۳/۰۲/۱۳۸۹

محاكات خياباني ـ زمزمه‌ها با خيابان



دهگانة سوم:زمزمه‌ها با خيابان
محاكات خياباني ـ صدگانه اي در ستايش خيابان



(1)
خالي بودنت
دلم را خالي مي‌كند
فردا چه خواهد شد؟
اگر كه تنها بماني؟
دلهره اي كه
با شروع اولين فرياد مي‌ميرد.
(2)
در خانه بي‌حوصله‌ايم.
در دفتر احزاب سرمان كلاه مي‌گذارند،
و در روزنامه‌ها بايد براي قاتلان بنويسيم.
در خيابان اما،
جايي براي ديدن حقيقت هست
جايي كه چشم، دست را نمي‌فريبد.
(3)
در خاموشي‌هايت با رازهاي مجروحش
شمعي مي‌افروزم
و صبح
هنگام كه گنجشكان بر شاخه درختانت
آواز مي‌خوانند
رازهاي تو را پرواز مي‌دهم.
(4)
وقتي ما در تو نفس مي‌كشيم
گشتيها مي‌آيند.
پرسان پرسان و آسيمه سر و مسلح.
وقتي خالي مي‌شوي
گشتيها بيشتر مي‌ترسند.

(5)
گاز اشك آور تو را پر مي‌كند
پاسداران مي‌آيند.
ما فرار مي‌كنيم.
تو تنها مي‌شوي.
و ما را مي‌خواني دوباره
در بازدم فردا
پر مي‌شوي از ما.
(6)
خبرنگاران كجا بودند؟
وقتي كه تو پر مي‌شدي از رگبار و گاز اشك‌آور.
و ما،
در گوشه‌هاي تو،
براي هم دست تكان مي‌داديم.
(7)
ناگفته‌هاي خيابان
بهتر است از صد هوار در هواي اتاق
و صد هوراي پر از كف
و هزار بار بهتر از
هزار نوشته در كامپيوتر.
(8)
درختي در تو هست؛
شته زده.
و مثل آن كه به ما شليك مي‌كند،
بي ريشه.
بادهاي تلخ نفرت را بخوانيم
بر شته‌ها و بي ريشه‌ها.
اين گونه عاشق‌تر مي‌شويم.
(9)
فرزندت تفنگ را
چنان تربيت كن
كه هيچ آخوندي
جرأت نكند حرف از خدا بزند.
(10)
پرنده هاي بي آواز
در قفس درخت...
بايد به خيابان فكر كرد.
اين گونه است كه ما
سياست جهان را دوباره مي‌سازيم.

۲/۲۳/۱۳۸۹

غزاله، سختی راستی و آسانی کژی


21ارديبهشت ماه سالروز سفر هميشگي غزاله عليزاده است. چند سال پيش درباره او مطلبي نوشته بودم. فكر مي كنم هنوز نكات آن قابل توجه است. ذيلا آن را نقل مي كنم


دربارة غزاله عليزاده


خواهر اندوهگينم، آرمانگراترين قصه‌نويس زن معاصرمان بود. خودش، خودش را از «نسلي آرمان‌خواه» و معتقد «به رستگاري» معرفي مي‌كرد و مي‌گفت: «ما واژه‌هاي مقدس داشتيم: آزادي، وطن، عدالت، فرهنگ، زيبايي و تجلي».
اگر بخواهيم كلمات ناگفته شده در پس و پشت اين نگاه را بخوانيم چاره‌يي نداريم جز اين‌كه به خودش، يعني نوشته‌هايش مراجعه كنيم. با او به خانه ادريسي‌ها برويم و شب و روزِ آدمهايي را ببينيم كه او ديده است.
غزاله در همان خانه، با همان آدمها، زندگي كرد و در پايان همان نگاه آنها بود كه زوال روز سياه‌تر از شبمان را ديد و نوشت: « تا اين درجه وابستگي به ماديت، اگر هم نشانة عقل معيشت باشد، باز حاکي از زوال است».


