۱/۲۲/۱۳۹۶

نقشي برلوحي(در بدرقة مجاهد كبير محمدعلي جابرزاده)

نقشي بر لوحي
(دربدرقة مجاهد كبير محمدعلي جابرزاده)

سفري در پيش بود و بايد مي رفتم. روز آخري كه در پاريس بودم اجازه دادند كه سري به «او» بزنم. پيش از آن چند بار خواسته بودم ولي اجازه نداده بودند. به هرحال غنيمتي بود. به سروقتش رفتم. با چشمهايي بسته روي تخت درازكش بود. «هادي» گفت خواب است! چه مي توانستم بكنم؟ لحظاتي به او خيره شدم. آيا او همان «قاسم» ماست؟ آرامش عجيبي داشت. بي اختيار گفتم خودش است. جلوتر رفتم و صداي نفسهايش را شنيدم. به نظر نمي آمد كه چشم بگشايد. ناشناسي اين يقين را در من مي دميد كه ديگر نخواهم ديدش. با خود زمزمه كردم: «نامت سپيده دمي است كه بر پيشاني آفتاب مي گذرد» بغض امانم نمي داد. پيشاني اش را بوسيدم و از در زدم بيرون. برايم روشن بود كه روزهاي آخرش را مي گذراند.