۱۰/۰۹/۱۳۸۷

قلبي كه در اعماق خاكستر مي‌تپيد


(دربارة محمدجعفر پوينده)


يادآوري: 22آذر77 او را به شهادت رساندند. تا امروز قاتلانش براريكة حاكميت تكيه زده‌اند. اما هنوز دير نشده است. دادخواهي خون او و همة همانندان او ادامة يك مبارزه است. ادامه‌اي كه در فردايي نه دور اما به دور از هرتنگ نظري تحقق مي‌يابد. به مناسبت دهمين سالگرد شهادتش مي خواستم مقاله‌اي را كه چند سال پيش نوشته‌ام در اين جا بياورم. نشد. از دلايلش بگذريم. عذرم را بپذيريد. حالا مي‌آورم.


برسنگ مزارش نوشته شده: «نويسنده بايد بار دو مسئوليت بزرگ را كه مايه عظمت كار اوست بردوش گيرد. خدمتگزاري حقيقت و خدمتگزاري آزادي و نويسنده بايد شرف هنر را پاس بدارد»
«مسئوليت دربرابر حقيقت و آزادي و پاس داشتن شرف هنر». با خودم تكرار مي كنم. چند بار «ميم» هومي را كه مي‌گويم مي‌كشم. هوم م م م م م م. تكرار مي‌كنم. آيا حرفي تكراري نيست؟ زمانه‌اش نگذشته است؟
زمين و زمان مي‌خواهد به تو اين‌طور بقبولاند كه گذشته. زمان اين حرفها نيست. در سرزمين آخوندزده هم كه جايي باقي نمي‌ماند. چه جوري بگويي؟ و براي كه؟
همه چيز حرف است و حرف. حتي ديگر حرف هم نيست. مثل آدمها كه اشباح آدم هستند، اشباح كلمات داريم. كلمه به‌قتل رسيده و آن‌چه كه باقي است و مي‌يبينم اشباح كلمه است. بي‌ارزش و بي‌محتوا. هرچند بزك‌كرده و خوش‌پوش و خوش‌تراش. بنابراين نويسندگي نه عرق‌ريزي روح كه مشتي، به معناي واقعي كلمه، پوشال تحويل خواننده دادن است. با اين پيش فرض كه خواننده انساني بي حافظه است.

در خلوت خود بي رودربايستي‌تر تكرار مي‌كني.«بي‌حافظه» مقداري شيك و پيك است. ابله رساتر است. ابله هم مقداري ادبي است. يك كلمه خودماني گوياتر است. حيواني نجيب و معروف را در برابرت حس مي‌كني. ممكن است در وهلة اول نجابتش چشمت را بگيرد و بخواهي دربگذري. اما وقتي خميني شاعر و عارف مي‌شود تو چگونه مي‌تواني مدافع نجابت حيواني معروف به چيز ديگري باشي؟ ناديده مي‌گيري و خواننده‌ات را، آن حيوان را، البته منهاي نجابتش، مي‌يابي. با مشتي كلمه مي‌تواني بر بلاهتش بيفزايي. كلمه در اين‌جا كاربردي هم‌چون يونجه دارد. جلو دهان خواننده مي‌گيري و تا او بخواهد بو بكشد و مست عطرش شود مي‌پري بر گرده‌اش و سوارش مي‌شوي. مي‌تواني كتاب قصه و تحقيق و نقد، و يا كه شعرت را به يك رأس خوانندة نجيب قالب‌كني. تا با چشماني حق‌شناس قدرداني كند و نيشي نشان دهد. اما اي دريغ! وقتي كه سوار برخواننده شروع به تاختن مي‌كني و باد بهاري مي‌وزد و تو خود را در پالكي از رؤياهاي تاريخي مي‌يابي حضورهمپالكيت را در پالك كنار دستت احساس مي‌كني. با كمي دقت، آشنا مي‌يابيدش. رنگ صورت و مو و چهره‌اش شبيه خود تو است. لبخند و نگاهش هم مثل خودت است. موجود غريبي است. خود تو است. از او مي‌پرسي گوشهايش چرا اين‌قدر بزرگ است؟ مي‌خندد. چرا اين‌طور مي‌خندد؟ يك جوري است. يك مسخ‌شدگي دردناك را در صورت و چشمهايش تشخيص مي‌دهي. عميقتر كه مي‌شوي حالت تهوع پيدا مي‌كني. غثيان از ديدن انساني كه گوشهاي خود را فراموش كرده است. دست به گوشهاي خودت مي‌كشي و مي‌بيني اي داد و بيداد كه چه گوشهايي پيدا كرده‌اي. عينكت را جابه‌جا مي‌كني و بعد سعي مي‌كني همه چيز را به‌ياد آوري. چيزي نمي‌گذرد كه بر مصيبت اين خودآگاهي افزوده مي‌شود. خواننده، يعني همان كه ابله دانسته بودي تا سوارش شوي، شروع به جفتك اندازي مي‌كند. نسيم خوش بهاري هم عوض مي‌شود. تندبادي مي‌وزد با آواهايي مبهم و هول‌انگيز. وز وز نيست. گوووو گوووو است. اول باورت نمي‌شود. سعي مي‌كني با همان كلمات به جنگش بروي. كلمات را رنگ مي‌كني. از همان بالا كه نشسته‌اي سعي مي‌كني مشت ديگري از همان كلمات را جلو دهان خواننده بگيري. ولي نمي‌شود. خوب مي‌فهمي كه ديگر آن موجود مهربان و رام نيست. قبلاً تو صدايش را عرعر تصور مي‌كردي. اما حالا هي مي‌شنوي كه مي‌گويد: «نه، نه». و از آن بدتر اين باد لعنتي چنان سوزان است كه هرپرش كه مي‌خورد به صورتت جوشي چركين تاول مي‌زند. تمام بدنت را چركين و عفوني مي‌يابي. تو را به اين جا مي‌رساند كه نه يكبار كه صد بار بگويي «عجب غلطي كردم» با كلمه مگر مي‌شود شوخي كرد؟ ولي كار از كار گذشته. با كلمه «شوخي» نكرده‌اي. آن‌را به تلخ‌ترين و روشن‌ترين بيان «به قتل» رسانده‌اي. قاتلي هستي با سه مقتول. كلمه، خواننده و خودت. و چقدر دردناك است. چقدر دردناك است. يك‌باره همه چيز خاكستر مي‌شود. همه چيز. مي‌سوزد. نه در شعلة شوري كه در لهيب شهوتي شيطاني. دلت مي‌گيرد. مي‌خواني «زمستان است». كسي نيست تا تو را نجات دهد. و درست در لحظه‌يي كه از شدت ترس و احتياج احساس خفگي مي‌كني. «كلمه» به ياري‌ات مي‌شتابد. نجات‌دهنده همان كلمه است. و ناجي همان كه بار كلمه را بردوش مي‌كشد. آن‌كه در اعماق خاكستر مي‌تپد نويسنده تو ست. نويسنده‌يي كه قدر كلمه‌اش را مي‌شناسد. خواننده‌اش را انسان مي‌بيند. برنقش آگاهي و مسئوليتش تأكيد مي‌كند و خود را خدمتگزار حقيقت و آزادي مي‌بيند.


* * *


خانم سيما صاحبي، همسر زنده ياد محمد جعفر پوينده در پيامي كه به‌مناسبت ششمين سالگرد شهادت همسر خود فرستاد از شعر مدايح بي‌صلة احمد شاملو مدد جسته و پوينده را كسي معرفي كرده‌است كه در تنهايي و خاموشي را تاب آورده بود اما در اعماق خاكستر هم‌چنان مي‌تپيد.
تصوير من از بعد از آشنايي با زنده ياد پوينده به‌خصوص پس از خواندن برخي از كارها و ترجمه‌هايش دقيقاً با اين برداشت انطباق دارد. به‌همين دليل نمي‌توانم تأثر و دريغم را پنهان كنم كه چرا تا قبل از شهادتش، ولو از راه دور و غير مستقيم، او را نمي‌شناختم.
بعد از شهادتش هم همواره اين سؤال را از خود داشتم كه چرا وزارت اطلاعات به سراغ او رفته است. نويسنده و شاعر كه كم نبود. بسياري در دسترس بودند و مي‌توانست يكي ديگر را براي بردن به قربانگاه انتخاب كند. در حالي‌كه پوينده تا قبل از شهادتش اسم و رسمي چنان فراگير، حتي در حد همسنگرش محمد مختاري، نداشت. من هرچه كه به اظهارات و گفته‌هاي ديگران مراجعه مي‌كردم پاسخي براي اين سؤال خودم نمي‌يافتم. مي‌دانستم كه اين انتخاب بي‌دليل نبوده است. مي‌دانستم وزارت اطلاعات اين كار را به‌صورتي ناگهاني و با چشماني بسته انجام نداده است. گذشته از اشتباه محاسبة سياسي پوينده و دوستانش از اوضاع و احوال زمان خاتمي و نقش كانون نويسندگان، مي‌دانستم كه سعيد امامي‌ها و مصطفي كاظمي‌ها و خسرو تهراني‌ها ساعتها و روزهاي متمادي دربارة هدفهاي خود بحث و فحص كرده‌اند. مي‌دانستم كه تصميم‌گيري درباره اين قتلها هم در حد سعيد امامي وامثال او نبوده و يقين داشتم كه شخص ولي‌فقيه ارتجاع دستور نهايي را صادر كرده است. اما يك حلقة مفقوده وجود داشت. چرا پوينده؟
با خواندن برخي آثار و ترجمه‌هاي زنده‌ياد پوينده بود كه پاسخ خودم را گرفتم. آنها مي‌دانستند تيغ آخته خود را برگلوي چه كسي را بگذارند و چه كسي را نگاه دارند تا در معركه‌ها و خيمه‌شب‌بازيهاي آتي قاتلان، به ميدان بيايد و برايشان جايزه ببرد و تبليغ كند، و همپاي پاك كردن چاقوي خونين جلاد به پاكبازترين كساني كه براي آزادي جنگيده و مي‌جنگند بدترين فحاشيها را بكند و در يك كلام در معركة وقاحت دشمن دلقكي پيشه كند و جاي دوست و دشمن را نشان خلق‌الله بدهد. يك بار ديگر بخوانيم آن‌چه را كه برسنگ مزارش حك شده‌است. نويسنده بايد خدمتگزار حقيقت باشد و آزادي، و از شرف هنر پاسداري كند.
با همين تصوير، پوينده براي همة ما آن آتش هميشه جاوداني است كه در اعماق خاكستر مي‌تپد و گرماي وجودش را ما لحظه به لحظه، هرگاه كه نوشته‌يي از او را مي‌خوانيم، احساس مي‌كنيم.
خانم صاحبي درست گفته بود: ما مي‌دانيم که قربانيان اصلي اين ترورها تنها پيکرهاي عزيرانمان نبوده است بلکه قربانيان واقعي اين ترورها، فرهنگ و انديشه ملتي است که نويسندگان و فعالان سياسي همواره در جهت ارتقاي آن گام برداشته‌اند. اين جانباختگان بهاي سنگين برداشتن طنابهاي جهل و ناآگاهي را از دست و پاي بشريت پرداخته‌اند، پس اولياي دم آنان نه خانواده‌هاي آنان، بلکه ملتي است که بخشي از فرهنگش به‌تاراج رفته است و قاتلان اين قتلها بايد جوابگوي ملتي باشند که بخشي از انديشمندانش را به جوخه‌هاي مرگ سپرده‌اند.

۱۰/۰۶/۱۳۸۷

چشمهاي تو و مشرقهاي من(چهار شعر)

زيباتر از مادرم...

مادر زيباترين فرزند جهان گفت:
ماه وقتي از بالاي چاه گذشت
كودكم خواب بود.

ماه گفت:
به دشت كه رسيدم
شرم را گوشواره گلبركها كردم.

كودك به آهو گفت:
با نور مجروح مهتاب از خواب بيدار شدم
و جهان زيباتر از مادرم بود.

5مهر87

در ساية هرديوار

چه ساعت سردي!
چه سردي سردي!
آفتابي نيست.
و در غروب
كلاغهاي ساكت بر شاخه هاي درخت اندوهگين
سنگيني مي كنند
و در ساية هرديوار
گرازي پير،
با پوزه اي از طمع به خون آلوده،
چرت مي زند.

مرداد 87

هربامداد...

هربامداد
در آفتاب درختي مي رويد
با ريشه هايي مذاب
و شاخه هاي منتشر.

ستاره ها
گوشواره هاي درخت خاموش اند
يله در كهكشان
با تاريكي سرد مرگ.

از پنجره تا آفتاب
گنجشكان مي خوانند
براي گوشواره هاي سرخ
بر جاده هاي بي عابر.

10مهر87

چشمهاي تو و مشرقهاي من
چشمهاي تو
و مشرقهاي من
اين، چه حكايت است؟

صبحگاه زود
و گهواره هاي تكرار...
اين چشمها، اين چشمها، مشرقهاي من اند.

و روز
ادامه مي يابد در لحظه هاي بي توافق
در دقايق خفيف صدا.

فرومي ريزم از پائيز
در برگ ريزانهاي زرد
با هر غروب نگاه.

26مهر87

۱۰/۰۴/۱۳۸۷

كابينه شكنجه‌گران(قسمت دوم)




متكي: شكنجه‌گري كه تروريست و بعد وزير شد
منوچهر متكي وزير خارجه كابينه هزار تيران است. او از لو رفته ترين چماقداران، شكنجه‌گران و تروريستهايي است كه ساليان متمادي دست اندر كار قتل و جنايت بوده است.
قبل از اين كه به معرفي سوابق او بپردازيم بهتر است او و مسئوليتهاي گذشته‌اش را مختصري شرح دهيم.
منوچهر متكي متولد 1332، در بندر گز، است. او از دانشجويان انجمن اسلامي بود كه در دانشگاه بنگلور هند در رشته علوم اجتماعي درس مي‌خواند. با پيروزي انقلاب در سال1357 به ايران بازگشت و از نوچه‌هاي احمد توكلي (وزير كار و نماينده مجلس كه در ضديت با مجاهدين از همان آغاز شهره بود) گرديد. بنا به نوشته خودش در سال 1370 از دانشگاه تهران مدرك كارشناسي ارشد روابط بين الملل گرفت.


در سوابق شغلي او آمده است كه متكي وقتي به ايران بازگشت ابتدا به معلمي پرداخت سپس نماينده مجلس شد و از آن جا به استخدام وزارت امور خارجه درآمد. بعد سفير ايران در تركيه (1364تا68) و در سالهاي بعد(1373) سفير ايران در ژاپن شد.او در سالهاي در سال1368 مدير کل اروپا، معاون امور بين الملل، معاون حقوقي کنسولي و امور مجلس بود.
اما اگر بخواهيم واقعيت مشاغل او را ذكر كنيم خوب است به نشريه مجاهد (شماره267 ـ 24آبان64) استناد كنيم. در اين شماره نشريه ليستي حاوي نام 3771 تن از شكنجه‌گران و 576زندان از مجموعه زندانها و شكنجه‌گاههاي رژيم منتشر شده است.
در رديف شماره 3122 اين ليست نام منوچهر متكي آمده است. در آن ليست علاوه بر نماينده مجلس بودن اشاره شده كه وي پاسدار، عضو جوخه اعدام و شكنجه‌گر از بندرگز بوده است. اما براي شناخت دقيقتر بهتر است به نامه يكي از نزديكان او به نام «محمدحسين متكي» كه در نشريه مجاهد763 (15شهريور84) به چاپ رسيده، اشاره كنيم. نويسنده كه از بستگان متكي است و او را شخصاً مي‌شناسد درباره او نوشته است: « من محمدحسين متكي رزمندة ارتش آزاديبخش ملي ايران هستم. از آن‌جا كه قرار است منوچهر متكي جنايتكار وزيرخارجة كابينة احمدي‌نژاد شود و از آن‌جا كه اين مهرة پليد و جنايتكار نسبت خويشاوندي با من دارد، مي‌خواستم اطلاعاتي را در اختيار هموطنان عزيز قرار دهم. البته من از مواردي كه قبلاً گفته شده و همه از آنها خبر دارند، مانند نقش منوچهر متكي در تروريسم خارج كشوري صحبت نمي‌كنم و صرفاً از مواردي كه عمدتاً مربوط به‌اولين سالهاي نشو و نماي اين گرگ درنده است و شخصاً از آنها اطلاع دارم، حرف مي‌زنم.
منوچهر متكي متولد بندرگز در 45كيلو متري شهرستان گرگان از استان گلستان است. او تا قبل ازانقلاب 57 در هندوستان دانشجو بود و در مقطع انقلاب ضد‌سلطنتي به‌ايران آمد و تقريباً از همان ابتدا جذب دار‌و‌دسته‌هاي مرتجع شد. منوچهر متكي درفروردين سال 58 به‌اتفاق آخوند اسماعيل جهانشاهي. هادي نبوي و عباس محمدي، حزب جمهوري اسلامي را در بندرگز تأسيس كردند. او در فاز سياسي سردمدار عناصر چماقدار واوباش حزب اللهي در بندرگز بود و به‌همراه عباس محمدي كه فرمانده سپاه پاسداران بندرگز بود، درحمله وهجوم به‌هواداران مجاهدين و خانه‌هاي آنها در بندرگز و بخشهاي تابعه نقش اصلي را داشت. منوچهر متكي هم‌چنين با سخنرانيهايي كه در تجمعات بسيجيان و چماقداران در مساجد و در نماز جمعه بندرگز مي‌كرد، از عوامل اصلي تحريك و هدايت آنها بود. او در جريان به‌اصطلاح انقلاب فرهنگي، در تصفيه و اخراج فرهنگيان و معلمين آگاه و هواداران مجاهدين در مدارس بندرگز و بخشهاي تابعه نقش تعيين‌كننده‌اي داشت.
منوچهر متكي درسال 1360 به‌عنوان نمايندة امام‌جمعة فاسد‌الاخلاق و جاني بندرگز، آخوند رباني، به‌اتفاق احمد توكلي ( داديار وقت و وزير كارسابق) و يعقوب هاشمي يكي از فرماندهان سپاه پاسداران بهشهر جزء نفرات ثابت هيأت محاكمه‌كنندة هواداران مجاهدين در شهرهاي بندرگز، گلوگاه، كردكوي و بهشهر در دادگاه انقلاب بهشهر بود». در ادامه اين نامه افشاگرانه به برخي از جنايتهايي كه منوچهر متكي به صورت مستقيم دست داشته است اشاره شده: «منوچهر متكي در شكنجه و اعدام تعدادي از مجاهدين به‌طور مستقيم شركت داشت. از جمله شخصاً مجاهد شهيد عليرضا آهنگري را مورد بازجويي و شكنجه قرار داد و در اعدام وي به‌همراه پنج نفر ديگر از هواداران مجاهدين در يكي از باغهاي اطراف بندرگز شركت داشت. اين جنايتكار به‌اتفاق همدستانش جسد مجاهد شهيد عليرضا آهنگري را بعد از اعدام پشت درِ خانة پدريش گذاشتند. وقتي پدر پير اين مجاهد شهيد با جسد غرقه به‌خون پسرش روبه‌رو شد سكته كرده وكمتراز دوماه بعد فوت كرد.
- يك نمونة ديگر مربوط به‌اواخر سال1360 بود كه منوچهر متكي شخصاً مجاهدشهيد حبيب ملك را كه معلم بود، مورد بازجويي وشكنجه قرار داد. بعد از اين‌كه حبيب پيشنهاد همكاري با مزدوران رژيم را رد كرد، منوچهر متكي گفت كه سزاي همكاري با منافقين اعدام است. سرانجام حبيب ملك را در پشت يك مرغداري نزديك دريا در بندرگز همراه با تعدادي ديگر از هواداران مجاهدين اعدام كردند .
- در يك مورد ديگر هنگامي كه خانوادة مجاهد شهيد محمدرضا ترابي كه دانش آموزي 16 ساله بود از منوچهر متكي پرسيدند كه چرا فرزندمان را آزاد نمي‌كنيد؟ در جوابشان مي‌گويد: «پسرتان منافق است، من از او خواستم توبه‌كند ولي او جواب داد امام (بخوانيد خميني دژخيم ) بايد توبه‌كند. بنابراين حق اوست كه اعدام شود». بعداز چند روز محمد رضا ترابي 16ساله را همراه چند مجاهد ديگر اعدام كردند.
- منوچهر متكي جنايتكار درسالهاي پس از 30خرداد 1360، همراه با همكاران جنايتكارش دهها نفر را در محوطة سپاه پاسداران، لب دريا، در جنگل، در زمينهاي كشاورزي و باغهاي اطراف شهرستان بندرگز اعدام كردند. هم‌چنين بايستي يادآوري كنم كه او يكي از كساني بود كه بعد از اعدام مجاهدين از دفن پيكر اين شهدا در قبرستانهاي عمومي جلوگيري مي‌كرد. در نتيجه خانواده‌هاي شهدا ناچار آنها را در باغچه خانة خودشان يا در باغ و جنگل دفن مي‌كردند. از جمله مجاهدين شهيد نبي ميرعابديني، صمد سراج، فردوس سراج، غلامرضا آهنگري، حبيب ملك و ساير شهدا كه بيش از 95درصد شهداي مجاهد خلق در آن مناطق را تشكيل مي‌دهند، در حياط منازل، در باغهاي اطراف و درجنگل دفن شده‌اند.
- منوچهر متكي درموضع نمايندگي مجلس با استفاده از تريبونهاي نمايش جمعه، مساجد و مراسم رسمي از كشتار هواداران مجاهدين فعالانه و به‌صورت علني دفاع مي‌كرد.
دراوائل سال 1361 منوچهر متكي به‌اتفاق عباس محمدي و يك آخوند از شهرستان كردكوي، گروهي به‌نام سياه جامگان تأسيس كرده بود. اين جنايتكاران لباس سياه مي‌پوشيدند و شبانه با چند خودرو براي ايجاد رعب و وحشت و قتل و غارت به‌خانه‌هاي هواداران مجاهدين حمله مي‌كردند. آنها كار را به‌جايي رساندند كه بعداز مدتي، به‌دليل اعتراضات مردم وشكايت به‌دادستاني تهران، كار اين گروه متوقف شد.
درسالهاي 60 و 61 منوچهر متكي جهت دستگيري هواداران فعال وشناخته‌شدة مجاهدين در بندرگز تيمهاي شكار تشكيل داده بود. اين تيمها درشهرهاي مختلف شمال مأموريت انجام مي‌دادند. محمد متكي (برادر منوچهر متكي ) هم در يكي از اين تيمها عضويت داشت».
هرچند محتويات اين نامه به اندازه كافي گويا است تا وزير خارجه كابينة هزار تيران را بشناسيم اما بد نيست به يكي ديگر از جنبه هاي اقدامات او، اين بار در خارج كشور، يعني اقدامات تروريستي متكي اشاره كنيم.
متكي در سال1364 به عنوان سفير رژيم در تركيه منصوب شد. ولي كار اصلي او پشتيباني ازتيمهاي ترور و ايجاد تسهيلات با پوشش ديپلماتيك براي آنها بود. در آن ايام تيمهاي ترور رژيم در تركيه دست به ترور تعدادي از مخالفان زدند. به چند نمونه از «تك زني»هاي آنان (اصطلاحي كه بين خودشان رايج بوده است) اشاره مي‌كنيم:
ـ 11خرداد1364 ترور سرهنگ بهروز شهورديلو در استانبول
ـ 2دي1364 ترور سرهنگ عزيز مرادي در استانبول
ـ 2 آبان 1365 ترور سرهنگ احمد حامد منفرد، در آنكارا
ـ10 آذر 1366 ترور جواد حائري يك مخالف رژيم در منزلش در استانبول
ـ 3مرداد 1366 ترور محمد حسن منصوري و يكي از دوستانش در استانبول
ـ شهريور65 حمله به كنيسة يهوديان در استانبول
ـ قتل يك ديپلمات سعودي. روزنامه حريت چاپ تركيه در 6 خرداد 1368 گزارش داد يك گروه 14 نفره هنگام نفوذ به خاك تركيه از ايران براي انجام كار تروريستي دستگير شدند. رئيس اين گروه در قتل ديپلمات سعودي در آنكارا دست داشت.
علاوه براين عده تعدادي از شهروندان تركيه نيز قرباني «تك زني»هاي تيمهاي تروري شدند كه در پشت پرده همه شان متكي نقش اول را داشت. از جمله آنان مي‌توان ا ز افراد زير نامبرد:
ـ 31 ژانوية90 (11بهمن68): پرفسور معمر آكسوي رئيس جمعيت حقوقدانان تركيه و وكيل سابق مجلس تركيه مورد اصابت گلوله قرار گرفت.
ـ 16 اسفند 68: ترور چتين اِمَچ: روزنامه‌نگار ترك
فلاحيان وزير اطلاعات رژيم در سال71 در يك مصاحبه تلويزيوني با صراحت گفته بود: « ما رد پای آنها (مخالفین رژیم) را در خارج نیز تعقیب می کنیم. ما آنها را تحت نظر داریم و سال گذشته موفق شدیم که ضربه های سنگینی به اعضای برجسته آنها بزنیم» اين حرف شامل عملكرد گذشتة رژيم نبود. بلكه در سالهاي بعد از سفارت متكي نيز ادامه يافت. مثلا در 14خرداد71 علي اكبر قرباني از اعضاي مجاهدين را در استانبول دزديده و بعد از شكنجه هاي وحشيانه به شهادت رساندند.در 7بهمن1371 يك روزنامه نگار ترك به نام اوگور مومجو، و در 5ارديبهشت1372 يك روزنامه نگار ديگر به نام حكمت ستين ترور شدند. وزير داخله تركيه و همچنين پليس اين كشور بر دست داشتن يك گروه حزب الله كه در ايران آموزش ديده بودند و يك شبكه تروريستي رژيم در انجام اين ترورها تأكيد كردند.
منوچهر متكي در مدتي كه ظاهراً سفير بود در كليه موارد تروريستي مسئوليت تهيه پاسپورت و ويزا و حل وفصل مسائل مربوط به تردد تروريستها را به عهده داشت. او همچنين مراكز پوششي، از قبيل چلوكبابي و آرايشگاه و دفتر فرهنگي براي استقرار تروريستها ايجاد مي‌كرد.

