۴/۱۴/۱۳۹۳

معرفي كتاب: گاهي، نگاهي(مقاله ها و يادداشتهاي كوتاه ادبي)



معرفي كتاب:
 گاهي، نگاهي(مقاله ها و يادداشتهاي كوتاه ادبي)
كتاب «گاهي، نگاهي» مجموعه اي است از مقاله ها و يادداشتهاي كوتاه ادبي كاظم مصطفوي كه توسط انتشارات بيناد رضاييها منتشر شده است.
اين كتاب حاوي پنج فصل است كه هريك بخشي از ديدگاههاي نويسنده را پيرامون ادبيات و فرهنگ روشن مي كند.
فصل اول، به نام «برخي اداي دينها»، حاوي مقالاتي است كه نويسنده پيرامون نويسندگان و هنرمنداني است كه به نحوي با مقاومت در ارتباط بوده اند. در اين فصل از خانم مرضيه، استاد عاليوندي، دكتر غلامحسين ساعدي، مهناز جانباني، عماد رام، و كاظم موسايي ياد شده است.
فصل دوم كتاب «راهگشايان ادبيات و فرهنگ» نام دارد. در اين فصل، نويسنده برداشتهايش را از نويسندگان و هنرمندان پيشتازي كه توسط رژيم شاه و شيخ به شهادت رسيده اند، نوشته است. در اين فصل مقالاتي دربارة صمد بهرنگي، خسرو گلسرخي، سعيد سلطانپور، جعفر پوينده، ابوذر ورداسبي، و فرزاد كمانگر آمده است.
در فصل سوم كتاب، به نام «نگاههاي ايراني»، نويسنده برداشتهايش را درباره شاعران و نويسندگان ايراني از قبيل نيما، صادق چوبك، نادر نادرپور، غزاله عليزاده، اكبر رادي و بهرام صادقي نوشته است.
«درنگها و گزيده‌ها» نام فصل بعدي كتاب است كه شامل نوشته هايي است دربارة شاعران و نويسندگاني همچون لوركا، برشت، بكت، كافكا، و نرودا
فصل پاياني كتاب اختصاص به يادداشتهاي پراكنده اي دارد كه طي ساليان مختلف نوشته شده اند. در اين فصل در صفحاتي شعري از مولوي، و برداشت خاصي از آن، را مرور مي كنيم و در صفحاتي نامة نويسنده به سلمان رشدي را مي خوانيم. و در صفحات ديگر با « اعتراض هنرمندان به اعدام گل سرخ» به نقل از كتاب خاطرات يك نويسنده آشنا مي شويم.
ذيلا براي آشنايي بيشتر با نويسنده «يادداشت»ي از كتاب با عنوان «لحظة شعر» را نقل مي كنيم:
 
لحظة شعر
شعر كي مي‌آيد و كي مي‌رود؟ من با الهام از يك تعبير شادروان شاملو سؤال را طور ديگري مطرح مي‌كنم. شعر كي آدم را صدا مي‌زند؟ و شاعر كي خفه مي‌شود. ديگران را نمي‌دانم. اما خود من اين طور بوده‌ام كه هروقت به‌آدمها نگاه كرده‌ام شعري صدايم كرده است. پس درنگ در آدمها مادر شعر است. پس ببينيم آدمها را چطور مي‌بينيم؟
بعضي آدمها اين طوري‌اند اين طور كه اگر نيمه شبي، در كوچه‌اي خلوت از كنارتان رد شوند بي‌اختيار به‌دست و ساعدشان خيره مي‌شويد. و سعي مي‌كنيد نوك خنجري پنهان را در آستين آنها ببيند.
بعضي ديگر توي روز روشن كله معلق مي‌زنند و چيزهايي مي‌گويند كه آدم مات مي‌ماند كه اين حرفها از كجا آمده است؟ معمولاً به‌اين قبيل آدمها مي‌گويند «عوضي». من اما احساس مي‌كنم كه آنها بيشتر با كف دستشان راه مي‌روند تا با كف پايشان.
بعضي ديگر كراوات هم زده اند!!! اما تا به‌شما نزديك مي‌شوند به‌شما دهان كجي مي‌كنند. و كارهاي ديگري انجام مي‌دهند كه اصلا! مبادي آداب نيست. آدم خجالت مي‌كشد و بي‌اختيار از خودش سؤال مي‌كند آدم گنده و اين قدر بي‌نمك؟
بعضي‌هاي ديگر به‌شما لبخند مي‌زنند اما وقتي كنار دستتان قرار گرفتند. شما را گاز مي‌گيرند. شما هي خودتان را كنار مي‌كشيد و مي‌گوييد بابا بگذار به‌كارم برسم. كارم دير شده اما آنها پاچه شلوار و يا آستين پاره شما را ول نمي‌كنند. شما به‌چشم خودتان شك مي‌كنيد كه نكند از همان اول عوضي ديده‌ايد. اشتباه‌تان در باور لبخند آنها بوده است.
بعضي‌ها هم كاري به‌اين و آن ندارند. دل ضعفه پاچه گرفتن. دارند. دنبال بهانه‌اي از كسي هستند و چيزي را به‌خودشان منتسب مي‌كنند و عليه اين و آن چماق‌كشي شروع مي‌شود. شما ياد سگ نازي‌آباد مي‌افتيد. به‌نفر همراهتان مي‌گوييد ولش كن بابا ما آبرو داريم! سعي مي‌كنيد ميدان را دور بزنيد و دم پرشان نرويد.
بعضي ديگر مي‌آيند برايتان گريه مي‌كنند. بعد با هم رفيق مي‌شويد. بعد مي‌رويد گردش. بعد به‌خانه شما مي‌آيند. مي‌نشينيد با هم گپ مي‌زنيد. مي‌خنديد و مي‌گرييد. اما همين كه از سر سفره‌تان بلند شد بايد نگاه كنيد ببينيد نمكدانتان را بلند نكرده باشد تا آن را فردا بر سر بازار بشكنند.
بعضي‌ها خيلي ابراز ارادت مي‌كنند. بيشتر از آن، سعي دارند حاليتان كنند كه شعر و قصه و يا حرفتان را فهميده‌اند. يا بهتر از ديگران مي‌فهمند. براي همين هم زودتر داغ مي‌شوند. پر حرفي مي‌كنند و سرتان را مي‌خورند. اما شما از همان جمله اول احساس مي‌كنيد دارد آبرويتان مي‌رود. سرتان درد مي‌گيرد. خجالت مي‌كشيد. آرزو مي‌كنيد كه اي كاش لال بوديد و آن يكي دو جمله‌اي را هم كه به‌او گفته‌ايد نمي‌گفتيد. وقتي هم از آنها خداحافظي كرديد بلافاصله دست مي‌كنيد توي جيبتان پاسپورت و پولتان را چك مي‌كنيد ببينيد سرجايش هستند يا نه؟
بعضي‌ها. وقتي شروع مي‌كنند به‌وراجي طوري حرف مي‌زنند كه شما ترديد مي‌كنيد كه نكند واقعاً علي‌آباد هم شهري است. همين آدمها صاف و ساده چيزهايي را به‌شما مي‌بندند كه روحتان هم خبر ندارد. مي‌خواهيد تكذيب كنيد اما يك روح هوشيار به‌شما مي‌گويد سكوت كن! شما به‌ناچار بيني‌تان را مي‌گيريد و فرار مي‌كنيد.
بعضي‌ها. شما را به‌ديگران معرفي مي‌كنند. از سابقه آشنايي‌شان با شما داد سخن مي‌دهند. از اين كه شما را دوست دارند و فرق شما را با ديگران به‌خوبي مي‌شناسند. اما شما به‌تابلوي بالاي سرشان كه نگاه مي‌كنيد مي‌فهميد اين دريچه را باز كرده تا دروازه‌اي را ببندند. به‌شما خنديده‌اند تا به‌صورت برادرتان تف كنند. شما متحير مي‌مانيد كه اين همه بلاهت از شدت ابتذال آنهاست يا رذالتشان. تا صبح «هق» مي‌زنيد و تف مي‌كنيد اما باز هم متوجه نمي‌شويد. نتيجه مي‌گيريد كه ابتذال و رذالت رابطه‌اي تاريخي با هم دارند.
بعضي‌ها هم تا اين قبيل چيزها را مي‌خوانند دستپاچه مي‌شوند كه حتما به‌آنها گفته‌اي. بعد ياد برخي كلمات گنده گنده مي‌افتند. شروع به‌روضه‌خواني مي‌كنند. چه روضه‌اي! چه روضه‌اي! چه روضه‌اي! شما خنده‌تان مي‌گيرد، مي‌فهميد طرف دارد خودش را لو مي‌دهد. ولي باز هم دلتان براي فلاكتشان مي‌سوزد. آدم و اينقدر حقارت؟ اين موجود مفلوك و حقير همان «بني كرام» است؟ يا همان شاعري كه زنده ياد فروغ فرخزاد مي‌گفت براي يك بشقاب پلو حرص مي‌زند
وقتي به‌اين جا مي‌رسم نفسم بند مي‌رود. فكر مي‌كنم كه اي كاش دنيا به‌آخر مي‌رسيد و انسان اين همه مسخ نمي‌شد. تهي نمي‌شد. انسانيتش را فراموش نمي‌كرد. براي همين هم اغلب به‌جستجوي يك گوشة دنجي مي‌افتم. جايي كه كسي كاري به‌كارم نداشته باشد. شايد كه بشود اسمش را همان خلوت انس گذاشت. در همين خلوت است كه يكي تقه‌اي به‌در مي‌كوبد. با كوبه‌اي هشدار دهنده ديروز دختركي 5-6ساله با ترانه‌اي كه مي‌خواند شعري را در من شكوفاند. بي‌اختيار گفتم همه آدمها كه يك جور نيستند. بعضي‌ها هم طور ديگري هستند. دخترك بي‌توجه به‌همه سر و صداها ترانه‌اي را زمزمه مي‌كرد و مي‌خواست بستني‌اش را گاز بزند. اما تا خواهر كوچكترش به‌او نزديك شد، بستني‌اش را به‌او داد و با صداي بلندتري ترانه‌اش را ادامه داد. در آن لحظه آرزو كردم كه اي كاش صاحب تمام دنيا بودم و آن را به‌دخترك مي‌بخشيدم. و بي اختيار زمزمه كردم:

بي تو شاعران چه دارند؟
جز تكرار مدح خيانت
در پاره‌خورجيني از ياوه و بلاهت.
رها كرده‌ام؛
شاعران بي تو را.
و نمي‌خواهم
خوشدل كلماتي مور‌زده
بر گرد تابوت زمان برقصم.
نامت
ديباچه‌اي است برباران
وقتي كه مي‌بارد
و انسان
وقتي كه مي‌بخشد.

۴/۱۰/۱۳۹۳

درخت سبز كودكي

درخت سبز كودكي
به ياد برادر مسعود
كه درخت هميشه سبز ما است
در خواب مي  روئيد
درخت با تاجي از سپيده.
و من از پشت شمشادها
سواري را ديدم
با اسبي از غبار و شالي از مهتاب.

صداي خروسي سحرخيز
آغاز آواز قناري شاد بود
و دشت در روز بكر تابستاني
شسته مي شد
با باران طلاي ناب. 

جوان ترين جوانه ها
با مغزي از  كلافه هاي نور
و نبض جهندة درخت سبز كودكي
پر از رؤياي روشن صبح بود
22اريبهشت93


۳/۲۰/۱۳۹۳

جنگل گوزن



جنگل گوزن
براي غلامرضا خسروي
كه نجابتش حتي قاتلانش را هم به صدا درآورد
جنگل گوزن مي دود
در دشت پر برف
و بخار نفس ها پر مي كند فضاي هواي يخزده را.

جنگل
آب مي شود
با قطره قطره هاي باران
و مي چكد در رودي از شاخ و شاخه
تا بريزد به دريا
با آبهايش پر از نهنگ و ماهي و صدف.

ماهي به آسمان مي رود
با همة پولكهايش؛
و تو با جان دم كرده ات
پر مي شوي از شوق دويدن
مثل گوزني تيرخورده
كه مي دود در آستانة سپيده.
20خرداد93

۳/۱۲/۱۳۹۳

مجنون تر از بيدي كه در باد مي رقصد

مجنون تر از بيدي كه در باد مي رقصد
براي غلامرضا خسروي كه مي خواست
«پرچم شرف و آزادگي» باشد، و شد

مجنون تر از بيدي كه در باد مي رقصد
تويي نشسته به تماشاي گذر ابر
و تمناي بي منتهاي رود.
منم كه مي لرزم در آستانة آب.

به انتظار
لب گشوده ام اي سراب آبي رؤيا.
و ساليان مي گذرد،
ميان وهم و خيال.

سواري كه نام روشنش فردا بود
گذشت از بيشة انبوه
و با اسبي سپيدتر از آرزو
گم شد در درون مه و ماه.

در كوچه هاي ماه
صداي اسبها مي آيد
صداي همهمة آب و رفتن و سوار
و كسي كه مي رقصد ميان خيال بيد و باد.

«از مجموعه هزارة آوارگي ماهي»


۲/۳۰/۱۳۹۳

سنگين تر از دنياي شما

سنگين تر از دنياي شما
سنگين تر از دنياي شما
رنج من است
بر شانه هايي زخمي
از لرزيدن برگي در باد.

رنج من
سفر به بطن گل سرخ بود
و غرق شدن در لحظه آواز يك قناري
هنگام ديدن بغض هاي يك چلچله.

بر شانه هاي من گلي روئيده است.
با سايه اي سرد
در بادهاي لال
و سكوت در هياهوي تاريك روز.

اي زخم!
اي رنج!
اي برگ!
اين من و شانه هايم از آن تو!

3اسفند92

۲/۱۹/۱۳۹۳

صمد كوچك ما به دريا پيوست

يادآوري:
صبحگاه روز يكشنبه 19ارديبهشت1389 بامدادي مثل ساير بامدادها بود. اما شكنجه گران رژيم در اوين در چنين روزي 5مبارز اسير را به دار آويختند. مبارزان قهرمان عبارت بودند از فرزاد كمانگر، علي حيدريان، فرهاد وكيلي، شيرين علم هولي و مهدي اسلاميان. استواري و پايداري آنان براي همة ما درس آموز و تكان دهنده بود. به ويژه ساير اسيران، از آنان درس وفا و استقامت آموختند. و اكنون هرساله در چنين روزي يادشان را گرامي مي دارند.
امسال هم زندانيان قهرمان گوهردشت، هم آنان كه با فرزاد همبند بودند، و هم آنان كه رسم و راه او را ادامه مي دهند،  در روز شهادت اين قهرمانان مراسم يادبودي برگزار كردند و به نشانه همبستگي با ياران پركشيده خود يك روز اعتصاب غذا اعلام كردند.
من به احترام فرزاد و يارانش و همچنين در همبستگي با زندانيان قهرمان گوهردشت مقاله اي را منتشر مي كنم كه در همان سال به مناسبت شهادت فرزاد نوشته بودم.
عزمشان  استوار و رزمشان پيروز باد
كاظم مصطفوي
صمد كوچك ما به دريا پيوست
(به ياد فرزاد كمانگر)
كاظم مصطفوي

در خاكهاي تو
امپراتوران خفته اند
و ما روئيده ايم
بر شاخة درختاني
كه چوبة دارمان بوده اند.

صبح امروز فرزاد(كمانگر) را به اتفاق 4زنداني سياسي ديگر اعدام كردند. خبر، تلخ، شوكه كننده، و تا حد زيادي دردناك است.
چه مي توان كرد بر اندوه از دست دادن آنها؟ به طور خاص فرزاد را مي گويم...
در اين سالها عادت كرده ايم كه با اشكي و بغضي ياري را بدرقه كنيم. بار اولمان نيست... خميني چيزي جز اين براي ما به ارمغان نياورد. و ما چه مي توانيم بكنيم؟ يا بايد نان تسليم و قلتباني خود را خورد يا كه ايستاد. آنقدر كه دريا از ماهيان كوچك سياه پر شود. و فرزاد، اين معلم مهربان و انسان برگزيده، يكي از اين ماهيان سياه كوچولو بود كه مثل پيشكسوت سالهاي دور خودش، صمد بهرنگي، از كوسه ماهيها نترسيد، از بركه گريخت و در جوباري گام گذاشت كه البته ناشناخته بود. اما او به دريا انديشيد. پس راه افتاد كه به قول لوركا «آفتاب صبر نمي كند».
بسيار روزها و شبها كه با ستاره ها حرف زده ام. در خياباني كوتاه و كوچك، در شبي تاريك با نسيمي اندك كه مي وزد؛ و بسيار فكر كرده ام كه در اين خلوت من هستم و خودم به راستي «كجاي جهان ايستاده ام؟». بعد رو در رو با خود، با خود گفته ام چه بايد بكنم؟ يا كه چه مي توانم؟
پنهان نمي كنم. گاه كه ياد ياران ديده و ناديده ام ، بر چوبه هاي دار، يا در كنج زندانها و يا در مخفيگاههاي كوچك مي افتم بارها از خود سوال كرده ام چرا اين جا هستم؟ و به خود لعنت كرده ام. اين هواي عفن را از آن خود نمي دانم. اين خانه، خانة من نيست. غريبه بوده ام و هستم و تا ابد هم، اگر كه قرار است همين جا بميرم، هستم.  اين است كه با هر يار كه به خاك مي افتد بيشتر و بيشتر شوق رفتن و رسيدن در من دميده مي شود. يادش به خير اشرف شهيدان كه نوشت: «…باتمام بچه‌هامون، با تمام عزيزانم، با تمام نورچشمانم، همانهايي كه قهرمانانه شهيد مي‌شوند هميشه با آنهام. با آنها شكنجه مي‌شوم، با آنها فرياد مي‌زنم و با آنها مي‌ميرم و زنده مي‌شوم. نمي‌دانم آتشي كه تمام وجودم را، از نوك پا تا مغز سرم، از پوست تا مغز استخوانم را، فراگرفته چكار كنم؟ باور نمي‌كنم كه هرگز اين آتش خاموشي داشته باشد. چقدر مرگ در اين شرايط ساده‌تر از ز يستن است. واي، وقتي خبر شهادتها مي‌رسد باوركن با ياد شهدا به‌خواب مي‌روم و با ياد شهدا چشم باز مي‌كنم و به ياد انتقام زنده‌ام».

خيابان!
آوازهاي رفيقانم را
بعد سالها كه رفته اند
از لا به لاي شاخه هاي درختانت مي شنوم.

به راستي اندوه، آدمي را با خود مي برد. احساس مي كني زورقي هستي. در بطن يك تلاطم وحشي و مردافكن. يك تموج مستمر و قوي كه پيام اول و آخرش تسليم است. و تو در كام اژدها، بايد تصميم بگيري. زياد قضيه را نپيچانيم. سؤال اساسي «بودن يا نبودن» است. اول بايد به اين سؤال پاسخ داد. بعد، خود راه بگويدت كه چون بايد رفت. قيد رسيدن را بزن. هيچ كس به هيچ كس تضمين رسيدن را نداده است. خدا، تضمين اين نوع رسيدن را حتي به «اباالشهدا»يش هم نداد. ما كه جاي خود داريم. خيال انواع رنگارنگ كاسه ليسان ولايت راحت باشد و هرچه كه مي توانند بر استخواني كه جلوشان انداخته پوزه بزنند و آن را بليسند. از قضا تمام ارزش كار امثال فرزاد هم در همين نهفته است. كه اگر تضمين داشتيم پيروزي از آن «ما»ست كه كاري نكرده ايم. البته بي ترديد پيروزي از آن ما خواهد بود. اما نه به معناي حضور مادي و جسمي ما در روز پيروزي. شايد كه سهم ما اين باشد تا راه را بكوبيم و جشن پيروزي ديگران را گواراتر كنيم. و كساني مثل فرزاد، كه تا آخرين لحظاتش با دانش آموزانش زيست، همين انتخاب را كرده اند. نشسته در ميان دو فك تمساحي كه هر آن احتمال دارد بر روي هم بيفتد. اما در هرحال تا آخر جنگيدن و جنگيدن. اين انتخاب لحظه به لحظه را در آينه روزهاي در جريان به وضوح شاهديم. و اين چنين است كه دشمن بي ترديد مي شكند. احمدي نژاد و خامنه اي و ساير اراذل و قاتلان و دژخيمان ريز و درشت، و بزك كنندگان آنها در هرلباس و با هركلام هرچه مي خواهند بلايند. صمد كوچك ما، صمدهاي ما، ما، تصميم خود را گرفته ايم. اين را به زودي خيابانهاي ما گواهي خواهند داد. شاگردان فرزاد خيابانها را پر خواهند كرد. و مثل فرزاد و فرزادها دريا را پر خواهيم كرد...
خيابان!
با اين هق هق بي صدا
مي رويم در تو تا دريا....


بعدالتحرير:
پس از انتشار اين مقاله در همان سالها از طرف دوستاني كه هيچ يكشان را نمي شناختم و نمي شناسم اين مقاله روي يوتوب گذاشته شد. از همة دوستاني كه محبت كرده اند تشكر مي كنم و رد آن را در يوتوب مي نويسم:

۱/۲۷/۱۳۹۳

اي تمام گل سرخ

اي تمام گل سرخ
براي مسعود
اي تمام گل سرخ
چه صدايي در توست؟
تو درنگ گل سوري
بر نگاه من بودي.
تو نسيم صبح
روي ايوان بلند بيداد
برشب من بودي.
تو صداي «نة»من
روي سكوي سكوت...
اي صداي شب بي پايان تنهايي!
اي صدايي كه صداهاي جهان از توست!
اي صداي گل سرخ!
گل سرخي در توست.


10دي84

۱/۲۲/۱۳۹۳

كمانة صدا در آسمان نگاه

كمانة صدا در آسمان نگاه
براي حنيف نژاد
در صبحگاه لَخت
ثانيه هاي تنبل،گنجشكان بي آوازند
كه در سايه چرت مي زنند
و تشويش، مرا مي برد به دورِ روز.

چه صبح مشوشي است!
سربازان گول آمده اند،
و صداي پوتينها
پتك است بر شقيقه ساكت كاشيها.

سفرِ ايستاده از شبانه سلول به ظهر حادثه،
انفجار بغض تا انتهاي زمان تا منتهاي خاك،
در ژرفاي باد، در فوران آتش كيستي؟
هنگام خضوع درخت كيستي؟

داماد صبحهاي سلول
كه به گردن بند عروس مرگ مي انديشد؟
يا ساقه جوان، با خوشه هاي پرخون
كه در مزرعه رنج، هفتاد بار مي شكفد؟

استواي زميني!
در تابستان تشنه تر از لبهاي مردي
كه بوسه اش بر طناب دار
روز گنديده ميدان را معطر كرده است.

نامت كودكي است عاصي
زاده آبهاي صبحگاهي
وقتي كه رميده از زمهرير ترس
به آسمان پرنده، هزار شعله مي كشي.

رگباري كه آسمان را قيچي مي كند
مي شكند بيضه باور بي باري را.
و فرياد تو، كه پري سپيد است،
خونين مي شود در رگبارهاي مدام.

آسمان پر از خون كبوتر شد؛
و من اين را در ستاره اي ديدم
كه از بازوانت روئيد.
گم نمي شود صداي تو در گلوهاي من.

شهروند كهكشان شبانه حضور
زير نوري مي گريد كه خلاصه تو است.
و تو در ديروزهاي دور
تا دلت تنها يك قدم فاصله داشتي.

ديگر نمي شود بعد از تو
 آن پرنده را فراموش كرد
كه در صبح روز هول
آوازش را با آيه اي از خون آغازيد.

عبث است عبث،
تحريم آواز آن پرنده سبز
 كه در گلوي من سربريده شد
پرنده با نگاه تو تا آسمان صدا كمانه مي كند.

در كوچه هاي آينه و صبح
با صداي زيباترين كودكان تكرار مي شوي
و كسي نمي ترسد ديگر
 از رگبار تگرگ در شب پر از گرگ.

بگذار آن خيل گول و گنگ
كوه را كاهي بدانند بر باد
زيبايان، كه كودكان روزند، مي دانند
در هر تكرار تو، رقمي از حادثه فردا است.

بعد از آن صبح تلخ
وقتي مي گذرم از زير ايوان ماهتابهاي سرخ
مي خوانم هميشه با خود :
او را ببين! او را بر تن درخت بخوان!

اين زخم بزرگ خاطره؛ با پيكاني برقلب
قطره خوني است چكيده بر تن اقاقي.
تبري كه نشست بر دستانت گفت:
نقش لرزاني از شوق را برلبانت ديد، هنگام وداع.
21خرداد87


۱/۱۲/۱۳۹۳

صد بهار

صد بهار

در اين بهار دلپذير، چكامه ها شود پديد
زآبها، زخوابها
و از ميان بادها و يادها
شنيده مي شود صداي صد هزارها.

شنيده مي شود، ميان اين همه سكوت
صداي آن كه روي چوبه هاي دار
ترانه خواند:
ترانة دريغ و درد مادران
ترانة جوان صد جوان
ترانة جوانه ها.

نگاه كن!
به خاك و آب
به آسمان،
به سرخي شفق
كه رنگ خون، و رنگ زندة  هواست.
نگاه كن به بوده ها
و سردي سروده ها
نگاه كن چگونه صد بهار،
بهارتر از بهار،
مي رسد زراه.

نگاه كن!
ميان اين همه پرندة سپيد
كه بوده اند اسير
و رسته اند ز دام صد كمين
و خوانده اند ترانة بقا
چگونه مي شود هواي پرسكوت
پر از صدا، پر از صدا
چگونه مي رسد بهار!