۳/۰۹/۱۳۸۸

علوي تبار و معيري دو چهره از عناصر منفرد اطلاعات سپاه




فصل يازدهم از كتاب «شكنجه و شكنجه گر»(2)




عليرضا علوي‌تبار:شكنجه گري كه به فكر توبه ملي افتاده
عليرضا علوي‌تبار از جمله عناصر اطلاعات سپاه است كه در شيراز و استان فارس كار مي‌كرد. او از كساني است كه مستقيماً دست در خون زندانيان سياسي دارد. اما مانند بسياري از شكنجه گران ديگر بعد از فراز و نشيب بسيار به ارودي «اصلاح طلبان» پيوسته و سعي مي‌كند با نوشتن مقالات مثلاً انتقادي نسبت به برخورد با مخالفان رژيم گذشته خود را به فراموشي بسپارد. ابتدا ببينيم از درون خود رژيم درباره او چه نوشته‌اند. يك روزنامه‌نگار از داخل رژيم دربارة او نوشته است: «... صحبت به علوي‌تبار رسيد. مي‌دانستم که نام خانوادگي‌اش جديد است، ولي وقتي نشاني داد که او پسر حاجي سيمين بود، تازه دوزاري ام افتاد که ماجرا چيست. سالهاي شصت، فضاي شيراز بسيار مخوف بود، اگر کسي پايش به زندان عادل‌آباد مي‌رسيد، معلوم نبود جان سالم به در ببرد يا نه. خيليها از جماعت سپاهي وحشت داشتند. فاميل به فاميل رحم نمي‌کرد. حتي رقابتهاي خانوادگي جان بعضيها را گرفت. روزي که نوه حاج حبيب مشکسار، يکي از معلمهاي مذهبي با سابقه را اعدام مي‌کردند(دختري ۱۳-۱۴ ساله) تازه مي‌فهميدي که يکي از فاميلها که مريد دستغيبي‌ها بوده در لو دادن آن دختر تا چه حدي تاثير گذاشته. در آن فضا، پسر حاجي سيمين در اطلاعات سپاه بوده. و فردي متنفذ و قدرتمند. شايد براي پسر حاجي سيمين که پدرش پايبند خيلي رفتارهاي آخوند پسند نبود، کسر شأن بود که با نام پدرش شناخته شود علوي‌تبار را هم هر از گاهي مي‌ديدم. البته باورم نمي‌شد اين همان کسي باشد که در شيراز جولان مي‌داده. ...هميشه سعي مي‌کردم ريشه آدمهايي که در روزنامه صبح امروز رفت و آمد مي‌کنند را در بياورم. يک جاي کار مي‌لنگيد»(نوشته نيك آهنگ كوثر نقل از مقاله کشتار ٦٧، پرده‌ي دوم خرداد ٦٠ ناصر مهاجر) از همين چند سطر به خوبي روشن مي‌شود كه همان فرد قدرتمند و متنفذ اطلاعات سپاه، چگونه در اعدام دختران 13_14ساله نقش داشته است.


حالا سالها گذشته است. علوي‌تبار گذشته خودش را فراموش كرده؛ نويسنده و «اصلاح‌طلب» شده است. پز روشنفكري مي‌دهد و مي‌نويسد: «همه‌ ما راه‌حلهاي قهرآميز را بر راه‌حلهاي ديگر ترجيح مي‌داديم» راستي چه كسي راه حلهاي قهرآميز را ترجيح مي‌داد؟ مگر يادمان رفته كه وقتي نه خبري از مبارزه مسلحانه بود و نه راه حلهاي قهرآميز» در همين شيراز چه بلايي بر سر نسرين رستمي، دختر دانش آموز، آوردند و فرياد هيچ كس نه به گوش علوي‌تبار و نه بالاتر از او نرسيد. و چقدر بايد شارلاتان بود كه با همة اين اوصاف نوشت: «حاکميت رقابت‌ستيز بود و اوپوزيسيون تماميت‌خواه» و چقدر بايد رند بود كه آن همه شقاوت و سفاكي را كه بعد از 30خرداد60، از جمله در زندان عادل‌آباد شيراز و تحت نظارت امثال خود علوي‌تبار، فراموش كرد و آنها را اشتباهاتي «كه عمدتا" نتيجه‌ بي تجربگي» است ناميد و بزرگوارانه فرمايش فرمود: «نبايد (آنها را) خيلي بزرگ كرد!» و راستي چقدر بايد در به كار بردن كلمات ناصادق بود كه نوشت: «آقاي لاجوردي در اواخر عمر قانون‌گرا شده بود» از آن‌جا كه لاجوردي آدم شناخته شده‌يي است، لذا وقتي علوي‌تبار از قانونگرايي او صحبت مي‌كند ماهيت و حدود قانونگرايي خود را لو مي‌دهد. (ايضاً همان منبع سابق)
و راستي آيا «نوة حاج حبيب مشكسار» فقط يك مورد بوده است؟ شايد علوي‌تبار گذشته خود را به ياد نياورد. اما همة كساني كه حافظه خود را از دست نداده‌اند مي‌دانند درست در همان زمان كه ايشان در واحد اطلاعات سپاه در عادل‌آباد شيراز به «خدمت!» مشغول بودند، الهه دكنما دانش‌آموز شيرازي روي لباسش نوشته بود قبل از اعدام 7بار مورد تجاوز واقع شده است، ما مي‌دانيم همان زمان، درست در همان مكان خون شهرزاد امامي دانشجوي شيرازي را كشيدند و بعد از تجاوز به دارش آويختند. ما مي‌دانيم درست در همان جا و همان زمان زمان سه بار خون مريم فلاحت را براي تأمين خون پاسدارن كشيدند و بعد از سه بار تجاوز اعدامش كردند(صفحات65و66 كتاب قهرمانان در زنجير)
علوي‌تبار شايد «نوه 13_14ساله حاج حبيب مشكسار» را به ياد نياورد. اما ما ناهيد مقيمي دانش آموز شيرازي را در زندان عادل‌آباد شيراز مي‌شناسيم كه وقتي به جوخه تيرباران سپرده شد روزنامه‌هاي محلي درباره جرمش، نوشتند: «به حمايت از مجاهدين شعار مي‌داد». ما اسامي و مشخصات 5دختر دانش آموز ديگر را كه در 31تير1362، به جوخه تيرباران سپرده شده‌اند در اختيار داريم. اسامي آنها عبارتند از:
1_محبوبه جمشيدي 17ساله، دانش آموز سال چهارم دبيرستان كه يك سال و نيم قبل دستگير شده بود
2_رؤيا حاجياني قطب‌آبادي 16ساله دانش‌آموز سال دوم دبيرستان كه يك سال و نيم قبل دستگير شده بود
3_سوسن ملازاده 19ساله از جنگ زدگان شهر آبادان كه يك سال قبل دستگير شده بود
4_مرضيه طاهري 18ساله، دانش آموز سال آخر دبيرستان كه يك سال و نيم قبل دستگير شده بود
5_مرضيه منزبدي(صفحه 166 كتاب قهرمانان در زنجير)
علوي‌تبار، و علوي‌تبارهايي كه تا ديروز شلاق به دست در زندانها و شكنجه‌گاهها هركاري خواستند كردند، بي جهت سعي مي‌كنند تماميت رژيم را از زير تيغ در ببرند و جنايتهاي پاك ناشدني نظام آخوندها را منحصر به «يك اقليت بسيار فعال» كه «آتش بيار معركه» شده بودند معرفي كنند كه «بهترين راه تغيير آدمها را استفاده از مناسبات خشونت‌آميز» مي‌دانستند.
علوي‌تبار مي‌نويسد: «جامعه ما در مقطع 30خرداد هنوز به قبح خشونت واقعاً پي نبرده بود» و ما سؤال مي‌كنيم آيا شما پي برده‌ايد؟ شما كه مدعي هستيد بايد «همه بايد از زاويه‌ اين که "من چقدر تقصير داشتم" به اين موضوع نگاه بکنند» نظرتان را در مورد حرفهاي گوركن شيرازي كه زهرا فروغي را دفن كرد، بنويسيد تا همگان متوجه ميزان صداقت شما در پيشنهاد «توبه ملي»تان بشوند. گوركن شيرازي گفته است: «موقع دفن او متوجه شدم زنده و بدنش هنوز گرم است. به پاسداري كه جسدها را آورده بود گفتم : “هنوز زنده است“ پاسدار گوشه چادر او را در دهانش فرو كرد، حالت خفگي باعث شد تا آن را هق بزند بيرون. دستش را گرفتم، ديدم داغ است، دستش را از دستم بيرون كشيد. به پاسدار گفتم: “او هنوز زنده است ، تشخيص مي‌دهد“ اين بار پاسدار او را كشان كشان به پشت ماشين انداخت و برد. مدتي بعد برگشت. گفت : خاكش كن! وقتي او را در گور مي‌گذاشتم هنوز زنده بود و حتي چشمهايش را هم باز كرده بود» (صفحه 323 كتاب قهرمانان در زنجير) راستي نظر علوي‌تبار چيست وقتي دربارة شهناز داوودي، يكي از زندانياني كه در زمان شلاق به دستي ايشان در همان زندان عادل‌آباد بود، مي‌خواند؟ «شهناز دو دختر به نامهاي مريم(11) ساله و ليلا(6ساله) داشت و پسرش به نام محسن 4ساله بود ... او در تابستان سال1361 در حالي كه باردار بود دستگير شد و دژخيمان جنايتكاري نظير پاسدار جواد معلمي و مجيد تراب‌پور او را به زير وحشيانه‌ترين شكنجه‌ها بردند. چند روز بعد از دستگيريش در جريان حمله پاسداران به يكي از پايگاههاي مجاهدين در شيراز، مريم و ليلا هم دستگير شدند و در مقابل چشمان شهناز زير شكنجه قرار گرفتند. شهناز را بارها در حضور فرزندانش شكنجه كردند» علوي‌تبار همكارانش «جواد معلمي و مجيد تراب‌پور» را مي‌شناسد؟ اگر راست مي‌گويد دو نفر ديگر مثل آنها را به ما معرفي كند. اگر راست مي‌گويد دو مورد ديگر مثل شهناز را براي ما بنويسد. يك مورد ديگرش را ما در مورد فاطمه زارعي و شكنجه او در برابر فرزندان 3_4 ساله‌اش به نامهاي، شورا و مسرور، مي‌دانيم. شما لطف كنيد يك نمونه ديگرش را بنويسيد. و نكند اين هم «شايعه شكنجه» ساخته و پرداخته «منافقان» براي بد نام كردن نظام است؟ در اين صورت باز هم اجازه بدهيد زمان «متنفذ و قدرتمند»يشان در اطلاعات سپاه را به يادشان بياوريم و از آن چه برسر يك زوج مجاهد به نام جواد شاهين(زنداني زمان شاه) و طاهره حبيبي فرد، بپرسيم. آقاي علوي‌تبار آنها را در آن‌جا نديد؟ ما مي‌دانيم كه وقتي جواد شاهين را با همسرش رو در رو مي‌كنند از شدت شكنجه كور شده بوده است. ما مي‌دانيم كه طاهره در زمان دستگيري 4ماهه حامله بود است و در زير شكنجه، سينه‌اش را سوراخ كرده‌اند. ما مي‌دانيم سه انگشت طاهره را قطع كرده بودند و شنيده‌ايم كه وقتي تيربارانش كرده‌اند يك تير به شكم او خورده و جنين چند ماهه‌اش به روي زمين افتاده است. راستي نظر پيشنهاد دهنده «توبه ملي» در اين مورد چيست؟

2_عليرضا معيري: پلي از اطلاعات سپاه به سفارت و تروريسم
عليرضا معيري يكي ديگر از افرادي است كه در اطلاعات سپاه زير نظر محسن رضايي شروع به كار كرد. او از نزديكان دكتر مصطفي چمران بود. معيري فعاليت خود را از انجمن اسلامي دانشجويان دانشكده توانبخشي تهران آغاز كرد. به طور همزمان در انجمن تحكيم وحدت، كه عمدتاً وابسته به سپاه بود، فعال بود. عليرضا معيري ابتدا در باغ مهران تهران(مركز ساواك شاه) به تجديد ساواك متلاشي شده پرداخت. او در جريان انقلاب فرهنگي، در اوائل سال59، از جمله دانشجوياني بود كه به شناسايي دانشجويان مخالف پرداخت و براي آنها پرونده سازي كرد. معيري در ضرب و شتم دانشجويان در اين زمان بسيار فعال بود.
در جلد دوم كتاب شنود اشباح(ص727) در مصاحبه محقق با "منبع (ص) درباة معيري مي‌خوانيم:«كنگرلو از فجر اسلاميها بود. مثل عليرضا محسني و عليرضا معيري. و اينها. ظاهراً اونها توي تشكيلات مجاهدين انقلاب نيامدند... محسن كنگرلو به شدت به ميرحسين موسوي در بحثهاي امنيتي نزديك بود... توي قصه "مك‌فارلين" از كليدهاي اوليه و اصلي بود. در تحقيقات استراتژيك هم همراه سعيد حجاريان بود». برداشت نويسنده كتاب شنود اشباح در سالهاي بعد تأييد شده است. زيرا معيري برخلاف بسياري دست اندركاران شلاق به دست ديگر هرگز به اصلاح طلبان نزديك نشد و هميشه يار وفادار «ولي فقيه» باقي ماند. در معرفيهايي كه از معيري مي‌شود هيچگاه به سوابق او در اطلاعات سپاه اشاره نمي‌شود. بلكه بيشتر سعي دارند تا او را يك سياستمدار با سوابق بسيار زياد سياسي معرفي كنند. مثلاً در سايت سفارت رژيم در پاريس او را چنين معرفي كرده‌اند: « تاريخ تولد: 1335 ، رشت... تحصيلات: فارغ‌ التحصيل‌ رشته‌ گفتار درماني، تاريخ‌ ورود به‌ وزارت‌ امور خارجه‌: 1359 ، سوابق شغلي: كاردار ايران‌ در فرانسه‌ مرداد 1363 تا آذر 1364، معاون‌ سياسي‌ نخست‌ وزير(ميرحسين موسوي) 1364-1368، مشاور رئيس‌ جمهور(رفسنجاني) در امور بين‌الملل‌ 1368-1376، مشاور رئيس‌ جمهور در امور هماهنگي‌ و مسئول‌ گروه‌ مشاورين‌ رئيس‌ جمهور(رفسنجاني) 1376-1377، سفير جمهوري‌ اسلامي‌ ايران‌ در فرانسه‌ 1377-1381، سفير و نماينده رژيم در دفتر اروپايي سازمان ملل متحد در ژنو، در سال1385 به بعد»
اما اين تصوير ناقص، تنها يك بعد از واقعيت چهره يك ديپلمات تروريست ارائه مي‌دهد كه خود در شكنجه‌گاههاي آخوندي در اعدام و شكنجه بسياري شركت مستقيم داشته است. واقعيت اين است كه معيري پس از 30خرداد1360 طبق بيلاني كه خودش به‌سپاه ارائه كرده، نزديك به 200دانشجو را شخصاً دستگير و اغلب آنها را به‌جوخه‌هاي اعدام سپرده است. براساس گزارشهاي موثق معيري مستقيماً در اعدام مجاهدين شركت مي‌كرد.
انتقال يك مهرة آزمايش پس دادة اطلاعاتي به وزارت امور خارجه و گرفتن پستهاي حساس و كليدي يك انتقال ساده و بي پيرايه نبود. اين انتقال زماني صورت گرفت كه هنوز وزارت اطلاعاتي به وجود نيامده بود. از سوي ديگر صدور تروريسم در دستور كار رژيم قرار داشت. همچنان كه وابستگان خميني اعتراف كرده‌اند خميني هيچگاه با ترور مخالفان خود مخالف نبود. فتواي قتل سلمان رشدي نمونه مفتضح بين‌المللي آن است و موافقت با ترور حسنعلي منصور در سالهاي دهه1340 توسط گروه مؤتلفه نمونه داخلي آن. در اين مورد حميدرضا ترقي، وقتي مورد سؤال قرار مي‌گيرد پاسخ صريحي داده است: ««مؤتلفه بر اين باور تاکيد دارد که مرجعيت و شخص حضرت امام برخورد نظامي با اين گونه عناصر خائن به‌اسلام را تاييد کرده‌اند.»
وي با رد اين مسأله که امام با خط مشي ترور موافق نبوده‌اند افزود: «اين مسئله قابل بحث است اما وقتي امام در مورد سلمان رشدي حکم اعدام مي‌دهند نشان مي‌دهد که ايشان با بر خورد نظامي با خائنين به اسلام موافق بوده‌اند و آقاي عسکر اولادي که حافظه تاريخي بسيار خوبي هم دارند اين موضوع را از فر مايشات امام استنباط کرده‌اند»
از اين رو، و بعد از فتواي خميني براي ترور مخالفان در خارج كشور، سپاه پاسداران تعدادي از عناصر خود را به وزارت خارجه فرستاد تا آنان با استفاده از پوشهاي ديپلماتيك بتوانند سياستهاي رژيم را پيگيري كنند. يكي از اين عناصر معيري بود. او با دستور صريح خميني مأموريت ترور مسعود رجوي در پاريس را به عهده گرفت و قرار شد به عنوان كاردار سفارت رژيم به فرانسه برود.
اما دولت وقت فرانسه با ورود او مخالفت كرد. سپاه براي ادامة وظيفه‌يي كه به معيري محول كرده بود او را با پاسپورت عادي به فرانسه فرستاد و در فرانسه او را به عنوان كاردار معرفي كرد.
معيري در پاريس با ديپلمات تروريستهايي همچون وحيد گرجي و مسعود هندي در يك سلسله انفجار و عمليات تروريستي شركت داشت. و به طور مشخص طرح ترور مسعود رجوي را پيگيري مي‌كرد. در اين راستا بود تعداد ديگري از تروريستها به فرانسه آمدند تا طرح مورد نظر خميني را اجرا كنند.
طرح ترور مسعود رجوي به دلايلي با شكست مواجه شد. به طوري كه سالهاي بعد محسن رضايي زبان به اعتراف گشود و در اين باره گفت: «چرا اين همه ماشين ضدگلوله به‌او دادند؟ چرا اين همه پليس امنيتي رد مي‌شدند… عده‌يي از رزمندگان لبنان و جاهاي ديگر از راههاي مختلف پيام مي‌دادند، يك صحبتي مي‌كردند، مي‌گفتند بابا شما ميتران را بخواهيد، ما دست و پا بسته او را تحويل مي‌دهيم، اما رجوي 10برابر ميتران حفاظت مي‌شود»(محسن رضايي نماز جمعه تبريز30تير1365)
يكي از تروريستها محمد شريف‌زاده(با نام مستعار محمدي) بود. محمدي همان كسي است كه در سالهاي بعد در جريان قتلهاي زنجيره‌يي نامش به عنوان يكي از مهره‌هاي اصلي آن جنايتها برزبانها افتاد. محمدي در سال64 به اتفاق حميد نقاشان به پاريس آمد و پس از شكست طرح به ايران بازگشت و مدير كل امنيت وزارت اطلاعات رژيم شد.
با شكست طرح ترور مسعود رجوي تروريستها به ايران بازگشتند. معيري نيز در فوريه 86 به ايران رفت و چند ماه بعد به عنوان فرستاده رژيم خميني به فرانسه بازگشت تا به قول خبرگزاري فرانسه: «خواستار استرداد مخالفان و مشخصاً آقاي مسعود رجوي» گردد.(خبرگزاري فرانسه 22مه1986) از آن پس بود كه به معاونت سياسي نخست وزير وقت رژيم (مير حسين موسوي) برگزيده شد. پس از آن در ابتداي رياست جمهوري رفسنجاني بر كرسي «مشاور امور بين‌المللي» در دفتر رفسنجاني مشغول به كار شد و به طور همزمان در جلسات شوراي عالي امنيت شركت مي‌كرد. در سال1370 خامنه‌اي او را به عنوان رئيس دفتر نهضتهاي آزاديبخش معرفي كرد. در اين پست بود كه فعاليتهاي بنيادگرايي و تروريستي در كشورهاي بحرين، عربستان، مصر، فلسطين، لبنان را اداره مي‌كرد. يك سال بعد وقتي كه رئيس جمهور وقت فرانسه تصميم گرفت قاتلان دكتر كاظم رجوي را به جاي تحويل به قوة قضائيه سوئيس به رژيم تحويل دهد اين معيري بود كه با همكارش اميرحسين تقوي، رئيس ادارة اروپايي وزارت اطلاعات، به پاريس رفت و تروريستها را تحويل گرفت و با خود به تهران برد. معيري در سال77 به عنوان سفير در فرانسه به كار مشغول بود و بعد از 4سال به تهران بازگشت و به سمت سفير رژيم در سوئيس منصوب شد. در سال 1385 از طرف احمدي‌نژاد به عنوان سفير ايران در سازمان ملل در ژنو برگزيده و معرفي شد. (اين بخش از نوشتة ما با استفاده از افشاگري شوراي ملي مقاومت به نام «سوابق دژخيم عليرضا معيري در مقام نمايندگي رژيم آخوندي در ژنو» نوشته شده است. سايت شوراي ملي مقاومت بهمن1384) در سال86 هنگامي كه معيري قصد سفر به آمريكا را داشت، دولت آمريكا به اتهام «شركت در تسخير سفارت آمريكا» در سال58، به وي ويزا نداد. در اين جا بود كه بازي موش و گربه آخوندها شروع مي‌شود. در اين قبيل موارد معمولاً يكي از اصلاح‌طلبان نوع خاتمي جلو مي‌افتند و شهادت مي‌دهند كه همكار سابقشان بي‌گناه است. اين بار ايفاي نقش ريختن آب توبة ضد آمريكايي به سر معيري به عباس عبدي واگذار شد. او، به كمك معيري شتافت و شهادت داد: « معيري از ابتدا تا انتها هيچ نقشي در تسخير سفارت آمريكا در سال 1979 در ايران ندارد»(روزنامه اعتماد ملي 31شهريور89)

