۲/۱۶/۱۳۹۱

پشت ديوارهاي انكار


پشت ديوارهاي انكار
در غروب درخت
فواره مرد
ميان شعله هاي جنگل حاشا.

قلبم
آن ستاره بود
كه بي دود سوخت.

در شب منجوق دوزي شده
ـ لحاف آسمان به سر ـ
تا صبح، ستاره شمردم.

در انتهاي تنهايي، ستاره آب مي شد
و مي چكيد بر پوستي داغتر از روز
با آسماني پر از ابر و پرنده.

بعد از بوي مرگ، در شب سرد
من و شهر،
با كلاهي از آفتاب به سر،
دوباره گرم مي شويم در پشت ديوارهاي انكار.
30بهمن90

هیچ نظری موجود نیست: