۳/۰۱/۱۳۹۱

غزل بيمهاي بيصدا


غزل بيم‌هاي بي‌صدا
بيمناك از بيم‌ها.
آه اي پايان ناگفته‌هاي بي پايان!
من چگونه مي گريزم از ناگفتني‌ها...
از بيم بيم‌هايم.

جهان بي تو شعله اي است
نعره زنان از هرسو
كه پايان انسان
و خاكستر فردا را مي خواهد.

دوزخ كجاست؟
با تنوره هاي وحشي اش
ميان چشمها و دستها و دلم.
جهنم، جهان سوزان من است بي تو...

بيم هاي بي صدا زخم هاي تاريك اند
همچون آه هاي سرد  و دريغ هاي ناگفته...
پايان زيبايي ات،
پايان خدا است.

2ارديبهشت91

۲/۲۳/۱۳۹۱

در متن خونين نطع

 در متن خونين نطع
نطع خونين ميدان تماشايي است!
در هر سو از چهارسو
 بخار خون جهنده و كف كرده
و مردي،
            زني،
            يا كه كودكي هراسان
 كت بسته،
پابسته،
چشم بسته...
و در ميانه؛
بر دار،
تكفير شده اي ژنده
 با تاجي از خار
 شمع آجين،
برخاك...
و نگاهي خسته به باروهاي دور...

بر نطع، در فراز،
دوستاقباناني خوش‌لباس،
با قپه يا قبا
بر شانه و سينه،
پشت در پشت،
نشانهايي از تزوير و بلاهت.
يا ساطور به دست و خنده به لب
با جامي از خون و جامه اي از ريا...


بنگريد و بشنويد!
از ميان شعله ها،
از پس شليكها،
اين همه بوق و ولوله و وروره
و نمايش ياوه ها،
در بازارها و حراجها،
يا روزنامه ها و تلويزيونها
ـ اين فاحشه خانه هاي بي صدا و باصدا ـ
با قلمزناني گيج و گنگ و منگ و سنگ
كه در رقاصي هاي مجلسي و محفلي خود
خون را از تيغة غضبناك دشنه
با ولعي شهواني مي ليسند...

و بنگريد!
 در متن خونين اين نطع
تپش خاكستر داغ ققنوسها
و باروهاي دور را...
20اسفند90 

۲/۱۶/۱۳۹۱

پشت ديوارهاي انكار


پشت ديوارهاي انكار
در غروب درخت
فواره مرد
ميان شعله هاي جنگل حاشا.

قلبم
آن ستاره بود
كه بي دود سوخت.

در شب منجوق دوزي شده
ـ لحاف آسمان به سر ـ
تا صبح، ستاره شمردم.

در انتهاي تنهايي، ستاره آب مي شد
و مي چكيد بر پوستي داغتر از روز
با آسماني پر از ابر و پرنده.

بعد از بوي مرگ، در شب سرد
من و شهر،
با كلاهي از آفتاب به سر،
دوباره گرم مي شويم در پشت ديوارهاي انكار.
30بهمن90

۲/۰۷/۱۳۹۱

هزارة آوارگي ماهي


هزارة آوارگي ماهي
براي آنان كه در اشرف تا به آخر ايستادند
و زندان «ليبرتي» را فتح كردند
آن كه آرام آرام در دريا مي گريد
نجواهاي ساكتش هميشه جوان است
و مي داند كه فاصلة ازماه تا ماهي
 شكاف بستة دو پلك است.

هزارة آوارگي ماهي
مكتوب آوازهاي گمشده اي است
كه آغازشان اتاق روزهاي تكيدة فرصت
و ادامه شان آسمان دل گشادة فردا است.

تا هزارة هزار
تا فرداي فردا
و تا فرداي فرياد،
 ادامة فواره و آه و آوارگي...

در امتداد هزاره ها
ماهيان صبور خانه به دوش
دريا را
در ديري انتظارهاي يخ زده رقم مي زنند.

هزارة فرداها،
هزارة ماهي ها و درياها،
با هزار هزار موج و فوج فوج ماهيان سرخ
و... آوازهايي كه از ماه مي آيند.

10فروردين91

۲/۰۲/۱۳۹۱

تن تمام تنهايي نيست

تن تمام تنهايي نيست




تن، تمام تنهايي است


وقتي كه برافراشته مي شود


از ميان صليبها و خارها وشعله ها


و تا خداي گمشده در كهكشانها دود مي شود.






تن، تمام تنهايي نيست


وقتي كه مثل رنگين كمان يك عصر پائيزي


پلي بسازد آغاز شده از خود


و سرنگون در خود.