يك نمونه رسواكننده:
در آبان1367 تروريستهاي سفارت رژيم در استانبول مجاهدي را ربودند و پس از شكنجه قصد انتقالش به ايران را داشتند. اين فرد كه ابوالحسن مجتهدزاده نام داشت موفق شد با استفاده از يك موقعيت استثنايي از چنگال تروريستها فرار كند. اين فرار پرده از چهره متكي و ساير ديپلمات تروريستهاي سفارت آخوندي در استانبول برداشت. هنگامي كه پليس اتومبيل تروريستها را متوقف كرد( در حالي كه مجتهدزاده را در صندوق عقبش مخفي كرده بودند) كار به تيراندازي كشيده شد و نهايتاً پليس با زور صندوق عقب را باز كرد و ابوالحسن مجتهدزاده را كه سراسر بدنش را با چسب ضدآب بسته بودند، پيدا كرد.
مجتهدزاده در مصاحبه هاي متعددي شركت كرد و به طور مفصل داستان آن چه را متكي و بقيه تروريستها برسرش آورده بودند توضيح داد. روزنامه هاي تركيه نيز گزارشهاي مشروحي در اين مورد منتشر كردند. مثلاً روزنامه ترجمان در گزارشي به نام «گزارش ترور، ستاد فرماندهي ناتو در تركيه زنگها را به صدا در آورد» نوشت: توجهات به ايران در گزارش ستاد فرماندهي ناتو. در دو سال اخير اقدامات تروريستي بين المللي رژيم تهران نسبت به قبل افزايش يافته است. بمبهاي ساعتي
سؤال روز در آنكارا: متكي از تركيه مي‌رود يا نه؟»
مجتهدزاده در اول اسفند84 در پارلمان اروپا شركت كرد و مقداري درباره دزديده شدن خودش توضيح داد. او گفت: « من در اكتبر 1988 در تردد به محل كارم سوار ماشين بودم كه 4 خودروي رژيم با ايجاد يك تصادف ساختگي جلوي مرا گرفتند و مرا ربودند. آنها مرا به زور در پشت يك ماشين انداختند و به يك خانه امن بردند. در آنجا با چسب نواري سراسر بدن مرا بستند و شروع به شكنجه كردند. به اين شكنجه به اصطلاح فوتبال مي‌گفتند. بعد از چند روز مرا به كنسولگري رژيم در استانبول بردند و در يك قفس آهني كمتر از يك متر مربع حبس كردند. در آنجا شكنجه من ادامه داشت و در يكي از همين روزها بود كه من منوچهر متكي سفير وقت رژيم در تركيه را ديدم كه به من گفت مي‌خواهي همسر و پسر كوچكت را كه در آن يكي اتاق زنداني هستند، بياوريم تا ببيني؟ متكي ادامه داد كه امروز عمرت تمام است. متكي را ساير مزدوران رژيم حاجي آقا صدا مي‌كردند».

۱۰/۰۱/۱۳۸۷

جاودانه، در قلب همة ما



در سالروز شهادت شکرالله پاک نژاد

(نقل از كتاب روزهاي راه راه

يادمانده‌هاي سالهاي بند)


سلامت رابطة مجاهدين با شكري(پاك‌نژاد)، و او با مجاهدين و بالاخص مسعود(رجوي) يكي از افتخارات جنبش مسلحانه است. نمونة اين رابطه را در گذشتة نهضت ملي نداشته‌ايم. در زندان قبل از سال50 هم نداشتيم. بعد از سال50 هم نفس اين رابطه به‌عنوان يك دستاورد تاريخي باقي مانده و خواهد ماند. به‌طوري كه اگر از من بپرسيد روابط انقلابي بين افراد و گروهها، يا گروهها و گروهها چگونه بايد باشد. من نيازي به‌مراجعه دادن شما به‌كتابهاي كلاسيك نمي‌بينم. مثال بارز و مشخص آن را برايتان بازگو خواهم كرد. به‌نوع رابطة شكري به‌عنوان يك انقلابي و مبارز بزرگ با مجاهدين و به‌طور خاص مسعود نگاه كنيد. از نظر من اين خودش تعريف است.
شكري برادر بزرگ ما بود. بزرگ و دلسوز و مسئول. از آنجا كه اهل بازي نبود، اين طرف ميز و آن طرف ميز را هم به‌رسميت نمي‌شناخت. گرم و صميمي و رك حرفش را مي‌زد. شجاع و دلير، موضع‌گيري‌هايش درس آموز صداقت براي همة ما بود. يادم مي‌آيد كه مسعود هميشه به‌ما سفارش مي‌كرد حرفهاي او را جدي بگيريم. و خودش به‌واقع جدي مي‌گرفت.بسياري از ما با آن چهرة صميمي و شجاع از طريق عكسش در روزنامه‌هاي رژيم شاه آشنا شديم. من هم اولين بار عكسش را در كيهان سال49 ديدم. نزديكهاي عيد بود. چند جمله‌اي كه از او نقل شده بود، كافي بود تا آدم را هميشه مخلصش كند.
بعد كه او را از نزديك در زندان ديدم هي نگاهش كردم. چهره‌اش همان پيامي را مي‌داد كه از عكسش گرفته‌بودم. در آبدارخانة بند4 با هم كارگر بوديم. هركداممان روي سطلي واژگون نشسته بوديم تا چيزي را پوست بكنيم. شكري داشت تعريف مي‌كرد و من سخت غرق تماشايش بودم. در قزلحصار بارها دفاعيه‌اش را از راديو شنيده و پياده كرده بودم. همين طور كه شكري حرف مي‌زد من زمزمه مي‌كردم: «…وظيفة هر فرد ايراني است كه تفنگ به‌دست از حقوق و آزاديهاي خود دفاع كند. چون در چنين شرايطي تنها تفنگ است كه مي‌تواند وسيلة مؤثري براي دفاع از آزادي و حقوق‌بشر باشد». و بعد همين طور كه او مي‌خنديد و قهقهه مي‌زد من ادامه مي‌دادم: «آزادي اين كلمة زيبا و دوست‌داشتني را هيچ‌كس نمي‌تواند فراموش كند. آزادي انسان از قيد گرسنگي، بي‌سوادي و بي‌عدالتي، زور و استبداد، مفاهيم كهنه كه حافظ استثمار انسان از انسان است… چگونه مي‌توان در ميان مردمي كه در چنگال استبداد، گرسنگي، بي‌سوادي و وحشت اسيرند، احساس آزادي كرد؟» و بعد يادم مي‌آمد كه او ماركسيستي بود كه به‌شاه به‌خاطر تبعيد خميني حمله كرد. كاري كه خيلي از طرفداران خود آن كفن‌پاره هم جرأتش را نداشتند.
بعد هم يادتان باشد شاه به‌صورت مستقيم از شكري نام برد و به‌او حمله كرد. بعد از آن، فشار ساواك روي درهم شكستن شكري مضاعف شد. حتي حسين‌زاده (عطارپور) شكنجه‌گر معروف ساواك گفته بود اگر نتواند شكري را به‌پاي مصاحبه تلويزيوني بكشاند لچك به‌سر خواهد كرد. و همه شاهد بوديم كه آن شكنجه‌گر وحشي چگونه به‌يمن مقاومت و هشياري شكري حسرت به‌دل ناكام ماند. من در آن زمان چيز زيادي از اين دفاع نمي‌فهميدم. اما مي‌دانستم كه اين كار يك نوآوري است. مي‌فهميدم كه گوينده اين حرفها توده‌اي نيست. همين و بس. اين براي شكري يك افتخار و نوآوري انقلابي بود. هرچند كه آن نمك‌نشناس دريده در سالهاي بعد شكري را به‌جوخة تيرباران سپرد تا كار ناكرده شاه را تمام كند.
چندي بعد با موردي برخورد كردم كه برايم بسيار تكان دهنده بود. در سال53، ماركسيست‌ها در قصر، بسيار پراكنده و متشتت بودند. هركس براي خودش علمي راه انداخته بود و چيزي مي‌گفت. جمع ما (مجاهدين) به‌صورتي يك پارچه در برابر تمام مسائل نظر و احدي داشتيم. اما ماركسيست‌ها شاخه‌هاي متعددي بودند. در اين ميان يك عده تازه به‌دوران رسيده‌اي كه زورشان به‌سرگرد زماني نمي‌رسيد بند كرده بودند به‌خداي توي آسمانها. تمام مبارزه‌شان شده بود فحش به‌خدا دادن. البته چه مي‌خواستند و چه نمي‌خواستند، اين حركتشان يك معناي سياسي خاص هم داشت. آن هم اين بود كه بايد به‌جاي ساواك و شاه و سرگرد زماني به‌جنگ مجاهدين رفت. و بر ضد آنان يك جريان ايدئولوژيك راه انداخت. گذر ايام نشان داد كه گير اصلي در كم آوردن مبارزاتي حضرات بود. يكي از اين حضرات ناصر ... بود. سوسول و پرادعا كه بعد هم اكثريتي شد و در خارج كشور به‌مراد نهايي دلش رسيد. مجازات اتوديناميكي كساني كه ديواري كوتاه‌تر از مجاهدين نمي‌يابند. و يا اين كه مي‌خواهند از ديواري بلندتر از قد خودشان بالا بروند. اين ميزان انحطاط را بايد بچشند و تا طبقة هفتم جهنم ضدانقلابيگري سقوط كنند. به‌هرحال اين ناصر مي‌توانست هرعقيده‌اي را داشته باشد. ضد مذهب باشد يا نباشد. اما او مي‌آمد با هواداراني كه سن و سال كمي داشتند رابطه عاطفي ايجاد مي‌كرد و بيخ گوششان مي‌خواند كه مجاهدين بي‌خود مي‌گويند كه مذهب اين است و ... مذهب همان است كه در كتابهاي علامه طباطبايي و جعفري و حداكثر بازرگان و شريعتي آمده است.در همين گيرو دار‌ها بود كه ناصر با يكي از بچه‌هاي كم سن و سال طرح دوستي ريخت.كسي كه بعدها از مجاهدان ارزنده شد و در زمان خميني به‌شهادت رسيد و به‌همين دليل نامش را نمي‌برم. ما به‌شدت متناقض بوديم كه در برابر اين ناجوانمردي كه كلي دردسر ايجاد مي‌كرد و وقت مي‌گرفت چه بكنيم؟ بالاخره قضيه را با مسعود(رجوي) مطرح كرديم. گفتيم خوب مي‌دانيم كه تمام علم و علوم ناصر در چند كتابي خلاصه مي‌شود كه خودمان دهها بار خوانده و نقدش كرده‌ايم. ولي فضايي كه در بند ايجاد مي‌شود هيچ چيز نيست جز به‌نفع سرگرد زماني. مسعود فكري كرد و عاقبت گفت بهتر است ما وارد قضيه نشويم. بعد گفت با شكري مشورت خواهد كرد. شكري به‌محض اين كه قضيه را شنيد با عصبانيت بسيار وارد كار شد. رفت با ناصر صحبت كرد. نمي‌دانم به‌او چه گفت. اما در بازگشت، به‌مسعود گفت ناصر آدم تازه به‌دوران رسيده‌اي است. از او پرسيده‌ام كه چه چيزهايي به‌فلاني مي‌گويد وديده‌ام چيزهايي را كه خودم براي او گفته‌ام به‌صورت دست و پا شكسته دارد به‌خورد آن بنده خدا مي‌دهد. به‌او اخطار كرده‌ام كه دست از اين كارهايش بردارد. شكري چيز ديگري نگفت. اما بعد از آن ديديم ناصر دست و پايش را جمع كرد و ديگر دنبال آن فرد به‌خصوص نگشت.
برخورد مسئولانة شكري هميشه ما را در رابطه با خودش شرمنده مي‌كرد.چيزي كه در تمام طول زندان ادامه داشت و بعد هم ادامه يافت بعد از آزاديش يك روز با چند نفر به‌ديدنش رفتيم. همان طور گرم و خودماني و بي‌ريا بود. و البته بسيار هوشيار. در آن ايام، تازه حمله به‌اجتماعات داشت شروع مي‌شد.جريان را به‌او گفتيم. گفت اين داستاني نيست كه از پائين شروع شده باشد و مشكلي هم نيست كه جوابش در پائين باشد. او با تأكيد گفت بايد مسأله را سياسي كرد تا بشود يقة سردمداران قضيه را گرفت. بعد به‌نقش ما به‌عنوان عنصر مجاهدخلق در حل تاريخي اين مسأله اشاره كرد و گفت در اين شرايط حساس همه چشمها به‌سوي مجاهدين خيره است.
او در دوران مبارزة سياسي با آخوندها به‌واقع از موضع برادري دلسوز، هم در مسائل سياسي يار مسعود بود و هم به‌فكر ميليشياهايي بود كه در صحنة مقدم نبرد ضدارتجاعي قرار داشتند. بارها سفارش غذا و خواب آنها را مي‌كرد و هميشه با چشماني تيزبين و هوشيار كه از مشخصه‌هايش بود اوضاع را پيگيري مي‌كرد. اين برخوردها از شناخت عميق او نسبت به‌مجاهدين و نقش تاريخي آنها ناشي مي‌شد.خوب به‌خاطر مي‌آورم كه در عيد سال59 بعد از پايان مصاحبه مسعود دربارة وضعيت نيروهاي سياسي موجود در صحنة آن روز شكري گفت: «از اين پس قلب انقلاب ايران در سينة مسعود مي‌تپد». و به‌ما (مجاهدين) پيام داد قدر او را بدانيم. شكري با اين جمله خودش را براي هميشه در سينة مجاهدين جاودان كرد

۹/۲۹/۱۳۸۷

من مؤمنم، من كافرم

چرك نامهاي نشسته بر تنم را نمي شويم؛
بي هيچ شرمي كه شرم نيست
زنّار بسته ام،
و به جان خريده ام هزار طعنة تلخ را
و در اين پس‌كوچه غريبي مي خوانم
ترانه اي را كه از درخت فردا چيده ام.
من مؤمنم به تنهايي خود
و وفاداري شما
من مؤمنم به شما.



من كافرم به فراموشي
در حافظه‌هاي فرسوده.
كودكان سرزمين انتظار
در كوخهاي بي كسي
ميوه اي را خواهند خورد
كه من بوي آن را در شعرهايم دارم
و مزه اش را در باغهاي لذت چشيده ام.

من كافرم به ايمان شما
وقتي ميان بادها
مسافري را نمي بينيد
كه با چمداني از يادها
به خانه باز مي گردد.

