۴/۲۹/۱۳۸۸

جهان چشم بگشا!


براي قيام قهرمانان
و همه آنان كه مي خواهند در خاوران خيمه زنند



پيش فراز اول:

جهان چشم بگشا!
من آن خونم
برآمده از حنجره دختري جوان؛
كه ندا بود.
و ندا شد،
ماندگار بر سنگفرش خيابانها.



فرود پسين:


چگونه سوختند؟
چگونه سوختند وطنم را
چگونه به‌دار آويختند آرزوهايم را
و فروختند
دخترانم را.
چرا نديدند چگونه فراري خيابانها را
به خانه هاي عفاف بردند؟
چگونه تعزير كردند هر صداي جوان
و هر جوان صدادار را
با آفتابه اي به گردن، بر اسفالت داغ
يا ميدانهاي بوق و دهل و كرنا؟
نگاه كن! به اين زخمها
به اين چشمها و قلبهاي مقتول نگاه كن!
و نگاه كن به آن دستها و لبخندهاي مودت
كه پر بودند از قهقاه توطئه
و رعشه شهوت آلود رؤيت يك تاراج.
راستي نمي دانستند چرا پرنده مي ميرد
وقتي كه آسمان پر مي شود از بادهاي نفرت؟
نمي دانستند آدمي مي ميرد
بي آن كه دلي براي گريستن داشته باشد؟
اي كاش مي دانستند! اي كاش مي دانستند!
دستي كه به دست جلاد حلقه شود
گردن قرباني را مي فشارد
و حتي بر سفره عيش خونين خواهد بود.
ندانستند و ما مرديم.
دانستند و ما را كشتند.
فرقي نمي كند
اينك مائيم و رستاخيز نام آبي فردا.

فراز امروز:


جهان اين منم
نيلوفر عاصي فرياد
برآمده از مرداب سكوت و دسيسه
وقتي كه دستهاي آلوده سوداگران پير
به يكديگر فشرده مي شد
و رودي از نفت و خون
ما را به خارج از خاك مي برد.
جهان!
در روزهاي غربت و غربت روزها
من بي خيانتي به پرنده ايستادم
و هنگام كه جنايت،
عريانتر از سرنيزه
و ارزانتر از طنابي بود
كه گلوي زنداني را مي فشرد
رضايت ندادم برادرانم بي آب بميرند.
جهان، زنداني بودم اما زندان نبودم
و گاه خيابانهاي غربت را
مرد دهان بسته اي مي ديدم
در قفسي از شيشه و خنجر
كه بلعيده مي شد در بغض بي كسي.

جهان بنگر! اين منم
جاري تر از رودهاي سوزان
در روزهاي مذاب.
اين منم نجيب تر از همه غزالان مجروح
و خشمگين تر از پلنگاني
پنجه در ماه انداخته.

جهان!
در اين فواران عطش
در ظهر تشنگي و فراموشي
به ديدار من كه آمدي
مشك طمعهايت را سوراخ كن!
من در گورستاني خيمه دارم
بي نياز از آبهاي تمنا.
و خوشا تشنه لبي در خاكي پر لهيب
و ماندن
تشنه تر از آنان كه خفتند
بي جرعه اي از نام و نان،
بي لبخندي از سهم.

جهان بدان!
بدان سرزمينم را مي بخشم
و خود را هرگز
اگر كه ترك كنم زيبايي قناعت را

فراز فردا:


آن سوي سيمهاي خاردار
آن سوي ديوارهاي سكوت
زمان مادر من است
نشسته منتظر در پشت در زندان
و مؤمن
به خيابانها و بامهاي شهر.

تهران!
خواهم آمد
با فريادي از خشم و درد در گلوي مردانت
با چشماني از خون شتك زده شهيدانت

از رگان زنانت فواره خواهم زد
و در خيابانهاي رگبار
كودكي را خواهم يافت كه آزادي نام دارد
و فرزند كوچه ها و خانه هاي سوخته است
و مثل هواي صبح
بوي نور مي دهد


25تير88


هیچ نظری موجود نیست: