۱/۳۰/۱۳۸۹

مردگان ما را دوست مي دارند

مردگان ما را دوست مي دارند!
عشق بي هزينة كينه ورزان
ارزاني مردارها!
شهيدان را نيالاييم!
رسم موريانه هاست:
ـ بزدلانه و حقير و پر از ريا ـ
تقديس پرندة مرده،
و لعنت بر آسمان
و پرنده اي كه
دو سوي آبي ها را به هم مي دوزد.
حقير است و پر از ريا
آن كه مي پوشاند لرزه هاي ترس خود را
و با دهاني از خار و نمك
آواز مي خواند
براي سفر كردگان در بادهاي مسموم.
اين باد موذي فرصت است
كه مي وزد در گوشهاي درخت
بي آن كه بگويد اين پرنده،
كه پر كشيده در اكنون اين آسمان سياه،
ادامه كدام پرواز است؟
يا خود، كدام آواز است؟


6فروردين89




باقیمانده مطلب .....

۱/۰۶/۱۳۸۹

تنديس هوا وكف




براي خامنه اي با همه حقارتهايش


تنديس هوا و كف است اين عليل
با دستي رو به آسمان و چشمي شرير
و يكي چشم ديگر سرد
دوخته بر زمين سردتر.
لاشه اي پرگند
حبابي بنفش
برآمده از دهاني پر تاول و چرك.


چاه عفونتي
پر از كرم و كژدم و مار.
يا كه نعشي بدخيم
با سلولهايي از بختك و سفليس
پوكيده در ماندابي كه گور گرازان بود.
آه كه در اين سالهاي بي خوابي
چه بودي!
و چه ديدم!
و چه مي بينم!
هرچند كه هيچگاه
ـ حتي ـ
دروغ دل فريبي نبودي.

اول فروردين89

۱۲/۲۹/۱۳۸۸

در كمين ماهيان شاد گريزپا


كشتزاران روئيده‌اند
با خوشه هايي از طراوت
و رودهايي از هياهو.
در اين بهار جاري
حواصيلي ساكتم
با منقاري از صبوري
در كمين ماهيان شاد گريز پا.



باقیمانده مطلب .....

۱۲/۲۵/۱۳۸۸

حرفهايي درباره دختران و پسرانم


حرفهايي درباره دختران و پسرانم


(درباره دو كتاب جديد شعرها و قصه هايم)


در اسفند ماه جاري دو كتاب شعر و قصه چاپ كردم.كتاب شعر «خطابه سنگ و پيشاني و فرياد» نام دارد و كتاب قصه «پيامبر كوچك من».صادقانه بگويم دلم نمي خواهد در باره آنها حرفي بزنم. فكر مي كنم من كارم را كرده ام و اگر حرفي هست، ديگر من نيستم كه بايد بزنم. كار شعر و قصه هم زياد به اين جور حرف زدنها ربط ندارد. شعر و قصه، و در چارچوبي بزرگتر هر هنري، و در چارچوبي باز هم بزرگتر مقوله فرهنگ، جرياني است كه در زير آبهاي متلاطم يك رودخانه ادامه پيدا مي كنند. كساني كه به جار و جنجالهاي هنري و فرهنگي دل بسته هستند زياد جدي نيستند. برعكس معمولا، و نه هميشه، هر كار اصيل هنري در لحظه زماني خودش جدي گرفته نمي شود. مثالهايش يكي دو تا نيست. استثنا هم نيستند.




به هرحال تمايلي ندارم در مورد شعرها و قصه هاي خودم(به ويژه در مورد قصه هايم) چيزي بگويم.
اما با برادري، كه به خاطر دلسوزيهايش حق برادري به گردنم دارد صحبتي داشتم. چيزي گفت كه دلم پر كشيد. اين بود كه گفتم برايتان بنويسم. حرفهايي را كه در زير مي نويسم به خاطر او است.
شعر را هميشه دخترم يافته ام. زيبا و معصوم. و قصه را پسرم مي بينم. برومند و بالنده. گاهي كه احساس «پدر» بودن پيدا كرده ام دلم خواسته است كه در شعر قصه بگويم و در قصه شعر بنويسم. گاهي دوست داشته ام با دخترم قصه بگويم و گاه پسنديده ام با پسرم شعر كار كنم.
كتاب شعر «خطابه سنگ و پيشاني و فرياد» شعرهاي سه سال(1386،7،8) مرا در بر مي گيرد.
اين اواخر، يعني از شهريور و مرداد امسال وضع، از همه لحاظ، مقداري عوض شد. به طور خاص جريان « اشرف» اوج گرفت. از آن موقع فضاي ذهني ـ عاطفي من عوض شد. تظاهر بيروني زيادي نداشت. دوست هم نداشتم داشته باشد. ولي به راستي هيچ شب و يا روزي نبود كه با بچه هاي آن جا نباشم. اگر به تاريخ شعرها دقت كنيد تغيير فضايي را حس خواهيد كرد.
شعر، هميشه صادقانه ترين گزارش حالات و نفسانيات دروني من بوده است. هرچه را كه نتوانسته ام يا نخواسته ام با بيرون بيان كنم در شعر نوشته ام. هرچند كه شنونده چنداني نداشته اند. ولي من با خودم، يا براي خودم، يا براي ثبتي كه معلوم نيست كي موضوعيت پيدا كند و ما معمولا، به درست يا نادرست اسمش را مي گذاريم «تاريخ»، بيان كرده ام. شايد بشود گفت يك صندوقخانه شخصي و فردي. در زمانه اي كه ولو، هيچ جنگاوري جمعي برايش متصور نباشد. مي توانم رد بدهم كه فلان شعر را چرا و كجا و در دلخوري يا تشويق از چه مساله اي يا فردي يا موضوعي گفته ام. و اگر كسي نگاه كند مي فهمد كه محور اصلي عاطفي و ذهني من در اين چند ماهه «اشرف» بوده است. بي جهت نيست كه شعرها مقداري بلند، صريح و حتي خشن شده اند.
ضمنا پا به پاي اين موضوع به مقوله ديگري هم انديشيده ام. جاي«شعر و شاعري» و به طور عامتر مقام فرهنگ در اين زمانه كجاست؟ جوابهاي كلاسيك و تكراري را زياد خوانده ام و شنيده ام. ولي هربار باز از خود پرسيده ام راستي موضع شاعر، وضعيت شعر، و بايد و نبايدهاي اين مقوله چيست؟
روشن است كه هركس، از جمله هر شاعر و هنرمندي، بنا بر اعتقادات خود پاسخهايي دارد. من هم پاسخهايي براساس ارزشها و ضد ارزشهاي اعتقادي ام دارم. ولي جدا از هر اختلافي كه با ديگران مي توانم داشته باشم، يك گره ذهني مرا مشغول مي كند.
راستي به طور خاص پاسخ شاعران و نويسندگان و هنرمندان و روشنفكران، معاصر ما به واقعيتي همچون «اشرف» چيست؟ مي توان موافق بود، مي توان مخالف بود. مي توان انتقاد كرد و مي توان در ستايش آن شعر گفت. ولي نمي توان انكارش كرد. چيزي كه حيرت مرا برانگيخته سكوت ساكتان است. انگار نه انگار كه «يك نفر در آب دارد مي كشد فرياد». اين را به چه حسابي مي توان گذاشت؟ بي اطلاعي؟ موافق نبودن؟ يا بي تفاوتي؟ حتي، بي حسي؟
در قدمهاي اول چيزهايي با همين مضامين جلب نظر مي كند. ولي من قانع نيستم. اگر بگويم ساعتها و روزهاي بسياري از زندگي ام پر از اين سوال و جواب و كنكاش است اغراق نكرده ام. در پايان، يعني تا همين جا كه الان هستم، ودر وراي همه پاسخها به يك نكته ديگر رسيده ام. بي ترديد عده اي اطلاع ندارند و عده اي اصلا بي تفاوت شده اند و عده اي حتي تن به بي غيرتي داده اند. ولي من در پس و پشت اين سكوت معنادار يك شرم نهفته را مي بينم. اين سكوت يك فرار است. فراري ناشي از يك شرم. شايد كه موافق نباشيد، ولي من ترديد ندارم روزي اين شرم زبان باز خواهد كرد. باز كردن بيشتر مساله را بگذاريم براي بعد...
حال اين دو مقوله ذهني، يكي اشرف يكي بايد و نبايدهاي يك شاعر، را بريزيد روي هم. من در سرجمع كردن شعرهاي مجموعه «خطابه سنگ و پيشاني و فرياد» تصميم گرفتم راه را تا به آخر ادامه دهم. يعني چه؟
دروغ نگويم، يعني پنهان نكنم، كه دلم بسيار مي خواست «اشرفي»ها بدانند كه من، و من، و من كتاب را تقديم به آنها كرده ام. نه اين كه براي خودم حساب كرده ام كه حالا چه شعرهايي هستند و چه ارزشي دارند و چه تاثيري... باور كنيد اين توهمات را ندارم. ولي خيلي دلم مي خواهد به آنها بگويم تنها نيستند.
اين حرف را فقط از موضع اخص اعتقادات ايدئولوژيكم نمي نويسم. ضرورت دفاع از شرف كلام و وظيفة شاعري هم من را موظف به اين مي كند كه به «اشرفي»ها بگويم: اگر كه زير چوب و تير و تبر بوده و هستند و اگر من «تن بي نصيب» بوده ام ولي تمام دلم و قلبم با آنها بوده و هست. اين حرف بچه هاي زنداني بسيار واقعي است كه مي گويند بدترين شكنجه آنها موقعي نبود كه روي تخت دراز شده و شلاق مي خوردند. بدترين و زجرآورترين لحظات يك زنداني موقعي است كه آدم كنار اتاق شكنجه شاهد شكنجه برادر يا خواهرش باشد. و دردناكترين لحظات براي من لحظه هايي بود كه حس مي كردم آن تير و تبرها بر بچه هاي اشرف مي بارند و من بي نصيبم.
اي كاش مي شد همه كتابها به عنوان هديه نوروزي ام پيشكششان مي كردم. اين هديه كوچك من است به آنان كه بزرگ اند و بزرگي آفرين.
آه خداي من... من باز در مورد شعرهايم حرف زدم و پسران بي زبان و مظلومم(قصه ها را مي گويم) فراموش شدند.
عيبي ندارد! اگر دربارة دخترانم(شعرها را مي گويم) نوشتم شما پسرانم(قصه ها) هرچند شما را بارها گم كرده ام ولي از فراموش شدگان نيستيد!... روزي قصه قصه هايم را خواهم نوشت. شما فراموش شدني نيستيد. زيرا كه از خودم هستيد. و من در كلام خدا خوانده ام كه : «لاتكونو كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم...»
بنابراين قصه هايم را فراموش نخواهم كرد. يعني خودم را نبايد فراموش كنم. يعني نبايد با خود بيگانه باشم. يعني بايد يگانه باشم. با خودم و خدا. و همة پيامبران بزرگ و كوچكم.
بخشي از شعر «اما از ميان همة شعرها» را به عنوان هديه نوروزي من بپذيريد:


اما از ميان همة شعرها...

شعر همان شاعر است
وقتي كه شاعر مي ميرد
تا شعر بماند.

من شاعري خردم
آواره ميان كلمات در زواياي اندوه،
و گوشه هاي دريا،
و خرابه هاي ابر،
به جستجوي شعري گمشده در هوا.

شعر شادي كودكي است
كه قلبش با گنجشكي بر درخت مي تپد
و وقتي دستهاي كوچكش را در دست مي گيري
آواز همة قناريها را مي شنوي.
شعر
عاشقي است بي هراس از مرگ،
يا معشوقي شوريده،
كه از شاعرش شرم مي كند.
شعر شرم است.

شعر بهت قايقراني است
كه هر سحر از بيشه هاي ساكت
با بيد بناني مجنون مي گذرد
و شب
تور خالي از ماهي اش را به خانه مي برد.
شعر،
قهوه خانه اي است كوچك
در انتهاي يك راه پيچاپيچ كوهستاني
با ليواني چاي داغ
و «عجب»ي ناخواسته
وقتي كه ته دره را مي بيني.


شعر شهر شلوغي است
پر از گدا، پر از پاسدار
با خيابانهايي كه قالپاق دزدهايش
همان كودكان گلفروش هستند،
و تو هميشه وقتي عكسشان را مي بيني
دلت پر مي كشد كه همه را
به شامي گرم دعوت كني.
شعر «حسرت»ي است
كه وقتي دست در جيب خالي مي كني
مشت گره كرده بيرون مي آوري،
و از دختر بچه اي خجالت مي كشي
كه مي خواهد شيشه ماشينت را پاك كند.
شعر خواستن است
و نتوانستن.

شعر
ترانه اي است از جنس باران و خاطره
در دهكدة بي چپر جهاني
براي كودكي در افريقا
يا عابدي در هيماليا
يا زني گمشده در خيابانهاي شهري بي نام.
شعر
عربي است رانده و كتك خورده،
يا افغاني پيري در جستجوي كار.
تركي است بدون پاسپورت،
كردي است كه وقتي مادرش مرد
بايد تركي گريه كند.
شعر عشق است به عشق
و نفرت، از نفرت.

۱۲/۱۰/۱۳۸۸

چمدان عمو حسين


توضيح مقدماتي:
اصلا اصراري ندارم كه اين نوشته را به عنوان يك قصه بخوانيد. يا تحقيق تاريخي. يا چيزي در اين رديف. چه فرقي مي كند؟ دو سه سالي است كه من درگير «چمدان عمو حسين» هستم. من هم بارها, مثل شاهين, وسوسه شده ام بروم در آن را باز كنم و ببينم در درون آن چيست؟ اما نشده, ولي مهم نيست, در عوض بارها و بارها با آن گريسته ام. شايد باورش مشكل باشد. همين الان هم كه اين سطور را مي نويسم بغض مجالم نمي دهد.
راستي چه رازي در انسان و خون ناحق برزمين ريخته اش وجود دارد؟ از هابيل و قابيل گرفته تا بعد و بعد كه از «سياوش» خوانديم و بعد به اسپارتاكوس رسيديم و بعد يحياي پيامبر و بعد هزاران سربدار, با نام و بي نام. تا حسين بن علي و تا چه گوارا و آلنده و لوركا و حنيف نژاد. تا فاطمه مصباح كه در وصيتنامه اش نوشت:«با سيزده بهار از تاريخ عبور» كرده است, و يك صد و بيست هزار بعديش.

من با تعبير شاهين در مورد «عمو حسين»ش موافقم. با اولين نسيمي كه برخون هرشهيد مي وزد بذري به دياري ديگر برده مي شود. امروز يا فردا يا امسال و سالهاي ديگر, اينجا, يا آنجا و جاهاي ديگر. فرق چنداني ندارد. بذر مي رويد و تبديل به درختي تناور, يا كه جنگلي گشن, مي شود. جباران ممكن است بتوانند ما را بكشند. اما «با رويش ناگزير جوانه» چه خواهند كرد؟ پرچم خونخواهي افراشته است. در قالب يك پرچم يا يك پيراهن. بر گنبدي كه به دست نامردمان است يا در چمداني، پنهان در نهانخانه اي... مهم اين است كه ايمان داشته باشيم مرگ پايان پرنده نيست. پايان پرواز نيست. هر شهادت تنها شروع يك پرواز است. در آسماني ديگر، و با پرندگاني كه بالهايشان عشق است و معرفت.
«عموحسين» شاهين از اين قبيل پرنده ها است. او از جمله معدود افسران شرافتمند حزب توده بود كه به رغم خيانت رهبران و به رغم قرار گرفتن در فضاي رعب و وحشت پس از كودتاي 28مرداد هرگز پيمان نگسست, سال 1329 در يك عمليات بزرگ رهبران زنداني حزب توده را از زندان فراري داد. خود به شوروي گريخت. و نمي دانم در آنجا چه اتفاقي افتاد كه اختلافاتش با رهبري فرصت طلب و خائن حزب توده بالا گرفت. چيزهايي از اتفاقات پشت پرده را شنيده و خوانده ايم. اما درباره «ستوان حسين قبادي» مي دانيم كه كيانوري هم در خاطراتش از او با تحقير و كينه ياد مي كند. البته از او توقعي بيش از اين هم نبايد داشت. تا بود مأمور به وظيفه بود و بعد هم كه توفيق «دست بوسي» امام را پيدا كرد همان بود كه بود. و بايد كه از حسين قبادي ها دل پرخوني داشته باشد. تفاوت در همين است. هرچه مي خواهند دروغ و دغل سر هم كنند. و هرچه مي خواهند ياوه هاي خود را در زروقهاي رنگارنگ بپيچند و صادر فرمايند. واقعيت اين است كه «حسين قبادي»ها ايستادند و سر به دار دادند و خطاب به رهبران خائن خود گفتند: «من ني ام در خورد اين ميهماني ـ گند و مردار تو را ارزاني»(شعر عقاب ـ ناتل خانلري)
و اين جرياني است كه همچنان ادامه دارد. تا فرداي تاريخ. فردايي كه انسان ظلمي را برخود روا نبيند و بر هيچ انساني روا ندارد. چون نيك بنگريم داستان ما با خميني هم همين است.
به هرحال وقتي شاهين برايم از «عمو حسين»ش گفت به اصرار از او خواستم تا آن را بنويسد. مدتي تاخير شد. هربار نيمساعتي از عمويش مي گفت ولي پاي نوشتن نمي آمد. تا اين كه بالاخره اين بار تن داد.

كاظم مصطفوي


«چمدان عمو حسين»

