۶/۱۲/۱۳۹۰

حتميت صبح (دو شعر براي اشرفيها)


به خاطر خواهيم سپرد

شماره ها افزايش يافت
در صبح جمعه «درست در ساعت پنج صبح»
نوزده نفر
صبح شنبه بيست و پنج نفر
صبح دوشنبه و سه شنبه و چهار شنبه...
شماره ها شماطه هاي لحظاتند
شماره ها افزايش مي يابند
بي آن كه هيچ آخوندي بگريد
اين را مثل شماره ها به خاطر خواهيم سپرد.
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
+ «درست در ساعت پنج عصر» مصرعي از مرثيه معروف لوركا

مرور

در شب با رؤياهاي دوزخي آمدند.
و در آغاز سپيده ، با رگبارها و زرهپوشها
شخم زدند خاك تشنه را.
در ساعتي كه تو به خاك افتادي
ما مرور كرديم حتميت صبحي را
كه نامتان را در پيشاني خود داشت.

۶/۰۲/۱۳۹۰

نفر پنجم اين چهار مطرود چه كسي است؟


حدس بزن نفر پنجم اين جماعت چه كسي است؟ پارسال اين 4ديكتاتور در كنار هم بگو و بخند داشتند و هرگز تصورش را هم نمي كردند كه روزي اين چنين ملعون و مطرود بشوند. از چپ به راست بن علي است و علي عبدالله صالح و قذافي و حسني مبارك. هركدام با دعاوي ويژه خودشان و يك مخرج مشترك يعني ضد آزادي . و اگر آنها لعنت زده و مطرود شده اند از اين سو سرفرازي و سربلندي از آن آنان شده است كه مقاومت كرده اند. سختي ها را به جان خريده اند و از جان و عزيزتر از جان نيز گذشته اند.
در اين باره بسيار مي توان گفت. در اينجا به قطعه اي از شعر بلند در صبح گرگ از خودم بسنده مي كنم. با طرح اين سوال كه راستي به نظر شما نفر پنجم و ششم و هفتم اين مطرودان چه كساني هستند؟ حدسش زياد مشكل نيست. بشار، مالكي و خامنه اي بهتر از هركسي اين پاسخ را مي دانند.

آدمكي از برف و ذغال

با شانه هايي پر از قپه هاي سفلگي

و چشماني سفليسي و دهاني پر از ريم

آمده بود تا بترساند پرنده را

از پرواز در طلوع مقدر فردا.

ماري كه به سوي آشيانة جوجكان خزيد

نمي دانست جوجه هاي اين صبح

عقاباني هستند كه خانه در خورشيد دارند.

۵/۲۳/۱۳۹۰

صداي هزار فلوت




صداي هزار فلوت


صداي هزار فلوت مي آيد.


در پره هاي باد شمال


لايه هاي صداي فلوتي خوابيده است


كه شمشادها را شاد


و روسري خونين زني را پرچم مي كند


در اين بامداد كه هنوز برندميده است.


يكي در راه


شبِ شب


شب آبستن صد شب


شب ياوه، شب هرزه، شب مست.


كسي خوانده است آواز


ميان پشته ها در خون


كسي رفته است تا افلاك




يكي گفته ، يكي رفته،


يكي خفته، يكي بيدار


يكي تبدار، يكي سردار


شب گريه، شب بغض و شب ترس


شبِ هار و شب خوف و شب لرز



شب بيداد، شب فرياد.


يكي شاد و يكي گريان


يكي بر دار، يكي بر خاك،


يكي در راه، يكي در راه...


پلنگ است و آهو


پلنگ است و آهو


آن كه مي رزمد و مي گريزد


و ماهتاب است


هنگام كه مي غريود و به خاك مي افتد.


آموختم


آموختم.
آموختم.


وقتي كه هريك از شما را ديدم


در هجوم بي مروت قساوت


آموختم كه بايد براي دستهاي بي سلاح بنويسم.


يعني نبايد بمانم بي سلاح.





۵/۱۷/۱۳۹۰

موضع عبرت‌ آموز خائنان اكثريتي در حمايت از حكومت اسد در كشتار مردم حما

موضع عبرت آموز خائنان اكثريتي در حمايت از حكومت اسد در كشتار مردم حما


با حملة روز 15مرداد90 بشار اسد به شهر حما معلوم شد كه هرچند «آقازاده» مثلا پزشك تشريف دارند ولي اصلا دست كمي از پدر «ژنرال»ش ندارد. او با قتل عام دهها تن از مردم اين شهر روي دست پدرش بلند شد كه در سال 1360 به كشتاري از مردم همين شهر دست كه فراموش ناشدني است. كشتار 15مرداد بشار از مردم حما سقف جديدي از شقاوت وسنگدلي است.


رژيم سوريه(چه اسد پدر و چه پسر) در طول 40سال حاكميت خود بيشترين سهم در آمد ملي شان را صرف خريد سلاح كردند تا مثلا با اسرائيل بجنگند ولي به اعتراف تمام ناظران، حتي خود اسرائيلي ها، امن ترين مرزها را با «دشمن صهيونيست» داشتند. و حالا ، در عوض، همه آن سلاحها را از انبارهايشان بيرون كشيده اند تا مردم حما و حمص و اخيرا لاذقيه و... به خاك وخون بكشند. يعني كه برملا مي شود تمام آن شعارهاي مبارزه با اسرائيل يك دجالگري و فريبكاري بزرگ بوده است. و درست مثل رژيم آخوندي هدف از صرف آن همه بودجه براي دستگاههاي نظامي و اطلاعاتي، نه مبارزه با اسرائيل كه همان چيزي است كه آخوندها در تهران به آن مي گويند «حفظ نظام».


اما هدف من در اين جا نوشتن درباره انقلاب سوريه نيست. چيزي كه من را وادار به نوشتن اين چندسطر كرد برخورد اتفاقي با يك شماره نشريه كار است و اشاره به درس و عبرتي كه به درد امروزمان مي خورد.


نشريه شماره 149كار در 28بهمن ماه سال1360 منتشر شده است. در صفحه 28 و 20 اين نشريه مقاله اي آمده است به نام : «در مقابل توطئه هاي امپرياليسم خبري از سوريه حمايت كنيم». اين مقاله بعد از قيام مردم حما در برابر حكومت اسد(پدر) است كه با عكس العمل شديد و سركوبگرانة او مواجه شد و درنتيجه هزاران تن از مردم اين شهر مقاوم قتل عام شدند.


بريده خائنان اكثريتي در آن روزگار براي خوشرقصي نزد آخوندها از هيچ مديحه دريغ نداشتند. آنها حاضر بودند دشنه جلادان را در زندانها ببوسند و در ازاي مرحمت دجال وجلاد حتي تن به جاسوسي و لو دادن نيروهاي مبارز بدهند. علاوه برآن در صحنه بين المللي هم از مدح و ثناي قاتلي مثل حافظ اسد ابا نداشتند. البته تمام اين مزخرفاتي كه به اسم تحليل سياسي عرضه مي كردند با يك پوشش ضد امپرياليستي همراه بود.


در اين مقاله آمده است: «اخيرا خبرگزاري هاي غرب جار و جنجال وسيعي درباره به اصطلاح موج نارضايتي مردم سوريه عليه رژيم اين كشور به پا كرده اند..... واقعيت قضيه اين است كه در تاريخ 21بهمن دولت سوريه به كمك نيروهاي مردمي عمليات گسترده اي را عليه تروريستهاي اخوان المسلمين در شهر حما آغاز و با موفقيت به انجام رساند». همان طور كه ملاحظه مي كنيد بريدگان اكثريتي، حسب المعمول بي هيچ شرمي، در ادامه سياست هاي خائنانه شان با قمپز ضد امپرياليستي همان چوبي را بر سر مردم سوريه مي زنند كه در داخل ايران برسر مجاهدين و همه نيروهاي مقاوم ديگر. مردم حما به راستي شانس آوردند كه اين حضرات نيرويي در آنجا نداشتند والّا كه پيشاپيش نيروهاي اسد به جستجوي پايگاههاي تروريستها برمي خاستند و صميمانه در كشتار آنان شركت مي كردند. و حال بنگريد كه چگونه براي جلادي مثل حافظ اسد سينه چاك مي دهند: «اين اقدام دولت سوريه مبناي همه تحريفات و دروغ پراكني هاي بيشرمانه خبرگزاري ها و اظهار نظر وقيحانه سخنگوي وزارت خارجه آمريكا قرار گرفت.... در شرايطي كه كشور سوريه به عنوان يكي از مترقي ترين كشورهاي عرب در خط مقدم با اسرائيل استوار ايستاده است اين شيوه رذيلانه در جعل و تحريف حقايق توسط امپرياليسم خبري هدف دوگانه اي را تعقيب مي كند. از يك سو ضربه زدن به اعتبار رژيم سوريه در انظار مردم جهان(همان شيوه اي كه وسيعا عليه انقلاب ايران(بخوان آخوندها) به كار گرفته مي شود) و از سوي ديگر منحرف كردن افكار عمومي از اقدام تجاوزگرانه و توسعه طلبانه اسرائيل».


اما اگر فكر نكنيد كه سينه چاكان حافظ اسد جلاد به همين اندازه بسنده مي كنند. نخير! آقايان، و احتمالا بعضا خانمها، توقع بيشتري از «امام خميني» دارند و خواستار حمايت فعال تر آخوندها از رژيم اسد مي شوند. باورش مشكل است ولي عينا نقل مي كنم: «اين كه رسانه هاي گروهي ايران اين بار در دام امپرياليسم خبر نيافتادند(چيزي كه در مورد لهستان بسيار وسيع اتفاق افتاد) بسيار خوشحال كننده است اما مي توان به سوريه حق داد كه از انقلاب ايران بيش از اين انتظار داشته باشند».


به راستي در برابر اين همه ذلت و خفت چه مي توان گفت؟ خواندن اين جملات هرچند چندش آور و آزار دهنده است اما عبرت آموز است.


از سويي مردم سوريه هستند كه با با قهرمانيهاي شان سد سكوت و مماشات تمام «اربابان بي مروت دنيا» را شكسته اند. پاكبازي آنها درسي بزرگ است و شايسته اين كه همه ما به آن توجه كنيم. از سوي ديگر مي توانيم بي تفاوتي و بي غيرتي حضرات سياستمداري را ببينيم كه مثل بشكه اي از سيمان در برابر اين همه بربريت عريان به فكر منافع خود هستند و دم برنمي آورند. همچنين مي توانيم بياموزيم كه ما نيز بايد تنها و تنها به خودمان اتكا كنيم و بدانيم كه وقتي مردمي اراده كنند هيچ ديكتاتوري و هيچ مماشاتگري قادر به مقاومت در برابرش نيست. از قديم شنيده بوديم كه قيصر را هم، به شرط حاضربودن براي پرداخت بها، مي شود به زمين كشيد. و در سالهاي قبل هم در سرودهاي عربي مي خوانديم : اذا شعب يوما يريد الحيات... فلابد للقيد ان ينكسر... وقتي كه خلقي اراده به آزادي كند بر زنجيرهاست كه گسسته شوند. بنابراين وقتي مي شنويم كه مردم در لاذقيه، يعني محل تولد بشار اسد و شهري كه اتفاقا از مناطق ثروتمند سوريه است، شعار مي دهند : الشعب يريد اعدام رئيس! (مردم اعدام بشار را مي خواهند) به روشني در مي يابيم كه اين شعار معنايي جز خاتمه حكومتي مستبد و سركوبگر ندارد. و اين چنين است كه آنها با فداكاري و پايداري خود تحسين جهاني را برانگيخته اند.


اما اجازه دهيد يك نتيجه گيري هم از اين واقعيت بكنيم:


همزمان با گرم شدن مبارزه مجاهدين بر سر ليست تروريستي در آمريكا عده اي دل درد « نئوكان»ي گرفته اند و رگ ضدامپرياليستي شان ورم كرده. اين جماعت كه بيگانگي از مبارزه از سر تا پاي نوشته هاي شان مي بارد شرمي ندارند كه هم سو با رژيم آخوندي بدترين تهمت ها را به مجاهدين بزنند. همان مجاهديني كه هم اكنون در اشرف به بهانه همين ليست تروريستي آن طور قتل عام مي شوند و ضدبشري ترين فشارهاي امثال مالكي را تحمل مي كنند. از تصادفي بودن يا نبودن همزماني حملات اين حضرات با كنفرانسهاي امثال تريتا پارسي هم بگذريم. ولي مي شود ياد آوري كرد كه فراموش نكنيد توده اي ها با چه الم شنگه اي بحث «ارتجاع و ليبرال» راه انداخته بودند تا دشمن اصلي را از زير تيغ در ببرند. و همين طور اكثريتي ها را فراموش نكنيد كه چقدر از موضع به اصطلاح « ضد امپرياليستي» سينه چاك لاجوردي شده بودند. و از ياد نبريد كه امثال همين موضعگيري هاي ضدانقلابي حمايت از قتل عام مردم حما تحت نام مبارزه با آمريكا گرفته مي شد. بنابراين شما هم هرچه مي خواهيد به مجاهدين بتازيد و تهمت بزنيد تا كه بريدگي و ناجوانمردي خود را بپوشانيد. هر اسمي هم كه مي خواهيد روي اين كار نابخشودني تان بگذاريد. اما هركار هم بكنيد و با هر واژه وكلمه اي به مجاهدين حمله كنيد باز هم روزها مي گذرد و واي به روزي كه حقيقت بر همه روشن شود. بي ترديد در آن روز آنها كه چنين سينه به تنور مي چسبانند اگر ذره اي شرف و صداقت داشته باشند بايد آب شوند. يك راه هم اين است كه باز هم به اكثريتيها تأسي كنند و اصلا به روي خودشان نياورند.


ذيلا شعري را كه چندي پيش براي مردم درعا گفته ام و توسط برادري به عربي هم ترجمه شد مي آورم.




اما تو بيشتر بترس!...


