۱/۲۸/۱۳۹۰

در صبح گرگ



در صبح گرگ...











به مسعود كه گفت: اگر مي ايستيد جانانه بايستيد


و همة مجاهدان اشرفي كه در 19بهمن90 جانانه ايستادند


آنان كه رفتند و آنان كه در انتظارند...



در گرگ و ميش خونين صبح


گرگها ستون ستون آمدند.


با نفرها ونفربرها


و مسلسلها و خشابهاي پر


و گلوله ها و دندانهايي از غيظ و چرك.



در صبح گرگ


باد هرزه بر شقايق وزيد


و سروها سينه به سينة توفان ويراني ايستادند


مثل پدران مصلوبشان


كه به قتل عام كودكان خود رضايت نداده بودند.


با زرهپوش و نفربر آمدند


با پوزه هايي كه فقط خون را بو مي كشيد


و قلبي پر از رطيل و كژدم،


و تاختند بر زندگان و مردگان


بر درختها و خانه ها و مزارها.


آدمكي از برف و ذغال


با شانه هايي پر از قپه هاي سفلگي


و چشماني سفليسي و دهاني پر از ريم


آمده بود تا بترساند پرنده را


از پرواز در طلوع مقدر فردا.


ماري كه به سوي آشيانة جوجكان خزيد


نمي دانست جوجه هاي اين صبح


عقاباني هستند كه خانه در خورشيد دارند.



دشت تب كرد از پژواك زخم


و هيچ كس از تكرار نام بلند ايستادگي دريغ نكرد.


اين خاك فراموش نخواهد كرد!


آواز دختري جوان را كه در باد خواند:


اين منم سينه گشاده بر گلوله هاي تو


و اين تويي


مقهور خشم من از جهان تو.



بيا! بيا! بيا و بتاز!


با همة سگانت


ـ درنده و وحشي و مسلح ـ


و ستون ستون ددانت


ـ تخدير شده با دلار و خرافه ـ


بيا! بيا! بيا و بتاز!



مردي كه آوازهايش را هميشه با چشمهايش مي خواند


اين بار وقتي از دو پا افتاد زمزمه كرد:


هركه هستي بيا!


رگبارهاي تو زوزه هاي وحشت اند


و زمين دوباره بيدار خواهد شداز ميان دود رگبارها


اينجا خانة بيدلان است


و ما بر تخت شكنجه


يا سكوي دار و ميدان تيرباران آموخته ايم


با جلاد چگونه سخن بگوييم


بيا و شليك كن!



در خاكريزها مجروحان بي ناله اي مردند


و براي فرزندان خود خواندند :


ما آن لاله نيستيم شرمنده از پرپر شدن


و تسليم در سرپنجة تقدير


ما داغ ديده ايم ، بي هيچ ندامتي


و روزها و سالهاست


كه بر جقة ولايت و رقعة تسليم تف كرده ايم.



مادري با گلوله اي در گلو


براي بوزينه اي كه براي خليفه خوش مي رقصد خواند:


اين سرزمين، سينة من است


با نهرهايي از خون


و آنقدر گشاده است


كه نفرها و نفربرهايت را مي بلعد


و نهرهايي را به دريا مي رساند


كه در كنارش نخلها و كنارها روئيده اند.



در صبح روز بعد


ـ روزي كه نيستي ـ


من مانده ام و اين كوچة بي نبض ماتم


من مانده ام و اين خاك پر درد.


در صحراي اندوه نگاه


به جاي شمشادها و كنارها


تير و تيغ و تبر است روئيده در هرذره خاك


و آسمان


آن بوم رنگارنگ نقش در نقش نيست


كه در هرصبحگاه حيرت شاعرانه را برمي انگيخت.



پر مي شوم از روح شيطاني كلام


و مي خواهم كه نگويم هيچ جز نفرين و نفرت


از هست و نيست جهان.


و مي خواهم كه تنها نصيبم زخمهايم باشد


و انزوايي كه ژرفايش انتهاي جان باشد.



در تقاطع عربدة توفان و باغ غزلخوان


تنها پره هاي خونين باد را ديدن


جفا به گل است و غزل


و من بي دريغ تر از هميشه


نام شما را ستايش مي كنم


كه ديباچة بهار است و شوكت رويش.



كلافه از كلاف بغض و خشم


از سيلاب اندوه و خونخواهي مي گذرم


و تنها به ستايش شما برمي خيزم


در بن عربدة قاتلان اما


اين شماييد كه لبخند زده ايد


در شبقرق ممنوعيت آواز و شعر


اين شماييد كه در كوچه هاي بيدلي غزل خوانده ايد


از خونهاي داغ تان


خورشيدي طلوع مي كند


كه آب مي كند تمام هيبت جلاد را



...و من برجنازه جواني كه جواني من بود


با وضويي از خون نماز بردم


تا براي دوالپاي ولايت بخوانم:


در زير عباي تو


ما جز تمساحي از نفس افتاده و گشاده فك نديده ايم


سروستان ما هميشه


با خون جوان ترين خود باليده است


ما در غروبهاي پر درد


جز زيبايي صبح نديده ايم.



براين سرزمين مويه نمي كنم


اين جا خانة چلچله هاي بي خانة صحرايي است


پيش از تو نيز بسا كسان


در اين تربت خون كاشته اند


و كسي كه خون بكارد لعنت درو مي كند.


بيا و شليك كن! ويران كن! خون بكار!


زهير ما اولين زهير ما نبوده است.



در زير اين استخوان شكسته،


در ميان اين گوشت شرحه شرحه،


در بطن اين جسم منهدم،


قلبي قرار دارد كه ساكت نمي شود.


تيرباران نمي شود.


زندان نمي شود.


و در دقيقه شليك نيز از تيك تاك نمي ايستد.


گوش كن!


اين قلب به انبار باروتي وصل است


كه در هزاران كيلومتر آن سوتر


منفجر مي شود.


و تو خواهي ديد


در خيابانهايي كه خاكش از آن من است


آن چه كه شكفته مي شود


قلب هزار بار متلاشي شدة من است


قلب فائزه است و صبا و بهروز


قلب شاداب جعفر است


و اين قلب نسترن است


كه عطرش تمام كهكشان شبانه ما را پر كرده است.



در اين خون زني ايستاده است


سرفرازتر از همة ماههاي بدر


و مردي


فرو رفته در چشمه هاي روشنايي


و برآمده از رودهاي آسماني.


در اين خون كسي مي رقصد


كسي آواز مي خواند


كسي فرياد مي زند


كسي كه چشمهايش بسته نبود


و بسته نمي شود.



همة برگها را ترانه خواهم كرد


همة آبها را ترانه خواهم كرد


نام شما را به همه آسمانها


و همة رودها و خيابانها خواهم برد


و عطر پنهان خونتان را


در همة خانه هاي پراكنده


منتشر خواهم كرد.



نامتان را خواهم گفت


نامتان را به گنجشكها خواهم گفت


به آهوان خواهم گفت


به پلنگان در قله


و كبوتران رفته در ماه


نامتان را برصخره ها خواهم نوشت


بر ديوارها


و بر سر در ميدانهاي آزادي...


بام بلند اين جهان در لبخند شما است


نامتان كه ارتفاع ناب حقيقت است


ترانه است و سرود


برلبان هرآنكس كه آزادي را مي شناسد


و پيچيده در پرچمي كه فردا


بربام بلند عشق افراشته مي شود.



19تا27فروردين90


۱ نظر:

زری گفت...

بسیار بسیار زیباست . منظومه داد خواهی دو نسل مظلوم و خونفشان !
http://balatarin.com/permlink/2011/4/17/2462815