شاهين قبادي

در منزل ما چمدان كوچك و كاملا رنگ و رو رفته اي بود كه مثل يك چيز متبرك مورد ستايش همه مان بود. در هر جابجايي همه به هم سفارش مي كردند «آن چمدان كوچك و پوسيده» اول از همه منتقل شود. «بابا» مخصوصا نگران بود كه مبادا كه لابلاي ساير وسايل جا بماند يا با آن مانند ساير وسايل برخورد شود.
از روزي كه خودم را شناختم آن چمدان كهنه با قفلهاي كوچك همان گونه بود.
بارها به آن خيره شده بودم. بارها به خودم گفتم مي روم در آن را يواشكي باز مي كنم و محتوياتش را مي بينم. وقتي هم كه ترس لو رفتن كارم مرا از اقدام باز مي داشت به خودم مي گفتم: «تندي باز مي كنم و ميبندم. كسي كه نمي فهمد».
ولي واقعيت اين است كه هيچگاه جرأت نكردم. هنوز هم كه به آن فكر مي كنم يك احساس عجيب، تركيبي از اشتياق و ترس و يك چيز مرموز ديگر، تمام وجودم را فرا مي گيرد؛ و قلبم شروع به تاپ تاپ مي كند.
در صحبت با « بزرگترها», مشخصا در صحبت با بابا, مي دانستم كه در آن چمدان يك پيراهن سوراخ شده، يك شلوار، يك طناب كلفت و يك جفت دمپايي هست. اين مجموعه نامتجانس تمام محتويات چمدان را تشكيل مي داد.
آن چمدان متعلق به « عمو حسين» من بود. «عمو حسين»ي كه هيچگاه براي بردن چمدان خود نيامد و نخواهد آمد. «عمو حسين»ي كه در سه سالگي از دست دادمش.
در اوائل اصلا نمي توانستم بفهمم و بعد از سالها بود كه فهميدم در حقيقت او چمدان را براي «ما» و مشخصا براي «من» به يادگار گذاشته بود. برادرزاده اي كه هرگز نديد.
اكنون درست 45 سال از عمر آن چمدان مي گذرد. ميهن من در اين 45 سال شاهد چه داستانها و مصايبي كه نبوده است.
طي اين سالها چندين نسل در خانواده ما آمده و رفته اند. اما آن چمدان كوچك هنوز همين طوري هست. هنوز هم در تماس با خانواده يكي از اولين سوالها اين است: آيا چمدان عمو حسين هنوز هست؟ آيا سالم است؟ آيا دست نخورده است؟ ايا هيچ وقت درب آن را باز كرديد؟ آيا محتويات آن سر جاي خود باقي است؟ تا جايي كه مي دانم در آن چمدان اسرار آميز هرگز باز نشده است.
در آن چمدان، آخرين وسايل فردي حسين قبادي، ستوان يكم شهرباني, قرار دارد.
او در تيرماه سال 1343 در اوج سرفرازي به فرمان مستقيم شاه خائن و وطن فروش در زندان قصر تيرباران شد.
پدرم آن آخرين متعلقات عمو حسين را با جنگ و دعوا از ساواك تحويل گرفته بود. لباسي كه سوراخ سواخ و خونين شده؛ به اضافه طنابي كه دستهاي عمو حسين را با آن به تيرك اعدام بسته بودند, مادر بزرگم با دستهاي خود آنها را شسته و در شركت «توليد دارو», جايي كه بابا در آن زمان در آن كار مي كرد ضد عفوني كرده بودند.
آن چمدان آرامگاه آخرين وسايل عمو حسين است.
حسين قبادي متولد 1301 بود و هنگام شهادت 42 سال داشت. در هنگام تيرباران با شجاعت تمام گفته بود «نيازي به چشمبند ندارم. از مرگ اصلا نمي هراسم». جلاد در وحشت از جسد عمو حسين. به او دو تير خلاص زده بود.
در اتاق ميهماني ما عكس بزرگ عمو حسين با لباس نظامي همواره در بالاي اتاق قرار داشت. كوتاه قد اما چهارشانه و چغر. هر بار كه كسي براي اولين بار به خانه ما مي آمد يكي از كنجكاويهايش اين بود كه اين عكس كيست؟ و من با فخر مي گفتم او «عمو حسين» است.
از همان كودكي مي دانستم كه در مورد عمو حسين نبايد زياد صحبت كنم. و ميگفتم « اما او ديگر در بين ما نيست.» در سالهاي ستمشاهي و زماني كه خفقان شاه بيداد كرده بود بارها برخي از دوستان پدرم كه ديگر رژيمي شده بودند, با اصرار از پدرم مي خواستند كه «اين عكس را از اتاق ميهماني تان برداريد. چون عده اي حسين را مي شناسند و برايتان خوب نخواهد بود و شما هم كه خود پرونده داريد و ...» . يكبار يكي از اقواممان با وقاحت تمام گفت اين عكس را برداريد. با اين عكس, و اين اسم, در اين مملكت فاميل شما به جايي نمي رسند. پدرم چنان بر او شوريد كه بي محابا او را از خانه بيرون كرد. هيچگاه پدرم را اين چنين بر افروخته نديده بودم. گفت آن «به جايي رسيدن» پيشكش خودت و هفت جد و آباد فلان فلان شده ات. اين عكس شرف اين خانه است.
زندگي عمو حسين به خصوص از سالهاي 1330 تا 1343 كه از ايران به شوروي رفت و به طرز كاملا عجيبي به ايران بازگشت, مملو از ابهام است. هنوز هم نتوانسته ام پاسخ منطقي به بسياري سوالات در مورد آن دوره از زندگي او را بيابم. چه كنيم كه توده ايها در تاريخ نويسي هم نامرد بوده اند و هم بي شرافت.
من هرگز عمو حسين عزيز را نديدم. آخر هنگامي كه او تيرباران شد فقط سه سال داشتم. او هنگامي كه از شوروي به ايران برگشت, در چند ماهي كه منتظر بيدادگاه بود, خوب مي دانست اعدامي است و شاه از او نخواهد گذشت. لذا اصرار داشت كه هيچكس از خانواده را نبيند و كسي به ملاقات او نيايد تا علقه ها دوباره زنده نشوند و جدايي سخت تر.
و همينطور هم شد.
مراسم تدفين او در آن بعد از ظهر گرم تابستاني در ابن بابويه برگزار شد.، مجلس عزاداري با تمام كارشكني هاي ساواك در منزل كوچكمان در خيابان گلكار تهران و شب هنگام در موطن او در بابل برگزار شد. شگفت آور است اما بعد از اين همه سال تمام صحنه ها را به ياد دارم. شيونهاي اقوام, ضجه هاي عمه ام كه او را بزرگ كرده بود و گريه هاي سيل آساي بابا كه «آقا داداش» ,و در حقيقت پدر واقعي, خود را از دست داده بود, را به وضوح به ياد دارم.
بعدها فهميدم عمو حسين و پدرم كه چندين سال از او كوچكتر بود در حقيقت همرزم هم بودند و علقه اي بسا فراتر از صرف نسبت برادري به هم داشته اند.
در سالهاي كودكي ياد گرفته بودم كه پنجشنبه بعد از ظهر, يا به عبارتي شب جمعه, هر طور شده و با هر وسيله بايد به ابن بابويه برويم. كوچه سنگتراشان به سمت دروازه ورودي ابن باويه برايم يك جاده كاملا آشنا شده بود. من نمي فهميدم كه بزرگترها بر سر آن قبر چكار مي كنند, اما مي دانستم كه بايد بر روي آن آب بريزم و آن را و عكس عمو حسين را با دستان خود تميز كنم.
هر بار هنگام خروج از ابن بابويه آن قدر اصرار مي كردم كه دو ريال بدهيم و يك گنجشك كوچك بخريم. بلافاصله هم, چند قدم آن طرف تر, آزادش مي كردم. هميشه به گنجشك مي گفتم «برو به ياد عمو حسين». وقتي پدرم اعتراض مي كرد كه آخر اين گنجشك را همين الان خريديم، مي گفتم «بابا، اين گنجشك هم حتما بچه دارد و بچه هايش منتظرند».
آري من هرگز عمو حسين ، اين چهره افسانه اي خانواده مان را نديدم. اما او هميشه معبود من بود. با نام و ياد او بزرگ شدم و در تمامي مراحل زندگي ام با من بود. هميشه دنبال دوستان عمو حسين بودم و از آنها در مورد عمو حسين سوال مي كردم. « بابا، عمو حسين چطوري بود؟ عمو حسين چه تيپي بود؟ كي به دانشكده شهرباني رفت؟ كي و چطوري سياسي شد؟ خانه شما در تهران آن موقع كجا بود؟ طرح فرار چطوري بود, …»
پدرم هم هميشه در يك تناقض گير مي كرد. از يك طرف دلش مي خواست ساعتها در مورد حسين كه همه چيزش بود بگويد, اما بابا خودش هم پرونده داشت. و نگران بود كه من در مدرسه و اين طرف و آن طرف دهان باز كنم و از «عمو حسين» بگويم و در نتيجه ساواك دوباره به سراغمان بيايد. پدر مي ترسيد اما با وجود اين طاقت نمي آورد و مي گفت و مي گفت. من هم كنجكاوانه سوال, پشت سوال. آخرش هم مي گفت حواست باشد, جلو غريبه ها در مورد عمو حسين زياد حرف نزن. ما كه نمي دانيم آنها كي هستند.
تابستانها كه به زادگاه او در بابل مي رفتم, فقط كافي بود كه يكي مي گفت تو با حسين قبادي نسبتي داري؟ و سيل سوالات من شروع مي شد.
در شمال شعري هست كه خيلي بر سر زبانها بود « بنازم شه قبادي ره، افسر صلح و آزادي ره» هنوز هم بسياري, بخصوص آنها كه كمي سن و سالدار تر هستند, اين شعر را زمزمه مي كنند. اين اولين جمله شمالي بود كه ياد گرفتم.
هر چه كه در اين ساليان در مورد او دستم رسيد را با اشتياق خواندم و دنبال كردم. از كتاب منفور و متفعن « سياه» نوشته تيمور بختيار و « فتح الفتوحات» دروغين و پرطمطراق او در كشف سازمان افسري گرفته تا..... يكبار يواشكي روزنامه كيهان و اطلاعاتي كه خبر تيرباران او را درج كرده بود از كمد بابا كش رفتم و با حرص و ولع خواندم.
سالها به دنبال كشف معماي زندگي حسين قبادي بودم. هنوز هم خيلي از چيزها را در مورد زندگي او نيافته ام.
اين جواني ياغي و نا آرام شمالي، با يك زندگي كاملا پارادوكسي, در نقطه اي كه در 20 سالگي سياسي شد، به سرعت تبديل به يك شورشي سياسي, جوانمرد و يك مبارز تمام عيار سليم النفس گرديد. او در سال 1329 خودش طراح و مبتكر يك عمليات نظامي پر ريسك براي نجات رهبران حزب توده از زندان شد. در شبي كه خود افسر كشيك زندان قصر بود شد آنها را فراري داد و و با اين كار نقطه پاياني بر زندگي نظامي خود گذاشت. در واقع او همه چيز خود را براي اين تصميم فدا كرد. او خوب مي دانست چكار دارد مي كند. و مي دانست كه كارش چه ضربه اي به شاه مي زند.
بعد از انقلاب كه بابا توانسته بود پرونده 1000 و چند صفحه اي اش در بيدادگاه نظامي شاه را بخواند, دريافتيم كه بعد از بازگشت به ايران در دادگاه همانطور استوار بوده است و علي رغم كودتاي 28 مرداد و خيانت رهبران حزب و تمام اختلافاتي كه با آنها و مرامشان پيدا كرده بود, همچنان قاطع بر سر موضع خود بود. او مردانه از مواضع وعملكرد خود عليه شاه و در دفاع از ميهن و حقوق مردم ايستادگي كرد و علي رغم تمام تهديدات و تمهيدات ساواك, سر سوزني از آرمان خود كوتاه نيامد.
هنگام شهادت هيچ از خود در اين دنيا نداشت. هيچ, هيچ. تمام دارايي اش لباسي بود كه برتن داشت.
نام « عمو حسين» همواره برايم مترادف فداكاري، ايستادگي، ريسك پذيري، رادمردي، شجاعت، دفاع از مظلومان، تن ندادن به زور و وفاي به عهد بود.
با ياد او بود كه وارد مبارزه عليه آخوندها شدم. روزي كه مبارزه و سازمان مجاهدين خلق را انتخاب كردم گفتم از برادرزاده حسين قبادي همين شايسته است. آمدم كه راه او را ادامه دهم و به پايان برم جمله اي كه او نيمه تمام گذاشت و رفت. آخر ارزشهاي انقلابي و انساني كه با مرور زمان نمي ميرند. بلكه تكثير مي شوند و رشد مي كنند.
همواره او بود كه مايه افتخار خانواده بود و آن چمدان كوچك و آن عكس بزرگ قدي مايه سرفرازي و سربلندي ما.
اكنون كه دارم اين سطور را مي نويسم به مسير تكامل و جوشش خون كساني مي انديشم كه در مسير حق گام نهاده اند. اين سنت تكامل است كه خوني كه در راه حق بزمين ريخته شود هرگز تباه نمي شود و كسي از جايي مي آيد و آن مسير را دنبال مي كند. گويي كه دست روزگار اين بذر انسانيت را بر مي دارد و در يك بستر مناسب مي كارد تا رشد كند و مشعل انسانيت از نسلي به نسل ديگر منتقل شود . چه بسا كه حتي مثل داستان «چمدان عمو حسين» اين نسلها يكديگر را هم نبينند اما اين پيام از نسلي به نسلي منتقل مي شود و شعله و شعله ورتر مي گردد. كما اين كه من خود نيز يكي از جمله راه يافتگان اين مرام هستم. من از عمو حسين شروع كردم و به مجاهدين خلق ايران رسيدم. سازماني كه برمبناي «فدا» يعني ضد «بقا» هويت يافته است. من حالا مي فهمم كه بنيانگذاران سازمان با خون خود چگونه «بقا»ي سازمان خود را تضمين كردند.
همچنين مطمئنم كه در ميهن من ايران, هزاران هزار, عمو حسين بوده اند و هزاران هزار چمدان كه هيچگاه زبان نگشوده اند. در دوران خميني و آخوندهاي ضد بشري, سراسر ميهن ما داستان عمو حسينها است و چمدانهاي نگشوده.
و اين درك و دريافت خيلي به من اطمينان خاطر مي دهد كه روزي همه چمدانها باز مي شوند و همه ما با ياد عمو حسين و عمو حسينهاي اين ساليان, سرود پيروزي مي خوانيم.


۱۲/۰۵/۱۳۸۸

خيابان! وطنم! خانة مني!



گاه ابريشم و گاه شعله
هميشه پر از زمزمه، پر از ولوله،
بلند و جاري و سوزان،
خيابان! هاي! هاي! رود زنده و زاينده
جنگل رويان و فروزان!

تا فرياد، هزار آه،
هزار بغض، هزار خشم،
هزار مشت گره كرده
هزار خانة گر گرفته داري.
بر چهار راههايت
پرچم شاد آشناييها مي رقصد
و غريو ديدارهاي ميداني ات
سطر آخر آوارگي هاست
در دودها و شعله هاي بي پايان.




بر درها و ديوارهايت
نام بزرگ شهيدان تقسيم مي شود.
تو با نئونها و پولكهايت
و تابلوها و ممنوعه هايت تعريف نمي شوي.
تو را عابراني تعريف مي كنند
كه مي آيند،
مي روند،
و در تو مي ميرند.

گاه غميني و تنها
و گاه سرد و خالي
اما هميشه گشاده اي براي رهروان.
شگفتا چنان مهرباني
كه در ازدحام هم
جا داري براي پير مردي كور
تا بگذرد آرام از كناره ات.

خيابان! وطنم! خانة مني!
با ميدانها و كوچه ها و چهارراه هايت.
هربار كه گريخته ام از تعقيب جاسوسان،
آغوش گرم تو بوده است
تنها پناه امن من.

در تو زناني گمشده اند
گريخته از تحقير زن بودن؛
و مرداني
كه شجاعت را
بر سنگفرشهاي خونين تجربه كرده اند.

در تو زني فرياد مي زند
كه در اندازه هاي تن خلاصه نيست
و جرمي براي خود نمي بيند
اگر كه بر تاريخ «زن» بودن بشورد
و بريزد پشيز مداحان مقام «خانواده» را
در آبريزگاهي از كلمات كپك زده.
در تو مردي مي غرد
كه بيش از هزار بار
به دار آويخته شد.
مردي كه مرد
اما حتي جنازه اش هم ،
هيچ شلاق به دستي را
نه فراموش كرد و نه بخشيد!
مردي كه نان خود را
با تفنگ چريكان معاوضه كرد
و برسر در خانه اش نوشت:
اين خيابان خانه من است،
همخانه ام با آزادي،
خانه ام از آن هركس كه مي جنگد!

خيابان!
خانة خياباني هاي خونين من!
در تو گلوله مي شكند
و توطئه فرو مي ريزد.
در تو، من، ما مي شوم؛
و ما،
من است،
دلير و بيباك
بيكرانه تر از رؤياي شبانه
در اين همه ستارة فروريخته در پياده روها.