براي برادران و خواهرانم در درعا


كه پرده هاي ترس را دريدند





مي ترسم!


پنهان نمي كنم، مي ترسم!

از باتوم تو مي ترسم!
وقتي كه بر سرم فرود مي آيد.

از شلاقت در شكنجه گاه

و رگبارت در خيابان...








پنهان نمي كنم مي ترسم وقتي كه شليك مي كني


وقتي كه شلاق مي زني

وقتي كه به رگبار مي بندي.





مي ترسم، اما تو بيشتر بترس!

بترس از وقتي كه نمي ترسم!

و نعره زن در خيابانها

در به در گماشتگانت را مي جويم.


بترس!

بيشتر بترس!

بيشتر! ...

16ارديبهشت90





لكنك يجب ان تخاف أكثر مني......





لإخواني واخواتي في ”درعا”





الذين مزقوا ستار الخوف.. إربًا اربا





انني أخاف!


لاأخفي ذلك, اقول انني أخاف!

انني أخاف من هراوتك!

عندما تنهال على رأسي!

ومن سوطك في غياهب التعذيب

ومن صلياتك النارية في الشوارع..








لا أخفي لانني اخاف عندما تطلق الرصاص


عندما تجلّد بالأسواط

وعندما تفتح النار.

انني اخاف لكنك يجب ان تخاف أكثر!

وعليك ان تخاف من حين لا اخاف فيه بعد!

واطلق صرخاتي في الشوارع

وابحث مفتشًا عن جلاوزتك من باب إلى باب.





فلتخف!

فعليك ان تخاف أكثر!

بل أكثر!....





۵/۱۵/۱۳۹۰

دل من ديده است (چهار شعر)


دل من ديده است


دل من آيا نديده است هرگز


زني را سوار بر توسني از خيال؟


دل من ديده است بسيار


اما در هرم آن صبحگاه


من زني را يافتم كه روسري خونينش


پرچم «نوجوان»ش شد


در ستيغي از آرزو.


مرور


در شب با رؤياهاي دوزخي آمدند.


و در آغاز سپيده ، با رگبارها و زرهپوشها


شخم زدند خاك تشنه را.


در ساعتي كه تو به خاك افتادي


ما مرور كرديم حتميت صبحي را


كه نامتان را در پيشاني خود داشت.


همان به كه نااميد بميريم


يأس مثل هوا در ريه هايمان فرو مي رود؛


و پس مي زنيم اميد را


هردم كه به سراغمان مي آيد.


همان به كه نااميد بميريم


تا با گوشه چشمي به سخاوت خيل بي خيالان.


در حضور درختان


گنجشكها در صبح بي حوصله اند


و من به آنها خواهم گفت


در كجاي اين خاك مي توانند آرام گيرند


وقتي كه در حضور درختان


آنها را به گلوله بستند


۵/۰۸/۱۳۹۰

گردبادي كه خانهام را برد(قصه)


يادآوري :


بعد از ساليان، كه عددش از دستم در رفته، مجموعه اي از قصه هايم را يافتم. چند قصه را، قبلا، از جاهاي ديگر گير آورده و چاپ كرده بودم. اما چندين تايش را هرگز چاپ نكرده ام. از نوشتن برخي از آنها بيش از بيست و پنج سال مي گذرد. يعني اگر به اين معتقد باشيم كه هرقصه يا شعر حكم فرزند شاعر وقصه نويس را دارد، من بعد از بيست و پنج سال چند تا از بچه هايم را پيدا كردم. نمي دانم احساسم را درك مي كنيد؟


بگذريم....


به هرحال تا الان رسيده ام و يكي از آنها را تايپ كرده و مقداري ويراستاري كرده ام. قصه در خردادسال64 نوشته شده است. يعني نزديك به 26سال پيش. تغيير زيادي نداده ام. در اساس همان قصه آن سالهاست. در زير آن را مي خوانيد


گردبادي كه خانه ام را برد



در تمام مدتي كه گردباد مي وزيد در خانه ام بودم. وقتي هم كه فرو نشست احساس كردم با خانه، يكجا، سرگيجه گرفته ام. چشمانم بي جهت مي خاريد و مثل اين كه يك مشت گرد آجر توي چشمانم پاشيده باشند. اشك بي اختياري كه گونه هايم را مي سوزاند را پاك كردم وبه راهرو آمدم. عكسي آويخته از ديوار، مانند آونگي اين طرف و آن طرف مي فرت و من با وحشت صداي مرموزي را مي شنيدم كه از لاي جرز ديوارها يا كنج تمام اشياء خانه به گوش مي رسيد. به درستي نمي دانستم صداي چيست؟ شايد صداي جرينگ جرينگ زنجير من من بود. با صداي دور ناقوسي كه مثل پتك بر مغزم كوبيده مي شد، يا هق هق گريه زني بود كه راهش را در بيابان گم كرده است. شايد هم چيز ديگري بود كه نمي دانستم چيست. شايد هم صدا از توي مغزم بود. به گوشهايم دست زدم و بعد محكم آنها را با كف دستانم گرفتم و سر را فشار دادم. ولي صدا يك لحظه هم قطع نشد. باورم نمي شد كه گردباد فرو نشسته باشد. پشت پنجره هنوز گرد و خاك هوا را پر كرده بود. صداي مرموز ول كنم نبود. فكر كردم شايد كسي در ميان گرد و خاك ساز مي زند. به كنار پنجره رفتم و آن را باز كردم. تمام گرد و خاك بيرون يكباره به داخل اتاق هجوم آورد و فضاي اتاق پر از غبار شد. در حالي كه به شدت سرفه مي كردم پنجره را بستم و روي تخت افتادم. نفسم گرفته بود و هرچند يكبار شكمم به شدت بالا و پايين مي رفت. بالاخره خسته شدم و وحشت بيشتري تمام بدنم را لرزاند. با سرعتي كه انتظارش را نداشتم از تخت پايين آمدم و به وسط راهرو دويدم. زنم را صدا كردم. ولي هيچ كس جوابم را نداد. عكس آويخته از ديوار ، همچنان مثل آونگي اين طرف و آن طرف خم مي شد. صداي مرموز همچنان به گوش مي رسيد. زنم را چند بار ديگر صدا كردم. تمام اتاقها را سرك كشيدم. يادم آمد كه زنم قبل از گردباد براي خريد به بيرون رفته بود. يادم نيست. شايد هم براي ديدن پدر و مادرش يا يكي از دوستان زمان تحصيلش بود. فرقي نمي كرد. به هرحال بيرون بود. و من نبايد در خانه دنبالش بگردم . از يادآوري اين مساله كه اكنون در خانه ام تنها هستم بيشتر وحشتم گرفت. سوزش دردناكي پلكهايم را جر مي داد و حس مي كردم كه چشمانم مي خواهد از حدقه بيرون بيفتند. گوشهايم را ول كردم و با فشار هرچه بيشتر سعي كردم چشمانم را نگاهدارم. اما بلافاصله آن صداي مرموز لعنتي مثل مته اي گوشهايم را سوراخ كرد و مغزم تير كشيد. چشمانم را رها كردم و گوشهايم را گرفتم. اما صدا قطع نشد. مثل اين كه مغزم از درون سوراخ مي شد. مته اي از مغزم به پايين مي رفت. درد تمام صورتم را پوشاند. با دو كف دست صورتم را گرفتم. مته به سينه و قلبم مي رسيد. پيراهنم را جر دادم و دست روي قلبم گذاشتم. آن چنان به شدت مي زد كه انگشتانم شروع به پريدن كرد. مثل اين كه روي قلبم ضرب گرفته باشند. بعد هم دستم ، از مچ شروع به پريدن كرد. آب خنك شير تمام سرم را پوشاند و آرامشي پيدا كردم. همانطور كه خم شده بودم سرم را بيشتر زير آب فرو بردم. آب به پشت كله ام ميخورد و علاوه بر صورت ، پشت گردنم را خنك مي كرد. اما همين كه سرم را از زير آب بيرون كشيدم. حضور مته اي كه به سرعت از مغزم سرازير شده و در بدنم فرو مي رفت را دوباره احساس كردم. اين بار نوك مته از رانهايم گذشته و در كشك زانوهايم بود. به نظرم رسيد كه ديگر طاقت ندارم. در راهرو زانو زدم و دستم را به ديوار گرفتم. يكباره چشمم به پنجره و از پنجره به بيرون افتاد. گرد و غبار فرو نشسته بود و آفتاب روشني از بيرون اتاق را روشن مي كرد. با خيزي سريع به طرف در پريدم. در را باز كردم و به سرعت خود را به كوچه رساندم. اما در كوچه وحشتم بيشتر شد و بدون اين كه به پشت سر نگاه كنم مقداري دويدم. وقتي نفسم گرفت چند قدم بلند برداشتم و ديگر نتوانستم ادامه دهم. ايستادم و با دلهره برگشتم تا خانه ام را ببينم. با وجود آن كه فكر مي كردم بايد مقادري زيادي از خانه دور شده باشم اما خانه در چند قدمي ام بود. هيچ چيز ديگر هم دور و بر آن ديده نمي شد. هيچ وقت خانه ام را به آن بزرگي نديده بودم. آن قدر بزرگ بود كه وقتي خواستم پشت بامش را نگاه كنم سرم گيج رفت، باز هم ياد مته افتادم. اين بار ساق پاهايم هم تير مي كشيد. نوك تيز و چرخان مته را در ساقهايم احساس مي كردم. چشمانم سياهي رفت. و خانه به آن بزرگي در جلو چشمانم ترك خورد. و به چشمان خودم ديدم كه يك تكه بزرگ از آن مثل يك صخره بزرگ باستاني كنده شد و مثل آوار فروريخت. بقيه قسمتهاي خانه هم شكاف برداشته و داشتند فرو مي ريختند. به سرعت شروع به دويدن كردم. چشمانم را بستم و بدون اين كه بدانم به كجا مي روم چند بار به چپ و راست پيچيدم. تا آنجا كه مي توانستم دويدم. از پشت سر فقط صداي ريزش خانه را كه به صورت آوار سهمگيني فرو مي ريخت، مي شنيدم كه وحشتم را بيشتر مي كرد. سرعتم را زيادتر كردم. با نيرويي كه هيچگاه در خودم سراغ نداشتم مي دويدم. يكي دو بار احساس كردم ديگر توان دويدن را ندارم. خواستم بايستم. اما نوك مته كف پايم را سوراخ كرده بود و مثل اين كه گر گرفته باشم نتوانستم. صداي مرموز لعنتي هم ول كن نبود. هر موقع كه مي خواستم لحظه اي درنگ كنم صدا اوج بيشتري مي گرفت. مثل اين كه هيچ راه ديگري جز فرار نداشتم. صداي آوار خانه هم همچنان از پشت سر به گوش مي رسيد. اما تا كي مي شود دويد؟ ديگر نفسي برايم باقي نمانده بود. چشمانم را باز كردم و چند لحظه اطرافم را ديد زدم. ولي هيچ چيز نديدم؛ يا نبود. يا بود و من نمي ديدم. تصميم گرفتم كه بايستم و لحظه اي فكر كنم. همين كه ايستادم انگار در روغن داغ ايستاده ام. پاهايم به شدت سوخت و از جا جهيدم. بايد خود را به جايي مي رساندم. پناهگاهي كه بتوانم نفسي تازه كنم. با اين وضع ديگر حتي قادر به راه رفتن هم نبودم. اما هيچ چيز در اطرافم نديدم. انگار در بياباني وسيع ، بي هيچ خانه اي، و در ميان طوفاني از شن و نمك گم شده باشم. با گشاد كردن پلكهايم مي خواستم خانه اي بيافرينم و به آن پناه ببرم. اما خانه اي پيدا نبود. فقط از دور صداي آوار خانه ام شنيده مي شد. باز هم شروع به دويدن كردم. و تا آن جا كه نفس داشتم دويدم. چند بار اين كار را تكرار كردم؟ به نظرم رسيد كه بيابان بي انتها را چندين بار دور زدم و در يكي از همين دورها بود كه زير پايم فرويخت و به تصور اين كه از صخره اي صخره اي فرو افتاده ام به شدت چنگالهايم را در زمين فرو كردم. وقتي چشمم را باز كردم از بيابان خبري نبود. خانه ام در چند قدمي ام داشت فرو مي ريخت و خياباني دراز، با خانه هاي متعدد و رديف يكديگر، به چشم مي خورد. از جا برخاستم و خانه ام را فراموش كردم. سكوت خيابان كنجكاوي ام را تحريك كرده بود. آهسته راه افتادم. به تك تك خانه ها نگاهي انداختم و با حسرت آه كشيدم. ياد خانه ام افتادم. بغض گلويم را گرفت. صداي لعنتي در گوشم پيچيد. با وحشت به پشت سرم نگاه كردم. گردباد تيره و تار از دور نزديك مي شد. خانه ام مانند يك قوطي مقوايي درون گردباد مي چرخيد. باز هم شروع به دويدن كردم. تا نيمه هاي خيابان خلوت دويدم. وقتي نفسم بند آمد بي اختيار به سمت خانه ام رفتم كه سكوت همه جايش را گرفته بود. مي خواستم در را باز كنم و به ميان خانه پناه ببرم. در بسته بود. سعي كردم در را باز كنم. نشد. خواستم از نرده ها بالا بروم و به آن طرف بپرم كه ناگهان سگ سياه و بزرگي از پشت خانه سر كشيد. با سرعت و خشمي وحشيانه به رويم پريد. خود را از نرده دو كردم. اما سگ شروع به پارس كرد و از آن طرف نرده دندانهايش سپيد تيزش را نشانم داد. شانس آوردم كه در خانه بسته بود. سگ از پشت نرده ها زوزه مي كشيد و پارس مي كرد و پوزه اش را به خاك مي ماليد و ناخن هايش را به صورت چندش آوري روي زمين مي كشيد. آن قدر از سگ ترسيده بودم كه سگ بزرگ وحشي تري از پشت حمله كرد. برگشتم و از ترس هيكل زشت و درشت آن به شدت يكه خوردم. شروع به دويدن كردم. از هرخانه سگي زوزه مي كشيد و من چاره اي جز دويدن نداشتم. با رسيدن به ميدان آخر خيابان از دست سگها خلاص شدم. با ديدن جمعيت، آرامشي پيدا كردم و اندكي از ترسم ريخت. يك حس ناشناخته نهيبم زد كه مردم با ديدنم تعجب خواهند كرد. حتي دلشان خواهد سوخت و چه بسا كه مرا به كافه اي كه در آن سوي ميدان ديده مي شد دعوت كنند. چاي گرمي برايم خواهند آورد و من اندكي با آنها حرف خواهم زد. به اولين نفري كه از نزديك برخوردم با همين خيال لبخند زدم. اما طرف كه پير مردي عينكي بود، بدون هيچ عكس العملي از كنارم رد شد. حتي فكر مي كنم لبخندم را هم نديد. يكه خودم و آن را به حساب پيرچشمي پير مرد گذاشتم. پير زني با سگ كوچك و سفيد و پشمالودش از كنارم رد شد. سگ زمين را بو مي كشيد و قلاده اش در دست پير زن بود. ياد سگهاي بزرگ سياه با دندانهاي تيز و سپيد افتادم و از پير زن فرار كردم. به مرد جواني تنه محكمي زدم. مرد جوان با خشم نگاهي به سر و وضعم انداخت و چيزي گفت. اصلا نفهميدم به چه زباني حرف زد. خواستم عذرخواهي كنم كه طرف رفته بود. خودم را جمع و جور كردم. با احتياط به اطرافم خيره شدم. مردم بي تفاوت مي آمدند و مي رفتند. هيچ كس با هيچ كس حرفي نمي زد. حتي دختر و پسر جواني كه روي صندليهاي كافه اي در پياده رو نشسته بودند با يكديگر حرف نمي زدند. فقط به هم نگاه ميكردند. لباسهاي عجيب و غريبي پوشيده بودند. دست در جيبم كردم. چند سكه و يك تكه اسكناس كهنه درجيبم بود. مطمئن شدم. دستي به سر و رويم كشيدم و دل به دريا زدم. روي يكي از صندليهاي كافه در كنار پياده رو نشستم. به شدت گرفته بودم. منتظر بودم تا گارسن بيايد. اما به او چه بايد مي گفتم؟ يك ليوان چاي گرم. به چه زباني؟ تازه يادم آمد كه نمي دانم در كجا هستم. به مرد جواني كه چند دقيقه پيش تنه زده بودم فكر كردم. يادم نيامد كه به چه زباني فحش داد. ولي مطمئن هستم كه فحش بود. از نگاهش معلوم بود.تنها راه اين بود كه منتظر بمانم. هرچه باشد يك جمله انگليسي را كه بلد هستم. به انگليسي مي گويم: «پليز وان گلاس تي» هرجاي عالم كه باشم بايد اين جمله را بفهمند. تازه مي توانم صبر كنم ببينم گارسن به چه زبان حرف مي زند. آن وقت من هم به او مي گويم كه فقط بلد هستم. اما چگونه بگويم؟ به چه زباني به گارسن بفهمانم كه زبان ديگري بلد نيستم؟ به جهنم كه بلد نيستم. حالا من چرا اين قدر خودم را عذاب مي دهم؟ دردم بس نيست غصه زبان را هم بخورم؟ هروقت آمد چيزي گفت من هم جوابش را مي دهم. اما چرا هيچ كس سراغ من نيامده است؟ دختر و پسر جوان مدتهاست كه رفته اند. چند مشتري ديگر هم كنار آنها بودند عوض شده اند. ولي هيچ كس سراغ من نيامد. گارسن از كافه بيرون آمد. سيني بزرگي در دست داشت كه چند گيلاس نوشابه رنگارنگ و مقداري غذا در آن بود. زير نظر گرفتمش. به ميز كنار ميز من نزديك شد. زن و مردي آن جا بودند. ميزشان پر شد. گارسن بدون اين كه حرفي بزند رفت. هيچ چيزي هم از من نپرسيد. عصباني شدم. حوصله ام سر رفته بود و گلويم به شدت خشك شده بود. هريك گيلاسي جلويشان بود. روي پيشخوان كافه مرتب گيلاس رد و بدل مي شد. زني با موهاي وزوزي و شلواري تنگ پشت پيشخوان ايستاده بود و گيلاسها را پر مي كرد. پولهايم را از جيب در آوردم و به او نزديك شدم. من من كنان جمله اي را كه از قبل آماده كرده بودم گفتم : «پليز وان گلاس تي» زن خنده چندش آوري كرد و با افاده گفت: «اوه، تي؟» اندكي با تملق پوزخندي زدم و گفتم: «يس» بعد پولهايم را نشانش دادم، به پولها كه نگاه كرد چيزي گفت. اصلا نفهميدم به چه زباني است. انگليسي بود يا فرانسوي؟ يا آلماني؟ و يا هيچكدام؟ فقط «نو، نو» آن را فهميدم . خواستم چيزي بگويم كه ولم كرد و سراغ مشتري ديگري رفت. مرد شكم گنده اي كه كنار دستم نشسته بود با بي خيالي گيلاسش را خالي مي كرد و چرت مي زد. باز هم منتظر ماندم. ولي باز هم خبري نشد. يكبار ديگر زن پشت پيشخوان از جلويم رد شد و بدون اين كه حرفي بزند گيلاسي را پر كرد و به يك مشتري ديگر داد. خون به كله ام زد. با تندي تنه بزرگ مردي كه كمار دستم چرت مي زد را گرفتم و تكان دادم. اصلا جنب نخورد. شديدتر تكان دادم و فرياد زدم: مستر، مسيو، هير، سينيور، افندي، باي جان، كوفت، زهر مار ، مردكة الاغ لندهور» ولي او فقط چشمانش را باز كرد و با بي تفاوتي نگاهي كرد و برگشت. شانه اش را گرفتم و تا رويش را برگرداند چشمان سرخ ترسناكش را ديدم. ترسيدم. ولي به هرحال نفهميدم چه شد كه محكم زد بيخ گوشم. طرف با كمال خونسردي با زد توي شكمم. عقب عقب رفتم. به ميزي خوردم و به زمين افتادم. از درد به خودم مي پيچيدم كه گارسن گردن كلفتي كه خيلي هم تر و تميز بود بالاي سرم سبز شد.همانطور كه از درد به خودم مي پيچيدم پس گردنم را گرفت و بدون حتي يك كلام از كافه بيرونم برد. مثل گنجشك كوچكي در ميان دستان او اسير بودم. براي يك آن به فكرم زد كه خود را خلاص كنم. اما دست و پا زدنم بي حاصل بود. گارسن چند دقيقه اي بيرون در نگاهم داشت. ماشين پليس جلويمان سبز شد. پليس شق و رق و در عين حال شيك پوشي از دست گارسن نجاتم داد. خواستم حرفي بزنم كه پليس فقط يك كلمه گفت: «پاسپورت» دست در جيبم كردم. جيبهايم را گشتم. هيچ چيز به جز چند سكه و يك تكه اسكناس كهنه نداشتم. پليس شق و رق فهميد. يكبار ديگر گفت: «پاسپورت» خواستم حرفي بزنم كه خيلي محترمانه ولي با زور انداختندم در ماشين و حركت كردند. از چند خيابان كه رد شديم وارد اداره پليس شديم. انتظار داشتم سؤال و جواب شروع شود. پليس سياه پوست گنده اي نگاهي به سر و وضعم كرد وبدون اين كه چيزي بگويد بيرون رفت.


چرا هيچكس با من حرف نمي زند؟ حتما مي خواهند شلاقم بزنند. شايد هم در ملاء عام بخواهند تعزيرم كنند. اما من كه كاري نكرده ام. من فقط خانه ام را گم كرده ام. گردبادي خانه ام را برده است. مثل يك قوطي مقوايي. همين. من خانه ام را مي خواهم. پس چرا تعزيرم كنند؟ حتما براي اين كه پاسپورتم را به آنها نشان بدهم؟ اگر خانه خانه ام را پيدا كردم، اگر به خانه ام بازگشتم، اگر... در همين خيالات بودم كه پليس سياه پوست برگشت. بلند شدم كه چيزي بگويم اما او هيچ نگفت. در اتاقي را باز كرد و با دست اشاره كرد. مي بايست به آن اتاق بروم. از آغاز به سلولي بردندم. شب تا صبح در سلول تنها بودم. چند بار از خواب پريدم. گردباد و آن صداي لعنتي ول كنم نبود. يكبار هم با وجود آن كه از خواب پريدم ولي باز هم در گوشة سلولم گردباد شروع به وزيدن كرد. از ترس بلند شدم كه فرار كنم. اما در سلولم محكم بسته بود. با مشت به شدت به در زدم . فرياد زدم. سرم را به در آهني كوبيدم. از ترس گردباد آن چنان به در آهني سلولم چسبيده بودم كه وقتي پليس سياه پوست در را باز كرد با ضرب به ميان راهرو پرتاب شدم. پليس سياه پوست دستپاچه شد و فكر كرد مي خواهم فرار كنم. هيكل گنده اش را رويم انداخت و چيزهايي گفت. اصلا نفهميدم چه مي گويد. شايد فحش مي داد. شايد هم مي گفت:«نترس» با درماندگي شروع كردم به دست و پا زدن. زير هيكل گنده پليس، گردباد را ديدم كه گوشة سلولم همچنان مي چرخيد. پليس سياه پوست آخر سر شروع كرد به كتك زدنم. آنقدر با مشت به سر و صورتم زد كه غرق خون شدم. دست آخر هم چنگ در موهايم انداخت و سرم را با شدت به ديوار كوبيد. اما من هم چنان دست و پا مي زدم و گردباد را نشان مي دادم و ميگفتم من خانه ام را مي خواهم. اين را با تمام وجودم داد مي زدم. كي بيهوش شدم؟ نمي دانم. فردا صبح وقتي از خواب بيدار شدم، يا به هوش آمدم، تمام بدنم درد مي كرد. سه چهار بار سر و صورت و گردنم را شستم. اما باز هم چند لكه خون روي گردنم باقي ماند. هركاري كردم نتوانستم آنها را از بين ببرم. صورتم هم آنقدر باد كرده بود كه خودم هم شك كردم. اين من نبودم. با اين ابروهاي دريده، چشمان خوني، لبهاي ورم كرده و پيشاني و سر زخم برداشته ، ياد همه كس مي افتادم به غير از خودم. در اينه دستشويي دشاتم به خودم نگاه مي كردم كه در را به شدت زدند. وقتي در را باز كردم همان پليس سياه پوست بود. با اشارهاو فهميدم كه بايد راه بيفتم. راه افتادم. سوار ماشينم كرد و از شهر خارج شديم. وقتي از خيابانها مي گذشتيم باز هم گردباد را ديدم كه تعقيبمان مي كرد. اما اين بار هيچ چيز نگفتم. چشمانم را بستم و سرم را روي صندلي ماشين گذاشتم. اما فايدهنداشت. گردباد همچنان مي آمد. يك خانه مقوائي هم درونش بالا و پايين مي پريد. آمدم داد بزنم كه مشت سنگين پليس سياه پوست روي جناق سينه ام نشست و نفسم بند آمد.تا موقعي كه رسيدم ديگر نتوانستم كوچكترين حركتي بكنم. وارد محوطه بازي شديم. پليس سياه پوست دستم را گرفت و از ماشين بيرونم انداخت. چند پليس ديگر زير بغلم را گرفتند و بدون حتي يك كلمه حرف بلندم كردند. تا آمدم حرفي بزنم توي اتاقي در يكي از ساختمانها انداختندم و رفتند.


گيج شده بودم. اينجا كجاست؟ شايد ديوانه خانه باشد. شايد هم زندان. نمي دانم. از پنجره كهبه بيرون نگاه كردم فهميدم كه بايستي طبقه چندم از يك مجموعه ساختماني باشم. در پايين روي چمن ها چند بچه مشغول بازي بودند. چند زن و مرد هم در كنارشان آرام قدم مي زدند. هرچند يك بار هم ماشيني رد مي شد. چند دقيقه اي همان طور خيره ماندم. در دلم يك نوع حسرت مي خوردم. اي كاش من هم مي توانستم مانند آن كودك دوچرخه سوار در خيابانهاي راه مي رفتم. خانه ها را مي ديدم. با آدمها حرف مي زدم. اينجا كه رسيدم باز هم ياد خانه خودم افتادم. و بلافاصله گردباد از دورترين نقطه شروع به وزيدن كرد. صداي لعنتي دوباره به سراغم آمد. به شدت ترسيدم و حسرتم تبديل به كينه اي ناشناخته شد. از هرچه آرامش است حالم به هم مي خورد. گردباد هم دنبالم مي آمد. پله ها را چند تا چند تا مي پريدم. يكي دو بار پايم پيچ خورد و به زمين افتادم. ولي برخلاف دفعات قبل با نيروي زيادي برخاستم و دوباره شروع به دويدن كردم. در پاگرد يكي از طبقات بود كه با كله رفتم توي شكم زني كه داشت از پله ها بالا مي آمد. دستش پر از سبزي و چند شيشه آب بود. زن به طرفي پرت شد و سبزيها و شيشه ها به زمين افتادند. خودم هم نقش زمين شدم. زن شروع به داد و فرياد كرد. گردباد را كه در چند پله بالاتر از سرم ايستاده بود، نشانش دادم و باز هم به سرعت خودم را چند پله پايين انداختم. زن هنوز مشغول داد و بيداد بود كه من به طبقه پايين رسيده بودم. در يكي از خانه ها باز شد و مرد گردن كلفتي بيرون آمد و به طبقه بالا كه زن در آن جا مشغول فرياد بود نگاه كرد. معطل نكردم و به سمت خانه اش دويدم. مرد هاج و واج چند لحظه نگاهم كرد و بعد به سمتم دويد گردنم را از پشت گرفت و محكم نگاهم داشت. شروع به دست و پا زدن كردم. ولي زور مرد خيلي بيشتر از من بود. گوشه اي گير افتاده بودم. از خانه مرد، زني با بچه كوچكش بيرون آمده بود و با وحشت نگاهم مي كرد. از خانه هاي ديگر هم آدمهاي مختلفي بيرون آمده بودند. هفت هشت نفري مي شدند. گردباد را نشان شان دادم اما مثل اين كه هيچ كس حرفم را نمي فهميد. همان طور كه من حرفهاي آنها را نمي فهميدم. مرد ، مرا به ديوار چسبانده بود و گلويم را مي فشرد. داشتم خفه مي شدم. وقتي كه بي حال شدم رهايم كرد. گوشه اي افتادم. زن جواني كه از يكي از خانه ها بيرون آمده بود با مهرباني بالاي سرم نشست. وقتي شيشه آبي را روي سرم خالي كردند اين را فهميدم. زن با تاسف لبخندي زد. جرأتي پيدا كردم. شباهتي به زنم داشت. از او پرسيدم كه كجا بوده است؟ خانه مادرش يا براي ديدن يكي از دوستان همكلاسي اش رفته بود؟ زن با مهرباني چيزي گفت ولي اصلا نفهميدم چه مي گويد. نگاه كردم. برادرم بود. اما برادرم را كه به جبهه برده بودند. نكند از جبهه فرار كرده است. سعي كردم بلند شوم. نتوانستم. سرم را به ديوار تكيه دادم و از برادرم پرسيدم كه وضع جبهه چگونه است و او كي فرار كرده است؟ بايد مواظب خودش باشد. باز هم مي آيند سراغش را دوباره مي گيرند و به جبهه اعزامش مي كنند. اما برادرم هم چيزي گفت كه نفهميدم. نكند اشتباه مي كنم. همة اينها خيالات است. ياد خانه ام افتادم. صداي لعنتي دوباره شروع شد. انگشتانم را در گوشم فرو بردم و از ترس اين كه گردباد را ببينم چشمانم را بستم. آدمهايي كه بالاي سرم جمع شده بودند هريك به زباني حرف مي زدند. حرف هيچ كدامشان را نمي فهميدم. نكند آنها هم مثل من هستند. حتما اينجا يك كمپ است. كمپي كه آدمهاي مثل من را مي اندازند. حتما هركدام از اينها هم گرفتار گردبادي هستند. اما گردباد اينها با گربادي كه خانه من را برده است حتما فرق دارد. گردباد من مثل هزارپا است. مثل حيوانات بزرگ دريايي است كه به آدم مي چسبند، آدم را مي بلعند... يا چه مي دانم اسمشان چيست؟ اختاپوس است. غولي است كه از آن شيشه جاوديي بيرون آمده . ولي چرا هيچكس باورش نمي شود كه اين گردباد لعنتي مرا تعقيب مي كند؟ چرا اين صداي كشنده ولم نمي كند؟ الان اين همه آدم اينجا جمع شده اند ولي هيچ يك از آنها گردباد را نمي بيند. خانه ام را كه مثل يك قوطي مقوايي درميان گردباد بالا پايين مي پرد نمي بيند؟ چرا اين همه آدم باور نمي كنند كه قلبم مي خواهد بتركد. ضربان قلبم چند است؟ مثل اين كه سينه ام ديگر جا ندارد. مثل اين كه گردبادي هم در سينه ام مي زند. ديگر نبايد صبر كنم. پيراهنم را بالا مي زنم. انگشتان باز دو دستم را در سينه ام فرو مي كنم. سينه ام رامي شكافم و مي خواهم قلبم را در آورم. اما به جاي اين كه قلبم بتوانم چنگ بزنم گردبادي از سينه ام برمي خيزد. گردبادي سرخ كه بلافاصله جاري مي شود و شتابان به سوي گردباد تيره مي روم. مي خواهم حرفي بزنم. نمي توانم.



