۸/۲۷/۱۳۹۱

روشن ترين اقرارها در تاريك ترين لحظه هاي بيم

روشن ترين اقرارها در تاريك ترين لحظه هاي بيم
از دير و دور،
زيسته ام با كابوس مردي شلاق به دست
بر بالاي پيكري دست و دهان و پا بسته...
و بي هراس از مرگ هزار باره،
هيچ نفرتي را بالاتر از دستان يك جلاد نيافته ام.
با اين همه
ـ از همان دير و دور ـ
وقتي كه خود را برادر همة بي برادران جهان مي بينم،
مي خواهم كه شعرم شلاقي باشد
بر تن كرخت آن كس كه شعر مي خواند
و بي بغض و پرسش
از زنداني سربريده اي در مي گذرد...

اقرار مي كنم!
با حس قريب و غريب هر رعب
از نفرتم آينه اي ساخته ام به وسعت جهان
كه در آسمان سياه آن
هزار فوارة نور در قلبم فوران مي كند.
...اين روشن ترين اقرار من است
در تاريك ترين لحظه هاي بيم.

اقرار مي  كنم تمامت زيبايي ام
هنگام كه برادر همة بي برادرانم،
و دلتنگ همة بي برادري ها.
و هيچگاه
خود را چنين زيبا نديده ام
وقتي كه شعرم
داد بيدادي ها بوده است.

از دير و دور شاعر بوده ام!
يعني آوارة كلمات گمشده
و عصب عصيان عاصيان
و نه وجدان فرسوده و هرز مردي
كه سكوت در صف ساكتان را مي پذيرد
و مرور خاطرات شيرين اش
فراموشي طنابي است خونين
آويزان از جراثقالي در خياباني مسدود.

من برادر آن كسم كه به «جلاد» فكر مي كند
و مطرود شاعراني
كه فكر كردن به شلاق را،
مثل فكر كردن به كودكان گرسنه
ـ و شاعران ياغي اش ـ
 گناه مي دانند.

اقرار مي كنم!
 برادر برادرانم
هزار شده در هزاره هاي بردبار آينه
و منعكس تا روشناي ناديدة دوست داشتن
در شعاع خدا.

25شهريور2012

۸/۲۰/۱۳۹۱

نيم نوشته نيمه شب

نيم نوشتة نيمه شب

زيبايي!
وقتي تو را نمي بينند،
و تو
دوستشان مي داري.

و زيباتريني!
هنگام كه نيم نوشته هاي نيمه شبان ات را
با نامشان آغاز مي كني
و نمي دانند...

آه كه من
 زيبايي را يافته ام
و آن كس را كه انكار من بوده است
دشمن نديده ام.

6آبان91