(از مجموعه قصه هميشه همان زن)
در بيرون شهر، بايد از جاده اصلي به يك فرعي بي انتها ميپيچيدم. بعد ادامه ميدادم. آنقدر كه ديگر جاده اصلي ديده نميشد. بعد به كوچه باغي پر از درختهاي نسترن ميرسيدم. در انتهاي آن باغ قرار داشت. باغي كه اگر ميخواستم شاعر را ببينم بايد به آنجا ميرفتم.
چارهیي نداشتم. اگر ميخواستم از آن كابوس وحشتناك رهايي مييافتم بايد به ديدار شاعري بدنام ميرفتم كه اهالي شهر او را طرد كرده بودند. و من بعد از ديدن آن جانور چماتمبه زده برروي سكو راه ديگري نداشتم…
چند بار شك كردم كه چه كسي گفته است داروي درد مرا شاعري ميخواره دارد؟ شاعري كه بهگفته عده زيادي جهان را طلاق داده بود و با نااميدي، تلخي عزلتش را به هيچ كس نميفروخت. اما اين شك هيچ مسألهیي را حل نكرد. بلكه تنها آن را به عقب انداخت. شبهاي بيشتري با آن جانور دست و پنجه نرم كردم و او را با همان هيأت چمباتمبهزده كه مشغول ليسيدن چنگال خونينش بود تحمل كردم.
دوستم كه سعي ميكرد دلسوزانه مرا از رفتن نزد شاعر باز بدارد خير مرا ميخواست. بيخود هم از دوست ديگرم كه رد شاعر را برايم پيدا كرده بود سؤالات عجيب و غريب نميكرد. او به سادگي ميپرسيد شاعر ميخواره چه دارد كه ميتواند به من بدهد؟ و من ميدانستم شاعر تنها چيزي كه دارد زباني است به سوزندگي مردافكنترين شرابهاي عالم. دوستم ميپرسيدآيا معلوم است شاعر به چه كسي فحش ميدهد و طرف حساب او كيست؟ آن يكي دوستم ميگفت: «نه» و من هم تأييد ميكردم. اما من باز هم وقتي تنها ميشدم كلاهم را قاضي ميكردم . ميديدم ته دلم قانع نيستم. تمايلم بيشتر اين است كه نزد شاعر بروم. بعد با خودم بالا و پايين ميكردم كه اگر نزد او بروم و دست برقضا در همان دقايق، مانند هر از گاهي كه اتفاق ميافتد، مأموران حكومتي رد او را در ميكدهیي گير آورده و به سروقتش بيايند من چه بگويم؟ با شاعر كار زيادي نميتوانستند بكنند. حداكثر اينكه او را به جرم شرب خمري آشكار به چند ضربه شلاق برسر چهارراهي محكوم ميكردند. اما كار شاعر از اين چيزها گذشته بود. نه احساس ننگ ميكرد و نه رسوايي اين قبيل چيزها او را ميترساند. ولي من چه؟ فقط همين مانده است كه مرا هم بعد از او برتختهیي ببندند و در چهارراه بزرگ شهر با شلاق به جانم بيفتند. شلاق به جهنم! يك جوري تحملش ميكردم. حتي ميتوانستم شعارهاي خشماگين و نفرينهاي كساني را تحمل كنم كه موقع خواندن حكم توسط آن شيخ برافروخته قرائت ميشد. اما اگر چوبي بردوشمان ميانداختند و دستهايمان را به آن ميبستند چه ميكردم؟ چند لحظه بعد به شكل صليبي گوشتي در ميآمديم و رو به پشت سوار بر الاغي ميكردند و در تمام شهر ميگرداندند. و من به راستي طاقت نگاههاي پنهاني را نداشتم كه از پشت درهاي بسته و پنجرههاي نيمه باز بر كاروان ما دو خته ميشد…
اما هيچ يك از اين ترديدها مانع نشد كه عاقبت، بعد از آخرين شبي كه باز آن جانور پوزه خونين را ديدم، به ديدار شاعر نشتابم. ترس سر كردن تا صبح با آن، من را به بي باكي غريبي ميانداخت. به طوري كه وقتي صورتم را با پنجههايم پوشاندم و فريادزنان از خانه به بيرون زدم از هيچ چيز و هيچ كس نميترسيدم. از چند پست بازرسي شبانه به سلامت گذشتم. با چند گروه گشت مسلح برخورد داشتم؛ اما خوشبختانه با اين كه هنوز سپيده نزده بود و قاعدتاً بايد جلويم را بگيرند، نگرفتند. مهمتر آنكه اصلاً متوجه وضعيت آشفته و هراسان من كه از نشانههاي آدمهاي مشكوك است نشدند. وقتي از شهر خارج و در آستانة جادة باريك و بلند بيروني شهر قرار گرفتم از داشتن بخت بلندم شاد شدم. اما بهقدري تلخ بودم كه هنوز ته دلم ميلرزيد. و همين باعث شد كه بر سرعتم بيفزايم.
مطابق نشانيهايي كه داشتم بايد به كوچهیي پر از درخت نسترن ميرسيدم. از همان ابتداي كوچه، باغ پردرخت انتهاي آن را تشخيص دادم. وارد باغ كه شدم گويي آنجا را ميشناسم. احساس كسي را داشتم كه نه به دوران كودكي كه به دوران جنيني بازگشته است.كلبهیي در ميان درختان ساكت قرار داشت. در را باز كردم و وارد شدم. وسعت دروني كلبه بيشتر از آن بود كه از بيرون بهنظر ميرسيد. زني پشت پيشخواني محقر و كهنه مشغول نظافت بود. آنسوتر چند ميز چوبي و صندلي رنگ و رو رفته قرار داشت. پشت يكي از آنها مردي نشسته بود كه سرش هر از گاهي به پايين خم ميشد. معلوم بود مشغول چرت زدن است. از لابهلاي انگشتانش دود سيگارش به آراميخود را بالا ميكشيد. زن تا من را ديد با بياعتمادي و تروشرويي گفت: «بسته است». من مانده بودم چه كنم. مرد بدون اين كه برگردد با صداي كشداري گفت: «ولش كن!». من مهلت ندادم و خودم را به او رساندم. چشمانش بسته بود. گيلاسي نيمه پر روبهرويش، روي ميز، قرار داشت. همين كه نشستم بدون اينكه چشمانش را باز كند پرسيد: «كسي جلويت را نگرفت؟» دل گرم شدم. آمدم بگويم نه كه پرسيد: «چيزي ميخوري؟» گفتم: «نه ولي اگر يك سيگاري باشد ميكشم». با همان چشمان بسته دست كرد جيب بغلش و بسته سيگاري بيرون كشيد. از جيب ديگرش كبريتي درآورد و روي ميز گذاشت. سيگار را با ولع آتش زدم. هنوز ته دلم ميلرزيد. ولي تا اندازه زيادي خيالم راحت شده بود. دود را بلعيدم و بيرون دادم. بعد به او خيره شدم. همينطور كه دود، خود را بالا ميكشيد رنگ چهرهاش بيشتر ديده ميشد. جاي چند زخم روي پيشاني و گونههايش معلوم بود. ابروهايش شكسته و چينهاي صورتش بهنرميروي هم لميده بودند. لبهايش سياه و پهن بود. بياختيار دستم به طرف لبهايم رفت. روي صورتم دست كشيدم و سوزش دردي خفيف را روي پوستم احساس كردم. شاعر لبخندي زد و خواست چيزي بگويد. مهلت ندادم و پرسيدم آيا اينجا جاي مناسبي براي حرف زدن هست؟ شاعر سري تكان داد و دوباره خواست چيزي بگويد. باز هم مهلت ندادم و گفتم آخر من حرفهاي خيلي مهميدارم ميخواهم… قبل از اين كه ادامه دهم سري تكان داد و گفت نيازي به تكرار نيست، همه چيز را ميدانم. جا خوردم. من كه چيزي نگفته بودم. او از كجا ميداند؟ يك لحظه شك كردم كه نكند عوضي آمده ام. شاعر گفت نيازي نيست تكرار كني. همه كساني كه به من مراجعه ميكنند مثل تو هستند. ديگر شك نكردم. بلند شدم و گفتم ببخشيد مثل اينكه من عوضي آمدهام. بايد بروم… شاعر براي اولين بار چشمهايش را باز كرد. گفت نه عوضي نيامدهاي، ميخواهي با من دربارة آن جانور خونينپوز صحبت كني. پايم شل شد. نشستم و گفتم بله. سعي كردم به چشمهايش نگاه نكنم. سرم را انداختم پايين و به كت چروكيده و ژندهاش خيره شدم. بعد چشمم افتاد روي آستين خودم. كت خودم هم قهوهیي بود. همان رنگ كت شاعر. چشمهايم را بستم و ناگهان آن جانور را ديدم. با همان پوزه خونين و پنجههايي خونينتر. داشت آنها را ميليسيد.
شاعر گفت راه بيفت. تنها لبم نبود كه ميلرزيد. پاهايم هم بودند. ته دلم هم بود. دستهايم هم بودند. شاعر شانهام را گرفت و تكرار كرد. «راه بيفت!». بعد كه ديد حركتي ندارم با مقداري خشونت پرسيد: «دلش را داري؟» باز هم چيزي نگفتم. يعني نتوانستم هيچي بگويم. شاعر گفت ولي بايد با من بيايي. و بعد با تأكيد گفت: «شجاع باش!» اين حرف به او اصلاً نميآمد. با آن هيكل درب و داغان و لباس ژنده. فكر كردم عوضي شنيدهام. ولي واقعاً همين را گفت. گفت بايد شجاع باشم. پرسيدم يعني چكار كنم؟ گفت بايد از نقبي بگذريم و به كلبه ديگري برويم تا آنجا حرفها را بزنيم و بشنويم. پرسيدم يعني بعدش از كابوس آن جانور هولناك رها ميشوم؟ شانهام را فشار داد. بدون اينكه به من نگاه كند شيشه روبهرو را نشانم داد. گفت از اين سختتر نيست. به جايي كه نشان ميداد نگاهكردم. عكس و من او در شيشه به قدري روشن ديده ميشد كه باور نميتوانستم بكنم. اما ادامه نيافت. چند لحظه بعد از پشت همان تصوير دودي سفيد بلند شد و من و شاعر در شيشه محو شديم. نميتوانستم خودم را از او تشخيص دهم. او گفت: ديدن آن جانور سختتر است يا رو به پشت، سوار برالاغي، در شهر گردانده شدن؟ گفتم نميدانم. بعد با گريه گفتم: «طاقت ندارم!» چند بار تكرار كردم. شاعر هم داشت گريه ميكرد. اما گفت پيدا ميكني. دستم را گرفت و كشيد.
از در پشت كلبه خارج شديم. باغچه را دور زديم و وارد محوطه پردرختي شديم كه قدم به قدم تاريكتر ميشد. شاخههاي درختان تناور راه را بر ما بسته بود. اما شاعر راه را بلد بود. خواستم چيزي بگويم اما او ديگر جوابم را نميداد. در انبوه شاخهها گم شديم و من دل و جرأتي بيشتر پيدا كردم. صداي چند پرنده جنگلي را ميشنيدم كه قيهكشان از روي شاخهها به پرواز در ميآمدند. يكبار هم از خودم نپرسيدم به كجا ميروم. چندبار پايم در رفت و به زمين خوردم. اما سريع بلند شدم و فاصلهام را با او كم كردم. او بدون اينكه به من توجه كند، عرقريزان، راه جلو را ميشكافت و شاخهها را كنار ميزد و جلو ميرفت. هوا در آن تراكم برگ و شاخه خفه شده بود. او كت و حتي پيراهن و زيرپيراهنش را درآورد. من هم نتوانستم ادامه دهم. لخت شديم و ادامه داديم. من ديگر سؤالي نميكردم. بدون اينكه كسي بگويد، ميدانستم سؤال بي فايده است. مقدار ديگري كه جلو رفتيم ديگر اصلا سؤالي نداشتم. تنها چيزي كه ميخواستم اين بود كه او را گم نكنم. بلافاصله جا پاي قدمش ميگذاشتم و شاخهیي را كه ميخواست رها كند ميگرفتم و قدم برميداشتم. شاخهیي از دستش در رفت، كمانه كرد و با ضرب به صورتم خورد. نقش زمين شدم و احساس كردم ديگر نفسم در نميآيد. او بدون اينكه به عقب نگاه كند راه را ادامه داد. من چند لحظه چشمهايم را بستم. چيز ديگري نديدم. لحظهیي احساس آرامش كردم ولي از دور، آنجا كه مثل دفعات قبل، نميدانستم كجاست يكباره نور كمرنگي شروع به تابيدن كرد. ازجا پريدم. ميدانستم كه چند لحظه بعد چه اتفاقي خواهد افتاد. از توي نور سكويي هويدا ميشود و بعد كسي كه چمباتمه زده بر روي آن دارد چيزي را ليس ميزند. طاقت نداشتم آنرا ببينم. ازجا پريدم و خودم را به او رساندم. فاصلهمان زياد شده بود اما هرطور بود رسيدم و صدايش كردم. نفسنفس ميزدم و خواستم چيزي بگويم كه از جانسختي او خشكم زد. دلم نيامد چيزي بگويم. راه را آنقدر ادامه دادم كه درختان تمام شدند. وقتي به ميدانچه بزرگي رسيديم هنوز فكر ميكردم بايد بازهم جلو برويم. او براي اولين بار ايستاد. كمر راست كرد. عرق صورتش را پاك كرد و وسط ميدانچه را نشانم داد. كلبهیي بود ساخته شده از ني و گياه. بدون اينكه چيزي بگويد فهميدم بايد به آنجا بروم. منتظر نماندم. كمر راست كردم. عرق صورتم را پاك كردم و راهافتادم. صداي پرواز پرندگاني كه آسمان را قيچي ميكردند زيادتر شد. چشمهايم را بستم. صداي حيوانات مختلفي كه نميديدم ولي صدايشان از اعماق تاريك جنگل شنيده ميشد گوشم را كر ميكرد. ولي هيچ چيز مانع از اين نميشد كه گامهايم را محكمتر بردارم. با اينكه فاصله اندكي بود ولي تمام نميشد. با همان چشمان بسته راه را تشخيص ميدادم. گاهي تا زانو در آب فرو ميرفتم و گاه روي سنگهاي لغزنده پا ميگذاشتم. اما بههرحال به جلو ميرفتم. تا جايي كه احساس كردم در چند قدميكلبه قرار دارم. چشمهايم را باز كردم و در بسته كلبه را ديدم. بايد ميرفتم به داخل آن. هيچ وقت آنقدر خودم را رهيده و بيواهمه از همه چيز نديده بودم. در را باز كردم و رفتم تا او را ببينم. درون كلبه چيزي نبود جز دودي سفيد كه مثل ابري متراكم رفته رفته باز ميشد. چشمهايم ميسوخت اما با زور آنها را باز نگهداشتم و در اعماق كلافي پيچيده سكويي را حس كردم. بررويش جانوري پوزه خونين، چمباتمه زده، مشغول ليسيدن چنگالهايش بود. من را كه ديد به من خيره شد. من هم به او خيره شدم. زل زدم توي چشمانش. همينطور كه جلو ميرفتم، غيب شد و من ماندم صداهاي مبهميكه از هفت توي آسمان در گوشم زنگ ميزد.
17ارديبهشت85