۲/۱۰/۱۳۸۸

ما باك نداريم...


برا ي كارگران ميهنم

ما باك نداريم كه بگوييم بهار سبز است
هوا لطيف و روز روشن است
و دوست داريم زندگي را
و آزادي حق مسلم ماست.

ما باك نداريم بگوييم
آزادي همان چكاوك خوشخواني است
كه براي رساندن صدايش به ماه
مي شود جان داد.
و اين گياهك روئيده از زير آوارها
تمام خاطره ها را سبز خواهد كرد.
ما باك نداريم كودكي را ببوسيم
و از عمويش بگوييم
كه با لبخند بر طناب دار بوسه زد.
ما باك نداريم آسمان را پرستاره ببينيم
و كهكشاني بسازيم از آرزو و لبخند.



ما باك نداريم كه بگوييم باك نداريم
ما را بر گذرگاه بي باكيها
يا در نهاد تيره خفاها و خفيه ها
يا در ستون آگهيهاي روزنامه هايتان اعدام كنيد
ما باك نداريم كه چشم در چشم شما
با فواره هاي خونمان تف كنيم به عمامه هاي شما .

ما باك نداريم اما ترسوتر از راسويي كوچك هستيم
وقتي كه فرياد نمي كنيم
وقتي كه داريم و نمي گوييم «دوست داريم»
و ترسوتر از خائني هستيم
كه نان فروختن رفيقش را مي خورد
وقتي كه شب در كابوس انتقامي سخت
مي گذريم از تالارهاي خوف
و ساكن مي شويم در ديار سكوتهاي اجبار.
ما مي ترسيم از اين كه معتاد بوي خيانت شويم
مي ترسيم از اين كه با زروق كلماتي خوش
حقيقت را گوسفندي براي ذبح ببينيم
و مي ترسيم كارمندي شويم
بازنشسته اداره روزمرگيها
و با خاطرات دروغ تر از دروغ خود
توجيه كنيم برق دشنه هاي قاتلان را
برگردن زنان.
آري ما مي ترسيم و باك نداريم كه بگوييم
نمي خواهيم شما را
و عمامه ها و بمبها و دروغهايتان را
ما باك نداريم كه بگوييم باور نداريم
خدا و دوزخ و شلاقهايتان را.

10ارديبهشت88

۲/۰۶/۱۳۸۸

من آن جنگاورم، سرمست


براي پايداران اشرف

من آن جنگاورم، سرمست
كه هربامداد چنگ در كندوي خورشيد مي زنم
بي هراس از زنبور ستاره هاي حسود
و شب با ناني از قناعت
بر سنگ صبور باليني از آرامش مي سازم.


ظهر در گرمگاه تشنگي
از كوزة خنك عشق مي نوشم
و عطش دارم باز
تا پركشم همبال فاخته اي در آسمان
يا كه بتازم با يوزي يله در مرغزار.

من آن جنگاورم بي شكست
كه طنين آوازم بند پرندگان مي گسلد،
در خاك عربده جويي كه هرم نفسهايش
صخره ها را مي شكند.

من آن جنگاورم، پيروزتر،
وقتي كه پيروز و به شكرانه
بر نعش حريف نماز برده ام
و زوبينم را نشانه رفته ام
به سوي ددي نعره زن در زير پوست خود.

من آن جنگاورم نيزه بر قلب،
با سنگ آسيايي از رنج بردوش
و مرده ام هزار بار
از آه تنهايي مصلوبي تشنه
و اين چنين است كه
هماندم كه خاك تبدار
با غروب محزون من خونين مي شود
در قلب بامدادي تازه چكيده مي شوم
براي طلوع پهلواني هاي ناتمام فرداها...

29فروردين88

۱/۳۱/۱۳۸۸

رقص در باد (غزل ـ قصه‌اي براي قتل عام شدگان67)



در گزارشهاي مربوط به قتل عام67 آمده بود ناصر منصوري
يك بار دست به خودكشي زد و يا به قصد فرار خودش را طبقه سوم
ساختمان زندان به زمين انداخت. بعد از آن از گردن به پايين فلج شد
و بقيه سالهاي بندش را روي ويلچر گذراند. مادر ناصر خانه‌اش را فروخت
و در نزديكي زندان خانه‌اي خريد؛ تا كه بتواند بيشتر به ناصر سر بزند.
«رقص در باد»، قصه است و نه تاريخ نگاري مو به موي واقعيت.
بغضي است ناگشوده. ترجيح مي دهم آن را غزل‌ـ قصه بنامم.
به ياد ناصر و ناصرها...و مادرش و مادرها...