25بهمن88


۱۱/۳۰/۱۳۸۸

دشمن كيست؟ به راستي دشمن كيست؟

اگر كسي بيايد بگويد بعضيها مي گويند خامنه اي دشمن است ولي نيست، به او چه مي گوييد؟ و اگر بگويد بعضيهاي ديگر مي گويند احمدي نژاد دشمن است ولي او هم نيست، چه مي گوييم؟و اگر باز هم گفت يك عده ديگر مي گويند : «در حقیقت سپاه و بسیج و حامیان دولت و نیروهای دولتی خیانتکار که پول نفت را می گیرند و مردم را نابود می کنند، دشمنان ملت هستند» اما آنها هم نيستند چه؟ و اگر كسي بگويد آنها هم كه مي گويند دشمن ما آخوندها هستند اشتباه مي كنند به او چه مي گوييم؟. يا وقتي بگويد «حتی نیروهای حکومتی و دستگاه تبلیغاتی حکومت هم که با تمام قوا روبروی مردم ایستاده اند، دشمن اصلی مردم نیستند» يا « بخش وسیعی از نیروهای سپاه» و« بخش مهمی از نیروهای وزارت اطلاعات» دشمن نيستند به او چه مي گوييد؟ حتما از او مي پرسيد پس دشمن كيست؟



حالا اگر بيايد و جواب بدهد: «مشکل اصلی نادانی و فقر است، مشکل اصلی استبداد و بی عدالتی است» او را چگونه موجودي مي يابيد؟ شوت؟ عوضي؟ بيسواد و ابله؟ بي درد؟ لوده؟ آن قدر لجتان نمي گيرد كه به او بگوييد مردك، خجالت نمي شكي؟ به راستي از روي مادران عزادار شرم نمي كني؟ از زناني كه روزانه توي خيابانها زير باتون و لگد لباس شخصيها و پاسداران له مي شوند خجالت نمي كشي؟ از آن جواني كه عريانش كرده و توي خيابان با مشت و لگد به جانش افتاده بودند شرم نمي كني؟ مردم را راست راست توي خيابان سوراخ سوراخ مي كنند و از روي جسدشان هم با ماشين مي گذرند بعد تو به فكر «بخش مهم نيروهاي وزارت اطلاعات» هستي كه دشمن نيستند؟ بعد ياوه مي بافي كه مشكل اصلي «ناداني و فقر» است؟ نادان چه كسي است؟ اين مردمي كه توي خيابان آن طور شعار مي دهند و آن طور فداكاري مي كنند «نادان» هستند؟ يا آن قاتلان و جنايتكاراني كه دستور به «كهريزك»ي كردن دستگيرشدگان مي دهند؟ فراموش كرده اي كه اتفاقا هردو طرف خيلي خوب مي دانند كه دشمنشان كيست؟
شما هرچه مي خواهيد بگوييد من تعريف اين آدم را مي خواهم. براي اين كه راحت تر به تعريف اين «موجود» برسيم تقاضا مي كنم به يكي دو مشخصه ديگر هم توجه كنيد. بعد ببنيد اين موجود تبديل به چي مي شود!
اين جناب با پز بسيار روشنفكري ادعاي «اپوزيسيون» هم دارد. مقاله اش را اين طور شروع كرده است: «اولین سوال برای کسی که مبارزه می کند این است که چه کسی دشمن ماست؟ چه کسی در مقابل ماست و چه کسی یا کسانی هدف برخوردهای ما هستند؟» خوب از اين آقا بپرسيد شما مگر مبارزه مي كنيد؟ چرا بي خودي به خودتان تهمت مي زنيد؟ با كي مبارزه مي كنيد و از كي تا حال؟ تا آنجا كه ما عكس شما را در اوين كنار لاجوردي ديده ايم شما در عهد ولي نعمتتان مقامي در وزارت كشور داشته و مدير كلي بوده ايد براي خودتان، و بسيار شنيده ايم و عكسهايتان هم حاكي از روابط بسيار صميمانه تان با لاجوردي دژخيم است. هرچند ديوار حاشا بلند است و در خارج كشور شما عينك دودي زده وارد صف «مبارزه كنندگان» شده ايد ولي ممكن است بفرماييد تئوري «اسب تروا» را چه كسي براي قيام كنندگان 22بهمن داد؟ و حالا كه خيانت بسياري از حضرات بي جربزه، و تاثيرات مخرب در جا زدنشان در برابر توپ و تشرهاي خامنه اي اثبات شده ممكن است شما بفرماييد معناي اسب تروا چه بود؟ غير از خلع سلاح كردن مردم؟ و دم برق دادن آنها! آن هم مردمي كه به خيابان آمده اند تا به راستي با «اصل ولايت فقيه» تعيين تكليف كنند.
با اين حساب به سوال اول خودمان برگرديم كه اين موجود به راستي كيست كه با تردستي و شيادي آي دزد، آي دزد سر داده است كه «دشمن كيست؟»
من اين موجود را بي رودربايستي و بدون هيچ اما و اگري يك «نفوذي» مي نامم. نفوذي همان كساني كه در مقاله «دشمن كيست»ش سعي كرده است آنها را از زير تيغ در ببرد. نفوذي خامنه اي يا سپاه يا وزارت مربوطه يا هركوفت وزهر مار ديگري فرق نمي كند. دعوا هم در اين نقطه با كسي ندارم. اين كبوتر دو برجه نفوذي دشمن در اين ور مرزها است. و لابد با مأموريتهاي مشخص و دادن تئوريهايي از قبيل اسب تروا! و خيلي چيزهاي ديگر كه ما فعلا خبرش را نداريم. اما همين قدر هم كافي است تا او را در جايگاه واقعي اش بشناسيم.
علي الحساب براي رفع هرگونه ت خوش خيالي بخشي از مقاله اش را عينا نقل مي كنم. از نظر من اين مقاله يك سند تاريخي است كه در دادگاه بايد ارائه اش داد. كي و كجايش بماند براي بعد. ولي دور و دير نيست.

دشمن کیست؟
سید ابراهیم نبوی


....بسیاری از مردم فکر می کنند دشمن اصلی مردم ایران احمدی نژاد است، اوست که ملت را به خاک ذلت نشانده است. اما برخی دیگر فکر می کنند که احمدی نژاد فقط یک عروسک در دستهای خامنه ای است و به همین دلیل خامنه ای به عنوان دشمن اصلی ملت باید از میان برود. اما برخی دیگر چنین نظری ندارند، آنها معتقدند در حقیقت سپاه و بسیج و حامیان دولت و نیروهای دولتی خیانتکار که پول نفت را می گیرند و مردم را نابود می کنند، دشمنان ملت هستند. البته دیدگاهی دیگر نیز وجود دارد، در آن دیدگاه دشمن اصلی لباس شخصی ها و نیروهای سرکوب هستند که باید هدف حملات جنبش قرار بگیرند. برخی دیگر معتقدند که اصلا دشمنان اصلی اینها نیستند، بلکه مافیایی که ما نمی شناسیم ولی پشت همه چیز هست دشمن ماست. برخی دیگر هم مطمئن هستند که دشمن اصلی ما آخوندها هستند که پشت سر آنها هم انگلیس است. واقعا کدام یک از آنها دشمن ماست؟ آیا فقط یک دشمن داریم یا در حقیقت طیفی گسترده از دشمنان در صف روبروی ملت قرار دارند؟
همواره در جامعه ما یک دشمن یا مجموعه ای از دشمنان فرض شده اند. اینطور راحت تر است. وقتی بتوانیم دشمنی را فرض و تصور کنیم طبیعی است که جنگ ما روشن تر و آشکارتر می شود. دائی جان ناپلئون معتقد بود کار کار انگلیسی هاست. آیت الله خامنه ای معتقد است آمریکا و عوامل داخلی آنها دشمن اصلی هستند. مجاهدین خلق معتقدند که رژیم دجال دشمن است و آقای بنی صدر زمانی ملاتاریا را دشمن ملت می دانست. در نگاه بسیاری از افراد دشمنان دیگری را هم می توان فرض کرد، برخی دشمن اصلی را روشنفکران می دانند، برخی دیگر حتی ملت ناآگاه را دشمن اصلی پیشرفت ایران می دانند.
ما کاری به دیگران نداریم، می خواهیم بدانیم دشمن جنبش سبز کیست؟ چه کسی یا کسانی هستند که دشمن جنبش سبز هستند و می خواهند جنبش را خفه کنند؟
من فکر می کنم دشمن اصلی ما احمدی نژاد نیست، اگر فرض کنیم که مشکل ما احقاق حقوق از دست رفته مردم است، طبیعی است که بپذیریم که قبل از احمدی نژاد هم حقوق ملت ما پایمال می شد. حتی می خواهم بگویم که خامنه ای هم که مانع مهمی پیش روی ماست، دشمن اصلی ما نیست. بسیاری از مردم در دوران خاتمی که خامنه ای در موقعیت رهبری بود، احساس خوبی نسبت به زندگی در ایران داشتند و از سوی دیگر قبل از رهبری آیت الله خامنه ای هم مشکل نقض حقوق ملت با جدیت وجود داشت. می خواهم بگویم که حتی نیروهای حکومتی و دستگاه تبلیغاتی حکومت هم که با تمام قوا روبروی مردم ایستاده اند، دشمن اصلی مردم نیستند. من مطمئنم که بخش اعظم کارکنان وزارتخانه های دولتی و حتی روزنامه کیهان و کارکنان سفارتخانه هایی که ما روبروی آنها تظاهرات می کنیم و بخش وسیعی از نیروهای سپاه که در سرکوب مردم نقش دارند، و بخش مهمی از نیروهای وزارت اطلاعات هم، نه تنها از دولت احمدی نژاد و وضعیت کنونی کشور خوششان نمی آید بلکه دوست دارند که در میان نیروهای سبزی باشند که برای آزادی و دموکراسی ایران تلاش می کنند.
یک کمی دقیق تر نگاه کنیم، حتی آن مردمی هم که حامی دولت احمدی نژاد به نظر می رسند، دشمنان ما نیستند، کسی که بخاطر فقر و یا ناآگاهی یا تبلیغات رسانه ای در تظاهرات نمایشی حضور پیدا می کند، فقط یک قربانی است. قربانی وضعیتی نامطلوب و ناعادلانه. وقتی از خانه یک مدیر دولتی معتقد به ولایت فقیه مثل روح الامینی پسری بیرون می آید که بخاطر جنبش سبز با تمام وجود تلاش می کند و بخاطر آن کشته می شود، مطمئنا در خانه های حامیان دولت نیز بسیاری از دوستان ما زندگی می کنند. یکی از دوستان من می گفت، در مسابقه فوتسال پسر یکی از کسانی که به طرفداری از دولت شعار می دادند و توسط سبزها متهم می شدند، در میان سبزها بود و وقتی می دید پدرش که بخاطر وضعیت خود در صف روبرو ایستاده است، توسط مردم به مزدوری متهم می شود، اشکش درآمده بود. نه می توانست علیه دولت شعار ندهد، نه می توانست علیه پدرش که طرفدار دولت نبود اما در موقعیت اتهام قرار داشت، چیزی بگوید.
ممکن است بگوئیم افراد مسوولند و فردی که مسوول است نمی تواند بخاطر حفظ وضع خود روبروی ملت بایستد، اما باز هم فرقی نمی کند. آنها هم دشمن ما نیستند، آنها در وضع بدی گرفتارند، دشمن اصلی ما وضعیتی است که در آن گرفتاریم، وضعیتی که به آسانی نمی تواند با خلاصه شدن در یک نفر یا یک گروه، محدود شود.
مشکل ما دشمن نیست، جنبش سبز خواسته هایی فراتر از یک فرد یا یک گروه اجتماعی دارد، ما آزادی و دموکراسی را برای همان سربازی که روبروی ما ایستاده است هم می خواهیم. آنهایی که در حکومت هستند و حکومت بخاطر عدم اعتماد به آنها مزدور استخدام می کند، نیروهای جنبش سبز هستند. همان هایی که کنسرت برگزار می کنند و وقتی علیه آنها شعار می دهیم سکوت می کنند. آنها در دل شان شعارهای ما را تکرار می کنند و آرزو می کنند که جنبش سبز پیروز شود تا آنها هم آزاد باشند.
صحنه جدالی وجود ندارد، کسی حر بن یزید ریاحی نیست، چرا که کسی یزید و امام حسین نیست. جنبش سبز خواسته ملتی است که می خواهند تغییر کنند، می خواهند وضع خودشان را تغییر دهند. بسیاری از دوستان آینده ما در میان کسانی هستند که فکر می کنیم امروز دشمن ما هستند. جنبش سبز به همین دلیل زنده است، به این دلیل که دائما گسترده تر و بزرگتر می شود و به این دلیل که مخالفانش روز به روز محدود تر و مشخص تر می شوند. آنچه خواهد شکست افرادی نیستند که ما آنها را باید در هم بشکنیم، چنین فرضی غلط است. همه آنها در فردایی که دور نیست در صف حامیان جنبش سبز خواهند بود و همه کسانی که برخی تصور می کنند برای نابودی ما نقشه می چینند، در حقیقت دارند برای پیروزی ما تلاش می کنند. مشکل اصلی نادانی و فقر است، مشکل اصلی استبداد و بی عدالتی است. یک جنبش اجتماعی زمانی پیروز می شود که زنده باشد و این زنده بودن به معنای رویش دائمی است. جنبش سبز زنده است و در همه جای ایران ریشه دارد. مساله این است.

۱۱/۲۸/۱۳۸۸

خسرو خوبان


سه شنبه، ۲۹ بهمن ۱۳۸۷، مانتره سپند روز

خسرو خوبان
به مناسبت سالروز شهادت خسرو گلسرخي
(فصلي از كتاب روزهاي راه راه ـ يادمانده‌هاي سالهاي بند)
دلاوري خسرو(گلسرخي) تنها اين نبود كه در دادگاه نظامي آن‌چنان شيرانه غريد و بدون آن‌كه «براي جانش چانه‌بزند، از خلقش دفاع كرد». علاوه برآن دفاعي از جنبش انقلابي كرد كه بسيار هشيارانه و آگاهانه بود. او دفاع قهرمانانه و تاريخيش را با كلام جاودان «مولا حسين» آغاز كرد كه «ان‌الحياة عقيدة و جهاد»...، بعد به‌هويت ايدئولوژيك خود به‌عنوان يك ماركسيست انقلابي اشاره كرد و سپس گفت: «زندگي مولا حسين، نمودار زندگي كنوني ماست كه جان بركف، براي خلقهاي ميهن خود، در اين دادگاه محاكمه مي‌شويم. او در اقليت بود و يزيد بارگاه، قشون، حكومت و قدرت داشت.




او ايستاد و شهيد شد، هرچند كه يزيد گوشه‌اي از تاريخ را اشغال كرد. ولي آن‌چه كه در تداوم تاريخ تكرار شد، راه مولا حسين و پايداري او بود، نه حكومت يزيد. آن‌چه خلقها تكرار كردند و مي‌كنند، راه مولا حسين است». پس از اين دفاع بي‌سابقه، خسرو در وصيتنامه اش خود را «فدايي خلق ايران»‌معرفي كرد. درحالي كه همگان مي دانستند كه او هيچگاه «فدايي»‌به‌معناي اخص تشكيلاتي آن نبوداز اين موضعگيري چه نتيجه اي مي توان گرفت؟ تعارف را به‌كنار بگذاريم. اگر اين موضعگيري، به‌غايت دقيق، هشيارانه و البته انقلابي نيست بايد به‌خسرو مارك فرصت‌طلبي زد. اما واقعيت اين است كه او در يك كلام ازخط مشي انقلابي مبارزه مسلحانه دفاع كرد و خود را ، به‌عنوان يك فرد به‌جريان مسلط و عمومي جنبش انقلابي ميهنش ، كه در آن زمان در مجاهدين وفداييها تبلور مي يافت گره زد.خسرو به‌عنوان يك عصب حساس جريان روشنفكري مسئول به‌خوبي مي‌دانست كه بسا ساده‌تر و حتي بي‌خطر‌تر است كه مقاديري دربارة خودش به‌عنوان يك شاعر و منقد ادبي حرف بزند و حتي در اين چارچوب به‌شكنجه و خفقان و سانسور رژيم شاه هم بپردازد. اما او فداييها را مي‌شناخت. در زندان، از طريق مجاهدين شهيد كاظم ذوالانوار و مصطفي خوشدل، با مجاهدين آشنا شده بود. و آن جا كه در دفاعيه اش بين اسلام ارتجاعي و انقلابي مرز مي كشد و مي گويد « و امروز نيز اسلام حقيقي دين خود را به‌جنبشهاي آزاديبخش ملي ايران ادا مي كند» اشاره به‌شناختي دارد كه از مجاهدين يافته است. بنابراين رسالت او به‌عنوان يك روشنفكر آگاه و مسئول اين بود كه در لحظة انتخاب «موقعيت تاريخي»‌خودش را تشخيص دهد. او در اين مقطع مي بايستي از شرايط استثنايي به‌دست آمده حداكثر استفاده را بكند . يعني علاوه بر آن كه قاطعانه در برابر رژيم وابسته شاه مي‌ايستد جنبش انقلابي ميهنش را معرفي كند. «ماهي سياه كوچولو»ي تنها، كه معمولاً‌ به‌گريز از دريا و تلاطم شهرت دارد، بر‌خلاف مسير حركت كرد تا خود را به‌دريا برساند. جسارت خسرو كه چارچوبهاي به‌رسميت شناخته و متعارف را شكست اين بود كه درست در لحظة انتخاب, خون خود را وديعة نام «فدايي» كرد. اين جسارت بي‌سابقه از يك سو مبين مرزبندي انقلابي او با مدعيان سازشكار ماركسيسم بود و از سوي ديگر پاكبازي خسرو را نشان مي داد. زيرا در سرفصل مرگ و زندگيش، بدون هيچ چشمداشت و مطالبه‌اي و فارغ از هرگونه تنزه‌طلبي و حسابگري بود. خسرو در اين لحظه ، كه همة چشمها به‌سويش خيره شده بود، به‌بهاي خونش ، نامش را با نام شريف فدايي گره زد و حقا كه گوارايش باد! براي يك ماركسيست انقلابي چه نامي والاتر از اين كه در كنار شهيدان پيشتازي همچون احمدزاده‌ها و مفتاحي‌ها و پويانها قرار گيرد؟ و به‌راستي اين نام شريف، اگر چه در دسيسه و خيانت ياران نيمه‌راه به‌تاراج رفت شايستة چه كساني بهتر از امثال خسرو است؟ او هم‌چنين وقتي گفت: « آن‌چه كه در تداوم تاريخ تكرار شد، راه مولا حسين و پايداري او بود» در اردوي حسين نام‌نويسي كرد و اين شرف نيز صدهزار بار گوارايش باد! چرا كه براي همة انقلابيون در همة زمانها و همة مكانها، چه شرفي بالاتر از اين كه لحظة چشم فروبستن در اردوي «مولا حسين» باشند. اين يك دگم شكني خلاق بود كه از روح صادق و دردمند خسرو ناشي مي‌شد. و فراموش نكنيم كه همين موضعگيري بود كه تمام دم و دستگاه ساواك را غافلگير كرد و به‌هم ريخت. كار خسرو ، چه به‌اعتبار دفاع قهرمانانه اش از اسلام انقلابي و چه به‌اعتبار فدايي خواندن خود يك دگم رايج زمانه را شكست. به‌اين اعتبار ، او در شعر زندگيش و زندگي شعريش ، دست به‌يك نوآوري و خلاقيت تاريخي زد. اين رسم اوست و راز جاودانگيش

۱۱/۲۵/۱۳۸۸

در جستجوي اصل روشن خورشيد و شعور نور: در بارة فروغ فرخزاد



يادآوري: فروغ فرخزاد در 24بهمن سال 45در يك سانحه رانندگي جان سپرد. با رفتن فروغ ادبيات و شعر معاصر كسي را از دست داد كه بدون ترديد در زمانة خود بي مثال بود. سالهاي بعد هم همچنان بي مثال ماند و همين الان هم بعد از چهل و اندي سال مي درخشد و بي مثال است.
در سالروز او مقاله اي را كه چند سال پيش نوشته و در كتاب «راههاي پيموده و ناپيموده» آمده است را مي آورم. حرف بيشتري در مورد فروغ ندارم
ك . م

فروغ شاعري است كه در «شب اكنون» به‌جستجوي «اصل روشن خورشيد» راهي مقصدي دور شد. او اولين مجموعة شعريش را كه‌اسير نام داشت، در سال1331، يعني زماني كه 17سال بيشتر نداشت منتشر كرد. و تا سال1342، يعني زماني كه به‌«تولدي ديگر» رسيد، 11سال فرصت داشت و پس از آن نيز تنها 4سال زنده بود تا تجربه كند، و در دنياي جديدش نفس بكشد و شعر بگويد.


آخرين مجموعة شعر او «ايمان بياوريم به‌آغاز فصل سرد» بود. با وجود اين مسيري كه‌او پيمود بسياري مدعيان، حتي پس از ساليان سال، در كهولت و فرتوتي، نيز جرأت ‌پيمودنش را ندارند. به‌ويژه نبايد فراموش كرد كه فروغ يك «زن» بود كه در وادي شعر و هنر گام نهاد و از خود پرسيد: «چرا توقف كنم؟». پيمودن اين مسير دشوار، با انبوه تابوها و «ديوار»ها كه بر‌سر راه ‌امثال او بود، علاوه بر‌صداقت و صميميت، شجاعتي مي‌خواست كه فروغ واجد آن بود. پشتكار و عزم فروغ در اين مجال اندك شگفت‌انگيز است. راهي كه‌او پيمود منزلگاههاي متعددي داشت كه هر از گاهي معطلش مي‌كرد. اما پرنده‌يي كه مي‌خواهد«به‌جستجوي جانب آبي» پرواز كند، و «تبار خوني گلها» او را به‌زيستن متعهد كرده بود، بايد از حكومت محلي كوران نهراسد و براي تدوين نظامنامة قلبش، از سرزمين قدكوتاهان سفر كند. در اين سفر، كه بيشتر يك جنگ تاريخي است، فروغ به‌ادراكي تازه و بديع از شعر رسيد. ‌خود او گفته‌است: «من شعر را باور نداشتم زماني بود كه من شعرم را به‌عنوان يك وسيلة تفنن و تفريح مي‌پنداشتم. وقتي از سبزي خرد كردن فارغ مي‌شدم پشت گوشم را مي‌خاراندم و مي‌گفتم خوب بروم يك شعري بگويم». و در ادامة همين مرحله‌بندي سفر، اضافه مي‌كند: «بعد زماني ديگر بود كه حس مي‌كردم اگر شعر بگويم چيزي به‌من اضافه خواهد شد».
تا اين‌جا به‌دو منزل از كارهايش اشاره مي‌كند. منزل اول، يك زن عادي است كه با شعر به‌عنوان تفنن برخورد مي‌كند. طبيعتاً شعر چنين شاعري در حد همان سبزي پاك كردنهاي خانگي است. در منزل دوم شاعر، شعرش را نردباني براي دريافت بيشتر از خوانندة شعرش مي‌بيند. يعني همان زن سبزي‌‌پاك كن است كه حالا از صدقة شعرش به‌نان و آب و اسمي رسيده. اما نيازها و مسائل و دنيايش همان است كه بوده...لكن پرواز ادامه مي‌يابد.
فروغ در اوج كشف و دريافتهاي هنري خود به‌دنياي جديدي مي‌رسد: «و حالا مدتي است كه هر وقت شعر مي‌گويم فكر مي‌كنم چيزي از من كم مي‌شود. يعني من از خودم چيزي مي‌تراشم و به‌دست ديگران مي‌دهم». شاعر با دنياي «پرداخت» آشنا شده است. و اين همان اكسيري است كه‌از فروغ شاعري نوآور و خلاق مي‌سازد. در اين منزل او سعي نمي‌كند چيزي باشد كه نيست، و شعري بگويد كه با آن وحدت ندارد. بدون هيچ اصراري در تحميل كردن خود به‌اين و آن، به‌تعبير خودش «آدمي» است كه در شعر جريان دارد. و شعر برايش وسيله ‌يي است جدي براي روشن كردن چراغهاي تاريك رابطه و نقب زدن به‌نور و روشنايي: «شعر براي من يك احتياج است. احتياجي بالاتر از رديف خوردن و خوابيدن، چيزي شبيه نفس كشيدن». اين بينش شاعرانه، شاعر را به‌تعريفي صميمانه‌تر از «شاعر» مي‌رساند: «شاعر بودن يعني انسان بودن. بعضيها را مي‌شناسم كه رفتار روزانه ‌شان هيچ ربطي به‌شعرشان ندارد، يعني فقط وقتي شعر مي‌گويند، شاعر هستند. بعد تمام مي‌شود. دو مرتبه مي‌شوند يك آدم حريص شكموي ظالم تنگ‌فكر بدبخت، حسود، حقير، خب، من حرفهاي اين آدمها را هم‌قبول ندارم. من به‌زندگي بيشتر اهميت مي‌دهم، وقتي اين آقايان مشتهايشان را گره مي‌كنند و فرياد راه مي‌اندازند ـ‌يعني در شعرها و "مقاله"هايشان من نفرتم مي‌گيرد و باورم نمي‌شود كه راست مي‌گويند. مي‌گويم نكند فقط براي يك بشقاب پلو است كه دارند داد مي‌زنند».
در پرتو همين دريافت از مقولة شعر و شاعري، پروازهاي شعري فروغ قرين نوآوريها و خلاقيتهاي بسيار متفاوتي مي‌شود. چيزي كه صف او را با نوع زنانة شاعران سبزي‌پاك‌كن كاملاً جدا مي‌كند. از لحظة ورود شاعر به‌چنين دنيايي، خوانندة شعرهايش هم در ميداني جديد اسير مي‌شود، ديوارهاي جديدي را مي‌بيند و عصيانهاي ديگري را تدارك مي‌بيند. در يك كلام پس از پايان هر شعر از آن رهايي نمي‌يابد. در گير همان سؤالهايي مي‌شود كه فروغ شده بود و انگيزشهايي مي‌يابد كه قبل از شعر نداشته‌است. اگر فروغ با هر شعرش چيزي از خود مي‌تراشيد، اين خواننده‌است كه پس از خواندن هر شعر او چيزي به‌فرهنگ و شعورش اضافه مي‌شود. با چنين ديدگاهي فروغ خود را در يك مجموعة جديدي از ارزشهاي متعالي‌تر قرار مي‌دهد. او اين بار نه فقط يك شاعر كه بالاتر از آن يك «مادر فرهنگي» جامعه است كه خوانندة شعرش را با دهشي مادرانه و شيري كه حاصل رنج و دريافتهاي نويني از جهان است مي‌پرورد. او اكنون نه تنها مادر تمام كودكان جذامخانه‌هاست كه در زندگي خصوصي هم يك «زن فرهنگي» است. و شعرش پرداخت مايه‌اي است كه هر شاعر بايد براي خروج از بربريت «نيازهاي خوردن و خوابيدن» و توحش غريزة خام و ورود به‌جهاني وسيع و بالغ و جدي بپردازد. جهاني كه انسان قبل از هر چيز مي‌فهمد حق ندارد خود را در حرص براي «يك بشقاب پلو» خلاصه كند و يا با تذهيب‌كاري خامترين غرايز حيوانيش، كه همان «زوزة دراز توحش» است، آن را به‌نام «عشق» و... به‌خورد خواننده بدهد. هم چنان كه خواننده هم حق ندارد توقع داشته باشد كه شاعر جور بزدليها و سركوفتهاي آن چناني او را بكشد. بعد هم با هندوانة «شجاعت و جسارت» گذاشتن در زير بغل شاعر، شعر را بدل به‌يك اعترافنامه فردي و خصوصي و يا «اسرار مگو»ي حقير كند. هرمان هسه گفته است :‌«بسياري از مردم هرگز به‌مرحلة آدميت نمي‌رسند و در حد قورباغه و مارمولك و مورچه باقي مي‌مانند و برخي نيز از بالا آدميزاد و از پايين ماهي هستند». اين قبيل برداشتها و توقعها و سفارشهاي فردي و اجتماعي از سوي «قورباغه ها و مارمولكها»، مبين يك كودكي و عقب ماندگي ذهني و فرهنگي است. و شاعر ما، هم چون فروغ، وقتي در بلوغ انساني و هنري خود كه به‌اين نقطه مي‌رسد شاعر بودن را نفس انسان بودن مي‌يابد. از اين جا به‌بعد شعر به‌يك فرهنگ زنده و باشعور تبديل مي‌شود. با قامتي استوار در برابر فرسودگي و مرگ. آن چنان كه خود فروغ آن را نوعي نياز آگاهانه براي ايستادگي در برابر زوال مي‌يابد. مالرو در ضد خاطراتش نوشته است كه :‌« هر اثر هنري مقدسي با مرگ مقابله مي‌كند». و اين مقدور نيست جز با دهشي مادرانه، يك سويه و بي‌چشمداشت. آن چنان كه فروغ دريافت و آن چنان كه فروغ رسيد. البته بسياري كسان ديگر، كه مرحلة قورباغه و مارمولك و مورچه بودن را پشت سر نگذاشته‌اند، در عين حال كه زانو زده دربرابر زوال خود را به‌حراجي تأسفبار مي‌گذارند، پوزخندهايشان را به‌امثال فروغ و همة آنها كه «سهمي براي خود نمي‌خواهند» فراموش نمي‌كنند. اما شاعر ما كه تجربة دشواري را پشت سر گذاشته است براي عبور خود را محتاج گرفتن اجازه‌نامه از «قدكوتاهان» نمي‌بيند. و حق هم دارد. زيرا كه بزرگترين حق هر انساني ست كه از وادي حيوانيت به‌سوي انسان شدن پر بكشد. و در اين پرواز هيچ كس مجاز به‌توقف نيست. «چرا توقف كنم؟». چرا؟ البته اين سفر به‌ويژه آن كه اگر مسافرش زني باشد، براي كساني كه با بهيميت خود خو گرفته اند بسيار گران است. به‌همين دليل جرم فروغ هرگز بخشودني نيست. پس يا به‌انكار پرنده ادامه مي‌دهند، و يا بعد از نزديك به‌سه دهه از مرگش هنوز در تدارك سنگسار او هستند. حال آن كه اين برداشت حاصل تجربة صميمانه او از صداقت در شعر است. بي‌گمان طي طريق فروغ در وادي شعر فراز و نشيبهاي بسياري داشته كه برخي براي ما هنوز ناشناخته است. اما بايد دانست كه اين برداشت نه يك توصيه اخلاقي است؛ و نه يك رياضت‌كشي آن چناني. قصد جايگزين كردن انواع فضوليها، كه در كار زندگي شخصي شاعران مي‌شود، را با يك پليس دروني هم ندارد. يك ديدگاه است كه براساس آن هيچ شاعري حق ندارد به‌نام «زندگي شخصي و فردي» طور ديگري زندگي كند كه در شعرش نيست. و اين نفس صداقت است در شعر. هم چنان كه ما نيز حق داريم از هر شاعري بپرسيم آيا در شعر به‌چيزي جز خوردن و خوابيدن فكر كرده‌اي؟ و آيا زندگي‌تو غير از اين است كه نوشته‌اي؟ آيا در زمره ٌ شاعراني هستي كه فقط در لحظة شعر گفتن شاعري؟ و «بعد تمام مي‌شود؟». اگر چنين است واي برتو اي شاعر «شكموي ظالم تنگ‌فكر بدبخت، حسود، حقير». و واي به‌ما كه چقدر تنگ‌فكرتر و ظالم‌تر وحقيرتر از تو هستيم كه تو را به‌شاعري خود برگزيده‌ايم. هر چند كه اين خود مقولة جامعي است اما بهتر است به‌ادامة پرواز فروغ به‌جانب آبي‌ها بپردازيم. آخرين مجموعة شعر فروغ «ايمان بياوريم به‌آغاز فصل سرد» نام دارد. ما كه اكنون به‌پرواز پرنده دل بسته‌ايم بايد به‌منزلگاه بعدي زني نظر افكنيم كه از صميم دل مي‌خواست «زني» نباشد كه حاصل «جمع و تفريق و ضرب و تقسيم»ش يكي باشد. پرندة ما در آخرين كتابش پروازي دوگانه دارد. ازيك سو از «انبارهاي مخفي باروت» مي‌گويد و بشارت آمدن كسي كه مثل هيچ كس نيست را مي‌دهد، و از سوي ديگر با سرخوردگي حكم به‌ايمان آوردن به‌آغاز فصل سرد مي‌دهد. از سويي خبر مي‌دهد كه همسايه‌هايش در باغچه‌هاي خود «خمپاره و مسلسل مي‌كارند» و از سوي ديگر با «يأسي ساده و غمناك» از ناتواني دستان سيماني مي‌گويد. در محفل عزاي آينه‌ها خورشيد جز قضاوت بر تباهي اجساد چه گواهي ديگري دارد؟ و به‌راستي چرا چنين است؟ چرا پرندة ما هميشه در ته دريا مي‌ماند؟ چرا هيچ‌وقت گرم نخواهد شد؟ اين دوگانگي فروغ قيقاجهاي پرنده‌اي نيست كه به‌هر زحمتي شده به‌سوي نور پر مي‌كشد. بلوغ تضادهاي حاد اجتماعي در جان زن، مادر و شاعري است كه امكان پرواز به‌سوي منزلگاههاي بعديش به‌صورت فردي وجود ندارد. دليل سرخوردگيها و يأسهاي او را بايد در فقدان جنبشي در بيرون از خود او جستجو كرد. اين وضعيت نتيجة محتوم پرواز «زني‌است تنها» كه آسمان پرواز فرديش به‌انتها رسيده است. كسي گفته است اگر فروغ زنده مي‌بود و جنبش مسلحانة سال50 را مي‌ديد حتما به‌آن مي‌پيوست. ما با چنين يقيني نمي‌توانيم حكم كنيم؛ اما زير نكتة درست اين سخن را مي‌توانيم خطي سرخ بكشيم. اگر فروغ زنده مي‌بود و جنبش مسلحانة آن سالها را مي‌ديد بي‌شك در پروازهاي خود اين چنين دوگانه و سرخورده باقي‌نمي‌ماند. اگر مي‌پيوست منزلگاهي جديد و رفيع مي‌يافت. و اگر ترديد مي‌كرد و بار ديگر ازخود سؤال نمي‌كرد «چرا توقف كنم؟» سرنوشتش جدا از زوال تاريخي شاعران ديگري كه به‌اين پرواز پاسخ ندادند و با سر در چاه ويل مرگ فرهنگي سقوط كردند، نمي‌شد. اين واقعيت را سرنوشت بسياري شاعران ديگر، چه در زمان شاه و چه در زمانة خميني، مهر كرده است. كافي است به‌ذلت «جنازه‌هاي ملول، خوش برخورد و خوش‌پوش و خوش‌خوراك» كه در جوال شيادي مانند خاتمي رفته‌اند نگاهي بيندازيم تا بهتر و روشن‌تر ببينيم دل بستن به‌ستاره‌هاي كاغذي چه بلايي سر معتادان به‌فلسفه مي‌آورد كه شفاي باغچه را در انهدام آن مي‌دانند. و در شهادت يك شمع راز منوري است كه آن را آن آخرين و آن كشيده‌ترين شعله خوب مي‌داند. هر چند كه عمر سي و دو سالة فروغ مجال رسيدن او را به‌اصل روشن خورشيد نداد، اما شجاعت و صميمتش، او را در يكي از ارزنده‌ترين جايگاههاي شعر معاصر به‌ثبت رسانده است.

