۵/۰۲/۱۳۸۸

رزمندگان سالهاي رنج

در تكريم پدران و مادران زندانيان و شهيدان
در آرشيو من شعري وجود دارد كه يكي دو سال است آزارم مي دهد. شعري است از يك پدر سالخورده كه پس از گذر از دهه 80 عمر خود هنوز آرزومند است. آرزو دارد روزي از داغ نوجوان و عروسش بدون حضور آخوندها و پاسداران بگويد.
پدري دلسوخته و با فرهنگ كه سالهاي دوري و روزهاي هجران و فرغت يار را با سعه صدر بسيار تحمل كرده است.
به اين خاطر كه پدر در ايران است نمي توانم نامش را بنويسم. و راستي چه فرقي مي كند؟ اسمش را هرچه مي خواهيد بگذاريد. اسم فرزند دلاورش را هم همين طور. عروس پدر را هم هرچه خواستيد صدا كنيد. مگر شك داريد كه «ما همه يك نداييم؟»
ولي من امروز به عمد به سراغ اين شعر رفتم. آن را براي چندمين بار خواندم.




از درد و رنج جانكاهي كه پدران و مادران شهيدان و اسيران در دوران حاكميت آخوندها كشيده اند بسيار مي توان نوشت. زماني بيش از 600 فاكت به دستم رسيد و اين سعادت را يافتم كه آنها را سرجمع كنم و دركتاب «جنايات پنهان» گردآورم.
تا آن موقع باورم نمي شد كه آخوندها با اسيران و زندانيان سياسي آن گونه برخوردها را كرده باشد. اما وقتي با گوشه هايي از اين درد و رنجها آشنا شدم، شناختم از مفهوم «ضدبشر» صد بار تعميق شد.
مادراني را شنيدم و خواندم كه دق مرگ شدند فقط براي اين كه بتوانند بدون دغدغه شاخه گلي روي مزار فرزندانشان بگذارند. يا كه اصلا خبري از مزار فرزند پيداكنند. مادراني را مي شناسم كه با دست خودشان جوان تيرباران شده خود را در گوشه اي پنهان به خاك سپرده اند تا روزي به سراغش بروند و آن را زيارتگاه آزادي يارانشان كنند. پدراني كه به خاطر فرزند مجاهد و مبارزشان از كار بيكار شدند، هست و نيستشان به باد غارت آخوندها رفت و آنها با بغض كرده و خشمگين تحمل كردند و پذيراي سختيهاي راه شدند. مادراني را مي شناسم كه بعد از بيش از 20سال هنوز از شهادت فرزندانشان خبر ندارند و چشم به راه بازگشت «بهنام»شان هستند. هروقت كه با اين مادران و پدران برخورد مي كنم چيزي در رگهايم به جوشش در مي آيد كه مي شود اسمش را گذاشت «غيرت». نه به مفهوم «قبيلگي و فئودالي» آن. به معناي ضد بي رگ و بي درد بودن. دردي كه در چهره تك به تك اينان موج مي زند سرمايه شگفتي است. با عملكردها و تأثيرهاي غير قابل باور اجتماعي. چندي پيش مادري از اين دست را زيارت كردم. از آن لحظه به بعد هربار كه لقمه اي را در گلويم احساس مي كنم ياد بغضهاي او مي افتم. و بي اختيار مي خواهم دست او را ببوسم. نه تنها براي تحمل داغ چند فرزند شهيدش. به خاطر خودش. به خاطر اين كه مي توانست آن شهيدان را داده باشد و خودش طور ديگري باشد. در حالي كه او خودش رزمنده تر از فرزندانش شد. نبود، اما شد! اين «شدن» مقدس است كه به ما مي آموزد كه مقاومت نه سن مي شناسد و نه جنس. نه شهر و نه روستا. نه اروپا و نه سلول اوين و نه صحراي اشرف. مقاومت، مقاومت است. وظيفه اي كه بايد در هرجا كه هستيم به آن پاسخ بدهيم. و مادران و پدران شهيدان ما چنين كرده اند. به همين دليل خودشان اصالت دارند.
با وجود اين آرزو دارم كه به زودي اسم شاعر شعري را كه در زير مي آورم بنويسم. در آن روز به اتفاق پدر به زيارت خاك فرزندش، كه برادرم است، خواهيم رفت. و شعر را يكبار ديگر از زبان پدر خواهيم شنيد:

صیاد رحم کن به تن نیم جان من
بر هم مزن زکینه خود آشیان من
اکنون که میهمان توام خسته واسیر
ظلم وشکنجه تو شود میزبان من
من بال وپر شکسته فتادم در این قفس
هر لحظه می رود به ثریا فغان من
باد صبا درنگ مکن رو به بوستان
آگاه کن زحالت من باغبان من
با او بگو به دام بلا مبتلا شدم
صیاد دون نموده زکین قصد جان من
چندین هزار زاغ و زغن مرغ لاشخور
صدها حصارساخته گرد مکان من
روز مرا چو شام سیه تیره کرده اند
اشکم چو سیل می رود از دیدگان من
کو همدمی که راز دلم را بیان کنم
وامانده در دلم همه راز نهان من
دشمن چنان به نخوت خود تکیه کرده است
بگرفته در کف اش زعداوت عنان من
نیرنگ ها وچهره محتاله گونه اش
قاصر نموده فکرم والکن زبان من
از راستی اگر که بگویم به حق سخن
دشمن زخشم وکینه بدوزد دهان من
ای دست انتقام فراگیر دامنش
کن ثبت در جریده خود داستان من
زین شعر دوستان همه درغم فروروند
اندوهگین شوند همه دوستان من



هیچ نظری موجود نیست: