۸/۰۸/۱۳۸۸

جـــا بـرای مـردی شـلاق به‌دست


(از مجموعه قصه هميشه, همان زن)

خيلي دلم می‌خواست بعد از آن همه مدت، يك گشتي در شهر بزنيم. برادرم عجله داشت زودتر برويم. گفت خرجمان زياد مي‌شود. گفتم گور پدر مال دنيا! مگر چقدر خرج بر مي‌دارد؟ گفت صبر كن اول برويم يك جايي براي شب پيدا كنيم بعد برويم خيابانها را ببينيم. گفتم دير مي‌شود. گفت نه بابا.
مي‌ترسيدم. ديرشدن كه نبود. مي‌ترسيدم بيايند همان كاري را بكنند كه وكيل بندم گفته بود. مي‌گفتند: «اشتباه شده». بعد بگیرند و ببرند سرجاي اولم. مي‌خواستم در واقع زرنگي كنم. مي‌خواستم قبل از بازگردانده شدن به‌زندان گشتي توي شهر بزنم.
بارها به‌اين فكر كرده بودم كه اگر قرار است بروم زندان ديگر همين جوري نمي‌روم.
من مي‌ترسيدم. برادرم هي مي‌گفت نترس!



مسافرخانة اول جا نداشت. در مسافرخانة دوم از نگاه صاحبش ترسيدم. طوري نگاه مي‌كرد كه شك نداشتم تا برود پشت پیشخوان، تلفن مي‌زند به‌آنها. حتماً يك چيزهايي مي‌گفت ديگر. دو نفر تازه وارد. ناشناس. غريبه. دو نفر مشكوك. بعد، از روي شناسنامة ما اسممان را مي‌خواند. آنها هم كه منتظر همين چيزها هستند. سرشان درد مي‌كند براي اين قبيل چيزها. افسرشان حتماً مي‌پرسد الان كجا هستند؟ صاحب مسافرخانه مي‌گويد همين پشت. افسر مي‌گويد چند دقيقه معطلشان كن تا برسيم. من صدايش را مي‌شنوم. به‌برادرم مي‌گويم بيا زود برويم. برادرم باورش نمي‌شود. مي‌گويد شناسنامه‌مان دستش است. بايد آن را بگيريم. مي‌گويم ولش كن بيا برويم. مي‌گويد نه نمي‌شود. صدا مي‌كنم ببخشيد ما بايد برويم اگر جا نداريد برويم مسافرخانة ديگري. صاحب مسافرخانه رنگ و رويش عوض شده. مي‌آيد پشت پيشخوان و با دستپاچگي مي‌رود يك ليوان آب براي خودش مي‌ريزد. سر مي‌كشد و مهره هاي تسبيحش را چند تا چند تا مي‌اندازد و بفرمايي به‌ما مي‌زند. من ول مي‌كنم مي‌روم دم در مي‌ايستم و به‌خيابان نگاه مي‌كنم. برادرم مي‌گويد بالاخره كي معلوم مي‌شود اتاق خالي داريد يا نه؟ صاحب مسافرخانه با صداي بلند مي‌گويد تا ده دقيقه ديگر. صندلي را نشان مي‌دهد و از برادرم مي‌خواهد بنشيند. بعد مي‌آيد به‌سراغ من. من خودم را مي‌زنم به‌نشنيدن. آرنجم را مي‌گيرد و مي‌گويد: بفرماييد يك چاي ميهمان ما باشيد. تا ده دقيقه ديگر مسافرمان مي‌آيد اتاقش را تخليه مي‌كند. نگاهش نمي‌كنم. انگشتهايش آرنجم را فشار مي‌دهد.
درست مثل نگهبانهاي زندان كه هلم مي‌دادند توي سلول.
من نمي‌رفتم. آنها اول سعي مي‌كردند بدون زور برم گرداندند. آرنجم را مي‌گرفتند و هل مي‌دادند به‌طرف سلول. من نمي‌رفتم. مقاومت مي‌كردم. مي‌گفتم تا افسر نگهبان را نبينم نمي‌روم. مگر من سياسي هستم با من اين طور برخورد مي‌كنيد؟ بايد امروز جوابم را بدهيد. يكي از آنها كه قد بلندتري داشت آرنج ديگرم را مي‌گرفت و مي‌گفت: الان كسي نيست. فردا مي‌آيند. مي‌گفتم من ديگر خسته شده‌ام از بس فردا، فردا، كرده‌ايد. مأمور اولي مي‌گفت ما مأموريم به‌ما چه؟ مي‌گفتم من دارم مي‌ميرم. آخر براي چي؟ مي‌گويد والله ما بي‌تقصيريم! آن يكي مي‌گويد مي‌خواستي از آن كارها نكني تا بيفتي اين‌جا. عصباني مي‌شوم. داد مي‌زنم گور پدر همه‌تان. از اول تا آخر. از بالا تا پایين. مگر چه كار كرده‌ام؟ نمي‌گذارند ادامه دهم. دو تايي دستهايم را مي‌گيرند. از پشت پيچ مي‌دهند و تا تكان بخورم پرتابم مي‌كنند توي سلول.
صاحب مسافر خانه مي‌گويد: بفرماييد روي صندلي بنشينيد تا ده دقيقه ديگر… مي‌گويم نه نمي‌خواهم! مي‌روم بيرون توي پياده‌رو مي‌ايستم. از همان‌جا به‌برادرم مي‌گويم بيا برويم من اصلاً نمي‌خواهم اين‌جا باشيم. صاحب مسافرخانه برمي‌گردد طرف پيشخوان. با اين كه چاق و پير است خيلي فرز است. شكمش اين ور و آن ور لپر مي‌خورد. تسبيحش را دور پنجه‌هايش تاب داده. بدون معطلي به‌سمت خيابان فرار مي‌كنم.
رفتم توي كوچه روبه‌رويي. شانس آوردم بن‌بست نبود. از آن‌جا به‌يك خيابان ديگر رسيدم. سر خيابان برگشتم و عقبم را نگاه كردم. برادرم داشت دنبالم مي‌دويد. رفتم توي مغازه رو به‌رويي پشت شيشه ايستادم و خيابان و كوچه را زير نظر گرفتم. يك داروخانه بود. نفر پشت ويترين دختر عينكي و لاغري بود. صداي جيغ‌داري داشت. پرسيد چيزي مي‌خواهم؟ بدون اين‌كه نگاهش كنم گفتم «نـه». تا خواست چيزي بگويد برادرم رسيده بود. از داروخانه زدم بيرون و از اين طرف خيابان تعقيبش كردم. كسي پشت سرش نبود. چند مغازه كه رفت جلو، خودم را نشانش دادم. مقداري عصباني بود. خواست چيزي بگويد. آرنجش را گرفتم و كشيدم. گفتم الان وقتش نيست بيا برويم بعداً صحبت مي‌كنيم. مقداري مقاومت كرد اما راه افتاد. به‌ته خيابان كه رسيديم گفت اين كارها چيست كه مي‌كني؟ شناسنامه‌مان ماند دست طرف. گفتم مگر صداي صحبت يارو را نشنيدي؟ داشت رد ما را به‌آنها مي‌داد. گفت خوب بدهد. گفتم زنداني نبوده‌اي. نمي‌فهمي. گفت ماليخوليا گرفته‌ام. گفتم نمي‌خواهم بدون يك گشت مفصل توي شهر به‌زندان برگردم. با تندي گفت بابا كي مي‌خواهد تو را برگرداند؟ بعد معطل نماند. چيزهايي را برايم تكرار كرد كه در واقع پرونده‌ام بود. كاري نكرده‌ام. سوءتفاهمي‌بوده برطرف شده. البته بايد به‌آنها حق بدهم كه در اين قبيل موارد سختگير باشند. خودم باشم سختگيري نمي‌كنم؟ سنگ روي سنگ بند نمي‌شود… گفتم بند بشود يا نشود من بدون گشت توي شهر به‌زندان برنمي‌گردم. با اين‌كه هميشه سعي مي‌كرد خونسرد باشد اين بار ديگر از كوره در رفت. تقريباً داد زد بابا خودشان آزادت كرده‌اند. چرا دوباره بگيرند؟ گفتم دفعة قبل هم مگر چرا داشت؟ بيخودي، بيخودي آمدند گرفتند و بردند.
زن و مردي كه با هم دعوا داشتند و بلند بلند حرف مي‌زدند همين كه از كنار ما را رد شدند با تعجب به‌ما نگاه كردند. چند نفر ديگر هم كه از كنارمان رد مي‌شدند ايستادند. من هم با اين‌كه نمي‌خواستم حرفهايمان را كسان ديگري بشنوند ولي داد زدم تو آنها را نمي‌شناسي. نمي‌داني چه حرامزاده‌هايي هستند. تا الان اگر ما را نگرفته‌اند به‌خاطر اين است كه نتوانسته‌اند. الان نمي‌دانند كجا هستيم. والا.... نگذاشت حرفم تمام شود. گفت از چي مي‌ترسي؟ ديگر خيلي عصباني شدم. داد زدم گفتند يك كار كوچكي دارند تا دو ساعت ديگر برمي‌گردم. ولي دو ساعت شد دو سال. آن هم چه دو سالي!
شش ماه اول كه همه‌اش شلاق بود و چشمبند و كتك. بعدش هم كه تبعيد و فرستادن به‌اين جهنم درّه كه اصلاً توي خواب هم نديده بودمش. بعد حالا آمده‌اند مي‌گويند ببخشيد. يك مشابهت اسمي‌باعث شد كه شما را بگيريم. عجب! ‌برادرم زبانش بند آمده‌بود. گفتم تو باور مي‌كني؟ آرنجم را گرفت و به‌كنار پياده‌رو كشاند. با خشونت پسش زدم. گفتم ولم كن! به‌جاي اين‌كه مثل آنها آرنجم را بگيري جوابم را بده. به‌اطرافمان نگاهي كرد و گفت بيا برويم توي بستني‌فروشي يك چيزي بخوريم. يادم افتاد كه يك چيزي به‌نام بستني هم وجود دارد. خوشم آمد. سرم انداختم پايين و رفتيم نشستيم توي بستني‌فروشي. گفت چي مي‌خوري؟ توي سلول، بيشتر، تشنه مي‌شدم. گفتم فالوده. شاگرد بستني‌فروش گفت مخلوط هم داريم. برادرم گفت مخلوط بياور. شاگرد بستني‌فروش كه رفت به‌من خيره شد. من نتوانستم به‌او خيره بمانم. سرم را انداختم پايين. برادرم گفت مي‌فهمد چه كشيده‌ام. چيزي نگفتم. گفت تو نبايد كاري بكني كه به‌زندان برگردي. توي دلم گفتم من كه نمي‌خواهم. ولي چيزي به‌او نگفتم. شاگرد بستني‌فروش دو تا ليوان بزرگ آب گذاشت جلومان روي ميز. به‌قدري بزرگ بودند كه حس كردم مي‌شود تويشان دو تا ماهي قرمز خوشگل بيندازند. جان مي‌داد براي سرگرم شدن در سلول. به‌شدت احساس تشنگي كردم. گفتم چند روز مرخصي گرفته‌اي؟ گفت دو روز. روز سومش هم مي‌خورد به‌جمعه. يعني در واقع سه روز. نگاهش كردم. كت مخمل كبريتي قهوه‌اي رنگي پوشيده بود. گفتم چرا اين‌قدر گشاد است؟ بعد. ليوان آب را روي ميز گذاشتم و بلند بلند شروع كردم به‌خنديدن. نتوانستم خودم را نگه دارم. قهقهه زدم. او هم خنديد. گفت ولش كن! ولي خنديد. اين قدر خنديديم كه اشكمان درآمد. شاگرد بستني‌فروش مخلوطها را گذاشت روي ميز و ايستاد به‌نگاه كردن ما. من مي‌ديدمش. اما مهم نبود. ليوان را دادم دستش و از او ليوان آب ديگري خواستم. ليوان را گرفت و پس‌پسكي رفت تا دم در. به‌برادرم گفتم ببين زندگي همين است ديگر! خنديد و گفت آره. گفتم زندان خيلي چيزها را در آدم عوض مي‌كند. بعد بدون معطلي بلند شدم و رفتم جلو دخل. اوستا پشت دخل بود. تنها اسكناسي را كه داشتم به‌او دادم و از در زدم بيرون. برادرم با عجله خودش را رساند و گفت ببين! گوش ندادم.
وقتي شانه به‌شانه شديم گفتم تو نمي‌داني، نمي‌داني يك زنداني وقتي توي سلول است چي مي‌كشد. گفت نه نمي‌دانم. گفتم توي بيرون همه چيز عادي مي‌گذرد. هيچ چيز تازه‌يي ندارد. تكرار است. مگر نه؟ گفت آره. گفتم آدم خسته مي‌شود. من خودم قبل از زندانم از دست خيلي چيزها خسته شده بودم. آزارم مي‌دادند. گفت من اين چيزها را كه تو مي‌گويي، نمي‌فهمم. گفتم من هم نمي‌فهميدم. تا آن شب كه… گفت همان شب كه دستگير شدي؟ گفتم نه! گفت آن شب كه زدندت ؟ گفتم نه! گفت پس كي؟ گفتم آن شب كه او را ديدم. تا قبل از آن شلاق و كتك هم داشت تكرار مي‌شد. به‌همين دليل تكرارش غير قابل تحملتر بود. ولي… حرفم را نتوانستم ادامه دهم. برادرم گفت «ولي…» پيچيديم توي كوچه درازي كه ته نداشت. يا من نمي‌ديديم. از آن كوچه به‌كوچة ديگري پيچيديم. باريك و كوتاه بود. تهش درختي سرك مي‌كشيد. همين‌طور كه نزديك شدم درخت را بهتر مي‌ديدم. چند تا پرنده روي شاخه‌هاي لختش نشسته بودند. لانه‌شان روي بالاترين شاخه بود. زير درخت ايستادم. برادرم گفت: هيچ وقت توي سلول به‌آسمان و پرنده‌ها فكر كرده بودي؟ گفتم نه، فرصت نداشتم. با تعجب گفت فرصت نداشتي؟ گفتم آره توي سلول يا از حال مي‌رفتم و يا اگر هوش و حواسم جمع بود به‌او فكر مي‌كردم.
موتور گازي پر سر و صدايي از كنار ما و درخت گذشت. پرنده‌ها از شاخه‌ها پريدند. شاخه‌ها داشتند مي‌لرزيدند كه سرم گيج رفت. دستم را به‌درخت گرفتم. برادرم ترسيد. گفت چيزيت شده؟ گفتم نه. عادت ندارم. سرم گيج مي‌رود. بعد گفتم برويم. راه كه افتاديم حالم خوب شد. برادرم گفت «او» كي بود؟ گفتم نمي‌دانم. بعد اضافه كردم فقط يك دفعه ديدمش. به‌خيابان رسيده بوديم. بايد به‌آن طرف مي‌رفتيم. يك ماشين گشت از سمت راست آمد. خودم را پشت يك دكه قايم كردم. برادرم گفت نترس! گفتم ترس نيست. شايد هم باشد. اما نمي‌خواهم، نمي‌خواهم همين‌طوري برگردم توي سلول. گفت خيلي عجيب است. تو كه اين‌قدر كله‌شق نبودي. گفتم وقتي او را مي‌زدند او هم ناله مي‌كرد. گفت كي را مي‌گويي؟ ادامه دادم. اول عربده مي‌كشيد. بعد ناله كرد. بعد ناله ‌كرد. بعد از نفس ‌افتاد. ضجه ‌زد. من ‌گفتم ديگر تمام است. همه چيز را مي‌گويد. آن طرف شلاق به‌دست بالاي سرش ايستاده بود. مي‌گفت بگو. فحش مي‌داد. مي‌خنديد. تحقير مي‌كرد. خنده‌دار است. گاهي هم محبت مي‌كرد. دل مي‌سوزاند. مي‌گفت به‌خودت رحم كن. چه فايده؟ مي‌گفت من مي‌دانم تو اصلاً كاري نكرده‌اي. اما فحش نده. يك دقيقه حرف گوش كن! فحش نده! فحش نده! هوم م م… اما او مي‌داد. ول‌كن نبود. من كه آنها را مي‌ديدم مي‌فهميدم طرف مي‌خواهد به‌هركلكي شده وارد قلب او شود. يا با شلاق يا با محبت. فرقي نمي‌كند. مي‌خواهد برود يك جايي را در قلب او بگيرد و بنشيند. برادرم گفت مگر او چكار كرده بود كه اين‌قدر مي‌خورد و هيچي نمي‌گفت. سياسي بود؟ گفتم طرف هم به‌او همين را مي‌گفت. مي‌گفت ما مي‌دانيم كاره‌یي نيستي. گردن‌كلفت‌تر از تو آمدند چند تا شلاق خوردند و رفتند. ولي تو داري غد‌بازي در مي‌آوري. گردن كلفتي مي‌كني. من كه مي‌ديدم مي‌دانستم گردن‌كلفتي نيست. طرف افتاده بود روي زمين. تمام سر و صورتش خونين بود. چند بار زد زير گريه. كف راهرو خيس شده بود. شايد هم خودش را خيس كرده بود. رمق نداشت نفس بكشد. چي چي گردن‌كلفتي؟ دلت خوش است. توي خيابان دستگيرش كرده بودند. طرف مي‌خواست برود توي قلبش لانه كند و او نمي‌گذاشت. با هر شلاق كه مي‌خورد يك قفلي مي‌زد روي قلبش. دمدمه‌هاي صبح وقتي به‌او نگاه مي‌كردم يك لاشه مي‌ديدم. داغان بود. حتي ديگر ضجه هم نمي‌زد. ولي تمام بدنش پر از قفل بود. ديگر شلاق به‌بدنش نمي‌خورد...
برادرم دستم را ول كرد. رفت زير شيرواني يك مغازه ايستاد. به‌جمعيتي كه در خيابان رفت و آمد مي‌كرد نگاه كرد. گفت و تو از او ياد گرفتي. گفتم نه، يعني نمي‌دانم، يعني آره. بعد پوزخند زدم. گفتم اختيار دلمان را كه داريم! پرسيدم نداريم؟ گفت چرا. گفتم پس توي قلب من جايي براي كسي كه شلاق به‌دست با آدم حرف می‌زند نيست. مثل چيز تازه‌یي كشف كرده باشد پرسيد مي‌داني اگر او به‌قلب آدم وارد شود چه مي‌شود؟ گفتم نه. گفت ديگر نيازي ندارد شلاق بزند. بدون شلاق هم هرچه بگويد آدم مي‌كند. گفتم يعني… نمي‌خواستم ادامه دهم. رنگ برادرم پريده و لبهايش مي‌لرزيد. بي‌اختيار چند بار گفت«نه». و من ديگر نمي‌ترسيدم…
گفتم مي‌خواهي برويم شناسنامه‌مان را از صاحب مسافرخانه بگيريم؟ شانه‌هايش را انداخت بالا.
زديم زير خنده و رفتيم توي خيابان شلوغ ديگري.
شناسنامه مي‌خواستيم چه كنيم؟


12دي84

۸/۰۵/۱۳۸۸

شبهاي پارس‌آباد




از مجموعه قصة خروب
از خير شهر رفتن گذشتم و همان طور كه آدرس گرفته بودم به‌سمتي راه افتادم كه صداي پارس سگها مي‌آمد. هر چه به‌گود نزديكتر مي‌شدم، نور چراغ زنبوريها علاوه بر صداي پارس سگها واضحتر مي‌شد. به‌اولين آلونك كه رسيدم ايستادم. حالا كجا بروم؟ بقچه‌ام را زمين گذاشتم و به‌صداي گريهٌ بچهٌ شيرخواره‌اي كه از آن بلند بود، گوش دادم. زني جيغ و ويغ مي‌كرد و چيزهايي مي‌گفت. لابد مادرش بود. ترسيدم در بزنم. دو تا آلونك رفتم آن طرفتر. با سنگ به‌در حلبي آن كوبيدم. صداي پارس سگها براي يك لحظه قطع شد. هنوز داشتم اين پا و آن پا مي‌كردم كه پير زني در را باز كرد. خميده بود و زانوهايش را با كف دستهايش گرفته بود. با من و من گفتم: « سلام ننه! من غريبم جايي ندارم …». دستش را روي پيشانيش گذاشت و گفت: « حسن آقا شماييد؟». خوشحال شدم كه سكته نكرد. گفتم: «نه ننه! من حسن آقا نيستم. غريبم. اين جا گم شده‌م گفتم شايد شما يه جايي داشته باشيد تا فراد سر كنم».



همان طور كه با يك دست ديگرش زانويش را گرفته بود نگاهم كرد و با احترام گفت: «بفرمايين! بفرمايين! مي‌دونستم مي‌آيين حسن آقا». من هم دستپاچه شدم. گفتم: «مي‌بخشيد اين وقت شب مزاحم شدم». سعي كرد مقداري قد راست كند. راه را باز كرد و گفت: ‌«اختيار دارين!‌ اختيار دارين! من از سر عصري منتظرتون بودم». ديدم اگر ديرتر بفهمد كه عوضي گرفته ممكن است داد و بيداد راه بيندازد. گفتم: «من كارگر همين شركت بالاي گود شما هستم. امشب جا نداشتم راه رو هم گم كردم اومدم اين جا». اصلاً انگار حرفم رانشنيد. دوباره با اصرار تعارف كرد و گفت كه خبر داشته كه به‌سراغش مي‌روم. مانده بودم چه كنم؟ راه را باز كرد و من بي اختيار يك راست رفتم توي آلونك. قبل از اين كه در را ببندد به‌كوچه نگاه كرد و پرسيد: «پس گلي كو؟». گفتم: «گلي؟». گفت: «آره فرستادمش سر جاده كه هر وقت اومدين راهر گم نكني». سمتي را نشان دادم و گفتم از آن طرف آمده‌ و كسي را نديده‌ام. كفشم را همان دم در كندم. بقچه‌ام را هم گذاشتم كنارش و زل زدم به‌در و ديوار. چراغ زنبوري از نفس افتاده بود و فس فس مي‌كرد. دنبال بهانه‌اي مي‌گشتم كه پير زن بالاي اتاق را نشانم داد و گفت: «خونهٌ خودته …». چشمش افتاد به‌انگشت شصت پايم كه از جورابم زده بود بيرون. به‌آن خيره شد و با هراس گفت: « شما رو شاه پري خانوم فرستاده؟». شاه پري خانم كي بود؟ خواستم چيزي بگويم كه ادامه داد: « از عصري منتظرت بودم. شاه پري خانوم خبرت رو دادن و گفتن تشريف مي‌آري». گيج گيج بودم. رفتم نشستم و پير زن رفت كنار چراغ زنبوري روي تشكچه‌اش نشست و گفت: « شما از پيش مرتضاي ما مي‌آيين؟». گفتم «نه» و نشستم. پير زن اصلاً گوش نداد چه گفته‌ام: « خب به‌اين مرتضي بگو خير از جوونيت نبيني ننه! آخه تو نميگي يه ننه‌اي دارم كه پيره، كوره، زمين‌گيره، چشم‌انتظاره …». گفتم:‌ «ننه من مرتضي رو نمي‌شناسم. خودم غريبم». پير زن ادامه داد: « اقلاً يه نامه‌اي، يه خبري، دوازده ساله گذاشته‌اي رفته‌اي خدا خيرت بده مگه تنها تو رو بردن جبهه؟ اين همه جوون رفته، اونام براي ننه‌شون يه نامه‌اي نمي‌نويسن؟». مگر نمي‌دانست چند سال است جنگ تمام شده است؟ چين و چروكهاي صورت پير زن به‌شكل عجيبي در آمده بود. نتوانستم به‌آن نگاه كنم. الكي به‌در و ديواري كه نيمه تاريك بود نگاه كردم. چشمم به‌سيخي كه از سقف آويزان بود افتاد. بلند شدم و چراغ زنبوري را برداشتم. چند تلمبه‌زدم و گفتم: « ننه چرا چراغو آويزون نمي‌كني؟». چراغ را آويزان كردم. گفت: «خدا خيرت بده‌… ولي مي‌دونستم مرتضي همين جوري ولم نمي‌كنه. شاه پري خانوم هميشه ميگه مرتضي ننه‌اش رو بي‌خبر نمي‌ذاره …». طاقت نياوردم و گفتم: «ننه شاه پري خانوم كيه؟». هراسان به‌در و ديوار نگاه كرد و گفت: «يواش!». ترسيدم كه نكند كسي پشت پردهٌ وسط اتاق باشد. به‌جاي نامعلومي اشاره كرد و گفت: «همسايه‌ها مي‌شنفن بازم مسخره‌م مي‌كنن». يواش يواش داشت ترس برم مي‌داشت. صداي پچ پچ چند زن را از پشت پردهٌ آويزان وسط اتاق مي‌شنيدم. پرسيدم: «كسي اون پشته؟». پير زن با تعجب گفت: «نه! عصري شاه پري خانوم و خدمه‌ش رفتن، ديگه اون جا نيستن». بعد به‌زحمت بلند شد و پرده را كنار زد. پشت پرده منقلي بود با يك كتري دود‌‌زده بر روي خاكسترهايش. پير زن احساس پيروزي كرد. منقل را جلو كشيد و گفت: « عصري شاه پري خانوم اومده بود خبر اومدنت رو بده، بعدش رفت». خيلي دلم مي‌خواست حرف را عوض كنم. هر چه بيشتر مي‌گفت ترسم بيشتر مي‌شد. منقل را جلو كشيدم و براي خودم چاي ريختم. چاي داغ بود و چسبيد. دلم از لرز افتاد. پرسيدم: « ننه! تنهايي؟». به‌ديوار تكيه داد. ليواني چاي براي خودش ريخت و نفسي تازه كرد و گفت: «نه ننه!‌گلي هم هست». خواستم بپرسم گلي كيست؟ كه ادامه داد: « دختر تاجيه». خواستم بپرسم تاجي كيست كه باز مهلت نداد: « تاجي دخترمه، خواهر مرتضاس». علي‌الحساب از شرّ شاه پري خانم راحت شده بودم. گفتم: «همين دو تا بچه رو داري؟». چشمهايش را بست و انگار خوابش برد. همان طور چشم بسته شروع كرد: «دوازده سال پيش كه مرتضي رفت جبهه و ديگه برنگشت. الانم سه ساله تاجي با رحيم آقا رفته دبي كار. گلي هم الانه پنج سالشه كه پيش منه». كار؟ كار چي؟ « هي‌ي‌ي‌ي! چه مي‌دونم! هر چي بهش گفتم تاجي جون حرف ننه‌ات رو گوش بده ، اين مرتيكه كيه كه تو پيدا كرده‌ي؟ من چند ساله دارم كنار خيابونا روي تشكچه مي‌شينم. روزي هزار جور آدم مي‌بينم. آدم خودمو مي‌شناسم. از سيبيل‌هاي اين رحيم آقا مي‌ترسم. چشاش يه جوري آدمو مي‌پاد. گوش نكرد كه نكرد. پاشو كرد توي يه كفش كه ديگه از كلفتي خسته شده‌م. ميريم دبي كار و تابستونا برمي‌گرديم. نشد كه نشد. بعدشم رفت كه رفت. رفت مثلاً تابستونا برگرده. اما رفت كه رفت. مي‌دونستم ديگه برنمي‌گرده». صداي عوعو سگها از نزديك به‌گوش مي‌رسيد. چند تا بودند؟ نتوانستم تشخيص بدهم. گفتم: «ننه اين سگا هرشب همين جوري پارس مي‌كنن؟». چشمهايش گشاد شد. با دستمالي كه از زير تشكچه‌اش در آورد آب چشمهايش را پاك كرد و پوزخند زد: «بي‌خودي كه به‌اين جا نميگن پارس‌آباد. از در و ديوار سگ مي‌ريزه. هر شب بدتر از اينه. اما يه چيزي برات تعريف كنم تو رو به‌خون گلوي علي‌اصغر پيش خودت بمونه‌ها». بعد برايم تعريف كرد كه نبايد از صداي پارس سگها بترسم. بيشتر آنها سگ نيستند. خدمه‌هاي شاه پري خانم هستند كه پيغامهاي او را مي‌آورند. شاه پري خانم دختر شاه پريان است و با آن همه خدم و حشم نمي‌تواند همين جوري راه بيفتد بيايد توي اين خراب شده. بعد يك دفعه ياد چيزي افتاد. ترس برش داشت. آستينم را گرفت و گفت: «گلي چرا اين قدر دير كرد؟». صداي پارس سه چهار سگ از پشت ديوار قطع نمي‌شد. پير زن بلند شد و رفت به‌طرف در. وردي زير لب خواند و در را باز كرد. بعد «كوف‌ف‌ف» كرد به‌سگها. صدايشان قطع شد. در را بست و برگشت توي اتاق. نشست روي تشكچه‌اش. به‌ديوار تكيه داد. رنگش پريده بود. يك چشمش را باز كرد و گفت: «خدمهٌ شاه پري خانوم بودن، مي‌خواستن ببينن شما اومده‌ين يا نه؟». باز هم از پشت پرده صداي پچ پچ چند زن را شنيدم. اين بار مهلت ندادم و خودم پرده را كنار زدم. پير زن بدون اين كه حركتي كند ادامه داد: «كسي نيس، شاه پري خانوم خدمه‌شو فرستاده بود كه اگه نيومده باشين خودش بياد سراغتون». گفتم: «الان كجاس؟». پير زن گفت: «من چه مي‌دونم، به‌من كه نميگه، فقط شباي چهارشنبه‌با خدمه‌ش مياد سراغ من». پشت پرده كسي نبود. داغ شده بودم. گفتم: «الان كجاس؟». گوش به‌حرفم نداد. گفت: «وقتي مياد ميره پشت پرده مي‌شينه. از همون جا با هم حرف مي‌زنيم». باز هم صداي پچ پچ چند زن از پشت پرده بلند شد. دوباره پرده را بالا زدم. اين بار پير زن از جا پريد و دستم را گرفت: «چند بار به‌ات بگم اون جا كسي نيس؟». گفتم: «ولي من خودم صداي پچ پچ شون رو شنيدم». گفت: «‌نه! اونا نيستن. تازه تو حق نداري بي‌اجازه پرده رو پس بزني. شاه پري خانوم عصباني ميشه». گفتم:‌ «‌براي چي عصباني ميشه؟ راس ميگه اين جور پچ پچ نكنه». پير زن نرم شد. با دلسوزي گفت: «منم اون اولها يه دفعه همين كار رو كردم شاه پري خانوم كفشاشو در آورده بود و من يه دفعه چشمم افتاد به‌سُمهاش. شاه پري خانوم خيلي عصباني شد و رفت يه ماه قهر كرد». همين را كه گفت يك دفعه شروع كرد به‌لرز. دستپاچه شدم. دستش را گرفتم. فايده نداشت. چهار ستون بدنش مي‌لرزيد. تكانش دادم. داد زدم: «ننه!‌ننه!‌چت شد؟ چي شد؟». ولي او هم چنان مي‌لرزيد. صداي سگها دوباره بلند شده بود. از صداي پارسشان معلوم بود همين پشت ديوار هستند. پير زن نقش زمين مي‌لرزيد. اگر همسايه‌اي همان موقع سر مي‌رسيد چه فكر و خيالي مي‌كرد؟ عجب غلطي كردم پرده را پس زدم. بي‌خودي خيالاتي شده بودم. يعني يك جوري مي‌شد كه از اين خانه بتوانم نجات پيدا كنم؟ بالاي سرش زانو زدم و گفتم: « ننه! خدمه‌هاي شاه پري خانوم اومدن كارت دارن». چند بار گفت كو؟ كو؟ مانده بودم چه بگويم. به‌صداي پارس سگها اشاره كردم و گفتم: «اون جا هستن، پشت ديوار». بعد ازچند سكسكه دهانش باز و بسته شد. كف سفيدي را كه از دهانش بيرون زده بود با دست پاك كرد. بلند شد و شروع كرد به‌ ورد خواندن. در را باز كرد و «كوف‌ف‌ف» كرد. صداي پارس سگها قطع شد و من صداي پچ‌پچ چند زن را از پشت پرده شنيدم. پير زن برگشت. اين بار طور ديگري نگاهم مي‌كرد. گفت: «شاه پري خانوم كارت داره». مي‌خواستم سكته كنم. هر كاري كردم دهانم را باز كنم نشد. پير زن ادامه داد: «خدمه‌شو فرستاده بود بهت بگم سر جاده منتظرته». صداي پارس سگها از زمين و آسمان به‌گوش مي‌رسيد. يك دفعه از جا پريدم و بقچه‌ام را برداشتم و از در زدم بيرون. از اولين پيچ كه گذشتم به‌سر جاده رسيدم. در ميان انبوهي سگ محاصره شدم كه پارس كنان دختر بچه‌اي را در ميان گرفته بودند. دخترك چمباتمه زده چنان خودش را مچاله كرده بود كه گويي چيزي را در آغوش مي‌فشرد. سگ سياهي داشت پيراهنش را مي‌دريد.

دي78


۷/۳۰/۱۳۸۸

احساسي دوگانه، يك هشدار و يك درس از اشرفيان


آزادي 36گروگان مجاهد خلق كه بعد از 72روز نبردي پر حرارت كه جهاني را برآشفت احساسهاي متفاوتي را در من به وجود آورده است. احساسي دوگانه كه در گام اول بسيار آزار دهنده است.
به يكي از آنها مي پردازم.
ديشب فكر مي كردم نبوغ زيادي نمي خواهد كه كشف كنيم بعد از آزادي 36گروگان مجاهد قضيه تمام نيست. و رژيم دست از توطئه برنمي دارد. تجربه نشان داده است كه بعد از هرپيروزي بايد منتظر زهر ريختن دشمن و پاتك جديدش باشيم. از همين نقطه ما كه تجربه چند دهه چنگ در چنگ شدن با آخوندها را داريم دچار نگراني و دلشوره مي شويم.چيزي كه خودش يك نوع آماده باش است براي شروع رزم بعدي.



بنابراين اگر در كليات غرق نشويم و بخواهيم دو كلمه حرف مشخص بزنيم بايد حدس بزنيم دشمن از كدام جبهه حمله مي كند. طبعاً جوانب و جبهه هاي مختلفي وجود دارد كه به يكي از آنها اشاره مي كنم. و مي خواهم در مورد هشدار بدهم.
تجربيات قبلي نشان داده كه يكي از پهنه هاي كينه كشي آخوندها زندانها هستند. زندانيان سياسي مظلومي كه هركدامشان چند سال است در زير شديدترين شكنجه هاي جسمي و روحي قرار دارند و در برابر دژخيمان زانو نزده اند. آنها بي ترديد از شريف ترين مردمان روزگار خود هستند. و چون اسيرند مورد تهديد هميشگي دشمن قرار دارند. دشمني زخم خورده كه در ناجوانمردي دست همه سفاكان را از پشت بسته. نمونه هاي گذشته نشان داده است كه آخوندها تلافي هر شكستشان را سر اين قهرمانان در زنجير در مي آورند.
نمونه هاي به شهادت رساندن زندانيان را هم كه به كرات داريم. از حجت زماني گرفته تا ولي الله فيض و اكبر محمدي و عبدالرضا رجبي و امير حسين حشمت ساران و ديگران و ديگران...
حالا من دلم به شدت شور زندانيان سياسي را مي زند. و مي خواهم نسبت به وضعيت آنان هشدار بدهم. در همين چند روزه خبر دستگيريها و تشديد فشارها به خانواده هاي سياسي منتشر شده است. و اين نشان مي دهد كه ما بايد هشيار باشيم! يعني هرچه از دستمان برمي آيد بكنيم. به سازمانهاي حقوق بشري خبر بدهيم. بسيجي راه بيندازيم تا دست رژيم بسته شود از اين كه اسيرانمان را قرباني كينه كشي خود كند.
در همين راستا به وجه دوم آزادي 36گروگان مي رسم كه آرام بخش است.
آنها جلو چشمان همه ما 72روز جانانه مقاومت كردند. در تاريخ معاصر مقاومت من حداقل مانندش را نشنيده و نخوانده ام. اين مقاومت به قدري درخشان است كه حتي بريده مزدوراني را كه مرزهاي خيانت در نورديده بودند به اعتراف وادار كرد. و صحبت از «تعادل قوا»ي جديد به نفع مجاهدين در سطح منطقه كردند. هرچند حاسدان و رندان با سكوت رقت انگيز خودشان بيشتر از هر وقت ديگر حقارت خود را به نمايش گذاشتند اما تلالو حماسه اي كه اين 36قهرمان پاكباز آفريدند براي همه ما حاوي درسهاي بزرگي است. از آنها مي توان الهام گرفت و اولين درس اين است كه آري و آري و هزار بار آري مي شود قيصر را هم از اسب به زير كشيد به شرط آن كه حاضر به پرداخت بهايش باشيم.
با اين نورافكن قوي به تهديدي كه در مورد احتمال انتقامگيري رژيم از اسيرانمان دارند پرتوي بيندازيم.
با اين نگاه درمي يابم نه فقط زندانيان سياسي كه يك ملتي گروگان كينه كشي آخوندها هستند. و رژيم هرچقدر كينه كشي كند و دد منشي نشان دهد باز هم سرنوشتي جز شكست ندارد. مردمي عزم كرده اند كه آزاد زندگي كنند. و وقتي اين عزم خدشه ناپذير باشد، كه هست، بر زنجيرهاست كه گسسته شوند. هيچ قدرتي نمي تواند مانع شود. اين را 36برادر قهرمانم در اشرف به عنوان تازه ترين تجربه ما اثبات كردند. پس برماست كه براي حفظ سلامت، امنيت و آزادي اسيرانمان در زندانها و شكنجه گاههاي آخوندي مصمم تر از هروقت ديگر به ميدان رويم. آنها در صحنه هستند و ما در هركجا كه هستيم مي توانيم كاري برايشان بكنيم. مي توانيم فريادشان باشيم. و مي توانيم در گوشهاي كر جهاني پر از ديوان و ددان فرو كنيم كه ما هيچ چيز جز آزادي نمي خواهيم و براي به دست آوردن آن حاضر به دادن هربهايي هستيم.
پس اي دشمن آزادي! بجنگ تا بجنگيم! ما از اشرف و اين 36قهرمان پيروز نبرد آموخته ايم كه با دست خالي هم مي توان در برابر آن همه بربريت عريان و توطئه پنهان ايستادگي كرد. به همين دليل شايسته آزادي هستيم.

۷/۲۸/۱۳۸۸

سردار «جسم ناقابل» و قضيه آبروي امام

چند روز پيش پاسدار نورعلي شوشتري در جريان يك عمليات انتحاري كشته شد. در اخبار آمده است كه او بارها به همكاران خود گفته بود كه «آرزو دارم جسم ناقابلم را فداي نظام بكنم».
از عكسهاي او برمي آيد كه ايشان اصلا معناي «ناقابل» را هم نمي فهميده است. عكسها نشان مي دهند كه «جسم» ايشان چندان هم ناقابل نبوده است. شايد هم به آن يكي سردار، فيروزآبادي، نگاه مي كرده كه در رقابتي پيروزمند با «خرس» در طول و عرض به طور مساوي رشد كرده است. ولي مهم نيست. اين نافهمي تنها منحصر به درك ابعاد جسم خودشان نبوده است. خيلي چيزهاي ديگر هم نمي فهميده كه اگر مي فهميد به اين مدارج پاسداري صعود نمي كرد. شرط رسيدن به اين مدارج نافهمي مطلق است كه ذيلا ما يك نمونه اش را ذكر مي كنيم.



خبرگزاري فارس كه متعلق به همگنان پاسدار شوشتري است در ذكر مصيبت از دست دادن او از جمله نوشته است: « با وقوع عمليات مرصاد وي به توصيه مقام معظم رهبري مسئوليت اين عمليات غرور آفرين را بر عهده گرفت و به نقل از شهيد صياد شيرازي فرماندهي خوبي از خود به نمايش گذاشت تا جايي كه در تماس مرحوم حاج سيد احمد خميني با وي و ابلاغ گزارش پيشرفت عمليات توسط آن مرحوم به امام خميني (ره)، حضرت امام خطاب به سردار شوشتري مي فرمايند: "در اين دنيا كه نمي توانم كاري بكنم. اگر آبرويي داشته باشم در آن دنيا قطعاً شما را شفاعت خواهم كرد».
دقت در اين چند خط بسياري از خصوصيات او را روشن مي كند. ايشان در عمليات فروغ جاويدان ور دست صياد شيرازي قصاب معروف و معدوم بوده است. ايشان رابط ميدان با گرگ زاده خميني بوده و اخبار را مستقيما به او و خميني مي رسانده است.
همچنان كه مي دانيم در اين عمليات نزديك به 1300مجاهد به شهادت رسيدند. و همان طور كه از اسناد و عكسهاي منتشر شده برمي آيد رذالت و قساوت پاسداران در برخورد با مجاهدين غير قابل توصيف است. عكسهاي منتشر شده، كه فقط گوشه اي از كل حقايق را نشان مي دهند، روشن مي كنند كه امثال شوشتري تنها دستشان به خون 1300 مجاهد آلوده نبوده است. آنها از شليك آرپي جي به نقاط حساس زنان شهيد و آويزان كردن اجسادشان از درختها و صخره ها نيز دريغ و ابا نكردند. شاهدان صحنه گزارشهاي تكان دهنده اي از مشاهدات خودشان را نوشته يا نقل كرده اند. و صد البته كه سردار شوشتري در همه اين جنايتها نقش فرماندهي داشته است. يك پاسدار معمولي هم نبوده است. براي همين هم به صورت كاملا چشم گيري مورد تشويق خميني قرار گرفته است.
اما من شك دارم كه سردار شوشتري معناي حرف امامش را درست و حسابي فهم كرده باشد. يكبار ديگر ببينيم جمله دجال مدفون جماران چيست؟ « در اين دنيا كه نمي توانم كاري بكنم. اگر آبرويي داشته باشم در آن دنيا قطعاً شما را شفاعت خواهم كرد»
معناي نهفته در حرف دجال كه صدها تن مثل شوشتري به چشمه مي برد و تشنه برمي گرداند اين است كه رفته اي به ميدان، در قتل 1300مجاهد شركت مستقيم داشته اي، با اجساد زنان و مردان مجاهد هم آن گونه رفتار كرده اي، و حتما خيلي كارهاي ديگر هم كرده اي كه هنوز لو نرفته است، اما من «« در اين دنيا كه نمي توانم كاري بكنم» يعني خلاصه رويت زياد نشود و انتظاري نداشته باش! مي ماند آن دنيا! « اگر آبرويي داشته باشم در آن دنيا قطعاً شما را شفاعت خواهم كرد» يعني حتي در آن دنيا هم «شفاعت» از سردار شوشتري مشروط به داشتن «آبروي امام» است. و حتما مي دانيم كه خميني آبرويش را هم با پذيرش آتش بس معامله كرده بود. يعني بي جهت وقت تلف نكنيم، چه قبل و چه بعد از آتش بس اصلا آبرويي نداشت كه بعد بتواند شفاعت سردارش را بكند. يعني اين دنيا كه هيچ، حضرت امام اجر سردار شوشتري در آن دنيا را هم حواله به يك چيز ناداشته كرده است. خلاصه تف هم كف دست اين سردار آدم كش و جاني خود نگذاشته است. و اين را مي گويند رندي و دجاليت با مارك انحصاري امام خميني. محصولي كه قبل و بعد از او هيچ كس توان توليد نوع مشابهش را نداشت.
با اين حساب من حق دارم كه شك كنم شوشتري حرف امامش را نفهميده؟ تا آن جا كه به شناخت «گله»اي پاسداران مربوط مي شود بعيد مي دانم كسي از آنها فهم و شعور اين مسائل را داشته باشد.



۷/۱۹/۱۳۸۸

من تكرار مبارك نام «توانستن»م




به 36مجاهد
كه توانايي سترگ انسان را اثبات كردند

من تكرار مبارك نام «توانستن»م
وقتي كه سجده مي كنم
به زيباييهاي تو,
و مي نويسم
نامت را بر سردر خانه ام.

من آيه ام,
يا سوره,
يا كتاب,
پر از سكوت, پر از حرف, پر از پيام
يا كه نمي دانم...
شايد كبوتري باشم بازگشته از درياهاي دور
با برگكي سبز, برلب.
يا كه شايد
بعض گرسنه اي... يا گرسنة بغضي
وقتي كه برسفره طعام
مي نوشم جرعه جرعه
از زيباييهاي دوست داشتن.




من تواناترينم
زيرا كه توانايم به مردن
در لحظه اي كه زيباترين زندگان را
در پيش رو دارم.
و حس مي كنم مبارك است
با تو شريك شدن
در زندگي و مرگ
و اشگ و لبخند
هنگام كه در سفرهاي پررنج
حرام كردم لقمه بي بهاي حسرت را.
من را بپذيريد
با آهها و اشكهايم
و زخمها و لبخندهايم
من نام ظفرمند صبح كلام را در آستين دارم
مژدة آن كس كه در خوابهايتان
روشن تر از پيروزي است


19مهر88


۷/۱۶/۱۳۸۸

پائيزانة سفر



براي تلاشهاي قدر ناشناختة خواهر مريم

رودي از معناي سفر
با تكه هاي تن
و پر از پاره هاي روح
جاري در رگهاي آبي ابر...

چه بوده اي؟
چه بوده اي زير اين گنبد مرمرين
كه مينايش را از سفره هاي آب آورده اند
و چيستي؟
وقتي كه عبور مي كني
با قايقي از كاغذ و اشك و رؤيا
در مه صبحگاهي خيال...




فصل پيش رو
با كدام دغدغة ناباورانه
رنگ خورده است كه اين چنين
كاهلانه به سر وقت قمريها رفته است؟

مرا اي جادوي پائيزي رنگها
از اين ملال روزها
و تشويش لحظه هاي بي رنگ
به ديدار پرندگاني ببر
كه آواز تشنگي شان را
با دهاني خونين خوانده اند.

هرذره ات زنده در دقيقه اي دور
هر تار ريشه ات
افشان در خاكي كهن,
و هر شاخه ات
رو به روي صبحي سرد
با ادامه اي در آواز چكاوك
تا فردايي نشسته در خانة پائيزي انتظار.

معناي سفري!
هربار,
برآمده از نازكاي حسي گنگ
و گمشده در خنكاي خوابي تابستاني تمام شده.

اول مهر88



۷/۱۴/۱۳۸۸

«تير و تبر» «بر تن بي سپر» يا «بساط ِ دلگشا» بر ساحل آرامش؟



چرا اين روزها دائما با خودم تكرار مي كنم: «آی آدمها!»؟
داستان اشرف و بخصوص ادامة آن و به طور خاص تر ربودن 36گروگان و اعتصاب خشك آنان تمام ساعاتم را پر كرده است و مرا به ياد نيما مي اندازد و زمزمه مي كنم: «آي آدمها!»
اما داستان آنان كه به گروگان گرفته شده اند و الان بيش از دو ماه از اعتصاب غذايشان مي گذرد داستان «يك نفر»ي نيست كه «در آب دارد می‌کند بيهوده جان ، قربان». و كسي فريادش را نمي شنود. يا كه باورش نمي كنند. پايداري اين عده، قربان كردن بيهوده جان نيست و براي همين هم هست كه شگفتي عالمي را برانگيخته.