در آخرين نوشتة منتشر شده از او كه تا امروز حكم وصيتنامه‌اش را داشته‌است مي‌خوانيم: «همه چيز را مي‌بايستي از نو تعريف کرد» و با تأكيد بر بي‌اعتباري «گذار از هزاره‌یي به هزارة ديگر» «ميراث سنگين اطلاعات بي‌شمار» را «همان داستان هميشگي کژي و راستي: سختي راستي و آساني کژي» دانست. تجربه‌يي تلخ كه تاريكيها و ابهاماتش هنوز كه هنوز است بيشتر از روشنيهاي يقينيهاي ماست. شايد در فردايي، نه دير و نه دور، در كنار دهها و صدها پرونده ديگر بازخواني شود و نام قاتلانش در جواهرده، تكرار گردد.
هر نويسنده معنايي از نويسندگي را براي ما مطرح مي‌كند و من هميشه با قصه‌هاي غزاله از خود سؤال كرده‌ام: كسي كه در«تکان هر برگ بر شاخه» به جستجوي «معناي نهفته»يي باشد شاعر است يا قصه‌نويس و يا فيلسوف؟ و دريافته‌ام كه غزاله قصه‌نويسي بود شاعر كه فلسفه را در تار و پود نوشته‌هايش رنگ‌آميزي مي‌كرد. برگ برگ قصه‌هايش گاهي در تاريكي قرارداشت و گاه در روشنايي. گاه وضوحش آن‌چنان است كه مي‌شود هرچه را كه در اتاق و خانه هست ديد. و گاه تا جايي پيش مي‌روي، بعد ديگر غلظت تاريكي اجازه نمي‌دهد جلو بروي. از اين صفحه به آن صفحه قصه‌اش مي‌روي و ناگهان پنجره‌يي ديگر را نيمه باز مي‌يابي. در پشت پنجره چه كسي مي‌خواند؟ درخت بيدي، يا سروي و يا كه سدري اسطوره‌يي شاخه خود را به‌داخل كشانده و نسيم ملايمي مي‌وزد و تو خيره در «معناي نهفته»يي غزاله را با غزلهاي بسيار و شاد مي‌يابي.
پرده‌هاي مكنون و پنهان هرقصه‌اش خونين است. مشحون از تجربه‌هايي نوشته شده و ناشده. خودش از زنان ايراني مي‌گويد ولي بيش از هركس در مورد خودش صادق است: «زنان ايراني تجربه‌هاي خارق‌العاده‌يي مثل انقلاب و بعد از آن، جنگ را پشت سر گذاشتند. انقلاب، تنها انگيزة من و همکاران زن ديگرم براي نوشتن نبود، اما اين واقعة تاريخي باعث شد که هرکدام وضعيت جديدي در خودمان کشف کنيم. زن، جنس اعجاب‌آوري براي تحول ژرف و پايداري در برابر آن بود. تک‌تک زنان ايراني در گرداب اين شرايط، هم جرأت خودشان را نشان دادند و هم صبوري عجين‌شده با ذات زنان را… اما زير بار زورگويي و ظلم نمي‌روند. نويسندگان زن ما هم شايد به اين دليل که جامعة مردسالار، آنها را وادار به تحقير مي‌کند، سعي کردند با نيرويي مضاعف، پرواز کنند. ميله‌هاي قفس و زنجيرهاي پيرامونشان را بشکنند و خودشان را به‌عنوان انسان و نه سوژه‌ي صنفي، در جامعه تثبيت کنند»(از گفتگو با راديو فرانسه_ سال1373).
اما اين «پرواز» و شورش عليه «ميله‌هاي قفس» در قصه‌هاي غزاله زنداني چارچوب روابط اجتماعي نمي‌شود. به دنبال «معناهاي نهفته»تري به ژرفا مي‌رود، يا كه در آسماني ديگر اوج مي‌گيرد و در شكل اساطيريش طنين آواز كوزه‌گري را مي‌يابد در قرنهاي گمشده و يا بغض و شكايت برجوشيده از ني‌زني كه براي «وصل» راههاي بسيار پيمود اما دردا كه در «فصل» مرد.
آخرين برگ يك قصه را مرور كنيم كه بي‌شك در آن معنايي نهفته است.
در 21 ارديبهشت1375، در غروب جمعه‌يي كه از آسمان به‌جاي باران خون مي‌چكيد، در روستاي دورافتاده‌يي كه در مرز مازندران شرقي و گيلان است. برفراز قله سماموس با 3630متر ارتفاع، در كنج امامزاده‌يي غريب، غزاله آخرين روز زندگيش را گذراند. او را برده بودند يا خود رفته بود؟ طناب را به گردن خودش انداخت يا به گردنش انداختند؟ گفته بود: «در گردونة سوگهاي طنز‌آميز زندگي، رسيده‌ام تا اين‌جا، به انتظار شوخيهايي که در راه هستند، با بود و نبود انسان» چه شوخي دردناكي… من به‌راستي باورم نمي‌شود.
شهريار مندني‌پور قصه‌نويسي كه اشتراكات ذهني زيادي با غزاله دارد دربارة «خودكشي» او گفته است: «با توجه به تصويري كه از او داشتم، تا ماهها پس از شنيدن خبر، سؤالم اين بود كه او چگونه مي‌توانسته به مغازه برود، طناب بخرد و به جنگل بزند و درختي را براي دار زدن خودش انتخاب كند. در آثار او هيچ روي از اين نوع خودكشي خشونت‌بار ديده نمي‌شود و هميشه براي من اين سؤال وجود دارد كه او چرا درخت را به عنوان قاتل خود انتخاب كرد».
من نيز همين سؤال را دارم و بگذاريد با نوشتن چيزي كه اصلاً دوست نداشتم بنويسم و تا همين الان نيز در موردش جز با چند نفر صحبت نكرده‌ام زير سؤالم چند خط تأكيد بكشم.
در اوائل دهه1370 با شاعري كه مجاز به آوردن نامش نيستم در پاريس ملاقات داشتم. شاعر، كسي است كه «خوب»، هم شايسته شعرش و هم لايق خودش است. با مجاهدين و مقاومت رابطه‌يي ندارد. من هر از گاهي كه از «منطقه» به فرانسه مي‌آمدم سري به او مي‌زدم و ديداري تازه مي‌شد. مي‌گفت و مي‌گويد سياسي نيست. اما خودش مي‌داند،. من هم مي‌دانم و همه آنهايي هم كه او را مي‌شناسند مي‌دانند چرا اين حرف را مي‌زند. در بين حرفهايي كه مي‌زديم من مقداري از ارتش آزاديبخش برايش گفتم. در ميان تعجب بسيار زياد من گفت من خبر دارم! تا آمدم بگويم چگونه؟ گفت فيلمهايش را ديده‌ام. بيشتر و بيشتر شاخ درآوردم. فيلمهاي ارتش آزاديبخش، آن هم دست اين شاعر عزلت‌گزين و به دور از مبارزه و سياست! پرسيدم از كجا فيلمها را گيرآوردي؟ گفت غزاله برايم آورده بود. و بعد داستان را تعريف كرد. غزاله عليزاده در آخرين سفرش به پاريس فيلمي از يك مجموعه مربوط به ارتش آزاديبخش را به‌دست آورده بود و خودش تكثير كرده و بين دوستانش، از جمله اين دوست ما، پخش مي‌كرده است.
داستان را كه شنيدم آه از نهادم برخاست. پس خودش چه شد؟ چرا نتوانستيم او را بيابيم؟ چرا وصل نشديم؟ و چرا و چرا و چرا و چراهاي ديگر. از آن‌روز تا به‌حال هربار كه ياد غزاله مي‌افتم داغ اين كه نتوانستيم او را پيدا كنيم مثل خنجري در دلم مي‌خلد. آيا او پس از بازگشت به ايران به قول خودش ديگر «نيرويي براي وصل» در خود نديده؟ و يا خفيه‌نويسان پاريسي كار دستش داده‌اند؟ و بعد سناريوي تكراري و تهوع‌آور خودكشي به اجرا درآمده‌است؟
در هرصورت من هر وقت به مرگ دريغ‌انگيزش مي‌رسم لحظه‌يي به دستهاي خود نگاه مي‌كنم. آيا بايد زمزمه كنم: «بازمي‌گرديم با کاغذهاي شکلات و ته بليتهاي نمايش در جيب و تکه‌هايي از اعلانهاي پاره در دست، تا تار و پود آن‌چه را که از دست رفته، در رؤيا ببافيم. رؤياها بي‌خريدار ‌است». نه!!! و هزار بار نه! ياد غزاله هرگز رؤياي بي‌خريدار نيست.

۲/۱۹/۱۳۸۹

صمد كوچك ما به دريا پيوست


صمد كوچك ما به دريا پيوست
(به ياد فرزاد كمانگر)



در خاكهاي تو
امپراتوران خفته اند
و ما روئيده ايم
بر شاخة درختاني
كه چوبة دارمان بوده اند.

صبح امروز فرزاد(كمانگر) را به اتفاق 4زنداني سياسي ديگر اعدام كردند. خبر، تلخ، شوكه كننده، و تا حد زيادي دردناك است.
چه مي توان كرد بر اندوه از دست دادن آنها؟ به طور خاص فرزاد را مي گويم...
در اين سالها عادت كرده ايم كه با اشكي و بغضي ياري را بدرقه كنيم. بار اولمان نيست... خميني چيزي جز اين براي ما به ارمغان نياورد. و ما چه مي توانيم بكنيم؟ يا بايد نان تسليم و قلتباني خود را خورد يا كه ايستاد. آنقدر كه دريا از ماهيان كوچك سياه پر شود. و فرزاد، اين معلم مهربان و انسان برگزيده، يكي از اين ماهيان سياه كوچولو بود كه مثل پيشكسوت سالهاي دور خودش، صمد بهرنگي، از كوسه ماهيها نترسيد، از بركه گريخت و در جوباري گام گذاشت كه البته ناشناخته بود. اما او به دريا انديشيد. پس راه افتاد كه به قول لوركا «آفتاب صبر نمي كند».


بسيار روزها و شبها كه با ستاره ها حرف زده ام. در خياباني كوتاه و كوچك، در شبي تاريك با نسيمي اندك كه مي وزد؛ و بسيار فكر كرده ام كه در اين خلوت من هستم و خودم به راستي «كجاي جهان ايستاده ام؟». بعد رو در رو با خود، با خود گفته ام چه بايد بكنم؟ يا كه چه مي توانم؟
پنهان نمي كنم. گاه كه ياد ياران ديده و ناديده ام ، بر چوبه هاي دار، يا در كنج زندانها و يا در مخفيگاههاي كوچك مي افتم بارها از خود سوال كرده ام چرا اين جا هستم؟ و به خود لعنت كرده ام. اين هواي عفن را از آن خود نمي دانم. اين خانه، خانة من نيست. غريبه بوده ام و هستم و تا ابد هم، اگر كه قرار است همين جا بميرم، هستم. اين است كه با هر يار كه به خاك مي افتد بيشتر و بيشتر شوق رفتن و رسيدن در من دميده مي شود. يادش به خير اشرف شهيدان كه نوشت: «…باتمام بچه‌هامون، با تمام عزيزانم، با تمام نورچشمانم، همانهايي كه قهرمانانه شهيد مي‌شوند هميشه با آنهام. با آنها شكنجه مي‌شوم، با آنها فرياد مي‌زنم و با آنها مي‌ميرم و زنده مي‌شوم. نمي‌دانم آتشي كه تمام وجودم را، از نوك پا تا مغز سرم، از پوست تا مغز استخوانم را، فراگرفته چكار كنم؟ باور نمي‌كنم كه هرگز اين آتش خاموشي داشته باشد. چقدر مرگ در اين شرايط ساده‌تر از ز يستن است. واي، وقتي خبر شهادتها مي‌رسد باوركن با ياد شهدا به‌خواب مي‌روم و با ياد شهدا چشم باز مي‌كنم و به ياد انتقام زنده‌ام».

خيابان!
آوازهاي رفيقانم را
بعد سالها كه رفته اند
از لا به لاي شاخه هاي درختانت مي شنوم.

به راستي اندوه، آدمي را با خود مي برد. احساس مي كني زورقي هستي. در بطن يك تلاطم وحشي و مردافكن. يك تموج مستمر و قوي كه پيام اول و آخرش تسليم است. و تو در كام اژدها، بايد تصميم بگيري. زياد قضيه را نپيچانيم. سؤال اساسي «بودن يا نبودن» است. اول بايد به اين سؤال پاسخ داد. بعد، خود راه بگويدت كه چون بايد رفت. قيد رسيدن را بزن. هيچ كس به هيچ كس تضمين رسيدن را نداده است. خدا، تضمين اين نوع رسيدن را حتي به «اباالشهدا»يش هم نداد. ما كه جاي خود داريم. خيال انواع رنگارنگ كاسه ليسان ولايت راحت باشد و هرچه كه مي توانند بر استخواني كه جلوشان انداخته پوزه بزنند و آن را بليسند. از قضا تمام ارزش كار امثال فرزاد هم در همين نهفته است. كه اگر تضمين داشتيم پيروزي از آن «ما»ست كه كاري نكرده ايم. البته بي ترديد پيروزي از آن ما خواهد بود. اما نه به معناي حضور مادي و جسمي ما در روز پيروزي. شايد كه سهم ما اين باشد تا راه را بكوبيم و جشن پيروزي ديگران را گواراتر كنيم. و كساني مثل فرزاد، كه تا آخرين لحظاتش با دانش آموزانش زيست، همين انتخاب را كرده اند. نشسته در ميان دو فك تمساحي كه هر آن احتمال دارد بر روي هم بيفتد. اما در هرحال تا آخر جنگيدن و جنگيدن. اين انتخاب لحظه به لحظه را در آينه روزهاي در جريان به وضوح شاهديم. و اين چنين است كه دشمن بي ترديد مي شكند. احمدي نژاد و خامنه اي و ساير اراذل و قاتلان و دژخيمان ريز و درشت، و بزك كنندگان آنها در هرلباس و با هركلام هرچه مي خواهند بلايند. صمد كوچك ما، صمدهاي ما، ما، تصميم خود را گرفته ايم. اين را به زودي خيابانهاي ما گواهي خواهند داد. شاگردان فرزاد خيابانها را پر خواهند كرد. و مثل فرزاد و فرزادها دريا را پر خواهيم كرد...
خيابان!
با اين هق هق بي صدا
مي رويم در تو تا دريا....

۲/۱۳/۱۳۸۹

دهگانة دوم: پرسه زدن در پياده‌روهاي بي عابر


محاكات خياباني
صدگانه‌اي در كشف و ستايش خيابان
(1)
خيابان!
مردي هستي
بوسه زن بر لبهاي تنهايي خود
و پرسه زن در پيادروهاي بي عابر.
با اين وجود
سركش ترين آهي هستي كه آرام نمي‌گيرد.


(2)
خيابان!
درختهايت به احترام برادرم
سر خم كردند
وقتي كه برشاخه هايشان طناب دار آويختند.



(3)
خيابان چه خواهي گفت؟
اگر بي مهر باشي
و ما را
با فريادهايمان جا ندهي در خود.
چه خواهي گفت به درختها
و پرندگاني كه از تو با نفرت كوچ مي‌كنند؟


(4)
خيابان!
تو را چون محبوبي در آغوش مي‌گيرم.
فردا
فرزندمان، تفنگ، را
به من بده تا ببوسم.


(5)
خيابان!
خلوتي،
مثل من كه اندوهگين؛
و مثل خواهرم
كه در تو مرد.
فردا كه پر شوي خواهراني خواهم يافت.


(6)
در خاكهاي تو
امپراتوران خفته‌اند.
و ما روئيده ايم
بر شاخة درختاني
كه چوبة دارمان بوده اند.



(7)
خيابان
آوازهاي رفيقانم را،
بعد سالها كه رفته اند،
از لا به لاي شاخه درختانت مي‌شنوم.


(8)
خيابان!
شكفته مي‌شوي
ـ مثل يك گل ـ
وقتي كه مي‌شنوي
آوازهاي نهان را
در گوشه هاي گمنام پياده روهايت.


(9)
خيابان!
با اين هق هق بي صدا
مي‌رويم در تو تا دريا.


(10)
خيابان!
ساعتها در تو
آن طور شتاب مي‌گيرند
كه ماهي‌ها
در جوباري رو به دريا.

۲/۰۷/۱۳۸۹

محاكات خياباني(صدگانه اي در كشف و ستايش خيابان)



دهگانة اول: كشف پرغريو آتش


(1)

خيابان را بشناس!

همچنان كه انسان را،

وقتي نمي‌خواهد تنها بميرد؛

و خدا را مي‌جويد

در بيداري جمعيتي كه همسايه هاي مرگ يكديگر بوده‌اند.