۳/۰۴/۱۳۸۸

اين شيخ پدركش!


درباره شيخ مهدي كروبي
فصلي از كتاب روزهاي راه راه ـ يادمانده هاي سالهاي بند

اين شيخ مهدي كروبي، رئيس (قبلي) مجلس آخوندي، از آن آدمهايي است كه خجالت مي‌كشم بگويم مدتي «مسئول»ش بوده‌ام. راستش، به‌آدم بر‌مي‌خورد. خيلي هم بر‌مي‌خورد. چرا كه فكر مي‌كنم آخوندها بدجوري كلمات را لوث كرده‌اند. مقوله‌هايي مثل «مسئوليت» و «مسئول» و «تحت مسئول» از مقولاتي هستند كه در يك ارتباط تشكيلاتي و مبارزاتي به‌كار برده مي‌شوند. در‌حالي كه اتهام مسئوليت و مبارزه به‌آخوندهايي از نوع كروبي تهمت نابجايي است. همان طور كه قبلاً نوشته‌ام ارتباط ما با كروبي و اغلب آخوندهاي ديگر بر‌پاية يك ضرورت مبارزاتي بود. قبل از هر چيز وظيفه داشتيم آنها را از تسليم شدن به‌ساواك حفظ كنيم. در‌واقع ما براي نجات خود آنها از دست ساواك، با هر كدامشان به‌فراخور، نوعي ارتباط داشتيم. در وهلة بعد، معرفي سازمان و توضيح ديدگاههاي خودمان قرار داشت و اگر، اگر، اگر آخوندي از اين هفتخوان به‌سلامت عبور مي‌كرد مسأله استفاده از امكاناتشان مطرح مي‌شد. قبل از سال54 و ضربة خيانت‌بار اپورتونيستها، تعادل قواي سياسي طوري بود كه خود آخوندها براي كسب اعتبار و آبروي مبارزاتي به‌شدت از اين ارتباط استقبال مي‌كردند تا به‌شكلي خودشان را به‌مجاهدين وصل كنند. در اين چارچوب كروبي هم از آخوندهايي بود كه در سال53 و 54 با او ارتباط داشتيم



او را به‌علت تظاهراتي كه پدرش در 17خرداد54، در فيضية قم راه انداخته بود، دستگير كرده بودند.
ارتباط من با كروبي، شناختم از او را به‌عنوان يكي از «موجودات» عجيب و غريبي كه تا آن‌موقع ديده بودم تكميل كرد. اما تا سالها بعد نيز اطلاعاتم تكميل نبود و به‌راستي نمي‌دانستم با چه جانوري روبه‌رو بوده‌ام.
مقداري از بحث اصلي خودم دور مي‌شوم. اما فكر مي‌كنم براي بسياري، كه در باب انسان‌شناسي تحقيق مي‌كنند جالب باشد كه از گذشته و سابقة اين جانور با خبر شوند.
شيخ مهدي كروبي فرزند شيخ احمد كروبي است. اين پدر و پسر سرگذشتي دارند كه به‌درد قصه‌نويسان مي‌خورد.
كروبي پدر شخصيتي است ناشناخته. در واقع عارفي شورشي و معترض، كه مرگي دردناك داشته است. خواهر مجاهدم «كبري جوكار» كروبي پدر را چنين معرفي كرده است: «كروبي بزرگ، روحاني مبارز و وارسته‌اي در اليگودرز بود. در زندان زمان شاه توسط ساواك به‌شدت شكنجه شد, اما هرگز مقاومتش درهم نشكست. به‌همين جهت در بين مردم از احترام و محبوبيت زيادي برخوردار بود، به‌خصوص كه بسيار مردمي و ساده زيست بود و درِ خانه‌اش هميشه به‌روي فقرا و نيازمندان باز بود».
استاد جلال گنجه‌اي, شيخ احمد كروبي را چنين يافته است: «اولين ديدارم با او، وقتي بود كه او از اليگودرز به‌قم آمد، من به‌ديدنش رفتم و او را يك ملاي شهرستاني بي‌ادعاي بي‌آلايش و عاري از فيس ‌و ‌افاده‌هاي آخوندي و آد‌مي عارف مسلك و دوست‌داشتني يافتم. ظاهرش نشان مي‌داد كه هيچ در قيد آداب رايج آخوندي نيست. عمامه‌اش پارچة معمولي سفيدي بود كه به‌سادگي و بدون فرم و ترتيبات معمول دور سرش پيچيده بود. پيدا بود آن‌قدر از فرم و ظواهر فارغ است كه پيچيدن عمامة معمولي را ياد نگرفته و مايل هم نيست كه كس ديگري برايش بپيچد. ... به‌جاي صحبت از فقه و بحثهاي متداول آخوندي اساساً به‌مسائل معنوي و عرفاني مي‌پرداخت و بسيار به‌ابيات مختلف مولوي استناد مي‌كرد... پيرمرد بسي باگذشت و ميهمان‌نواز بود. از‌جمله، گاه نوه‌هايش را نيمه‌شبها به‌ايستگاه قطار ازنا (نزديك اليگودرز) مي‌فرستاد تا اگر آدم محتاجي و مسافر نيازمندي از راه رسيده باشد، سرگردان جا و مكان نشود و او را به‌خانة وي بياورند. به‌شدت ضدفساد رايج در دستگاه آخوندي مانند ريا، تظاهر، پول‌پرستي و غيره… و ضد‌دنيا‌طلبي و مال‌اندوزي و هواخواه محرومان و مظلومان بود. هر دوسه‌ماه يكبار كه براي زيارت به‌قم مي‌آمد، رغبتي به‌ديدار با به‌اصطلاح بزرگان حوزه! نشان نمي‌داد و تنها به‌ديدن خميني مي‌رفت. او از اين رو كه خميني را مبارز و ضد‌ستم تصور مي‌كرد، هوادارش بود، اما از سالهاي دهة 50 با مجاهدين آشنا شد و به‌مرام و آرمان مجاهدين دلبستگي بسياري پيدا كرد».(1) سندي از اسناد ساواك برداشت استاد گنجه‌اي را تأييد مي‌كند. روزنامه همشهري در شمارة 5اسفند1380 خود زندگينامة كروبي پدر و پسر را نوشته است. در اين نوشته يكي از بازجويي‌هاي كروبي پدر در ساواك منتشر شده است. بازجوي ساواك پس از جريان اپورتونيستي براي كروبي پدر دام پهن مي‌كند و تحت عنوان «نظر» خواستن از وي مي‌خواهد كه از او سندي عليه مجاهدين بگيرد. لذا: «از او پرسيده بودند ” با توجه به عقايدتان آيا اعمال و رفتار بعدي مجاهدين خلق را مورد تأييد قرار مي‌دهيد؟” جواب داده بود:” بسم الله الرحمن الرحيم انا لله و انا اليه راجعون افكار و اعمالشان مورد تأييد بنده است اني اعوذ بربي و ربكم من كل مستكبر جبار احمد كروبي» (2) پاسخ كروبي پدر نشان مي‌دهد كه او در مبارزه با شاه چقدر صادق بوده است.
به هرحال بعد از حاكميت آخوندها كروبي پدر خيلي زود از خميني رو بر‌مي‌تابد. در مي‌يابد كسي كه آن‌همه به‌وي اميد و اعتماد داشت، يك دجال قدرت‌پرست و دين‌فروش است. در نتيجه نه تنها اصلاً وارد باندها و دار‌و‌دسته‌هاي آخوندهاي حاكم نمي‌شود، بلكه علناً به‌حمايت و طرفداري از مجاهدين برمي‌خيزد. خواهر مجاهد كبري جوكار در اين باره مي‌گويد: «بعد از شروع درگيريهاي فاز سياسي(يعني فاصلة سالهاي57 تا خرداد60)، آقاي كروبي بزرگ كه همزمان با مردم و البته زودتر از خيليها، بوي اختناق و استبداد را حس كرده بود، در اليگودرز از بچه‌هاي ميليشيا در مقابل هجوم چماقداران به‌دكه‌ها و كتابفروشي‌هايشان دفاع مي‌كرد. و هر قدر كه شرايط سخت‌تر و خفقان تشديد مي‌شد، حمايت او از مجاهدين و ابراز مخالفتش با خميني و ارتجاع، جديتر و سرسختانه‌تر مي‌شد. تا آن‌جا كه بين هواداران سازمان به‌ابوذر معروف شده بود چون هر جا فرصتي دست مي‌داد، در كوچه و خيابان و… مي‌ايستاد و شروع به‌افشاگري عليه خميني مي‌كرد. يك‌بار هم نامة تندي براي خميني (زماني كه هنوز درقم بود) نوشت و به‌او پرخاش كرد كه چه خبر شده كه اين‌قدر مست قدرت و جاه شده‌اي؟ مگر نگفتي كه من كاري به‌كار حكومت ندارم؟ و از اين قبيل…در جريان انتخابات اولين دوره مجلس، در سال58، آقاي كروبي بزرگ در خانه‌اش عكس برادر مجاهد مسعود رجوي و كانديداي سازمان در شهر ما را نصب كرده بود و مي‌گفت من فرزندي غيراز اينها ندارم، من به‌كانديداي سازمان مجاهدين رأي مي‌دهم و اين به‌رغم آن بود كه پسر جنايتكارش (مهدي كروبي) هم كانديداي مجلس بود. او كوشيده بود كه پسر را از كانديدا شدن باز‌دارد و به‌او گفته بود آخر تو كه با «سپاس شاهنشاها» گفتن در برابر دوربين تلويزيون و درخواست عفو آريامهري از زندان بيرون آمدي، چطور مي‌تواني در مقابل مجاهدين سر بلند كني و خود را به‌عنوان نمايندة مردم مطرح كني؟
ناگفته نماند كه در آن زمان، چون اين مهدي كروبي را همة مردم در اليگودرز مي‌شناختند و به‌او رأي نمي‌دادند، او در روز رأي‌گيري همراه با يك دوجين از كميته‌چيها كه لباس شخصي به‌تن داشتند، راه افتاده بود و به‌روستاهاي دوردست لرستان مي‌رفت و با عوامفريبي از آنها كه در بعضي روستاهاي دور‌افتاده حتي نمي‌دانستند كه رژيم شاه سقوط كرده، رأي جمع مي‌كرد».
كانديداي سازمان در اولين دورة انتخابات مجلس در اليگودرز برادر مجاهدم حشمت جوادي بود. حشمت كه از نزديك كروبي پدر را مي‌شناخت، دربارة او مي‌گويد: «وقتي من از زندان شاه آزاد شدم و به‌شهرمان اليگودرز رفتم مرحوم كروبي به‌گرمي از من استقبال كرد، با اين‌كه شخصاً مرا نمي‌شناخت، اما چون از مجاهدين بودم، مرا فرزند خودش خطاب مي‌كرد.‌ در خانه‌اش عكس برادر مجاهد مسعود رجوي و شهيدان و بنيانگذاران سازمان را نصب كرده بود و با علاقه و احترام زياد از آنها ياد مي‌كرد. در مقابل، رابطه‌اش با پسرش مهدي خيلي تيره بود. مي‌گفت او خيانت كرده و با سپاس‌گويي از شاه از زندان آزاد شده است و همه‌جا مي‌گفت كه مهدي پسر من نيست، مسعود رجوي فرزند من است. ‌
در جريان مبارزات انتخاباتي دورة اول مجلس نيز صراحتاً از كانديداي سازمان كه من بودم حمايت كرد و همه‌جا مي‌گفت به‌فلاني رأي بدهيد، او فرزند حقيقي من است. اين حمايتها، به‌دليل شناخته‌شدگي و محبوبيتي كه داشت، تأثير زيادي در مردم گذاشته بود. پسرش مهدي تلاش زيادي كرد كه با پول و امكانات و انواع فريبكاريها نظر مساعد او را نسبت به‌خودش جلب كند، اما نتوانست و مرحوم كروبي مي‌گفت: ”اگر راست مي‌گويي از جلو مجاهدين كنار برو و از كانديداتوري دست بردار!” اما مهدي كروبي، چمدان چمدان پول از تهران مي‌آورد و براي خريد آراء براي خود، بين روستائيان محروم پخش مي‌كرد». ».(3) چنين پدر و پسري طبيعتاً نمي‌توانند يكديگر را تحمل كنند. پدر سد راه پسر تازه به قدرت رسيده و تشنة قدرت بيشتر است. از اين رو شايعه‌ راه مي‌اندازد كه پدرم به‌علت شكنجه‌هاي ساواك، مشاعرش را از دست داده و علت اين كارهايي كه سر‌چهار‌راه و خيابان مي‌كند، (منظور افشاگريهاي تند و دشنام به‌خميني) ‌همين است.
با اين وضعيت, پيرمرد عاقبتي دردناك پيدا مي‌كند. او را به‌تهران مي‌آورند. در خانه‌اي زنداني و تحت نظر قرار مي‌گيرد. خودشان نوشته‌اند: «امام به‌ايشان علاقمند بود(!!!). ايشان(يعني كروبي پدر) را به‌تهران آورديم و تا آخر عمر خويش در يك آپارتمان در خيابان خردمند زندگي كردند. روز آخر خرداد ماه 1363 آخرين روز زندگي كروبي پدر بود» (4)
حشمت (جوادي) مي‌گويد: «پسر جنايتكارش با راه‌اندازي يك مجلس عزاداري سر‌و‌ته اين جنايت را هم‌آورد و به‌اين‌ترتيب كسي را كه به‌زير‌و‌بم خيانتهايش آگاه بود، از سر‌راه جاه‌طلبيهايش برداشت».
حال به‌خود اين شيخ پدركش بپردازم. كسي كه نفس پليد خميني در او دميده شد و او را از زندان به‌پاي مراسم «سپاس شاهنشاها!» كشاند و شيريني قدرت آن چنان مسخش كرد كه در حاكميت آخوندها يكي از اصلي‌ترين جنايتكاران اين رژيم ضدبشري گرديد.
من كروبي را با چند مشخصه مي‌شناختم. اولين مشخصه بلاهت سياسي او بود. بدون اغراق او يكي از احمق‌ترين آدمهايي بود كه تا آن زمان ديده بودم. به‌طوري كه در اول آشنايي و ارتباطم با او هر بار، با شگفتي و تا حدي درماندگي، به‌حميد (جلال‌زاده) مراجعه مي‌كردم و حرفهايش را با هم مرور مي‌كرديم كه نكند چيزي گفته كه من بد فهميده‌ام. ديري نگذشت كه ديديم نه بابا اصلاً اين حرفها مطرح نيست و اشتباه ما اين بوده كه به‌بلاهت او كم بها داده‌ايم. يك‌بار در مورد آموزش طلبه‌هايي كه در زندان بودند، خواستم با او مشورتي بكنم. به‌حميد گفتم بابا اين طرف چيزي سرش نمي‌شود. خودمان راه بيندازيم بعد به‌او مي‌گوييم. حميد گفت برو قضيه را بگو، چون فردا هرچه بشود مي‌گويد ما را داخل آدم نمي‌دانيد كه نظرمان را بپرسيد. با اين كه نااميد مطلق بودم رفتم. براي اين كه كارم ساده‌تر شود آخوند محمد جعفري گيلاني را هم كه آن‌موقع هنوز داعية مبارزه داشت صدا كرديم و سه نفره نشستي گذاشتيم. گفتم آقا اين طلبه‌ها به‌زندان آمده‌اند حيف است فرصت را از دست بدهند. «مكاسب» را در بيرون هم مي‌شود خواند. بايد از فرصت استفاده كنيم و چيزهايي را در آموزش آنها قرار بدهيم كه در بيرون امكانش نيست. با ولعي روستايي گفت بله, بله, آقا بايد به‌آنها علوم جديد ياد بدهيم. بعد در وصف «علوم جديد» آنچنان پرت‌و‌پلاهايي گفت كه جعفري دادش درآمد. همان جا به‌او پرخاش كرد و كمكم كرد تا سر و ته نشست را به‌هم بياورم. بعد هم آمد پيشم و گفت بابا اين كروبي يك ابله است به‌حرف او گوش نده. من جلو تو به‌او چيزي نگفتم. اما رفته‌ام هرچه از دهانم درآمده به‌او گفته‌ام.
مشخصه‌هاي ديگر كروبي دهن‌بيني، بزدلي و جوشكاري او بود. در تمام مدتي كه با او ارتباط داشتم يك‌بار نديدم كه او حرفي بزند و بعد هم روي حرف خودش بايستد. وضع طوري بود كه هر‌بار با او ملاقات و نشستي داشتم، اول مي‌رفتم چك مي‌كردم ببينم آخرين نفري كه با او حرف زده چه كسي بوده است. بعد تقريباً به‌عنوان يك روال ثابت متوجه مي‌شدم موضع كروبي دربارة فلان موضوع چيست. كروبي بدون برو ‌‌برگرد حرفهاي آخرين نفر را مي‌زد ولو اين‌كه حرفش با حرف 5دقيقه قبل و بعدش 180درجه اختلاف داشته باشد. حالا اين ويژگي را شما ضربدر يك ارتجاع فكري غليظ از نوع خميني آن بكنيد، ببينيد چه جانوري در برابرتان سبز مي‌شود.
براي درك نوع و ميزان ارتجاع فكري او خوب است اشاره كنم كروبي آدمي بود بسيار وسواسي. طوري كه وضو گرفتنش بي‌اغراق نيم‌ساعت طول مي‌كشيد. در بند5 كه بوديم در حياط عمومي بند، آن هم با لباس نامناسب، شروع به‌آب‌كشيدن دست و پايش مي‌كرد. بعد حتي به‌حولة خودش هم اطمينان نداشت كه به‌اصطلاح «طاهر» باشد. در نتيجه نيم‌ساعتي هم زير آفتاب، با دستهايي صليب‌وار، مي‌ايستاد تا خشك شود. و نمي‌دانم چه مي‌شد كه بارها وسط خشك شدنها، كار را از سر شروع مي‌كرد.
در‌بند2و3 كروبي و همپالكي‌هايش دچار يك مسألة ديگر شدند. آن هم بند‌رخت بود. آنها لباسهايشان را مي‌شستند، اما جايي براي پهن كردن لباس‌هاي خيسشان نداشتند. زيرا كه بند‌رختي را كه ساير زندانيان هم از آن استفاده مي‌كردند، نجس مي‌دانستند. در نتيجه مجبور بودند لباس‌هايشان را سر ‌دستشان بگيرند و رو به‌آفتاب بايستند تا خشك شود. نمي‌دانم تصوير يك رديف آدم كه اتهام زنداني سياسي را هم يدك مي‌كشيدند، در كنار ديوار درحالي‌كه بر سر ‌و ‌دست هركدامشان لباس زيري آويزان است، مضحك است يا دردناك؛ فضاحت قضيه به‌قدري بالا گرفت كه بالاخره به‌يك راه‌ حل ديگري رسيدند؛ در حياط بند، درخت تناوري بود با شاخه‌هاي بلند و دور از دسترس، كشف جديد كروبي و ساير دوستانش اين بود كه بروند لباسهايشان را به‌شاخه‌هاي درخت آويزان كنند. حالا صورت مسأله اين مي‌شد كه چگونه؟ مي‌رفتند زير شاخه مي‌ايستادند و لباس خيس را به‌بالا پرتاب مي‌كردند. طبعاً‌بار اول گير نمي‌كرد، لباس به‌زمين مي‌افتاد. دوباره مي‌شستند، دوباره آب مي‌كشيدند، و دوباره پرتاب لباس شروع مي‌شد. حالا اين كار چند‌بار تكرار مي‌شد؟ خدا مي‌داند! ولي بالاخره يك‌بار موفق مي‌شدند. فردا وقتي لباس خشك شده بود، مشكل جديدي مطرح مي‌شد. شتري را كه بالاي منار برده بودند، چگونه پائين بياورند؟ اما مگر براي سبك‌مغزي آخوندي پاياني متصور است؟ اين‌بار دمپاييها به‌كار مي‌افتاد! اول دمپاييها آب كشيده مي‌شدند و بعد به‌صورت تيرهايي به‌سمت لباسهاي آويزان بر‌شاخة درخت پرتاب مي‌شدند. و اين دور ابلهانه هم‌چنان ادامه داشت. فردا پنيرشان را آب مي‌كشيدند و پس فردا در بند ديگري ملاقه و كفگيرشان را جدا مي‌كردند. ظاهر اين تقدس‌مآبي ضديت با ماركسيسم و ماركسيست‌ها بود. اما در عمق بريدگي مفرط بود. در واقع اين بريدگي رسوا از آثار به‌راه افتادن جريان راست ارتجاعي بود كه در نتيجه خيانت اپورتونيستها به‌صورتي زودرس بالغ شد. به‌همين دليل چيزي نگذشت كه كروبي نه تنها از ما جدا شد كه به‌ضديت هيستريك افتاد و در اندك مدتي سر از تلويزيون شاه درآورد. قضيه هم بسيار ساده بود. در 15بهمن هر سال، ساواك به‌تعدادي از نادمين و بريده‌ها، آن هم به‌شرط شركت در مراسم علني، عفو مي‌داد. اين يك مرز سرخ براي همة زندانيان سياسي بود. چيزي بود كه هيچ‌ زنداني، هر قدر هم ضعيف، به‌خود جرأت نمي‌داد به‌آن نزديك شود. حتي آخوندهايي كه در خلوت بازجويي، مرتكب هزار كرنش و خيانت مي‌شدند، معمولاً اين كار را نمي‌كردند. اما در 15بهمن55، اين مرز سرخ توسط كروبي و عسگر اولادي و آخوند انواري و ساير همپالكي‌هايشان مانند شيخ قدرت عليخاني كه بعدها رئيس كميته‌هاي خميني در قزوين و نماينده مجلس آخوندي گرديد، در هم‌نورديده شد. البته ما به‌خوبي مي‌دانستيم كه وقتي آنها از زير چتر سازمان خارج مي‌شوند، راهي جز آويختن به‌دامن ساواك ندارند و در تحليلهاي همان موقع خودمان مي‌گفتيم كه ضديت جريان راست ارتجاعي با مجاهدين و مبارزة مسلحانه بد سرنوشتي را در تقدير آنها قرار مي‌دهد. اما بايد اعتراف كنم كه بارز شدن اين ماهيت و سرعت و شتاب اين سقوط، براي خود من غافلگير‌كننده بود. من بعد از آن بود كه خوب فهميدم مجازات اتوديناميك تخلف از قوانين مبارزه، چقدر واقعي است. همين‌جا اضافه كنم كه در جريان ضديتهاي جريان راست ارتجاعي، ساواك و بازجوياني از قبيل رسولي و منوچهري هم واقعاً هوشياري نشان دادند و خيلي دقيق عمل كردند. آنها با يك برنامه‌ريزي كاملاً حساب‌شده و سرمايه‌گذاري روي تك‌تك اين عناصر ماهها رويشان كار كردند. انواع وعده‌ها و امتيازات فردي به‌آنها دادند و الحق در كارشان موفق بودند.
رفتن به‌مراسم «رفع خطر از جان اعليحضرت» ديگر هيچ آبرويي براي امثال كروبي نگذاشت. موضوع به‌قدري رسوا و رو باز بود كه هيچ زنداني سياسي با هيچ محمل و بهانه‌اي نمي‌توانست آن را توجيه كند. اما بد نيست براي توجه به‌يك نمونه از وقاحت آخوندي توجيه حضرات در اين باره را مرور كنيم. براي تغيير ذائقه بد نيست. در همان روزنامه همشهري كه قبلاً ياد كردم علت آزادي كروبي در سال1355 چنين توضيح داده شده است: «آزادي مهدي كروبي و سران مؤتلفه اسلامي را مي‌توان تابع عوامل مختلفي دانست. در سال1347 دانشجويان ايراني در وين اعلاميه‌اي را منتشر ساختند كه در آن به‌نامه‌اي از برتراندراسل در اعتراض به اختناق حاكم در ايران اشاره شده بود. در ميان كساني كه در اين اعلاميه شكنجه‌اش مورد توجه مجامع جهاني قرار گرفته بود نام مهدي كروبي به چشم مي‌خورد ”به مهدي كروبي نيز كتك سختي زده شده است به‌طوري كه گوش او نيز معيوب گشته و در قدرت گويايي او ضعف به‌وجود آمده است”»(5) ملاحظه مي‌شود كه با اين استدلال آخوندي ساواك در سال55 كسي را آزاد مي‌كند كه در يك اعلاميه دانشجويي در 8سال پيش نامي از او برده شده. و معلوم نيست كه اگر چنين است اصلاً چرا او را در سال 52 دستگير كرده است؟
و اين چنين بود كه يك آخوند بي‌سواد و به‌راستي ابله، در حاكميت خميني‌ تبديل به‌يك گرگ وحشي شد. به‌طوري كه ابتدا در رأس يكي از فاسدترين دستگاههاي حكومتي، موسوم به‌«بنياد شهيد» قرار گرفت. بنيادي كه با در دست داشتن ميلياردها ثروت مصادره‌يي ‌يكي از دستگاههاي بخور‌بخور و چپاول آخوندي است. ضمن اين كه داستانهاي دردناك انواع مفاسد اخلاقي و به‌اصطلاح منكراتي و سوء‌استفاده از بازماندگان كشته‌شدگان جنگ به‌دست همين بنياد را همه مي‌دانند يا شنيده‌اند. از اين نظر، هم خود كروبي، هم «حاج خانم مربوطه»، كه آخوندي چادر به‌سر است، بايد عمامه‌شان را بسيار بالا و بالا بگذارند كه چندين هزار زن نگونبخت را به دامن فحشا انداخته اند. علاوه برآن رياست مجلس آخوندي و گرفتن رشوه‌هاي كلان از امثال شهرام جزايري را بايد در رديف جرائم او قرار داد. (6)البته همه اين مسائل در زير چتر شركت در كشتار و تأييد قتل عام هزاران زنداني سياسي، پشيزي است كه بايد اول از همه در اين باره از اين شيخ پدركش سؤال كرد.

پاورقيها:

1- نشريه مجاهد شماره 507 مورخ 25مرداد79)
2- روزنامه همشهري 5اسفند1380
3- نشريه مجاهد شماره 507 مورخ 25مرداد79
4- روزنامه همشهري 5اسفند1380
5- روزنامه همشهري 5اسفند1380
6- شهرام جزايري, چهرة معروف دزدي و پروندة مثلاً مفاسد اقتصادي در اعتراف تلويزيوني خود گفته است 300ميليون تومان به كروبي رشوه داده است



۲/۳۰/۱۳۸۸

شكل‌گيري ارگان اطلاعات سپاه


فصل يازدهم از كتاب «شكنجه و شكنجه گر»



در بررسي شكل‌گيري نظام شكنجه در حكومت آخوندي ناگزير از پرداختن به نهادهاي نظامي و اطلاعاتي(همچون سپاه و كميته هاي انقلاب اسلامي) هستيم. نهادهايي كه در ابتدا نبودند، ولي براثر ضرورت اجتناب ناپذير «حفظ نظام»، آخوندها بدانها پرداختند. سپاه پاسداران به عنوان بازوري نظامي و سركوبگر نظام جديد(بعد از شاه) يكي از مهمترين اين نهادها است. عناصر و جريانهاي تشكيل دهنده آن در آغاز بسيار متنوع و متعدد بودند. به طوري كه تفكيك آنها از يكديگر بسيار مشكل و گاه ابهام آفرين است. اما به طور كلي مي‌توان اشاره كرد كه سپاه با نظر شخص خميني و تحت نظارت اوليه آيت‌الله بهشتي راه افتاد. آنها مدعي بودند كه سپاه را براي جلوگيري از كودتا و تعرضات دولتهاي ديگر به حمايت از نظام شاه سازمان مي‌دهند. اما همه آنها كه دست اندركار سياست بودند به خوبي مي‌دانستند كه دلايل ارائه شده توسط خود خميني و كساني همچون بهشتي بهانه‌هايي بيش نيست. آنها به يك چيز مي‌انديشيدند و آن سركوب نيروهاي سياسي مخالف خودشان بود. آنان به خوبي مي‌دانستند كه تب و تاب انقلاب فرو خواهد نشست و در يك محيط باز سياسي كه ديگران نيز، فارغ از سركوب، نظراتشان را ابراز كنند جايي نخواهند داشت(تجربه روزهاي بعد در دو سه سالة اول حاكميت آخوندها نيز به بهترين وجه اين واقعيت را به اثبات رسانيد).


خميني به خوبي مي‌دانست كه محبوبيتش زودگذر و رو به افول است. او مي‌دانست نه او و نه هيچ آخوند ديگري قادر نيست انرژي آزاد شده مردمي ناشي از انقلاب را سازماندهي كند و به كار بگيرد. و مهمتر اين كه او مي‌دانست در صورت دير جنيدن اين موج عظيم بيداري عليه خودش به كار خواهد افتاد. بنابراين «هوشياري» حكم مي‌كرد كه به فكر سركوب نيروهاي مخالف باشد. و اگر با سركوب نشد با تكفير و تطميع، مقهور و تسليمشان كرد. در هرصوت قاعدة «النصر بالرعب»، كه قانون بنيادي همة حكومتگران ديكتاتور است، حكم مي‌كرد كه بايد بازويي سركوبگر را به كار گرفت. سيستمهاي بعدي، از قبيل پي ريزيهاي نهادهاي اطلاعاتي و به راه انداختن دستگاههاي تفتيش عقايد و شكنجه و زندان، الزامات و نتايج بعدي اين اصل بنيادي بود. اگر بخواهيم اين اصل را در مورد خميني و حكومتش به بيان مشخص و ساده‌تر بيان كنيم گوياترين نامش «عدم مشروعيت تاريخي» است. خميني بهتر از هركس مي‌دانست كه در يك نابهنگامي تاريخي، به دلايلي كه جاي بحثش اين جا نيست، به حاكميت رسيده و اين دو راه بيشتر ندارد. نيروي عظيم آزاد شده از انقلاب ضد سلطنتي را يا بايد متوجه يك نيروي خارجي كند و يا بخشي از آن را عليه بخش ديگر به كار گيرد. اين بود كه «جنگ خارجي» و «سركوب داخلي» دو مؤلفه هميشگي و ثابت سياست رژيم آخوندي بوده و هست و تا آخرين روز حاكميت آن نيز خواهد بود.
در ميان عناصر اوليه تشكيل‌دهندة «بازوي سركوب» مي‌توان به عناصر سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي، دانشجويان انجمنهاي اسلامي‌داخل(مانند عليرضا معيري)، دانشجويان انجمنهاي اسلامي خارج (به طور خاص آمريكا، مانند كاظم كاظمي)، بقاياي حزب ملل اسلامي و حزب الله(مانند جواد منصوري و عباس دوزدوزاني)، عناصري از ساواك و ركن2ارتش(مانند حاج عباس كريمي فرمانده لشگر 27 حضرت رسول) و افراد شناخته شده مرتجع كه به صورت منفرد فعاليت مي‌كردند اشاره كرد. در ميان انبوه نيروهاي مرتجع گردآمده در سپاه و كميته ها، انبوهي توده هاي ناآگاه و در برخي از شهرستانها گاه عناصري ملي و مترقي نيز وجود داشتند. اين قبيل افراد اغلب در همان اولين ماههاي بعد از پيروزي انقلاب يا خود از سپاه بيرون آمدند و يا اگر در دستگاه سركوب بعد مسخ نشدند، بيرونشان كردند.
در سپاه از همان ابتدا جريان مؤتلفه و عناصر راست بازار تقريباً نقشي نداشتند و حضور كساني مثل محسن رفيقدوست در آن استثنايي بود.
عناصر و جريانهايي كه اشاره شد در ابتدا به صورتي تفكيك ناپذير با يكديگر عمل مي‌كردند. و بسيار طبيعي است كه با يكديگر نيز رقابتها و حسادتها و تضادهايي داشته باشند. اما وجه مشترك همة آنها ضديت با عناصر مترقي و سازمانهاي غير «خميني‌گرا» بود. از همان روز اول جايي براي دگر انديشان، اعم از ماركسيست يا ملي حتي، نبود. مجاهدين خلق نيز به شدت رانده مي‌شدند. و اين روند تصفيه و پالايش ادامه داشت تا سپاه شكل خاص خودش را يافت.
از آن‌جا كه اين سپاه عملكردهاي گوناگوني، در زمينه‌هاي مختلف، و در مقاطع متعدد، داشته است بررسي جامع آن كار ما نيست و ما در اين‌جا فقط به مقطع تشكيل واحد اطلاعات آن در ابتدا مي‌پردازيم.
اين گونه مشهور شده است كه اولين فرمانده واحد اطلاعات سپاه محسن رضايي بوده است. خود او هم بسيار دوست دارد اين گونه گفته شود و بالاتر از اين، خود را «پايه گذار» واحد اطلاعات مي‌خواند. در حالي كه اين مسأله درست نيست. واحد اطلاعات سپاه در وهله اول توسط علي محمد بشارتي(زنداني زمان شاه كه با تعهد به همكاري با ساواك آزاد شده بود) راه افتاد. و مدتي بعد جواد منصوري، اولين فرمانده سپاه و از اعضاي سابق حزب ملل اسلامي و حزب الله، پاسدار سبزوار رضايي قائد» (معروف به محسن رضايي) را به عنوان فرمانده آن معرفي كرد. محسن رضايي از اعضاي گروه منصورون، يكي از هفت گروه تشكيل دهنده سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي، بود. رضايي به اتفاق دوستان خود، نظير محمدباقر ذوالقدر و شمخاني، كه بعدها از معروفترين و بالاترين مقامات سپاه شدند از همان ابتدا در سپاه مشغول بودند. رضايي در سالهاي بعد، به فرماندهي سپاه منصوب شد.
پاسدار رضايي در مورد تشكيل اطلاعات سپاه گفته است: «در حقيقت در مدرسه علوي ما به امام پيوستيم. سياست من هم هميشه آن بود كه بدون واسطه پيش امام مي‌‌رفتم. يعني اصلاً از طريق مسئولان و... خيلي كم عمل مي‌‌كردم. لذا بنا به حوادثي كه پيش مي‌‌آمد، بلافاصله مي‌‌رفتم خدمت امام و اطلاعات و تحليلهاي خودم را خدمت ايشان مي‌‌دادم، به طوري كه يك روز ناچار شدم، سازمان مجاهدين انقلاب را رها كنم و بيايم در سپاه و اطلاعات سپاه را پايه‌ گذاري كنم. اطلاعات سپاه را كه پايه‌ گذاري كردم، با اين‌كه از ابتدا در طرح اساسنامه سپاه چنين چيزي پيش ‌بيني نشده بود؛ يعني اصلا واحدي به اسم “واحد اطلاعات“ وجود نداشت، ولي به خاطر ارتباطي كه من با امام برقرار كردم و تاييد‌هايي كه ايشان مي‌‌كرد، همين باعث شد كه ما يك واحدي را با نام “واحد اطلاعات و بررسيهاي سياسي“ در سپاه درست كنيم و به اين وسيله تحليلها و نظرات خودمان را مرتب مي‌‌رفتيم و به امام مي‌‌داديم و ايشان نيز مرتب مرا تشويق مي‌‌كرد. مي‌گفت، “شما ادامه بده“ و حتي مثلاً مي‌‌گفت، اين كار را شما دنبالش برويد و جوابش را برايم بياوريد. اين ارتباط تقريبا دو سال قبل از اين كه من فرمانده سپاه شوم به طور مستمر با امام برقرار شد». (بخش اول مصاحبه دکتر رضايي با بازتاب، جمعه، 13 خرداد 1384)
محسن رفيقدوست كه بعدها اولين وزير سپاه شد درباة تشكيل سپاه پاسداران مي‌گويد: «يك روز كه احتمالاً نهم اسفند 1357 بود، من در مدرسه علوي بودم. كارها را انجام مي‌دادم. مرحوم شهيد بهشتي، جلوي پله‌هاي مدرسه علوي من را صدا كردند. مرحوم شهيد مطهري، آقاي هاشمي ‌رفسنجاني، مقام معظم رهبري و آقاي موسوي‌اردبيلي نيز حضور داشتند. گفتند الان آقاي لاهوتي حكم تشكيل سپاه را زير نظر دولت موقت از امام(ره) گرفت. شما كارهاي اينجا را رها كن برو به سپاه. گفتم كجا هستند. ايشان گفت كه در پادگان عباس‌آباد جمع شده‌اند. من رفتم. آقايان محسن سازگارا، حسن جعفري، علي فرزين، ضرابي، صباغيان، تهرانچي و دانش‌منفرد آن‌جا بودند. من آنها را مي‌شناختم و آنها هم من را. گفتم سلام عليكم. سپاه قرار است اين‌جا تشكيل شود؟ گفتند كه بله. روي كاغذي نوشتم سپاه پاسداران تشكيل شد. يك- محسن رفيقدوست..
(شوراي فرماندهي) همانجا انتخاب شد. دانش‌منفرد به عنوان فرمانده سپاه پاسداران انتخاب شد. من مسئول تداركات، بشارتي مسئول اطلاعات، مرتضي الويري مسئول روابط عمومي شديم. بقيه هم به ترتيب پستهايي گرفتند» رفيقدوست در ادامة گفتگوي خود به واحد اطلاعات سپاه پرداخته و مي‌گويد: «اين بخش سپاه با آمدن آقاي محسن رضايي کاملاً قدرت گرفت. مي‌توان به جرأت گفت وزارت اطلاعات تشکيل شده از 90 درصد از كادر و دستاوردهاي اطلاعات سپاه و 10درصد از اطلاعات نخست وزيري، کميته انقلاب و ساير نهادهاي ديگر بود. به واقع هستة اصلي وزارت اطلاعات از سپاه جدا شد. همه سپاهي بودند. بيش از 90 درصد کساني که وزارت اطلاعات را تشکيل دادند سپاهي بودند. اطلاعات سپاه، اطلاعات بسيار قوي بود. بچه‌هاي خوبي جمع شده بودند و با قدرت هم عمل کرده بود. به ياد دارم که وقتي اطلاعات سپاه، حزب توده را زد، خود آنها مي‌گفتند حکومت شاه حتي 20 درصد اين موفقيت را نتوانسته بود در دوران طاغوت پيدا کند»(ناگفته‌هاي سپاه پاسداران در گفتگوي شهروند امروز با محسن رفيقدوست)
به هرحال محسن رضايي با استفاده از ادارة اطلاعات و امنيت سوريه ، واحد اطلاعات سپاه را سر و سامان داد. كارشناسان سوريه به ايران آمدند و در خيابان جردن، خيابان جانسپاران، پلاك 115 به آموزش عناصر اطلاعات سپاه پرداختند. رضايي در مسير راه‌اندازي اطلاعات سپاه، اداره سوم ساواك(امنيت داخلي) را الگو قرار داد. رضايي در ابتداي كار يك تيم 5نفره به سرپرستي فردي با نام مستعار پيام، از گروه موحدين، را مأمور اين كار كرد. آنها كليه اطلاعات مربوط به اداره كل ساواك تهران را جمع‌آوري كرده و روي آن كار كردند. واحد جديد اين تفاوت را با ساير واحدهاي ديگر سپاه داشت كه از طريق مركز استان به واحد اطلاعات در تهران وصل مي‌شدند. سمينارهاي مسئولان اطلاعات هراستان در تهران تشكيل مي‌شد.
نكته مهم اين است كه توجه كنيم درست همزمان با اين كه واحد اطلاعات سپاه در اختيار فردي از اعضاي سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي قرار مي‌گيرد، عناصر ديگر اين باند فاشيستي واحدهاي ديگر سپاه را اشغال مي‌كنند. مرتضي الويري و محمد بروجردي از جمله اين افراد هستند كه در شوراي فرماندهي سپاه جاي دارند و به طور همزمان عناصر ديگر اين باند، همچون فيض‌‌الله عرب سرخي، محسن آرمين، مهدي منتظري در واحد اطلاعات سپاه به كمك رضايي مي‌شتابند. بهزاد نبوي در اين مورد به نكته درستي اعتراف كرده است: «سازمان اوليه(مجاهدين انقلاب اسلامي) تشكيلات سياسي‌_نظامي بود و مهمترين كاركرد سالهاي اول انقلاب سازمان در زمينه نظامي، مي‌توان حضور فعال در کميته‌هاي انقلاب ،يعني تنها سازمان نظامي و خدماتي روزها و ماههاي اول انقلاب و کمک به تشکيل و فعال شدن سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دانست. يك جمع 12 نفره، تشکيل سپاه پاسداران را برعهده داشت، كه 3 نفر آنان نمايندگان رسمي سازمان بودند» (»تاريخچه سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي در مصاحبه راديو گفت‌وگو با بهزاد نبوي بخش سوم). به طوري كه در واقع مي‌توان تصريح كرد هستة اصلي واحد اطلاعات سپاه را مجاهدين انقلاب اسلامي تشكيل مي‌دادند.
در اين رابطه بايد حق را كاملاً به بهزاد نبوي، پدر خوانده باند، داد كه به درستي يادآوري مي‌كند: «اعضاي سازمان هم در سازمان اطلاعاتي آن زمان و هم در سپاه و خصوصاً در معاونت اطلاعات آن، آقاي رضايي اولين معاون اطلاعاتي سپاه عضو سازمان بود. در آن روزها هنوز فرمان امام در مورد عدم عضويت نيروهاي مسلح در احزاب صادر نشده بود. در كميتة مركزي انقلاب اسلامي‌و اداره دوم ارتش تا ماهها اعضاي سازمان مسئوليتهاي كليدي داشتند و از اين طريق در حفظ و تثبيت انقلاب و نظام و جلوگيري از توطئه‌ها نقش تعيين كننده‌يي ايفا كردند»(گفتگوي بهزاد نبوي درباره تاريخچة سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي بخش دوم)
ما در ادامة بحث، به نقش بيشتر و دقيقتر اين جريان ضدانقلابي و فاشيستي در شكل‌گيري و راه‌اندازي و استمرار نظام شكنجه آخوندي خواهيم پرداخت. اما در اين‌جا علي الحساب بهتر است به عملكرد و معرفي دو تن از چهره‌هاي ديگر واحد اطلاعات سپاه بپردازيم.
بعد از تشكيل واحد اطلاعات در كليه سركوبها و تهاجمات به گروهها و سازمانها عناصر اين نهاد نوپا حضور مستقيم داشتند. حتي در جريان اشغال سفارت آمريكا از جمله اولين نيروهايي كه در سفارت حضور يافت و به حمايت از دانشجويان اشغال كننده پرداخت محسن رضايي و نيروهاي تحت فرماندهي او بود. پاسدار ضرغامي، رئيس صدا و سيما كه خودش از دانشجويان مسلمان پيرو خط امام بوده است در اين باره گفته است:‌ «اولين‌ كساني‌ كه‌ پس‌ از تسخير لانه‌ در محل‌ حاضر شدند،نيروهاي‌ سپاه‌ بودند. بچه‌هاي‌ سپاه‌ و آقاي‌ محسن‌ رضايي‌ كه‌ آن‌ موقع‌ مسئول‌ واحد اطلاعات‌ سپاه‌ بود، سريعاً در محل‌ حاضر شدند. به‌ هر حال‌، تسخير لانه‌‌ جاسوسي‌ در عرض‌چند ساعت‌ به‌ مهم‌ترين‌ مسأله‌‌ كشور، بلكه‌ جهان‌، تبديل‌ شد. طبيعي‌ بود كه‌سپاه‌، به‌ عنوان‌ مسؤل‌ حراست‌ از انقلاب‌ و دستاوردهاي‌ آن‌، سريع‌ وارد مسأله‌شود. نيروهاي‌ سپاه‌ در اين‌ مقطع‌، حفاظت‌ از سفارت‌ را بر عهده‌ گرفتند كه‌نيروهاي‌ فرصت‌طلب‌، دست‌ به‌ حركتهاي‌ انحرافي‌ نزنند و پس‌ از آن كه‌حضرت‌ امام‌ از اقدام‌ دانشجويان‌ صراحتاً حمايت‌ كردند، آقاي‌ رضايي‌ همكاري‌خوبي‌ با دانشجويان‌ به‌ عمل‌ آورد و امكاناتي‌ را در اختيار دانشجويان‌ قرار داد، تابه‌ خوبي‌ از اسناد و مدارك‌ محافظت‌ شود»(چرا سفارت‌ آمريكا اشغال‌ شد؟ سايت مركز اسناد انقلاب اسلامي 8آبان89)
باقیمانده مطلب .....

۲/۲۸/۱۳۸۸

ببرها را نكشيد!



غروب غمگين ببر
ميان جنگل سبز.

ببرها را نكشيد!
ببرها را نكشيد!

اشك از پس اشك
ابر از پس ابر.

و ببرهاي خونيني كه
به ستاره هاي خودفروش چنگ مي زنند.


28ارديبهشت88




۲/۲۵/۱۳۸۸

قتل دل آرا و زخمهاي دل ما



كساني كه دستي بر قلم دارند مي دانند يكي از حساس ترين كارهاي نويسندگان انتخاب نام، براي شعر، قصه و نوشته شان است. نويسنده اغلب به اندازه خود نوشته روي نام آن سنجش مي كند.
من هم به دلايل مختلف نام نوشته هايم را چندين بار عوض كرده ام. برخي اوقات هم احساس كرده ام كه با يك تير به هدف زده ام. اما در مورد قضيه اعدام دل آرا دارابي با نوع جديدي از «مشكل نام» برخورد داشتم. هرچه بالا و پايين كردم نتوانستم از ميان چند عنوان يكي را انتخاب كنم. شما بخوانيد و خودتان انتخاب كنيد كه نام مطلب چه باشد؟
روز 11ارديبهشت دل آرا را به دار آويختند. فكر نمي كنم كم باشند كساني كه از شنيدن خبر به معناي واقعي شوكه نشده باشند. من به شخصه احساس كردم دخترم را از دست دادم. هرچه فكر مي كنم، به لحاظ فردي، حتي تصور اين كه دل آرا را از دست داده باشم مشكل است.



مي شود او را از زمره «نسل پرپر»شده اي دانست قرباني حاكميت آخوندها. او مي توانست نقاشي با احساس و شاعري دل سوخته باشد. اما با رؤياهايي برباد از پشت ميله هاي زندان براي نمايشگاه نقاشيهايش نوشت: «من از خدا چيزهای زيادی خواسته بودم. از بچگی دوست داشتم نقاش و شاعر معروفی شوم. هميشه دوست داشتم نمايشگاهی از نقاشیهايم بگذارم و از هنرمندان دعوت کنم تا آثارم را ببينند. آرزو داشتم کتاب شعرم منتشر شود. حالا در زندان هستم و آرزوهايم بيرون از زندان يکی‌يکی دارد برآورده می‌شود» او مي توانست نقاشي باشد كه با هرتكه رنگي بر بوم نقاشي اش رها و رهاتر مي شد. در حالي كه در كارت نمايشگاهش خود را «زنداني رنگها» ناميد و نوشت: «زندانی رنگها می‌دانيد يعنی چه؟ يعنی "من" من که از چهار سالگی زندگی‌ام را با رنگها تقسيم کرده بودم، در آستانه ۱۷ سالگی آنها را گم کردم. سرخ کبود را به جای لاجورد گرفتم و جای آسمانی، خاکستری پاشيدم. من رنگها را گم کردم و اينک تنها چهره‌ای که هر روز در برابرم ديده می‌گشايد، ديوار است. من دل آرا دارابی ۲۰ ساله، متهم به قتل، محکوم به اعدام، سه سال است که با رنگها و فرمها و واژه‌ها از خودم دفاع می‌کنم. اين نقاشیها سوگندی است به جرمی ناکرده. تا مگر رنگها مرا به زندگی بازم گردانند. از پشت ديوارها به شما که به ديدن نقاشیهايم آمده‌ايد سلام و خير مقدم می‌گويم»
اما اين سلام ديري نمي پايد. در ساعت 7صبح 11ارديبهشت تلفن مادر زنگ مي زند و دل آرا آخرين جملات خود را در حالي مي گويد كه طناب دار در جلو چشمانش به رقص مرگ مشغول است. مرگ در اين لحظه واقعيت تلخ خود را تحميل مي كند. دختر جوان ما اكنون شوكه شده است «مادر من را مي خواهند اعدام کنند. من طناب دار را مي بينم. مادر من را نجات بديد. مي خواهم با پدرم صحبت کنم ». و التماس كنان پدر را، كه خود به دژخيمان تحويلش داده بود، به كمك مي طلبد :«من مي خواهم شما را ببينم. تو را به خدا من را نجات بدهيد».
مي شود بر معصوميتش اشك ريخت. مي شود تصور كرد كه صدها مثل او را، همين الان كه ما مشغول وراجي هستيم، دارند خريد و فروش مي كنند. در خانه هاي عفاف در چنگ سردار زارعي ها هستند و يا گير آخوند گلستاني افتاده اند. مي شود او را عصيان زده ديد و مي شود در عصيان او يك بغض ديد. همان بغضي كه حالا گلوي ما را گرفته است و امان نمي دهد كلمه اي روي كاغذ بيايد و وقتي آمد دلش مي خواهد نام نوشته را بگذارد: «دل آرا، دخترم كه رفت...».
اما جنايت اندوهبارتر از اين حرفهاست. هرچند كه طي اين ساليان نكبتي حاكميت آخوندها با انواع و اقسام قتلها مواجه بوده ايم. هربار هم اين احساس را داشته ايم كه اين يكي جديد است. انگاري ديگر هيچ قتلي تازگي نخواهد داشت. طوري آمخته شده ايم كه انگاري هر قتل تكرار قبلي خود است. و اما شگفتا كه هربار در مي يابيم هر قتل پرده اي جديد است از يك جنايت مكتوم. جنايتي به نام ارتجاع مذهبي. يعني كه فراموش مي كنيم نفس «رژيم آخوندي» يعني جنايت و قتل. با بوسه بر خاكپاي تمام مادران و معذرت خواهي از تعبيري كه ناگزير به كار مي برم تصريح كنم ولايت فقيه، مادر همه قاتلان و شكنجه گران است. تخم و تركه اش هم همه از بالا تا پايين دستشان تا مرفق در خون بيگناهان و با گناهان آلوده است. در جلو اين صحنه، «مقتولان» ، هريك به قول حافظ «بي جرم و بي جنايت» به خاك نيفتاده اند. اين قاتلان هستند كه سر و مر و گنده، عمامه برسر و يا ريش بر صورت، در مهلكه حاضرند. يا حكم صادر مي كنند و يا با خوش رقصي به بازار گرمي مشغولند. در وهله اول بايد تا بن استخوان باور داشت كه همه آخوندهاي در قدرت قاتل اند. و همه اذناب آنها، كه همان تخم و تركه هاي شياطين هستند، دست در خون اين مردم دارند.
با اين حساب دومين تيتر مقاله من در مورد قتل دل آرا «قاتلان و نه مقتولان» است. براي شناخت قاتلان لازم نيست راه دوري برويم. مادر دل آرا گفته است پس از آخرين حرفهاي دل آرا از پشت تلفن يك نفر«يک نفر گوشي تلفن را از دلارا مي گيرد و مي گويد: ما به راحتي فرزند شما را مي کشيم و تو هيچ کاري نمي تواني انجام دهي» اين چهرة بي پرده و نقاب قاتلان است. اركستر بزرگ مرگ حتي در آخرين لحظات يك محكوم دست از اجراي سمفوني شقاوت و بيرحمي برنمي دارد. صداي زنگ دار جلاد در گوش من و شما پژواكي ابدي مي يابد. تا آن زمان كه نامي از انسان و ضد انسان وجود دارد. هيچ فرقي بين اين جلاد بيرحم با آن معاون وزارت خارجه نيست كه در توجيه جنايت مي بافد: «ما راجع به حقوق بشر بحث خودمون رو داريم. ما به صورت جدي مشكل داريم با غرب بر سر دموكراسي و حقوق بشر ... ما در موضوع آزادي بيان ما حتي در موضوعي مثل اعدام مشكل بسياربسيار جدي داريم با گفتمان موجود در غرب.... ما مي گيم اين جا مباني فرهنگي ما فرق مي كند… خيلي خوب، تيرباران،شما معتقديد اعدام مثلاً بد هست. الان وارد بحث حقوقي و مباني نمي شويم. چه فرقي ست ميان تيرباران و بمباران. بمباران كه اعدام دستجمعي تر از تيرباران هست. … بالاي 18 سال و زير 18 سال بدون محاكمه بمباران مي شوند. خب اين چه جوري ممكن است. امسال عفو بين الملل مي گويد كه مجموع معدومين 3هزار تاست. در حالي كه مجموع افرادي كه با گلوله باران كشته مي شوند بالاي 100هزار تاست. چرا سه هزار تا بالاتر از صد هزار تاست. چرا خوني كه با تيرباران ريخته مي شود بد هست، ولي خوني كه با گلوله باران ريخته مي شود بد نيست. اينها يك بحثهاي جدي حقوق بشريست (از افاضات حسن قشقاوي ـ تلويزيون شبكه خبر19 ارديبهشت88) و هردو اينها كوچكترين اختلافي با مردي بي قلب ندارند وقتي كه بر كرسي رياست قوة قضاييه تكيه مي زند و نامه پدري دردمند را مي خواند كه: «شش سال است که در کابوس مرگ و زندگي دخترم زندگي مي کنم؛ دختري هنرمند که با سختي زياد او را بزرگ کردم و تحويل جامعه دادم. دل آرا دختري نقاش و هنرمند است، با روحيه يي بسيار لطيف که اگر تحت مشاوره قرار گيرد مشخص مي شود او نمي تواند حتي به يک حيوان آسيب برساند چه رسد به يک انسان. جناب آقاي شاهرودي، در عذاب اعدام يک دختر 23ساله زندگي کردن کار بسيار دشواري است. هيچ کس نمي تواند اين لحظات دردناک را که من شش سال تحمل کردم، تحمل کند». اما حاج آقا كاري به اين كارها ندارد. باد گلويش را در مي كند و پاي حكم را مهر تأييد مي زند. بي آن كه نيازي باشد وكيل محكوم حضوري داشته باشد و بي آن كه نيازي باشد مادر دل آرا آخرين بوسه را بر گونه هاي متشنج دخترش بزند. حاج آقا مأموراني دارد كه حتي در آخرين لحظات هم قساوت را با تمام قوا پيگيري مي كنند و شارلاتهايي را در خدمت دارد كه كه ساليان متمادي است درس توجيه قساوت را آموخته اند. فرقي نمي كند. مي توان تصورش را كرد كه بعد از ظهر حاج آقا خدمت ولي فقيه مي رسد و خاطر مبارك را از هر بابت آسوده مي كند.
مي شود در اين قضيه به طور خاص به اين پرداخت و براساس استدلالات حقوقي هم ثابت كرد كه دل آرا اصلا قاتل نبود.وكيلش گفته ضربات وارده بر مقتول با دست راست وارد شده در حالي كه دل آرا راست دست بوده است. و از اين قبيل استدلالات... مي شود پرونده خواني او را ادامه داد و نتايجي گرفت كه زياد به كار ما نمي خورد. اما در هرصورت آخر سر به اين نتيجه مي رسيم كه به معناي واقعي دل آرا قاتل نبوده است. يقين من بر قاتل نبودن دل آرا متكي بر اين قبيل استدلالات حقوقي نيست. با شاهد ديگري به اين قطعيت رسيده ام.برخي از اظهارات دل آرا را در جلسه محاكمه اش مرور كنيم: «من و آن پسر با هم دوست بوديم. او هميشه به من ابراز علاقه مي کرد و مي گفت مرا دوست دارد ... روز حادثه من و او به خانه مهين رفتيم. وقتي من براي آوردن چاي وارد آشپزخانه شدم، صداي فريادي شنيدم. يک دفعه ديدم پسر جوان با چوب به سر مهين کوبيده و او را خون آلود کرده است. بعد هم از من چاقو گرفت و با چند ضربه چاقو او را کشت...من به شدت ترسيده بودم. بدون اين که وسايلم را بردارم از خانه خارج شدم... وقتي پدرم به خانه آمد بدون اين که اجازه دهد من حرفي بزنم مرا به پليس تحويل داد. من که سرخورده و تنها بودم تحت تاثير حرفهاي پسر مورد علاقه ام قرار گرفتم. او به من گفت تو قتل را گردن بگير چون کمتر از 18 سال داري اعدام نمي شوي. من که از سوي خانواده ام هم طرد شده بودم به قتل اعتراف کردم اما اين اعترافات واقعيت نداشت». من در اين اظهارات به اندازه كافي صداقت مي بينم كه يقين كنم دل آرا دروغ نمي گويد. به راستي او قاتل نيست. مي پرسيد چرا؟ مي گويم پايداري در عشق بالاترين نشانه صداقت است. دل آرا «سرخورده» است و احساس «طرد شدگي» از طرف خانواده اش را دارد با وجود اين به عشق خود نسبت به «اميرحسين ستوده» پايدار مي ماند. معناي اين كلام را مي فهميم؟ پس نتيجه بگيريم كه قاتل همان پدر دل آرا است كه او را كت بسته به دژخيمان تحويل داد و يا دوست او است كه قتل را به گردن دل آرا انداخت. اين جا مي توان نام سومين نام مقاله را بگزيد. قاتل كيست؟
اندكي درنگ در قضيه امير حسين كنيم. او قتل را انجام داد ولي صدايش در نيامد تا اين كه دل آرا را اعدام كردند. راستي عاشق كيست؟ و راستي چه كسي صداقت داشت؟ من مي گويم اگر امير حسين به راستي عاشق بود، ولو اين كه قتل را هم انجام نداده باشد، قتل را به گردن مي گرفت تا محبوب را نجات دهد. اما اي تف بر فرهنگ مردسالاري كه «نامرد پرور» است. زن را هميشه قرباني جنايت مي كند و خود «نامردانه» در مي رود. شما هم حتماً آن جمله معروف از نمي دانم كدام گردن كلفت را شنيده ايد كه پشت هرجنايتي يك زني خوابيده؟ راستي پشت جنايت قتل دل آرا چه نامردي خوابيده است؟ رسم فتوت و حداقل جوانمردي در اين قضيه چه بود؟ اين قصه سر دراز دارد. تعارف را كنار بگذاريم. قاتل هركه بوده دل آرا نبوده و قتل او باعث شرم ما مردان است. مرداني كه به خاطر تن دادن به فرهنگ مرد سالاري نه از احساس و نه از شرافت بويي نبرده ايم. هرچه هست ترس و جبن و ذلت است. فرهنگ مرد سالار مرد را در دوزخي ابدي حقير مي كند. كما اين كه «امير حسين» تا ابد زنداني اين دوزخ خواهد بود. چرا كه ديگر حق ندارد از «عشق» سخن بگويد. اين دل آرا بود كه از عشق گفت...
اما هنوز مشكل من با نام مقاله ام در قتل دل آرا به پايان نرسيده است. ادامه دهيم:
چند روز قبل از به دار آويخت دل آرا نامه اي از سوي فرزندان مقتول منتشر شد. نامه اي بود غير طبيعي و از نظر من بسيار حساب شده و مشكوك. صاحبان خون ابتدا خود را «از قشر تحصيلکرده و خود از علاقه مندان مطبوعات و فعاليتهاي حقوق بشري» معرفي كرده بودند. آنها در نامه خود از «جامعه روزنامه نگاري و برخي فعالان حقوق بشري» گله وشكوه داشتند كه برزخمشان نمك پاشيده اند.و «دردناک تر از مرگ مادرمان رفتاري است که شما رسانه ها و بعضي از فعالان حقوق بشر و خانواده دل آرا و به خصوص تاکيد مي کنم به خصوص وکيل دل آرا (عبدالصمد خرمشاهي) پيش گرفته ايد» خواننده بي اختيار از خود مي پرسد كه مگر چه رفتاري از طرف «روزنامه نگاران و برخي فعالان حقوق بشر» انجام شده كه نمكي شده بر زخم نويسندگان؟ تمام حرف كساني كه به دفاع از دل آرا برخاسته بودند اين بود كه او را اعدام نكنيد! همين و بس! اين نمك پاشي بر زخم است؟ اما در ادامه نامه دم خروسهايي بيرون زده مي شود كه به ميزان زيادي بو مي دهد. نوشته اند: «ما به قانون کشور خودمان احترام مي گذاريم. قانون به گونه يي است که قاتل يا بايد اعدام شود يا با رضايت اولياي دم پس از حبس کوتاهي آزاد شود» و « اگر قوانين ما با عنايت به مذهب پوياي تشيع و اجتهاد جديد مراجع محترم ديني و شرع مقدس اسلام اجازه مي داد در صورت درخواست اولياي دم قاتل مجازات ديگري را تحمل کند بدون شک ما به اين راغب تر بوديم» نيازي به اين آرتيست بازيهاي ابلهانه نيست، «احترام به قوانين كشور» و «مذهب پوياي تشيع» و «اجتهاد مراجع محترم ديني» و «شرع مقدس اسلام» همه ياوه هايي است كه بعد حرف اصلي خود را بزنند: «حکمي که دهها قاضي تحصيلکرده با تحقيق و تفحص بعد از ورود تقريبي شش سال تعيين و تصويب کردند و به جست وجوي هر راهي براي بي گناهي قاتل دل آرا به بن بست رسيدند و طبق قوانين راي صادر کردند» يعني نه تنها تأييد قتل دل آرا كه شستن دست «دهها قاضي تحصيل كرده» كه البته ما، محض نمونه، يكي از آنها را مي شناسيم كه نامش قاضي حداد است. واقعيت اين است كه يك بسيج گسترده براي نجات دل آرا در سطح جهاني شكل گرفته بود و قاتلان و جلادان سخت در فشار بودند. يا بايد از حكم او كوتاه مي آمدند يا خود را در اين جنايت بي تقصير جلوه دهند. اين است كه وظيفه تطهير دژخيمان به دست صاحبان دم سپرده مي شود تا بنويسند: «اکنون که قضات محترم با صبر و درايت کامل و تحقيقات کافي که هيچ جاي شبهه يي باقي نگذاشتند حکم را صادر کرده» بعد هم رياكارانه خواهان «يك عذرخواهي بي مقدار» شوند و با كينه جويي ديوانه واري اضافه كنند: «متاسفانه در چند سال اخير پدر دل آرا و وکيل او با مقاصد خودخواهانه که بر مطلعان پوشيده نيست به نحوي عمل کرده اند که او فرشته بي گناهي است و مادر ما به دست عوامل غيبي به قتل رسيده و دستگاه قضايي آن قدر بيکار است که با کينه توزي به اين دختر و خانواده او مي نگرد و ما بايد سپاسگزار آنان باشيم، بلکه ما بايد از آنان اعاده حيثيت کنيم». اين جا ديگر نبايد ترديد كه نامه نوشته شده مستقيم يا با واسطه ساخته و پرداخته دستگاه آخوند شاهرودي است. و اين گونه سوء استفاده از «اوليا دم» فقط و فقط نمايشي است تهوع آور براي پوشاندن دست جنايتكاراني كه قاتلان اصلي در جنايتي به نام ارتجاع مذهبي هستند. فراموش نكنيم اين رژيم همان رژيمي است كه آگاهترين جوانان مبارز و مجاهد ميهن را با شعار مرگ برآمريكا به جوخه تيرباران مي بستند و درست در همان زمان كه با شيطان بزرگ «كيك و كلت» رد و بدل مي كردند قربانيان معصوم خود را در پرچم آمريكا پيچيده و دفن مي كردند. حالا متوجه جرم «روزنامه نگاران و فعالان حقوق بشر»ي كه مي خواستند «از يك مجرم فرشته» بسازند، شديد؟
نام اين مقاله را چه بگذاريم؟ «دامن زدن دجالگرانه به خونخواهي قبيلگي براي تطهير دست جنايتكاران اصلي» را مي پسنديد؟
اما اين نامه هرچند بسيار دجالگرانه نوشته و تنظيم شده است مبين يك واقعيت هم هست. نپذيرفتن مصلحتي قتل توسط دل آرا، براي بار دوم و به دار آويختن وي به خوبي اثبات كرد كه قاتل واقعا دل آرا نبوده است. بهترين سندي كه اثبات مي كند دل آرا قاتل نبود همين است كه پيشنهاد دجالگرانه حضرات را نپذيرفت. زيراكه اگر واقعا قاتل بود هيچ مشكلي نداشت كه بپذيرد و براساس خواست فرزندان مقتول طلب بخشش مي كرد و عفو مي شد. ولي دل آرا اين كار را نكرد. چرا؟ قاتلي كه اول اعتراف به قتل كرده است وقتي صاحبان دم كتبا و علنا مي نويسند اگر دوباره اعتراف كند او را خواهند بخشيد چرا اين بار زير بار نمي رود؟ غير از اين كه دل آرا يقين داشت اين ادعاي سخيف يك توطئه است تا راحت تر حلقه دار را برگردنش بيندازند؟ دل آرا زخم خيانت «اميرحسين» را داشت و سر خورده از كاري كه پدر كرده بود ديگر به كسي نمي توانست اعتماد كند.
و اين زخم عميق دل آرا است كه با خود برد و با كسي در ميان نگذاشت. اين زخم را بشناسيم. اين زخم نام يك مقاله نيست. نام يك نسل است در رماني كه بايد نوشتش. نسلي كه حرفها دارد و نگفته است. و ما آن را نشناخته و ننوشته ايم.
اما زخم دل ما چيست؟ زخم دل ما حسب المعمول از قاتلان نيست، كه حداكثر وظيفه شان را انجام داده اند. زخم دل ما از رياكاراني است كه لباس اصلاحات و اصلاح طلبي مي پوشند و مزورانه « از خانواده محترم مقتول» بزرگواري و گذشت طلب مي كنند اما در لفافه كلماتشان زهرآگين ترين خنجرهاي خيانت را دست به دست مي كنند. مقاله عباس عبدي را به نام «نگاهي به پرونده دل آرا از ديد خانواده مقتول» در سايت7تير خوانده ايد؟
نويسنده نيازي به معرفي مشروح ندارد. كافي است اشاره كنيم ايشان يك عنصر لو رفته و وارفتة اطلاعاتي است كه يكبار بر سكوي سخنگويي دانشجويان خط امامي به صحنه آمده و بار ديگر در اطلاعات نخست وزيري كنار دست سعيد حجاريان، همتاي شيطان صفت خود، مشغول خدمات ! بوده و بار ديگر در وزارت اطلاعات به كار پرداخته. بعد هم به هر دليل و مصلحتي (كه خودشان و ما بهتر مي دانيم) دستگير شده و با لباس زندان به صحنه آمده و با زبوني تمام به انواع و اقسام ارتباطاتش با شيطان بزرگ اعتراف كرده است. هم چنين در زمان قتل عام 30هزار زنداني سياسي مجاهد و مبارز در سال67 ايشان در قوه قضاييه رژيم معاون سياسي موسوي خوئينيها دادستان كل كشور بوده است. اينها را كه مي نويسيم محض معرفي ايشان نيست. به اين دليل تكرار مي كنيم كه بدانيم چنين عنصر بي مايه و بي پرنسيبي چگونه قتل دل آراي ما را بهانه قرار مي دهد تا بار ديگر خوشخدمتي خود را به «نظام» اهريمني ولايت فقيه نشان بدهد. رذالت اين دونان «اصلاح شده» آن اندازه است كه دريغ ندارند تا قتل يك دختر جوان كه جهاني را تكان داد را دستاويز خوشخدمتي خود قرار دهند.
اين عنصر ذليل و البته مدعي و وقيح در جريان قتل دل آرا به صحنه آمده است تا بار ديگر خنجر دژخيم را تيز كند. نوشته است: «با خواندن نامه با خواندن نامه فرزندان مرحوم مهين دارابي حقيقي كه پنج سال پيش كشته شد ، مسايل سياسي را موقتاً كنار گذاشتم تا به يكي از موضوعات مهم ديگر جامعه بپردازم» بعد با سر هم كردن انبوهي روضه خواني و لاطائلات از قبيل: «مهمترين ركن اخلاقي كه همه ما بايد به آن ملتزم باشيم» و «اگر چيزي را بر خود نمي‌پسنديم بر ديگران هم نپسنديم» و «جنايت دو طرف دارد كه بايد از زاويه هر دو طرف به موضوع نگريست» خطاب به ما و همه كساني كه در كابوس قتل دل آرا هستيم مي نويسد : «كساني كه خواهان گذشت اين خانواده هستند، بايد توجه كنند كه گذشت بايد همراه با تقاضاي محكوم و توبه باشد، اگر واقعاً محكوم معتقد است كه او قاتل نيست، ارزش آن را دارد كه تا پاي جان هم بايستد» فرومايگي را ملاحظه مي كنيد؟ از جان ديگران مايه گذاشتن را ملاحظه مي كنيد؟ حالا كه دل آرا تا پاي جان ايستاد اين بي شرمان چه مي گويند؟ عبدي همان كاري را مي كند كه آخوند شاهرودي با خانواده مقتول كرد. همان توطئه آخوندي اين بار از زبان يك اصلاح طلب فرومايه جاري مي شود كه: «دادگاه وي را قاتل دانسته است و اين دادگاهها هم سياسي نيست كه درباره استقلال قضات آن تشكيك نمود، دادگاههاي كيفري بويژه در زمينه قتل، بسيار دقيق رسيدگي مي‌كنند و پنج قاضي در دادگاه بدوي و چند قاضي ديوان با حساسيت و دقت موارد را مطالعه مي‌كند بويژه در پرونده‌هايي كه در افكار عمومي هم مطرح شود اين حساسيت بيشتر مشهود است» الحق كه اين چنين رذيلانه به توجيه كار قاتلان پرداختن، فرومايگي مافوق تصوري طلب مي كند. و اصلاح طلبان قلابي ما چنين اند. به همين سادگي اين گونه دشنه جلاد را تيز مي كنند. مگر در سال67 هنگامي كه 30هزار زنداني سياسي ما را به دار مي زدند امثال اين آقايان چه كار مي كردند؟ مشاوره سياسي به دادستان وقت مي دادند تا بيشتر و بي سر و صدا تر بكشند و به دار آويزند. حالا هم در آرامش كامل، كينه توزي ناموجه و ناجوانمردانه فرزندان مقتول را، كه توسط شاهرودي به خدمت گرفته شده، دامن مي زنند و مي نويسند: «علي‌رغم آن كه خودم موافقتي با كينه‌جويي ندارم، اما هر چه فكر كردم به اين نتيجه نرسيدم كه اگر چنين رويدادي براي من رخ مي‌داد چگونه حاضر مي‌شدم كه در غياب پوزش و عذرخواهي جدي و نيز حداقلي از مجازات زندان، و از آن مهمتر چهره‌سازي و يا حتي مظلوم‌نمايي رسانه‌ها اعلان رضايت كنم» و راستي اسم اين مقاله را چه بگذاريم. من اسمش را مي گذارم «قتل دل آرا آزمايش سرافكندگي اصلاح طلبان»

۲/۲۲/۱۳۸۸

ملاقات عقب افتاده(قصه)


يك دفعه آدم چشم باز مي كند، مي بيند بيشترآنهايي كه آدم باهاشان اخت بوده و زندگي كرده آن ور خط هستند. رفته اند آن ور. اين ور يك عده جوان و تازه به دوران رسيده باقي مانده اند كه نه آدم را مي شناسند و نه مي دانند كي به كيه؟ حداكثر پشت سر آدم چشمك مي زنند و آدم را به هم پاس مي دهند. سفارش مي كنند كه هواي بابا بزرگ را داشته باشند. بخورد توي سرشان. چقدر دردناك است.... بيشتر رفته اند آن طرف! چه غربتي! چه سرمايي!
هميشه وقتي سردم مي شود، مي لرزم. مي روم يكي دو تا ژاكت مي پوشم و پنجره را هم مي بندم. مثل الان، مي روم توي رختخواب. پريز تلفن را هم مي كشم بيرون. نمي خواهم چيزي بشنوم. با شنيدن هرصدايي بيشتر سردم مي شود. ولي باز مي لرزم. نمي دانم چه مرگم شده.



يك چيزي توي گوشم وز وز مي كند. لحاف را مي كشم بالا. ولي باز صدا توي گوشم مي پيچد. دلم مي خواهد اصلا گوش نداشتم. تمام استخوانهايم دارند مي تركند. ذق ذق مي كنند. مثل اين كه دارند آنها را اره مي كنند. يا به آنهاميخ مي كوبند. مثل اين كه يك كسي دارد در مي زند. نمي خواهم در را باز كنم. شايد همسايه بغل دستي باشد. اين وقت شب چه كاري دارد؟ ولي او كه با من كاري ندارد. من نمي خواهم با كسي ملاقات كنم. اين را به كي بگويم؟...شايد هم نوه ام باشد. او را تا ول مي كنند مي آيد سراغ من.

خيلي شيرين است. شيرين و شيطان. مثل پدرش. يعني مثل پسرم. او هم وقتي بچه بود همين طوري بود. مي برمش توي پارك مي گردد. مي دود و شيرين زباني مي كند. كبوتري را دنبال مي كند. فوج كبوترها كه به پرواز در مي آيند او هم مي دود. مي رود كنار استخر. من روي نيمكت نشسته ام و دارم چرت مي زنم. يك دفعه دلم خالي مي شود. الان مي افتد توي استخر. بعد من چكار مي توانم بكنم؟ هيچي. هيچي. هيچ كاري نمي توانم بكنم. جلو چشمم، نوه پنج ساله ام مي افتد توي استخر. دست و پا مي زند. چند بار بالا و پايين مي رود. بعد داد و بيداد مي كند. ولي اصلاً نمي توانم. حتي از روي نيمكتم نمي توانم تكان بخورم. يك نفر هم نيست كه بيايد كمكم كند. سگ بخورد اين زندگي را. اين هم شد زندگي؟ نوه آدم جلو چشم خودش بيفتد توي آب دست و پا بزند، فرياد كند، ولي نتواند هيچ كاري بكند. همين طوري دست و پا بزند تا خفه شود. من چرا اين قدر سردم است؟

عروسم مي گويد بابا بزرگ يك مقداري سعي كن صبحها ورزش كني. دختر مهرباني است. خيلي هم من را دوست دارد. ولي پرت و پلا هم زياد مي گويد. خدا نكند به يك چيزي بند كند. مثل پدر خدا بيامرزش است. لجباز و يك دنده. اينقدر كه حتي پاي تيرباران هم مي رود ولي يك كلمه كوتاه نمي آيد. واي... تيرباران... جوخه آتش... رگبار... من چرا اين قدر سردم است؟ به عروسم مي گويم بابا اين مرض من را كه نمي شود با چهار بار دست بالا و پايين كردن معالجه كرد. من از مغز استخوانم مي لرزم. هرچه مي پوشم انگار نه انگار. وسط چله تابستان هم كه شده مي لرزم. ولي مگر او قبول مي كند. مثل پدرش است. پسرم گاهي كه از دستش كلافه مي شود به من غر مي زند. مي گويد من خواسته ام وجدان خودم را راحت كنم او را بدبخت كرده ام. نمي دانم. شايد هم درست مي گويد. در واقع من جاي پدر عروسم بودم. مي خواستم جاي پدرش را پر كنم. عزيزتر از بچه هاي خودم بزرگش كردم. ولي من كجا و باباي او كجا؟ او رفت و من ماندم. ولي چه ماندني! در واقع او ماند و من رفتم. از وقتي كه او رفت من ديگر نتوانستم كمر راست كنم. تبديل شدم به يك شبح؛ كه هست ولي نيست. با كابوسهايي كه ديگر شبح نيست. واقعي است. مثل همين ميخي كه توي استخوانم مي كوبند. مثل همين لرزي كه به جانم افتاده.

گفتم من نمي توانم مثل تو باشم. من زندگي را دوست دارم. حرفم را قطع كرد. گفت من بيشتر. منظورش اين بود كه زندگي را بيشتر از من دوست دارد. هميشه اين طوري حرف مي زد. زياد در قيد و بند اين نبود كه طرفش، هركه باشد، چه برداشت مي كند. گفتم يك كاري بكن! تف كرد روي زمين. همان جا كه نشسته بوديم. روي دو تا صندلي روبه روي هم. يك مأموري هم آن طرف فالگوش حرفهاي ما ايستاده بود. فهميدم چه مي خواهد بگويد. دلم نيامد بيشتر بگويد. طاقتش را نداشتم. تقريبا به حالت التماس افتاده بودم. بغض كردم. گفتم تو من را مي شناسي؟ گفت خيلي خوب. گفتم نمي شود ازت يك خواهش بكنم ؟ گفت غير از يكي هرچه مي خواهي بكن. گفتم به دخترت رحم كن. تنها دخترت. زنت يك طوري مي شود. بزرگ است و عقلش مي رسد. بعد از مدتي يادش مي رود. ولي دخترت چي؟ هيچ فكرش را كرده اي؟ سري تكان داد. ديگر هيچي نگفت. بلند و شد خواست برود. همان طور كه نشسته بودم دستش را گرفتم. فشار دادم. بلند شدم و در آغوش كشيدمش. بوسيدمش. مي دانستم كوتاه بيا نيست. مي شناختمتش.

پسرم مي گويد خدا را شكر كه اين زمستان را هم رد كرديم. سوز بدي داشت. هيچ سالي اين طوري از پا نمي انداخت. اما حرف اصلي او چيز ديگري است. تعجب كرده است كه من از اين يكي هم مثلاً سالم بيرون آمده ام. همه اش منتظر است بيفتم و نفسم بالا نيايد. مي دانم خسته شده اند. خودم بيشتر خسته ام. زندگي همين طور است. وقتي به آن بچسبي مثل من مي شوي. به جايي مي رسي كه همه، حتي خودت، را ذله مي كني. پسرم هم همين را مي خواهد بگويد. ولي نمي گويد. من هم چيزي نمي گويم. مثل هميشه به زمين نگاه مي كنم. سيگار هم كه نمي توانم بكشم. دستمالم را از جبيب در مي آورم. مفم را پاك مي كنم. و سعي مي كنم خودم را گم و گور كنم. چه زمستاني؟ اي بابا! مگر تابستانش چه حالي داريم؟ جهان شده يك سردخانة بزرگ. چندان بزرگ هم نه. طولش از اتاق من است تا پارك پشت اين مجموعه، عرضش هم تا مطب دكترها. انواع دكترها. قلب، چشم، پروستات، سوءهاضمه، و خيلي چيزهاي ديگر...هردفعه كه به ملاقات يك دكتر مي روم نيمه جان مي شوم. انگار به ملاقات عزرائيل مي روم.
پسرم مي گويد براي تابستان برويم ييلاق. ولي من حوصله ندارم. نمي خواهم. يك بهانه اي مي آورم كه آنها خودشان بروند. به آنها قول مي دهم كه بروم پيش دخترم. يا آن يكي پسرم. ولي هم آنها مي دانند دروغ مي گويم؛ و هم خودم مي دانم هيچ وقت حوصله اش را پيدا نخواهم كرد. پسرم از صميم دل حرف مي زند. مي گويد يك عمري زحمت كشيده ام. خانه و باغ و ييلاق و كوفت و زهر مار دست و پا كرده ام. براي چه؟ براي همين روزهاي پيري. براي اين كه در اين سالهاي آخر عمر فشاري تحمل نكنم. هواي آلوده اين جهنم دره را نفس نكشم. همان حرفهايي را به من مي زند كه خودم تحويل مي دادم. بعد مي پرسد مگر با كسي قرار ملاقات دارم؟ هرچند جوابش را مي داند ولي مي پرسد قرار است كسي به سراغم بيايد؟ مي گويم نه. خودش هم مي داند كه من هميشه از ملاقات فرار مي كنم. از ملاقات بدم مي آيد. هميشه از ديدن كسي كه نمي شناسم و مي خواهد به ديدنم بيايد، فرار مي كنم.
به او گفتم تو چه انتظاري داري؟ اين كه قهرمان بشوي؟ اسمت جايي ثبت شود؟ او به جاي اين كه جواب من را بدهد گفت زندگي اين قدر ارزش ندارد كه براي حفظش آدم تن به هركاري بدهد. بعد به چشمهايم خيره شد. گفت از چيزي و يا كسي مي ترسم كه بالاخره كوبه به در مي كوبد. راست مي گفت. او حاضر نشد به تنها دخترش فكر كند. من چار چنگوله چسبيدم به سرنوشت سه تا بچه ام. او در واقع دختر و زنش را ول كرد. گاهي فكر مي كنم اين هم يك نوع خودخواهي بوده است. بالاخره ما كه متعلق به خودمان نيستيم. يك تعهداتي داريم. بعد ياد خودم مي افتم كه طي ساليان سال چقدر به تعهداتم وفادار ماندم. خنده ام مي گيرد. در واقع هقم مي گيرد. براي اين كه بعد از مرگ زنم يك مدتي خودم را زدم به بي خيالي. شب تا مست نمي كردم خوابم نمي برد. تا خرخره مي خوردم. ديگر اختيار خودم را نداشتم. نه صبح نه شب. به نصحيت يا حتي اوقات تلخي كسي هم گوش نمي دادم. دامادم كه خودش عرق خور قهاري است شروع كرده بود به پند و اندرز. يادآوري آبرو و يا سلامت و اين مزخرفات معناي ديگري داشت. يك جوري محترمانه عذرم را خواستند. با وجود اين كوتاه نيامدم. اما وقتي در بيمارستان، دكتر وضعيتم را برايم توضيح داد ترسيدم. در واقع نترسيدم. انتخاب كردم. ديدم نمي خواهم بميرم. زندگي را انتخاب كردم. دكتر همين را توضيح داد. بعد از اين كه نتيجه كارديوگرافي ام را ديد عينكش را با آرامش از چشم برداشت. بعد از مكثي برخلاف هميشه كه سعي مي كرد با حرارت صحبت كند با سردي شروع كرد. ته دلم خالي شد. هري ريخت. خيلي خونسرد گفت مي توانم ادامه دهم. و بلافاصله اضافه كرد: ولي ديگر هيچ تضميني وجود ندارد. هرلحظه ممكن است كه رگ كنار قلبم پاره شود. بعد ديگر هيچ دكتري نمي تواند كاري بكند. اصلاً كار چه بسا قبل از به دكتر رسيدن تمام شود. فهميدم خسته شده است. از بس قول گرفته بود. من هم قول را داده بودم. ولي به محض اين كه از مطب بيرون مي آمدم كار خودم را مي كردم. حق داشت خسته شود. ديدم راست مي گويد. عروسم، كه آن موقع هنوز عروسم نشده بود، زد زير گريه. گفت نمي تواند من را از دست بدهد. ديگر طاقت ندارد. يك بار بابايش را از دست داده بس است. از همان جا ديگر گذاشتم كنار.

راست مي گفت. هيچ وقت نتوانست بابايش را فراموش كند. با اين كه وقتي بابايش را بردند او سه سال بيشتر نداشت. ولي به قدري با او اخت بود كه من هيچ وقت نتوانستم جاي خالي بابا را برايش پر كنم. به قدري به او رسيدگي مي كردم كه بچه هاي خودم حسوديشان مي شد. ولي بابايش چيز ديگري بود. براي من هم چيز ديگري بود. فكر مي كردم توي دنيا هيچ كس را بيشتر از زنم دوست ندارم. اما وقتي مرد فقط يك بار، آن هم در تنهايي، گريه كردم. بعد عادت كردم. ولي به مرگ او هيچ وقت عادت نكردم. نمي دانم. شايد نتوانستم هيچ وقت باور كنم كه او مرده. از وقتي كه آخرين بار ديدمش، چند سال مي گذرد؟ اما حتي يك روز هم از من جدا نشده. يك لحظه نمي توانم فراموشش كنم. الان هم همين جا نشسته و دارد به من مي خندد. شايد هم حق داشته باشد. مثل من به فلاكت نيفتاد. گاهي از او بدم مي آيد. بدم مي آيد. چرا دست از سرم برنمي دارد؟ مگر كم آدم را بردند اعدام كردند؟ او هم يكي اش. و مگر كم بوده اند آدمهايي مثل من كه نتوانستند؛ يا نخواستند. خوب چرا دست از سر من برنمي دارد؟ همين الان هم كه از او مي پرسم چيزي نمي گويد. بلند شده رفته كنار پنجره ايستاده است. به استخر توي پارك چشم دوخته. يك نفر در آن دارد دست و پا مي زند. فرياد مي زنم دارد خفه مي شود. اما او تكان نمي خورد. يقه اش را مي گيرم و از او مي خواهم كاري كند. بعد مي گويم آن كه در آب دارد دست و مي زند نوه من است. ولي نوه او هم هست. نبايد يك كاري كرد؟

بهش گفتم بعد از اين همه سال ديگر جان براي من ارزش ندارد. پوزخندي زد و گفت براي من هم. مي فهميدم چه مي گويد. او چيزي نگفت ولي من از نگاهش فهميدم. مي گفت چه خيال كرده اي؟ من هم چيزي نداشتم بگويم. سرم انداختم پايين.
بدون اين كه به چهره اش نگاه كنم احساس مي كردم او را مي بينم. در را كه زد فهميدم كيست. از همين جا، روي تخت، تكان نخوردم. ولي او وارد شد. بدون اين كه چيزي بگويد. فهميدم كيست. هيچ نگفتم. او بدون هيچ كلامي آمد روي صندلي روبه روي تخت نشست. گويا منتظر چيزي بود. يا شايد هم مي خواست من شروع كنم. اما قدرت اين را نداشتم كه يك كلمه از دهانم بيرون بيايد. همين طوري نگاهش كردم. چقدر آشنا بود. ولي به ياد نمي آورم كجا او را ديده ام. گفت شناختي؟ گفتم بله. يعني نگفتم. فقط سر تكان دادم. او هم چيزي نگفت. فهميدم چه مي گويد. گفتم بله سالهاي قبل بايد شما را مي ديدم. اين ملاقاتي است كه مدتهاست عقب افتاده. با اين كه حرفي نزده بودم ولي او فهميد. هيچ وقت اين قدر خجالت زده كسي نشده بودم. احساس مي كردم خيس عرق هستم. يادم آمد و پرسيدم تنهايي؟ گفت من هيچ وقت تنها به ملاقات كسي نمي روم. راست مي گفت. من حضور يكي ديگر را هم احساس مي كردم. روي آن يكي صندلي نشسته بود. مثل هميشه لباس يك دست سفيدي به تن داشت. سمت چپ كت، درست روي قلبش، يك شاخه گل سرخ بود. صورتي نداشت. يعني يك كله پوكيده بود كه روي گردنش قرار داشت. در واقع منتشر شده بود. ادامه اش تا بي نهايت بود. ولي با همان وضعيت داشت به من لبخند مي زد. گفتم من به قولم عمل كردم. از دخترت مثل بچه هاي خودم مواظبت كردم. چيزي نگفت. همين نگفتنش شرمنده ام مي كرد. خواستم فرار كنم. به اين يكي صندلي كه بين من و او قرار داشت خيره شدم. گفت خيلي جان سخت بودي. ولي گريزي نيست. با سر تأييد كردم. ترسيدم. به شدت ترسيدم. خود مرگ اين قدر ترس ندارد. ترس از مرگ بيشتر آدم را اذيت مي كند. گفتم بله كاملاً موافقم گريزي نيست. خنديد و گفت اين دم آخري چقدر پر حرف شده اي. خواستم چيزي بگويم زبانم بند رفت. تمام بدنم به رعشه افتاد. همان طور كه توي رختخواب دراز كشيده بودم لحاف را كشيدم روي سرم. انگار نه انگار كه آنها آن جا نشسته و دارند من را نگاه مي كنند. انگار كه خودم مثل چند دقيقه پيش، تنهاي تنها، روي تختخواب افتاده ام. نمي دانم. مي توانم بلند شوم يا نه؟ نفسم در نمي آيد. يعني بايد باور كنم اين همان ملاقات عقب افتاده اي كه ساليان است از آن فرار كرده ام؟


15ارديبهشت88

۲/۱۸/۱۳۸۸

زنده باد مسعود!

زنده باد مسعود!
نه يك بار كه به تعداد همه كساني به خاك افتادند تا آزادي بماند

يك شاعر، وقتي كه بخواهد تا بن استخوان با آخوندها بجنگد، ناگزير احساس يك چريك را دارد. چريكي كه هيچ جا از گزند پاسداران و لباس شخصي هاي آخوندها در امان نيست. چريكي كه بايد در ميان انبوه سكوتها و نگاههاي با معني و بي معني تحمل كند. يعني كه شليك كند تا فضاي سكوت و اختناق شكسته شود. و اگر كه گلوله اي سينه اش را شكافت، چه باك؟ چه شرافتي بالاتر از اين كه شاعري، هنگام پركشيدن، آخرين واژه اش «آزادي» باشد ... يك چريك اولين قرباني تروريسم دولتي است و يك شاعر اگر كه بخواهد آگاهيهايش را فراموش نكند، يا خود را به فراموشي نزند، بايد كه آماده باشد تا به خاطر آزادي صدبار ترور شود. نه تنها ترور شود كه تازه برچسب تروريستي هم بخورد. و اين همه براي اين كه عاليجنابان پشت پرده اراده كرده اند تا شاعر شعور خود را بفروشد، و در اولين گام به خود خيانت كند. و شاعر، با همه تنهايي گيل گمش وار خود، اراده كرده است در برابر امواج فحاشي و تهمت و افترا بايستد و عاشقانه بسرايد و بي واهمه بنويسد.


هم از اين رو در پاسخ همه درهم شكستگان بي تقصير و يا به تقصير، كه حتي در سايتهاي اينترنتي هم وظيفه پاسدارانه خودشان را در تعقيب مجاهدين، مصرانه دنبال مي كنند من حرفي ندارم جز آن كه بگويم: به عنوان يك شاعر گلوله اي جز اين واژه ها ندارم. و قرار بر جنگ است و جنگ تا آن جا كه مي جنگيد. پس به عنوان كارآترين گلوله ام به سوي شما نشانه مي روم و به كوري چشم همه آخوندها، عاشقانه مي نويسم: زنده باد مسعود!. نه يك بار كه به تعداد همه كساني كه به خاك افتادند تا آزادي بماند و حرمت كلام شكسته نشود.
شعر زير، همچنين، پاسخ من به ابلهاني است كه براي تشخيص «هر» از «بر» نياز به 4دستيار وزارتي دارند و با 5غلط املايي و انشايي در 7 سطر نوشته شان رسالت ارشاد حقير كمترين را هم به عهده گرفته اند. همچنين آن را پاسخي ببينيد به تمام ياوه هاي علني(اينترنتي) و غير علني(پيغام و پسغامها و ايميلهاي شخصي) كساني كه وقتي سخن مي گويند چيزي جز چرك و ريم نمي پراكنند.


عاشقانة دلتنگي

براي مسعود كه دلتنگش هستم

هجوم سرد فراموشي بود در تالارهاي مرگ
و هراس، مردنِ بي نام
كه ناموس بودن بود.
دلتنگي غريبي است اي نام!
به دور از تو برباد رفتن
و مثل پرنده اي بي سر
اندوه هزار سالة فوجهاي گمشده را
بر بالهاي آوارگي داشتن.

نام تو تابستان خاطره ها ست
در عطشهاي شادي
و نشاطهاي شرقي شوق.
اي اسم جليل عشق!
من نام يافته ام
وقتي ترا بر دار خواندم.
و ديگر هراسي نيست هرگز
از اين كه به دور از تو
بر باد روم.

در اكنون سرفرازي
نامِ نامها با من است!
بي تو بودن، گم شدن بود
در هرزه بادهاي زهر.
و با تو بودن، بودن بود،
در دقت دقيقه‌هاي باقي.

اي نام جاري جاودانگي!
من نترسيده ام از آتش
وقتي كه با شعله هاي وحشي
بر چشمهايم مي وزيد،
و نبوسيده ام لبهاي كبود تحسر را
وقتي كه خاكستر استخوانهايم
سبكبال برشانه هاي روز نشست.

اي نام بلند عشق!
من كوتاه بوده ام
در بالايي تو.
اي بالا، بالاترين بالاها
من بالاي جهانم با تو،
و صافتر بوده ام از آب
وقتي برايم آيه هاي كدورت مي باريد.
من سبزي را از سروهاي بيدار آموختم
وقتي كه در شبهاي زمستان
خون هزار شقايق
بر پيراهني از برف پاشيده شد،
وقتي كه برادران خائن
به گرگ تهمت زدند.

اي نام رفيع آواز!
من گلوي پرنده بوده ام
وقتي كه كارد
كند شد، از لخته هاي خون.
و ساكن گمنامترين خانه هاي زمينم
با زيبايي هاي ممنوع ناشناخته اش
با اين همه، اي نام!
با تو از نامهاي معطر كوچه هاي شوق
نامه دارم.
با تو،
نام دارم.

12فروردين88

۲/۱۶/۱۳۸۸

شاعران و مردگان


شاعرانِ ساكت، قايقهاي درهم كوفتة توفانند
جاري در رودخانة ترس.
و مردگان،
شاعرتران خموش اند.
آنان كه ديده،
اما فراموش كرده اند.



يعني آن چه را كه مي گويند،
نصيحت گوركني است پر زور
كه خاك مسلول تجربه هايش را
براي نسياني بيشتر
بر مرده اي بي كفن مي پاشد.

مردگان، آن چه را كه نمي گويند
شعري است در باب حقيقت.
و شاعران مي دانند
حقيقت همان چيزي است
كه وقتي آنها ساكت اند كسي نمي گويد...
شاعران بهتر از مردگان آموخته اند
وقتي شاعري براي آزادي گريه نمي كند،
جنايت مثل رودي از وبا
مملو از لاشه هاي پرحرف ادامه خواهد يافت.

مردگان بهتر مي دانند
شاعران بهترين مردگان نيستند
وقتي كه جنايت را فراموش كرده اند.

۲/۱۲/۱۳۸۸

معرفي كتاب «شكنجه و شكنجه‌گر»


معرفي كتاب:
كتاب شكنجه و شكنجه گر «تحقيقي در باب نظام شكنجه در رژيم آخوندي» در 468صفحه منتشر شد. فصلهايي از اين كتاب قبلا در سلسله مقالاتي به نام «شكنجه و آمال خليفه خميني» چاپ شده بود. اما كتاب داراي فصلهاي منتشر ناشده و تكميلي و تصحيح شده اي است كه براي اولين بار منتشر مي شود. كتاب طرحي است كه بايد رفته رفته تكميل شود. از اين نظر بيشتر از هرموقع ديگر از همه تقاضاي كمك براي تصحيح و تكميل اطلاعات ارائه شده در كتاب را دارم.
وقتي تدوين كتاب پايان يافت ديدم شايسته تر است آن را تقديم به كساني كنم كه در راستاي نفي شكنجه رنجي كشيده و خوني داده اند. بنابراين در تقديم نامه كتاب نوشتم:
«تقديم به شهيد بزرگوار حقوق بشر ايران،
دكتر كاظم رجوي
و همة آنان كه با عزمي استوار
براي نفي كامل نظام شكنجه
مبارزه مي‌‌كنند»
ذيلاً مقدمه كتاب را نقل مي كنم. براي تهيه كتاب مي توانيد از طريق ايميلم با من تماس بگيريد.


مقدمه:
«ما خليفه مي‌ خواهيم كه
دست ببرد و حد بزند و رجم كند»
خميني
كتابي كه پيش رو داريد كوششي است براي روشن كردن روند شكل‌گيري «نظام شكنجه» در رژيم آخوندي.
به خوبي مي‌دانيم آخوندها در تنها مقوله‌يي كه موفق بوده‌اند «سازمان دادن» شكنجه بوده‌است و بس.
خودشان آمار داده‌اند كه «ايران پيش از انقلاب 9 هزار و 994 زنداني داشته‌است اما اين تعداد در سال 1360 به 33هزار رسيده‌است... در سال67 از 80 هزار و 726 زنداني نگهداري مي‌كرد...در سال 1358، به‌ازاي هر 100هزار نفر، 25 زنداني وجود داشت اما در سال 82 اين تعداد به 232 نفر رسيده‌است... ايران ظرفيت نگهداري 50 تا 60 هزار زنداني دارد در حالي كه‌امروز سه برابر اين ظرفيت در زندان‌ها نگهداري مي‌شود». (روزنامه حكومتي اعتماد ملي 16آبان1385 همايش سير تحول حقوق زندانيان از مشروطه تا امروز)



در اين كتاب سعي شده، يك قدم از آن چه تا كنون صورت گرفته پيش برداشته و، شكنجه به عنوان يك نظام همه جانبه، با ريشه‌هاي تاريخي و مشخص، ارزيابي شود.
آن چه كه ما، تا كنون، انجام داده‌ايم، عمدتاً، گردآوري خاطرات و احتمالاً برخي اطلاعات ناقص و پراكنده ‌از زندانها و شكنجه‌گاهها بوده‌است.كاري بس ضروركه بايد همچنان ادامه يابد. هرجوينده و پژوهشگر امر شكنجه در نظام آخوندي بسيار خوب مي‌داند كه‌اگر تمام گزارشهاي منتشر شده در اين باره را روي هم بريزيم بيان كمتر از يك درصد از كل «فاجعه» نخواهد بود.
اما من فكر مي‌كنم بايد به صورت موازي، گامهاي بعدي را هم برداريم. يا اين كه حداقل طرحهايي ارائه كنيم تا راه را براي محققان آينده باز كند.
من خواسته‌ام با ارائة يك طرح، خطوط اصلي شكل‌گيري نظام شكنجه در رژيم آخوندي را ترسيم كنم. چيزي كه در ابتداي شروع كار براي خودم هم چندان روشن نبود. و در جريان عمل، با دريافت هر خبر جديد، فاكتي مرتبط با موضوع، يا شهادتي از يك بندرسته شكل گرفت و قوام يافت.
همين جا لازم است كه تأكيد كنم هيچ طرحي، و از جمله اين كتاب، صورت نهايي واقعيت نيست. بي ترديد بايد تك به تك فاكتها و گزارشهايش را تدقيق و تكميل كرد، و مهمتر اين كه در كليات نيز خطوط را تصحيح كرده و نقش را كامل‌تر ارائه نمائيم.
قبل از توضيح طرح ارائه شده در كتاب، يادآوري يك نكته لازم است. نكته‌يي كه هم ديدگاه ‌اصلي من را در تدوين اين كتاب نيز توضيح مي‌دهد و هم «ضرورت» اين تحقيق را روشن‌تر مي‌كند.
معمولاً اين گونه بيان مي‌شود كه ذكر خاطرات زندان در واقع ثبت واقعياتي از يك نظام است براي تاريخ. براي اين كه فراموش نشود بازجويان و شكنجه‌گران آخوندي در سياهچالهاي خود با فرزندان مردم ايران چه كرده‌اند.
اين البته درست است. اما همة واقعيت نيست. گامي به جلو برداريم. آيا مقولة شكنجه در ميهنمان فقط به درد اين مي‌خورد كه‌افشاگري كنيم و ماهيت ددمنش آخوندها را، در بين مردم و يا حتي مجامع بين‌المللي، جار زنيم؟ افشاگري دربارة دژخيمان حتماً بهره‌هاي بسياري براي ما خواهد داشت. اما ما ديروزي هم داشته‌ايم. يعني كه «ساواك»ي هم داشته‌ايم. با بازجويان و شكنجه‌گراني سفاك و خونريز. و راستي چه شد كه پس از ويران شدن نظام «ظل‌الله»ي، و حاكميت نظام «روح‌الله»ي، بساط شكنجه راه‌افتاد؟ و چه شد كه رفته رفته‌اين نظام دوام و قوام پيدا كرد و تا امروز ادامه داشته‌اشت؟ ظهور جانوراني همچون لاجوردي و يا انواع خارج رفته و تحصيل كرده‌اش، همچون سعيد امامي‌ها و حجاريان‌ها، تصادفي بوده‌اند يا استثناهايي در متن يك جريان؟ و يا محصولات بلافصل حاكميتي با هويت مشخص تاريخي «ارتجاع مذهبي»؟
پاسخ به‌اين سؤال براي معتقدان، و يا حداقل اميدواران، به «فردا»ي انسان، لايه عميقتري از مقوله را مي‌شكافد.
ما البته براي نفي همه جانبة شكنجه خواهان نفي تماميت رژيم آخوندي هستيم. زيرا اين تجربه عميق «فليسيتاس ترويه»(روانشناس آلماني) را در مكزيك به خوبي حس مي‌كنيم كه: «مبارزه عليه شکنجه، اگر جدي گرفته شود، فقط مبارزه با نقض حقوق بشر نيست. مبارزه با شکنجه به معناي مقابله با سيستم است، زيرا هدف غايي آن نابودي سيستمي است که بر اساس سلطه بنا شده‌است؛ و مبارزه براي ايجاد سيستمي است مبتني بر برابري و شأن انساني»(از سخنراني فليسيتاس ترويه روانشناس عضو انجمن "انجمن مبارزه با شکنجه و مصونيت از مجازات» در مراسم يادبود بيستمين سالگرد کشتار زندانيان سياسي) براين اساس، خوب مي‌دانيم تا نفي حاكميت «ولايت فقيه»، تصور نفي مقوله شكنجه نه ساده لوحانه كه‌ ابلهانه ‌است. اما وظيفة ما در اين نفي خلاصه نمي‌شود. ما در صدد ساختن فردايي هستيم بي‌دار و بي‌شكنجه. و اين مقدور نيست مگر اين كه به ژرفا برويم و ريشه‌هاي تاريخي مقوله را بخشكانيم. در اين صورت بايد «نظام شكنجه» به عنوان يك مقوله فرهنگي ايدئولوژيك بررسي شود و ريشه‌هاي شكنجه‌گر پروري نظام آخوندها را در متن تاريخ و ديروزهاي خود بيابيم. اين نوع مبارزه براي نفي شكنجه بسا دشوارتر است از افشاگري سياسي دربارة آن.
با اين ديدگاه، فلسفه راه‌اندازي «دادگاهها» و يا «كميته»هاي حقيقت‌ياب آينده روشنتر مي‌شود. ما در صدد انتقامجويي، حتي از شقي‌ترين شكنجه‌گران خود، نيستيم. ما مي‌خواهيم با محاكمه كردن آنها يك ‌«ايدئولوژي» را محاكمه كنيم. اما ضمناً مي‌دانيم نبايد با تئوري «مأمور و معذور» تلقي كردن شكنجه‌گران، آنها را از مسئوليت جنايتهايشان تبرئه كنيم. نهايت اين تلقي به تئوري «تقصير نظام» و بعد «در اين قبيل نظامها همه مقصرند» مي رسيم. در حالي كه هانا آرنت به درستي گفته است: «وقتي همه گناهکار باشند، در واقع هيچ کس گناهکار نيست».(هانا آرنت مسئوليت شخصي در دوران ديكتاتوري)
جنبه ديگر اين محاكمه بزرگ تاريخي، با همة پيچيدگيهايش اين است كه ما، يعني همة ما، مي‌‌خواهيم به آن حد از آگاهي و فرهنگ برسيم كه راههاي بازگشت شكنجه‌گران، نه تنها در عين كه در ذهن و ضمير و فرهنگمان، بسته شوند.
+++
با سرنگوني رژيم شاهنشاهي ساخت و بافت سازمانهاي مختلف شكنجه نيز از هم گسسته شد. بازجويان و شكنجه‌گران و آمران و عاملان جنايتهاي سياسي يا دستگير شدند يا به خارج كشور گريختند. اما خميني با «ولايت مطلقة فقيه»ش، اژدهايي بود برآمده ‌از قعر قرون. و نه حتي شاهي، همچون شاه‌اسماعيل، در لباس مذهب. شيخي بود شرير و سارقي بزرگ كه در يك نابهنگامي تاريخي، انقلابي را ربود و با خود برد. وظيفة تاريخي يك تا صد او دشمني با آزادي در يك ميهن شاه زده بود. اين دشمني به نام مذهب صورت مي‌گرفت. اين بود كه خميني بالاجبار روي در روي كساني قرار گرفت كه در مبارزه با نظام پيشين پيشقراولان آزادي بودند. هم از اين رو همة نيروهاي ملي و انقلابي در يك صف قرار گرفتند و خميني و دار ودسته مرتجعان در سوي ديگر. نبرد نور و ظلمت از فرداي به تخت نشستن «خليفه خميني» آغاز شد.
در اين ميان مجاهدين وضعيتي ويژه داشتند؛ چرا كه هم آزاديخواه بودند و انقلابي، و هم مسلمان. خميني از اين بابت بسا بيشتر خشمگين مي‌بود. مجموعة پيچيدة اين وضعيت حاكميت جديد را به سمت سركوب بيشتر راند. اما باز هم مقاومتها بيشتر شد. در بازي متقابل خميني، سركوب از اشكال ساده خياباني آن، مانند چماقداريها و حمله به تظاهرات و ميتينگهاي مخالفان، رفته رفته سمت و سوي سازماندهانه‌يي پيدا كرد. كميته‌هاي انقلاب اسلامي و بازداشتگاههاي مخفي شكنجه به راه‌افتاد و زندانها داير شدند. از اين نقطه ضرورت تربيت بازجو و شكنجه‌گر مطرح گرديد.
خميني، براي تحقق چنين طرحي ابزار لازم، يعني افراد كارآمد و قابل تكيه‌يي را در اختيار نداشت. از اين نظر ناگزير به تكيه روي جهل عمومي و اقشار عقب‌مانده اجتماعي بود. در نتيجه افرادي «همه‌كاره»هاي نظام او شدند كه يا لومپنهاي جديدالورد به صحنة اجتماعي بودند؛ يا عمدتاً تفاله‌هاي حقير و درماندة مبارزه دوران شاه. بايد تصديق كرد كه اين كار بسيار دشوار بود و از عهدة هيچ كس جز خود او برنمي‌آمد. او، با استفاده از موقعيت استثنايي تاريخي‌اش، توانست مجموعه‌يي از اين افراد را گردآورد و همه را در راستاي رسالت ضدتاريخي خود، كه همان سركوب آزاديها بود، به كار گيرد.
خميني از همان ابتدا پست مديريت زندانها را به باند مؤتلفه سپرد و لاجوردي از ميان آنها مسئوليت زندانيان سياسي را به عهده گرفت.
او براي تأمين بازجويان از دوستان و همكاران خود در بازار ياري طلبيد. تشكيل باند «دادستاني انقلاب مركز» با بازجويان و شكنجه‌گراني وحشي و خونريز حاصل تلاشهاي لاجوردي بود. باندي سياه كه در فاصله 1360 تا 1367 بيشترين و سبعانه‌ترين شكنجه‌هاي ضدبشري را در زندان اوين و زندانهاي مشابه مرتكب شدند. ابوالفضل حاج حيدري، احمد قديريان، محمد داوودآبادي(مهرآئين)، حسين ابراهيمي(پيشوا)، مرتضي صالحي (صبحي)، آخوند محسن دعاگو، عزت شاهي(رئيس كميته مركز بهارستان)، حاج مهدي كربلايي، مجتبي حلوايي، حاج داوود رحماني و... از اين تيره جانوران بودند.
به موازات سازمانيابي و تشكل اين باند، باند ديگري از شكنجه‌گران در ضد اطلاعات سپاه پاسداران شكل مي‌گيرد. اينان بيشتر دانشجويان خط امامي و يا عناصر مرتجع دانشگاهها بودند. در سال60 تعدادي از آنها به‌اوين رفته و بازجويان بند209 ناميده مي‌شوند. خاستگاه‌اجتماعي و تحصيلات و وضع فرهنگي اين عده با شكنجه‌گران باند لاجوردي(دادستاني) متفاوت بود. اينان تحصيل‌كردگاني بودند كه هرچند در شقاوت و درندگي چيزي كم از همگنان خود نداشتند اما درك و فهم بيشتر سياسي و پيچيدگيهاي فكري آنها را از رقباي «خرفت و عقب ماندة» خود متمايز مي‌كرد. اگر دار و دستة دادستاني انقلاب عمدتاً از باند مؤتلفه بودند، رقيبان نورسيده بيشتر از عناصر «سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي» بودند. در سالهاي بعد، با تشكيل وزارت اطلاعات، تعداد زيادي از اين شكنجه‌گران به وزارت اطلاعات منتقل شدند. بسياري ديگر، از اين عده در سالهاي بعد از 67، لباس اصلاحات به تن كرده و در مشاغل مختلف دولتي به كار مشغول شدند. محمد شريعتمداري(وزير بازرگاني كابينه خاتمي) محسن آرمين، محمد شريف‌زاده(محمدي، مسئول تيم ضربت بند209 و مدير كل معاونت امنيت داخلي وزارت اطلاعات در زمان خاتمي). موسي واعظي(زماني)، مسعود يا صالح (اسم مستعار)، از اين نمونه شكنجه‌گران هستند.
اما نظام شكنجه تنها با اين دو مؤلفه شكل نگرفت. در نخست وزيري نيز نهادي از كاركشته‌ترين عناصر اطلاعاتي رژيم به وجود آمد كه علي ربيعي(عماد)، خسرو قنبري(تهراني)، بهزاد نبوي(پدر خوانده سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي) و سعيد حجاريان (معاونت گزينش وزارت اطلاعات در زمان آخوند ريشهري و بازجو و شكنجه‌گر) گردانندگان اصلي آن بودند و بعدها در تشكيل و سازمان دادن وزارت اطلاعات رژيم نقش تعيين كننده‌ايفا كردند.
شناخت اين سه رشته(جريان مؤتلفه به عنوان مادر باند لاجوردي، جريان مجاهدين انقلاب اسلامي به عنوان منبع اصلي باند 209 ، و نهاد اطلاعاتي رژيم در نخست وزيري) و ريشه‌يابي تاريخي و فرهنگي آنان و عناصر وابسته به هريك براي شناخت نظام شكنجه در رژيم آخوندي ضروري است. به خصوص وضعيت آينده هريك از عناصر اين باندها معيار و محك خوبي است براي تبيين مسائل سياسي سالهاي بعد. مثلاً بسياري از «اصلاح طلبان»ي كه در جريان خاتمي، با فراموشي كامل سوابق سياه خود، به سينه‌زني براي آزادي پرداختند داراي سوابق مشخص كار اطلاعاتي و بازجويي و شكنجه هستند. و اين مسأله ماهيت قلابي «اصلاح‌طلبي» از درون رژيم را برملا مي‌كند كه هرچند مهم ولي به بحث ما مربوط نمي‌شود.
البته در كنار اين سه جريان عناصر منفردي هم بودند كه مدتي در بازجوييها و شكنجه‌ها دست داشتند ليكن با گذشت ايام يا از دور خارج شدند و يا به يكي از اين جريانها پيوستند.
اين سه جريان تا سال67 گرداننده‌اصلي سازمان شكنجه رژيم بودند. البته لازم به يادآوري است كه تشكيل وزارت اطلاعات در سال63 نيز مؤلفه ديگري است كه بايد به آن توجه در جاي ديگري پرداخت.
عناصر اوليه تشكيل دهنده وزارت اطلاعات تركيبي بود از اين سه جريان. البته در سالهاي بعد با قوام و دوام گرفتن آن تغييرات بسياري در شيوه‌هاي كار و تركيب مسئولان آن به وجود آمد. در واقع بعد از تأسيس بود كه آخوندهاي باند «مدرسة حقاني»(از فلاحيان گرفته تا اژه‌اي و حسينيان و پورمحمدي) به تدريج وجه مسلط را در وزارت اطلاعات پيدا كردند و بقيه رقبا را از آن‌جا راندند.
دو جريان اصلي شكنجه در اوين(شعبة7 و بند209) تا سال 67، يعني سالي كه خميني جام زهر آتش بس را خورد و بعد هم فتواي قتل‌عام زندانيان سياسي را صادر كرد، فعال بودند. اما بعدها باند لاجوردي يا از دور خارج شد و عناصرش به كارهاي ديگر(عمدتاً تجارت در بازار) پرداختند و يا به وزارت اطلاعات منتقل شدند. باند مجاهدين انقلاب اسلاميها نيز يا به وزارت اطلاعات رفتند و يا در مشاغل ديگر پستهاي كليدي كارهاي اجرايي را در دست گرفتند. بنابراين سال67 را مي‌توان يك سرفصل تعيين كننده در روند شكل‌گيري نظام شكنجه رژيم به حساب آورد. به همين دليل ما باند لاجوردي و باند مجاهدين انقلاب اسلامي را نسل اول شكنجه‌گران خوانده‌ايم. از اين به بعد بازجويان و شكنجه‌گران با سوابق و تاريخ ديگري در پستهايشان ابقا شدند.
كتاب حاضر بررسي مقطع سال60تا 67 نظام شكنجه رژيم را در برمي‌گيرد. پيگيري حوادث سالهاي بعد و فراز و نشيبهاي ديگر، موضوعات تحقيق جلدهاي بعدي كتاب است.
نكته آخر اين كه نويسنده‌ از سال 61 به بعد با زندانيان از بندرستة مجاهد سر و كار داشته، با آنها حرف زده و مصاحبه كرده و گزارشهايشان را خوانده‌است. بنابراين منبع اصلي كار نويسنده در اين كتاب شهادتهاي آنان است. هرچند همه‌اذعان دارند كه درصد زندانيان مجاهد به قدري بوده‌است كه تكيه برآنها يك تحقيق علمي را به‌اندازه كافي غني مي‌كند؛ اما ناگزير از توضيح هستم كه‌اين كار به معناي بي توجهي، و خداي ناكرده ‌انكار مقاومتها و تجربيات زندانيان وشاهدان ديگر، نيست.