين آخرين پرّة آب بود كه تمام شد».
به‌صفحة مقابلم خيره شدم. آبشاري بزرگ و سراسري ديوار را پوشانده بود. خواستم به‌جوان ژوليده نشانش بدهم كه ديدم او در زير آب سرد و گواراي آن ايستاده و صورت و دستهايش را طوري رو به‌بالا گرفته است كه شرّه‌هاي خنك آب تمام بدنش را خيس مي‌كند. درست كه گوش كردم صداي گريه‌هاي همة كودكان سنگي را هم شنيدم.

26فروردين73


هیچ نظری موجود نیست: