۴/۲۰/۱۳۹۱

مرهون ذكاوت شبانة باران

مرهون ذكاوت شبانة باران



حسي لزج


از دلشوره و خيابان و غروب تلخ؛


اين لحظه كه نمي رود


پر است از نفس گرازان.






پر از وحشتم و خار


و قلبي خونچكان‌تر از اين افول گداخته


وقتي كه در تداومي بي منتها


از هر طناب آويزان در هوا


پرنده اي را بردار مي بينم.






با بغضي كه هرگز نمي تركد


در سردابي بي‌صدا


حسي مثل ابديت اندوه يك شمع


قطره قطره آبم مي كند.






آب مي شوم،


و در رودي از گل سرخ


محكومي را بدرقة دريا مي كنم


كه خود به چارپارية لرزان زير پايش لگد زد.






پر از نفرت و درد


و حس مقدس جنون


در دقيقة مشت بر چهره و شيشه و فرياد


مجذوب بزرگواري خيابان


تا انتهاي ناديدني خلوت شبانه اش مي دوم.






حسي عظيم


مثل دريدن آسمان


يا شكافتن دريا


يا كه زائيدن خورشيد


در آستانة فردا و دستها و چشمهاي خونين.


حسي مثل ديدن خدا


در لحظة ايمان به ناكجايي دور.






من را تلخ‌تر از تصوير دقيق درد


و مرهون ذكاوت شبانة باران ببين!


در لحظة بي دريغ عبور


ميان دل شوره هاي رفتن و گفتن...

21خرداد91

۴/۱۱/۱۳۹۱

در گوري از فضا

در گوري از فضا


بي خانمان تر از باد باش!
در فصول تواتر شك
و بگذر از كشتزارها و رودها و ستيغهاي بلند.
و دل بكن از خوابگاهت در پرنيان برگها
كه دام فريبكار مرگ است.
و بدان!
باد رونده مُرد ،
آن زمان كه آواز وزيدن خويش را فراموش كرد
و دفن شد
در اعماق رودي مرده
كه گوري بود گمشده در فضا
بي نفسي از ستاره و ماه.

21خرداد91