۵/۱۴/۱۳۸۸

خطابه سنگ و پيشاني و فرياد



براي پايداران اشرف
كه آيه هاي مجسم پيروزي اند



بعد از گريه هاي تو
رودهاي جاري آتش است
شعله ور برگونه هاي من
و خيابانهاي شهر.

تو ايستاده اي در باران سنگ
بي واهمه از فرود بي مروت
بر پيشاني كشيده و نبض تپنده




تو ايستاده اي برفراز اين تل كه بلنداي جهان است
و اين سنگ دل اشقيا است
كه مي بارد سنگ تر از سنگ
و اي يار! اي يار!
اين شقيقة كيست؟
اين آينة شفاف، شقيقة كيست كه شكافته مي شود
اين دست شكسته و بي سلاح از آن كيست؟

من آن تن بي نصيبم يارا!
با بغضها و اشكهايي باريده و نباريده
و شاعري كه واژه هاي گمشده اش را
در گلوي تشنگان و ژندگان يافته است
مرا ز داغ شهيدان مترسان!
مرا به تعزيت گلهاي سوري صبر مخوان!
نصيب من از تمام حادثه
روحي است مجروح و بي قرار
با اين همه،
محزون نيستم از اين همه تراكم درد.
من شادي باغم
شادي باغ ناديدة پر درخت
در توفان زنجير و تسمه و تبر.

اين بغض كهنة چركين منفجر شد عاقبت
و رود جاري خون با تلاطمهاي تلخش
در خاك تشنگي
و وادي عطش
آميخته شد با سنگ و عصب.

حكايت تبر و فرقهاي شكافته
زوزة بربريت ديروز نبود
سكوت پركينة ساكتان نبود.
انتخاب امروز
براي ديروز بود يا براي فردا.

اينك اين رود جاري فرياد است،
پيچيده در كلاف درد،
كه با تلألو الماس در شبي بي ستاره
بر پيشاني خونين صبح نشسته است.
محزون نيستم از اين كلاف پيچيده
اين رنج مسكوت ساليان در شورزار
نيروي مهيب بذر را دارد
و در صبحي داغ
شكافنده تر از هر شهابي
در صخره هاي بي باوري مي رويد.
مسرورم يارا!
و بيش از اين كه به خون شقايقها ببالم
به عقاباني مي نازم
كه آسمانها را كوچك يافته اند
اما در چنگ كودكان خاكشان
جوجكان آرام بازي اند.
اين رود جاري شده است
اين رود با گدازه هايش از پاره هاي تن
و استخوانهاي شكسته
در هر كوچة بن بست
يا در نهان ساكت ترين خانه ها
ترانه مي خواند.

خليفه زشتي و دلقكي!
از ارك رؤياهاي قرون خونريز
خميازه مرگ بكش!
و پوزه بزن بر زمين ما.
فرمانرواي مزبله هاي عفوني!
فرمان بده!
ما روديم سركش تر از رود
و با همين تنهاي كوفته و پر زخم
با همين دستهاي خالي از سلاح
سيمهاي خاردار ملاقات را
با قاتلان و جلادان و جاسوسان ارسالي ات
از هم خواهيم دريد
از آنها بپرس!
در صفهاي ما چه ديده اند؟
از تك تك تبر به دستانت بپرس
چه بود آن چه كه آنها نداشتند و ما داشتيم؟

قاتلان، آمده از بارگاه خلفاي گورزاد
روزها در حلقه اربابان نفت و دلار و تانك
با بالا تنة يك جاسوس كراوات زده مي رقصند
و شبها در حرمسراي غلامبارگان خليفه
پايين تنه خود را
در گرو شيخي تبهكار حراج مي كنند.

فخري براي شما نيست جلادان!
فردا كه باد تزوير بخوابد،
در مزبله ها و طويله هاي خود
حتي سگان برصي
نام بو گرفته تان را نيز پوزي نمي زنند.
و به كودكان خود نمي توانيد بنگريد
وقتي كه ننگ را بر پيشاني شما
حك شده مي يابند.

ترانه هاي ما گره خورده در آه شهيدان
گريبان خائنان را خواهد گرفت
كرمها گوشتهاي باد كرده شان را
نخواهند جويد
و زمين گوري برايشان نخواهد داشت
حتي، حتي، حتي
دوزخ
دروازه هاي خود را برويشان خواهد بست

هر جراحت دست و كتف
و هر تن چاك چاك
لبخندي است بر لبهاي تبدار.

جهان مي سوزد
در اين خون شعله ور صبحگاهي
كه خاك را
و سنگ را
و تبر را رنگين كرد.

از اين دستهاي قلم شده
جنگلي خواهد روئيد.
فردا كه ما به خيابان برسيم
از بامها خواهيم شنيد
بانگ ژنده پوشان بيابانهاي بي آب را
و در رديفي از كتيبه هاي نور
خواهيم خواند نامهاي تك تكشان را.

13مرداد88


۱ نظر:

ناشناس گفت...

زیبا بود، صادقانه و بی هیچ مبالغه ای. تمام آنچه که در دل داشتیم --- ولی جرات بیان آن نبود تا مبادا بزرگی، زیبایی و زشتی حادثه ای که واقع شده لوث شود و نتوانیم ذره ای از حقیقت بی بدیل معاصر، عنصر ((مجاهد خلق)) را آشکارکنیم آنهم در قرون ناپایدار و بی کلاس معاوضه پایاپای ((نفت و دلار- شرافت و اخلاق)) ودردوران تقابل حقیرانه سیاست واخلاق، و زمانه حرکتهای صوری تشکل های تکه خوار دروغین حقوق بشری و دولتهای فرومایه خود فریب ((دموکراسی برای همه)) --- تو بیکباره بیان کرده ای ای برادرم.اما واما ما ملتی نیستیم که از جهانی دیگر آمده باشیم و ایران خاکی باشد جدای از هستی که بر آسمانش آفتاب نتابد و درتیرگی شبهای پر شورش ستاره ای ندرخشد. قطعا قوانین تبدیل ناپذیر هستی در کشور ما نیز جاری است .بزودی پیروز میشویم و تمام آنچه را که یانکی ها در آزادی و دموکراسی تنها برای کشور خویش در نظر دارند، حد اقلی است که ما قطعا به آن دست خواهیم یافت. تاسف من تنها این است که فرصت آموختن را از حنیف، سیاوش ،علی، کیانوش ، ندا و ... از دست دادیم و کشورم فرصت ترمیم و رویش به دست خلاق آنها را.((ت.س - طراح و کارشناس گرافیک-تهران)) .