۱۱/۰۷/۱۳۹۰

پنجره در پنجره

پنجره در پنجره







پنجرة خيال گشوده مي‌شود


در پنجره‌اي كوچك


و مي‌پرد دلم


از اين شاخه به آن شاخه


با جست و خيز قمريهاي تشنه


در پاشويه ترك خوردة حوض خشك


دلم، نه مثل هميشه، اما تنگ است


و شب خواب پنجره‌هاي كور


و شاخه‌هاي شكسته را مي‌بينم.






من از حوض خالي، كودكانه متنفرم


و مي‌خواهم شريك تنهايي قمري ها باشم


و فرار مي‌كنم از رازهاي خانة خالي


با داربست پر از تار عنكبوتش.






در بعد از ظهرهاي گرم تابستان


در كوچه با همبازي پا برهنه مي‌دوم


و بادبادكم را مي‌فرستم


به آسماني كه سمت بادهايش را


انگشتان مادرم نشان مي‌دهد.






هرچند دلم تنگ است


اما مثل روزهاي جواني ام هنوز


از «كار» نمي‌ترسم.


از بيكاري برادرم دلم مي‌گيرد


و از آن دختر فراري خجالت مي‌كشم


كه قرار است در دبي به فروش رسد.


من مي‌خواهم كاري پيدا كنم براي دختر همسايه


و خانه‌اي بدهم به اجاره نشين رانده شده.






جوان نيستم


اما مي‌خواهم شامم را


با فاحشه‌اي تقسيم كنم


كه شبهاي جمعه زير تير چراغ برق مي‌ايستد


تا روزهاي شنبه به بچه‌هايش


ناهاري گرم بدهد.






من دل و خُلقم تنگ است


و اصلاً حوصله ندارم


بخندم به ميرغضبي كه هم ساطور


و هم قلمش خونين است.


و حالا كه تلخترم از زهر مار


مي‌خواهم روي سكوي دار


ببوسم صورت پرخنده «مجيد» و «حسين» را


من دلم مي‌خواهد در اوين


چراغاني كنم سلولي را


و هزار بار بنويسم برديوار


«تمام كننده» من هستم.


دوست دارم بنويسم جاي «فيض» خالي


ياد «حجت» سبز.






باور كنيد، باور كنيد دروغ نمي‌گويم


مي‌خواهم در كوچه ترانه‌هاي ممنوع بخوانم


در خيابان عربده كشي كنم


در شهر با شروران پرسه بزنم


اما وقتي به خانه بازگشتم


حياط در حياط و پنجره در پنجره،


خيالم را باز كنم


و بي واهمه وارد شوم


به اندروني ساكت يك روح.






در خانة سفيد مردگان


در همين اتاق تنهايي


مي‌نشينم روي صندلي انتظار


و مي‌پرسم احوال شاديهاي مردي را


نشسته در آينه‌اي پر از موج حسرتها


با بلوغ سقط شده لبخندها


و خاطرات تباه شده‌اش.






پنجره‌ام را باز مي‌كنم برروي هر پرنده.


تا بپرد در من و اتاق من


و ياد بگيرم پرواز در خودم را


از نفسهاي گرم قمري تشنه.


هیچ نظری موجود نیست: