۶/۰۹/۱۳۸۷

صمـد، با قصه‌هايـش براي آموختـن





«مرگ خيلي آسان مي تواند الآن به سراغ من بيايد. اما من تا وقتي مي توانم زندگي كنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يك وقتي ناچار با مرگ روبه‌رو شدم كه مي شوم مهم نيست . مهم اين است كه زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد»
صمد بهرنگي - ماهي سياه كوچولو


شهريور ماه سالگرد شهادت صمد بود. سي‌‌وهفتمين سال رفتن آن آموزگار صميمي‌و قصه نويس فراموش ناشدني. (لطفا به تذكر پايان مقاله مراجعه شود)
دربارة خصوصيات اخلاقي و ارزش كارهاي ادبي صمد بسيار گفته و نوشته‌اند. كساني هم كه غري زده‌اند به‌قدري حقير هستند كه حرفشان اصلاًً به‌حساب نمي‌‌آيد. در نتيجه او در ميان همة نويسندگان معاصر شخصيتي يگانه و بي‌همتا يافته. طوري كه حتي دشمنانش هم سعي دارند وانمود كنند دشمنش نيستند. در حالي‌كه صمد نه در زندگي و نه در نوشته‌هايش هرگز دشمني خود را با دشمنان مردمش پنهان نكرد. صريح، ساده، و بدون رودربايستي موضع گرفت. مهمتر از آن، عمل كرد. شادروان ساعدي گفته است شاهكار صمد زندگيش بود. بايد اضافه كرد كه مرگش، بهاي خلق اين شاهكار بود.

صمد در سال1318 در تبريز متولد شد. از محلة چرنداب بود و كوچة اسكوليلر. سال1347 هم در همان ديار به‌شهادت رسيد. يعني كه تنها 29سال توانست زندگي كند. آن طور كه نوشته‌اند از 18سالگي وارد روستاهاي زادگاه خودش شد. باز هم يعني كه تنها 11سال توانست بنويسد. در عرض اين سالهاي بسيار اندك، توانست با خلق آثار متعدد، نويسنده‌‌يي شود كه از همان زمانها «شروع» شد و هنوز بعد از گذشت نزديك به‌چهار دهه «تمام» نشده است. و اين در حالي است كه يكي از مباحث جالب و يا دردانگيز و به‌هرحال عبرت‌آموز در مورد نويسندگان وطني مسأله جوانمرگي آنان است. مرگ نه به‌صفت «پايان عمر» به‌صفت «ته كشيدن خلاقيت». راز اين جاودانه شدن در چيست؟ به‌نظر من قبل از هرچيز در اين است كه او قبل از مرگ، از مرگ عبور كرده بود. او جاودانگي را با نحوة نگاهش به‌زندگي و مرگ ربوده بود.
نويسندگاني را به‌خاطر بياوريد كه بعد از چند طلوع و غروب بالكل فراموش شده‌اند. خوش درخشيده‌اند اما شتاب افولشان از سرعت طلوعشان بيشتر بوده. تعبير «حافظ»ي آنها همان «دولت مستعجل» است. يا در يكي دو نوشته اولشان تمام شده‌اند و يا بعد از خلق اثري ته كشيده‌اند. اين قبيل نويسندگان و شاعران البته فرق دارند با آن دسته كه اصلاً زرق و برق اوليه‌شان هم رعد و برق تو خالي، اما پر‌سروصدا، است. براي جماعت اخير اين روزنامه، يا آن نشريه يا حتي فلان ارگان و دم و دستگاه دولتي و غير دولتي دور و برشان، سر و صدايي راه انداخته. بعد هم كه خرشان از پل گذشته ولشان كرده‌اند. رفته‌اند سراغ يكي ديگر. اما به‌ هردليل تاريخ مصرف اين دو دسته نويسنده به‌اندازه عمر گل يخ است. و بيچاره گل يخ!...
صمد اما رنگي از هيچ‌كدام از اين دو دسته نويسنده‌ها نداشت. از تيره و تبار شاعران و نويسندگاني بود كه در قدم اول «براي جانش چانه نمي‌‌زد» (از دفاعيات شهيد گلسرخي در دادگاه) «جنم» ديگري داشت. از جنم رفيق شهيدش «بهروز دهقاني» بود. زير داغ و درفش هم كه مي‌‌رفت اصول و پرنسيبهايش را فراموش نمي‌‌كرد. به‌خصوص به‌ياد بياوريم كه آن سالها، سالهاي ترس بود و قدرقدرتي شاه و ساواك. هرنويسنده براي اين كه قلمش نلرزد بايد دلش نمي‌‌لرزيد. و براي اين دلش نلرزد بايد اسطوره شكست‌ناپذيري ساواك را در ذهن خود مي‌‌شكست. چگونه؟ بايد حركت مي‌‌كرد. حركت في‌نفسه شجاعت‌آفرين بود. بي‌خود نبود كه صمد در انتقاد به‌بي‌عملان مي‌‌نوشت: «شماها زياد فكر مي‌‌كنيد، همش كه نبايد فكر كرد، راه كه بيفتيم ترسمان به‌كلي مي‌ريزد». خود اين طرز فكر جداي از همة چپ و راستهايي كه مي‌توان برايش برشمرد شجاعانه و راهگشا است. نو و بديع است. به‌خصوص در آن سالها. سالهاي وبايي ترس. همه مي‌ترسيدند. نه تنها همه مي‌ترسيدند كه همه، همه را مي‌ترساندند. ساواك هم كارش ترساندن بود. ترس از چه؟ ترس از همه چيز و در رأس همه ترس از مرگ. بنابراين روشنفكر پيشتاز، چه در صحنة عمل سياسي و چه در پهنة ادبيات پيشرو، بايستي از اين مرز سرخ عبور مي‌كرد. بايستي بازي مرگ را خاتمه مي‌داد و ولو به‌بهاي نفي خودش راه را براي ديگران بازمي‌گشود. صمد و در ادامه‌اش گلسرخي و در ادامه‌اش سعيد سلطانپور و ديگران چنين كاري كردند. كاري كه ديگران نتوانستند و يا نخواستند. اين نوع شاعران و نويسندگان ارزشي را تثبيت كردند كه براي همة قلم به‌دستان معاصر و بعد خودشان عبرت‌آموز است. آنها حفظ «جان» را بهانه‌يي قرار ندادند تا كه برهمة جبنها و حقارتهاي خودشان پرده بكشند. مهمتر اين كه براي دريوزگي بيش از نيم قرن «زندگي خفيف» از شاه و شيخ برفداكاري و از جان‌گذشتگي ديگران مهر باطل نزدند و نگفتند: «با دوستانم از سنين 24ـ 25 سالگي بحث داشتم. دوستان دهه‌40 زماني كه اوج انقلابيگري بود. سرانجام در بعد ازظهر يك روز پائيزي در سال1347 كه به‌اتفاق سياوش كسرايي و سعيد سلطانپور از خيابان صبا پايين مي‌آمديم (ادامه بحثهاي مداوم) بين من و سعيد درگرفت. سياوش به‌عنوان ميانجي گوش مي‌داد. سرانجام من گفتم: سعيد جان تو مي‌خواهي به‌خاطر اين مردم خودت را به‌كشتن بدهي. من مي‌خواهم به‌خاطر اين مردم زنده بمانم!» (ازگفتگوي روزنامه شرق با محمود دولت‌آبادي به‌نقل از اطلاعات 4مرداد84). فراست زيادي نمي‌خواهد كه بفهميم بحث واقعي بر سر اين‌است كه زندگي و مرگت در كنار مردم و به‌خاطر مردم باشد نه در كنار دشمن مردم و عليه مردم. همان چيزي كه با دو سال زندان ناقابل زمان شاه سر از نامه‌نويسي به‌شهبانو! در مي‌آورد و در زمانة آخوندها هم به‌كاسه‌ليسي خاتمي ‌و بعد هم رفسنجاني و در قدمهاي بعد ليسيدن دستهاي تيزدنداني مانند احمدي‌نژاد منجر مي‌شود. چنين نويسنده يا شاعر و يا قلمزن و يا فيلمسازي چه دارد كه به‌مردمش بگويد؟ گيرم كه هزار كتاب هم نوشت. و بيشتر از آن شعر و قصه نوشت و فيلم ساخت. سرنوشت ازراپاند را كه در جستجوي آزادي به‌خدمت موسوليني درآمد فراموش كرده‌ايم؟ تازه ازراپاند نوع صادق و فريب‌خورده اين قبيل هنرمندان است. غلط يا درست هم اين قدر پرنسيب داشت كه وقتي بعد از 12سال بازداشت خانگي در آسايشگاههاي رواني آزاد شد به‌ايتاليا بازگشت و در همان خاك مرد. اما اين عده نه فريب‌خورده هستند و نه ناآگاه. تنها و تنها تسليم هستند. مقهور و ذليل و حاضر به سلطه دشمن و رنج مردم و ضمناً رند و ناصادق. براي همين از شهيدي مانند سعيد سلطانپور هم نمي‌گذرند. براي همين سعي دارند گلسرخي را به فراموشي بسپارند. براي همين ساعدي را دق مرگ مي‌كنند و به‌روي خودشان هم نمي‌آورند.
حاصل آن كه هرچند اقتضاي زمانه با بوق و كرناهاي پرزرق و برقش اين است كه نظرها را به‌جاي ديگري متوجه كند اما ما بايد در برابر اين دروغها بايستيم. دروغهايي كه در واقع جعل تاريخ محسوب مي‌شوند. بايد هرچه گفتند و در بوقها دميدند و براي ما توپ و تشر آمدند و كلمات رنگارنگ خرج كردند، جا نزنيم و بپرسيم «گيرم كه همة تجربيات و دستاوردهاي شما درست و گيرم كه صمد و سعيد و خسرو و دكتر ساعدي و بقيه خام خيالاني پرت از مسائل بودند. اما شما بفرماييد بگوييد چه ارزشي را تبليغ مي‌كنيد؟ و راستي كه چگونه از حرمت قلم حرف مي‌زنيد وقتي كه خود اولين و بدترين شكنندة آن هستيد؟ چگونه است كه از شعر سخن مي‌گوييد ولي با سكوت در برابر جاني‌ترين جانيان فحشهايتان را نثار انسانهايي مي‌كنيد كه گناهي جز «نه» گفتن در برابر استبداد و اختناق نداشته‌اند.
من از صمد آموخته‌ام كه هرگاه در ميان موجهاي پرهياهو رگه ترديدي خاطرم را آزرد، آن همه حقارت پيچيده در زرورق «زندگي دوستي» را مقايسه كنم با «جهان‌بيني» ماهي سياه كوچولوي صمد كه: «مرگ خيلي آسان مي‌تواند الآن به‌سراغ من بيايد. اما من تا وقتي مي‌توانم زندگي كنم نبايد به‌پيشواز مرگ بروم. البته اگر يك وقتي ناچار با مرگ روبه‌رو شدم كه مي‌شوم مهم نيست . مهم اين است كه زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد».
بعد از اين است كه در هفدهم شهريور ماه هرسال، وقتي به‌صمد فكر مي‌كنم ديگر نمي‌انديشم كه آيا به‌راستي در ارس غرق شد يا غرقش كردند. يقيناً او به‌پيشواز مرگ نرفته است. اما مهمتر اين است كه از مرگ نهراسيده است. در برابر جلاد زانو نزده و با حقارت و فلاكت گدايي «زندگي» نكرده است. به همين خاطر هم چه در زندگي و چه در مرگ تأثيري بسيار روي همة ما و نسلهاي بعد از ما داشت.
ما از او آموختيم كه نوشتن را نوعي انتخاب شهادت بدانيم.



تذكر: اين مقاله در سه سال پيش نوشته شده است. لذا توجه شود كه امسال مي شود چهلمين سالگرد صمد. من در چاپ اول هم به اشتباه نوشته بودم بيست و هفتمين سال. يعني بايد مي نوشتم سي و هفتمين سال. با تشكر از دوستاني كه يادآوري كردند

۶/۰۴/۱۳۸۷

اندكي دربارة پشت پرده يك شعر


گاهي، نگاهي (7)
نمي دانم شعر «نامت چه بود اما؟ » را در همين جا خوانده ايد يا نه؟
در تقديم نامة شعر به مجاهدي اشاره كرده بودم كه در قتل عام67 به دار آويخته شد. «ناصر منصوري» كه بنا به شهادت همبندانش هنگام به دار آويختن از گردن به پائين فلج بوده است.
از آن روز كه اين خبر را خوانده ام به راستي آرام و قرارم را از دست داده ام. هرچه فكر مي كنم كه ناصر براي رژيم چه خطري داشت نمي فهمم. نه اين را مي فهمم و نه ميزان شقاوت و سفاكيت آخوندها را. هردو اين مقولات را بايد از نو، براي هزارمين بار از نو، باز شناخت.

درباره ناصر، برادرم حسين فارسي، كه خود ده سالي در زندان بوده و مستقيماً شاهد بسياري از جنايتها، و از جمله قتل عام سال67 بوده است، مطلب كوتاه و تكان دهنده اي نوشته است كه نقل مي كنم: «يك روز صبح زود متوجه سر صدا در بيرون سلول شدم. وقتي از پنجره به بيرون نگاه كردم ديدم كه تعدادي از زندانيان بند بغل از پنجره به پايين نگاه كرده و با يكديگر صحبت مي‌كنند. به پايين كه نگاه كردم. ديدم يك نفر روي مسير سيماني پايين ساختمان زندان افتاده و در زيركمرش مقداري خون ديده مي‌شود. تقريباً تا ساعت ۸ صبح آن فرد به همان شكل روي زمين ماند ودر اين چند ساعت ۲بار پاسداران بالاي سر او آمده و به جاي انتقال او به بيمارستان، با لگد به پيكرش مي زدند و مي‌پرسيدند كه منافق با كي مي‌خواستي فرار كني...؟
بعد از ۳ يا ۴ساعت آمدند و با برانكارد او را بردند. بعد فهميديم كه او را مستقيم به روي تخت شكنجه منتقل كرده و براي اين كه بفهمند ازچه طريق و توسط چه كسي مي‌خواسته فرار كند او را در همان حال ساعتها شكنجه كردند. اسم او مجاهد شهيد ناصر منصوري بود كه با بريدن ميله‌هاي سلول انفرادي خود در طبقه سوم، قصد فرار ياخودكشي داشته كه هنگام خروج از پنجره، به پايين پرتاپ شد و در اثر اصابت به راهروي سيماني، ازكمر به پايين فلج شده بود. او تنها فرزند خانواده بود و مادرش به دليل علاقه‌يي كه به او داشت خانه‌اش را فروخته و در نزديكي زندان خانه‌يي خريده بود تا نزديك پسرش باشد. بعد از اين جريان مادر يك تشك برقي براي او خريده بود و او هميشه روي اين تشك بستري بود. ۲ماه بعد ناصر را در جريان قتل عام با برانكارد روانه هيأت مرگ كردند و در حالي كه فكر مي‌كرديم راهي بيمارستان مي‌شود، درهمان حال حلق آويزش كردند».
تصور صحنه مثلاَ دادگاه و برخورد كميسيون مرگ با ناصر قدرت تخيل زيادي نمي‌خواهد. بدون ترديد از او همان سؤالي را كرده‌اند كه از همه: اتهام؟ او هم پاسخي داده مثل همه آنان كه رفتند. خلاصه اين كه يك «نام» تعيين كننده همه چيز بوده است. «نام»ي كه حتماً ناصر از آن كوتاه نيامده است. برادرم حسين (فارسي) در برنامه‌هاي روشنگر و افشاگرانه 30هزار گل سرخ كه به مناسبت بيستمين سالگرد قتل عام از تلويزيون ملي ايران پخش شد، دست روي نكته بسيار حساسي گذاشت. حسين گفت در قتل عام يك جنگ با دشمن جريان داشت. اما نه يك جنگ اطلاعاتي كه جلاد براي گرفتن اطلاعات اسير را شكنجه كند. اين جنگ قبل از هرچيز براي «بود و نبود» و «اقرار و انكار» يك نام بود.
به اين اعتبار ناصر و همه آنها كه رفتند فاتحان اين نبرد نابرابر هستند. آنها رفتند اما يك نام، كه نام همه ماست، ماند.
و حالا مادر ناصر، كه خانه اش را فروخت و تشك برقي براي ناصر خريد، مي تواند به تنها فرزندش افتخار كند.
شايد اگر از اين جا، يعني شناخت آن «نام» مقدس وارد شويم، هم راز پايداري «ناصر»ها را و هم علت شقاوت «ناصريان»ها را بهتر بفهميم.

شعر را يك بار ديگر بخوانيم:

نامت چه بود اما؟...

براي ناصر منصوري
كه وقتي به دار آويخته شد
از گردن به پايين فلج بود

سياهان لينچ شدند.
سرخ پوستان قتل‌عام؛
و فلسطينيها
رانده از خانه ها و زيتونهايشان...

سياهان، سياه بودند
سرخپوستان، سرخپوست
و فلسطنينها، فلسطيني
اما تو، نامت چه بود ؟
وقتي كه فقط چشمهايت فلج نبودند،
و حلقه دار را
برگردنت ديدي.

نه سياه بودي ، و نه سرخ
و نه فلسطيني،
اما، كشتند تو را
بي صدا تر از يك هارلمي،
بي نام تر از يك مايا.
مظلوم تر از همة يتيمان فلسطيني،

با آن تن بي حسِ لمس
تو را در سكوت آشنايان
و فرياد خائنان كشتند.
راستي، اما، آيا
آن نام، كه نام تو بود
چه بود؟

۶/۰۲/۱۳۸۷

نامت چه بود اما؟...


براي ناصر منصوري
كه وقتي در سال67 به دار آويخته شد
از گردن به پايين فلج بود

سياهان لينچ شدند.
سرخ پوستان قتل‌عام؛
و فلسطينيها
رانده از خانه ها و زيتونهايشان...

سياهان، سياه بودند
سرخپوستان، سرخپوست
و فلسطنينها، فلسطيني
اما تو، نامت چه بود ؟
وقتي كه فقط چشمهايت فلج نبودند،
و حلقه دار را
برگردنت ديدي.

تو را
بي صدا تر از يك هارلمي كشتند،
بي نام تر از يك مايا.
مظلوم تر از همة يتيمان فلسطيني،


با آن تن بي حسِ لمس
تو را در سكوت آشنايان
و فرياد خائنان كشتند.
راستي، اما، آيا
آن نام، كه نام تو بود

چه بود؟


24مرداد87

۵/۳۱/۱۳۸۷

به گنجشكها گفتم



كفشهايم را دوست دارم،
پاهايم را بيشتر،
و شما را بيشتر از پاها و كفشهايم.

به گنجشكها گفتم
شما كه در دور من ايستاده ايد
شما را بيش از كفشها و پاهايم دوست دارم.


24مرداد87

edameh matlab

۵/۳۰/۱۳۸۷

تنها در سرداب (قصه)

نوشته بودم كه قصه و تاريخ با هم فرق دارند. اما، ما، چه قصه نويس باشيم و چه از پنجره تاريخ به زندگي نگاه كنيم در يك چيز مشتركيم. در دردها و زخمهاي انساني. و ميان زخمها، هميشه زخمهايي هستند كه التيام پيدا نمي كنند. نه از حافظه فردي خارج مي شوند و نه فراموش حافظه جمعي خواهند بود. گذشت زمان هم عميق ترشان مي كند.
ممكن است با سركوب اجازه ندهند كسي حرفش را بزند و ممكن است با فريبكاري و شارلاتان بازي. آن چنان كه اگر از امثال هيتلر و خميني بپرسيد «سياست» و «حاكميت» و «قدرت» يعني چه؟ بي ترديد پاسخشان در دو كلمه سركوب و فريب خلاصه مي شود. تمام هنرشان هم در استفاده وسيع و همه جانبه از اين دو سلاح است. يا چنان مي زنند و مي سوزند و مي كشند كه كسي جرأت نكند حرفي بزند و يا چنان تابوهايي در ذهن و روان ما مي سازند كه نزديك شدن به آن شهامتي همسان بت شكنان بطلبد.
درست در اين نقطه است كه اگر قصه نويسي بخواهد عليه جريان آب شنا كند و اجازه ندهد او را به ياوه اي دلخوش كنند، بايد قيد خيلي چيزها را بزند. شادروان شاملو گفته بود كه هنر چيزي در حد پذيرش شهادت است. قصه نويس هم بايد اين شهادت را بپذيرد تا بتواند خوب شهادت بدهد.
زخمهايي از قبيل 8سال جنگ ضدميهني و ضد انساني خميني با عراق يكي از اين زخمهاست. او مي خواست با بمبهاي اسرا‌ئيلي از راه كربلا به قدس برسد. و در اين راه چه سركوبها كه نكرد و چه فريبها كه نگفت. آثار مخرب اقتصادي، سياسي و حتي رواني و عاطفي اين جنگ كثيف كه با دجالبازي در بوقهايش دميده مي شد يكي از زخمهاي پنهان روح ما شده است. و به گمان من سالهاي آينده هم تا مدتها درگيرش خواهيم بود. به هرحال عليه اين جنگ بودن، چه از موضع مثلاً ملي و چه از موضع مذهبي، يك وظيفه بود. بايد پرده ملي گرايي پوشالي و عوام فريبي را مي دريديم و همه برچسبها را به جان مي خريديم.
چقدر ايستاديم؟ چگونه ايستاديم؟ و چرا ايستاديم؟ پاسخ به اين قبيل سؤالات بخش قابل توجهي از وجود تاريخي ما را تعريف مي كند.
قصه اي كه در زير مي خوانيد، از زبان مادري روايت شده كه در جستجوي جسد بچه اش در ميان انبوه جنازه هاي ديگر، به يكي از سردابها رفته است. اين قصه حدود 22سال پيش در بحبوحه جنگ آخوندها نوشته شده است. من با اين قصه بخشي از خودم را تعريف كرده ام.
تنها در سرداب
اين دست‌ها، دست‌هاي تو نيست. من دست‌هاي ترا مي‌شناسم. دست‌هاي تو اينقدر بزرگ نبودند. انگشت‌هايت بزور قلم مدرسه‌ات را نگاه مي‌داشتند. هميشه مجبور بودي از نوك قلم سفت بگيري. آدم فكر مي‌كرد قلم در ميان دست‌هاي تو لنگر مي‌دهد. اما خيلي خوشخط مي‌نوشتي. اصلاً آدم فكر نمي‌كرد با اين دست‌هاي كوچك، با اين انگشت‌هاي باريك قلمي، با اين سن و سالي كه تو داشتي اينقدر بشود خوشخط نوشت. تازه رفته بودي كلاس پنجم. تازه پا به دوازده‌سالگي گذاشته بودي. اگر درس‌ات را ادامه داده بودي امسال مي‌رفتي يك كلاس بالاتر. حتماً خطت بهتر مي‌شد. من كه اين چيزها حاليم نيست. من كه سواد ندارم. اما خواهرت مي‌گفت. مي‌گفت خطت از همه‌ي بچه‌ها بهتر است. صغري‌خانم هم، هر وقت مي‌خواست براي پسرش نامه بنويسد، ترا صدا مي‌كرد. مي‌گفت كاغذي كه تو مي‌نويسي خيلي تميز مي‌ماند. اصلاً خط نمي‌زني. مي‌گفت آدم با اينكه سواد ندارد اما خوشش مي‌آيد به نامه‌هايي كه تو مي‌نويسي نگاه كند. حالا من چه جوري باور كنم كه اين دست‌ها دست‌هاي تو باشد. اين دست‌هاي سوخته.

نه، اين صورت، صورت تو نيست. من بعد از اينهمه سال بچه‌ام را نشناسم؟ مگر همه‌اش چند ماه از من دور بوده‌اي. سه‌ماه كه بيشتر نيست. درست است كه به من يك عمر گذشت. اما هر چي باشد سه ماه است. مگر من مادر نيستم؟ مگر من بي بي تو نيستم؟ حالا من اين صورت جزغاله‌شده را با صورت بچه‌ام عوضي بگيرم؟ مرتضي! ، گيرم كه تيرخورده باشي. گيرم كه صورتت توي آتش سوخته شده باشد. اما من بي بي تو هستم. من ترا بزرگ كرده‌ام. مرتضي من ترا نشناسم؟ يعني اينقدر بي‌وفا بوده‌ام؟ تو هنوز ريش و سبيلت در نيامده بود. اينست‌ها! عكست پيشم است وقتي آمدم با خودم آوردم. همان عكسي كه براي اسم‌نويسي امسالت گرفتم. يادت هست؟ همان پيراهن تنت بود كه به جبهه آمدي. همان پيراهن بود كه خودم از خانم آقاي تهرانچي برايت گرفتم. بي بي اقلاً يك خبري به من مي‌دادي. اگر خبر مي‌دادي مگر من مي‌گذاشتم؟ سر _برهنه هم كه شده تا همينجا مي‌دويدم و ولت نمي‌كردم. آقاي تهرانچي هم گفت اگر زودتر فهميده بود پيش مديرتان وساطت مي‌كرد و نمي‌گذاشت ترا ببرند. حالا من توي اين همه جسد، تو را چه جوري پيدا كنم؟ از كجا معلوم همان پيراهن تنت باشد. سه ماه گذشته. اينها كه همه لباس سربازي پوشيده‌اند.

پاهاي تو به اين گندگي نبود. تو دو تا پا داشتي. من كه يادم نرفته. مگر مي‌شود آدم يك پا را به جبهه ببرند. الان اين جسده يك _پا دارد. اين پوتين هم حتماً به پاي تو بزرگ بوده. يك پاي ديگرت، بي بي چه شده؟ بي بي من دلم اصلاً طاقت ندارد. اگر تو هم اينجور پايت از ران قطع شده باشد چه كنم؟ اگر اينقدر خون از پايت رفته باشد چه كنم؟ گوشت‌هايش را نگاه كن بي بي. من دارد حالم به هم مي‌خورد. جگرم آتش گرفته بي بي. توي اين سرداب من دارم گُر مي‌گيرم. اصلاً طاقتش را ندارم. آدم وقتي اين همه جسد تكه پاره را مي‌بيند مگر مي‌تواند خودش را نگاهدارد؟ بي بي من چه جوري اين پاها را ببينم و دلم ضعف نرود؟ اگر خداي نكرده تو اين جوري سوخته بودي، اگر پاي تو اينجوري كنده شده بود، بي بي جان، من كه دل ندارم. خدا به مادر اين جسده رحم بكند. نه بي بي‌جان. من دارم گُر مي‌گيرم. لب‌هايم آتش گرفته. مغزم دارد مي‌جوشد. من مطمئن هستم كه اين تو نيستي. پاهاي ترا مي‌شناسم. با همين پاها بود كه زمستان‌ها مي‌رفتي برايم نان مي‌خريدي. كفش‌هايت را مي‌پوشيدي و از ميان برف‌ها به مدرسه مي‌رفتي. با همين پاها بود كه وقتي از مدرسه مي‌آمدي كفش‌هايت را دم در مي‌تكاندي تا برف‌ها را توي اتاق نياوري. من كه يادم نرفته. هيچكس يادش نرفته. حوري هم وقتي خواستم بيايم گفت بي بي حواست جمع باشد، شايد از كفش‌ها و لباس‌هايش بشود شناختش. اگر شوهر حوري بيكار نبود او را با خودم مي‌آوردم. او هم حتماً پاهاي ترا مي‌شناخت. كفش‌هايت را مي‌شناخت، پيراهن و دست و صورتت را مي‌شناخت. ولي مرتضي، گوش مي‌دهي؟ من تنها آمده‌ام. دو روز توي راه بودم. آمده‌ام تا ترا پيدا كنم وقتي شنيدم نتوانستم طاقت بياورم. گفتم بيايم پيدايت كنم. حوري نتوانست بيايد. مي‌داني كه، اصغر شوهر حوري هنوز هم بيكار است. توي اين سه ماه كه تو نبودي " اكبرِ" حوري مُرد. مي‌داني چه شد؟ شب كه خوابيديم، صبح ديگر بلند نشد. "محمود"ش هم الان مريض است. نمي‌شد طفل شيرخوار را پيش اصغر بگذاريم. براي همين هم حوري نيامد. حالا بي بي باورت شد كه اين پا پاي تو نيست؟ اگر حوري هم بود مي‌شناخت.

پس موهايت كو؟ مرتضي اين دسته موي سوخته كه به سرت چسبيده موهاي توست؟ اين سرِ توست كه اينجوري كاسه‌اش شكسته؟ اين پوست سرِ توست كه اينجوري آويزان است؟ نه بي بي. نه. اين موهاي تو نيست. من باورم نمي‌شود. موهاي تو مشكي مشكي مثل مخمل بود. مثل موهاي ناصر بود، كه توي آن سرما بزرگه مُرد. من هميشه آنرا يادم هست. بي بي من چه جوري داغ ناصر از يادم برود. او را بزرگ كردم. هيجده سال زحمتش را كشيدم. چشم و چراغم بود بي بي. اميدم بود. نورچشمم بود. وقتي از ساختمان هفت طبقه افتاد تمام استخوان‌هاش شكست. تو يادت نمي‌آيد. اصلاً تو ناصر را نديده بودي. موهاي ناصر مثل موهاي تو سياه بود. مجتبي ديده بود. تازه مجتبي هم هفت‌سالش بيشتر نبود. وقتي مُرد باباي خدا بيامرزت طاقت نياورد. گفت من اينجا دق مرگ مي‌شوم. كمرم شكست. دست من و حوري و مجتبي را گرفت و برد سر قبرش. بعد از آن هم هر هفته شب جمعه خودش مي‌رفت. گاهي هم من را مي‌برد. وقتي خدا ترا به من داد، بابات زد زير گريه و گفت چقدر شبيه ناصر است. از همان اول موهايت رنگ موهاي ناصر بود. تا يكسال بعد هم كه بابات زنده بود همه‌اش ترا بغل مي‌كرد و بو مي‌كشيد. مي‌گفت بوي ناصر را مي‌دهي. مي‌گفت اي كاش راضي شده بودم كه ناصر برود اجباري. اي كاش پايم قلم مي‌شد و كار توي ساختمان هفت طبقه براي او پيدا نكرده بودم. بابات هم بيخودي آنقدر خودش را اذيت مي‌كرد. نه بي بي فايده نداشت. اجلش رسيده بود. ولي بابات خودش را بيخودي عذاب مي‌داد. تا همان لحظه‌ي مرگش هم وقتي روي تخت بيمارستان مُرد ناصر از يادش نرفته بود. همه‌اش سفارش ترا مي‌كرد. مي‌گفت موهايش مثل موهاي ناصر است. حالا من چه جوري يادم برود؟ چه جوري موهاي ترا نشناسم؟
مرتضي هيكلت همينقدر بود. ولي مرتضي جگرم دارد پر مي‌كشد. توي اين سرداب دارم گُر مي‌گيرم. چشمم سياهي مي‌رود بي بي. پس، سرت كجاست؟ نكند اين تنه مال تو باشد. پس سرت چي شده؟ نكند سرت زير جسدها له شود. بي بي من طاقت ندارم. از من گذشته. بي بي باور كن كمرم شكست. از وقتي تو رفتي ديگر نمي‌توانم حتي دو تكه رخت آقاي تهرانچي را هم بشويم. حالا داغ تو هم بيايد؟ آنهم اينجوري؟ مرتضي نكند اين جسد تو باشد. من چه جوري ترا بدون سر ببرم پيش حوري. من چه جوري رضايت بدهم سرت يكجا بماند و تنه‌ات يكجاي ديگر خاك شود. بي بي من والله طاقت ندارم. الان اينقدر جسد ديده‌ام كه انگار آتش به جانم افتاده. بي بي يك چيزي بگو. من جواب مجتبي را چي بدهم؟ اگر بشنود كار و شركتش را ول مي‌كند و شبانه از همان آن‌ور تبريز تا اينجا مي‌دود. من او را مي‌شناسم. غيرتش كه بجوشد اصلاً فكر كار نيست. اصلاً يادش مي‌رود دو سال دوندگي كرده تا اين كار بياباني را پيدا كرده. آنوقت من به او چه بگويم؟ بگويم من خبردار نشدم و يكدفعه ترا بردند جبهه؟ بعدِ سه ماه هم سرت يكجا رفت و تنه‌ات يكجا؟. بي بي مجتبي به من چه مي‌گويد؟. مردم چه مي‌گويند؟ بي بي من به درگاه خدا چه گناهي مرتكب شده بودم كه آخر عمري بايست داغ تو را اينجوري ببينم. كاش رفته بودي زير ماشين. كاش مثل باباي خدابيامرزت ذات‌الريه گرفته بودي و روي تخت بيمارستان مي‌مردي. بي بي كاش همان سال اول كه زائيدمت مرده بودي. تا الان حتماً يادم رفته بود. ولي آخر اين يكي خيلي دلم را مي‌سوزاند. سرت كجاست مرتضي؟ چشم‌هايت كجاست. ابروهايت، دماغت، لب‌هايت، گوش‌هايت. من آنها را مي‌خواهم. سوخته؟. باشد. من همان سوخته‌اش را مي‌خواهم. تكه تكه شده؟ باشد. من همان تكه تكه‌اش را مي‌خواهم. بي بي من گُر گرفته‌ام.

ولم كن حرامزاده‌ي ريشو. من سر بچه‌ام را مي‌خواهم. تا آن را پيدا نكنم از اينجا نمي‌روم. به من دست نزن حرامزاده‌ي شكم‌گنده دست كثيفت را بينداز. تو و همه‌ي آن آخوندهاي مفتخور ديگر هم جمع شوند من از اينجا تكان نمي‌خورم. تا سر مرتضايم را پيدا نكنم از اين خراب‌شده‌اي كه درست كرده‌اي بيرون نمي‌روم. نه، من مطمئنم. اين خود مرتضي‌ست. از كجا مي‌دانم؟ حالا ديگر پسرم را هم از هيكلش نشناسم؟ درست است كه سر ندارد. ولي مرتضاي منهم همين هيكل را داشت. قدّ قدّ اين بود. دست‌هايش هم همينقدر كوچك و قلمي بود. پاهايش هم همينقدر بود. اينهم عكسش. عكس خودش است. فقط پيراهنش عوض شده. آن هم از كجا معلوم شما بهش نداده باشيد. از كجا معلوم پيراهنش را ندزديده باشيد. ولم كن تخم‌حرام دزد. ولم كن مفتخور شپشو. ولم كن سگ بگور باباي هر چه آخوند است. اگر راست مي‌گويي چرا خودت نمي‌روي جلو. چرا اينهمه جوان را مي‌فرستيد جلو. من را از چه مي‌ترسانيد. من ديگر دلم به چه چيز خوش باشد. گور پدر تو و آن امام سگ پدر حرامزاده‌تان. من جگرم دارد آتش مي‌گيرد. گُر گرفته‌ام. سر پسرم را مي‌خواهم. دو روز توي راه بودم تا آمدم اينجا. الان سه ساعت هم هست توي اين سرداب لابلاي اين همه جسد دنبال مرتضايم هستم. گوشه‌ي جگرم را چه كرديد ولدالزناهاي دزد. جدت بزند به آن كمرت، ولم كن شغال كور. اگر همه‌تان جمع شويد من نمي‌آيم. من سر مرتضايم را مي‌خواهم. الهي همه‌تان به تير غيب گرفتار شويد. الهي همه‌ي بچه‌هايتان جلوي خودتان پرپر بزنند. الهي خودتان و آن امام پيرسگتان همگي خناق بگيريد. دارم خفه مي‌شوم. به من دست نزن حرامزاده‌ي شكم‌گنده من ننه‌ي تو نيستم. من بي بيِ مرتضي هستم. دوازده سال زحمتش را كشيدم و با پول رختشويي بزرگش كردم. حالا جواب مردم را چي بدهم. جواب داداشش را چي بدهم. بگويم همينجوري ايستادم تا بچه‌ام را يك مشت آخوند مفتخور به كشتن دادند؟ بگويم همينجوري جسد بي‌سرش را پيدا كردم و دست از پا درازتر آنرا برداشتم آمدم؟ ولم كن حرامزاده‌ي مفتخور، اگر ولم نكني همينطوري... آن عمامه‌ كثيف را مي‌كوبم به مغزت و مي‌اندازم دور گردنت و با همين چنگ‌هايم خفه‌ات مي‌كنم...


24بهمن65

۵/۲۷/۱۳۸۷

ابتذال، وقاحت؟ و يا… هنركُشي؟



ابتذال و وقاحت دو همزاد ديرينه هستند اما در همة آدمها و حكومتها به يكديگر نمي‌رسند. يعني اگر كسي، يا حكومتي، ياوة مبتذلي ببافد مقداري قابل تحمل است. به‌عبارت ديگر آدم مي‌تواند ناديده و ناشنيده بگيردش. اما وقتي ابتذال فوران كرد، و بازنايستاد مرزهاي منطق و استدلال و فهم و درك يكي پس از ديگري فرو مي‌ريزند و ما در يك لحظة ناگهاني احساس مي‌كنيم وارد سرزمين هرز «وقاحت» شده‌ايم. سرزميني ويران و بي در و پيكر. سرزميني پر از انواع سگ كه اولين خصوصيتشان اين است كه صاحبشان را نمي‌شناسند. جهنم دره‌يي كه به قول شادروان دكتر ساعدي هفت سال، هفت سال علفي در آن سبز نمي شود.

در برخورد با اهالي اين ولايت با ياوه‌يي مبتذل و يا ياوه‌سرايي لاف‌زن مواجه نيستيم. بلكه خود را در برابر آدم و يا حكومتي وقيح و بي چشم و رو مي‌يابيم. و همين مسأله است كه گاه زبانمان را بند مي‌آورد كه چه بگوييم و يا چه عكس‌العملي داشته باشيم؟ مي‌دانيم هرچه بگوييم و هركاري بكنيم نهايتاً مغلوبيم. يعني كه وقاحت طرف مقابل، از نجابت ما بيشتر است. و روال خودبه‌خودي قضايا هميشه اين بوده كه وقاحت در نبرد با نجابت برنده باشد.
بعد مي‌خواهيم شكست را نپذيريم. تسليم نمي‌شويم. اما تنها سلاحي كه داريم نجابت است. ما كه نمي‌توانيم وقاحت را با وقاحت پاسخ بدهيم. ناگزير در برابر وقاحت حريف بايد برنجابتمان بيفزاييم. راه ديگري نداريم. بايد توشه‌يي ديگر برگيريم و با نجابتي بيشتر و بيشتر به رويارويي با وقاحت برخيزيم.
با وجود اين اعتراف مي‌كنم من بارها اين كار را كرده‌ام اما باز هم در ميدان نبرد با آخوندها شكست خورده‌ام. يعني باز زبانم بند آمده و باز احساس تلخ پيروزي وقاحت و ابتذال را برنجابت تجربه كرده‌ام. احساس دردناك و رخوتناكي كه بعد از مدتي، آدمي را به عصياني تلخ‌تر و مهيب‌تر مي‌كشاند.
به ويژه در دو پهنه بسيار حساس بوده‌ام. اخلاق و فرهنگ. در ساير زمينه‌ها با هرضرب و زوري بوده به خودم قبولانده‌ام كه بي‌مرزي آخوندها را بپذيرم. مثلاً وقتي خاتمي با مردة خميني تغزل و يا از لاجوردي تمجيد مي‌كند و يا به ذكر محاسن شكنجه‌گران وزارت اطلاعات مي‌پردازد شانه‌هايم را بالا مي‌اندازم و مي‌گويم او نكند و نگويد كه بگويد و بكند؟ او براي همين كارها علم شده است. همه كه نبايد گرگ درنده و گاو پيشاني‌سفيدي چون قاضي مرتضوي باشند. گاهي هم همين تيز دندانها بايد عباي سفيد بپوشند و لبخند بزنند. از اين‌روست كه مدتهاست ديگر از بسياري چيزها چندان تعجبي نمي‌كنم. اما صادقانه اعتراف مي‌كنم كه بيشتر از يك فساد اخلاقي، وقتي برانگيخته مي‌شوم كه خبر يك موعظه اخلاقي از آخوندي چون مصباح يزدي يا جنتي را مي‌شنوم. همان احساس تلخ پيروزي وقاحت بر نجابت به سراغم مي‌آيد.
بي‌اختيار فكر مي‌كنم مجموعة يك خلق، از خودم گرفته تا تمام خانواده و دوستان و آشنايانم، تا بسياري از هم‌ميهنانم ديده و ناديده‌ام در نجابت كم آورده‌ايم، و وقاحت آخوندها گوي سبقت را از همة ما برده است. همين‌طور وقتي مي‌شنوم وزارت ارشاد رژيم جلو انتشار هزار كتاب را گرفته و سانسور را بيشتر و بيشتر كرده برايم بسيار قابل تحملتر است تا اين‌كه از آخوندي يا نوچة آخوندي يا جيره‌خور آخوندي سخني و ادعايي در باب فرهنگ و هنر بشنوم. ديگر چندي است كه احساس مي‌كنم چهرة كسي كه اول بار دستور داد: «بشكنيد قلمها را» كمتر رياكار است تا آخوندك بي‌سر و پايي که اندر باب نقش ادبيات و فرهنگ، گاله گاله سخنراني مي‌فرمايد. در برخورد با اولي فكر مي‌كنم با مرتجعي لو رفته روبه‌رو هستم كه از اول تكليف هم خودش و هم ما را روشن كرده است. اما جانور دوم شيادي است كه عكس مار مي‌كشد و مدعي است كه مبلغ واقعي فرهنگ و هنر هم هست.
فاجعه تنها به اين‌جا ختم نمي‌شود كه در نوع اول با مرتجعان مواجهيم و در نوع دوم با شيادان. بلكه در قدم بعدي به خوبي روشن مي‌گردد كه اين آميزة ابتذال و وقاحت وسيله‌يي است براي يك فرهنگ‌كشي و دفن هنر و اخلاق. وقتي لات چاقوكشي مثل آخوند عميد زنجاني را به نام رئيس دانشگاه حقنه مي‌كنند در واقع با يك استريپتيز وقاحت مواجه نيستيم. بلكه با يك جنايت تدارك ديده شده و «از پيش اعلام شده» مواجهيم. آنها در واقع دانشگاه را به قتل مي‌رسانند. ابتذال و وقاحت رژيم در اوج خود قداره‌يي است بركشيده براي تقتيل و تعزير، و سنگي براي سنگسار فرهنگ و هنر و اخلاق.
از همين‌رو وقتي در خبرها مي‌خوانيم (خبرگزاري ايسنا، اول بهمن1384) كه آخوند خاتمي به «خانه هنرمندان» رفته و دربارة «تحول در هنر كشور» درافشاني كرده و گفته: «البته بنده ادعا ندارم كه من نقشي داشته‌ام. اين نشانة ذوق هنر و سرماية عظيم ايران است و به‌خصوص نسل جوان ما كه وارد عرصة هنر شده است». ما فريب نمي‌خوريم. آن را به‌حساب فروتني ايشان نمي‌گذاريم. رياكاريش را به‌سخره مي‌گيريم و با گفتن يك «خودتي» به او در مي‌گذريم. حتي وقتي در همين ديدار به «متجاوز از هفتاد هزار نفر» كه «فقط در تئاتر و بيش از آن در سينما و همين‌طور در هنرهاي تجسمي و موسيقي و… كار مي‌كنند…» اشاره مي‌كند و مي‌گويد: «بنابراين جامعة هنري ما امروز بسيار جامعة گسترده‌يي‌ست. من بارها هم گفته‌ام كه حكومت حتي اگر بخواهد به موجوديت و قوت خود هم بينديشد، بايد اين جامعة هنري را جدي بگيرد». باز هم هنوز به سرزمين هرز وقاحت نرسيده‌ايم. مي‌دانيم شيادي است سياست‌باز كه وظيفة مقدمش حفظ «موجوديت و قوت» همين آخوندهاست. اما همين موجود به‌محض اين‌كه «از ديدگاه من دربارة هنر و نيز روايت من از واقعيتي به‌نام هنر» سخن مي‌گويد ديگر نمي‌توان تهوع خود را پنهان نگه داشت. آدم دلش مي‌خواهد در تميزترين خيابان اين اروپايي كه هشت سال تمام شيادي مثل او را حلواحلوا كرد عق‌بزند. به‌خصوص وقتي مي‌گويد: «هنرمندان ايران بسيار صبور، كم توقع، مخلص و پركار هستند». وضعيت به‌شدت تغيير مي‌كند. ابتذال و وقاحت را در اوج خود به يكديگر مي‌آميزند. و ما، النهايه، گوينده را نه فقط يك شياد كه قاتل يك فرهنگ مي‌يابيم. با كسي طرف هستيم كه سلطانپور و پوينده و مختاري را به‌كشتن داده است. با قاتلي رودر رو هستيم كه دهها هنرمند با استعداد و بي‌پناه را خانه‌نشين كرده و آنها از شدت فقر و تنهايي و بي‌همزباني دق مرگ شدند. فرهنگ مسمومي را در رگهاي جامعه تزريق‌كرده كه هيچ چيز جز ارتجاع و ابتذال نيست. او با كلام و رفتار و كردارش بيشترين ضربه‌ها را به فرهنگ ما در همين سالهاي اخير زده‌است. برخلاف آن‌چه كه شيفتگان او در ابتداي حكومتش تبليغ مي‌كردند خاتمي راه را براي روي‌كارآمدن فاشيستي‌ترين جناحهاي حاكميت هموار كرده است. با گذشت چند سال وقتي كه اهريمن آخوندي در يك قدمي اتمي شدن قرارگرفته آيا درك مفهوم «موجوديت و قوت» مورد نظر خاتمي استعداد زيادي مي‌خواهد؟ و يا درك اين مسأله نبوغي فوق‌العاده مي‌طلبد كه بدانيم اگر مجموعة تحقيقات دربارة زنان را در وزارت كشور به‌آتش مي‌كشند و يا اگر هنوز كتابهاي صادق هدايت اجازه انتشار بدون سانسور در ايران را ندارند و يا سانسورچيان وزارت ارشاد همان شكنجه‌گران اوين هستند نتيجة همان شياديهاي آخوند خاتمي است؟
البته نبايد يك حق رژيم آخوندي را ناديده گرفت كه تنها آخوند خاتمي نيست كه دشنه به‌دست بر بالين فرهنگ و هنر و اخلاق مردممان نشسته و بارها و بارها آن‌را تا دسته در قلب آنها فرو كرده‌است. تماميت رژيم در اين زمينه شركت داشته‌اند و اگر نمونه مي‌خواهيد به خبري كه سايت پاسدار محسن رضايي(بازتاب) از كيهان شريعتمداري(بازجوي ويژه و تواب‌ساز) نقل كرده‌است رجوعتان مي‌دهم. سايت بازتاب در 15آذرماه گذشته گزارش‌ـ‌مقاله‌يي را تحت عنوان « هديه رهبر انقلاب به خوانندة «يار دبستاني» منتشركرد. در اين نوشته از رفتن نويسنده به راديو تهران در ميدان ارك تهران سخن رفته است. نويسنده براي اين‌كه ما از قتلي كه قرار است در آخر نوشته اتفاق بيفتد شوكه نشويم ناچار از ذكر مقدماتي است. تا اين‌كه: «چند دقيقه بعد توي راهروي سازمان چشمم افتاد به مردي كه لنگ‌لنگان به سمت استوديوي روبه‌رويي‌ام مي‌آمد. جلوتر كه آمد ديدم خودش است؛(داريوش جم)!» خوبي نويسنده اين است نه خودش در ابهام حركت مي‌كند و نه خواننده را در ابهام باقي مي‌گذارد. «داريوش جم» را معرفي مي‌كند: خواننده ترانة معروف «يار دبستاني». خوب حالا آهسته‌آهسته پا به سرزمين ابتذال و وقاحت مي‌گذاريم. ابتدا يك تصفيه حساب سياسي با «دفتر تحكيم وحدت» مي‌شود و بعد…: «موقع خداحافظي وقتي داشت شماره تلفنم را يادداشت مي‌كرد، از او پرسيدم قشنگ‌ترين يادگاري كه تا حالا گرفتي چه بوده؟! شماره را كه نوشت، دست كرد توي جيبش و يك اسكناس 100توماني كه داخل يك كيف پلاستيكي بود را درآورد و گفت اين!
گفتم ماجرا دارد؟ گفت آره، 3-4 سال پيش وقتي رهبري آمدند صدا و سيما و به ما هم سرزدند، از ايشان پرسيدم اگر از شما يك يادگاري بخواهم چه چيزي به من مي‌دهيد؟! آقاي خامنه‌اي هم دست كردند درجيب شان و اين اسكناس را درآوردند و گفتند اين!
مي‌گفت اين اسكناس را هميشه همراه خودم دارم.حسابي برايم بركت آورده!
رهبري روي اسكناس برايش نوشته بودند: ”كي مي‌تونه جز من و تو درد ما رو چاره كنه”».
اين قطعه از نظر من «وقايع‌نگاري يك جنايت از پيش اعلام‌شده» است. خود ولي‌فقيه، شريعتمداري، نويسنده گزارش و پاسدار محسن رضايي همه و همه دست به دست هم داده‌اند تا يك خواننده و يك ترانه را به‌قتل برسانند. چيزي نه كم و نه بيش. نام اين كار جنايت است. كما اين كه وقتي خامنه‌اي دربارة شهريار (غزلسرا) حرف مي‌زند همين كار را مي‌كند. راستي وقتي پيرمرد مفلوك را با آن حال و وضع رقت‌آور به گفتن مديحه‌يي براي امام جمعه مسجدشان وادار مي‌كنند تا كه كوپن برنج و روغني را به‌جلويش بيندازند او را (جداي از اين كه چقدر شهريار را به‌لحاظ شعري قبول داشته يا نداشته باشيم) به قتل نرسانده‌اند؟ حالا بخوانيد ببينيد وحشي تيزدنداني به نام خامنه‌اي كه در سبعيت دست مشاهير قساوت را از پشت بسته چه گفته است: «شهريار شاعر انقلاب است. شاعر حماسه‌سراي جبهه‌ها، فتح و پيروزيها. شاعر شهادت. شاعري است كه از آغاز چون قطره‌يي به درياي انقلاب پيوست و هيچ‌گاه خود را از اين اقيانوس بيكران كنار ندانست… تعداد شعرهايي كه شهريار براي جنگ گفته، حضوري كه او در مراكز مربوط به جنگ، مثل كنگره‌هاي مربوط به جنگ و شعر جنگ و… پيدا كرده، و مدحي كه او از بسيج عمومي مردم يا از سپاه و يا از ارتش كرده، به‌قدري زياد است، كه اگر انسان نمي‌ديد و نمي‌شنيد و خودش لمس نمي‌كرد، به دشواري مي‌توانست اين را باور كند كه مردي در حدود هشتاد سال سن، بلكه بيش از هشتاد سال در مجامع شعري حضور پيدا كند و براي هر مراسمي خودش شعري، بلكه شعرهايي بگويد».
البته نياز به يادآوري نيست که ابتذال و وقاحت آخوندها نه‌تنها از مسئوليت ما نمي‌کاهد که اتفاقاً آن‌را بنيادي‌تر مي‌کند. اما به‌نظر شما كسي بهتر از اين مي‌توانست يك شاعر را به‌قتل برساند؟ و كسي بيشتر از اين مي‌توانست يك فرهنگ را لكه‌دار و مقطوع النسل كند؟
اين را بايد روشنفكراني پاسخ دهند كه در دستة آخوندهاي ماركش چهار دستمالي مي‌رقصند و بيشترين تهمتها و فحشها را نثار فرهيختگان و هنرمنداني كرده‌اند كه عليه تو‌طئه آخوندي براي قتل فرهنگ و هنر و ادب اين ميهن ايستادند.

۵/۲۵/۱۳۸۷

زقّّوم



درختي با ميوة مذاب زهر
كه تاريك مي‌كند
همة شاخه هاي باغ را
و مي‌رقصد
بر روي اجساد پرندگان سوخته .
درختي
با پيچك مسموم ريشه هايش
تا ژرفاي دل مردي
كه خدا را
نرينه‌اي با چشمان پرخون غضب آموخته
و انسان را
با نگاه سنگي اش ويران مي‌كند .


آنك برق ناگهاني نگاه زني
كه مي‌سوزاند از بن
جنگل زقّوم را
پنجه در دل و شاخ و ريشه هايم .

۵/۲۴/۱۳۸۷

در تعقيب دژخيمان...



گاهي، نگاهي (6)

در يادداشت قبلي، گاهي، نگاهي شماره3، در مورد نحوه نوشتن اسم دژخيمي به نام «ناصريان» نوشته بودم.
دوستي ناديده، برايم سندي فرستاده كه بسيار روشنگر است. ضمن سپاسگزاري از اين دوست عزيز، توضيحي را لازم مي‌بينم.
ناصريان علاوه بر آن كه از بازجويان و دادياران سفاك اوين و گوهردشت بود، به طور خاص رياست زندان گوهردشت را به عهده داشت. او يكي از جنايتكاران اصلي قتل عام زندانيان گوهردشت است كه بايد روزي در دادگاه پاسخگوي جنايتهايش باشد.
بحث براي كساني كه زخمي از اين جنايت را در قلب و روان خود احساس مي‌كنند بسيار روشن است. خود يك دژخيم، مثل ناصريان، يا بسا بزرگتر از او، در حد لاجوردي، به عنوان يك فرد مطرح نيست. بحث بسيار عميق تر از اين حرفهاست. اگر مي‌خواهيم فردايي بدون داغ و درفش و تازيانه بسازيم، بايد در اين مورد پيگير، سخت كوش و بسيار جدي باشيم.

تعقيب سرنوشت دژخيمان، جديتي تلخ در حد وسواس مي‌طلبد. از خيلي چيزها مي‌شود گذشت. اما همه كساني كه دست در خون فرزندان، برادران و خواهران ما داشته و دارند بايد بدانند كه نه فراموششان خواهيم كرد و نه رهايشان. در هرگوشه، و هر سوراخ موشي كه پنهان شوند، هر رنگ و زيوري به خود بزنند، و هر بهانه و توجيهي سر هم كنند، از حضور در دادگاه علني و بين المللي معاف نخواهند شد. حرف اول و آخر ما با آنها در آن دادگاه است. براي تشكيل اين دادگاه هم، هرمدت زماني لازم باشد حاضريم و صبر مي‌كنيم. صبر هم كه مي‌گويم نه به معناي دست روي دست گذاشتن. صبر به معناي حداكثر تلاش براي تكميل هرچه بيشتر پرونده ها و تحمل مرارتهاي راه است. اين سوگندي است كه هريك از ما خورده‌ايم.
اما حالا چرا اين را مي‌نويسم؟ به خاطر ردي است كه دوست ناديده ام از اين جناب «ناصريان» برايم فرستاده است. اين سند بسيار روشنگر است و شما آن را در همين جا ملاحظه مي‌كنيد.
همانطور كه مشاهده مي‌شود اولاً شيخ محمد مقيسه نام كامل و درست دژخيم ناصريان است. پس از قتل عامها، شنيده بوديم كه به «دادگاههاي انقلاب اسلامي» رفته است، اما ديگر خبري از او نداشتيم. براساس اين سند اين جنايتكار تا 20تير86 رياست شعبه28 اين نهاد سركوبگر را به عهده داشته است.
محض يادآوري مجدد به همه «ناصريان»ها مي‌نويسم كه فراموش نكنند، هركجا و هروقت، ولو شده از گور به در خواهيم آوردشان تا در دادگاه به جنايتهايشان رسيدگي كنيم. اين حرف اول و آخر ما با آنها است. ما با «فردا» عهدي داريم. نه براي شهيدانمان حتي؛ كه رفته اند... نه براي خودمان كه هنوز به اين آرزو نفس مي‌كشيم... فقط و فقط براي فردايي كه بايد براي فرزندانمان بسازيم.
در پايان حيفم مي‌آيد كه از كليه دوستان، آشنا و ناآشنا، نخواهم در اين مورد پيگير باشند. تقاضايم اين است كه هرسندي داريد منتشر كنيد و هرخبري داريد بنويسيد. اين بخشي از جنگ عظيم با «نظام شكنجه» است.

۵/۲۱/۱۳۸۷

آه! در ماه...




در سوك محمود درويش

در ماه جنگلي هست
پر از پرندگان سبز
و رودهاي ساكت پر راز.

در ماه آبشاري هست
نقره اي تر از خيالهاي من
و جاري تر از ساعتهاي تو.

آه!
در ماه
ماهي هست
ماه تر از ماه من و تو
در اين ماههاي بي ماه.


21مرداد87
edameh matlab

۵/۱۹/۱۳۸۷

پنج شعرك

(از مجموعه شعر پنجره اي به صبحگاه آتش)
باران ناگهان ، ناگهان مرگ
كبوتر
تر شد
در آواز بال‌هايش
كه آسمان را پوشاند .
افعي
در باران ناگهان
ناگهان مرگ را ديد .
رويش
رازي ‌ست
در اين موج
كه مي‌دود در بازوهايم
و پرخون مي‌كند
اندامم را.
رازي كه در هيچ تبر نيست


edameh matlab
چيزي بباف
چيزي بباف!
براي اين دل عريان
از ابريشم نگاه،
از ديباي خاطره .

چيزي بباف!
اين دل نبايد كه بلرزد
وقتي كه باد مي‌آيد
وقتي كه بايد دوستت داشته باشد.

چيزي بباف!
......

بي‌خويش خوشان
بي‌خويش خوشانند
آنان كه برق دشنه را
از پس خون شتك‌زده نمي‌بينند
و با دشنه
آن گونه سخن مي‌گويند
كه با گلوي قرباني.


آن را كه مرا

فراموشي، شب است
كه آهسته مي‌آيد
و فرا مي‌گيرد مرا.


ايستاده در بادها ويادها
فراموش مي‌كنم
آن را كه مرا فرا گرفته است.

۵/۱۷/۱۳۸۷

به صحرا شد، عشق باريد...




يـاد ابـوذر ورداسبي، آبـروي ماندگار قلـم




و گفت به صحرا شدم، عشق باريده‌بود و زمين تر شده‌بود،
چنان‌كه پاي مرد به گلزار فرو شود، پاي من در عشق فرومي‌شد

تذكرة ‌الاوليا­_ عطار


يك نويسنده اگر بر حقيقت زمانة خود گواهي ندهد شرف حرفه‌يي خود را باخته است. و اگر تفنگ بركف در راه حقيقت بجنگد و به خاك افتد، ماندگاري است كه به قلم آبرو مي‌دهد… و ابوذر از تيرة آن نويسندگان بود كه خدا به قلمشان سوگند خورده‌است.
زماني بود كه نه‌تنها مجاهد نبود كه حتي بر سرمواضع ايدئولوژيكمان هم حرف داشت. ما هم با او حرف داشتيم. اين اختلاف گاه به آن‌حد مي‌رسيد كه بر او فشار بسيار مي‌آورد. گاهي از دستمان كلافه مي‌شد. گاهي قهر مي‌كرد. و گاهي از كوره در مي‌رفت و حتي بد و بيراه مي‌گفت. اما بارها ديده بودم كه در اوج عصبانيت و در حالي كه از شدت برافروختگي نمي‌توانست خودش را نگهدارد مي‌زد زير گريه و از دردي سخن مي‌گفت كه آدم را تكان مي‌داد. از تك‌تك كلماتش معلوم بود كه پايش چنان در عشق فرو ست كه پاي مرد به گلزار خيس.
هميشه دوست بود چه آن‌زمان كه در آغوشت مي‌كشيد و غرق بوسه‌ات مي‌كرد و چه آن‌گاه كه قهر مي‌كرد. مي‌دانستي دلش ذره‌يي گرد كينه ندارد و تو با روشنفكري جدي طرف هستي كه حرفش از روي مسئوليت و درد است. نه از روي تن‌آسايي و سهل‌گيري به خود. سهمگين‌ترين نبردها را با خودش داشت. و بيشتر از هركس به كلماتي سخت مي‌گرفت كه از قلمش مي‌ريخت. به‌شدت حساس بود كه در دام دوگانگي حرف و عمل حق بزرگتري را پايمال نكند. اهل «جر»‌زدن نبود. حقيقتي را كه دريافته‌بود بيان مي‌كرد. برايش مي‌جنگيد و بعد هم اگر مي‌فهميد ضعفي دارد يا كه اشتباه كرده، برخلاف بسياري ديگر، اول از همه با خودش تصفيه حساب مي‌كرد. ضعفها و ندانسته‌هاي خودش را تئوريزه نمي‌كرد و ديگران را به لجن نمي‌كشيد تا كمبودهاي خودش را بپوشاند. همين دوست داشتني‌اش كرده‌بود. براي همين نه‌تنها خودم كه تمام مجاهديني را كه با او دوست بودند و جنگ و جدال ايدئولوژيك هم داشتند همه يك احساس داشتيم. بعد از هر دعوا با او صميمي‌تر مي‌شديم و نزديكتر.
در طي اين همه سال و اين همه بحث و دعوا و گفتگو سر مسائل مختلف ترديدي نداشتيم كه از روي درد دارد حرف مي‌زند. دلش براي ايدئولوژي مسخ‌شده توسط آخوندها و مرتجعان مي‌سوزد. نه خيانتهاي مرتجعان را به‌حساب «مذهب» مي‌گذاشت و به‌جاي مبارزه با ارتجاع به ضديت با مذهب مي‌افتاد؛ كه بهترين هديه براي ساواك و آخوندها بود؛ و نه تعارفي با آنها داشت و امتيازي به آنها مي‌داد. حرفهايش از روي بهانه‌گيري و حسادت و مسائل فردي و بدتر از اينها بريدگي نبود. دلش براي مردم مي‌سوخت. به‌شدت از رنگ و بوي استثمار و نگاه استثمارگرانه به مسائل برانگيخته مي‌شد. و ما كه با او در يك‌جا بوديم با اين‌كه برداشتهاي متفاوتي با او داشتيم يك لحظه هم او را از خودمان جدا نمي‌دانستيم. بي‌جهت نبود كه «ابو» صدايش مي‌كرديم.
اولين بار در اوين ديدمش. سال56 بود. از بند4 قصر، بعد از 5سال حبس آمده بودم توي ملي‌كشان اويني و منتظر بودم كه مثل بسياري از بچه‌هاي ديگر تعيين تكليف شويم. بند 3 اوين مخصوص «مذهبي»هايي بود كه زندانشان تمام شده‌بود. از كليه بندها، بندهاي قصر و بندهاي اوين، هركس را كه حبسش تمام مي‌شد به آن‌جا مي‌آوردند. يكي از آنها ابوذر بود. از بندهاي پايين قصر آوردندش. از همان بدو ورود رفت طرف احمد شادبختي كه اتفاقاً او هم در آن‌جا بود. دوست صميمي احمد(شادبختي) بود و من توسط احمد با او آشنا شدم. هنوز مي‌لنگيد و آثار شكنجه بعد از سه سال روي پايش بود. يكي از بهترين مقاومتها را كرده بود. پنجه پايش را كابل به‌طور كامل برده‌بود. و در زندان به‌سختي راه مي‌رفت. چشماني درشت و هوشيار داشت و ته لهجه شمالي‌اش هنوز توي ذوق مي‌زد. برعكس احمد، اصلاً اهل شوخي نبود و نمي‌شد با او حتي به طنز چيزي گفت. ولي تا مي‌خواستي افتاده و با محبت بود. خودش را كه مي‌ديدم مي‌فهميدم چرا افتاده است. براي اين كه پربار بود. نيازي به كبر نداشت. نياز به غروري نداشت كه ريشه در بلاهت داشته باشد. مي‌فهميد و مي‌دانست و بهاي دانسته‌هاي خودش را به سنگين ترين وجه مي‌پرداخت. بنابراين نياز نه به منت‌كشي از آخوندها داشت و نه ساواكيها و نه فخر فروختن به دوستانش.
«ابو» دوران بحراني ضربة اپورتونيستي سال54 را پشت‌سر گذاشته بود. واقعيت قضايا تاحدي براي ما روشن شده‌بود و مرزبنديها داشت هرروز بيشتر شكل مي‌گرفت. ابوذر وضعيتي خاص داشت. با او نزديكترين رابطه‌ها را داشتيم ولي نه يك رابطة ارگانيك و تشكيلاتي. من دلم مي‌خواست ابوذر آن نباشد. در برخورد اول فهميدم با كسي طرف هستم كه «معناي حرفهايش را مي‌فهمد». برايم از تاريخ طبري گفت و تاريخ يعقوبي و بعد نهضتهاي شيعي در تاريخ گذشته ايران. از حروفيون و نمدپوشان و حلاج و كي و كي و كي. و رابطة اين جنبشها با فئوداليسم و تشيع انقلابي. جوهر اصلي حرفهايش اين بود كه دستگاه فقه و آخونديسم ديگر كشش ندارد و بايد از اول، تاريخ خودمان را بخوانيم و بنويسيم. چيزي كه بعدها نوشت: «اكنون نيز آنچه به‌نام اسلام عرضه و پياده مي‌شود، از اصالت، مشروعيت و حقانيت لازم و مكفي برخوردار نيست و جناحها و جريانات مرتجع و ليبرال با همه تضادها و اختلافي كه دارند در خيلي جاها در كنار هم قرار مي‌گيرند. زيرا در يك اصل و اساس با هم مشتركند و آن حفظ نظام طبقاتي است. نظامي كه بر استثمار زحمتكشان و كارگران استوار است». (مقاله گوشه‌هايي از فرهنگ غني و سرشار اسلام)
ابوذر به‌دنبال علل مادي رخداد حوادث و اتفاقات و رويدادهاي تاريخ مطالعات بسيار زيادي كرده‌بود. حافظه‌يي غريب داشت و تقريباً هرفاكتي از كتابهاي مرجع يا تاريخي قديم نقل مي‌كرد با ذكر صفحه متن آن را از حفظ مي‌خواند. بيشترين انگيزش او وقتي بود كه از آخوندها در گذشته و به‌خصوص در جريان مشروطه مي‌گفت. اين‌جا بود كه موضعي به‌شدت ضدارتجاعي مي‌گرفت. كه البته اينها نقاط وحدت و اشتراك ما بودند. اما برداشت من اين بود که به‌لحاظ نظري دافعه ماترياليسم او را به موضعي ضدماركسيستي مي‌كشاند. اين‌جا برخورد ما با او فرق مي‌كرد. ما حرف و آرمان «حنيف» را قبول داشتيم كه مرزبندي اصلي را بين استثمارشده و استثماركننده مي‌دانست. ما اين جمله را سرلوحة تمام برداشتهاي ايدئولوژيك بعدي خود مي‌دانستيم. و مرزبنديهايمان را با هركس و هر نيرويي براين اساس قرارمي‌داديم. گذشته از اين، ما از موضع يك سازمان حرف مي‌زديم و ابوذر براي خود نقشي چنيني قائل نبود. همين مسأله هم گاه بين ما اختلاف مي‌انداخت و نظرهاي متفاوتي را نسبت به مسائل پيدا مي‌كرديم. ماركهاي متقابل اين دو نوع برخورد كلاسيك و شناخته‌شده هستند. او ما را به‌خاطر رعايت برخي ضوابط تشكيلاتي نمي‌پسنديد و ما او را به‌خاطر روابط غيرتشكيلاتي‌اش مورد انتقاد قرار مي‌داديم. اما نكته مهم اين بود كه هيچ‌گاه ابوذر نمي‌خواست نظر فردي خودش را به ما به‌عنوان يك تشكيلات تحميل كند. هر اختلافي داشتيم، داشتيم. ولي قرار نبود حقوق دموكراتيك همديگر را رعايت نكنيم. هم ما و هم او اين‌قدر دموكراسي را شناخته بوديم تا آن را با خياباني يك‌طرفه و پر شده از تابلوهاي بكن و نكن عوضي نگيريم.
از زندان كه آزاد شديم به فاصله اندكي انقلاب شد. او را كمتر مي‌ديدم. اما هربار با همان محبت هميشگي و بيشتر و بيشتر. خميني داشت ظهور مي‌كرد و ابوذر به‌شدت هراسان بود. بيشتر به ما نزديك شده بود. به‌خصوص مهمترين فتنه سياسي آن روزگار را به‌خوبي لمس مي‌كرد. تهديد اين بود كه مثل خيلي از مدعيان پرولتاريا كه سر از قباي خميني درآوردند و برايش جاسوسي كردند، او هم فريب «مستضعف»پناهي خميني را بخورد و سنگ مبارزه ضدامپرياليستي امام را به‌سينه بزند و سر از چادر وحدت و سفارت‌گيري درآورد. اما ابوذر خيلي خوب فهميد كه آخوندجماعت قبل از اين‌كه ضدامپرياليست باشد يا نباشد و يا اصلاً اعتقادي داشته باشد و يا نداشته باشد، دين‌فروش است. يعني پا بدهد ضدامپرياليست است. پا هم ندهد سر مي‌برد و پا اره مي‌كند و عربده مي‌كشد و با توپ و تشر وانمود مي‌كند كه ضدآمريكا است. يا ضداسرائيل يا ضدشوروي يا انگليس يا هرجا و هركس ديگر. اما وقتي پايش هم بيفتد با تك‌تك همان شياطين بزرگ و كوچك رابطه برقرار مي‌كند و در اين مسير از ليسيدن ته كفش هيچ كدامشان ابا ندارد. اين بود كه در تمام مدت فاز موسوم به سياسي(فاصله 57تا سي خرداد60) ابوذر مسيري را طي كرد كه روز به‌روز به ما نزديكتر مي‌شد. و ما هر از گاهي مي‌نشستيم و با او گپي مي‌زديم.
يك شب در اوائل شروع جنگ خميني و عراق به احمد(شادبختي) گفتم احمد دلم خيلي هوس يك غذاي ماكاروني خوب را كرده است. احمد مي‌دانست چه مي‌گويم. دستپخت شهناز (مهديان همسر احمد كه بعدها به‌شهادت رسيد) بين ما معروف بود. گفت به شهناز مي‌گويم بپزد فردا شب بيا خانه‌مان. مي‌دانستم با «ابو» همخانه هستند. در يك آپارتمان در بزرگراه جردن مي‌نشستند. قران سعدين بود. شب با احمد رفتيم تا هم از دستپخت شهناز استفاده كنيم و هم ديداري تازه با ابوذر. فاطمه(فرشچيان همسر ابوذر كه او هم شهيد شد) در را به‌رويمان باز كرد. وقتي داخل شديم بوي دستپخت شهناز آپارتمان را پر كرده‌بود. تا آمديم تعريفي از شهناز بكنيم ابوذر رسيد. برخلاف هميشه برخورد سردي كرد. تعجب كردم. چه شده‌بود؟ تلخ و گرفته گوشه‌يي كزكرد. نشستيم و بعد از چند دقيقه خودش آمد كنارمان. بي‌كلامي يك‌دفعه زد زير گريه. حالا گريه نكن كي بكن! هرچه هم مي‌پرسيديم چه‌شده؟ چيزي نمي‌گفت. شانه‌هايش به‌شدت تكان مي‌خورد. احمد بيشتر «ابو» را مي‌شناخت. به من اشاره كرد تا ولش كنم. رهايش كردم و منتظر نشستم. بالاخره روزنامه را از جيبش درآورد. ديديم خبر شهادت دكتر احمد طباطبايي را در تصادفي در جاده به‌سمت جنوب نوشته. دكتر طباطبايي از مجاهدين بسيار قديمي بود كه آن‌موقع مسئوليت امداد مجاهدين را داشت. فهميديم دكتر احمد که در صفوف مستقل مجاهدين براي دفاع از ميهن مجاهدت مي‌کرد، درهمين‌راه جان باخته‌است. فهميدن بقيه قضايا زياد مشكل نبود. دكتر طباطبايي اولين استاندار بعد از انقلاب در مازندران بود و ابوذر در سمت معاون او با هم همكاري زيادي داشتند. ابوذر شيفتة خصائل و روحيات و برخوردهاي مردمي دكتر طباطبايي بود. آن‌شب تا دير وقت كه آن‌جا بودم ابوذر دربارة او مي‌گفت.
اما همه وحدت و تضادهاي ما با ابوذر را يك چيز تحت‌الشعاع قرار مي‌داد. تضاد اصلي چيست؟ زمان شاه و حتي در سالهاي بعد يعني حاكميت آخوندها. بحث و اختلاف و مشاجره و احساس مسئوليت و هرچيز ديگر وقتي از مدار بسته فردي خارج مي‌شد كه اول مشخص مي‌كرديم چه كسي و چه گروهي و چه حاكميتي در برابر ما قرار گرفته و نمي‌گذارد ما در يك روند دموكراتيك زندگي كنيم و نفس بكشيم. در اين مورد شناخت عميق ابوذر از ماهيت حكومت شاه و آخوندها شاخص بود، يک درک عميق و بسيار مسئولانه. در سخت‌ترين شرايط وقتي پاي منافع كلي جنبش پيش مي‌آمد ابوذر از همه‌چيز مي‌گذشت. بالاتر از اين، وقتي كه احساس مي‌كرد حرف و نظرش در نهايت به جيب شاه و ساواك و بعدها خميني و آخوندها مي‌ريزد مي‌فهميد كه اشتباه مي‌كند و برمي‌گشت.
يكبار در پاريس مقاله‌يي برايم فرستاد به نام «بغي چيست و باغي كيست؟» تا در نشريه مجاهد چاپ كنيم. در آن‌جا به برخي تهمتها و قولهاي دروغي كه علي ميرفطروس از كتابهاي معتبر تاريخي مثل طبري و… نقل كرده بود اشاره كرد. سابقة برخوردهاي او را با ميرفطروس از سالها قبل مي‌دانستم. در فاصله سالهاي 57تا60 ابوذر و ميرفطروس درگيريهاي قلمي بسياري با هم داشتند. جدال اين دو محقق و به‌خصوص سرنوشت و عاقبتشان بسيار عبرت آموز بود. ميرفطروس ازجمله كساني بود كه قبل از هرچيز مبارزه با مذهب برايش اصل بود. و از موضعي مثلاً ماركسيستي تحقيقات تاريخي خودش را منتشر مي‌كرد. ابوذر برعكس از موضعي مذهبي، و نه مجاهدي، در همان زمينه‌ها تحقيق مي‌كرد و كتاب مي‌نوشت. وقتي مقاله ابوذر به‌دستم رسيد به ديدنش رفتم. حرف ميرفطروس پيش آمد و ابوذر گفت: «من در گذشته فكر مي‌كردم با ميرفطروس دعواي ديدگاهي دارم. اما حالا مي‌فهمم اشتباه كرده بودم. ما در وهلة اول با او دعواي صداقت داريم. ميرفطروس يك مورخ و محقق صادق هم نيست. با ذكر نام برخي كتابها و حتي شماره صفحه آنها چيزهايي نقل كرده‌است كه من هرچه مراجعه كرده‌ام تا ببينم سند چيست نيافته‌ام. معلوم شده فاكتي كه نقل كرده از بنياد دروغ است. چه برسد به تحليلش كه روي اين فاكت سوار است». بعد برايم مثال مي‌آورد. (در آن مقاله نمونه‌ها را نوشته و من تكرار نمي‌كنم) بعد ابوذر اضافه كرد: «مورخ و محقق بيشتر از هرچيز نياز به صداقت دارد. اين كه نمي‌شود من با يك چيز مخالفم بروم هزار راست و دروغ به آن آرمان يا افراد معتقد به آن ببندم. اين تحقيق تاريخي نيست. لجن‌مال كردن است». صادقانه بگويم من در آن روز عمق حرفهاي ابوذر را نفهميدم. بلكه سالها بعد، عاقبت و سرنوشت آن دو محقق (ابوذر و ميرفطروس) آن‌را برايم روشن كرد. ابوذر روي مواضع ضدارتجاعي خود تكيه كرد و عاقبت در نبرد روياروي با ارتجاع به‌خاك افتاد و ميرفطروس با هيستري ضدمذهبش تا بدان‌جا پيش رفت كه روز‌به‌روز از محتواي انقلابي و سياسي خالي شد. و در مرحلة بعد با تعريف و تمجيد از خدمات سلسلة پهلوي مداح رضاخان گرديد. و من نمي‌توانم افسوسم را از انحطاط شاعري دريغ كنم كه روزي در مدح رزم‌آوري همرزمان «فدايي»ش مي‌سرود و حال به چنين فلاكتي افتاده است. از اين نمونه بگذريم تا به نمونة ديگري از مجازات اتوديناميك پشت كردن به «صداقت» را بنويسم. به ابوذر برگرديم…
او به‌قدري آرمانش را دوست داشت كه مي‌دانست با انتقاد از خود، هم آرمان، و هم خودش اوج مي‌گيرند. من بارها شجاعت و شهامت او را در برخورد با اشتباهاتش ديده بودم. نمونه بسيار باارزش برخوردي بود كه در ابتداي جريان انقلاب ايدئولوژيك دروني مجاهدين در سال64 كرد. خودش در چند مقاله و نامه به‌صورت مفصلي نوشته و چه خوب بود كه آن‌را گردآوري مي‌كرديم و در جزوه‌يي مستقل چاپ مي‌كرديم. ما كه از نزديك شاهد بوديم بهتر مي‌دانيم ابوذر چه كشيد و چه تضادي را حل كرد. او وقتي خبر را شنيد به‌شدت جاخورد. حتي نسبت به مسعود(رجوي) به‌شدت پرخاش و اهانت كرد. تمام وجودش دردمندي بود. در حالي‌كه به‌شدت بد و بيراه مي‌گفت، هق هق گريه امانش نمي‌داد و مرتب تكرار مي‌كرد: «يك جنبش برباد رفت». راست مي‌گفت. قضيه را اگرچه غلط، ولي جدي گرفته بود. مي‌دانست بحث ساده‌يي نيست. «بود و نبود» خودش و جنبش را خوب حس مي‌كرد. و اما مسعود در پاسخ پرخاشگريهاي او هيچ نگفت. حرفش را با سعة صدر شنيد و دم برنياورد. شايد به‌اين دليل كه او را خوب مي‌شناخت. شايد هم مي‌دانست ابوذر از چه رنج مي‌برد. به‌عنوان برادر بزرگ او برخوردي كرد كه فقط از مسعود برمي‌آمد. و من كه از اين قبيل برخوردها از مسعود كم نديده بودم باز هم متحير دريا دلي او شدم. خوب به‌ياد دارم كه هم گزيده و برافروخته بودم و هم نگران. با وجود اين‌كه به محتواي انقلابي‌اش اعتقاد داشتم اما به‌شدت دلم شور مي‌زد كه چه خواهد كرد؟ چند روز بعد ابوذر را ديدم. در ايستگاه قطاري پرت و خلوت منتظر بوديم. روي نيمكتي نشستيم و ابوذر شروع كرد. يك پارچه آتش بود. جمله اول به دوم و سوم نرسيد كه ديدم هاي هاي گريه امانش نمي‌دهد. سرش را روي شانه‌هايم گذاشت و گفت: «بعد از 1400سال مسعود حضرت محمد را از يك تهمت تاريخي پاك كرد». نمي‌دانست چه مي‌گويد و من براي اولين بار مي‌ديدم كه «ابو» مطلقاً كنترل ناشده حرف مي‌زند. درست بگويم. با تمام وجود و از ته دل حرف مي‌زد. چيزي كه بعدها در يكي از نامه‌هايش نوشت: «قبلاً با مغزم به سازمان اعتقاد داشتم و اكنون به آن عشق و علاقة قلبي دارم». بعد از اين بود كه ديگر كسي قادر نبود ابوذر را در چارچوبي قديمي نگه دارد. بال گشوده بود و ميله‌ها و محدوديتها را به‌رسميت نمي‌شناخت. هيچ آسماني را تنابنده نبود. هربار كه مي‌ديديش بال‌گشوده‌تر سقفي جديد و طرحي نو را جستجو مي‌كرد. مراجعه به نامه‌هايي كه نوشته بسيار درس‌آموز است. يك‌بار از قيد و بند «زن و بچه» مي‌نوشت و دل مي‌كند و تقاضا مي‌كرد كه به منطقه برود. و بار ديگر قصه‌يي و شعري از مولوي مي‌خواند و شاهد مي‌آورد. به قول خودش «خودشكني» مي‌كرد، و ما به چشم مي‌ديديم او نه‌تنها خش برنمي‌دارد كه صدبار صيقل‌خورده‌تر از قبل مي‌شود تا راه ديگران را باز كند. بالاخره هم موفق شد. چند ماه بعد(بهار65) بار و بنديل زندگي محقرش را بست و با فاطمه و مسعود و گوهر (پسرو دخترش) به منطقه رفتند. در قرارگاه بديع‌زادگان مستقر شد و كتابخانه بزرگي را بنيان گذارد كه آن‌روزها وجود نداشت. در آن‌روزها بيشتر از قبل همديگر را مي‌ديديم. روز و شب نداشت و من در هر سرزدن به كتابخانة نيمه داير با او گپي مي‌زدم. شاد و پرانرژي و پويا بود. با همان وسواسها در امانتداري سابق كه از ويژگيهايش بود. و چيزي نگذشت كه بايد به «فروغ» مي‌رفتيم. جاي بحث ضرورت رفتن و نرفتن به آن، اين‌جا نيست. اما همين را مي‌دانم كه فارغ از هرنتيجة سياسي و نظامي اگر «ابوذر»هاي فروغ آن‌گونه بي دريغ و با تمام هست و نيستشان نمي‌شتافتند هيچ‌كدام از ما در نقطه‌يي كه اكنون هستيم، نبوديم. در آن روزهاي تاريخي، من هم از جمله كساني بودم كه تا «چهارزبر» رفتم. در آخرين شب وقتي كه در حسن‌آباد منتظر فرمان پيشروي بوديم براي آخرين بار نويسنده ديگري را ديدم كه از پاريس به ميدان شتافته بود. شهيد بزرگوار حسين حبيبي خائيزي. او هم «زلال و مسيحا» را جاي گذاشته، خود را رسانده بود. ابوذر، مسعود و گوهر، و حسين، زلال و مسيحا را. و چند نفر ديگر چند نفر ديگر را؟… «به‌كجا چنين شتابان؟» دلشان از كوير وحشت گرفته بود و هوس سفر داشتند. رفتند تا سلام‌رسان نسلي به شكوفه‌ها و بارانها باشند. رفتند بي‌آن‌كه تسليم و مرعوب باشند. در زندگي كوتاهشان از حرمت زندگي دفاع كردند و مرگ را برگزيدند تا حرمت آن را به‌اثبات رسانند. و رساندند. و به‌همين دليل جاودانگان صداقت هستند؛ و آموزگاران پاكبازي. از زمرة نسل بيمرگان شجاعان. نسلي كه قلم به‌دست و نويسنده و محققش پاي حرفهاي خود را با خون خود امضا مي‌كند. و براي ديدن قله‌يي كه «سراي» آنهاست كافي است به عاقبت تهوع‌آور زبونها و جبونهايي نگاه كنيم كه در گذر ايام پوسيده‌اند. حقيراني كه در روز روزش به‌جاي پاكبازي «به چانه‌زدن براي زندگي حقيرشان» مي‌پردازند و بعد با دلي سرشار از عقده و حسد دربارة ابوذر مي‌نويسند:
قرباني خرد و استقلال و هويّت فرديش شد. از او خواستند که براي «تطهير» خود از اين جور «آلودگيها»، از اين‌جور «ننگها» ي «روشنفکري و بي عملي»، به آن‌جا برود که بردندش؛ و بکوشد تا خود را «شايسته» درک ضرورتهاي جديد «ايدئولوژيک» کند. و بعد، تفنگي بر دوش، روانه جنگي بي‌برگشت شود ميان يک «امام» و يک «رهبر»… و مزارش را نمي‌دانم کجاست. چرا که اصلاً معلوم نيست مزاري داشته باشد».
به‌راستي ياد حرفهاي عمروعاص نمي‌افتيد؟ وقتي كه براي پاك كردن دست معاويه از آن جنايت ننگين به خونخواهي عمار از علي برخاسته بود؟ و مرزبندي انقلاب و ضدانقلاب خارج از تمايل و خصلتهاي فردي ما چقدر واقعي است. امثال ابوذر در جايي قرار گرفته‌اند كه هرگونه توهين به شخص خودشان، جبن و حقارت گوينده را برملا مي‌کند. راه عقده‌گشايي، دل‌سوزاندن براي مزار ناپيدا و «قرباني خرد و استقلال و هويت فردي خود» دانستن او است. اما روشن است كه اين قبيل حقيران از چيزي رنج مي‌برند كه در مقايسه با ابوذر يك هزارمش را ندارند. صداقتي كه او داشت و ايثاري كه كرد و صداقتي كه اينان ندارند و ايثاري كه نكرده‌اند.
به‌هرحال از فروغ كه آمديم بازگشتيم سراغش را گرفتم. پيدايش نبود. از اين و آن پرسيدم. تنها خبري كه شنيدم اين بود كه تير خورده و مجروح و خونفشان در نواحي حسن‌آباد ديده شده‌است. هروقت به او و آن ميدان فكر مي‌كنم با خود زمزمه مي‌كنم: به صحرا شد، عشق باريد…

۵/۱۵/۱۳۸۷

سليمان(قصه)

قصه، تاريخ نيست. تاريخ، هم قصه نيست. اما اين دو با هم رابطه‌اي دارند. شايد بگوييم برادرانه. دو برادري كه در ابتدا، و عمدتاً در جريان خلق، با يكديگر رقابت دارند. سعي مي‌كنند همديگر را پس بزنند. نويسنده در گير اين رقابت است. به كدام پاسخ دهد؟ غافل شود يكي را فداي ديگري مي‌كند. قصه لباس تاريخ مي‌پوشد كه ديگر قصه نيست، يا تاريخ لباس قصه مي‌پوشد كه مضحك مي‌شود. بعد قصه‌اي بي ريشه در تاريخ خواهيم داشت. يا تاريخي بدون قصه.
ديگراني كه حافظه ما را ندارند، مي‌آيند و با كلماتي عجيب و غريب روبه رو مي‌شوند. گريخته از زمين تاريخ و رانده شده در كهكشاني سرد و لال به نام قصه.
خواننده هركاري مي‌كند بندناف، يا دستگيره اي پيدا كندتا بفهمد چه خوانده؟ بيشتر گيج مي‌شود. بعد خسته مي‌شود و ول مي‌كند و مي‌رود دنبال كارش... يا، در شكل موفقش، يعني زماني كه نويسنده تضاد قصه و تاريخ را درست حل مي‌كند، رابطه‌اي كشف مي‌شود. اين جاست كه نويسنده مي‌رود در اعماق ضمير و عاطفه خواننده. مي‌شود جزيي از فرهنگ او، رسوب كرده در ژرفترين لايه وجدان و احساسش. اين مهم صورت نمي‌گيرد مگر اين كه معناي برادري قصه و تاريخ، يا به زبان ديالكتيكي وحدت و تضاد آنها، را فهم كنيم. يعني آنها را با دو هويت مستقل اما با يك ريشه واحد مشترك ببينيم.
براي من برخي قصه‌هايم، كه سالهاي قبل نوشته‌ام، چنين حالتي دارند. با حافظه خودم كه مي‌سنجم،چه به صورت قصه به آنها نگاه كنم، يا تاريخ، از يك وجود سرچشمه گرفته‌اند.
قصه «سليمان» كه در زير مي‌خوانيد يكي از اين نوع قصه‌هاست. نزديك به 22سال قبل آن را نوشته‌ام. مثل بسياري از قصه‌هاي ديگرم سالها گم كردمش. بعد به اتفاق يافتمش.
مطمئناً اگر امروز بخواهم آن را بنويسم يك طور ديگري مي‌نويسم. اما در ضمن شما خود مي‌توانيد قضاوت كنيد كه حضور دو برادر را در آن مي‌بينيد يا نه؟


سليمان


سليمان، سليمان من را به ياد مي‌آوري؟ منم. ابوالفضل. يادت هست؟ نگاه من همان ابوالفضلم. جهار سال پيش يادت مي‌آيد؟ لاكردار چرا هرچي فرستادم سراغت نيامدي؟ آخر مگر تو نمي‌داني وضع من چه جوري است؟ براي اين كه ببرمت آمده ام. بالاخره مجبور شدم، خود اين وقت روز، بيايم. چرا به حرف ناهيد، خواهر همايون، گوش نكردي؟ من فرستاده بودمش. چرا به كرم اطمينان نكردي؟ چرا جوابش را ندادي؟ من به او چيزي گفته بودم كه بايد اطمينان مي‌كردي. هيچ كس به جز من و تو و همايون از خانه دروازه تهران خبر نداشت. همايون هم كه شهيد شده بود. مگر يادت رفته؟
پيرمرده صاحبخانه يادت هست؟ همه اش مي‌گفت شما چه جور كارگري هستيد كه وقت و بي وقت توي خانه هستيد. لامذهب گاف را تو داده بودي. يادت هست؟ آخر كارخانه شيشه بري كه شب كاري ندارد. تو گفته بودي ما كارگر شب كاريم. براي همين هم روزها خانه هستيم. يادت هست چه دردسري با كفترهايش داشتيم؟ سليمان نگاه كن! منم ها! ابوالفضل، تو هم به اندازه من دلت تنگ شده بود؟ مي‌خواهم ببرمت آن طرفها. پيش بقيه بچه ها. اكبر و فريدون هم آن جا هستند. فقط حسين نيست. توي آمدن به تهران ضربه خورد. حسين يادت هست؟ خيلي مردانه مرد. يادت هست مي‌گفتي حسين زنده گير خميني نمي‌افتد؟ همان جوري كه گفته بودي شد. مثل شير جنگيد. خبرش را درست حسابي نداريم. ولي تا آن جا كه مي‌دانيم نارنجك كشيده. چند تا پاسدار را هم با خودش برده. حسين مفت نرفت سليمان. ديگر هيچكدام از بچه ها مفت نمي‌روند. من هم آمده ام تا تو را ببرم كه مفت نروي. سليمان لاكردار اين طوري بر و بر به من نگاه نكن گر من را نمي‌شناسي. من ابوالفضلم، سليمان! سليمان!

اين چه لباسي است كه به تن داري؟ اين چه سر و وضعي است به هم زده اي؟ اين جور مثل مرده ها به من نگاه نكن.
الحمدالله به خير گذشت. مي‌دانم، مي‌دانم، سخت است. سخت بود. چهار سال تو اوين و قزلحصار بودن كم نيست. آن هم توي رژيم خميني. مي‌دانم چند وقت توي گاوداني بودي. باز هم زمان شاه. يادت هست قزلحصار با هم بوديم. بعد با هم آمديم قصر. بند دو و سه يادت هست؟ مهدي هم بود. خدا بيامرزدش. مهدي يادت هست؟ مهدي بارگاهي را مي‌گويم. نه، همان سال61 رفت. توي زاهدان بود. با زنش بود. داشت مي‌رفت پاكستان. توي زاهدان درگير شد. خودش و زنش با هم رفتند. مهدي كه يادت هست؟ لپهاي تپلش يادت هست؟ يادت هست چقدر دستش مي‌انداختيم؟ من چه مي‌دانم. از باباش خبر ندارم. حتماً دق مرگر شده. بنده خدا با آن دست سوخته اش خانه نشين شده بود. يادت كه هست. توي يك آتش سوزي پمپ بنزين دستش سوخت. كارگر همان جا بود. مگر مهدي برايت نگفته بود. مي‌آمد ملاقات. به پير زن و پير مرد مي‌گفتيم: «مادام مسيو». يادت هست؟ مهدي مي‌گفت سرتا سر روز اين دو تا كارشان اين است كه بنشينند توي خانه همديگر را تماشا كنند. باباش آدم تلخي بود. سيگار از دستش نمي‌افتاد. هرچند وقت يك بار هم كه مي‌آمد ملاقات همه اش به سيگارش پك مي‌زد و مهدي را نگاه مي‌كرد. يادت هست مهدي مي‌گفت اصلاً حرف نمي‌زند. فقط اول يك «سلام»ي و بعد يك ربع بعد يك «خداحافظ»ي. والسلام. خانه شان يادت هست؟ ها؟ راستي اگر يادت هست با هم برويم سراغشان. شايد همان جا باشند. از شيراز كه مي‌آمدند تهران مي‌رفتند خانه يكي از فاميلهايشان. اگر خانه فاميله هم يادت باشد كافي است. از آنها مي‌شود ردشان را گرفت. تو كه لامذهب بايد يادت باشد. خودت چند دفعه رفتي خانه شان. باور كن من را نمي‌شناسند. ولي تو را كه مي‌شناسند. پا شو سليمان. پاشو برويم. اگر تو را ببينند حتماً راه مي‌دهند. پا شو يك امكان زنده كنيم. سليمان با تو هستيم. لاكردار چرا ماتت برده. پاشو لباست را عوض كن. اگر اين جور ببينندت حتماً زهره ترك مي‌شوند. پاشو من ديگر وقت ندارم. شب بايد بخوابم تا صبح چرت نزنم. لامذهب بي پير مگر نمي‌داني من وضعم چطور است؟ مي‌خواهم اين جا گير بيفتم؟ ضربه مي‌خوريم ها! پاشو با هم برويم حمام خودم يك كيسه سف و سخت برايت مي‌كشم حال بيايي. تو كه اين طوري نبودي. همه اش بهتت زده و به آدم خيره مي‌شوي. پاشو! سليمان! پاشو!

خب لامذهب مي‌گفتي. ما كه قرار داشتيم بعد بيست و چهار ساعت همان خانه را بگويي. تازه خودت كه ديدي من در رفتم. ديوانه كه نبودم برگردم آن خانه. همايون هم كه دستگير شده بود. همان جا را مي‌گفتي. آخر تو هيچي نگفته اي. معلوم ديگر . تا آن جا كه خورده اي زده اند. حتماً فكر كرده اي من برمي‌گردم آن جا، خانه را تخليه كنم. شايد هم به فكر پيرمرده بوده اي كه نكند برايش درد سر درست شود. اما وقتي فهميدي همايون شهيد شده ديگر بايست مي‌گفتي. ببين سليمان من بعد از تو ديگر آن جا نرفتم. ولي يك ماه بعد كه از همان خيابان ردي مي‌شدم علامت سلامتي خانه سرجايش بود. علامت سلامتي اش يادت هست؟ از گوشه دست راست خيابان كه مي‌آمدي معلوم بود. يك طشت قرمز گذاشره بوديم روي در. اگر بازش مي‌كردند طشته مي‌افتاد. يادت هست؟ اصلاً من چه جوري در رفتم؟ پاسداره كه تو را بغل زد من فهميدم كه از قبل توي تور بوده ايم. اشتباه كرديم دو نفره رفتيم. بايد از هم فاصله مي‌گرفتيم. من اصلاً فكر نمي‌كردم سالم بتوانم در بروم. خدا پدر يارو وانتي را بيامرزد. همچي كه ترمز كرد، خودم را انداختم توي وانتش. الحق خيلي مردي كرد. من هنوز يك كلام حرف نزده خودش گذاشت روي گاز. پاسدارها هم گير تو بودند. ناكس تو هم آمد بد شري هستي ها! اصلاً آدم فكر نمي‌كند آدم لاجوني مثل اين قدر دست و پا بزند. دو تا از پاسدارها هم حريفت نمي‌شدند. من هم ترسيدم آنها را بزنم عوضي بخورد به تو. آن يكي پاسدار گندهه را زدم. يادت هست كه آ؛ موقع ها به آنها چه مي‌گفتيم؟ يادت هست آقاي مجيدي دبير انگليسي مان مي‌گفت آمريكايي ها به گاوهاي بزرگ مي‌گويند بهترين هدف براي بدترين تيرانداز. يادت هست هروقت يك آخوند شكم گنده و يا پاسدار لندهور را مي‌ديديم مي‌گفتيم اگر سوژه اين باشد ما بهترين تيراندازيم؟ اما اين را هم بگويم فكر نكني راحت در رفتم. يا بعدش خوش بودم.
بعد اين كه تو را گرفتند ديگر خانه خودمان نرفتم. همايون را هم كه قبل از تو گرفته بودند. رابطه ام قطع شد. سليمان! پنج ماه تمام ويلان بودم. براي وصل به هردري زدم. تمام ردهايم را هم تو و همايون داشتيد. نمي‌توانستم به هيچ كدام از سمپاتها مراجعه كنم. همه شان سوخته بودند. شبها زير پل مي‌خوابيدم. آن هم چه خوابي. هرسگي كه «واق» مي‌كرد فكر مي‌كردم پاسدارها آمدند. بلند مي‌شدم اسلحه را مي‌كشيدم و آماده مي‌شدم. آخرش يكي از بچه هاي رشت را پيدا كردم. توي ستاد با او آشنا شده بودم. او هم قطع بود. با هم رفتيم منطقه. اما فكر نكني آن جا هم راحت بوديم. خودت كه يادت هست هميشه مي‌گفتي مجاهدين هرجا بروند چيزي جز مكافات ندارند. يادت هست؟ مي‌گفتي زندان يا بيرون، اين شهر يا آن شهر، منطقه يا خارج كشور فرقي نمي‌كند. يك سري كار هست كه بايد انجامشان داد. بعد از آن يك لحظه هم فراموشت نكرده بودم. هر وقت توي منطقه مي‌رفتيم عمليات، تو جلو نظرم بودي. وقتي شليك مي‌كردم احساس مي‌كردم تو داري شليك مي‌كنيژ وقتي توي رختخواب بودم، يادم مي‌افتاد كه تو الان زير شلاقي. خبرت را داشتيم. بچه ها كه مي‌آمدند مي‌گفتند. همين چند وقت پيش بود كه يكي از زنداني هاي آزاد شده آمد منطقه آخرين خبر را از وضعت گفت. مي‌دانم، مي‌دانم. همه جريان را گفت. اين جوري نگاهم نكن! مي‌دانم هيچ چيز را نگفته بودي. براي همين هم شش ماه اول يك بند زير شكنجه بودي. بعد هم فرستاده بودندت قزلحصار. حاج داوود همان زير هشت با پوتين زده بود به كله ات قاطي كرده بودي. بعد هم يك سالي توي گاوداني بودي. بعد از آن هم توي اوين زير دست «صالح» بازجو بودي. انباركمان كه توي باغ باباي مصطفي بود لو رفته بود. يادت هست؟ دوباره رفته بودي زير تيغ. اما باز هم زير بار نرفتي. حسابي رفتي زير اخيه. آن جا بود كه به اين وضع افتادي. تو حرف نزدي بازجوها هم آن قدر زدند كه ديگر اصلاً حرف نزدي. بعد از آ؛ بود كه ديگر حرف نزدي. بعد از آزادي ات هم با هيچ كس حرف نزدي. مثل اين كه حرف زدن يادت رفته سليمان. ببين سليمان الان تو آزاد شده اي. ديگر زنداني نيستي. الان ما توي اتاق خانه تان نشسته ايم. پدرت هم پشت همين در است. دارد گريه ممي‌كند و مي‌گويد خميني جوانم را ديوانه كرد. اما آخر تو مجاهدي. تو مجاهد بودي والا حرف زير شكنجه مي‌زدي. مگر نه؟ مگر كم چيز مي‌دانستي؟ اطلاعاتت كم بود؟ پس چرا اين جوري زدنت؟ اگر مي‌گفتي كه نمي‌زدند. اما تو بايد بداني. آن دوره گذشت. تو ديگر در چنگ آنها نيستي. الان نزديكي هاي صبح است. از اين اتاق نگاه كن. نگاه كن سليمان. حياط را ببين. حوض پر آب را ببين. الان بهار است. اول بهار. اين پنجره را باز كني هواي سرد مي‌پيچد توي اتاق. بگذار باز كنم. ببين! صورتت را به اين نسيم سرد بسپار. اين جوري مات و مبهوت نگاه نكن! اين جا كه پاسدارها نيستند. حرفي بزن. تو اين قدر به آنها حرف نزدي كه مثل اين كه حرف زدن يادت رفته. مي‌دانم، سليمان مي‌دانم. اين جوري نگاه نكن. اما من ول كن نيستم. آمده ام تا ببرمت. تا به ام گفتند برو شهر، اول از همه آمدم سراغ تو. باور بيايي آن جا خوب مي‌شوي. زنده مي‌شوي. بعد آن قدر حرف مي‌زني كه حوصله مان سر مي‌رود. مثل آن موقعها، هي بهت مي‌گويم سليمان ول كن. كار دارم. اين قدر وراجي نكن. آن وقت سليمان تو باز هم مي‌خندي. جوكهاي تازه ات را در مورد آخوندها مي‌گويي. من هم دفترم را مي‌بندم و با هم مي‌زنيم زير خنده. يادت هست آن شب چقدر خنديديم كه پير مرد صاحبخانه مان مشكوك شد آمد سراغمان؟ تو داشتي اداي دستگير شدنت را در مي‌آوردي. مي‌گفتي اگر يك روز دستگير شوي خودت را مي‌زني به لال بودن. داشتي لال بازي در مي‌آوردي. يادت هست؟ همايون همان طوري داشت دلريسه مي‌رفت كه يارو پير مرده آمد پشت در و گفت چه خبرتان است از صداي خنده شما همه كفترهايم پر زده اند رفته اند آسمان.

اين دفعه براي اكسير آورده ام. سليمان باور كن اكسير است. اكسير آدم. به سنگ بخورد آبش مي‌كند. كيمياست. شفا مي‌دهد. زنده مي‌كند. نگاهش كن! به سينه من و كرم نگاه كن! پيراهنمان مثل آن موقعهاست. دكمه قابلمه اي ها را زير دكمه اصلي دوخته ايم. نگاه كن. با يك حركت تا آخر باز مي‌شود. حالا به شكمبندهايمان نگاه كن. هيچ فرق نكرده. همان طوري مثل سالهاي قبل است. فقط رويش دست دوزي كرده ام. ببين مي‌تواني بخواني؟ نوشته ام: «به نام خدا و به نام خلق قهرمان ايران» چند سال است كه اين چهارده خور از زير قفسه سينه ام جدا نشده. كرم را هم ببين! او هم دو تا چهارده خور دارد. يك نارنجك هم كنارش. اينها هم خشابهاي ذخيره مان است. نگاه كن! جلدشان را خودم دوخته ام. سليمان به اين چهارده خور نگاه كن. سرد است و سخت. اما با آدم حرف مي‌زند. نگاه كن! آدم وقتي توي دست سبك سنگينش مي‌كند، آرامش مي‌گيرد. ببين چقدر خوش دست است. نگاه كن سليمان نگاه كن روي دسته اش عكس كي را چسبانده ام؟ اين طرفش هم يك عكس ديگر است. ببين مي‌شناسي؟ بگير اين چهارده خور مال خودت. تازه روغنكاريش كرده ام. فقط منتظر است كه يكي به ماشه اش اشاره كند. تا آخرش مثل مسلسل مي‌رود. ببين چه بوي خوبي مي‌دهد. باور كن سليمان هر وقت بويش مي‌كنم زنده مي‌شوم. من هر شب مي‌بوسمش. مثل يك بچه 5ساله نازش مي‌كنم. با او حرف مي‌زنم. بهش وعده و وعيد مي‌دهم. برايش قسم مي‌خورم. بگير تو هم ببوسش. بگير با عكسه يك خورده حرف بزن. هرچه خواستي به او بگو. نگاه كن وقتي آدم چهارده خور دارد از هيچ كس نمي‌ترسد. آنها هستند كه بايد بترسند. نگاه كن، من و كرم الان از هيچ كس نمي‌ترسيم. مردم هم ببينند ديگر مسأله اي نيست. ببين!
پاشو كرم! پاشو! آن پنجره را باز كن. سليماتن ببين كرم الان پنجره را باز كرد. حياط را ببين. حوض پر آب و آن درخت را نگاه كن. توي پاشويه حوض آن كفتره را ببين چه جوري آب مي‌خورد... لامذهب سليمان! سليمان! اين جوري نيفت روي چهارده خور. گريه ندارد. اين جوري ماچش نكن! مواظب باش سليمان. كرم به ضامنش كرده بودي؟ مطمئني؟ سليمان اين قدر بلند نخند. الان پدرت مي‌آيد تو مي‌گويد چه خبرتان است؟ اين صلات ظهر صداي خنده تان تا سركوچه مي‌رود. باور كن سليمان. نگاه كن كفتره از توي پاشويه حوض پر زد و رفت آسمان ....

13فروردين1366


۵/۱۱/۱۳۸۷

يكي از بيست و نه نفر!

گاهي، نگاهي(5)

دوستي كه برايم بسيار عزيز است، در مورد «شب‌آوازها» گفت: «خيلي تلخ و خونين است، مقداري از اميد و روشني فردا بگو».
ديدم چقدر پرت هستم. تازه من فكر مي‌كردم خيلي «گل و بلبل»ي شده. به هرحال تصميم گرفتم به انتقاد دوست ديرينه‌ام گوش بدهم. يعني مقداري از گل بگويم، و بلبل، و بقيه قضايا، چنان كه افتد و داني...

آمدم اخبار بخوانم ديدم در خبري اسم و مشخصات برخي از بيست و نه نفري را كه اخيراً رژيم اعدام كرد، آمده است. بيست و نه نفر در يك روز؟ مگر چه قيام مسلحانه‌اي رخ داده كه يك حكومت اين جور دست به كشتار مي‌زند؟ راستي كه قبل از هرچيز مرگ از هيبت خود افتاده. مردم ديگر نمي ترسند. هم از مرگ و هم از رژيم و هم از پاسداران قد و نيم قدي كه وقت و بي وقت به صحنه مي‌آيند و دم از «امنيت اجتماعي» مي‌زنند و بعد در خانه‌هايي همراه با شش زن برهنه دستگير مي‌شوند.
و اين است كه رژيم را حسابي ترسانده. اصلاً هم نبايد در آسمانها دنبال استدلال گشت. نفس اين قبيل كارها خودش بهترين دليل است. اين كارها را كه از روي ثبات و اعتماد به نفس نمي‌كنند. از روي جبن و حقارت مي‌كنند.
اما باز هم خبر را ادامه دهيم.
يكي از كساني كه به دار آويخته شد، «جنايتكار»ي بود كه آدم وقتي جرمش را مي‌خواند سنكوب مي‌كند. شما هم بخوانيد تا ادامه دهم: « به گزارش خبرنگار اجتماعي فارس، سحرگاه صبح امروز 10 محكوم به قصاص در حياط زندان اوين به دار مجازات آويخته شدند و به اين ترتيب پرونده 10 قاتل و جنايتكار مختومه شد.... در ميان محكومان به قصاص يك جوان كارتن خواب نيز به چشم مي‌خورد. وي كه حميد نام داشت محكوم بود كه يك كارتن خواب ديگر را به قتل رسانده است...حميد در خصوص جرمش مدعي بود در يك شب زمستاني، زماني كه سرما به اوج خود رسيده بود. كارتنهاي مخصوص خواب دوستش علي را به آتش كشيده تا گرم شود و همين امر دليل درگيري اين دو فرد بوده است.
به اين ترتيب حميد كه جثه قوي‌تري نسبت به علي داشته است با كوباندن سر علي به جدول خيابان وي را به قتل مي‌رساند و خود نيز به اتهام قتل مجرم مي‌شود.
قاضي پس از شنيدن اعترافات حميد وي را به قصاص محكوم كرد كه اين حكم از سوي ديوان عالي كشور نيز تأييد شد و حميد صبح امروز به دار آويخته شد. (روشنگري ـ يكشنبه6 مرداد1387(
قضيه به اندازه كافي روشن است؟ يا باز هم نياز به توضيح دارد؟ جاي آن دارد كه خون موج زند در دل لعل. كارتون خوابي به خاطر شدت سرما كارتنهاي يكي مثل خودش را آتش مي‌زند و بعد در يك مشاجره طرف مقابل سرش به سنگي مي‌خورد و مي‌ميرد. در يك شب ديگر احتمال دارد اين يكي كارتن خواب سرش به سنگ بخورد و بميرد. زياد فرقي ندارد. به همين سادگي. نه يك زندگي كه دو زندگي پايان مي‌يابد.
گذشته از اين كه روشن مي‌شود آخوندها وضعشان چقدر خراب است كه با دعواي دو كارتن خواب تماميت «امنيت»شان به لرزه مي‌افتد، به لحاظ انساني احساس شما چيست؟
من مي‌خواهم بروم سراغ دوستم. رويش را ببوسم و بپرسم تا اين آخوندها هستند از كدام گل بگويم و از كدام بلبل بنويسم؟