(2)

كشف پر غريو دوبارة آتش،

نه در نهانخانه هاي دور زمان

يا عصرهاي يخبندان،

بل در هلهله‌اي

كه شعله و سرب را سمت مي‌دهد.


(3)

خيابان چه رنگي دارد؟

وقتي كه نه سنگها

و نه حنجره ها

باكي ندارند از اين كه در دودها بشكفند.

تأملي غريب!

فصل ادراك امواج رنگ در صداها و سنگها.



(4)
خيابان
آينه خاطرات است.
گاهي كدر،
و گاه روشن‌تر از بغضي كه ما داريم.


(5)
من خويش خيابانم
با پوستي كهنه و
مغزي سبز
كه در خود مي‌رويم
و ريشه هايم در خيابانهاي ديگر است.


(6)
ما در خيابانيم
مكان موج موج صدا
و زمان سنگ و رنگ.
كتابها را به خيابانها آورده ايم
تا بخوانيم با صداي بلند
براي گريختگان از مدرسه
و محاصره شدگان در دانشگاه.
روزنامه هاي سانسور شده را پاره مي‌كنيم
تا بتوانيم با هم حرف بزنيم.


(7)
خيابان جاي سنگسار نيست
جاي دار نيست
خيابان جاي فرياد است
و زمزمه‌هاي شبانه
و قرارهاي فردا
براي خياباني ديگر.


(8)
خيابان
بادت مرا به ياد روزهايي مي‌اندازد
كه بي قراري‌ام جانسوز بود.
و براي كسي مي‌گريستم
كه تمام قامت تو را
در چشمهايش ذخيره كرده بود.
او را به ياد بياور!
كه در بادهايت گم شد.


(9)
محبوب ديرينه‌ايم
بيگانه با هم.
تو بي من مطرود شعري.
و من،
بي تو،
گم كرده آدرس ميدان آزادي.


(10)
خيابان!
شرمنده مباش
از پلاكي كه بر ديوارت آويخته اند.
آن را
در اولين سطل زباله‌اي كه آتش خواهيم زد
با عبا و عمامه‌اي
خواهيم سوزاند.

۱/۳۰/۱۳۸۹

مردگان ما را دوست مي دارند

مردگان ما را دوست مي دارند!
عشق بي هزينة كينه ورزان
ارزاني مردارها!
شهيدان را نيالاييم!
رسم موريانه هاست:
ـ بزدلانه و حقير و پر از ريا ـ
تقديس پرندة مرده،
و لعنت بر آسمان
و پرنده اي كه
دو سوي آبي ها را به هم مي دوزد.
حقير است و پر از ريا
آن كه مي پوشاند لرزه هاي ترس خود را
و با دهاني از خار و نمك
آواز مي خواند
براي سفر كردگان در بادهاي مسموم.
اين باد موذي فرصت است
كه مي وزد در گوشهاي درخت
بي آن كه بگويد اين پرنده،
كه پر كشيده در اكنون اين آسمان سياه،
ادامه كدام پرواز است؟
يا خود، كدام آواز است؟


6فروردين89




باقیمانده مطلب .....

۱/۰۶/۱۳۸۹

تنديس هوا وكف




براي خامنه اي با همه حقارتهايش


تنديس هوا و كف است اين عليل
با دستي رو به آسمان و چشمي شرير
و يكي چشم ديگر سرد
دوخته بر زمين سردتر.
لاشه اي پرگند
حبابي بنفش
برآمده از دهاني پر تاول و چرك.


چاه عفونتي
پر از كرم و كژدم و مار.
يا كه نعشي بدخيم
با سلولهايي از بختك و سفليس
پوكيده در ماندابي كه گور گرازان بود.
آه كه در اين سالهاي بي خوابي
چه بودي!
و چه ديدم!
و چه مي بينم!
هرچند كه هيچگاه
ـ حتي ـ
دروغ دل فريبي نبودي.

اول فروردين89

۱۲/۲۹/۱۳۸۸

در كمين ماهيان شاد گريزپا


كشتزاران روئيده‌اند
با خوشه هايي از طراوت
و رودهايي از هياهو.
در اين بهار جاري
حواصيلي ساكتم
با منقاري از صبوري
در كمين ماهيان شاد گريز پا.



باقیمانده مطلب .....

۱۲/۲۵/۱۳۸۸

حرفهايي درباره دختران و پسرانم


حرفهايي درباره دختران و پسرانم


(درباره دو كتاب جديد شعرها و قصه هايم)


در اسفند ماه جاري دو كتاب شعر و قصه چاپ كردم.كتاب شعر «خطابه سنگ و پيشاني و فرياد» نام دارد و كتاب قصه «پيامبر كوچك من».صادقانه بگويم دلم نمي خواهد در باره آنها حرفي بزنم. فكر مي كنم من كارم را كرده ام و اگر حرفي هست، ديگر من نيستم كه بايد بزنم. كار شعر و قصه هم زياد به اين جور حرف زدنها ربط ندارد. شعر و قصه، و در چارچوبي بزرگتر هر هنري، و در چارچوبي باز هم بزرگتر مقوله فرهنگ، جرياني است كه در زير آبهاي متلاطم يك رودخانه ادامه پيدا مي كنند. كساني كه به جار و جنجالهاي هنري و فرهنگي دل بسته هستند زياد جدي نيستند. برعكس معمولا، و نه هميشه، هر كار اصيل هنري در لحظه زماني خودش جدي گرفته نمي شود. مثالهايش يكي دو تا نيست. استثنا هم نيستند.




به هرحال تمايلي ندارم در مورد شعرها و قصه هاي خودم(به ويژه در مورد قصه هايم) چيزي بگويم.
اما با برادري، كه به خاطر دلسوزيهايش حق برادري به گردنم دارد صحبتي داشتم. چيزي گفت كه دلم پر كشيد. اين بود كه گفتم برايتان بنويسم. حرفهايي را كه در زير مي نويسم به خاطر او است.
شعر را هميشه دخترم يافته ام. زيبا و معصوم. و قصه را پسرم مي بينم. برومند و بالنده. گاهي كه احساس «پدر» بودن پيدا كرده ام دلم خواسته است كه در شعر قصه بگويم و در قصه شعر بنويسم. گاهي دوست داشته ام با دخترم قصه بگويم و گاه پسنديده ام با پسرم شعر كار كنم.
كتاب شعر «خطابه سنگ و پيشاني و فرياد» شعرهاي سه سال(1386،7،8) مرا در بر مي گيرد.
اين اواخر، يعني از شهريور و مرداد امسال وضع، از همه لحاظ، مقداري عوض شد. به طور خاص جريان « اشرف» اوج گرفت. از آن موقع فضاي ذهني ـ عاطفي من عوض شد. تظاهر بيروني زيادي نداشت. دوست هم نداشتم داشته باشد. ولي به راستي هيچ شب و يا روزي نبود كه با بچه هاي آن جا نباشم. اگر به تاريخ شعرها دقت كنيد تغيير فضايي را حس خواهيد كرد.
شعر، هميشه صادقانه ترين گزارش حالات و نفسانيات دروني من بوده است. هرچه را كه نتوانسته ام يا نخواسته ام با بيرون بيان كنم در شعر نوشته ام. هرچند كه شنونده چنداني نداشته اند. ولي من با خودم، يا براي خودم، يا براي ثبتي كه معلوم نيست كي موضوعيت پيدا كند و ما معمولا، به درست يا نادرست اسمش را مي گذاريم «تاريخ»، بيان كرده ام. شايد بشود گفت يك صندوقخانه شخصي و فردي. در زمانه اي كه ولو، هيچ جنگاوري جمعي برايش متصور نباشد. مي توانم رد بدهم كه فلان شعر را چرا و كجا و در دلخوري يا تشويق از چه مساله اي يا فردي يا موضوعي گفته ام. و اگر كسي نگاه كند مي فهمد كه محور اصلي عاطفي و ذهني من در اين چند ماهه «اشرف» بوده است. بي جهت نيست كه شعرها مقداري بلند، صريح و حتي خشن شده اند.
ضمنا پا به پاي اين موضوع به مقوله ديگري هم انديشيده ام. جاي«شعر و شاعري» و به طور عامتر مقام فرهنگ در اين زمانه كجاست؟ جوابهاي كلاسيك و تكراري را زياد خوانده ام و شنيده ام. ولي هربار باز از خود پرسيده ام راستي موضع شاعر، وضعيت شعر، و بايد و نبايدهاي اين مقوله چيست؟
روشن است كه هركس، از جمله هر شاعر و هنرمندي، بنا بر اعتقادات خود پاسخهايي دارد. من هم پاسخهايي براساس ارزشها و ضد ارزشهاي اعتقادي ام دارم. ولي جدا از هر اختلافي كه با ديگران مي توانم داشته باشم، يك گره ذهني مرا مشغول مي كند.
راستي به طور خاص پاسخ شاعران و نويسندگان و هنرمندان و روشنفكران، معاصر ما به واقعيتي همچون «اشرف» چيست؟ مي توان موافق بود، مي توان مخالف بود. مي توان انتقاد كرد و مي توان در ستايش آن شعر گفت. ولي نمي توان انكارش كرد. چيزي كه حيرت مرا برانگيخته سكوت ساكتان است. انگار نه انگار كه «يك نفر در آب دارد مي كشد فرياد». اين را به چه حسابي مي توان گذاشت؟ بي اطلاعي؟ موافق نبودن؟ يا بي تفاوتي؟ حتي، بي حسي؟
در قدمهاي اول چيزهايي با همين مضامين جلب نظر مي كند. ولي من قانع نيستم. اگر بگويم ساعتها و روزهاي بسياري از زندگي ام پر از اين سوال و جواب و كنكاش است اغراق نكرده ام. در پايان، يعني تا همين جا كه الان هستم، ودر وراي همه پاسخها به يك نكته ديگر رسيده ام. بي ترديد عده اي اطلاع ندارند و عده اي اصلا بي تفاوت شده اند و عده اي حتي تن به بي غيرتي داده اند. ولي من در پس و پشت اين سكوت معنادار يك شرم نهفته را مي بينم. اين سكوت يك فرار است. فراري ناشي از يك شرم. شايد كه موافق نباشيد، ولي من ترديد ندارم روزي اين شرم زبان باز خواهد كرد. باز كردن بيشتر مساله را بگذاريم براي بعد...
حال اين دو مقوله ذهني، يكي اشرف يكي بايد و نبايدهاي يك شاعر، را بريزيد روي هم. من در سرجمع كردن شعرهاي مجموعه «خطابه سنگ و پيشاني و فرياد» تصميم گرفتم راه را تا به آخر ادامه دهم. يعني چه؟
دروغ نگويم، يعني پنهان نكنم، كه دلم بسيار مي خواست «اشرفي»ها بدانند كه من، و من، و من كتاب را تقديم به آنها كرده ام. نه اين كه براي خودم حساب كرده ام كه حالا چه شعرهايي هستند و چه ارزشي دارند و چه تاثيري... باور كنيد اين توهمات را ندارم. ولي خيلي دلم مي خواهد به آنها بگويم تنها نيستند.
اين حرف را فقط از موضع اخص اعتقادات ايدئولوژيكم نمي نويسم. ضرورت دفاع از شرف كلام و وظيفة شاعري هم من را موظف به اين مي كند كه به «اشرفي»ها بگويم: اگر كه زير چوب و تير و تبر بوده و هستند و اگر من «تن بي نصيب» بوده ام ولي تمام دلم و قلبم با آنها بوده و هست. اين حرف بچه هاي زنداني بسيار واقعي است كه مي گويند بدترين شكنجه آنها موقعي نبود كه روي تخت دراز شده و شلاق مي خوردند. بدترين و زجرآورترين لحظات يك زنداني موقعي است كه آدم كنار اتاق شكنجه شاهد شكنجه برادر يا خواهرش باشد. و دردناكترين لحظات براي من لحظه هايي بود كه حس مي كردم آن تير و تبرها بر بچه هاي اشرف مي بارند و من بي نصيبم.
اي كاش مي شد همه كتابها به عنوان هديه نوروزي ام پيشكششان مي كردم. اين هديه كوچك من است به آنان كه بزرگ اند و بزرگي آفرين.
آه خداي من... من باز در مورد شعرهايم حرف زدم و پسران بي زبان و مظلومم(قصه ها را مي گويم) فراموش شدند.
عيبي ندارد! اگر دربارة دخترانم(شعرها را مي گويم) نوشتم شما پسرانم(قصه ها) هرچند شما را بارها گم كرده ام ولي از فراموش شدگان نيستيد!... روزي قصه قصه هايم را خواهم نوشت. شما فراموش شدني نيستيد. زيرا كه از خودم هستيد. و من در كلام خدا خوانده ام كه : «لاتكونو كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم...»
بنابراين قصه هايم را فراموش نخواهم كرد. يعني خودم را نبايد فراموش كنم. يعني نبايد با خود بيگانه باشم. يعني بايد يگانه باشم. با خودم و خدا. و همة پيامبران بزرگ و كوچكم.
بخشي از شعر «اما از ميان همة شعرها» را به عنوان هديه نوروزي من بپذيريد:


اما از ميان همة شعرها...

شعر همان شاعر است
وقتي كه شاعر مي ميرد
تا شعر بماند.

من شاعري خردم
آواره ميان كلمات در زواياي اندوه،
و گوشه هاي دريا،
و خرابه هاي ابر،
به جستجوي شعري گمشده در هوا.

شعر شادي كودكي است
كه قلبش با گنجشكي بر درخت مي تپد
و وقتي دستهاي كوچكش را در دست مي گيري
آواز همة قناريها را مي شنوي.
شعر
عاشقي است بي هراس از مرگ،
يا معشوقي شوريده،
كه از شاعرش شرم مي كند.
شعر شرم است.

شعر بهت قايقراني است
كه هر سحر از بيشه هاي ساكت
با بيد بناني مجنون مي گذرد
و شب
تور خالي از ماهي اش را به خانه مي برد.
شعر،
قهوه خانه اي است كوچك
در انتهاي يك راه پيچاپيچ كوهستاني
با ليواني چاي داغ
و «عجب»ي ناخواسته
وقتي كه ته دره را مي بيني.


شعر شهر شلوغي است
پر از گدا، پر از پاسدار
با خيابانهايي كه قالپاق دزدهايش
همان كودكان گلفروش هستند،
و تو هميشه وقتي عكسشان را مي بيني
دلت پر مي كشد كه همه را
به شامي گرم دعوت كني.
شعر «حسرت»ي است
كه وقتي دست در جيب خالي مي كني
مشت گره كرده بيرون مي آوري،
و از دختر بچه اي خجالت مي كشي
كه مي خواهد شيشه ماشينت را پاك كند.
شعر خواستن است
و نتوانستن.

شعر
ترانه اي است از جنس باران و خاطره
در دهكدة بي چپر جهاني
براي كودكي در افريقا
يا عابدي در هيماليا
يا زني گمشده در خيابانهاي شهري بي نام.
شعر
عربي است رانده و كتك خورده،
يا افغاني پيري در جستجوي كار.
تركي است بدون پاسپورت،
كردي است كه وقتي مادرش مرد
بايد تركي گريه كند.
شعر عشق است به عشق
و نفرت، از نفرت.

۱۲/۱۰/۱۳۸۸

چمدان عمو حسين


توضيح مقدماتي:
اصلا اصراري ندارم كه اين نوشته را به عنوان يك قصه بخوانيد. يا تحقيق تاريخي. يا چيزي در اين رديف. چه فرقي مي كند؟ دو سه سالي است كه من درگير «چمدان عمو حسين» هستم. من هم بارها, مثل شاهين, وسوسه شده ام بروم در آن را باز كنم و ببينم در درون آن چيست؟ اما نشده, ولي مهم نيست, در عوض بارها و بارها با آن گريسته ام. شايد باورش مشكل باشد. همين الان هم كه اين سطور را مي نويسم بغض مجالم نمي دهد.
راستي چه رازي در انسان و خون ناحق برزمين ريخته اش وجود دارد؟ از هابيل و قابيل گرفته تا بعد و بعد كه از «سياوش» خوانديم و بعد به اسپارتاكوس رسيديم و بعد يحياي پيامبر و بعد هزاران سربدار, با نام و بي نام. تا حسين بن علي و تا چه گوارا و آلنده و لوركا و حنيف نژاد. تا فاطمه مصباح كه در وصيتنامه اش نوشت:«با سيزده بهار از تاريخ عبور» كرده است, و يك صد و بيست هزار بعديش.

من با تعبير شاهين در مورد «عمو حسين»ش موافقم. با اولين نسيمي كه برخون هرشهيد مي وزد بذري به دياري ديگر برده مي شود. امروز يا فردا يا امسال و سالهاي ديگر, اينجا, يا آنجا و جاهاي ديگر. فرق چنداني ندارد. بذر مي رويد و تبديل به درختي تناور, يا كه جنگلي گشن, مي شود. جباران ممكن است بتوانند ما را بكشند. اما «با رويش ناگزير جوانه» چه خواهند كرد؟ پرچم خونخواهي افراشته است. در قالب يك پرچم يا يك پيراهن. بر گنبدي كه به دست نامردمان است يا در چمداني، پنهان در نهانخانه اي... مهم اين است كه ايمان داشته باشيم مرگ پايان پرنده نيست. پايان پرواز نيست. هر شهادت تنها شروع يك پرواز است. در آسماني ديگر، و با پرندگاني كه بالهايشان عشق است و معرفت.
«عموحسين» شاهين از اين قبيل پرنده ها است. او از جمله معدود افسران شرافتمند حزب توده بود كه به رغم خيانت رهبران و به رغم قرار گرفتن در فضاي رعب و وحشت پس از كودتاي 28مرداد هرگز پيمان نگسست, سال 1329 در يك عمليات بزرگ رهبران زنداني حزب توده را از زندان فراري داد. خود به شوروي گريخت. و نمي دانم در آنجا چه اتفاقي افتاد كه اختلافاتش با رهبري فرصت طلب و خائن حزب توده بالا گرفت. چيزهايي از اتفاقات پشت پرده را شنيده و خوانده ايم. اما درباره «ستوان حسين قبادي» مي دانيم كه كيانوري هم در خاطراتش از او با تحقير و كينه ياد مي كند. البته از او توقعي بيش از اين هم نبايد داشت. تا بود مأمور به وظيفه بود و بعد هم كه توفيق «دست بوسي» امام را پيدا كرد همان بود كه بود. و بايد كه از حسين قبادي ها دل پرخوني داشته باشد. تفاوت در همين است. هرچه مي خواهند دروغ و دغل سر هم كنند. و هرچه مي خواهند ياوه هاي خود را در زروقهاي رنگارنگ بپيچند و صادر فرمايند. واقعيت اين است كه «حسين قبادي»ها ايستادند و سر به دار دادند و خطاب به رهبران خائن خود گفتند: «من ني ام در خورد اين ميهماني ـ گند و مردار تو را ارزاني»(شعر عقاب ـ ناتل خانلري)
و اين جرياني است كه همچنان ادامه دارد. تا فرداي تاريخ. فردايي كه انسان ظلمي را برخود روا نبيند و بر هيچ انساني روا ندارد. چون نيك بنگريم داستان ما با خميني هم همين است.
به هرحال وقتي شاهين برايم از «عمو حسين»ش گفت به اصرار از او خواستم تا آن را بنويسد. مدتي تاخير شد. هربار نيمساعتي از عمويش مي گفت ولي پاي نوشتن نمي آمد. تا اين كه بالاخره اين بار تن داد.

كاظم مصطفوي


«چمدان عمو حسين»

شاهين قبادي

در منزل ما چمدان كوچك و كاملا رنگ و رو رفته اي بود كه مثل يك چيز متبرك مورد ستايش همه مان بود. در هر جابجايي همه به هم سفارش مي كردند «آن چمدان كوچك و پوسيده» اول از همه منتقل شود. «بابا» مخصوصا نگران بود كه مبادا كه لابلاي ساير وسايل جا بماند يا با آن مانند ساير وسايل برخورد شود.
از روزي كه خودم را شناختم آن چمدان كهنه با قفلهاي كوچك همان گونه بود.
بارها به آن خيره شده بودم. بارها به خودم گفتم مي روم در آن را يواشكي باز مي كنم و محتوياتش را مي بينم. وقتي هم كه ترس لو رفتن كارم مرا از اقدام باز مي داشت به خودم مي گفتم: «تندي باز مي كنم و ميبندم. كسي كه نمي فهمد».
ولي واقعيت اين است كه هيچگاه جرأت نكردم. هنوز هم كه به آن فكر مي كنم يك احساس عجيب، تركيبي از اشتياق و ترس و يك چيز مرموز ديگر، تمام وجودم را فرا مي گيرد؛ و قلبم شروع به تاپ تاپ مي كند.
در صحبت با « بزرگترها», مشخصا در صحبت با بابا, مي دانستم كه در آن چمدان يك پيراهن سوراخ شده، يك شلوار، يك طناب كلفت و يك جفت دمپايي هست. اين مجموعه نامتجانس تمام محتويات چمدان را تشكيل مي داد.
آن چمدان متعلق به « عمو حسين» من بود. «عمو حسين»ي كه هيچگاه براي بردن چمدان خود نيامد و نخواهد آمد. «عمو حسين»ي كه در سه سالگي از دست دادمش.
در اوائل اصلا نمي توانستم بفهمم و بعد از سالها بود كه فهميدم در حقيقت او چمدان را براي «ما» و مشخصا براي «من» به يادگار گذاشته بود. برادرزاده اي كه هرگز نديد.
اكنون درست 45 سال از عمر آن چمدان مي گذرد. ميهن من در اين 45 سال شاهد چه داستانها و مصايبي كه نبوده است.
طي اين سالها چندين نسل در خانواده ما آمده و رفته اند. اما آن چمدان كوچك هنوز همين طوري هست. هنوز هم در تماس با خانواده يكي از اولين سوالها اين است: آيا چمدان عمو حسين هنوز هست؟ آيا سالم است؟ آيا دست نخورده است؟ ايا هيچ وقت درب آن را باز كرديد؟ آيا محتويات آن سر جاي خود باقي است؟ تا جايي كه مي دانم در آن چمدان اسرار آميز هرگز باز نشده است.
در آن چمدان، آخرين وسايل فردي حسين قبادي، ستوان يكم شهرباني, قرار دارد.
او در تيرماه سال 1343 در اوج سرفرازي به فرمان مستقيم شاه خائن و وطن فروش در زندان قصر تيرباران شد.
پدرم آن آخرين متعلقات عمو حسين را با جنگ و دعوا از ساواك تحويل گرفته بود. لباسي كه سوراخ سواخ و خونين شده؛ به اضافه طنابي كه دستهاي عمو حسين را با آن به تيرك اعدام بسته بودند, مادر بزرگم با دستهاي خود آنها را شسته و در شركت «توليد دارو», جايي كه بابا در آن زمان در آن كار مي كرد ضد عفوني كرده بودند.
آن چمدان آرامگاه آخرين وسايل عمو حسين است.
حسين قبادي متولد 1301 بود و هنگام شهادت 42 سال داشت. در هنگام تيرباران با شجاعت تمام گفته بود «نيازي به چشمبند ندارم. از مرگ اصلا نمي هراسم». جلاد در وحشت از جسد عمو حسين. به او دو تير خلاص زده بود.
در اتاق ميهماني ما عكس بزرگ عمو حسين با لباس نظامي همواره در بالاي اتاق قرار داشت. كوتاه قد اما چهارشانه و چغر. هر بار كه كسي براي اولين بار به خانه ما مي آمد يكي از كنجكاويهايش اين بود كه اين عكس كيست؟ و من با فخر مي گفتم او «عمو حسين» است.
از همان كودكي مي دانستم كه در مورد عمو حسين نبايد زياد صحبت كنم. و ميگفتم « اما او ديگر در بين ما نيست.» در سالهاي ستمشاهي و زماني كه خفقان شاه بيداد كرده بود بارها برخي از دوستان پدرم كه ديگر رژيمي شده بودند, با اصرار از پدرم مي خواستند كه «اين عكس را از اتاق ميهماني تان برداريد. چون عده اي حسين را مي شناسند و برايتان خوب نخواهد بود و شما هم كه خود پرونده داريد و ...» . يكبار يكي از اقواممان با وقاحت تمام گفت اين عكس را برداريد. با اين عكس, و اين اسم, در اين مملكت فاميل شما به جايي نمي رسند. پدرم چنان بر او شوريد كه بي محابا او را از خانه بيرون كرد. هيچگاه پدرم را اين چنين بر افروخته نديده بودم. گفت آن «به جايي رسيدن» پيشكش خودت و هفت جد و آباد فلان فلان شده ات. اين عكس شرف اين خانه است.
زندگي عمو حسين به خصوص از سالهاي 1330 تا 1343 كه از ايران به شوروي رفت و به طرز كاملا عجيبي به ايران بازگشت, مملو از ابهام است. هنوز هم نتوانسته ام پاسخ منطقي به بسياري سوالات در مورد آن دوره از زندگي او را بيابم. چه كنيم كه توده ايها در تاريخ نويسي هم نامرد بوده اند و هم بي شرافت.
من هرگز عمو حسين عزيز را نديدم. آخر هنگامي كه او تيرباران شد فقط سه سال داشتم. او هنگامي كه از شوروي به ايران برگشت, در چند ماهي كه منتظر بيدادگاه بود, خوب مي دانست اعدامي است و شاه از او نخواهد گذشت. لذا اصرار داشت كه هيچكس از خانواده را نبيند و كسي به ملاقات او نيايد تا علقه ها دوباره زنده نشوند و جدايي سخت تر.
و همينطور هم شد.
مراسم تدفين او در آن بعد از ظهر گرم تابستاني در ابن بابويه برگزار شد.، مجلس عزاداري با تمام كارشكني هاي ساواك در منزل كوچكمان در خيابان گلكار تهران و شب هنگام در موطن او در بابل برگزار شد. شگفت آور است اما بعد از اين همه سال تمام صحنه ها را به ياد دارم. شيونهاي اقوام, ضجه هاي عمه ام كه او را بزرگ كرده بود و گريه هاي سيل آساي بابا كه «آقا داداش» ,و در حقيقت پدر واقعي, خود را از دست داده بود, را به وضوح به ياد دارم.
بعدها فهميدم عمو حسين و پدرم كه چندين سال از او كوچكتر بود در حقيقت همرزم هم بودند و علقه اي بسا فراتر از صرف نسبت برادري به هم داشته اند.
در سالهاي كودكي ياد گرفته بودم كه پنجشنبه بعد از ظهر, يا به عبارتي شب جمعه, هر طور شده و با هر وسيله بايد به ابن بابويه برويم. كوچه سنگتراشان به سمت دروازه ورودي ابن باويه برايم يك جاده كاملا آشنا شده بود. من نمي فهميدم كه بزرگترها بر سر آن قبر چكار مي كنند, اما مي دانستم كه بايد بر روي آن آب بريزم و آن را و عكس عمو حسين را با دستان خود تميز كنم.