من مؤمنم
به همسايه و ريشه هاي قديمي
و سراغهاي گرم
من مؤمنم به همة صداهاي گمشده
در ميان بوقهاي هياهو.
و كافرم به اين اتاق تنگ
به اين عشق برفكي
با اميدهاي بي شمار مضحكش
من كافرم به اين موسيقي نرم خواب آور
يا عربدة گوشخراش مردمان
و كافرم، يعني كافرم، يعني كافرم
به كوسه هاي دروغ
كه خون مرا بو مي كشند
و تكه پاره ام مي خواهند.
آبان87


۹/۲۳/۱۳۸۷

كابينة شكنجه‌گران




(معرفي سه شكنجه‌گر كابينة احمدي‌نژاد)
(1)

انتضاب احمدي‌نژاد به عنوان رياست جمهوري بعد از خاتمي، درسال 84 ، حاوي پيام روشني بود. كشتي اصلاحات درهم شكسته شده بود و حناي فريبكار بزرگ آن، خاتمي، ديگر نه براي خارجيها و نه براي داخليها رنگي نداشت. به ناچار خامنه‌اي بايد پرده را كنار مي‌زد و برسركوب بيشتر تأكيد مي‌‌ورزيد. احمدي‌نژاد مهرة دستچين شده او براي اين دور از بازي بود. مردي كه از همان روز اول رياستش به درستي نام «مرد هزار تير» گردن آويزش شد و همگان دانستند كه مهره جديد خامنه‌اي اين بار شكنجه‌گري است كه هزار تير خلاص برشقيقه زندانيان سياسي شليك كرده است. پيام روشن بود.
معمولاً احمدي‌نژاد و كابينه او را به نام «كابينه پاسداران» مي‌نامند. البته اين درست است. واقعيت دارد كه از 21تن وزراي كابينه او 13تن سوابق طولاني در سپاه و وزارت دفاع وارگانهاي وابسته به آنها را داشتند.
داوود دانش جعفري، حسين صفارهرندي، مصطفي محمدنجار، سيد مهدي هاشمي، محمد جهرمي، مسعود ميركاظمي، سيدپرويز فتاح، محمد سعيدي كيا، محمدرضا اسكندري، محمد رحمتي، عليرضا طهماسبي، محمد سليماني و عليرضا علي احمدي وزراي پيشنهادي اقتصاد، فرهنگ و ارشاد اسلامي، دفاع، رفاه، كار، بازرگاني، نيرو، مسكن، جهاد، راه و ترابري، صنايع و معادن، ارتباطات و تعاون هركدام داراي سوابق اعلام شده و بسيار لو رفته‌اي در نهادهاي سركوب هستند. اما اگر كابينه احمدي‌نژاد را فقط كابينه پاسدارن بدانيم اشتباه كرده‌ايم. واقعيت اين است كه علاوه برپاسداري، كابينه داراي ويژگي ديگري نيز هست. شكنجه‌گري و شركت مستقيم در قتل و كشتار زندانيان سياسي. در كابينه، و همكاران نزديك احمدي نژاد، كساني ديده مي‌شوند كه تنها پاسدار نبوده‌اند. بلكه در بازجوييها و شكجه ها و قتلها نقش مستقيم داشته‌اند. مصطفي پورمحمدي، وزير كشور احمدي نژاد، آخوند جنايتكاري است كه تنها يكي از جرائمش عضويت در هيأت مرگ در جريان قتل عام 30هزار زنداني سياسي در سال1367 است. او چهره شناخته شده‌اي است كه از همان سالهاي ابتداي حاكميت آخوندها كاري جز قتل و جنايت نداشته است. همچنين سرتيپ پاسدار حسين صفار هرندي و ديگران... ما در اينجا قصد بررسي سوابق تك به تك اعضاي كابينه يا همكاران احمدي‌نژاد را نداريم اما به عنوان نمونه سه تن از آنان را برگزيده‌ايم كه به معرفي مختصر آنان مي‌پردازيم.

معاون هزار تير
اسفنديار رحيم مشايي(متولد 1339 در رامسر) يكي از معاونين اصلي احمدي‌نژاد است. مشايي به قدري به احمدي‌نژاد نزديك است كه مطبوعات حكومتي نوشته‌اند او به كليه وزار و معاونان خود دستور داده حق ملاقات «با مقامات عالي نظام» را بدون اطلاع مشايي و يا الهام(سخنگوي دولت) ندارند. بعد از هرملاقات هم موظفند گزارش کامل آن را به اين دو نفر گزارش كنند.
او علاوه بر معاونت احمدي نژاد، ریاست سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری و همچنين رياست مرکز مطالعات جهانی شدن را نيز به عهده دارد.
در سايت مشايي مشاغل ديگرش چنين آمده است:
جانشین رییس جمهور در شورای عالی ایرانیان خارج از کشور
عضو شورای نظارت بر صدا و سیما
عضو شورای فرهنگی دولت
نماینده رئیس‌جمهور در شورای نظارت بر سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران
عضو کمیسیو‌نهای اقتصاد و فرهنگی دولت.
مدیر کل اجتماعی وزارت کشور
مدیر شبکه رادیو پیام
مدیر شبکه رادیو تهران
معاون اجتماعی و فرهنگی شهرداری تهران
رئیس سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران
مشايي از چهره‌هاي جنجالي كابينه احمدي‌نژاد است. او در يك تقسيم كار با رئيس خود نقش متفاوت و به ظاهر متضادي به عهده دارد. براساس اين وظيفه كارهايي كرده و حرفهايي زده كه جنجالهاي بسياري برانگيخته است.
مثلاً در سال 87 وقتي مشايي به تركيه رفت در «‎‏مراسم دعوت از ‏سرمایه گذاری برای طرحهای گردشگری» شركت كرد. در اين مراسم بود كه 12زن با لباس محلي براي تحويل قرآن به قاري رقصيدند. حضور مشايي در اين مراسم موجي از خشم بقيه مرتجعان را برانگيخت. به طوري كه خواستار استعفاي او شدند. از جمله به گزارش خبرگزاري ايسنا «آیت‌الله صافی گلپایگانی در درس خارج فقه روز چهارشنبه، اهانت و جسارت در ‏یک همایش مربوط به سازمان میراث فرهنگی و گردشگری به ساحت مقدس قرآن کریم را شدیدا محکوم کرد»‎. او همچنين گفت: «اهانت به قرآن قابل تحمل نیست و کسی که مسوول این سازمان است صلاحیت ندارد در این جایگاه باشد» (خبرگزاری ایسنا 23آبان87)
بعد از اين حادثه مشايي با اظهار اين كه «ايران امروز با مردم آمريکا و اسرائيل دوست است. هيچ ملتی در دنيا دشمن ما نيست اين افتخار است...» جنجال ديگري آفريد و خيليها عليه‌اش حرفها گفتند. از جمله دفتر سياسي سپاه هم خواستار استعفايش شد و در هفته نامه صبح صادق(29 مرداد87) نوشت: «اگر ایشان به دلیل سخنان زشت‎ ‎خود به این ‏انتظارات به حق پاسخ ندهد، شایسته است رئیس جمهور در مورد استمرار‎ ‎حضور مشایی در مسئولیت سازمان ‏میراث فرهنگی تجدیدنظر کند. چنین درخواستی بدان جهت‎ ‎است که تا به حال مواضع و سخنان مشایی در چندین ‏نوبت برای دولت اصولگرای نهم‎ ‎دردسرساز شده و سخنان اخیر وی اولین اشتباه او نبوده که به راحتی قابل ‏اغماض باشد».
كار آن چنان بالا گرفت كه جنجال حتي به جلسه علني مجلس رژيم كشيده شد. مشايي هم كه خط و ربط كاملي در دست داشت در مقابل گفت: «به هيچ وجه واژه ملت اسرائيل را به كار نبرده‌ام . عبارت من مردم اسرائيل بود». و اضافه كرد كه : «هزار بار مي‌گويد مرگ براسرائيل».
در اين خيمه شب بازي خامنه‌اي و احمدي‌نژاد مي‌خواستند از طريق مشايي به از ما بهتران پيام بدهند كه اگر قرار بر ساخت و پاخت باشد خود آنها بهترينش هستند. اما از قضا سركنجبين صفرا فزود. يعني به تضادهاي دروني چنان دامن زد كه بالاخره پاي خود «رهبر» را به ميان كشيد و با اشاره مستقيم او بود كه برخي سكوت كردند. اما قصد ما بررسي مواضع سياسي مشايي، و هدف نهايي جنجالهايي كه راه مي‌اندازد نيست. بسيار روشن است كه نه مشايي و نه هيچ مهره ديگري به هيچ وجه نه ظرفيت و نه توان چنين «غلط كردنهايي» را دارد. آن چه كه به بحث ما مربوط مي‌شود اين است كه بيابيم چنين مهره هفت خطي از كجا آمده و در كدام شكنجه گاه تربيت شده است؟
خود مشايي اصلاً دوست ندارد به سوابق خود در وزارت اطلاعات و سپاه اشاره‌اي بكند. گوييا اصلاً آنها را فراموش كرده است. در حالي كه چهره واقعي او را وقتي مي‌شناسيم كه او را در منصب ««مسئول مناطق بحرانی» وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران در زمان ریاست‌جمهوری سیدعلی ‏خامنه‌ای و وزارت محمد محمدی ری‌شهری ببينيم.
آقاي معاون هزار تير را نبايد فقط در آن ژستهاي ابلهانه سياسي باز شناخت. حتي نبايد دلخوش بود كه او را به خاطر اقداماتي كه در جهت نابودي آثار باستاني، از جمله سيد سيوند و آرامگاه كوروش، كرده است يك جنايتكار دانست. خبرگزاري رويتر در اول ارديبهشت86 گزارش داد « تظاهر كنندگاني كه به آبگيري سد سيوند اعتراض مي‌كردند، شعار مي‌دادند «مشائي، تو چنگيز خونريزي». حتي او را نمي‌توان با دزديهايش از مجموعه گرانبهاترين اشياء باستاني به انگلستان كه يك قلمش 70قطعه از اشياء مربوط به دوران هخامنشييان بوده است باز شناخت، او را به خاطر به آتش كشيدن و از بين بردن درِ ورودي كاروانسراي تاريخي رِباطِ شاه عباسي در مِيبُد اردِستانِ يزد كه به تلافي جشن دانشجويان در رستوران سنتي كاروانسرا انجام شد مورد محاكمه قرار داد. همه اينها هست اما «چنگيز»ي و «خونريز»ي مشايي در جاي ديگري است. او بازجويي است كه شخصاً به بازجويي از دستگيرشدگان سياسي پرداخته و آنها را شكنجه داده است. جرم اصلي او اين است و از اين نقطه است كه بايد شروع كرد و به ساير جرمهاي او پرداخت.
بهتر است در اين زمينه به نشريات باندهاي ديگر رژيم استناد كنيم كه سوابق او را بهتر از ما مي‌شناسند و بيشتر از ما مي‌دانند كه او چه شكنجه‌گر سفاكي بوده است.
در تابستان 87 نشريه‌اي به نام «همت» منتشر شد كه عكس مشايي را روي جلد خود و در محاصره تفنگها و هفت تيرها نشان مي‌داد. اين نشريه كه متعلق به انصار حزب الله است (همت مخفف "هسته‌های مقاومت تاکتیکی"). سرمقالة شماره مورد نظر ما را حسين الله كرم، فالانژ معروف انصار حزب الله، نوشته است. همت در يك گزارش خود با عنوان «تاريكيهاي روشن مرد مجهول دولت نهم: اسفنديار روئين تن» دربارة سوابق مشايي نوشته است. در قسمتي از مقاله مي‌خوانيم: «انقلاب كه پیروز می شود او ‪ ۱۸ساله است، جوان رامسری كه در فضای داغ گفتگوی آن روزها از پانزده سالگی برای مردم شهر و روستا سخنرانی كرده و حالا یك سخنران قهار شده و به محور فعالیتهای انقلابی شهر تبدیل شده است. راه‌اندازی راهپیماییها، نوشتن بیانیه‌ها و پخش اعلامیه‌های حضرت امام، برگزاری هیأت مذهبی و خواندن دعای كمیل و ندبه نوجوان مداح و قاری قرآن را كم كم به جوان معتمد اول شهر تبدیل می‌كند». نويسنده سپس به سوابق مشایی در اطلاعات سپاه رامسر، اعزام او به كردستان مي‌پردازد و پس از تصريح به سوابق امنيتي و اطلاعاتي او نام مستعارش را به نام «مرتضي محب الاوليا» لو مي‌دهد و بعد هم مي‌نويسد بعد از تشكيل وزارت اطلاعات مشايي «مسئول تدوین استراتژی نظام جمهوری اسلامی درخصوص اکراد ایرانی» بوده. همچنين در زمان وزارت ري شهري در وزارت اطلاعات مسئوليت «مناطق بحراني» كشور را عهده دار بوده است.
نویسنده همچنین مشایی را مؤسس «مؤسسه مطالعات ملی» (وابسته به وزارت اطلاعات) معرفی می‌کند و در ‏توضیح نحوه آشنایی احمدی‌نژاد با وی می نویسد: «احمدی‌نژاد فرماندار خوی بود و مشایی عضو شورای ویژة ‏تأمین استان. این آشنایی سبب گشت تا بعدها احمدی‌نژاد شهردار به سبب شناختی که از سبک کار فرهنگی موفق ‏او در کردستان داشت او را به سازمان فرهنگی- هنری شهرداری تهران فراخواند».‏
با اين حساب كاملاً روشن است كه در پس اين چهرة فرهنگي كابينه مرد هزار تير، يك شكنجه‌گر سفاك و بيرحم قرار دارد كه در آزمايشهاي متعدد شكنجه‌گري و كشتار بسيار هم موفق بوده است.

مختصري دربارة يك وزير، يك شكنجه‌گر
احمدي‌نژاد از نظر به كار گرفتن شكنجه‌گران در كارهاي اجرايي گوي سبقت را از همگنان خود ربوده است. يكي از اين وزيران شكنجه‌گر عبدالرضا مصري نام دارد. او در كابينه احمدي‌نژاد به عنوان وزير رفاه و تآمين اجتماعي معرفي شده است. او در حالي به اين سمت گمارده شد كه عضو «كميسيون اجتماعي مجلس شوراي اسلامي و نماينده مردم كرمانشاه» بود.
در سوابق ومشاغل او آمده است: عبدالرضا مصري متولد 1335 در كرمانشاه فوق ليسانس مديريت در رشته مديريت دارد. علاوه براين اقلام ديگري را هم براي سوابق تحصيلي او برشمرده‌اند. با توجه به نمونه «صادق كردان» وزير كشور احمدي‌نژاد كه رسوايي مدرك دكتراي تقلبي اش از آكسفور انگلستان لو رفت بايد به مدارك مصري هم با ديده احتياط نگاه كنيم. به هرحال در شرح تحصيلات او مي‌خوانيم:
ـ کارشناسي زمين شناسي دانشگاه تربيت معلم تهران 1369
ـ کارشناسي ارشد زمين شناسي تهران 1374
ـ دکترا زمين شناسي دانشگاه تربيت معلم تهران 1380
در مورد سوابق اشتغال مصري مي‌خوانيم كه قبل از رياست كميسيون اجتماعي مجلس بر كرسي مشاغل زير تكيه زده است:
ـ ناظر شوراي عالي توسعه صادرات غيرنفتي
ـ عضو شوراي عالي اشتغال
ـ معاون كميته امداد امام خميني كشور
ـ مدير كل كميته امداد امام خميني استان كرمانشاه
ـ مدير عامل گروه صنعتي غرب
ـ جانشين دادستان انقلاب اسلامي كردستان
ـ داديار دادسراي انقلاب اسلامي كرمانشاه
ـ مسئول تعاون سپاه پاسداران انقلاب اسلامي غرب كشور
ـ عضويت در شوراهاي اشتغال، برنامه‌ريزي ـ اجتماعي ـ ورزش
ـ مشاور كميته امداد در ستاد بيمه درماني
ـ عضو شوراي هماهنگي بيمه‌هاي درماني استان
ـ مجري و طراح آئين‌نامه و دستورالعمل اجرايي پزشك خانواده براي اولين بار در كشور
ـ مدير نمونه كشور و دريافت لوح تقدير در جشنواره شهيد رجايي
ـ دريافت 38 لوح تقدير و افتخار از مسئولين كشور
انبوه اين مشاغل پر طنطنه چشممان را نگيرد. دليل اول تا به آخر دريافت 38لوح تقدير ايشان «جانشين دادستان انقلاب اسلامي كردستان»، « داديار دادسراي انقلاب اسلامي كرمانشاه»، «مسئول تعاون سپاه پاسداران انقلاب اسلامي غرب كشور» بوده است. در واقع اين مشاغل بوده كه مبناي پستهاي بعدي شده‌اند. او بايد در سمت جانشين دادستان انقلاب اسلامي كردستان» چند نفر را اعدام كرده باشد تا به كابينه «مهرپرور» مرد هزار تير راه يابد؟ معناي «داديار دادسراي انقلاب اسلامي» براي همه كساني كه دستي برآتش شكنجه و كشتار دارند بسيار روشن است. براي اين كه تنها بر اساس تحليل حرف نزده باشيم گزارش مربوط به او را كه يك زنداني از بند رسته نوشته عيناً نقل مي‌كنيم: «در كابينه پاسدار هزار تير احمدي‌نژاد فردي وجود دارد به نام عبدالرضا مصري كه سمت وزارت رفاه و تأمين اجتماعي را دارا مي‌باشد. اين فرد از بازجويان و شكنجه‌گران سنگدل در زندان ديزل‌آباد بود. مصري همراه با نوريان رئيس زندان ديزل‌آباد و حاج بهرام و آخوندهاي مرتجعي چون محمدعلي پرتوي به شكنجه زندانيان اشتغال داشت. او در سالهاي 60ـ65 يعني زماني كه فلاحيان حاكم شرع در كرمانشاه بود بازجوي دادگاه انقلاب بود. مصري به قدري بيرحم بود كه نه تنها اسيران را شكنجه مي‌كرد كه خانواده‌هاي آنان نيز از دست او در امان نبودند. به مادر پير خود من كه با صدها مصيبت و درد براي ملاقاتم آمده بود به تمسخر گفته بود «فرزندت كوپنش تمام شده» منظورش اين بود كه مي‌‌خواهد اعدامم كند. مادر من مدتها به تصور اين كه من كوپن غذا در زندان ندارم و گرسنه مي‌باشم ناراحتي و زجر كشيده بود. او يك بازجوي رسمي بود و هنگام بازجويي و شكنجه معمولاً يك اوركت آمريكايي مي‌پوشيد و همراه فردي به نام دهنوي كه مأمور دادگاه انقلاب بود».
با اين تفاصيل روشن مي‌شود كه داديار دادسراي انقلاب و جانشين دادستان انقلاب بودن دوره موفقيت‌آميزي براي او بوده و مصري به خوبي آموخته است كه در مشاغل رسمي سياسي نيز وظايفش را چگونه مانند رئيس خود، احمدي‌نژاد، انجام دهد.