جرياني است زلال به موازات رودي متعفن. در روزگاري كه «محبت افسانه» شده است. يك عده برخاسته اند تا عليه هرچه ابتذال است و تحقير انسانيت، چيزي را ارزش گذاري كنند كه بي بها به دست نمي آيد. در اين مسير راهي گشوده مي شود و چيزي به اثبات مي رسد كه پادزهر تمام نا باوري ها و بي اعتمادي هاست. عليه مسخ شدن و مسخ كردن انسانها با سوءاستفاده از عزيزترين واژه هاست.
اگر قبول داريم كه خميني و ساير آخوندهاي حاكم با خيانت به عواطف همه, حتي پيروان خود، دوزخي از بي اعتمادي و بي فرهنگي براي همه ما به وجود آورده اند؛ پس بايد بپذيريم كه كار اشرفيان احياي همان ارزشهاي خيانت شده است. آنان انتخاب كرده اند كه شمع وجودشان قطره قطره و به صورتي جانكاه آب شود. تا ما، همة ما، سايه نشينان و يا آفتاب نشينان، چه آنان كه در خارج كشور هستيم و چه آنان كه در داخل ايران هستند ايمان بياوريم. ايمان بياوريم كه نه تنها بايد در برابر توطئه آخوندها ايستاد؛كه آن كس هم كه بايد بايستد خودمان هستيم و نه هيچ كس ديگر. آنها، بعد از دو ماه لب بستن بر طعام، با بدنهاي مجروحشان، با لبهاي خشك و چشمان اكنون كم سويشان به ما پيام مي دهند كه «در ساحل نشستن» را گناه بدانيم. دل بستن به «بساط دلگشا» را ضد ارزش بدانيم و در مقابله با آخوندها از كساني بياموزيم كه در تلاطم سهمگين امواج پنجه در پنجه توفان انداخته اند و با سرفرازي بهاي آزادگي خود را مي دهند. و آيا در جهاني كه ولع بي پايان براي يك ادامه يك زندگي تباه شده و بي سر و ته همه را فرا گرفته، اين كار احياي يك ارزش نيست؟ نه تنها احياي يك ارزش خيانت شده كه اثبات توانايي انسان براي رسيدن به آن چنان اوجي كه همة ما «آنم آرزوست».
البته جريان، مثل هميشة تاريخ، از عده اي اندك، ولي تن به تسليم نداده، شروع مي شود. راه خود به اندازه كافي دشوار است و اتفاقاً در اين مورد خاص از آن نمونه ها نيست كه «خود بگويدت كه چون بايد رفت». بايد هرقدمش را با ناخن و دندان بازشناخت و باز گشود. بهايش را هم از جان و مال و عزيزترين عزيزان داد. تازه نه يكبار كه ده بار هم به زمين خواهيم خورد. دست و صورتمان زخمي خواهد شد. و هنوز از جا برنخاسته بايد گوشمان به طعنه هاي تلخ و نفيرهايي كه جز وسوسة تسليم و ذلت نيستند عادت كند، و چشممان به «سايت»هايي كه جاي بلندگوهاي دشمن را گرفته اند باز شود كه ايهاالناس بشتابيد كه سرسختان دارند باز هم سرسختي مي كنند! يكي از همين حضرات پركينه و پر عقده, مجاهديني را كه در روزهاي پنجم و ششم مرداد در اشرف آن حماسة تاريخي را آفريدند «گلادياتور» ناميده بود. البته زهي رذالت!.
در برابر اين حقيران بايد گفت چقدر شريفانه است كه آدمي براي دفاع از حرمت آزادي همچون گلادياتورهاي همراه اسپارتاكوس به صليب كشيده شود، و چقدر ذليلانه است كه براي به در بردن جان حقيرش بر سفره گدايي در ظل مرحمت «ديدبان»ها دسته گل دريافت كند. اما به ياد داشته باشيد در فرداي پيروزي، و در برابر مردمي كه چشم به آزادي گشوده اند هيچ كس از كساني كه در گرماگرم نبرد پرچم تسليم را بلند كردند استقبال نخواهد كرد.
موضعگيري مواجب بگيران سفارتي اصلا جاي تعجبي ندارد. مأمور به وظيفه هستند تا به قهرمانان ملي يك مقاومت فحش بدهند يا با رذالت بيشتر ارزشهاي آنان را لوث كنند. وگرنه به چه درد مي خورند؟ مثال يك روز كارآيي توپچي تنها در مورد ما صادق نيست. همه همين وضعيت را دارند. سفارتها و شعبه هاي وزارت اطلاعات هم بذر پاشيده اند و پول بي حساب و كتاب خرج كرده اند براي چنين روزهايي. خائنان و درماندگان به طمع تكه استخواني كه به جلويشان پرت مي شوند پارس زيادي مي كنند. دم تكانهاي آنها بيشتر از اين كه به ما مربوط باشد به تشكرشان از «حاج آقا»هاي سفارت مربوط است.
اما بالاتر از اين، بالاخره وزارت اطلاعات چه بگويد؟ مگر حرفي غير از اين دارد كه گفته است و مگر كرداري مي تواند داشته باشد جز آن چه كه كرده؟
از اين منظر لجن پراكنيها و فرافكنيهاي خفيه نويسان و علني نويسهايي كه در دام عنكبوتي آخوندها گير كرده اند نه دردناك كه مقدار معتنابهي «مفرح ذات» است و ناگزير بر هر يك از آنان «شكري واجب».
اولين شكر اين است كه بفهميم چيزي كه اشرفيان در آن دو روز تاريخي خلق كردند چه بوده است؟ اين حماسه پرشور انساني به اندازه اي روشن و پر پيام است كه هر انساني را با ته مانده اي از شرف و غيرت هم كه شده به خروش در مي آورد.
و به راستي در اين جنگ مهيب كه دو طرف با تمام قوا به ميدان آمده اند چه چيز تعيين كننده است؟ هوچي بازيهاي يابوهاي نعل شده سفارتي؟ يا عربده كشيهاي واماندگان به تقصير؟ يا مقاومت شكوهمندي كه در بغداد و اشرف و واشينگتن و برلين و لندن و استكهلم توسط اعتصاب غذا كنندگان و حاميان مقاومت جريان دارد؟
و مهمتر اين كه به قول نيما «آن زمان كه تنگ مي بنديد بركمرهاتان كمربند» كدام صف را انتخاب مي كنيد؟ «تير و تبر» «بر تن بي سپر» را؟ يا باز هم به قول نيما: «بساط ِ دلگشا» را بر ساحل آرامش؟


۷/۱۰/۱۳۸۸

حدفاصل پرنده و آواز


حدفاصل پرنده و آواز
ديواري است از سيم خاردار
در اين سو مي توان اندوه را ديد
وقتي كه پرنده را تيرباران مي كنند
و در آن سو
مي شود شادي را شنيد
وقتي كه آواز پرمي كشد
و در لابه لاي آوازهاي ديگر گم مي شود.


7مهر88




باقیمانده مطلب .....