هر بار هنگام خروج از ابن بابويه آن قدر اصرار مي كردم كه دو ريال بدهيم و يك گنجشك كوچك بخريم. بلافاصله هم, چند قدم آن طرف تر, آزادش مي كردم. هميشه به گنجشك مي گفتم «برو به ياد عمو حسين». وقتي پدرم اعتراض مي كرد كه آخر اين گنجشك را همين الان خريديم، مي گفتم «بابا، اين گنجشك هم حتما بچه دارد و بچه هايش منتظرند».
آري من هرگز عمو حسين ، اين چهره افسانه اي خانواده مان را نديدم. اما او هميشه معبود من بود. با نام و ياد او بزرگ شدم و در تمامي مراحل زندگي ام با من بود. هميشه دنبال دوستان عمو حسين بودم و از آنها در مورد عمو حسين سوال مي كردم. « بابا، عمو حسين چطوري بود؟ عمو حسين چه تيپي بود؟ كي به دانشكده شهرباني رفت؟ كي و چطوري سياسي شد؟ خانه شما در تهران آن موقع كجا بود؟ طرح فرار چطوري بود, …»
پدرم هم هميشه در يك تناقض گير مي كرد. از يك طرف دلش مي خواست ساعتها در مورد حسين كه همه چيزش بود بگويد, اما بابا خودش هم پرونده داشت. و نگران بود كه من در مدرسه و اين طرف و آن طرف دهان باز كنم و از «عمو حسين» بگويم و در نتيجه ساواك دوباره به سراغمان بيايد. پدر مي ترسيد اما با وجود اين طاقت نمي آورد و مي گفت و مي گفت. من هم كنجكاوانه سوال, پشت سوال. آخرش هم مي گفت حواست باشد, جلو غريبه ها در مورد عمو حسين زياد حرف نزن. ما كه نمي دانيم آنها كي هستند.
تابستانها كه به زادگاه او در بابل مي رفتم, فقط كافي بود كه يكي مي گفت تو با حسين قبادي نسبتي داري؟ و سيل سوالات من شروع مي شد.
در شمال شعري هست كه خيلي بر سر زبانها بود « بنازم شه قبادي ره، افسر صلح و آزادي ره» هنوز هم بسياري, بخصوص آنها كه كمي سن و سالدار تر هستند, اين شعر را زمزمه مي كنند. اين اولين جمله شمالي بود كه ياد گرفتم.
هر چه كه در اين ساليان در مورد او دستم رسيد را با اشتياق خواندم و دنبال كردم. از كتاب منفور و متفعن « سياه» نوشته تيمور بختيار و « فتح الفتوحات» دروغين و پرطمطراق او در كشف سازمان افسري گرفته تا..... يكبار يواشكي روزنامه كيهان و اطلاعاتي كه خبر تيرباران او را درج كرده بود از كمد بابا كش رفتم و با حرص و ولع خواندم.
سالها به دنبال كشف معماي زندگي حسين قبادي بودم. هنوز هم خيلي از چيزها را در مورد زندگي او نيافته ام.
اين جواني ياغي و نا آرام شمالي، با يك زندگي كاملا پارادوكسي, در نقطه اي كه در 20 سالگي سياسي شد، به سرعت تبديل به يك شورشي سياسي, جوانمرد و يك مبارز تمام عيار سليم النفس گرديد. او در سال 1329 خودش طراح و مبتكر يك عمليات نظامي پر ريسك براي نجات رهبران حزب توده از زندان شد. در شبي كه خود افسر كشيك زندان قصر بود شد آنها را فراري داد و و با اين كار نقطه پاياني بر زندگي نظامي خود گذاشت. در واقع او همه چيز خود را براي اين تصميم فدا كرد. او خوب مي دانست چكار دارد مي كند. و مي دانست كه كارش چه ضربه اي به شاه مي زند.
بعد از انقلاب كه بابا توانسته بود پرونده 1000 و چند صفحه اي اش در بيدادگاه نظامي شاه را بخواند, دريافتيم كه بعد از بازگشت به ايران در دادگاه همانطور استوار بوده است و علي رغم كودتاي 28 مرداد و خيانت رهبران حزب و تمام اختلافاتي كه با آنها و مرامشان پيدا كرده بود, همچنان قاطع بر سر موضع خود بود. او مردانه از مواضع وعملكرد خود عليه شاه و در دفاع از ميهن و حقوق مردم ايستادگي كرد و علي رغم تمام تهديدات و تمهيدات ساواك, سر سوزني از آرمان خود كوتاه نيامد.
هنگام شهادت هيچ از خود در اين دنيا نداشت. هيچ, هيچ. تمام دارايي اش لباسي بود كه برتن داشت.
نام « عمو حسين» همواره برايم مترادف فداكاري، ايستادگي، ريسك پذيري، رادمردي، شجاعت، دفاع از مظلومان، تن ندادن به زور و وفاي به عهد بود.
با ياد او بود كه وارد مبارزه عليه آخوندها شدم. روزي كه مبارزه و سازمان مجاهدين خلق را انتخاب كردم گفتم از برادرزاده حسين قبادي همين شايسته است. آمدم كه راه او را ادامه دهم و به پايان برم جمله اي كه او نيمه تمام گذاشت و رفت. آخر ارزشهاي انقلابي و انساني كه با مرور زمان نمي ميرند. بلكه تكثير مي شوند و رشد مي كنند.
همواره او بود كه مايه افتخار خانواده بود و آن چمدان كوچك و آن عكس بزرگ قدي مايه سرفرازي و سربلندي ما.
اكنون كه دارم اين سطور را مي نويسم به مسير تكامل و جوشش خون كساني مي انديشم كه در مسير حق گام نهاده اند. اين سنت تكامل است كه خوني كه در راه حق بزمين ريخته شود هرگز تباه نمي شود و كسي از جايي مي آيد و آن مسير را دنبال مي كند. گويي كه دست روزگار اين بذر انسانيت را بر مي دارد و در يك بستر مناسب مي كارد تا رشد كند و مشعل انسانيت از نسلي به نسل ديگر منتقل شود . چه بسا كه حتي مثل داستان «چمدان عمو حسين» اين نسلها يكديگر را هم نبينند اما اين پيام از نسلي به نسلي منتقل مي شود و شعله و شعله ورتر مي گردد. كما اين كه من خود نيز يكي از جمله راه يافتگان اين مرام هستم. من از عمو حسين شروع كردم و به مجاهدين خلق ايران رسيدم. سازماني كه برمبناي «فدا» يعني ضد «بقا» هويت يافته است. من حالا مي فهمم كه بنيانگذاران سازمان با خون خود چگونه «بقا»ي سازمان خود را تضمين كردند.
همچنين مطمئنم كه در ميهن من ايران, هزاران هزار, عمو حسين بوده اند و هزاران هزار چمدان كه هيچگاه زبان نگشوده اند. در دوران خميني و آخوندهاي ضد بشري, سراسر ميهن ما داستان عمو حسينها است و چمدانهاي نگشوده.
و اين درك و دريافت خيلي به من اطمينان خاطر مي دهد كه روزي همه چمدانها باز مي شوند و همه ما با ياد عمو حسين و عمو حسينهاي اين ساليان, سرود پيروزي مي خوانيم.