ادامه دارد




۹/۱۹/۱۳۸۷

دو منطق


(دربارة برنامة رفيق ماه)

برنامه «رفيق ماه» را از تلويزيون سيماي آزادي ديديد؟ گفتگويي بود صميمي با اشكان، عرفان و فائزه فرزندان مجاهد شهيد عبدالرضا رجبي.
من فكر نمي كنم كسي باشد، و ذره اي شرف و وجدان داشته باشد، و اين برنامه را ببيند و از خود دهها سؤال نكند.
تك به تك فاكتهايي كه اين سه مجاهد جوان و نوجوان از پدر بزرگوارشان نقل مي كردند براي من نه درس آموز كه تكان دهنده بود. به يكي از آنها اشاره مي كنم.
نمي دانم اشكان بود يا عرفان گفت يك روز به ملاقات عبدالرضا رفته بودند. پدر به آنها سفارش كرده بود به اشرف بروند. و، مهم، اضافه كرده بود «اگر شما برويد من بهتر مي توانم مقاومت كنم و جلو اينها بايستم»
از لحظه اي كه اين حرف را شنيده ام تا همين الان ساعتهايم با عطر آن پر شده است. چرا كه در پس آن منطقي وجود دارد كه گريزي از آن نيست. منطق مقاومت، منطقي كه در برابر منطق تسليم است.
رو در رويي اين دو منطق تمام داستان يك انقلاب است. ما زندگي مي كنيم بر چه منطقي؟ راستي وقتي كه از ايران به خارج كشور آمديم با چه منطقي بود؟ آمديم بيرون كه جان به در بريم؟ يا اين كه بهتر و بيشتر مبارزه كنيم؟ منطق تسليم و منطق مقاومت دو جواب مختلف به اين مسأله مي دهد.
اين دو منطق پايه، ما را در دو دستگاه مختلف مي برند و به هر پرسش ما پاسخ دوگانه اي مي دهند. كاملاً متضاد. سياه و سفيد. بينابين هم ندارد. اينجا تنها جايي است كه اصلاً نمي شود باري به هرجهت بود. نمي توان هواي نسوختن سيخ و كباب را داشت. نمي شود دولا دولا شتر سواري كرد. نمي شود دكان دو نبشي باز كرد. نمي شود در مجلس يزيد رقصيد و در مجلس امام حسين گريه كرد. اول از همه، براي خودمان، بايد اين را روشن كنيم. در كدام دستگاه حرف مي زنيم، در كدام دستگاه كار مي كنيم، در كدام دستگاه نفس مي كشيم؟ زندگي را دوست داشتن برمنطق مقاومت يك معنا دارد در منطق تسليم معنايي ديگر. برخورد با مرگ در منطق مقاومت عبور فداكارانه و نثار جان معنا مي دهد و در منطق تسليم، پذيرفتن نفسي كه بيايد و برود و جز برزبوني و حقارت آدمي نيفزايد. نه زندگي و نه مرگ، به معناهاي عامشان، هيچ يك مقدس نيستند. نه بد هستند و نه خوب. چيزي كه به آنها اصالت مي دهد منطق حاكم برآنها است. منطق مقاومت يا تسليم.
حتماً شما هم شنيده ايد كه برخي رسوايان بدنام در توجيه خود استدلال مي كنند كه «بله ما اشتباه داشتيم و مجاهدين هم اشتباه داشتند» به ظاهر حرف درست است. چون معني مخالفش مي شود كه هيچ اشتباهي را نپذيريم. اما در واقع اين يك مغلطه است. زيرا باطرح آن مي خواهد همكاريهاي سركوبگرانه خود با دشمن را« اشتباه» قلمداد كند و ازطرف ديگرحقانيت بي گفتگوي مقاومت را با اين ادعاي كلي زيرسؤال ببرد و«اشتباه» محتمل قلمدادكند. خير، چنين نيست. منطق مقاومت دربرابر استبداد خون آشام مذهبي هميشه و به تمامي درست است وحق مردم ا يران است. همدستي با دشمن هم اسمش اشتباه نيست، بلكه خيانت است. اين كه آن خائن همه را با يك چوب مي راند و دم از «اشتباه همه» مي زند چه چيزي را مي خواهد بپوشاند؟ جز خيانت خود؟ ترسيدن از هيبت «امام خميني» و سازش با آخوندها، بعد هم جاسوسي كردن برايشان و كف و دف زدن و تبريك گفتن به لاجورديها براي شهادت اشرف و موسي اشتباه است يا خيانت؟ ندانستن است يا عملي استوار برپايه منطق تسليم و پذيرفتن ننگ. و راستي كه آبروباختگان تا چه حد غرق در منطق زبونانه خود هستند و تسليم تا به كجا آنان را مسخ كرده است.
به عبدالرضا برگرديم. شهيدي كه شهادت را در بالاترين مدار سرفرازي در نورديد.
مي شود زن و بچه داشت و بعد با حس منحوس مالكيت آنان، آنها را سرپوشي براي فرار از ميدان اصلي نبرد كرد. اين يك منطق است. منطق تسليم. مي شود در اين منطق، انبوه انبوه ياوه بافت و مهمل سرود. مي شود از عواطف پدري و مهر فرزندي سخن گفت. مي شود «از عشق به زندگي» و «ضرورت عشق به محبوب» سخنها گفت. و اگر اين ياوه ها مثمر ثمر واقع نشد مي شود دست به تهاجم زد و كساني را كه براين حقارت تف كرده اند بي عاطفه خواند. مي شود آنها را يك بعدي ديد. آه كه چه همسران بي وفا، چه مادران قسي القلب، و چه پدران سنگدل و بي خيالي!!!!
اما فراموش نشود، همه اينها در چارچوب منطق تسليم نوشته و گفته مي شود.
منطق ديگري هم هست. منطق عبدالرضا. مي شود به فرزندان گفت به اشرف بروند. چرا؟ براي اين كه بهتر و بيشتر مقاومت كند. براي اين كه «نه» استوار خود را تا به آخر بگويد و به ريش همة مزدوران و چهره مفلوك بريدگان، تسخر زد. بله مي شود مقاومت كرد و ايستاد و گوش به ياوه ها بست. در عوض ساعتي با عبدالرضا در گوهردشت يا ديزل آباد بود و رودرروي پاسداران شكنجه گران ايستاد و لذت مقاومت را، شيرين تر از هر لذتي حس كرد. مي شود ماند، مي شود رفت، مي شود شد. مي شود كرد كاري را كه عبدالرضا كرد. مي شود بالاتر از شهيد، صديق شد. آن چنان كه او شد.
از اين دو منطق، مقاومت يا تسليم، گريزي نيست.
شعري را كه چندي پيش گفته بودم تقديمش مي كنم:


از اين گور...


اينجا در اين چاه
عقابي پر ريخته است!
با بالها
و آسمانها و افقهاي آتش گرفته‌اش.
عقابي
با چشماني از تنهاي و رنج
و نه تنهاييِ رنج
كه رنجِ تنهايي.

اينجا از اين گور
شعله اي برخواهد خاست
از صخره و عقيق و خورشيد
و شبانگاه،
نگاه شرمناك ماه مي رمد از ابر
هنگام كه روح سپيد عقابي را
در مدفن رودها خفته مي بيند.

۹/۱۷/۱۳۸۷

سهم اندك، سهم سهمگين

جهان، همه از آن شما...!
سهم اندك من
بوسه،
و كلامي.
كلامي كه پوستها را يك رنگ مي كند
و استخوانها را مي آميزد
كلامي كه
دار رسوايي دروغگويان است
و شاعران را شاعر مي كند
در تمام لحظه هايي كه شعر نمي گويند.
سهم سهمگين من اين باشد
باقي از آن شما...



باقیمانده مطلب .....

۹/۱۴/۱۳۸۷

بازجويان و شكنجه گران كيسهاي مشخص

در رسيدگي نهايي به پرونده شكنجه در نظام آخوندي ما با حوادث و اتفاقات مشخصي مواجه هستيم كه رسيدگي به آنها هريك، خود يك پروژه خاص را تشكيل مي دهند. مهمترين و شناخته شده ترين پروژه رسيدگي به جريان قتل عام 30هزار زنداني سياسي در تابستان67 است. اما چه پيش از آن، و چه بعد از آن، ما با حوادث مشخصي كه هركدام نقطه عطفي بوده اند مواجه هستيم. مثلاً كشتار وحشيانه مجاهدين در 5مهر60 يك پروژه مشخص است كه آمران و عاملان خاص خود را دارد. يا «واحد مسكوني» (در تهران و مشهد و ساير شهرستانها) يك پروژه است كه بايد به صورت جداگانه، البته در بطن رسيدگي كلي به تمام جنايتهاي رژيم، رسيدگي شود. در سالهاي اخير نيز فجايعي نظير قتلهاي زنجيره اي، قتل زهرا كاظمي، دستگيري و شكنجه دانشجويان در قيام 18تير، اعدام حجت زماني و ... وجود داشته اند كه هركدامشان درخور رسيدگي جداگانه و مشروح هستند. همچنين رسيدگي به شكنجه و امر زندان در نقاط مختلف مانند كردستان و خوزستان و بلوچستان از جمله موارد ديگري اين بررسي هستند.


ما در اين نوشتار سر آن نداريم كه به تمامي اين موارد بپردازيم. واقعيت اين است كه از دستمان هم برنمي آيد و نياز به يك تحقيق گسترده جمعي دارد. اما تا آن جا كه مقدورمان بوده نام برخي از عوامل و آمران برخي از كيسها را گردآورده ايم كه با اقرار مجدد به ناقص بودن فقط براي ثبتشان آن را در زير مي آوريم.

كيس قتلهاي زنجيره اي:
1- علي روشني، کسي که طناب را به گردن محمدجعفر پوينده و محمدعلي مختاري انداخته و اين دو را خفه کرده بود
2- حميد رسولي، ، از مجريان قتلهاي زنجيره اي
3- مجيد عزيزي ، از مجريان قتلهاي زنجيره اي
4- مرتضي فلاح ، از مجريان قتلهاي زنجيره
5- ابوالفضل مسلمي، از مجريان قتلهاي زنجيره اي
6-محمد اثني‌عشر، از مجريان قتلهاي زنجيره اي
7- علي صفايي‌پور، از مجريان قتلهاي زنجيره اي
8- مصطفي‌هاشمي، از مجريان قتلهاي زنجيره اي
9- علي ناظري ، از مجريان قتلهاي زنجيره اي
10- اصغر سياح ، از مجريان قتلهاي زنجيره اي
11- خسرو براتي، اعتراف كرده است هنگام قتل فروهرها بيرون از خانه بوده‌
12- ايرج آموزگار، از مجريان قتلهاي زنجيره اي
13- مرتضي حقاني ، از مجريان قتلهاي زنجيره اي
14 - علي‌رضا اکبريان از مجريان قتلهاي زنجيره اي

كيس قتل زهرا كاظمي:
1- محمد بخشي رييس حفاظت اطلاعات اوين از قاتلان زهرا كاظمي
2- مظفر بابايي معروف به تهراني
3- محمدرضا اقدم احمدي كارمند وزارت اطلاعات كه از اتهام قتل شبه عمد زهرا كاظمي تبرئه شد
4- قاضي سعيد مرتضوي دادستان عمومي و انقلاب تهران

كيس اعدام حجت زماني:
1- ارجمند معاون دادستان تهران و سر پرست اجراي احكام از زمره قاتلان حجت زماني
2- ماشاالله احمدزاده داديار شعبه ششم اجراي احكام از زمره قاتلان حجت زماني
3- علي محمدي معاون زندان اوين از زمره قاتلان حجت زماني
4- محقق (آخوند زندان) از زمره قاتلان حجت زماني
5- باقري منشي دادگاه از زمره قاتلان حجت زماني
6- بابايي مدير دفتر اجراي احكام زندان رجايي كرج
7- راجي مستشار ديوانعالي ارتجاعي و صادر كننده حكم اعدام حجت زماني
8- آرش صامتي پور بازجوي حجت زماني

برخي بازجويان و شكنجه گران شهرستانها:
رسيدگي به وضعيت شكنجه در شهرستانها يكي ديگر از زير مجموعه هاي اصلي رسيدگي به پرونده شكنجه در نظام آخوندي است. در ضرورت اين مسأله لازم به يادآوري است كه هرچند گزارشهاي متعددي از جنايتهاي آخوندها در زندانها منتشر شده اما بي ترديد هر آن چه كه گفته يا نوشته شده جز اندكي از خروار نبوده است. ما هنوز از بسياري جنايتها در شهرهاي كوچك و بزرگ و حتي روستاهاي ايران خبر نداريم. وقتي در روستاي كوچكي هم چون گز، در 45كيلو متري گرگان، شاهد يك قتل عام كوچك از زندانيان و اسيران، اعم از زن و مرد و پير و جوان هستيم مي توانيم حدس بزنيم كه در روستاهاي دور افتاده ديگر چه خبر بوده است و يا در زندانهاي بزرگي مانند ديزل آباد كرمانشاه، چهارباغ اصفهان، وكيل آباد مشهد، يا كارون اهواز، چه جناياتي رخ داده است. لازم به يادآوري است كه در آبان64 نشريه مجاهد (شماره 276) ليستي حاوي نام 3771 تن از شكنجه‌گران و 576زندان از مجموعه زندانها و شكنجه‌گاههاي رژيم را منتشر كرد. بخش اعظم اين گستره متعلق به شهرستانها است كه بايد يك به يك مورد بررسي قرار گيرند.
نكته مهم در اين بررسيها اين است كه بايد از پيش بدانيم كاري بسيار پيچيده، پرزحمت و دشوار در پيش رو داريم. زيرا گذشت ساليان متمادي، گرد فراموشي بر بسياري واقعيات پاشيده و بسياري از شاهدان جنايات كه سينه هايشان مأمن بسياري از رازهاي فاش ناشده بوده است رخت بربسته و از ميان ما رفته اند. هم چنين بسياري از شكنجه گران تغيير شغل داده و در ادامه مأموريت سركوبگرانه شان به مشاغل ديگري پرداخته اند كه به ظاهر ربطي به شكنجه و سركوب ندارد. مثلا در گزارشي از اهواز ما نام شكنجه گراني همچون عزيز سرمدي و عزيز راستي و حبيب راستي را در دست داريم. هم چنين مي دانيم كه حبيب راستي به عنوان داديار و بازجو و شكنجه گر در مقطع قتل عام مسئول زندان فايز اهواز بوده است و مرتكب بسياري جنايات شده است. اما ضمناً گزارش شده است كه شكنجه‌گر سفاكي كه به نام رضا قاعدي، بازجوي طيف زندانيان غير مذهبي چگونه بعدها به عنوان پاداش جناياتي كه مرتكب شده بود بورس تحصيلي گرفت و چشم پزشك شد. در گزارش مربوط به اين جنايتكار آمده است: «او مدتي رييس بيمارستان طالقاني آبادان و مدير كل بهداري آبادان بود، البته در محافل پزشكي به اسم جهان گران نژاد معروف است، در زندان به اسم رضا قاعدي معروف بود و در بيرون به اسم جهان گران نژاد»
به نمونه ديگري از اين دست بپردازيم:
در گزارشهايي كه از قوچان در دست است برخي عوامل و مجريان قتل عام سال67 و مشاغل بعديشان به شرح زير افشا شده اند:
1- كنعاني ، كه درحال حاضر داديارانقلاب شده است
2- پاسداري به نام يساقي كه درحال حاضر گردي ومعتاد است .
3- محمد گواهي ، هم اكنون سرهنگ پاسدار است
4- ملايي و سجادي كه درحال حاضر تيمسارسپاه مي باشند.
5- محمد اميد بخدا ، درحال حاضر مديركل كشاورزي استان خراسان .
6-حميد رضايي ، هم اكنون ، وكيل درآستان قدس رضوي مي باشد .
اما در همين گزارش به حضور برخي بازجويان و شكنجه گران از باند حاج بهرام از كرمانشاه اشاره شده است. ما چيزي از اين عده نمي دانيم و بايد در اين مورد پيگيري لازم بشود.
اطلاعات پراكنده و ناقصي هم از برخي شهرستانها در دست است كه لازم است تكميل گردند. مثلاً برخي از دست اندركاران و شكنجه گران مشهد در زمان قتل عام عبارت بوده اند از: آخوند حسيني، مقيسه، عليزاده، خدمتگزار، اكبري، سيدي، ميرزا زاده. در گزارشي آمده است: «عندليب زاده،در آن روزها با اصرار زندانيان را به كشتارگاه مي برد و مي گفت حتي اگر يک نفر ازاين منافقين زنده بمانند معلوم نيست چه برسر جمهوري اسلامي بياورند»
مثال ديگر: در مورد دو تن از جنايتكارترين جلادان آخوندي در كرج اطلاعاتي داريم. مي دانيم فا تحي مسئول اطلاعات کرج از عوامل اصلي شکنجه زندانيان كرج بوده است. او در زمان قتل عام در زندان گوهر دشت مستقر شده و با ياري رساندن به هيات قتل عام نقش فعالي در قتل عام زندانيان محکوم کرج داشت. دادستان وقت كرج نادري بود كه امضا كننده حكم كرجيها در زندان بود. در سالهاي بعد در كرج خانه فسادي كشف شد كه دختران ايراني را به دبي قاچاق مي كرد. نادري سر پرست اصلي اين خانه بود و افشاي اين مطلب يكي ديگر از رسواييهاي آخوندي است.
ملاحظه مي شود رديابي تك به تك اين جنايتكاران امري است بسيار پيچيده كه تا خود به زبان نيايند ابعاد واقعي جنايتها روشن نمي شود.

۹/۱۳/۱۳۸۷

ياد دكتر غلامحسين ساعدي و يك سؤال.

در مقاله اي كه ذيلاً مي خوانيد، و چند سال پيش نوشته شده، اين وسواس را داشتم كه نكند در سالگردهاي دكتر ساعدي نوشتن نوعي مرده خوري باشد. دوست نداشتم رابطه ام با او، كه همواره او را استاد و دوست بي رياي خود خوانده ام، به اين فضيحتها آلوده شود. اين بود كه سالهاي سال در موردش سكوت كرده بودم...
به هرحال امسال دوم آذر هم رسيد. من باز دچار وسواس هميشگي شدم كه بنويسم يا نه؟ ننوشتم تا بقيه بنويسند و ببينيم چه مي نويسند. بعد كه ديدم حالم به هم خورد. يا لجم گرفت. به راستي چگونه است كه ادعاي مبارزه با سانسور داشته باشي و اين طور بي پرده، در واقع دريده، يك نويسنده مثل ساعدي را سانسور كني؟ اگر سانسور بد است، كه برمنكرش لعنت، چرا وقتي به موارد و موضوعاتي مثل ساعدي با اعتقادات مشخص سياسي و مشي سياسي كاملاً روشن و هزار بار نوشته شده توسط خودش مي رسيم فراموشكار مي شويم؟ اين كه ساعدي نمايشنامه و قصه نويسي بوده كه در تاريخ ادبيات معاصر ايران جايگاه خاصي دارد به قدري واضح است كه حتي قاتلان او، يعني آخوندها، هم به آن معترف هستند. حتماً شنيده يا خوانده ايد كه اجازه فرموده‌اند دربارة او حرفهايي زده شود و حتي برخي كتابهايش را با رندي تمام چاپ كرده‌اند. بنابراين تعريف و تمجيد از جايگاه او در ادبيات معاصر نيست كه مورد پسند آخوندها نيست. چيز ديگري است كه البته بسياري از كساني هم كه درباره او گفته و نوشته اند سكوت كرده اند. يعني در واقع و بي رودربايستي ساعدي را سانسور كرده اند. در حالي كه همه مي دانند كه ساعدي به چه خط سياسي عشق مي ورزيد و خود را از آن تبار مي دانست
. همه مي دانند در باره نقش روشنفكران در مبارزه با آخوندها چه مي گفت، همه مي دانند در باره مساله پناهندگان سياسي و اقتصادي، كه در يك مرزبندي مشخص با آخوندها خلاصه مي شد، چه نظر قاطع و روشني داشت. همه مي دانند سالهاي آخر عمرش را با چه كساني بود و براي چه كساني قلم مي زد. همه مي دانند كه در همين سالها چه رفيقان نيمه راهي تركش كردند و به او بد گفتند و بد نوشتند. و خيلي چيزهاي ديگر كه در حافظه تاريخي ادبيات معاصر و مبارزه عليه سانسور ضبط است. ولي راستي چرا كسي در باره اين مسائل چيزي نمي گويد؟ و اين كار جز سانسور مردي كه نجيب ترين نويسنده ضدسانسور بود چه نامي دارد؟ قبول داريد كه در اين باره گفتني بسيار است؟ اما من نمي خواهم وقت زيادي بگيرم. شايد در فرصتي ديگر چيزي قلمي كنم. علي الحساب مقاله گذشته ام را ببينيد شايد روشنايي بخش نقاط تاريكي باشد




آن عهـد كه با او دارم...
(در ياد دكتر غلامحسين ساعدي)


