۱/۱۲/۱۳۹۵

مادر احمدي «تاريخ»ي عليه يك «ضدتاريخ»( در گراميداشت مادران مجاهد)






در گرامی‌داشت مادران مجاهد
به بهانه درگذشت مادر احمدی شیر مادری از نسل اول مجاهدین
اندر همه دشت خاوران سنگی نیست
کش با من و روزگار من جنگی نیست
با لطف و نوازش وصال تو مرا
در دادن صدهزار جان ننگی نیست
ابوسعید ابوالخیر

در 23اسفند ماه 94 مادر مجاهد احمدی، «عفت الشریعه شاه آبادی»، در سن 93سالگی درگذشت. او از نسل مادران شیردل نسل اول مجاهدین، از سلسله مادر رضاییها و مادر صادقها و مادر بدیع زادگان ها...، بود. من سعادت این را نداشتم که از نزدیک با مادر حشر و نشر داشته باشم. فقط یکبار او را دیدم و البته همان بس بود تا نه تنها شیفته مهربانی هایش شوم که دریابم از زمره انسانهایی است که باید چراغ به دست گرفت و گرد شهر همی گشت تا یافتش. به‌ویژه بعد از درگذشت‌اش نوار صحبتهایش پخش شد که صداقت و پاکبازی در سرتاسر آن موج می‌زد. علاوه بر آن صراحت و هوشیاری سیاسی این زن نود و اندی ساله حیرت انگیز بود. حرفهای او آدم را بیشتر به این یقین می‌رساند که مادر از نوع انسانهایی است که از دست دادنش تنها انسان را داغدار نمی‌کند. بلکه آدمی را به فکر وامی دارند. به ژرفا می‌برند و هرکس، به قدر فهم و شرفش، از او می‌فهمد و می‌آموزد.
در واقع تفکر در مورد مادر را باید به یک سفر تبدیل کرد. سفری به اعماق انسان. با همه پیچ و خمها و شیرینی و تلخی‌هایش. و سفر به انسان همیشه دستاوردهایی برای «مسافر» دارد. به شرط آن که اول مرکب خود را مشخص کنیم. با چه مرکبی می‌خواهیم برویم تا مادر احمدی را به‌عنوان یک «مجاهد» بشناسم؟

۱/۰۵/۱۳۹۵

بهار تازة من


بهار تازة من
به ياد همة زندانيان سياسي مقاوم،
آنها كه مي شناسم و آنهاكه نمي شناسم
در جستجوي بهار تازه
مي گذرم از بهارهاي پار و پيرار.
بهار تازة من تويي!
آمده از فردا
نشسته بر هودجي سبز
و مركبي از هواي تازة صبحگاهي
در موجهاي شكفتة رودي كه به دريا مي ريزد.
بهار تازة من!
اين عشق است
كه ربوده است دل و ديدة ما را
اين تويي است كه خوانده اي
ترانة موجهاي بيدار را.
و اين آواز تست
در برهوت سكوت برفي هزاره ها
با گرماي خورشيدي كه ذوب مي كند
قطب هاي يخزده را.
يخچالهاي كهنه و كهنگي فرو مي ريزند
و تو از ميان ديواره هاي ناباوري مي آيي.

24اسفند94

۱۲/۲۹/۱۳۹۴

تا صبح پر درخت بهار

سلام،
بهارتان، بهار
روزتان، نو
و عيدتان مبارك
اما فراموش نكنيد «تا صبح پردرخت بهار» «مانده هنوز دو دانگي»
يعني كه «آواز» بايد «تاصبح پر درخت بهار» ادامه يابد
:
تا صبح پر درخت بهار
تبر
براي درخت نيست.
و كارد
براي گلوي پرنده.
پائيز هر چه كه زرد باشد،
آواز،
تا صبح پر درخت بهار ادامه دارد.


۱۲/۲۴/۱۳۹۴

صد بهار

صد بهار

در اين بهار دلپذير، چكامه ها شود پديد
زآبها، زخوابها
و از ميان بادها و يادها
شنيده مي شود صداي صد هزارها.

شنيده مي شود، ميان اين همه سكوت
صداي آن كه روي چوبه هاي دار
ترانه خواند:
ترانة دريغ و درد مادران
ترانة جوان صد جوان
ترانة جوانه ها.

نگاه كن!
به خاك و آب
به آسمان،
به سرخي شفق
كه رنگ خون، و رنگ زندة  هواست.
نگاه كن به بوده ها
و سردي سروده ها
نگاه كن چگونه صد بهار،
بهارتر از بهار،
مي رسد زراه.

نگاه كن!
ميان اين همه پرندة سپيد
كه بوده اند اسير
و رسته اند ز دام صد كمين
و خوانده اند ترانة بقا
چگونه مي شود هواي پرسكوت
پر از صدا، پر از صدا

چگونه مي رسد بهار!

۱۲/۱۳/۱۳۹۴

دار و درخت (قصه)




كلامي براين قصه:
محمد علي حاج آقايي يكي از نجيب ترين و مظلوم ترين شهيدان سالهاي اخير است. قصد ندارم از زندگي اش بگويم كه هرچشمي را پر آب و وجداني را بيدار مي كند. اين زندگي را ، كه في الواقع قصه اي است به درازاي رنج و شكوه انسان بودن، بايد جاي ديگري نوشت. اما چندي پيش تعدادي از دست نوشته هاي او را يافتم كه به راستي تكان دهنده بودند. از ميزان فداكاري و نجابت نهفته در تك تك آنها حيرت زنده ماندم. بخصوص اين كه در يكي از آنها نوشته بود: «شايد روزي روزگاري توي كتابها بنويسند تمام جرم ما اين بود كه وطنمان را دوست داشتيم نه خودمان را» با بغض زمزمه كردم«جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي كرد». ولي آرزوي او آرزويي را در من بيدار كرد. «شايد روزي روزگاري» قاتلانش را به دادگاه بكشانيم و بپرسيم به راستي جرم حاج آقايي چه بود؟
قصة زير را به ياد او نوشته ام.