اول خرداد64



۵/۰۱/۱۳۹۰

يكي منو صدا كرد


يكي منو صدا كرد

ترانه‌اي براي 30هزار قتل‌عامي سال67

تو باغ بودم يا صحرا؟
يا قصه‌هاي دريا؟
تو چمنا، يا رؤيا؟
به‌فكر شاه‌پرك‌ها
يكي منو صدا كرد
كي بود منو صدا كرد؟

من تو ستاره بودم
صدا منو صدا كرد

يكي منو صدا كرد
كي بود منو صدا كرد؟

صدا منو سفر داد
از تاريكي گذر داد
گذر سوي سحرداد
از زندوني خبر داد

يكي منو صدا كرد
كي بود منو صدا كرد؟

يه هو جلوي چشمام
يه پرده از خون افتاد

يكي منو صدا كرد
كي بود منو صدا كرد؟

دار مي‌زدن تو روزآ
يكي، دو تا، دو صد تا
چندتا بودن سرِ دار؟
خداي من، هزار تا!

يكي منو صدا كرد
كي بود منو صدا كرد؟

تو تاريكي، تو بادآ
قلب همه رو دارآ

يكي منو صدا كرد
كي بود منو صدا كرد؟

وقتي كه خون مي‌باريد
تو زندونا، سرِ دار
خورشيد كجا بود؟ كجا؟
بالاي دار، تو قلبا
يكي منو صدا كرد
كي بود منو صدا كرد؟

يكي منو خبر داد
از روزِ روز خبر داد

يكي منو صدا كرد
كي بود منو صدا كرد؟

تنها ستاره بودن
فايده نداشت تو شب‌ها
بايد تفنگو برداشت
بايد تفنگو برداشت.
يكي منو صدا كرد
كي بود منو صدا كرد؟

۴/۲۵/۱۳۹۰

آن پلنگ مغرور صخره (پنج شعر ديگر براي اشرفيها)



پنج شعر ديگر براي اشرفيها

يادآوري: چندي پيش چند شعر را كه براي اشرفيها نوشته بودم همين جا روي وب لاگ گذاشتم. جانوري برايم كامنتي نوشته است و هرچه لايق خودش و امامش بوده نثارم كرده است. اگر فحاشي ها تنها منحصر به خودم بود، و ادب هم اجازه مي داد عينا آن را منتشر مي كردم. اما به اين دو دليل معذورم بداريد. اما «طرف مربوطه» ضمن ركيك ترين فحشهاي چاروداري نوشته است: «از اين به بعد هدف هستي». تنها جمله اي كه مي توانم از كامنتش نقل كنم. با تشكر از بابت اين هدف قرار دادن در زير 5شعر ديگر درباره همين اشرفيها مي گذارم. بسيار خوشحالم كه مثل اشرفيها «بيا! بيا!» بگويم. ما منتظريم! ببينيم شلاق و داغ و درفش وزارت اطلاعات و چاقوكشهاي مربوطه پيروز خواهد شد يا شعر و فرهنگي كه براي اشرفيها نوشته شده است.