تا به‌حال شده كه بي‌دليل بي‌حوصله شويد؟ دلتان گرفته باشد و بي‌بهانه ناشاد باشيد؟ 19-20 سال است كه من در دوم آذر هرسال چنين وضعي را پيدا مي‌كنم. دلم براي كسي تنگ مي‌شود كه در شرح حال آخرين سالهاي زندگيش در غربت نوشت: «از دو چيز مي‌ترسم: يكي از خوابيدن و ديگري از بيدار شدن».
به‌هرحال ياد دكتر ساعدي در اين سالها ولم نمي‌كند. الان كه اين را مي‌نويسم دو دل هستم. بنويسم يا نه؟ نمي‌دانم اين دل، چه دلي است؟
مگر شير و پلنگي اي دل، اي دل؟
به‌مو دايم بجنگي اي دل، اي دل؟
ياد او بودن را بايستي پاس حرمت نويسنده‌يي بزرگ و انساني بزرگتر دانست يا چيزي در رديف مرده‌خواري و مرده‌پرستي؟ ... نه به‌خاطر خودم كه به‌خاطر دكتر ساعدي دوست ندارم اين طور باشد.
خوشحال بودم، كه به‌تنهاييهاي او راه پيدا كرده‌ام. تا پيش از اين كه با او از نزديك آشنا شوم برايم نويسنده‌يي پيشكسوت بود. از همان قدمهاي اول ورودم به‌اين وادي او و دو سه تا مثل او خودشان را به‌معلمي من تحميل كرده بودند. اين طور نبود كه من انتخاب كنم. اصلاً مگر كار دل انتخاب‌بردار است؟ برخلاف آن‌چه كه در وهلة اول به‌نظر مي‌رسد ما نيستيم كه انتخاب مي‌كنيم. ما انتخاب مي‌شويم. در زندگي و مبارزه اين طور است در هنر هم همين طور است. و ساعدي از جمله كساني بود كه خودش را تحميل مي‌كرد. بدون هيچ زوري، كه نداشت. و چشم غره و يا امكاني كه باز هم نداشت. و بدون هيچ اعمال نفوذي كه اهلش نبود. در عوض غنايي داشت كه خود را تحميل مي‌كرد. اگر بخواهم با كلماتي اخلاقي توصيفش كنم به‌نظر من اخلاقي‌ترين نويسندة معاصر ما بود. يك روز به‌خودش همين را گفتم. خوشش نيامد. رو ترش كرد و زير لب غريد كه من اخلاقي نيستم. من هم جا نزدم و گفتم بستگي به‌تعريفت از اخلاق دارد. اگر اخلاق را يك مشت بايد و نبايد تار عنكبوت‌گرفته و صد من يك غاز تعريف كني بله من هم موافقم با تو. تو اصلاً ضد اخلاقي. من قصه‌هاي «گور و گهواره» تو را خوانده‌ام. مي‌دانم خيلي از آن شخصيتهايي كه توصيف كرده‌اي با خودت اصلاً قرابتي ندارند. من وقتي آن‌را مي‌خواندم به‌خوبي مي‌دانستم كه تو عليه اخلاق مي‌خواهي قلم بزني. اخلاقي كه گفتم. مشتي بكن و نكن عهد بوقي بود. اما اگر بالاخره قبول داشته باشي كه در وراي همه چيزها آدمها با ارزشها و ضدارزشهايشان زندگي مي‌كنند و حتي مي‌ميرند. تو از اخلاق، گريزي نداري. هركسي بوي ارزشهايي را مي‌دهد كه معتقد است. آدم«بي‌بو» هم نداريم، كه آدم «بي‌بو» همان «بي‌خاصيت» است... اين را كه گفتم زيرجلكي پوزخندي زد و سعي كرد خودش را گم‌و‌گور كند. الكي بهانه‌يي تراشيد و در رفت. و من فهميدم قبول كرده است. دلش اين‌قدر صاف بود كه تا سرك مي‌كشيدي همه چيزش را مي‌توانستي ببيني.
«سالهاي قبل از پاريس» از او بدون اين كه ببنيمش و حتي يكبار با او حرف بزنم بسياري چيزها آموخته بودم.
دركلاس چهارم دبيرستان با يك نفر ديگر يك نشرية دبيرستاني منتشر مي‌كرديم به‌نام «انديشة برنا». مثلاً شعر و قصه مي‌نوشتيم. پولهايمان را مي‌گذاشتيم روي هم و ديگر سينما نمي‌رفتيم و كتاب هم نمي‌خريديم تا بتوانيم پول استنسيلش را داشته باشيم. بعد «به‌دانش‌آموزان عزيز» مي‌فروختيمش و چند نسخه‌اش را به‌اين مجله و آن هفته نامة ادبي مي‌داديم. تنها دلخوشيمان اين بود كه در صفحات خوانندگانشان يادي از ما بكنند. آن زمان براي اولين بار پايم به‌تئأتر كشيده شد. «آي بي‌كلاه و آي‌ باكلاه» ساعدي در سالن 25شهريور روي صحنه بود. رفتيم آن را ديديم و كلي صفا كرديم. بعد دوباره رفتمش. نوجواني بودم ناشناس كه در ميان جمعيت هيچ آشنايي نداشتم. براي همين، از مزيت آن استفاده كردم و تا توانستم اين طرف و آن طرف سرك كشيدم. آدمها را ديد زدم و به‌بحثهايشان، دزدكي، گوش دادم. همه چيز برايم نو و تازه بود. اما يكباره ديدن دكتر ساعدي ميخكوبم كرد، كتي ژنده و پيراهن بسيار ساده‌يي به‌تن داشت. موي نيمه بوري داشت و از دور هم مي‌توانستي بفهمي‌«شهرستاني ساده اما هوشيار»ي است. رفتم كنار دستش ايستادم و خيره نگاهش كردم. متوجه من نبود. داشت با كس ديگري صحبت مي‌كرد و من يادم نيست چقدر طول كشيد تا خسته شدم و رفتم. بعد از آن هميشه چهره‌اش را همان «ساده اما هوشيار» آن شب يافتم. به‌هرحال بعد از دوبار ديدن نمايش آمدم و نمي‌دانم چه شد كه به‌خودم جرأت دادم و مثلا چيزكي نوشتم دربارة آن نمايشنامه و اسمش را هم گذاشتم: «معرفي و نقد نمايشنامه». آدمهاي مثل من البته در جواني به‌اقتضاي سن و سال و جهالت از اين دسته‌گلها به‌آب مي‌دهند. اين مهم نبود. مهم اين بود كه دكتر ساعدي به‌من شهامت نوشتن داد. از اين رو بود كه در دلم جا گرفت. و اين مهر طي ساليان از دل نرفت كه نرفت تا بيش از 6ـ 25 سال بعد او را در پاريس از نزديك ديدم.
همان آدم بود. «ساده و هوشيار». سادگيش از بلاهت دور بود. و هوشياريش از شارلاتان‌بازي و پشت‌هم‌اندازي. هرچند بسيار پريشان و مضطرب مي‌نمود، و واقعاً هم بود، اما نسبت به‌همه چيز حساس بود. يكبار «به‌من چه» را از او نشنيدم. حتي نسبت به‌نامه‌هايي كه برايش مي‌فرستادند تا بن استخوان حساس بود. يكبار ناشناسي برايش نامه نوشته و انتقادي به‌او كرده بود كه چرا در الفبايي كه منتشر كرده فلان مطلب را زده است. چند بار جلو خود من زد زير گريه و انتقاد طرف را قبول كرد. و بعد اضافه مي‌كرد: «من الفبا منتشر كنم كه فلان چيز را بنويسم؟ اصلاً نمي‌خواهم منتشر شود». بعد از انتقاد از خود قسم مي‌خورد كه خودش هم با چاپ آن نوشته مخالف بوده و در واقع رودست خورده است.
نويسندگي در خونش بود. در همه حال نويسنده بود. نه فقط وقتي كه قلم به‌دست مي‌گرفت. با وجود فشارهاي زيادي كه تحمل كرده بود دروني استوار داشت. فشارها، اعصاب و جسمش را درهم شكسته بود. اما آدم در درونش چيزي مي‌ديد كه صلب و سخت است. لجباز، قد، يكدنده، سرتق و يا هرچه كه اسمش را مي‌گذاريد. اما به‌هرصورت از ميدان در نرفته، دردمند و از همه مهمتر آرزومند. شاه بيش از 80درصد جسم و روح او را كشت و شيخ تمام‌كشش كرد. اما هم شاه و هم شيخ نتوانستند «بي‌آرزو»يش كنند. او هميشه آرزومند بود. گاه كه كيفور بود آن‌چنان از آرزوهايش حرف مي‌زد كه انگار فردا تحقق مي‌يابند. و گاه حسرتي را چنان دلسوخته بيان مي‌كرد كه شنونده‌اش احساس مي‌كرد دكتر همين امشب تمام مي‌كند. اما در هرصورت و هرحالتي هيچ وقت اميد بازگشت به‌وطن را از دست نداد. خودش نوشت: «تمام وقت خواب وطنم را مي‌بينم. چند بار تصميم گرفته بودم از هر راهي شده برگردم به‌داخل كشور. حتي اگر به‌قيمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شده‌اند. همه چيز را نفي مي‌كنم. از روي لج حاضر نيستم زبان فرانسه ياد بگيرم و اين حالت را يك مكانيسم دفاعي مي‌دانم. حالت آدمي كه بي‌قرار است و هر لحظه ممكن است به‌خانه‌اش برگردد. بودن در خارج بدترين شكنجه‌هاست. هيچ چيزش متعلق به‌من نيست و منهم متعلق به‌آنها نيستم. و اين چنين زندگي كردن براي من بدتر از سالهايي بود كه در سلول انفرادي زندان به‌سر مي‌بردم».
در هرصورت دكتر ساعدي سالهاي سلول انفرادي و «بدتر» از آن را تحمل كرد. حسرت بازگشت به‌وطن را با خود برد. من بعد از او براي چندمين بار تصميم گرفتم كه هرطور شده در برابر «خودكشي فرهنگي» مقاومت كنم. فكر هم نمي‌كنم اين تصميم نياز به‌تكرار نداشته باشد. برعكس هربار كه آن را تجديد مي‌كنم احساس نوعي زنده شدن مي‌كنم. علاوه برآن هروقت به‌پرلاشز مي‌روم برسر مزارش مي‌ايستم و عهدي را كه با او بسته‌ام تكرار مي‌كنم. اگر روزي پايم به‌وطن رسيد برايش حرف خودش را تكرار مي‌كنم كه: «ما زنده‌ايم، پويايي در وجود ماست. نمي‌خواهيم بميريم. نه تنها خودكشي فرهنگي نمي‌كنيم كه رو‌در رو‌با فرهنگ‌كشي مقابله مي‌كنيم».


۹/۱۰/۱۳۸۷

اعترافات بازجويان و شكنجه‌گران




بخشهايي از خاطرات آخوند محسن دعاگو

كتاب خاطرات آخوند محسن دعاگو توسط انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي منتشر شده است. اصل خود كتاب هم در آدرس زير موجود است :
http://www.faraz.ir/book_content.asp?book_id=1
آن چه كه مورد نظر ماست آن بخش از «خاطرات» اين دژخيم است كه به بازجو بودن و شكنجه‌گري خود اعتراف كرده است.
اين دژخيم در شرح زندگينامه خود نوشته در سال1331 در يكي از روستاهاي تربت حيدريه متولد شده. بعد لباس آخوندي پوشيده. و سالهاي بعد با مجاهدين آشنا و در دهه 1350 مدتي هم در زندان بوده است . دعاگو خود تصريح كرده كه از شاگردان خامنه‌اي بوده و هست.
نكته بسيار مهم اين است كه دعاگو در جريان تشديد جنگ گرگها انتقادات بسيار شديدي عليه خاتمي كرد ولي اخيراً دادش از دست احمدي نژاد به هوابرخاسته و او را بي ثبات ترين دولت جمهوري اسلامي خوانده است. يعني كه آش به قدري شور شده كه او گفته: «سخنان و انتقادات من به اصلاحات و دولت آقای خاتمی تا مدتها در رسانه‌های این طیف نفوذ و حضور داشت اما این مسئله در این طرف كمتر ملاحظه می‌شود» (مصاحبه با روزنامه كارگزاران ـ 19تير1387)
او امام جمعه شميران، عضو ارشد جامعه روحانیت مبارز و عضو شورای سیاستگذاری ائمه جمعه، است. اينها را از اين بابت مي نويسم كه سابقه يك بازجوي شكنجه گر در نظام آخوندي را بيابيم. و به خاطر بسپاريم كه او فقط مشتي از يك خروار است. نه بقيه شكنجه‌گران با او زياد فرق مي‌كنند و نه بقيه امام جمعه ها و مقامات حكومتي وضعيت وسابقه‌يي بهتر از اين جلاد دارند.
اما در مورد كتاب «خاطرات» دعاگو، از آن جا كه او يك آخوند است در ذكر خاطرات ريز و درشت خود دو ويژگي اصلي آخوندي را كاملاً رعايت كرده است. اول دروغگويي و دوم مهمل بافي. در اين زمينه هرخواننده‌اي متوجه مي‌شود كه بسياري از آن چه كه به اسم خاطرات مي خواند يا اصلاً واقعيت ندارد (مثل مزخرفاتي كه در مورد نحوه لو رفتن پايگاه سردار خياباني گفته) يا پرت و پلاهايي است مملو از شختلگي ذهني و قلمي(مثل اين كه بهرام آرام دفاعيات حنيف‌نژاد را براي من آورد. در حالي كه دفاعيات شهيد بنيانگذار محمد حنيف‌نژاد اصلاً به بيرون نيامد. احتمالاً دعاگو فرق بين پيام و دفاعيات را نمي داند. اين را به حساب دروغگويي او نگذاريد. از جمله مهملبافيهاي او است)
بنابراين كتاب خاطرات او به لحاظ تاريخي ارزش چنداني ندارد. ولي در ميان انبوه مزخرفات گاه غير قابل تحملش، آن بخش كه به بازجو شدنش در اوين مربوط مي شود قابل تأمل و درنگ است. اين بخش در واقع اعترافنامه يك جلاد است كه صد البته فقط قسمتهايي از كارهايش را نوشته است. او در مورد شكنجه‌هاي وحشيانه دستگير شدگان سكوت رندانه كرده است اما با وجود اين نكات قابل توجهي در اعترافات(خاطرات) او هست كه نحوه كار و زواياي پنهان بازجويان را تا حدي روشن مي كند. ذيلاً آن را با توضيحات مختصري در داخل پرانتز نقل مي كنيم:
«بعد از جريان شهادت آقاي دكتر بهشتي و حوادثي كه به دنبال آن پيش آمد، من خيلي ناراحت بودم. در آن زمان به آقاي لاجوردي، كه عضو شوراي مركزي حزب جمهوري و هم‏چنين دادستان انقلاب بود، گفتم كه آمادگي دارم تا براي خدا در دادگاه انقلاب با شما همكاري كنم و در اداره‏ي كار و رسيدگي به پرونده‏ها كمك و ياورتان باشم. آقاي لاجوردي از پيشنهادم استقبال كرد.


تقريباً تمامي زندانيان ضدانقلاب تهران در زندان اوين مستقر بودند. آقاي لاجوردي مسئوليت شعبة12 دادسراي انقلاب اسلامي تهران را به من داد. پس از آن من با نام مستعار «محمدجواد سلامتي»، رئيس اين شعبه شدم و كار رسيدگي به پرونده‏ها را شروع كردم. در شعبة 12، سه نفر زيرنظر من كار مي‏كردند. در آن زمان سه محافظ داشتم، محافظان من از افراد متدين و با انگيزه‏اي بودند كه در سپاه پاسداران آموزش ديده بودند. محافظان و رانندة من آقايان كاظم مهدي‏زاده، زمرديان و اشرف بودند كه اعضاي تيم بازداشت‏كننده را تشكيل مي‏دادند و در ضمن كارهاي مقدماتي و زمينه‏سازي براي بازجويي را برعهده داشتند. اين شعبه هم‏زمان با ورود من تأسيس شد. ما كار شناسايي را انجام مي‏داديم، پس از آن من حكم بازداشت را صادر مي‏كردم و اعضاي تيم بازداشت نيمه شب كار عمليات و دستگيري را انجام مي‏دادند. حدود 170 نفر از شاخةكارگري سازمان مجاهدين خلق (تقريباً تمام آنها) را دستگير كرديم. شاخةكارگري سازمان مجاهدين بيشتر در تهران متمركز بود. البته اعضاي آن را بيشتر افراد شهرستاني تشكيل مي‏دادند. بيشترين دستگيريها در تهران انجام مي‏شد؛ ولي اگر در شهرستان هم كساني شناسايي مي‏شدند، آ‏نها را دستگير كرده، در تهران به ما تحويل مي‏دادند. يكي از افرادي كه به پرونده‏اش رسيدگي كردم و در اواخر كار مرا شناخت، سيف‏الله كاظميان بود. او يكبار گفت: «فكر مي‏كنم فلاني باشي.» من پروندة او را به طور ويژه خواستم، چون در جريان فعاليتهاي سيف‏الله كاظميان بودم. خودم مراحل بازجويي، تكميل پرونده و محاكمة او را انجام دادم(اعتراف به بازجويي و شكنجه سيف‌الله كاظميان توسط دعاگو. براي تكميل حرفهاي ناگفته اين بازجوي شكنجه گر اضافه كنيم، مجاهد شهيد سيف الله كاظميان تا سال67 در زندان بود و در جريان قتل عام سياه آن سال به شهادت رسيد) . يكي ديگر از بازداشت‏شدگان، محمدرضا بَلول از اعضاي سازمان مجاهدين خلق بود كه رتبة سازماني بالايي داشت و رهبري شاخة كارگري تهران را برعهدة او گذاشته بودند. بلول، خوزستاني بود و مسلح دستگير شده بود. (شخصي به نام محمدرضا بلول كه داراي «رتبه بالاي سازماني» بوده و «رهبري شاخة كارگر تهران» را داشته مطلقا وجود خارجي نداشته است. مسئول نهاد كارگري سازمان مجاهد شهيد حميد جلالزاده بود كه در 12ارديبهشت61 در جريان حمله به خانه مجاهد شهيد محمد ضابطي به شهادت رسيد. اين مزخرفات را به حساب خالي بنديها و دروغگوييهاي حاج آقا بگذاريد. از اين نمونه ها بسيار فرموده اند. در ليست شهيدان مجاهد خلق محمدعلي بالو وجود دارد در سال61 تيرباران شده است) علي ساعدي عضو بسيار فعال تيم عملياتي سازمان مجاهدين با اسلحه دستگير شد، پس از او دو خواهرش هم بازداشت شدند(تا آنجا كه من اطلاع دارم فردي به نام «علي ساعدي» هم وجود خارجي ندارد و احتمالاً اگر هم باشد نام مستعار بوده است). دوران بسيار سختي بود، ما گاهي تا ساعت سه و نيم بامداد مشغول فعاليت بوديم. اغلب شبها را در همان‏جا مي‏ماندم و بعد از نماز صبح به خانه مي‏رفتم(توجه شود به مفهوم سختيها). دوستاني كه با من كار مي‏كردند از بچه‏هاي بسيار خوب و از تيم آموزش ديده‏اي بودند. من روي آنها كار كردم و آموزشهاي لازم را به آنان دادم. اعضاي تيمي كه با من كار مي‏كردند، نيمه شب سر قرار مي‏رفتند و كار دستگيري را انجام مي‏دادند، گاه تيراندازي و درگيري پيش مي‏آمد، ولي تا زماني كه من مسئول آنها بودم، كسي مجروح و دستگير نشد. (دروغ كه حناق نيست گلوي اين دژخيم را بگيرد! چند سطر بالاتر نوشته است 170نفر را فقط از شاخه كارگري سازمان دستگير كرديم). بازداشتيهاي ما همه سالم بودند، حتي محمدرضا بلول در موقع دستگيري سيانور خورد؛ ولي ما او را بلافاصله به بيمارستان منتقل و تلاش زيادي كرديم تا او را از مرگ نجات دهيم. پس از آن بلول بازجويي شد(چگونه بازجويي شد؟ و بعد چه شد؟ احتمالاً حاج آقا اينها را گذاشته در دادگاه حقيقت يابي كه قرار است براي امثال او تشكيل شود، بگويد). حدود 80 درصد افرادي كه من از آنان بازجويي كردم، در داخل زندان به طور كامل تغيير عقيده دادند. چنين ضريبي در زمان شاه به هيچ وجه وجود نداشت. تعداد افرادي كه قبل از پيروزي انقلاب اسلامي در زندان تغيير عقيده مي‏دادند شايد حدود پنج درصد از كل زندانيها بودند و بقيه بر مواضع خود ايستادگي نشان مي‏دادند. كساني كه با صحبتهاي من تغيير عقيده مي‏دادند، تبديل به فردي معتقد شده، با ما همكاري مي‏كردند. براي مثال آقايي به نام فرقاني كه به 20 سال زندان محكوم شده بود، با صحبتهاي من منقلب شد و بعدها آزاد گرديد. او پس از آزادي به ديدنم آمد و گفت كه مشغول به كار شده و در حال حاضر از نيروهاي مخلص و مؤمن به انقلاب است. ايشان از جمله كساني بود كه از ته قلب توبه كرده بود. در آن روزها من و افراد تيم به طور شبانه‏روزي كار مي‏كرديم، خواب و استراحت نداشتيم. اگر خيلي خسته بوديم، در داخل شعبه نيم ساعتي استراحت مي‏كرديم. گاهي عمليات ساعت سه و نيم بامداد انجام مي‏شد؛ چون بعضي از قرارهاي مجاهدين در آن ساعت تعيين شده بود. براي مثال ما يك نفر را دستگير مي‏كرديم و او به ما مي‏گفت كه ساعت چهار صبح در فلان جا قرار دارم. تيم ما بايد ساعت چهار صبح عمليات خود را شروع مي‏كرد تا كار دستگيري و گاهي بازرسي خانة تيمي، گردآوري اسناد، مدارك، اسلحه، نارنجك و فشنگ را انجام دهد. در آن مقطع به دليل شوكي كه در اثر شهادت دكتر بهشتي به من وارد شده بود، وارد عمل شدم و هدفم از اين كار خشكاندن ريشة سازمان مجاهدين خلق بود. فشارهايي كه ما از داخل كشور بر اين سازمان وارد آورديم، آنها را ناچار به فرار ساخت. گاه بعضي از دوستان ناشي ما از مجلس شوراي اسلامي به داخل زندان مي‏آمدند و مي‏گفتند، آقا مبادا يك وقت كسي را شكنجه كنيد(توجه كنيد به رسوائي كار! فضاحت چنان بالا گرفته بود كه حتي خود حضرات هم به فغان آمده بودند. «دوستان ناشي» سختيهاي كار «دوستان ماهر» خود را درك نمي كردند. اين سختيها هم تنها بسيج براي دستگيريها و حمله به خانه ها نبود. «مهارت» بازجويان تازه بعد از دستگيري افراد، با شلاق و انواع شكنجه‌هاي ديگر نشان داده مي‌شد). ما شبانه‏روز زحمت مي‏‌كشيديم تا اين جريان را متلاشي كنيم؛ ولي هر چند مدت يك بار عده‏اي وارد زندان مي‏شدند و با پرسشهاي ويژه‏اي از مسئولين، كادر قضايي و زندانيان منافق را اميدوار مي‏كردند. روزي آقاي اسدالله بيات با يك نفر همراه به زندان آمد و گفت: «نكند اينها را بزنيد تا اطلاعات بگيريد، به ما شكايت شده كه شما اين‏جا زندانيها را كتك مي‏زنيد» در جواب ايشان گفتم: «ما وظيفة‏ شرعي خودمان را مي‏دانيم و كار خلاف شرع نمي‏كنيم، شما خيالتان راحت باشد» (جواب هرچند رندانه است اما كاملاً مشخص است و نيازي به توضيح ندارد كه «وظيفة شرعي» بازجويان چه بوده است) حقيقت اين بود؛ تصميم من اين بود كه تا مرحلة ريشه‏كن شدن جريان نفاق در ايران پيش بروم. حدود 95 درصد از اعترافات با صحبت و گفت‏وگو و كار فكري گرفته مي‏شد، يعني اشخاص وقتي از نظر ذهني متحول و منقلب مي‏شدند، به ما اطلاعات مي‏دادند. شايد پنج درصد اعتراف نمي‏كردند(از اين دژخيم بايد سؤال كرد اگر واقعاً 95درصد زندانيان اين گونه بودند كه تو مي بافي و 80درصد هم تغيير عقيده مي‌دادند پس چه ضرورتي داشت در سال67 آن گونه آنها را قتل عام كنيد؟) . اين مقطع برايم خيلي شيرين بود. از صبح تا عصر در آموزش و پرورش خدمت مي‏كردم و بعد از آن تا ديروقت در زندان اوين بودم(توجه شود به شغل عاديسازانه اين دژخيم كه مثلاً «خدمت در آموزش و پرورش» بوده است در حالي كه شغل اصلي اش شكنجه گري بوده و از اين نمونه ها بسيار است). در آن دوران خانمم به من مي‏گفت: «شما توجه داري كه زن و بچه داري؟ صبح از خانه بيرون مي‏روي و گاهي اذان صبح روز بعد به خانه مي‏آيي و يا گاهي اصلاً نمي‏آيي. آيا اين روش درست است؟» من در جواب ايشان مي‏گفتم: «شما كه اوضاع انقلاب را مي‏دانيد. چطور مي‏توانيم در اين وضعيت ريشة نفاق را در ايران از بين نبريم. من معتقدم كه اگر اين مسئله خاتمه نيابد، نظام دچار مشكل خواهد شد. بايد اين مجموعه را كه افسار آنها دست بيگانگان است، ريشه‏كن كنيم».

۹/۰۴/۱۳۸۷

زنان زندانبان و شكنجه‌گر

يكي ديگر از زير مجموعه‌هايي كه در بررسي مقولة شكنجه در رژيم آخوندي بايد به آن پرداخت مبحث زندانبانان و شكنجه‌گران زن است. پديده‌اي نو كه از ره‌آوردهاي نحس و شوم حاكميت آخوندهاست.
اما اين مقوله قبل از هرچيز به تعداد زنان سياسي دستگير شده در حاكميت آخوندي مربوط مي‌شود.
يعني گزافه نيست اگر بگوييم به وجود آمدن طيفي از زنان بازجو و شكنجه‌گر محصول طبيعي رشد جنبش آزاديخواهي و به ميدان آمدن اقشار وسيع زنان در نبرد براي آزادي است.
براي درك ابعاد قضيه، مقايسه‌اي ناقص و كوتاه با زندانيان سياسي زن در زمان شاه روشنگر است. تاريخچه زندانيان زن به طور خاص به بعد از شروع مبارزه مسلحانه در دهه 50 مربوط مي‌شود. تا پيش از آن هرچه بود به صورت بسيار معدود و انگشت شمار، آن هم بيشتر به دليل وابستگيهاي خانوادگي موضوعيت داشت. اما اين سازمانهاي مترقي و انقلابي، به طور مشخص مجاهدين و فداييها، بودند كه توانستند براي اولين بار در تاريخ آزاديخواهي مردم ايران پاي زنان روشنفكر را به ميدان مبارزه با ديكتاتوري شاه بكشند
در اين ميان وضعيت زنان مجاهد با ويژيگيهاي خود قابل تأمل است. چرا كه در ميان زنان به ميدان آمده، تنها شاهد حضور روشنفكران شوريده بر نظام سلطنتي، مانند شهيد اشرف رجوي و يا فاطمه اميني، نيستيم. بلكه حمايت خانواده‌ها و طيف گسترده‌اي از مادران و خانواده‌هاي مجاهدين اسير يا شهيد، شبكه مردمي گسترده‌اي به وجود آورده بود كه به نسبت همان ايام وظايف بسيار سنگيني هم به دوش داشتند. بسياري از اين زنان پيشتاز، در نبرد با ساواك يا به شهادت رسيدند و يا دستگير شدند و سخت‌ترين شكنجه‌ها را تحمل كردند. هرچند ساواكيها در شكنجه زنان مجاهد و مبارزه از هيچ رذالتي دريغ نكردند اما تعداد دستگيرشدگان طوري بود كه همه‌شان را در يك بند، در كنار بند زنان زندان قصر، سرجمع نگهداري مي‌كرد.
هرچند در اين مورد بسيار مي‌توان نوشت اما ما براي رسيدن به بحث اصلي خود ناگزير از آن در مي‌گذريم و به بحث خود ادامه مي‌دهيم.
انقلاب ضدسلطنتي خود انرژي بسياري از زنان را آزاد كرد و آنان را به ميدان مبارزه كشانيد. زناني كه به دليل ماهيت «رهايي»شان اصولاً در تضاد بنيادين با حاكمتي ارتجاع مذهبي بودند. به همين دليل زنان از همان آغاز ربوده شدن حاكميت توسط آخوندها به مقابله با آنان برخاستند و جاي خود را در سازمانهاي مترقي يافتند. روي آوردن زنان به مجاهدين به طور خاص در سالهاي اول بعد از پيروزي انقلاب بسيار چشمگير بود. همزمان با گسترده شدن سركوب توسط آخوندها و پاسداران تعداد بسياري از زنان نيز دستگير شدند. گستردگي دستگيريها در همان سالها به قدري است كه مطلقاً قابل مقايسه با زمان شاه نيست. چه به لحاظ كمي زندانيان؛ و چه به لحاظ ميزان خباثتي كه شكنجه‌گران در حق آنان روا داشتند.
يادآوري مي‌كنيم كه گذشته از تهران در اغلب شهرهاي درجه يك (مانند مشهد و تبريز و شيراز و رشت و كرمانشاه) و حتي كوچكتر (مانند لاهيجان و ايلام و زنجان و...) بند مخصوص زنان وجود داشت. و اتفاقاً شكنجه زنان دستگير شده در اين شهرستانها كوچكتر بسا وحشتناكتر و ددمنشانه تر بوده است. بررسي اين مقوله، بسيار روشنگر است و تا كنون بررسي دقيقي درباره آن صورت نگرفته است.
كميت گسترده‌ زنان دستگيرشده ، تشكيل بندهاي ويژه زنان، حل مسائل خاص آنان و اداره بندها توسط زندانبانان زن را اجتناب ناپذير مي‌كرد. اين بود كه به طور خاص بعد از 30خرداد60 شكنجه‌گران زن در زندانها فعال شدند.
در ابتدا زنان آموزش ديده‌اي كه بتوانند در «كارگاه» آخوندي وظايف زندانباني و شكنجه‌گري را انجام دهند وجود نداشت. لذا آخوندها چاره‌اي جز از به كار گرفتن زنان بدنام يا ساواكي دستگير شده كه تسليم شكنجه‌گران شده بودند نداشتند. زنان اسير در گزارشهاي خود از اين نمونه‌ها بسيار نقل كرده‌اند.
بختياري، مسئول بندهاي 311 و 246 اوين و قزلحصار، شيرازي، و اكبري سه زن پاسدار از اين قبيل زنان بودند كه هرسه در گذشته ساواكي بودند. در يك گزارش از زني پاسدار به نام طالقاني نام آورده شده است كه او نيز در گذشته ساواكي بوده و اكنون: «زندانيان زن را به فجيعترين شکل آزار مي‌داد. او در هر وعده از نماز ، زندانيان زن را که نماز نمي‌گذاردند به تخت شلاق مي‌بست تا از حال بروند»
بختياري،كه در زمان شاه نيز زندانبان بود، در زمان آخوندها هم به يکي از شکنجه گران اصلي بند زنان تبديل شد. او تا سال 62 در اوين و سپس به زندان گوهردشت منتقل گرديد.
گزارشي كه ذيلاً نقل مي‌كنيم از كتاب «مجمع الجزاير رنج» خاطرات زندان مجاهد از بند رسته هما جابري است. اين گزارش تا ابعادي از وضعيت شكنجه‌گران زن در زندانهاي آخوندي را نشان مي‌دهد: «...هنگام ورود بهبند4 (قزلحصار) تعدادي زندانبان ديديم كه شبيه پاسدارهاي زني كه تا آن موقع ديده بوديم، نبودند. اينها هرچند براي بيرون رفتن از بند، مثل ديگر زنهاي پاسدار چادر سر ميكردند. ولي در بند شكل و شمايل ديگري داشتند، مثل مردان لات لباس ميپوشيدند وفرهنگ صحبت كردن آنها هم خيلي لومپني بود و فرهنگ و مناسبات و شوخيهاي ركيكي، هم با يكديگر و هم با مردان پاسدار داشتند. اتاق كارشان هم با بطريهاي خالي كه در اطرافشان پراكنده بود، بيشتر بهبارهاي مشروبخواري شبيه بود و براي ما علامت سؤال بود كه اينها كي هستند؟ بچههايي كه پيش از ما بودند، گفتند اينها قبلاً زنان زندانبان ساواك شاه بودند كه الان بهخدمت رژيم خميني درآمدهاند. اينها زندانبانهاي حرفهيي و در نحوه كتك زدن و شكنجه آموزش ديده بودند. ابتدا كه زندانيان زن در سالهاي 58 و59 كمتر بودند و زنان زنداني را بهكميته مشترك ميبردند، اينها در آنجا بودند و مانند كوكلوسكلانها با نقاب بهسلولها مراجعه ميكردند و با شيوههاي ساواك شكنجه ميكردند. اما بعد از اينكه دستگيريها گستردهتر شده بود و رژيم زندانبان زن آموزشديده نداشت از آنها در زندانهاي ديگر مثل قزلحصار، اوين و گوهردشت استفاده ميكرد و همينها ساير زنان پاسدار تازهكار را آموزش ميدادند. يكي از آنها حركات كاراته بلدبود و به«خانم اكبري» معروف بود. تعدادي از خواهراني كه قبلاً دستگير شده بودند، وحشيگريهاي اين باند را ديده و براي ما تعريف ميكردند.
يكروز بعد از ورود ما بهبند4 قزلحصار، تعدادي از اين گروه بهآنجا آمدند. زني بهنام «بختياري» رئيسشان بود و اين گـروه بههمين جهت بهگروه «بختياري» معروف بودند، خود بختياري هم همراهشان بود. بختياري تيپش مثل زنهاي فاسد بود، در حالي كه يك زيرپيراهن مردانه بهتن داشت، آمد و روي يك صندلي در راهرو نشست. بعد ما را نفر بهنفر مقابل او ميبردند و او قيافه ما را نگاه ميكرد و با عكسهايي كه در آلبوم بود، تطبيق ميداد و ضمن مسخرگي با نوچههايش در مورد اينكه آيا عكس شبيه فرد مورد نظر هست يا نه؟ صحبت ميكردند. بعدها فهميديم كه خانواده‌هاي ما بهدنبالمان ميگشتند و عكسهاي ما را براي شناسايي داده بودند كه مطلع شوند زنده هستيم يا نه؟
بعد از مدتي، اين زندانبانها را بهجاهاي ديگري مثل بندهاي 311 و209 اوين كه سلولهاي انفرادي داشتند، بردند و چند پاسدار زن جاي آنها را گرفتند. اين پاسداران جديد از عقب ماندهترين و عقدهييترين اقشار جامعه بودند، مثلاً يكي از آنها بنام اعظم آن طور كه بچهها ميگفتند، قبلاً زن فاسدي بود و بههمين جرم در زندان بود، اما بعد رژيم، خود او را زندانبان كرده بود.
يكي ديگر زني بود با هيكلي كوتاه و خپل، بنام فاطمه كه چشمهايش آنقدر انحراف داشت و چپ بود كه وقتي كسي را در اول صف نگاه ميكرد و مخاطب قرار ميداد، بچههايي كه در آخر صف بودند، فكر ميكردند آنها را صدا زده است و بههمين جهت اغلب صحنههاي مضحكي اتفاق ميافتاد. او هم كه فكر ميكرد بچهها عمداً سربهسرش ميگذارند، مستمر فحش ميداد و هر چيزي را بهخودش ميگرفت و دعوا مرافعه راه ميانداخت. البته بچهها هم كه اين را فهميده بودند از اين بابت اذيتش مي‌كردند. مثلاً يكبار كه در بيرون سلول گوش ايستاده بود كه ببيند بچهها چه ميگويند، يكي با صداي بلند گفت ديوار موش دارد، موش هم گوش دارد. او از اين كه بهموش تشبيهش كرده بودند، جنجالي بهپاكرد، پاسداران مرد را بهآنجا كشاند و همه نفرات سلول را بهكتك داد.

.... زندانبانهاي زن
در گوهردشت تا 4، 5ماه زندانبان زن نداشتيم، تنها پاسداران مرد بودند كه دريچههاي سلول را بدون اينكه اطلاع بدهند باز ميكردند و آدم را با نگاههاي ناپاكشان ميپاييدند، بههمين دليل تا وقتي آنها بودند، ما اجباراً هميشه با چادر و پوشيده درسلول بهسر ميبرديم چون هيچ اعتمادي بهآنها نداشتيم. اين امر بهخصوص در گرماي تابستان و سلولي كه هيچ تهويهيي نداشت، كلافه كننده بود، اما بدتر از خود گرما و محدوديتهاي فيزيكي، حضور و سايه اين جانوران نرينه، يك استرس و فشار دائمي رواني بهآدم تحميل ميكرد، وقتي كه در آن تنهايي و سكوت ميخوابيدي و نميدانستي كه در اطرافت آيا جنبندهيي هست يا نه، يا وقتي در همان سلول، سرويس ميرفتي، همهاش اين دلهره را داشتي كه اگر الان پاسدار غولتشن ناگهان در را باز كند و تو را در آن حالت ببيند، چه خواهد شد. البته آنها بهعمد و براي نگهداشتن فشار رواني بر روي ما اين كار را ميكردند.
بعد از مدتي مجدداً سروكله بختياري پيدا شد فهميديم براي آموزش پاسدارهاي زن كه جديداً وارد شده بودند آمده است. يكي از اين پاسداران زن كه اسم خودش را فاطمه گذاشته بود، زني بيسواد بود كه چون اوايل كارش بود، هنوز يك مقدار رحم و انسانيت در چهره و رفتارش ديده ميشد ولي بعد از مدتي كه گذشت و از بختياري آموزش گرفت، ديگر او هم چهرهيي كريه و سبعانه مثل ساير پاسدارها پيدا كرده بود. يك دختر پاسدار جوان هم در اين اكيپ بود كه او هم چون تازهكار بود، همراه زن پاسدار ديگري باهم كار ميكردند.
حرفهاي زنهاي پاسدار بسيار مبتذل بود و اغلب در اطراف مناسبات كثيفي كه با چند مرد پاسدار داشتند، يا بگومگو و سگدعواهايي كه بين خودشان، بر سر تصاحب اجناسي كه ملاقاتيها براي زندانيان ميآوردند، دور ميزد.
مثلاً مادري براي فرزندش يك شيشه عطر داده بود، زن پاسدار عطر را به خودش زده بود، آن را بو ميكرد و بهزنداني و مادرش فحش ميداد كه آخر اين بهچه درد او كه در سلول تنهاست، ميخورد؟ و بر سر اين كه عطر را كي بردارد دعوايشان شده بود و يا بر سر بلوزي كه خانواده يك زنداني برايش آورده بودند وگويا چيز خوبي بود با هم دعوا ميكردند.
دادن مواد و اشياء بهسلولها ممنوع بود، اما اين ممنوعيت را بهخاطر بازتاب سياسي و اجتماعي آن بهخانوادهها نميگفتند، لذا چيزهايي را كه خانوادهها ميآوردند، زندانبانها براي خودشان برميداشتند. فقط پول را بهما ميدادند كه آن هم بهدردمان نميخورد.
آنها حتي گاهي يك چيزهايي را بهانه ميكردند تا از ما اخاذي كنند و پولهايي را كه خانوادهها برايمان ميآوردند، از ما بگيرند. يك روز، نزديك موعد ملاقات، گفتند سرپوش توالتها را كه ملامين بوده، شما منافقين براي ضربه زدن بهنظام شكستهايد، يا الله هركدام بايد 200 تومان بدهيد. ما هم گفتيم نميدهيم. بختياري كارش را شروع كرد. ما را ازسلولها خارج كردند و رو بهديوار نگهداشتند هر روز بختياري ميآمد و شروع بهلغز خواندن مي‌كرد، از آنجا كه زمان شاه زندانبان ساواك بود، لغزهايش هم معمولاً مضمون ذكر سوابقش در سيستم ساواك بود. مثلاً ميگفت من «مسعود رجوي» را در زمان شاه موقعي كه شكنجه ميشد، ديدم، شما چي فكر كردهايد؟ ميخواهيد مسعود رجوي بشويد؟ نشانتان ميدهم! اين كه حرفهايش چقدر واقعي بود، نميدانم! اما بهنظر ميرسيد از اين طريق و با بازگو كردن سوابقش براي ما، بيشتر ميخواست نزد ساير پاسداران زن زيردستش فخرفروشي كند و ميخ سلطه خود بر آنها را محكم كند.
بههرحال بختياري بهبهانه شكستن سرپوش توالتها، چند روز ما را ايستاده رو بهديوار نگهداشت، تا اينكه زمان ملاقات رسيد. آنها كه ديده بودند، نميتوانند از زندانيان پول بگيرند و اين قضيه با مقاومت بچهها روي دستشان مانده بود و ميخواستند آن را بهنحوي ختم كنند، پاي خانوادهها را بهميان كشيدند و روز ملاقات بهخانوادهها گفتند كه بچههاي منافق شما درِ توالتها را شكستهاند و الان در تنبيه هستند و اگر پول ندهيد در همين وضع ميمانند. طبيعي است خانوادهها هم كه راضي نبودند فرزندانشان بهخاطر مقداري پول، تحت آزار و شكنجه قرار بگيرند، پولي را كه آنها ميخواستند داده بودند.
يكي از بچهها بهنام فرحناز در سلول مقابل ما بود كه وقتي براي ملاقات رفت، داستان اين اذيت وآزار چند روزه را بهخانواده‌اش گفت. خانواده او هم شروع بهاعتراض كرده و خانواده‌هاي ديگر هم وقتي داستان را فهميده بودند، بهآنها پيوسته و داد و بيداد كرده بودند و خلاصه جلو زندان شلوغ شده بود. لذا بقيه ملاقاتها را لغو كرده و ما را بهسلولها برگرداندند. وقتي در بسته شد، ديديم صداي داد و بيداد وكتك زدن ميآيد. بختياري و اكبري و يك پاسدار زن ديگر، فرحناز را بهشدت ميزدند و او را از سالن ملاقات كشانكشان بهسمت سلول ميآوردند. فرحناز هم فرياد ميزد و شجاعانه ميگفت نامردها سه بهيك ميزنيد!؟ كه من از حرفش خندهام گرفته بود. او همچنين در ميان فريادهاي خود، ميگفت: شما چي فكر كردهايد؟ فكر كردهايد صداي ما بهجايي نخواهد رسيد و ما پاي بته بهعمل آمدهايم و كس وكاري نداريم!؟ از روزي نميترسيد كه مردم كارهاي شما را بفهمند! عجيب بود كه وقتي اين جمله را گفت گويي پاسدارها كه تا يك لحظه پيش آن طور بيرحمانه كتك ميزدند و عربده ميكشيدند، يك مرتبه وا رفتند، كتك قطع شد و اورا بهداخل سلول انداختند و در را بستند. يك ساعتي گذشت و بعد، رئيس زندان بهنام «صبحي»، كه مردي با هيكلي خرسمانند و يك تپه ريش بود وارد سلول او شد. فضاي بند كاملاً ملتهب بود و بهنظر ميرسيد تمام بچههاي بند آمادهاند كه اگر كتك زدن فرحناز ادامه پيدا كند، شروع بهاعتراض و زدن درها بكنند. ظاهراً صبحي نيز همين فضا را گرفته بود، چون شروع كرد آرام با او صحبت كردن كه چرا بهخانوادهات اين حرفها را زدي؟ و سعي ميكرد او را آرام كند».
در مورد بختياري گزارش ديگري از كتاب «نبردي براي همه»، خاطرات مجاهد از بند رسته متين كريم، موجود است كه مرور آن روشنگر است. متين كريم با اشاره به برادر خردسالش كه به اتفاق مادر و پدرش دستگير شده بود نوشته است: «در سلول به‌دليل كمبود مواد غذايي، خودم و ساير خواهرها بخشي از غذايمان را كنار مي‌گذاشتيم و به او مي‌داديم. هيچ امكان ديگري جز غذايي كه به زندانيان داده مي‌شد، برايش وجود نداشت. چند بار هم كه اعتراض كردم بعد از كتك مفصلي كه از بختياري زن پاسدار كثيف مسئول آن‌جا خوردم، با كينه و غيظ گفت: اين‌كه آدم نيست. توله‌منافق است. مي‌خواست بچه منافق نشود. بچه منافق كه آدم نيست تا نياز به رسيدگي داشته باشد. از سگ هم بدتر است. مادرت روزي كه مي‌خواست طرفداري از منافقين بكند، بايد فكر اين روزهاي بچه‌اش را هم مي‌كرد. اصلاً از سرتان هم زياد است كه اين‌جا را بهتان داده‌ايم. نفس هم كه مي‌كشيد از سرتان زيادي است»
نظير همين حرفها از ساير زنان پاسداران نيز نقل شده است. مثلا رحيمي زندانبان بند 246 بوده است. او به دليل خوش خدمتيهايش از پاسداري در سالن ملاقات ارتقاء پيدا کرد و مسئول کل بندهاي زنان شد. دربارة او نقل مي‌كنند كه در بحبوحه قتل عام سال67 به زنان اسير مي‌گفت: « زنده ماندن شما حرام است. منافق را بايد كشت».
بنا برگزارشهاي موجود رحيمي نظر دهنده در مورد اعدامهاي اوين بود. رحيمي در سالهاي دهه شصت 45ساله بود در کنار او پاسداران ديگري چون فاطمه جباري ، نجفي، محمدي، نظري، عليان و زينتي حضور داشته‌اند که در برخورد خشن وکينه‌يي کردن با زندانيان زن دست كمي از رحيمي نداشته‌اند. پيش از رحيمي، راحله موسوي، كه مي‌گفتند دختر آخوند موسوي تبريزي است، همه كار بند زنان بوده است. او با دخالت مستقيم در شکنجه و اعدام زندانيان زن نقش بسيار سفاكانه‌اي بازي مي‌كرد. راحله كه به نام نسرين هم خوانده مي‌شد در بند 216 بود و بعدها در فرودگاه مهرآباد در حال بازرسي بدني زنان مسافر ديده شده است (برخي شهادتها درباره آن چه نبايد فراموش شود ـ نوشته اعظم مازنداراني ـ نشريه مجاهد 876 ـ30مهر 86)
از ديگر زنان پاسدار كه در كنار بازجويان و شكنجه‌گران مرد نظير مجيد فرلنگ (بازجوي ويژه زنان زندان اوين) به شكنجه و آزار زندانيان مشغول بودند از جمله مي‌توان از افراد زير نام برد:
- فرزانه نوربخش مسئول بند246 زنان اوين
- معصومه يكتا پاسدار بندهاي 311 و 216 و 240
- حسيني زن بازجو و مسئول واحد 216 اوين
- حبيبي زن زندانبان بند311 زندان اوين شكنجه‌گر
- مريم احمدي، پاسدار، مسئول بهداري بخش زنان زندان اوين، كمك بازجو و شكنجه‌گر
- ربابه آهنگران
- فياض بخش
- ابراهيمي. نماينده انجمن حجتيه كه به قساوت مشهور بود و در زندان گوهردشت زندانباني مي‌کرد. در سالهاي 1361- 1363 در دوره او زندانيان تحت شکنجه و مراقبتهاي شديد بودند.
- زهرا علوي محمدي
- محبوبه طيبي
- رحماني
- سعيدي
- شريفي
- سعادتي
- باقري مسئول بهداري زنان
- ماه منير بهمني كه بسيار سفاك بوده و بنابر برخي از گزارشها در سال63 كانديداي نمايندگي مجلس شده است.
- عليپور مسئول مستقيم شكنجه زندانيان زن سياسي بود. در گزارشها آمده است كه عليپور يك هوادار مقاوم مجاهدين به نام ناديا نستوه را به شدت شكنجه مي‌كرد. اين زن سفاك هر روز چند بار با شلاق وارد سلول ناديا مي‌شد و جلو ساير زندانيان او را زير ضربات شلاق مي‌گرفت.
در گزارش يك مادر زنداني كه توانسته از زندان بگريزد مي‌خوانيم: «علاوه بر شكنجه‌گراني مانند لاجوردي كه به صورت روزانه ما را به زير شكنجه مي‌بردند بايد از نقش زنان شكنجه‌گر ياد كنم. آنان به عنوان مهره‌هاي حقير دستگاه شكنجه و كشتار در كار ضد‌انساني خودشان ذوب شده بودند و از هيچ جنايتي در حق زندانيان ديگر خودداري نمي‌كردند...اين عده در دريدگي و بي‌حيايي دست پاسداران مرد را از پشت بسته بودند. ما از آنها چيزهايي ديديم و شنيديم كه قلم از نوشتنشان شرم مي‌كند. به عنوان نمونه يك روز يكي از آنها به نام طلوعي با وقاحت گفت: «شنيده‌ايم كه مي‌گويند ما به زندانيان زن تجاوز مي‌كنيم ،بله كه مي‌كنيم» (برخي شهادتها درباره آن چه نبايد فراموش شود نوشته اعظم مازنداراني نشريه مجاهد 876 ـ30مهر 86)
در گزارشي پيرامون نحوه برخورد اين زنان شكنجه‌گر با زنان اسير مجاهد خلق وقتي كه حتي براي گرفتن يك داروي مسكن به دفتر بند مراجعه مي‌كردند، مي‌خوانيم: «پاسدار فاطمه جباري (مسئول بندهاي زنان) که در بين ما به "فاطمه عَرّه" معروف بود، با غربتي بازي جيغ ميزد. کتاب روي دستمان به پرواز درآمد و از روي تخت طبقه سوم پريديم وسط اتاق و همگي دوان دوان به سمت دفتر بند رفتيم. فاطمه جباري و يک پاسدار ديگر از آن طرف مژگان را به سمت دفتر مي‌کشيدند و ما از اين طرف او را گرفته بوديم و به سمت داخل بند مي‌کشيديم! ما بکش، آنها بکش، بيچاره مژگان عين گوشت قرباني به اين طرف و آن طرف کشيده مي‌شد...
پاسدار جباري داد مي‌زد: منافقاي آمريکائي، برادرهاي ما در جبهه دارند از بي داروئي شهيد مي‌شند و شماها اينجا دارو مي‌خواهيد!؟
مژگان هم با فرياد جواب مي‌داد: شماها کيک رو خورديد و کلتش رو بستيد اون وقت به ما مي‌گيد آمريکائي!؟ دراين لحظه "فاطمه عَرّه" هوار کشيد: مجتبي بدادم برس، از دست اين منافقا نجاتم بده!
لحظاتي بعد مجتبي حلوايي يکي از دژخيمان اوين و گروه ضربتش وسط بند بودند؛ در حالي که شلاقش را کف دستش مي‌زد و آماده براي يورش مي‌شد کرکري مي‌خواند: پدرسوخته‌هاي منافق، حالا ديگه به خواهران ما حمله و توهين مي‌کنيد!؟ با اين جمله دستور حمله داده شد و تا توانستند همگي ما را زدند... وقتي به جمع زندانيان حمله مي‌کردند زودتر دست برمي‌داشتند تا اين که يک زنداني را به تنهايي گير مي‌انداختند؛ به تجربه دريافته بوديم که به اين شکل فشار روي جمع تقسيم و خُرد مي‌شود.
بدنبال حمله و هجومهاي بعدي و مقاومت زندانيان، تعداد زيادي از بچه‌ها از جمله سوسن، فريبا، مژگان، فرح، اعظم، ناهيد، اشرف و... به منظور تنبيه بيشتر به بندهاي انفرادي زندان گوهردشت منتقل شدند». (از مقاله همسلوليها، شراره‌هاي67، بخش ششم، نوشته مينا انتظاري)
پروين فيروزان كه مدت 9سال در زندان رژيم آخوندي بوده است در بخشي از خاطرات خود به نقش زنان شكنجه‌گر اشاره كرده و نوشته : «يك زن پاسدار شهادت داده بود كه من ديدم اين زنداني در سلول بدون چادر و با روسري نماز مي‌خوانده است. او را اعدام كنيد». نسرين فيض مجاهد از بندرسته در خاطرات خود به نام «دستچين گلهاي باغ عشق» نوشته است: «شكنجه و فشار زندانبان، به ۲دليل واضح، برروي زنان مجاهد مضاعف بود. فشار اول دريدگي و وجود گرازهاي درنده يي بنام پاسدار بود. تحمل اين نامردان وحشي كه حرامزادگان ايدئولوژي جنسيت خميني بودند، شيوه يي از تنظيم رابطه را مي‌طلبيدكه تجربه‌اش را از دوران بازجويي داشتيم. اما فشار دومي هم بر روي زنان مجاهد در زندانها بود كه فقط توان تحمل فشارهاي جسمي در مقابل آن كافي نبود بلكه بايد به غايت در درون خالي از حقد و كمبودهاي تاريخي ناشي از ستم مضاعف زنانه مي‌بودي تا مي‌توانستي در برابر آن مقاوت كني. و آن اعمال فشارهاي خاص از طرف پاسداران زن بود كه در نوع خودش بي نظير بود. عفريته‌هايي كه ايدئولوژي مردسالارانه خميني نه تنها از آنها يك قصاب و شكنجه‌گر ساخته بود، كه بر اثر عقده‌هاي زائيده از همين جريان فكري، به كينه‌كشاني تبديل شده بودند كه براي آزار وشكنجه زنان مجاهد از هيچ تلاش و اقدامي فروگذار نمي‌كردند. اينان كه همواره در برابر صلابت و طهارت زنان دربند دربرابر نامردان وحشي احساس ضعف و حقارت مي‌كردند و در برابر برخي معيارهاي جامعه مردسالار مثل تحصيلات و يا حتي شكل وقيافه وساير ويژگيهاي زنان مجاهد به شدت در چاه حسادت فرو مي‌رفتند، از فرط كينه و حسادت، روزانه به طور علني (به دروغ) براي به آزار و ضرب و شتم زنان مجاهد، توطئه چيني مي‌كردند. مثلا يك بار، وقتي يكي از آنان به نام نادري در سلول را باز كرد و با دختر مجاهدي كه دانشجوي پزشكي بود روبه رو شد، بي مقدمه گفت: يعني تو دانشگاه مي‌رفتي؟ چطور خانواده ات گذاشتند كه درس بخواني؟ حالا مي‌خواهي بگي بيشتر از ما ميدوني؟... بعد هم در منتهاي حسادت و كينة حيواني، او را زير كابل و فشار نامردان پاسدار قرار داد. نمونه ديگر روزي بود كه دوباره حسادت زنان پاسدار گل كرد و بي دليل همه ما را در راهرو روبه ديوار نگه داشته و هر كدام با چوبهاي ميخ دار شروع به كوبيدن كردند. مي‌گفتند امروز به جاي سرشماري سرشكني داريم. آن قدر زدند كه سهيلا رحيمي بيهوش شد و افتاد. پيشاني شيرين فيض شندي هم شكافت. البته از آن جا كه اين تنبيه را بي دليل و بي اجازه و سرخود انجام داده بودند و شدت ضرب و شتم هم خيلي بالا بود، پيش دستي كرده و به رئيس زندان (مرتضوي) گفتند زندانيان به ما حمله كردند و ما هم از خود دفاع كرديم. در نتيجه مرتضوي به بند آمد. و بدون توجه به حرفهاي ما، با تنبيه و انفرادي تلافي كرد».

۸/۲۵/۱۳۸۷

غزل نفرت براي خميني

تو فريبنده ترين صاعقة ميرنده
در شب پر برق دروغ
با ستاره هاي لعنت
در آسمان مردة بي خدا.

تنوره كشيدي
از ژرفاي چشم پر غيظ هيولايي كور
و سوزاندي خاطراتي را
كه از باغها چيده بوديم
و قرار بود
مدفنشان اوراق كتابهاي خوشبو باشد.

تو لانه داشتي
نه چون گنجشكي ميان شاخه ها
كه چون قانقاريايي پنهان
در لابه لاي انگشتان تاريخ سرزمينم.
و نهفته بودي در چشمان پدران غافلم
نه چون خوابي خوش،
در بامداد بهاري پرباران،
كه چون افعي تشنه
در سنگ زار خشك بي علف
و در كمين هرآن كس
كه به گنجشك و باران و بهار ايمان داشت.

در نزديكترين لحظة دور
و دورترين مكان نزديك
در نهان و عيان
مي ديدم و نمي ديدمت
و چه خونهاي روشني
كه از كوري ام جوشيد.

حادثه آن چنان كوچك بود
كه تمام سالهاي ما را پوشاند.
زني تو را ديد
و من را گفت..
و من ديدم.
و نهاني ترين روح دوزخي
مثل امعاي گرازي تير خورده
بر خاك بوگرفته ريخت
و زمين از نامت تطهير شد.

3مرداد87

۸/۲۲/۱۳۸۷

اندكي درباره رئيسان اوين(2)

در گذشته درباره لاجوردي مختصري نوشته بوديم. اينك به رؤساي زندان اوين پس از او مي‌پردازيم. اين پدرخواندگان جنايت و كشتار عبارت بودند از :
1 – اكبر كبيري با نام مستعار فكور: شكنجه‌گري بسيار شقي و عامل چندين فقره تجاوز به زنان زنداني. او در سال64 از بازجويي و رياست شعبه7 اوين به رياست اوين رسيد. پيش از آن فكور رياست شعبه 4اوين را به عهد داشت. در گزارشي مي‌خوانيم: «… در بهمن‌ماه سال60، وقتي براي بازجويي مجدد و به‌اصطلاح تكميل پرونده مرا به اوين برگرداندند، به شعبه7 و بعد از چندروز به شعبه4، منتقل شدم و به‌طور مستقيم توسط «فكور، رئيس جديد شعبه4» و «گلپا» يعني شخص رئيس‌جمهور فعلي ارتجاع، شكنجه و بازجويي شدم. هربار كه در اثر ضربات كابل چشمبندم مي‌افتاد و چهره احمدي‌نژاد و ديگر شكنجه‌گران را مي‌ديدم، به‌سرعت چشمبندم را محكمتر كرده و به بازجويي ادامه مي‌دادند.
يك‌بار در شعبه4گفت كنار ميزي بنشينم، پس از مدتي فكر كردم كه كسي در اتاق شعبه نيست و چشمبندم را بالا زدم تا با زندانيان ديگر تماس بگيرم، او را به‌طور مستقيم و چشم در چشم ديدم و به‌خاطر همين كارم مورد غضب اين جلاد قرارگرفتم و به‌تعداد ضربات كابل، اضافه شد (نشريه مجاهد788 ـ اول اسفند84 ـ مقاله شايسته ترين رئيس جمهور)
فكور در سالهاي بعد با درجه سرهنگي به نيروي انتظامي‌منتقل شد. اما در واقع انتقال او به بخش عمليات برون مرزي وزارت اطلاعات بود. بنا بر برخي از گزارشها فكور خود مستقيماً در برخي ترورهاي خارج كشوري كه توسط وزارت اطلاعات طراحي شده است دست داشته است. فكور در اين راستا از همسر خود به عنوان يك مهره نفوذ در ارتش آزاديبخش استفاده كرد كه شكست آن موجب رسوايي براي وزارت اطلاعات گرديد.

به كار گرفتن همسر و كودكان براي نفوذ در صفوف ارتش آزاديبخش:
درتاريخ 4 بهمن 84سايت وزارت اطلاعات موسوم به ايران ديدبان از زني به نام رفعت يزدان‌پرست به عنوان «عضو شوراي مركزي انجمن نجات» در اصفهان نام برد . او خود را «عضو سابق وجدا شده از مجاهدين» معرفي كرد.
از آن پس رفعت درجلسات متعددي درشهرهاي مختلف اعم ازبابل, تبريز, اصفهان, كرمان, شيراز و ...به فعاليت و لجن پراكني عليه مقاومت پرداخت. در ارديبهشت 82 بعد از اين كه خانواده شهيدان و زندانيان سياسي تظاهراتي در حمايت از فرزندانشان برپا كردند او با كمك برخي زنان ديگر مثل خودش، تظاهراتي در مقابل سفارت سوئيس در تهران، به راه انداختند. او همچنين با مراجعه به خانواده مجاهدين مستقر در اشرف به تحريك آنان پرداخت تا آنها را به عراق اعزام كرده و در بغداد تظاهراتي در مقابل دفتر سازمان ملل و دفتر صليب سرخ به راه بيندازد.
خبرگزاري رسمي‌رژيم “ايرنا” در اول بهمن82 نوشت: «رفعت يزدان‌پرست"، به عنوان مسئول شاخه انجمن نجات ايران در استان اصفهان، از همه مجامع بين‌المللي خواست تا براي رهايي و آزادي اين افراد تلاش کنند»!
سياهه اعمال چنين زني جاي ترديد نمي‌گذارد كه با يكي از مأموران وزارت اطلاعات روبه رو هستيم. اما نكته مهم و مربوط به بحث ما اين است كه توجه كنيم رفعت يزدان‌پرست يك مأمور ساده وزارت اطلاعات نيست. او همسر فكور(اكبر كبيري) رئيس سابق زندان اوين است.
رفعت 6فرزند داشت كه يك نفرشان به نام سيامك از سالها قبل در سوئد زندگي مي‌كند. رفعت در اوائل مهر 74همراه 5فرزند ديگر خود راهي مأموريت نفوذ در ارتش آزاديبخش شد. او از طريق مرز تركيه به عراق رفت و در كركوك مستقر گرديد. اما از همان بدو ورود مورد شناسايي قرار گرفت و ارگانهاي امنيتي عراقي دستگيرش كردند. در ادامة همين مأموريت بود كه رفعت خود را سمپات مجاهدين معرفي كرد. اما اين ترفند نيز لو رفت و رفعت بدون هيچگونه ارتباطي با مجاهدين به ايران بازگشت داده شد. تمام داستان ارتباط او با مجاهدين در همين است كه اشاره شد. (تلويزيون سيماي مقاومت در برنامه شماره17 سريال پرونده اين رسوايي وزارت اطلاعات را افشا كرد )

