۱/۰۶/۱۳۹۱

ماهي كوچك...

ماهي كوچك
براي قهرمانان «ليبرتي» كه راه به دريا خواهندبرد




ماهي كوچك راه به دريا مي برد!


ماهي كوچك راه به دريا مي برد؟


ماهي كوچك


             راه به دريا


                        مي برد...






ماهي كوچك


سرگردان در جويهاي جستجو


بي آن كه به دريا برسد.






ماهي بيدار


نمي خوابد تا نهنگ را در خواب ببيند


و دريا را در خود دارد.






ماهي كوچك نهنگ دريا است


وقتي كه نمي خوابد


و به بيهودگي جستجو تن نمي دهد.






ماهي كوچك....



5فروردين91



۱۲/۲۷/۱۳۹۰

بهار را بياوريم

بهار, آمدني نيست



بهار آمدني را باور نكنيد


بهار, آوردني است


باورش كنيد


و بياوريدش






هرروزتان نوروز


نوروزتان پيروز


۱۲/۲۱/۱۳۹۰

از پس اين همه خون چيستي اي خيابان؟



از پس اين همه خون چيستي اي خيابان؟
(از مجموعة محاكات خياباني)
(1)
در هرگوشه‌ات جاذبه‌اي پنهان است.
مثل محبوبي
كه وقتي عاشقش مي‌شوي،
تازه مي‌تواني
كشفش كني.
 (2)
خيابان مرور خاطرات است
در دفتري جاري،
يا رودي تاريك
با ديواره‌هايي از رنگ و ننگ.
(3)
هواي تو چون است؟
«زن خياباني» تو
زني است كه با چشم باز
و حنجره‌اي پر فرياد در تو مي‌ميرد
و تصور جديدي از زن
ما را واژگون مي‌كند.

 (4)
افول تو، سكوت تو ست
مثل شب
كه افول آفتاب است؛
و مثل من
كه افول شادي‌ام
وقتي كه در سكوت، به افول تو فكر مي‌كنم.
 (5)
خيابان ثروت دستها است
مشت كرده و برآسمان
و انعقاد خون است
در رگهاي خفة بي فرياد.
(6)
جان پناه مني؛
هنگام رگبارها
و هجوم گلة پاسداران.
و حتي؛
هنگام كه در امان نيستم
از گزند تلخ بغض هاي شبانه.
(7)

خيابان!
خانة يتيماني.
با كودكاني از كار،
مادراني گريخته از فاحشه خانه‌هاي بي نام،
و قواداني
با لباس پاسداري.
(8)
قطعنامه‌ها بر تو خوانده‌اند.
اما
از هر هزار يكي،
آري فقط يكي،
باقي نمانده بر حافظة ديوارهايت.
(9)
فرياد تو منشور من است.
براي اين كه ساكت نباشم،
براي اين كه هيچ منشوري را نپذيرم،
وقتي كه تو ساكتي.
(10)
ساكت نيستي.
سكوتي؛
با چاله‌هايي از هراس.
وقتي كه نور چراغ پاسداري
تنها روشناي كوچه است.

۱۲/۱۴/۱۳۹۰

سكوت چگونه مي شكند؟

سكوت چگونه مي شكند؟



سكوت چگونه مي شكند؟


وقتي به وقت ديدار،


دلم بلرزد،


و در رگبار بهاري شوق


ـ به وقت وداع ـ


خاكي تب دار باشم


با چشماني از آسمان


پر از ستاره هاي درشت آرزو.






سكوت اين گونه مي شكند


و من در تنهايي،


از زلال ترين ستاره آب مي نوشم،


در سفري كه شوق تشنگي ام را


سوار جمازه اي جوان كردم


و در خلوت لوت


راندم به انتهاي خاك منتظر.






پيرانه تكثير مي شوم


در اين گل كه به هنگام روئيد


ـ در ناهنگامي آواز پرنده ـ


و نابهنگام منتشر شد


در ذرات بي رنگ هوا.


سكوت اين گونه مي شكند!