۱۱/۱۵/۱۳۸۸

شيردلان در سفر عشق

زهرا رمضان زاده زنداني 17ساله اي بود از قوچان كه در جريان قتل عام سال 67 سر به دار شد. نقل شده كه بر ديوار سلولش نوشته بود: «گر دل شير نداري سفر عشق مكن»
شيردلي نسلي كه در برابر خميني ايستاد و در هزار توفان مسموم و سهمگين سر خم نكرد قبل از هرچيز سفري است از كينه به عشق. و از دوزخ سالوس به بهشت يگانگي و خلوص. همان سفري كه حافظ از "پريشاني شبهاي دراز و غم دل" آغاز مي كند و بعد از عبور از "روز هجران و شب فرقت يار" "عاقبت در قدم باد بهار" آخر خواهد شد.
و من وقتي از علي آقاي صارمي خواندم كه از گوشة زندان گوهردشت با تأسي از حافظ برايمان نوشته است: "صبح اميد كه شد معتكف پردة غيب..." بيدرنگ با او همصدا شدم كه: " گو برون آي كه كار شبِ تار آخر شد".


و راستي كه چه حكايتي است اين سفر! نامه اش آدم را به بيش از 30سال پيش پرتاب مي كند. به اولين روز حاكميت پير سالوس و ريا كه لباس قداست به تن كرد و با فريبكاري و تزوير "درج محبت" يك خلق را ربود و بر باد داد. و راستي خلقي كه به عواطفش خيانت شده باشد چه مي تواند بكند جز آن كه به مراتب و اضعاف "بپردازد و بپردازد و بپردازد"
نامه علي آقا را خوانده ايد؟ آن را از گوهردشت نوشته است. آن هم در روزهاي بعد از عاشوراي امسال. توجه كنيم به زمان و مكان نوشتن نامه. علاوه بر زمان و مكان، فضاي سياسي روز را هم در نظر بگيريد.
نامه از گوهردشت آمده است. نويسنده مثلا اسير چنگ دشمن قهار است. ميزان سبعيت و توحش جلادان را هم حتما خوب مي شناسد. بار سومي است كه دستگير و زنداني شده و مجموعا 23سال از عمر 62 ساله اش را در زندان و در رويا رويي با جلادان دو نظام شاه و شيخ به سر برده. پسرش در مصاحبه با تلويزيون صداي آمريكا (14دي88) گفته: "پدرم مجموعاً بيست سال است(به غير از دو سال و نيم زندان اخير) كه توي زندان است و تحت وحشيانه ترين شكنجه ها قرار گرفته. در اثر همين شكنجه ها يك بار دچار ديسك كمر شد كه ديگر حتي توان راه رفتن هم نداشت. يك بار ديگر سكته كرد كه نصف بدنش فلج شد..." يعني اصلا توهمي نسبت به وحوشي از قبيل بازجو و اطلاعاتي و پاسدار و آخوند جماعت ندارد. در زماني هم نامه را نوشته كه جانوراني همچون آخوند علم الهدي و حائري شيرازي افسار گسيخته به صحنه آمده اند. كف بر دهان مي آورند و عربده مي كشند و حكم به محارب بودن نه تنها مجاهدين كه كليه كساني مي دهند كه در خيابانها دستگير شده اند.
براي اين كه همسفر خوب يا نسبتا خوبي با "علي آقا" باشيم بد نيست به چند عربده جويي اشاره كنيم:
آخوند جنتي، سنگدلي است به راستي درنده. اخيرا يكي از دوستان سابقش رو كرد كه در سال61 از شادي شهادت پسر مجاهدش، حسين، به دست پاسداران 40روز روزه گرفته است. حديث مفصل را، به خوبي، از همين مجمل مي شود خواند. او در نماز جمعه تهران عمامه به زمين زده است كه: "اينها از مصاديق بارز مفسد في الارض اند ، ما اول انقلاب افرادي را که مفسد في الارض بودند در دستگاه و در رژيم گرفتند و در دادگاههاي انقلاب ما محاکمه کردند به عنوان مفسد في الارض مجازاتشان کردند اينها هم مصاديق بارز مفسد في الارض اند که ديگر از نظر فقهي کسي نمي تواند ترديد بکند"
آخوند حائري شيرازي از وحوش دقيانوسي رژيم است. سوار برگاري فقاهت كه دو اسب شقاوت و سفاهت او را پا به پا مي كشند. يك فقره از اين "همپايي" را بخوانيم. از اسب سفاهت شروع كنيم: "ولي فقيه نگاه نكنيد رو سرش عمامه هست، عمامه نرم هست، و مي توانيد به اين كله بزنيد… يقين بدانيد قوه قضائيه بزرگترين هاي اينها را هم ميگيره هيچ اتفاقي هم نمي افتد" همپاي اين سفاهت عريان، شقاوتي بي مرز مي تازد. مي خواهد براي حرفش مثالي بزند. از شدت غيظ همه چيز را قاطي مي كند. "موسي خياباني" را به جاي "سيد سعادتي" مي گيرد. يادش مي رود كه موسي خياباني اصلا دستگير نشد، و ياوه مي بافد كه: "موسي خياباني… دستگير شد تمام كوچه هاي شهرهاي دور و نزديك ما سياه شد از اين شعار ، موسي خياباني را آزاد كنيد…گروهكها اين قدر موقعيت داشتن كه يك نفر شون را نمي توانستيم كاري بكنيم، اينها در يك راهپيمايي برخورد كردند و مردم را كشتند، آقاي سيد حسين موسوي تبريزي دادستان بود، عصر اينها را دستگير كرد، شب كشته ها و اعدام شده هاي اينها رو 30 نفر رو پشت راديو گفت هيچ اتفاقي هم نيفتاد، بخاطر چي بخاطر كشتن، مردم هر چي از اينها كشته بدهند(منظورش بكشند است) به نفعشان هست نيروي انتظامي از اينها بكشند از نيروي انتظامي به نفع ما است وقتي كه دستگير كردن بد است و بازداشت كردن همه اينها بده مظلوم نكنيد…"
آخوندك ديگري كه فيلم ياوه هايش را روي اينترنت پخش كرده اند گفته خلق الله بدانيد : كسي كه ولايت فقيه را يك مقام تشريفاتي بداند حكمش محارب است و بايد گرفت اعدامش كرد و زنش هم به او حرام است....
محسني اژه اي جانوري است برآمده از فاضلاب تاريخي مدرسه حقاني. وقتي "رگ" فقاهتي اش گل مي كند از خوردن گوش همگنان خودشان در مجلس هم دريغ ندارد؛ سوابقش هم برخلاف برخي از دوستانش بسيار روشن و بي نياز از توضيح است. خيلي بي رودربايستي مي گويد: "دستگاه قضا با دستگير شدگان حوادث روز عاشورا بدون هيچگونه اغماضي … برخورد خواهد كرد. (خبرگزاري مهر 14مهر88)
سردار رادان هم كه كوتوله تازه به دوران رسيده اي است كودن تر از آن كه از حافظه اش كمك بگيرد و سرنوشت امثال تيمسار رحيمي ها و اويسي ها را به خاطر بياورد. با قلدري يك پهلوان پنبه خط و نشان مي كشد كه: "پس از اين برخورد نيروي انتظامي قهرآميز و بدون اغماض خواهد بود"
و تا بخواهيد از خيل گاو و گوساله هاي عمامه بر سر كه رطب و يابس به هم مي بافند و ياوه سرايي مي كنند.
حالا با چنين فضا و در چنين زمان و مكاني پيام نامه علي آقاي صارمي چيست؟
بر كسي پوشيده نيست كه جلادان خونريز قداره ها را از رو بسته اند و البته روشن تر از هميشه است كه چاره اي هم ندارند. دارند زمينه يك كشتار گسترده و يك قتل عام سياه را فراهم مي كنند. تا شايد مردم به پا خاسته را مرعوب و خانه نشين كنند.
حالا يك نفر بلند شده است از قعر سياه چال سندي بن شاهك زمانه مشعلي برافروخته است. پيامش را يكبار ديگر مرور كنيم
با نام خدا و از زبان حافظ شروع كرده است. به نام صبح اميد كه معتكف پرده غيب است. و بشارت پايان شب تار را داده است. به نظر من اگر «علي آقا» هيچ كلام ديگري نمي گفت كافي بود. رسالتش را به عنوان يك پيشتاز پاكباز، كه براي آزادي مردمش همه چيز خود را در طبق اخلاص قرار داده، انجام داده بود. "سخن در پرده مي گويم". دست و دل در نوشتن از اسيران بسيار لرزيده است. بيش از هر موردي اين سوال آدم را آزار مي دهد كه نكند چيزي نوشته شود تا دست جلادان بر رويشان بيشتر باز شود. در مورد علي هم همين دست بستگي بود. ولي الان ديگر نيست. به راستي كه علي با نوشتن همين دو سه كلمه اول نامه اش، و نه حتي بيشتر، كارش را انجام داد. فارغ از اين كه خامنه اي و دژخيمان اوين و وزارت اطلاعاتي ها با او چه بكنند و در روزهاي آينده چه اتفاقاتي بيفتد. بي جهت نيست كه سايت ايلاف در همان روزهاي اول انتشار اين پيام، علي را با نلسون ماندلا مقايسه كرد. به نظر مي رسد «علي آقا» بسيار دلاورانه براساس قانون اصلي حاكم بر مرحله فعلي كارش را كرده است. چيزي از پرده غيب برون آمده كه پيروزي دوران ما را تضمين مي كند. اين از غيب آمدة فرخنده "حداكثر تهاجم" نام دارد. اصلي كه قانون پيروزي دوران و وظيفه همه پيشتازاني است كه نان به نرخ روز خوري را بر خود نمي پسندند. همان طور كه علي نوشته است: «رژيم مي خواهد با دستگيري و حتي اعدام شماري از مردم بيگناه به ايجاد رعب و وحشت در دل مردم و جوانان مبادرت ورزد» و «چه بسا كه پروژه قتل عامي ديگر را كليك زده است»
در چنين شرايطي بايد از چوبه دار گريخت يا به استقبالش رفت؟ اگر آخوند باشيم يا ننگهايي از نوع "تئوريسين وزارت اطلاعات" را بر پيشاني مي داشتيم بسيار طبيعي بود كه با اندك توپ و تشري جا زنيم و نه يكبار كه هزار بار به غلط كردن بيفتيم. اين قبيل افراد در گذشته هاي نه چندان دور با شاه هم همين طور بودند. حتما كه يادشان هست؟ بيشترش را بگذاريم براي بعد. مثلا دادگاههاي خامنه اي را براي گردن كلفتهاي باند رقيب مگر نديديد؟ رو سياهي پذيرش اين ننگها شايسته خودشان و رهبر و امام سابق و لاحقشان. اما اگر «مجاهد» باشيم. و اگر آزادي و آزادگي را شرف انسان مي شناسيم بايد مثل علي بخروشيم كه : «در اين ايام حسيني مناسب مي بينم كه يك بار ديگر از زبان سرور آزادگان فرياد بر آرم كه: اگر آيين محمد و اكنون ميهن ما جز با ريختن خون من و امثال من به سامان نمي رسد پس اي طنابهاي دار مرا در بگيريد! خون من قطعا از خون نداها و ديگر جوانان كه روزانه بر سنگفرشهاي خيابان مي ريزد رنگين تر نيست و جز بر حقانيت، جسارت و افتخار ما نمي افزايد آن هم در ماه محرم و به دست شقي ترين آدمها». اگر با چنين جسارتي حرف بزنيم دژخيمان چه مي توانند بكنند؟ شكنجه بيشتر و حتي كشتن چنين دلاوري چه مساله اي از ولي سفيه و زهوار در رفته حل مي كند؟ او به اكسير جسارت دست يافته و فرياد مي زند :«حتي در چارچوب قضا و قانون همين رژيم هم مرتكب هيچ جرمي نشده ام مگر حضوري ساده براي اداي احترام و فاتحه يي براي زندانيان قتل عام شده در گورستان جمعي خاوران آن هم در دو سال و اندي قبل» پس به يقين با خود تعيين تكليف كرده است. روشن و ساده و قاطع: «چنين احكام و تهديدهايي كمترين خللي در آماده بودن من و هموطنانم براي تحقق ايراني آزاد به وجود نمي آورد.