اشاره‌يي به معاون فكور:
در زمان فكور، مجتبي حلوايي عسگر شكنجه‌گر معروف و بدنام اوين به معاونت زندان اوين رسيد.
مجتبي حلوائي عسگر ، مانند حاج داوود رحماني از نوچه‌هاي لاجوردي بود. كار خود را در اوين با زدن شلاق آغاز كرد و در کنار لاجوردي جنايات بسياري عليه زندانيان مرتکب شد. حلوايي در زمان قتل عامها پست معاونت انتظامي‌و امنيتي اوين را به عهده داشت و از نفرات اصلي اجرا کننده اعدامها بود . در گزارشي پيرامون نحوه برخورد حلوايي با اسيران در دوره قتل عام مي‌خوانيم: « روزي به يكي از پاسداران گفت: "برو 20نفر ديگر هم بياور». پاسدار گفت:«ديگر كسي نمانده، همه را آورده‌ايم». مجتبي گفت:«برو از آموزشگاه بياور». او جواب داد: «آموزشگاه هم تمام شده همه را آورده‌ايم». مجتبي گفت: «از كارگاه بياوريد». پاسدار جواب داد: «آخر كارگاه را گفته‌اند نياوريد». مجتبي گفت: «اگر خسته شده‌اي برو… خودم مي‌آورم. اينها را بايد كشت. همه‌شان يكي هستند و فرقي با هم ندارند». در گزارش ديگري مي‌خوانيم: «وي شخصا طناب را به گردن زندانيان مي‌انداخت، صندلي زير پايشان را مي‌كشيد و آنان را به دار مي‌آويخت. يك بار با بيسيم دستي توي صورت يكي از زندانيان زد و گفت: «منافقي؟» زنداني گفت:«نه مجاهد خلق هستم». همين كه اين كلام از دهان او خارج شد حلوايي با مشت به صورت او كوبيد. زنداني نقش برزمين شد. حلوايي با پوتين آن قدر به صورت او زد تا شهيد شد…»
همچنان كه كه خود حلوايي نوچه لاجوردي بود او هم نوچه‌اي به نام پاسدار محمد الهي داشت كه علاوه بر فعال بودن در كشتارها به لحاظ اخلاقي هم بسيار فاسد بود. درباره حلوايي و الهي به بخشي از يك گزارش در زمان قتل عامها بسنده مي‌كنيم: «جلادان با سرعت هر چه تمام تر به اعدام بچه‌ها مشغول بودند و براي اين که کسي از دست آنها در نرفته باشد هر شب به بند ما سر مي‌زدند و کنترل مي‌کردند مسئوليت اين کار هم با مجتبي حلوايي و نوچه‌ او محمد الهي بود. مجتبي حلوايي شبها به همراه ساير پاسداران به بند آمده و داخل اتاقها مي‌شد و به ما مي‌گفت همه دور اتاق بشينيم. سپس صورت تک تک افراد را نگاه مي‌کرد و از هر کس که خوشش نمي‌آمد مي‌گفت پاشو وسايلت را جمع کن. در آن لحظات آدم به ياد بازار برده فروشها مي‌افتاد که چه جوري برده‌ها را دست چين مي‌کردند و مي‌بردند» (خاطرات رضا شميراني بخش 2) به اين ترتيب هيرارشي شكنجه كامل و همگن بود. مشاهده مي‌شود كه در اين سيكل، از لاجوردي تا فكور و تا حلوايي و پاسدار الهي هيچ فرق ماهوي با يكديگر ندارند و هرچند حضور مستقيم لاجوردي در جريان قتل عامها ديده نمي‌شود اما روح دوزخي او همه جا به صورتي كاملاً محسوس حس مي‌شود.
مجتبي حلوايي بعد از جريان قتل عام سال67 از اوين منتقل شد. سپس پست نائب رئيس اتحاديه اتومبيلهاي كرايه را كه در واقع يك شغل امنيتي براي كنترل ترددها و ... است.به عهده گرفت و تا سال 86 در همين مقام باقي بود.
2ـ بعد از فكور، يكي ديگر از بازجويان شعبه7 به نام فروتن رياست اوين را به عهده گرفت. فروتن در سال بعد، يعني سال65 به رياست زندان گوهردشت رسيد. بعد از قتل عام 67 هم مجدداً براي مدت كوتاهي باز هم فروتن به رياست اوين رسيد.
در گزارشي پيرامون برخوردهاي فروتن در سال67 مي‌خوانيم: « اوايل آبان ماه بود که يک روز فروتن سر زده به بند ما آمد و رفت در آخرين اتاق بند نشست . ما اطلاع چنداني از تغيير و تحولات در سطح مسئولين زندان نداشتيم؛ اما فقط مي‌دانستيم که وزارت اطلاعات حاکم است وهمه امور زندان را در دست گرفته است. ظاهراً بعد از رفتن مرتضوي، فروتن به سمت مسئوليت زندان انتخاب شده بود. او بعد از مدت کوتاهي از زندان رفت و فرد ديگري جايي او را گرفت و ما نفهميديم چرا آمد و چرا رفت.
با آمدن فروتن به بند، بچه‌هايي که در حياط بودند به بند برگشتند و همگي رفتند به سمت اتاق 6، جايي که مسئول زندان جديد بود، تا ببينند چه خبر شده است. او هم مانند ساير اسلافش شروع کرد به سر هم کردن يک سري خزعبلات و تهمتها عليه مجاهدين.بچه‌ها با شنيدن حرفهاي او به تدريج از اتاق خارج شدند و جزء تعداد اندکي کسي در اتاق نماند. من توي اتاق نرفتم فقط چند لحظه پشت در ايستادم وگوش کردم ببينم چي مي‌گويد بعدش هم بر گشتم به اتاق خودم. مضمون اصلي حرفهاش اين بود که منافقين فکر مي‌کردند با اين حمله(عمليات فروغ جاودان) مي‌توانند کشور را از دست ما بگيرند و بعدش هم مسعود رجوي مي‌خواست بيايد از راديو پيام بدهد ،اما سربازان گمنام امام زمان همه آنها راقلع و قمع کردند و بحمدالله براي هميشه (از قسمت 4 خاطرات رضا شميراني)
3- ميثم : بعد از فروتن فردي با نام مستعار ميثم به رياست اوين رسيد. او در گذشته مدتي مسئول زندان عادل‌آباد شيراز بود. سپس به تهران منتقل شد و در جريان اوج گيري تضادهاي باند منتظري با باند لاجوردي به تهران منتقل شد و رياست قزلحصار را به عهده گرفت. ميثم تا زمان انحلال قزلحصار رياست آن جا را به عهد داشت. سپس به رياست زندان اوين رسيد. ميثم سعي مي‌كرد كه چهره‌اي متفاوت از حاج داوود رحماني و لاجوردي از خود نشان دهد. مثلاً بعد از رياستش در اوين: « يک روز آمدند به هر اتاقي دو قوطي بزرگ مرباي ارتشي و مقداري کره و حلوا ارده فاسد دادند و گفتند که اينها جيره شما بوده که حاج داوود مي‌خواسته بالا بکشد و در بازار آزاد بفروشد...» اما هميشه تأكيد مي‌كرد مهمترين مسأله براي او روحيه زندانيان است. او مي‌گفت: « من همه چيز مي‌دهم اما يك مساله مهم است . صداي خنده بلند در بند نشنوم» (خاطرات رضا شميراني ـ قسمت4)
رياست ميثم هيچگاه تغييري در سيستم و نظام شكنجه و شكنجه‌گري در اوين نداد. در سال66 و 67 رياست اوين به گرگ درنده‌اي تحويل داده شد كه يكي از شقي‌ترين جنايتكاران بود. به نقل بخشي از يك گزارش دربارة او از كتاب «صداي رويش جوانه‌ها » كه حاوي خاطرات محمود رؤيايي از ده سال زندان خود مي‌باشد:
«- ... گفتي ميثم رفت كنار؟
- البته كنار رفتن ميثم، نتيجة مقاومت بچه‌هاي سالن3 و سالن5 بود ولي مستمر جناح ميثم و دادستاني با هم درگيرن. هر كدوم با حقه‌يي ميخوان زيرآب اون يكي رو بزنن. حتي پاسدارهاي شيفت بند، كه يه روز از اين جناحن، يه روز از اون جناح، با نبستن درِهواخوري و هزار كلك و توطئه، واسه هم پاپوش درست ميكنن.
- از بچه‌ها چه خبر؟ موضعشون بالاست يا پايينه؟ داستان خودكشي چي بود؟
وقتي از موضع بچه‌ها در قبال زندانبان پرسيدم، دستش را به نشانة موضع بالا, از آرنج خم كرد و تا بالاي سر كشيد:
- بعد از اعتصاب و تحريم غذاي سالن3 و شكستي كه ميثم خورد، يعني سه چهار ماه قبل، ميثم 2تا از خائنها رو ميفرسته سالن5.
- نگفتن اسمشون چي بود؟
-ما نمي‌شناسيم. وضعشون قبلاً خيلي خراب بوده. حالا ديگه روشون كمشده، كاري به كار كسي نداشتن. اين جور كه ميگفتن بچه‌ها قبولشون نكردن. محمد فرجاد به عنوان مسئول بند رسماً اعلام ميكنه هيچ سلولي اينها رو قبول نميكنه. پاسدارها هم به زور وسايلشونو انداختن تو يكي از سلولها و گفتن ما تعيين ميكنيم. بچهها دوباره وسايل اينها رو ميذارن تو راهرو، به خودشون هم گفتن به دلايلي كه خودتون هم ميدونين، شماها رو نميتونيم تو خودمون قبول كنيم. شب هم وقتي بچه‌ها ميخواستن تو راهرو بخوابن اينا رفتن زيرهشت، همونجا خوابيدن.
- بچه‌ها هنوز تو راهرو ميخوابن؟ مگه بندشون چند نفره؟
- توسلولها جا نميشن. فكركنم نزديك 400نفر بشن. حالا ميذاري بگم يا نه!
- بگو.
- چند روز بعد ميثم، علي انصاريون رو كه مورد اعتماد بچه‌ها بود، ميبره بيرون.
- فكر كنم اسمشو شنيدم ولي نميشناسمش.
- از زندانياي زمان شاهه. واسه همين اونو انتتخاب ميكنن. علي رو يه راست ميبرن زيرفشار. يه هفته تموم با نورافكن و انواع روشهاي جديد بهش بيخوابي ميدن و بازجويي ميكنن. لابلاي بازجويي هم ازش فيلمبرداري ميكنن. آخر كار هم ازش ميخوان كه هم اعتراف كنه تو بند تشكيلات داشته و خط سازمان رو تو بندها پيش مي‌برده، هم چنين دست 2خائن بريده رو بگيره و ببره بند. بعد از يه هفته كابل و آتيش و نورافكن و… علي به ظاهر قبول ميكنه به تشكيلات بند اعتراف كنه, فقط ميگه قبل از اين كار بايد يه كم استراحت كنم. ساعت 3بعدازظهر، علي با سر و صورت كبود و بادكرده وارد بند ميشه. بچه‌ها هم به سمتش هجوم ميارن و روبوسي ميكنن. علي هم كه از زور بيخوابي تقريباً تعادلش رو از دست داده بود، درِ گوش هر كدوم از بچه‌ها چند كلمه ميگه، بعد هم مثل جسد توي سلول ميخوابه. ساعت 12شب، بعد از زمان خاموشي، به بهانة حمام ، شيشه‌يي رو داخل پارچه خورد ميكنه و بعد از تركيب با داروي نظافت، مواد ساخته شده رو سرميكشه. يه ساعت بعد، اسكندر ناظم‌البكا (كه ظاهراً مشكوك شده بود) ميره سراغش و اونو با وضعيت درب داغون، گوشة حموم پيدا ميكنه. بلافاصله مجيد مهدوي رو كه امدادگر بند بود, صدا ميكنه. از ساعت 2نصف شب تا 4صبح بچه‌ها يكريز دادزدن و درزدن. پاسدارا هم هيچ توجهي نكردن. وقتي بچه‌ها ميگفتن مريض داره ميميره، ميگفتن عيبي نداره بذار بميره. 4صبح بردنش بيرون. ساعت10صبح، ميثم، محمد فرجاد و رحيم مصطفوي و سيف الله(م) رو صدا كرد و خبر شهادت علي رو داد. چند روز بعد، بچه‌ها با كنارهم گذاشتن همون كلماتي كه علي (وقتي وارد بند شد) درگوش بچه‌ها گفته بود متوجه ماجرا (اهداف ميثم و برخورد پاسداران در اين مدت) شدند.
- بچه‌ها نگفتن هدف ميثم از اينكار چي بود؟ چرا مي‌خواست اين جوري از علي اعتراف بگيره.
- ميثم اين كار رو براي تثبيت موقعيت خودش، بعد از عقب نشيني از تحريم و اعتصاب سالن3, انجام داد. البته يه نظر هم اينه كه بعد از شكست خط منتظري و بن بست رژيم تُو زندونا، به اين نتيجه رسيدن كه يه تعداد از بچه‌هارو با پاپوش و پرونده سازي اعدام كنن. اين اعترافات و مصاحبه رو هم واسه همين ميخواستن.
- ظاهراً شهادت علي انصاريون، باز هم زندانبان رو آچمز كرد.
- آره، بلافاصله بعد از اين ماجرا، ميثم كنار رفت و مرتضوي رئيس زندان شد».
4- آخوند سيد حسين مرتضوي : بعد از ميثم اين آخوند سفاك و خونريز به رياست اوين رسيد. او از عوامل اصلي درسرکوب شکنجه و اعدام زندانيان تا بعد از قتل عامها بود. آخوند مرتضوي اهل زنجان و کانديداي نمايندگي مجلس از آن جا بود. مرتضوي پيش از آن در زندان گوهر دشت به شكنجه‌گري اشتغال داشت. او خود بي محابا مستقيماً در شكنجه اسيران شركت مي‌كرد، و بعد هم بي هيچ ملاحظه و شرمي ‌به سالن ملاقات مي‌شتافت. ملاقات كنندگان زندانيان بارها او را با لباس خونيني كه حاكي از شكنجه كردن اسيري بود مشاهده كرده بودند. مرتضوي پس از گرفتن پست رياست اوين برنامه خود را در يك جمله به زندانيان اعلام كرد. او از زندانيان خواست تا از مواضع خود توبه كنند و وعده داد : «اگر شما يك قدم برداريد من صد قدم برمي‌دارم»
اما چيزي نگذشت كه چهره واقعي مرتضوي در جريان قتل عام 67 زندانيان بيش از هروقت ديگر رو شد. او فعالانه در كشتار اسيران شركت داشت. در گزارشي از يكي از مجاهدين از بند رسته نمونه‌اي از برخورد مرتضوي آمده است: « ازبهداري برمي‌گشتم كه ديدم مرتضوي و تعدادي پاسدار يك نفر را به شدت مي‌زنند . كمترديده بودم كه خود رئيس زندان مستقيما با چنين وحشيگري كسي را بزند. چون معمولاً رئيس زندان ميايستاد و دستور ميداد زنداني را بزنند و خودش مستقيم وارد نميشد اما آخوند مرتضوي با لگد به سر زنداني مي‌زد و پاسدارها هم با لگد و كابل به بدنش ميزدند. بعد از مدتي علت قضيه را فهميدم. مرتضوي از زنداني پرسيده بود اتهامت چيست؟ و او جواب داده بود: مجاهدين . مرتضوي گفته بود كه اين طور. مي‌گويي اتهامت مجاهد است؟ آن زنداني گفته بود نه اشتباه كردم من فقط هوادار مجاهدين هستم . علت وحشي شدن مرتضوي همين بود»
براي اين كه بهتر بفهميم مرتضوي چه كساني را به كشتن داد نمونه ديگري از بند «زير زمين اوين» نقل مي‌كنيم كه توسط يك زن مجاهد خلق نوشته شده است: «زيرزمين، محل مخوفي بود كه نزديك 20 تن از خواهران در آن به مدت 1 تا 4 سال زنداني بودند. آن زمان كه لاجوردي هنوز حضور مستقيم در اداره زندان داشت وجود زيرزمين را به كلي حاشا مي‌كرد. اين شيرزنان به دليل روحيه بالا و ايستادگي بر روي هويت مجاهد دربرابر زندانبانان, همواره تحت فشارهاي خاص قرار داشتند. آنها را در اتاق كوچكي زير بندهاي عمومي‌نگه مي‌داشتند. در اين اتاق كوچك و بدون هواخوري بيش از 20 نفر را حبس يا بهتر است بگوييم پنهان كرده بودند. همواره با كمترين بهانه‌اي به افراد اتاق هجوم مي‌آوردند. اين اسيران آن قدر در زيرزمين مانده بودند كه براي خود سرودي به نام «سرود ملي زيرزمين» درست كرده بودند و آن را هميشه مي‌خواندند. بچه‌هاي زيرزمين همواره مورد احترام و محبت همه زندانيان بودند و با شروع قتل عام همين خواهران در اولين سري اعداميها با رروحيه‌اي سرشار, سرفراز و پرغرور, طنابها رابوسيدند از آنها هيچ كس زنده نماند»(از خاطرات مجاهد از بندرسته پروين پوراقبالي)
مرتضوي، قاسم كبيري را كه يكي از پاسداران قديمي‌اوين بود، به معاونت خود برگزيد. كبيري پيش از آن معاون آموزشگاه و مدتي هم از شكنجه‌گران بند 325 بود. او در سال 71 يك زنداني عادي را زير ضربات مشت و لگد خود كشت.
5- بعد از قتل عام 67 و مدت كوتاهي كه فروتن مجدداً رئيس اوين بود، در سال68 يكي ديگر از بازجويان سفاك اوين به نام پيشوا به رياست اوين رسيد. پيشوا نام مستعار جلادي به نام حسين ابراهيمي، سربازجوي شعبه يك اوين، بود. او يکي از کثيف ترين بازجوياني است که داراي پرونده‌هاي متعدد غير اخلاقي مي‌باشد.
حسين ابراهيمي ‌از بازاريان نزديك به باند عسگر اولادي و شفيق و لاجوردي و قبل از انقلاب در بازار تهران به كار خريد و فروش آهن مشغول بود. بعد از پيروزي انقلاب جزو دار و دسته لاجوردي بود و از سال60 در اوين به بازجويي و شكنجه در اوين پرداخت. وي عامل شكنجه و شهادت بسياري از مجاهدين اسير مي‌باشد. برادر او نيز به نام علي ابراهيمي‌نيز با نام مستعار "عابدي" از شكنجه‌گران اوين بود.
پيشوا در طول بازجويي و رياست خود خط نفوذ در مجاهدين را با انواع ترفندها ادامه داد. ذيلاً به يك نمونه از كارهاي او كه در مهر ماه 68 توسط فرماندهي بخش اطلاعات سازمان مجاهدين افشا شده است اشاره مي‌كنيم(نشريه اتحاديه ـ مهر68 ).
در اطلاعيه مذكور يك شبكه پوشالي دست ساز شكنجه‌گران و بازجويان افشا شد كه تحت فرماندهي پيشوا فعاليت مي‌كرد. اين شبكه وظيفه داشت با به كارگيري برخي عناصر خودفروخته و خائن، در شبكه هواداران به خصوص در خانواده شهيدان نفوذ كرده و آنها را شناسايي و دستگير كند.
پيشوا در اين عمليات نفوذي علاوه بر خائنين، تعدادي از مجرب ترين دژخيمان را همچون محمدجعفر دولابي (با نام مستعار احمد) و صابر (با نام مستعار محمدي و قائمي) به خدمت داشت. دولابي از بازجويان شعبه يك اوين بود كه به اعتراف همدستانش در شهادت بيش از 500مجاهد خلق مستقيماً دست داشته است. او همچنين از دست اندركاران حمله مسلحانه به خانه پناهندگان ايراني در پاكستان بود.
دژخيم صابر نيز از زمان كچويي در اوين به كار بازجويي و شكنجه اشتغال داشت. و بعد از 30خرداد در گروه ضربت دادستاني فعال بود. صابر از اواسط تابستان 61 به شعبه4 اوين منتقل شد و از بازجويان آن شعبه بود. او مدتي در بند آسايشگاه اوين اتاق 205 مشغول به كار مي‌كرد. او هم چنين از دست اندركاران اصلي حمله‌ مزدوران رژيم به پناهندگان ايراني در پاكستان بود و در پاكستان دستگير شد.
در اطلاعيه مجاهدين كليه ارتباطات، آدرس مغازه‌ها و شركتهاي مورد استفاده، نام اصلي و مستعار عناصر خائن همراه با مشخصاتشان به طور كامل و مفصل افشا گرديده است. از جمله در مورد مشخصات ظاهري پيشوا مي‌خوانيم: «قد 173سانتيمتر، صورت كشيده و گندمگون با موهاي مشكي كه در جلو سر و شقيقه‌ها ريخته است، وي هميشه داراي ته‌ريش است». در بخش ديگري از اين اطلاعيه پيشوا اين گونه معرفي شده است: «محل زندگي مزدور جنايتكار حسين ابراهيمي‌با نام مستعار پيشوا حوالي ميدان راه‌آهن است و معمولاً صبحها حدود ساعت 9 و بعد از ظهرها حدود ساعت 3 و 4 به خانه‌ يوسف‌آباد سركشي مي‌كند. وي براي ترددهاي خود از يك تاكسي با شماره‌ 32965ـ تهران11 استفاده مي‌كند و از اوايل سال65 در محلي در نزديكي خيابان پاسداران با شماره تلفن 230447 كار مي‌كرده است»
بعد از سال68، در ادامه تأثيرات اجتناب ناپذير سركشيدن جام زهر آتش بس توسط خميني، همراه با تغييرات بزرگتر در ساخت و بافت حاكميت، و از جمله دستگاههاي اطلاعاتي رژيم، اوين نيز دچار تحول شد. رژيم از اين پس براي اداره اوين ديگر از بازجويان و شكنجه‌گران شناخته شده و به طور مشخص از باند لاجوردي استفاده نكرد. در واقع دوره تاريخي باند لاجوردي در اوين به پايان رسيده بود. رؤساي بعدي ، همچون عباس خاني زاده، كمال زارع و فرج الله صداقت، از پاسداران و شكنجه‌گران دست پرورده وزارت اطلاعات بودند كه با انتخاب آن به رياست مي‌رسيدند. بررسي اين مقوله در كادر بررسي فعلي ما نيست و ما فعلاً به همين اندازه بسنده مي‌كنيم.