در پشت شاخه ها




در پشت شاخه ها
رود سرد صبح جاري است
و سكوت، جاده قديمي را پركرده است.

در پشت شاخه ها
فانوسي زرد كه ماه بوده است روزي
برقنارة آسمان ميخكوب شده است.

در پشت شاخه ها،
برگوري در انتظار من،
كبوتري نگران نشسته است.




31فروردين90



تعريف ديگر...




قاتلان با چكمه ها و دستهاي خونين
و مزمزة خون دم كرده
از قتلگاه باز مي گردند.
تو كشته در پشتة خاك
پيروزي را طور ديگري تعريف مي كني.




آن پلنگ مغرور صخره




وقتي تو را بردوش برادرت ديدم، گفتم:
به من بده!
آن پلنگ مغرور صخره را به من بده!
مي خواهم ماه را
در پنجة خونينش بگذارم.




اين خون شتك زده




خشمگين مباش از اين كه باراني نيست
تا بشويد خون نشسته بر پيشاني ها را.
تا خون در چشم ماست،
اين خون شتك زده،
شسته نمي شود.
مي جوشد؛
در ما، و نبض هاي خاك.




از تيرة آن آهوان...




منگريدش كه چنين آرام آرميده است
او از تيرة آن آهوان است
كه در هر زخمش
خورشيدي از اميد مي سوزد.

۴/۲۲/۱۳۹۰

در بيستمين روز بهار(چند شعر براي اشرف)



در بيستمين روز بهار


در نوزدهمين روز بهار خاك



مغز تازة ساقه اي زخم خورده



مي شكافد هواي زمستاني را.



در بيستمين روز بهار


بذري، بي واهمه مي رويد


در اندوه يخبندان و بي باري ساليان زمستان.



23ارديبهشت90




در خاكي و اين چنين...



در خاكي و اين چنين



مي درخشي در همين خاك سياه.


نه مثل ستاره اي درتابوت مردة زمين


كه نهالي، تازه روئيده در آسمان.




9ارديبهشت90




در جادة مزار




در جادة مزار كه گلهاي بهاري روئيده اند



ابديتي خونين جاري است...



اين سو ترك


ميان دود و عطش و فرياد


ـ و لبخند قاتلان ـ


شما در محاصره ايد


و ديدن گلها ممنوع است.


اول خرداد90



كيست آن كه شليك كرد به تو؟





كيست آن كه شليك كرد به تو؟



كيست؟


و مگر نمي دانست


وقتي كه تو مي افتي


خدا با فرشتگانش زمين را لعنت خواهند كرد؟


كيست آن كه شليك كرد؟



اول خرداد90







۴/۱۵/۱۳۹۰

اما تو بيشتر بترس!




توضيح: قهرماني هاي مردم سوريه اين روزها به راستي حيرت انگيز است. مردمي كه بيش از چهل سال زير سلطه ديكتاتور جلادي همچون حافظ اسد بوده و مردمي كه قتل عام هاي بيرحمانه متعددي را در طي حاكميت «اسد»ها تحمل كرده است اين روزها به خيابان ريخته اند و تمام محاسبات آن چناني سياسي و سياسيون را به هم زده اند. همين چندي پيش بود كه هيلاري كلينتون درباره بشار اسد مي گفت او اهل مذاكره است و دوستاني از هر دو حزب آمريكا دارد كه سفارش مي كنند هر اتفاقي در سوريه بيفتد با خود بشار خواهد افتاد. يعني آشكارا از او حمايت مي كردند حتي خبر بود كه اسرائيل هم از ترس اين كه سلاحهاي ارتش سوريه به دست حزب الله و حماس بيفتد اصلا از سرنگوني بشار استقبال نمي كند. بالاخره با يك حساب سر انگشتي هم كه شده مي ديد طي سالهاي حاكميت اسد, به رغم همة هارت و پورتها, مرزهاي جولان امن بوده و اسرائيل خيالش آسوده بوده است. اما مردم به خيابانها آمده اند و تمام اين محاسبات را به هم زده اند. چرا و چگونه؟ راز اين مساله در يك كلمه است. مقاومت. همين اكسير است كه ضد تمام توطئه ها و محاسبات آن چناني خواست يك مردم را به همه, حتي آمريكا و اسرائيل و به زودي به خود بشار و خامنه اي, تحميل مي كند. در شهرهاي كوچك و بزرگ در برابر تانكها ايستاده اند و با شهيد ومجروح دادن بسيار سنگين ارتش را پس زده اند. در درعا كه شهر كوچكي است چنان ايستادگي كردند كه همه نوشتند «پرده هاي ترس» در درعا دريده شده است. و حالا در حما يك شهر 800هزار نفري است 500هزار نفر به خيابان آمده اند. آن هم بعد از افاضات خليفه تهران كه همة اينها را توطئه آمريكا و اسرائيل خواند. تأمل در قيام سوريه بسيار عبرت آموز است.
شعر«اما تو بيشتر بترس!» را من با الهام از مبارزات مردم سوريه نوشته ام. و آن را تقديم كرده ام به مردم قهرمان درعا كه پرده هاي ترس را دريدند. باشد كه ما نيز بياموزيم تنها و تنها مقاومت خودمان است كه دشمن تا بن دندان مسلح و بيرحم و عاطفه را عقب مي راند و در نهايت نابود مي كند.

از زحمت و محبت برادري كه شعر را به عربي ترجمه كرد تشكر مي كنمژ



اما تو بيشتر بترس!...




براي برادران و خواهرانم در درعا
كه پرده هاي ترس را دريدند


مي ترسم!
پنهان نمي كنم، مي ترسم!
از باتوم تو مي ترسم!
وقتي كه بر سرم فرود مي آيد.
از شلاقت در شكنجه گاه
و رگبارت در خيابان...

پنهان نمي كنم مي ترسم وقتي كه شليك مي كني
وقتي كه شلاق مي زني
وقتي كه به رگبار مي بندي.

مي ترسم، اما تو بيشتر بترس!
بترس از وقتي كه نمي ترسم!
و نعره زن در خيابانها
در به در گماشتگانت را مي جويم.

بترس!
بيشتر بترس!
بيشتر! ...


16ارديبهشت90



لكنك يجب ان تخاف أكثر مني......


لإخواني واخواتي في ”درعا”
الذين مزقوا ستار الخوف.. إربًا اربا

انني أخاف!
لاأخفي ذلك, اقول انني أخاف!
انني أخاف من هراوتك!
عندما تنهال على رأسي!
ومن سوطك في غياهب التعذيب
ومن صلياتك النارية في الشوارع..

لا أخفي لانني اخاف عندما تطلق الرصاص
عندما تجلّد بالأسواط
وعندما تفتح النار.

انني اخاف لكنك يجب ان تخاف أكثر!
وعليك ان تخاف من حين لا اخاف فيه بعد!
واطلق صرخاتي في الشوارع
وابحث مفتشًا عن جلاوزتك من باب إلى باب.

فلتخف!
فعليك ان تخاف أكثر!
بل أكثر!....