و به عنوان پدري كه حدود 23 سال از عمر خود را براي ازادي در اين سرزمين و رژيم قبل و رژيم كنوني در زندان به سر برده است، به لاريجاني ها و ديگر جنايتكاران اعلام مي كنم كه:
گر بدين سان زيست بايد پاك ،
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود چون كوه ،
يادگاري برتر از بي بقاي خاك»
اين گونه است كه اين صدا بلافاصله پژاوك مي يابد. ديوار ترس را فرو مي ريزد. زندانيان شيردل ديگر را به تكاپو مي اندازد. زندانيان سياسي بند 350 اوين در همبستگي با قيام اعلام مي كنند در هفتمين روز شهادت آنان روزه سياسي خواهند گرفت. در بيانيه آنها مي خوانيم: «روز يكشنبه مصادف با عاشوراي حسيني شنيديم و به وارونه ترين شکلي از سيماي ضرغامي ديديم خروش حسيني تان را در برابر مستبدين و سرکوبگران تا دندان مسلح. ما زندانيان سياسي بند ييي زندان اوين، در هفتمين روز شهادت شهداي قيام عاشوراي يي در اين تاريک ترين و مخوف ترين بند دژخيمان استبداد، روزه سياسي به جاي خواهيم آورد و در عزاي فرزندان ملت به سوگ خواهيم نشست». و چند روز بعد شير دلي ديگر به نام بهروز جاويد تهراني آواز علي صارمي را پژواك مي دهد تا همه جهانيان را متحير شرف و پايداري خود كند. او نوشته است: «اينجانب که خود يک زنداني سياسي در زندان گوهر دشت کرج مي باشم . ضمن اعلام اين که راه و طريق زندانيان همانند علي صارمي و تمام اسيران روز عاشورا راه و طريق بنده نيز مي باشد. از جلادان آخوندي مي خواهم که در مجازات اين برادران و خواهرانم شريک باشم .
چه افتخاري از اين بالاتر که در راه آزادي و وطن در کنار ياران کشته شوم. اگر خون، بهاي آزادي است من هم براي پرداختنش اعلام آمادگي مي کنم. ما اولين شهداي اين راه نيستيم و آخرين آن هم نخواهيم بود»
و چند روز بعد سيد ظهور نبوي چاشمي همبندي سابق او كه تازه دو ماه است از زندان آزاد شده با شنيدن حكم ناجوانمردانه اعدام "علي آقا" به فغان در مي آيد و مي نويسد: «علي آقاي عزيز، با سلام و ارادتي خالصانه، از حدود دو ماهي كه از آزادي من و دور شدن از شما مي گذرد كمتر لحظه اي بود كه به ياد شما نباشم. به خصوص بعد از اين حكم به ناحق صادر شده ياد و خاطر شما از ياد و خاطر من نمي رود. آشنايي و دوستي با شما از افتخارات زندگي من است. سعي مي كنم قدر اين دوستي را بدانم. از زبان حافظ شيراز مي گويم:
اگر بر جاي من غيري گزيند دوست حاكم اوست
حرامم باد اگر من جان به جاي دوست بگزينم.
اميدورام كه به زودي زود سوار بر بال پرنده آزادي به آغوش خانواده و دوستانت برگردي. آن روز يقينا دور نيست. از همين جا از گوشه اطاقم در شهرستان سمنان دست ارادت و محبتم را به سوي تو در زندان رجايي شهر دراز مي كنم و در آرزوي ديدار مجدد تو خواهم بود.
ساعت 11 و 15 دقيقه شنبه شب 19 دي 1388
سيد ظهور نبوي چاشمي»
بعد هم دختر «علي آقا» نامه مي نويسد. هم جگر آدم كباب مي شود و هم مي خواهد از غرور سر به بام آسمان بسايد. پدرش را بالاتر از يك «نام» مي يابد و برايش مي نوسد:«در بردگي ظلم بودن و چون ماهي بر ساحل افتادن چه بسا خود طناب داري است بر گردن هر آن كه دارد به سختي زندگي مي كند و ما ، هزاران هزار آنان را درسالن انتظار زندانها هفته به هفته رودررو مي بينيم » و بعد هم «حكم اعدام» او را "حكم اعدام دادن به كلمه آزادي" مي خواند.
و من بي اختيار شروع مي كنم با «علي آقا» حرف زدن. با علي آقايي كه «اوج فرياد» است و «گرچه زجور زمان« «به زنجير» است اما «در نگـــه همگــــان همان شير است».
نامه علي آقا من را به اندكي بيش از 23سال پيش مي برد. درست به ساعت ده و ده دقيقه روز شنبه 4مهر1360. روزي كه مسعود شكيبانژاد قلم به دست گرفته بود و مي نوشت: «الان ساعت ده و ده‌دقيقه روز شنبه 4مهر ماه سال1360 است. من به‌خوبي مي‌دانم كه آخرين لحظات عمرم را دارم سپري مي‌كنم. زيرا فردا برنامة بسيار گسترده و بسيار مهمي داريم كه حالت نقطة عطف را در جنبش دارد و اين حالت پيش نمي‌آيد و قوام نمي‌يابد مگر با خون، و اين خون از بدنهاي ما بايد ريخته شود تا به‌خلق انگيزه حركت و ايثار بدهد و تا رهايي به جامعه باز آيد". اين برنامه مهم» و «نقطه عطف» چه بود؟ شايد بسياري به ياد نياورند و صرفشان هم نباشد كه به ياد بياورند. در همان روزها صدها مثل مسعود شكيبانژاد، با نوارهاي سرخي كه به پيشاني بسته بودند تا از پاسداران و نيروهاي دشمن متمايز باشند، به خيابانها آمدند و خبر از فرارسيدن مرگ شاه ولايت دادند. البته در آن روزها بسياري اين شعار را يك جنون تلقي كردند. به اعتباري درست مي گفتند. بعدها مسعود رجوي براي ما از «جنون» نسلي گفت كه عزم كرده است خميني را به عنوان اژدهاي هفت سر تاريخ ميهن و فرهنگ و «مهيب ترين نيروي ضدتاريخي» به زمين بزند. البته براي بسياري خنده دار بود. مقهور دژخيمان بودند و تعادل قوا و «عقل بازاري» هوش و حواسي برايشان نگذاشته بود. آنها را رها كنيم تا در دكه هاي حسابگري خود چرتكه هايشان را بيندازند و نرخ قدرت را بالا و پايين كنند. آنها را چه به مبارزه؟ آنها را چه به معناي عميق عشق؟ به معناي درست پيشتاز و به معناي شجاعتي كه عليه تعادل قوا بر مي شورد. آن موقع كه هيچ همين الان هم عده اي هستند كه از به ياد آوردن آن شورها و آن عشقهاي سركش انساني مو براندامشان راست مي شود و برخود مي لرزند. اما همان مسعود شكيبانژاد از زبان نسل خود نوشته بود: "... خميني بسيار حريص‌تر و خشن‌تر وارد ميدان شده. ميدان كار‌زاري كه نهايتاً سقوط حتمي و مرگ بسي خوارتر و زبون‌تر از شاه را برايش به‌ارمغان خواهد آورد. بلي خلق در مقابل اين‌همه جنايت و اين‌همه خونريزي هرگز ساكت نخواهد نشست . آري اينها همه براي آزادي است، آزادي، آزادي، اين خون رگهاي هستي، اين آواي خونين هميشة تاريخ و چه‌باك، چه‌باك. به‌خدا اگر صد جان مي‌داشتم راضي بودم كه هركدام را زير شديدترين شكنجه‌ها و زنده پوست‌كنده‌شدنها بدهم، براي خدا، براي رهايي خلق، ... تنها آدمهاي بزدل و بي‌شرف مي‌توانند ساكت بنشينند». راستي شما ياد نامه اشرف زنان مجاهد نمي افتيد كه وقتي اين همه پاكبازي را ديد براي مسعود چه نوشت؟ گوشه اي از آن را مرور كنيم:
«جهان خبردار نشد كه برملت ما در اين چند ماه چه گذشت. فكر نمي كنم در فرهنگ ملتها كلمه اي پيدا بشه كه بتونه آن چه را در اين جا مي گذره نشون بده..به خدا قسم مصيبت اين ملت از عاشورا كمتر نيست.. رذالت، دنائت، خيانت، شقاوت... در اوج خودشون باز كمتر از چيزي هستند كه اينجا جريان دارد» اشرف در پيامش به مناسبت اعدامهاي جمعي 31شهريور60 از زني حرف مي زند كه «جز با زبان قهر با خميني حرف نمي زند» چه مسعود شكيبانژاد و چه اشرف و چه حالا «علي آقا» با يك منطق حرف نمي زنند؟سالهاي بي باوري گذشت. نه آسان، كه با هزار مرارت. با تحمل هزار و يك تهمت و افترا و به قيمت لحظه مره خون دادنها. سالهاي بعد ندايي كه خود چندي بعد به نسل رفتگان پيوست درباره عموي سربه دارش براي پدر نوشت: "باباجان سلام، حالت چطوره؟ الان نشسته بودم و داشتم كتاب "قتل‌عام زندانيان سياسي" را مي‌خواندم كه يك دفعه خيلي يادت افتادم و گفتم چند خط بنويسم. مطمئن هستم كه اين كتاب را چندين بار خوانده‌اي، ولي خودم هر بار كه قسمتي از آن را مي‌خوانم ناخودآگاه ياد عمو مي‌افتم و تازه كمي احساس مي‌كنم كه شرايطي كه در آن بود را مي‌فهمم. خيلي ياد آن روزهايي مي‌افتم كه با ماماجان و باباجان مي‌رفتيم ملاقات، نمي‌دانم باورت بشود يا نه، ولي خيلي از صحنه‌هاي ملاقات را خوب يادم هست، بعضي وقتها خيلي بيشتر دلم مي‌خواهد در مورد عمو مي‌دانستم ولي حيف كه نيستي برايم تعريف كني. اگر يك بار وقت كردي زندگينامه‌اش را برايم كامل بنويس و بفرست خيلي دوست دارم بدانم»... و باز قافله خون با همراهاني خونين بال همچنان ادامه داد. با همان شعار. با همان آرمان و با همان آرزو. سالهاي بعدش حجت زماني، شيردلي كه شرح شجاعتش كتابها مي طلبد،به جلادش گفت: «وقتي شما برادران و خواهران ما را به صرف داشتن کتاب و فروختن روزنامه اعدام و تيرباران کرديد. هزاران هزار زن و جوان را که مبارزه سياسي مي کردن زير شکنجه کشتيد. تعدادي زيادي روزنامه نگار و نويسنده به صرف نوشتن مقاله و مطلبي با ضربات چاقو فجيعانه کشتيد. همين الان هم شما دانشجويان که مي نويسند و وبلاگ نويسي مي کنند را بر نمي تابيد. معلمان و کارگران را روزانه زندان مي کنيد. من هم در دفاع از آزادي و مردم مظلوم مسير اين روش عليرغم ميل باطني انتخاب کردم . شما با وحشيگريتان ما را مجبور کرديد» و بعد هم زير حكم اعدامش نوشت: «حكم را قبول ندارم» پيامي كوتاه و روشن و بدون نياز به تفسير. اين نسل از فاطمه مصاحبش تا مسعود شكيبانژادش و از اشرف و موسايش، تا ندا و حجتش و تا علي آقاي صارمي اش يك «نه» بزرگ تاريخي به تماميت خميني گفته است و خونين و خونچكان ايستاده است. همين و بس. نه بيشتر و نه كمتر. ديگران اگر حرف ديگري دارند بروند به هركه مي خواهند بگويند. حرف اول و آخر اين نسل "نه" به خميني و "آري" به آزادي بوده و هست و خواهد بود. روزهاي قبل پرچم بردوش كسان ديگر بود و الان بر دوش علي آقا است. مصداق كامل همان «من قضي نحبه و من يتنظر». اين است كه انقلاب ايران تعريف مي شود. انقلاب يك سفر است. سفري از دوزخ خميني به بهشت آزادي.