تن، وقتي كه مشبك است


حقيقت خونين خود را مي يابد


در استخر يك روزداغ


شناكنان در نور بلند آفتاب.






16بهمن90

۱/۱۳/۱۳۹۱

حتي يك نفس


حتي يك نفس
براي محمدعلي حاج آقايي كه جانانه ايستاد
مظلومانه بر دار شد و درس شرف به همه ما داد

در بيغوله ها با غولها و گولها!
در گندزاران با گزاران
يكصد، يا كه يك هزار سال
همخانه مي شوم با مارها
از نعش مردگان مي خورم
اما دريغ كه باشم،
حتي يك نفس
بر سفرة سور
همنفس با شما اي بدتر از غولها و گولها!
12فروردين91

۱/۰۶/۱۳۹۱

ماهي كوچك...

ماهي كوچك
براي قهرمانان «ليبرتي» كه راه به دريا خواهندبرد




ماهي كوچك راه به دريا مي برد!


ماهي كوچك راه به دريا مي برد؟


ماهي كوچك


             راه به دريا


                        مي برد...






ماهي كوچك


سرگردان در جويهاي جستجو


بي آن كه به دريا برسد.






ماهي بيدار


نمي خوابد تا نهنگ را در خواب ببيند


و دريا را در خود دارد.






ماهي كوچك نهنگ دريا است


وقتي كه نمي خوابد


و به بيهودگي جستجو تن نمي دهد.






ماهي كوچك....



5فروردين91



۱۲/۲۷/۱۳۹۰

بهار را بياوريم

بهار, آمدني نيست



بهار آمدني را باور نكنيد


بهار, آوردني است


باورش كنيد


و بياوريدش






هرروزتان نوروز


نوروزتان پيروز


۱۲/۲۱/۱۳۹۰

از پس اين همه خون چيستي اي خيابان؟



از پس اين همه خون چيستي اي خيابان؟
(از مجموعة محاكات خياباني)
(1)
در هرگوشه‌ات جاذبه‌اي پنهان است.
مثل محبوبي
كه وقتي عاشقش مي‌شوي،
تازه مي‌تواني
كشفش كني.
 (2)
خيابان مرور خاطرات است
در دفتري جاري،
يا رودي تاريك
با ديواره‌هايي از رنگ و ننگ.
(3)
هواي تو چون است؟
«زن خياباني» تو
زني است كه با چشم باز
و حنجره‌اي پر فرياد در تو مي‌ميرد
و تصور جديدي از زن
ما را واژگون مي‌كند.

 (4)
افول تو، سكوت تو ست
مثل شب
كه افول آفتاب است؛
و مثل من
كه افول شادي‌ام
وقتي كه در سكوت، به افول تو فكر مي‌كنم.
 (5)
خيابان ثروت دستها است
مشت كرده و برآسمان
و انعقاد خون است
در رگهاي خفة بي فرياد.
(6)
جان پناه مني؛
هنگام رگبارها
و هجوم گلة پاسداران.
و حتي؛
هنگام كه در امان نيستم
از گزند تلخ بغض هاي شبانه.
(7)

خيابان!
خانة يتيماني.
با كودكاني از كار،
مادراني گريخته از فاحشه خانه‌هاي بي نام،
و قواداني
با لباس پاسداري.
(8)
قطعنامه‌ها بر تو خوانده‌اند.
اما
از هر هزار يكي،
آري فقط يكي،
باقي نمانده بر حافظة ديوارهايت.
(9)
فرياد تو منشور من است.
براي اين كه ساكت نباشم،
براي اين كه هيچ منشوري را نپذيرم،
وقتي كه تو ساكتي.
(10)
ساكت نيستي.
سكوتي؛
با چاله‌هايي از هراس.
وقتي كه نور چراغ پاسداري
تنها روشناي كوچه است.

۱۲/۱۴/۱۳۹۰

سكوت چگونه مي شكند؟

سكوت چگونه مي شكند؟



سكوت چگونه مي شكند؟


وقتي به وقت ديدار،


دلم بلرزد،


و در رگبار بهاري شوق


ـ به وقت وداع ـ


خاكي تب دار باشم


با چشماني از آسمان


پر از ستاره هاي درشت آرزو.






سكوت اين گونه مي شكند


و من در تنهايي،


از زلال ترين ستاره آب مي نوشم،


در سفري كه شوق تشنگي ام را


سوار جمازه اي جوان كردم


و در خلوت لوت


راندم به انتهاي خاك منتظر.






پيرانه تكثير مي شوم


در اين گل كه به هنگام روئيد


ـ در ناهنگامي آواز پرنده ـ


و نابهنگام منتشر شد


در ذرات بي رنگ هوا.


سكوت اين گونه مي شكند!