آنها را مي آورند. دسته دسته. در گوشه حياط بزرگ كنار ديوار رديف روبه آفتاب مي نشانند. چشمهايشان را بسته اند. سربازها هم روبه رويشان قراول رفته ايستاده اند. بعد فرمانده مي آيد و چيزي را مي خواند. از هردسته يكي را جدا مي كنند و سربازها همان را مي برند. من صدايشان را نمي شنوم. فرمانده كاغذش را مي گذارد توي جيبش و راه مي افتد. سربازها كساني را كه انتخاب كرده اند از در پشت حياط بزرگ رد مي كنند. بعد در آهني با صداي سنگيني بسته مي شود.
تقريباً حفظ شده ام كه چه مي شود. ديگر نگاه نمي كنم. اصلاً ديگر نيازي به ديدن نيست. صداي مبهم چند فرمان نظامي و بعد چند رگبار مقطع. صداي رگبار. نمي دانم چه كساني را زده اند. البته قابل پيش بيني است. اما من خودم نديده ام.



كانال تلويزيون را عوض مي كنم. دلم مي خواهد اين چيزها را نبينم. دلم مي خواهد يك فيلم آرام پخش شود. يا يك فيلم فضايي. كه ببرد در كهكشان لايتناهي. توي يك ستاره گمشده. با سرنشينان عجيب و غريب. بعد حتماً جنگهاي فضايي شروع مي شود. با شليكهاي سرسام آور توسط سلاحهاي عجيب تر. حوصله چاخانهاي كارگردانهاي آمريكايي را ندارم. ولي اين يكي فيلم نيست. گزارش سخنراني يك مقام دولتي است. براي يك عده كه در سالني نشسته اند سخنراني مي كند. درباره چي؟ نمي دانم. حوصله اش را ندارم. چشمم هي به طرف پنجره دزديده مي شود. ته دلم يك نفر مي گويد برو توي بالكن. يا بروم بالا پشت بام. چه مي بينم؟ اگر بروم بالا پشت بام چه مي بينم؟ حتماً در آن حياط يك ماشين يخچالدار سفيد و آبي و يك كاميون سياه. هر دو ماشين روشن هستند. از پشت به يك در بزرگ چسبانده شده اند. جلو در گرفته شده و نمي توانم همه چيز را ببينم. ولي از اين طرف پشت بام كساني را مي شود ديد كه رفت و آمد مي كنند.
هردو نفر، كيسه اي را به دوش مي كشند. مي روند مي اندازند داخل كاميون و برمي گردند داخل ساختمان. چندين نفر هستند. يكي از نگهبانها بالاي سرشان پست مي دهد. آنها خسته شده اند. ولي كاميون هنوز پر نشده است. دو نفر كه گردن كلفت تر هم هستند مي روند بالا. روي كيسه مي ايستند. دست به دست مي كنند. بقيه كيسه مي آورند و آنها، كه آستينهايشان را بالا زده اند، كيسه ها مي گيرند و مي اندازند ته كاميون. با اين كه قوي و فرز هستند ولي بعد از مدتي خسته مي شوند. نفر سمت راستي كمرش را مي گيرد و مي ايستد تا نفسي بكشد. كيسه به دوشها سر مي رسند. نگهبان پائيني نهيب مي زند. مردي كه روي كيسه ها ايستاده است عرقش را پاك مي كند. نگهبان چيزي مي گويد. كاميون راه مي افتد. بدون اين كه پشتش را ببندند. دو نفري كه بالاي كيسه ها ايستاده اند لپر مي خورند و خودشان مي افتادند روي كيسه ها. بقيه كه پايين ايستاده اند شروع مي كنند به قاه قاه خنديدن. نگهبان بيشتر عصباني مي شود. كاميون ديگري سر مي رسد و دوباره كارشان را شروع مي كنند.
كانال را عوض مي كنم. گزارش يك ترافيك سنگين خياباني است. ماشينها رديف به رديف و رج به رج ايستاده اند. اصلاً نمي توانند حركت كنند. صداي يك آژير از دور به گوش مي رسد. ولي جايي باقي نيست تا ماشينها خودشان را كنار بكشند. راهبندان است. سعي مي كنم ماشينها را بشمارم. نمي شود. از دستم در مي رود. يك كاميون آن وسط ديده مي شود كه نمي گذارد ماشينهاي ديگر را ببينم. مي روم جلو. همان كاميوني است كه كيسه ها را تويش مي انداختند. دو نفري كه بالاي كاميون بودند حالا روي برزنتي كه روي كيسه ها كشيده اند نشسته و سيگار مي كشند. يكي از آنها دارد عرقش را پاك مي كند و خودش را باد مي زند. صداي گوينده به گوش مي رسد ولي نمي فهمم چه مي گويد. مثل اين كه راه باز شده است. كاميون تكاني مي خورد و جلو مي رود. بعد دوربين طوري مي چرخد كه فقط كاميون ديده مي شود. به كيسه ها زل مي زنم. درست مي بينم؟ يك كيسه پاره شده است. از همانجا يك پا، پاي بدون كفش يك آدم بيرون زده است. از نوك انگشتان پا دارد خون مي چكد. بعد يك كاميون ديگر، درست مثل همان كاميون اولي، پيدايش مي شود. شانه به شانه كاميون اول مي ايستد. بالكل راه را بند آورده اند. ديگر هيچ ماشيني پيدايش نيست. كاميونها ريزتر مي شوند. بعد دو تا كاميون ديگر كنارشان سبز مي شود. بعد دو تاي ديگر و بعد چهارتاي ديگر. خيابان پر از كاميون است. صفحه تلويزيون چيزي جز كاميونها ندارد. هركدامشان هم پر از كيسه هستند. يك كيسه پاره هم از پشت هر كاميون ديده مي شود. يك پا از هركيسه بيرون زده كه از نوك انگشتش خون مي چكد. خونها مي ريزند توي خيابان. تمام صفحه تلويزيون را پر مي كنند. هيچ چيز ديگري ديده نمي شود. ميان خونها دست و پا مي زنم. كم مانده خفه شوم. عرق كرده ام. ولي نمي توانم از جايم بلند شوم. خيس عرق شده ام. قطره هاي داغ عرق از پيشاني ام مي روند توي چشمم. چشمم شروع به سوزش مي كند. دست مي برم چشمهايم را مالش مي دهم. ولي وقتي به دستم نگاه مي كنم خونين است. بي اختيار گازش مي گيرم. مقداري خون به حلقم فرو مي رود. عق مي زنم و به طرف بالكن مي دوم. نرسيده به آنجا بالا مي آورم. از همانجا عق مي زنم روي كاميوني كه زير بالكن ايستاده. از واحد بغلي خانم همسايه ام تا مرا مي بيند مي ترسد. جيغ مي زند. دختر جواني است. حق دارد بترسد. مادرش روي ويلچر است و مي آيد كنارش مي ايستد. مي بيند من چه وضعيتي دارم. ولي تكان نمي خورد. همين طوري زل زده است به من. يادم نمي آيد از كي اين طوري شده. قبلا اين قدر بي روح نبود. هرچند تازه آمده اند اين جا. ولي روز اول خيلي خوشحال بود. روزهاي بعد هم كه او را مي ديدم خوشحال بود. هرروز كارش اين بود كه مي رفت توي حياط بزرگ مي ايستاد. درست پشت همان در بزرگ آهني. نگهبانها عوض مي شدند و او همانطور مي ماند. يك روز از او پرسيدم چكار دارد كه مي رود آن جا. چيزي نگفت. فقط كف دستش را نشانم داد. يك غضروف كلفت بدريخت توي كف دستش، درست زير انگشتها، سبز شده بود. خودش چيزي نگفت. بغض كرد و رفت داخل خانه. بدون اين كه در را ببندد. من هم صبر نكردم و خودم را انداختم توي راهرو. دخترش برايم گفت ديروز برادرش را ديده اند. رفته بودند ملاقات. مثل هميشه روي ويلچر بوده است. نمي توانم ادامه دهم. عذرخواهي مي كنم. مي گويم تلويزيونم روشن است و من منتظر ديدن برنامه اي هستم. دختر از بي ادبي من تعجب مي كند. به اتاقم مي روم. دلم مي خواهد گريه كنم. اما نمي توانم. هركاري مي كنم نمي توانم گريه كنم. بيرون مي زنم. خياباني كه پشت مجموعه ساختماني ماست خلوت است و دراز. از انتهايش كه نگاه مي كنم آن سرش ناپيدا است. در ختاني دارد پر از شاخه و برگ. من نمي خواهم به هيچكدام آنها نگاه كنم. اصلاً نمي خواهم هيچ چيز را ببينم. فقط مي خواهم كسي را ببينم كه از ته خيابان روي ويلچر دارد مي رود. به كجا؟ نمي دانم. هرچه مي روم او هم مي رود. تند مي كنم يا كند مي كنم او هم همان كار را مي كند. مي دوم. ولي به او نمي رسم. مي ايستم. سرم را مي گذارم روي ساقة يك درخت قطع شده. روي كنده درخت گريه مي كنم. سر كه بالا مي كنم مادر است. دارد از انتهاي خيابان مي آيد. در دستش يك ساك است. لبخند ماتي دارد. مي دوم تا به او برسم. وقتي مي رسم مادر گنگ است. به من نگاه مي كند. ولي معلوم است هيچ چيز را نمي بيند. به دورها خيره است. به افقي كه پشت سر ما است. ولي فكر نمي كنم آن جا هم چيزي را ببيند. همين طوري كه جلو مي رويم من هي سؤال مي كنم. ولي مادر جواب نمي دهد. ساك را از دستش مي گيرم. باز مي كنم. دو سه تا پيراهن نيمدار است و يك ساعت مچي. روي ساعت 3بعد ازظهر خاموش شده است. پيراهنها را تميز و با سليقه تا زده اند. آنها را به پشت سرم پرتاب مي كنم و به سمت انتهاي خيابان مي دوم. به سمتي كه آمده بودم. خيابان ساكت است و صداي فريادهاي من به گوش خودم هم نمي رسد. دم در ورودي ساختمان، آن جا كه مي خواهم خودم را بيندازم داخل آسانسور، دختر جوان مرا مي بيند. به طرفم مي آيد. مي گويد ديروز به ملاقات برادرش رفته. با مادر بوده. كاغذي را نشانم مي دهد. مي گويد شناسنامه برادرش است. گفته اند شناسنامه را ببرند تا شماره قبر را بدهند. امضا گرفته اند ختم گرفته نشود. با وحشت نگاهش مي كنم. يك دفعه چشمش مي افتد به پيراهني كه دستم هست. با تعجب آن را مي گيرد و مي بويد. گريه مي كند و مي پرسد آن را از كجا پيدا كرده ام؟ نمي توانم حرف بزنم. اصلاً مثل اين كه زبان ندارم. پيراهن را به او مي دهم. دختر همين طور كه گريه مي كند مي گويد پيراهن برادرش است. همان پيراهني كه آخرين بار به او دادند. مادر شسته و اتو كرده بود. آسانسور مي رسد و من بدون اين كه چيزي بگويم مي روم توي آسانسور. همين كه در بسته مي شود احساس خفگي مي كنم. به آينه داخل آسانسور نگاه مي كنم. ته آينه مردي را به دار آويخته اند. تنه سنگيني دارد. فقط سرش تكان مي خورد. از گردن به بالا زنده است. دست و پايش مثل يك تكه چوب خشك هستند. با سر مي روم توي آينه. به اتاق نرسيده كانال تلويزيون را عوض مي كنم.
مجري با يك نفر تماس تلفني دارد. مردي است كه صحبت مي كند. چهره اش ديده نمي شود. عكس يك تلفن موبايل است ، در ميان امواج زيادي روي صفحه تلويزيون. صداي مرد شنيده مي شود: «يك روز صبح زود متوجه سر صدا در بيرون سلول شدم. وقتي از پنجره به بيرون نگاه كردم ديدم تعدادي از زندانيان بند بغل از پنجره به پايين نگاه مي كنند. چيزهاي مبهمي با همديگر نجوا مي كردند. به پايين كه نگاه كردم ديدم يك نفر روي مسير سيماني پايين ساختمان زندان افتاده. از زيركمرش شلاله باريك خوني شتك زده بود. چند بار نگهبانها آمدند بالاي سرش. با لگد به او زدند و پرسيدند با كي مي خواسته فرار كند. اما او كه تكان نمي خورد...». صدا قطع مي شود. مجري جا مي خورد. سرفه مي كند. بعد از عذر خواهي مي خواهد برنامه را تمام كند. يك نفر زنگ مي زند. مجري مي گويد وقت تمام شده. ولي او روي صفحه تلويزيون ظاهر مي شود. مادر است. مي گويد: «به ما گفتند قصد فرار داشته. نمي دانم. دوستانش گفتند در سلول ميله ها را بريده بوده. نمي دانم. از آن جا خودش را انداخته پايين. مي خواسته فرار كند يا خودكشي؟ نمي دانم...» بعد يك تشك برقي را نشان مي دهد. ادامه مي دهد: «رفتم اين را برايش خريدم كه مقداري آسوده باشد. از گردن به پايين فلج شده بود. نمي توانست خودش را جمع و جور كند. دوستانش جمع و جورش مي كردند...» بعد يك نفر ديگر را نشان مي دهد. كنار دست مادر دارد گريه مي كند. سرش پايين است. بعد سرش را بالا مي گيرد. خودم هستم. با همين پيراهن كه الان تنم هست. با همين پيراهن كه از او گرفته ام. مي گويم: «ما فكر مي كرديم براي بيمارستان مي برندش. ولي بردند دارش زدند...». ديگر مادر در كنارم نيست. خودم تنهايي تمام صفحه تلويزيون را پر كرده ام. مي ايستم روبه روي تماشاچيان و تف مي كنم به صورتشان. از اين طرف خودم تف را از روي صورتم پاك مي كنم. مي آيم روي بالكن و رو به حياط بزرگ مي ايستم. صفهاي جديد را آورده اند. رديف دارها سرتاسر حياط بزرگ را پوشانده اند. كاميونها آن طرف ايستاده‌اند. راننده ها پشت فرمان منتظرند. صف نگبهانها در طرف ديگر هستند. باد كه مي آيد جسدهاي آويزان شروع به رقصيدن مي كنند. همه از گردن به پايين بي حركت هستند. مثل يك تكه چوب خشك. ولي سرها لبخند برلب اند. به لبها نگاه مي كنم. به صورتها خيره مي شوم. خودم هستم، بردار.

24فروردين88


۱/۲۷/۱۳۸۸

در گدار صبحگاه


با ياد سي امين سال استقرار جمهوري جنايت
در گدار صبحگاه
جنينها ذبح شدند
و روز در ازدحام خوف پلاسيد.
نسيم نكبت بر فصلهاي حسرت وزيد؛
سال پر از ناگفته هاي ما
در پاييز با شبهاي تنهايي اش
به خياباني با شعله‌هاي سركش دوزخي منتهي شد
و در بامداد تلخ به ساعتهاي يخ زده رسيد.


بر گذار روزها در گذرگاه
تيغهاي غيظ برحنجره هاي ناتمام بود
و زناني به تاراج رفتند
كه عليه حراج فصلهاي ناتمام
بر تداوم يادهاي سرخ
در خطة فراموشي شهادت دادند.
و در اين فصلهاي نانوشته بود
كه مرداني در ميدان فروخفتند
كه قصابان خونين چشم
در حسرت يك آهشان
كنده و ساطورهاي خود را شكسته بودند.
اندوه ما از لبهاي خونين گلها نبود
جانكاهي رنج ما از دعاي دغل
در مصب شب وزوز بود
تا رضا داده به تيرباران نيلوفر
بپذيريم زمين
آبريزگاه آيه هاي نحس آسمان است.
ما اما
در همان تاريكخانة خوف
دهانبند خونين را از لبهاي اسيري برداشتيم
كه آزادي نام داشت.

13فروردين88

۱/۲۳/۱۳۸۸

نامتان را مي نويسم



(در رثاي اميد رضا صيافي)

گاهي بغض را بايد تركاند و گاه بايد قورتش داد و دم برنياورد.
دم عيدي دچار چنين وضعيتي شده بودم. چند روز قبلترش خبر شهادت امير ساران رسيده بود و من نمي دانم با چه غريزه اي بو كشيدم و نوشتم كه جان ساير زندانيان سياسي در خطر است. بعد وقتي خبر اميدرضا صيافي رسيد چنان بغضي داشتم كه سابقه نداشت. آن چنان كه فكر مي كردم اگر مجاهدي به خاك افتاده بود اين چنين بغض نمي كردم. هم مي دانم و هم نمي دانم چرا؟ مي دانم به اين دليل كه اميدرضا را برادر كوچك خودم ديدم. برادري كه مجاهد نبود. يك مجاهد اولين تضادي كه بايد حل كند مساله مرگ و زندگي است. بالاخره شرط اول قدم اين است. به همين دليل شهادت يك مجاهد هرقدر دل آدم را به درد آورد ته خط آدم مي داند كه يك مجاهد به بالاترين شرف آرماني خودش رسيده است. و نمي دانم چرا اين قدر دلم سوخت و بغض كردم براي كسي كه اصلا اسمش را هم نشنيده بودم.


و براي اولين بار وقتي اسمش را شنيدم كه حرفهاي دكتر حسام فيروزي را خواندم. راستي پر كشيدن اميد رضا چرا اين همه مرا به هم ريخت؟ به خاطر اين كه مجاهد نبود. او برادر غير مجاهد من بود. و اين درد بيشتري دارد. بغض بيشتري دارد. آن هم درست دم عيد. درست در شب بهار، شب رويش، شب نو شدن سال و شب وداع با سردي زمستان تو بايد داغدار برادر ناديده و جوانت باشي. برادري كه اولين آشنايي ات با او مناسبت مرگش بوده است.
اين بود كه رفتم به دنبال خيابان بي انتهاي دور افتاده. خياباني پر از بغض و سكوت. همان كه چندي پيش نوشته بودمش:
در اين خيابان چقدر شعر ريخته شده!
از هياهو خبري نيست
و درختان
در سكوت تنفس مي كنند.
و نور مثل نسيم،
سرد مي وزد.

اما اين بار خيابان طور ديگري بود. برايش نوشتم:
نامتان را مي نويسم
در همين دفتر بي برگ
با همين انگشتها كه فرسوده اند
و همين خون
كه جوهر شعرهايم بوده اند
و با همين بغض كه تمام ناشدني است.

نامتان را مي نويسم كودكان سرما،
نامتان را مي نويسم گنجشكهاي بي وطن!
نامتان را مي نويسم
تا نامم را به خاطر بسپاريد.

راستي از شقاوت آخوندها بگذريم... دژخيم كه عيد و غير عيد نمي شناسد. عربده مي كشد و خون مي طلبد. ولي آنها كه اميدرضا را جلو چشم دارند و تازه به رفرم و اصلاح هم از درون اين رژيم طمع دارند ابله هستند يا ذي نفع؟ يا كه دستشان، درست مثل دست آخوندها، آلوده به خون جوانان؟

۱/۲۰/۱۳۸۸

نبرد گيل گمش، نبرد اشرف و حتميت يك طلوع

داستاني شگفت است. كساني كه بيشترين امكانات و بهترين موقعيتها را داشته اند تا يك زندگي عادي داشته باشند به اين نوع از «زندگي» پشت پا زده اند. و يا از زير تيغ و زندان دژخميان وزارت اطلاعات جان به در برده اند ،نه براي ادامة آن چه كه «زندگي» ناميده مي شود در سواحل امن. برعكس، توفان را برگزيده اند و پنجه در پنجه افكندن با ديو سرنوشت، هنگام كه نعره برمي دارد همه چيز برباد رفته و اميدي نيست و كشتي نشينان بايد كه تن به تسليم دهند. اما اينان كه ما اكنون «اشرفيان» مي ناميمشان، مثل گيل گمش، كه «خستگي نداشت» و «از سختيها شادتر مي شد»، به جنگ خدايان قدرت و فريب رفته اند. گيل گمش به انكيدو، دوست و يارش، گفت «تو دوست مني، حال دوشادوش من بجنگ» و اكنون پس نزديك به 5هزار سال، اشرفيان، همچون گيل گمش، به ما مي گويند: «من در نبرد، برادر خويش را يافتم».


و راستي كه در اين نبرد تنها دشمنان ما نيستند كه رسوا و خوار مي شوند. ما در اين نبرد دوستاني مي يابيم كه مثل لرد اسلين تا نفس آخر پايداري مي ورزد و از حق اشرفيان، كه حق انسان، است دفاع مي كند. ما پزشكان شريف فلسطيني را دوستان خود مي يابيم، ما مردم شريف و مجروح عراق را در كنار خود مي بينيم، ما موج عظيم جهاني وجدانهاي آگاهي را مي يابيم كه به حمايت از اشرف برپا خاسته اند. و نبرد ادامه دارد... نبردي شكوهمند و شورانگيز. نبردي كه نمي توان پاياني جز پيروزي برايش تصور كرد. زيرا كه اشرف براي ما در معناي جغرافياييش خلاصه نمي شود. در عزم استوار مردمي مفهوم مي يابد كه به ارتجاع مذهبي نه گفته اند. تسليم را ننگ مي دانند و با سربلندي، باز هم همچون گيل گمش، اعلام مي كنند: كسي كه در اين جنگ كشته نشود بايد بدون افتخار بميرد.
هم از اين رو اشرفيان ما تصميم گرفته اند كه در اين نبرد با ديوان عمامه به سر يا كراوات زده هرگز خاك ذلت را نبوسند. اين است كه زنان قهرماني همچون «فاطمه عليزاده» با وجود بيماري سرطان و با وجود دردهاي مزمن و طاقت فرسا بر ماندگاري خود پاي مي فشرند و گيل گمش وار مي گويند: «راه من از دردها مي گذرد». و اين است كه اين «مظلوميت» به اندازه دهها خون به ناحق ريخته شده توسط آخوندها، دشمن را رسوا مي كند.
صداي شعارهاي اشرفيان محاصره شده را شنيديد؟ آنها با چه كسي صحبت مي كردند؟ با من، شما و همة ما. همة ما كه در انتظار طلوع خورشيدي شعله ور روز شماري مي كنيم. و زمستان و سردي و سرما را براي هيچ انساني، به ويژه انسان ايراني، نمي پذيريم.
اين شعر را به «فاطمه عليزاده» و همة بيماران اشرف تقديم مي كنم و از زبان همة اشرفيان مي خوانم: «خورشيد خانوم آفتاب كن!»...

خورشيد خانوم آفتاب كن

خورشيد خانوم آفتاب كن
اون يك من برنجو تو آب كن
خورشيد خانوم منتظريم، آفتاب كن
ما آهمون سرد شده
از بس تو رو نديديم
ما دلمون تنگ شده

خورشيد خانوم باوركن
ما بچه هاي سرما
ما بچه هاي گرما
ما شب و روز تو صحرا
يا روز و شب تو شهرا
در سايه و در آفتاب
يا زير مشت و رگبار
ما دلمون تنگ شده

خورشيد خانوم نگاه كن!
چشم ماها به درياس
قلب ماها با موجهاس
دل ماها با كوههاس
تو اين هجوم سرما
خورشيد خانوم باوركن
از بس تو رو نديديم
ما دلمون تنگ شده

خورشيد خانوم بيا پايين، از اون بالا
به حق نور مصطفي
به حق گمبد طلا
به حق اون خون خدا
آفتابو بيار به شهر ما
ما دلمون تنگ شده

۱/۱۶/۱۳۸۸

يك نظر رسيده و يك تبري جدي


امروز يك ايميل از طرف يك «ناشناس» برايم رسيده بود. مثلاً نظري در مورد مقالة " اشرف، شهر خواهر و پارتيزان پير ".
ايميل را كه خواندم از شدت خشم نمي دانستم چكار كنم. با اين كه اصلاً در روال كار و زندگي من اين گونه دهان به دهان شدنها نيست، اما ساده ترين كار اين بود كه ايميل را منتشر نكنم. و انگار نه انگار. ولي دلم نيامد. گفتم محض اداي دين اين چند خط را بنويسم.

اول متن كامل ايميل را بخوانيد و حدس بزنيد كه چرا اين قدر عصباني شده ام. در ايميل آمده است: «عزيزم مي دوني چرا اين پارتيزان پير را اعدام نكردند؟ واسه اين كه مثل شما منافقين با امپرياليسم و فاشيسم معامله كرد در واقع شد يك مزدور ، درست مثل شما، عجب پر رو هستيد شماها ، تو دامن صدام رشد كنيد و اسمش را بگذاريد مبارزه، اينقدرحماقت از آدم مگه سر مي زنه؟ شما تمام شده ايد، نگران ملت ايران هم نباشيد به تنها چيزي كه فكر نمي كنند خودفروختگاني مثل شماست.شما را با افكار ماليخوليايي اتان تنها مي گذارم».
راستي از چه چيز اين فحاشي گزيده و ناراحت شده ام؟ از اين كه ما را «منافقين» ناميده؟ خوب اين كه چيز تازه اي نيست. با همين يك كلمه خودش را لو داده كه كيست. از اين كه به «پارتيزان پير» هم رحم نكرده و او را مزدور امپرياليسم و فاشيسم خوانده؟ اين هم براي دون الدو اصلا تازه نيست. در كونئو كه بودم گفتند چندي پيش شكنجه گاهي را در اطراف شهر پيدا كرده اند كه دون الدو را در آن جا شكنجه داده اند. اما اگر به اين نويسنده نه چندان ناشناس باشد حتماً مثل پدر عقيدتي اش، خميني، شرمي نخواهد كرد كه مدعي شود «خودش خودش را شكنجه كرده» ...و راستي نكند از اين كه ما را خود فروخته و در دامن صدام رشد كرده و داراي ماليخوليايي ناميده است ناراحت شده ام؟ ولي باور كنيد اصلا و مطلقا اين چيزها ناراحتم نكرد. همه اين كلمات قبل از هرچيز نشان مي دهد كه نويسنده با كدام مركز غيبي خط وصل دارد. بنابراين، اين حرفها برافتخارات ما مي افزايد. تنها يك چيز است كه خيلي گزنده است. من خواستم از آن تبري بجويم. مي دانيد، فقط يك كلمه بود. اولين كلمه نوشته. نوشته بود: «عزيزم»
با نويسنده اصلاً كاري ندارم. حرفي هم ندارم. يعني داريم ولي كارها و حرفها يي كه داريم روي سايت تعيين تكليف نمي شوند. جاي ديگري، كه هم او مي داندو هم من كجاست، بايد به اين مسائل رسيدگي كرد. ولي خواستم از تمام دوستان و عزيزاني كه ايميل را مي خوانند عذرخواهي كنم. من شرم مي كنم از اين كه « عزيز»چنين فرستنده اي خطاب شده ام.

۱/۱۵/۱۳۸۸

در آفاق كهولت...


با همان سماجت كودكانه
خردسالي «خود» هستم
وقتي كه شيطنت را
با رها كردن بادباك در آسمان
بربامهاي همسايه تجربه مي كرد؛
و وقتي كه از گربه هاي كمين
كينة كبوتران را به دل مي گرفت.


سياه شدم،
در سوز روزهاي غربت،
و دوزخ بي شعلة زمستانهاي تكرار.
و آنگاه كه از ديروز مكرر گريختم
انگشتانم
با جان تازة هوايي از بهشت ماجرا را نوشت:
آن گونه كه خواستم،
و شايسته ساقه هاي ترد بود
نورسته برريشه هاي اعماق؛
آن گونه كه كودك غريو مي كشد
هنگام كه مادر را مي يابد.

در پس ـ آنگاهي روشن، فردا شدم
با شبهايي پرستاره
و آسماني پر از بادبادك
با دنباله اي از يادها
و بندي گسسته
و تني يله دربادهاي شبانه.

اكنون آن فانوس شوخم
لرزان در آسمانهاي بي ابر
كه مثل كهري كوچك
در چمني سياه يورتمه مي رود
و براي ضيافت ستاره ها شيهه مي كشد.

تمناي دوري است!
رسيدن به ماه سرد.
و ترسيم چشم انداز ستارة گم
كودكي مي طلبد،
جسور و بي پروا،
تا به آتش كشد آن همه سرخي بي تفاوت را
كه مي بارد سردتر از كهكشاني بي مقصد
با ديوارهايي از صخره هاي سكوت.

من آن كودكم
باجسمي گسترده در آفاق كهولت
جاودان تر از آبي كه مي نوشي
و خوابي كه مي بيني.
اسفند87