۷/۰۶/۱۳۹۰

فرزندم! من مادر كوشالي هستم! (در سالگرد مادر)


فرزندم!  من مادر كوشالي هستم

(تلخيص يك مصاحبة تلويزيوني)



يادآوري: يك سال از پرواز مادر گذشت. مادري كه شير بود و شير پرورد و خودش هم شيرانه جنگيد و شيرانه مرد.

هميشه وقتي مي ديدمش محو محبتهايش مي شدم. به قدري مهربان بود كه آدم فكر مي كرد از بچگي با او بزرگ شده است. بعد كه بيشتر با او حشر و نشر پيدا كردم ديدم اين مهرباني از بزرگي روح او است. او به راستي انساني بزرگ بود و من كه بسيار با او نشست و برخاست داشتم اين واقعيت را به صورت بسيار ملموسي احساس مي كردم.

مادر به واقع شير جنگنده اي بود كه قبل از هرچيز مبارزه و مجاهدت را انتخاب كرده بود. وقتي هم مي گويم انتخاب منظورم اين است كه روزمره دست در جيب مي كرد و بها را مي پرداخت. يك روز با فدا كردن چند عزيز دلبندش و يك بار در كنار فرزندان رزمنده اش در شهرها و كوهها و ارتش آزاديبخش و يك بار حاضر در پاريس و شهرهاي اروپا. مادر در هرجا كه جمعي از هموطنان بود و مقاومتي و اعتراضي  حضور داشت. لبخندش از آن هرآن كسي بود كه دلش براي مقاومت و فرزندان مجاهد و مبارزش مي تپيد. خانه اش خانه همه آنان بود كه دلي در گرو آزادي داشتند و آغوشش بر روي همه آناني باز بود كه دردي داشتند و جوياي محبتي بودند.

به هرحال يكي از روزهاي دشوار سال گذشته روزي بود كه به ما خبر دادند مادر در بيمارستان است و ما دانستيم كه كار از كار گذشته و دكترها گفتند كاري از دستشان برنمي آيد. روي تخت بيمارستان وقتي ديدمش همان جنگندگي بيداري را داشت. انگار نه انگار كه بيهوش است و هرگز هم به هوش نخواهد آمد. من هم اصلا دلم نمي خواست اين را باور كنم كه مادر ديگر صدايم نمي كند و از خاطراتش برايم نمي گويد. فقط چند لحظه طاقت آوردم به چهره اش نگاه كنم و از اتاقش زدم بيرون. بعد يكي دو سه روزي كار تمام شد. رفتيم خانه اش را جمع و جور كنيم. همه جاي خانه بوي او را داشت. يكي از سخت ترين كارهايي بود كه طي سالهاي اخير كرده ام. به هرحال يادش به خير. كه نه تنها مادر كه آموزگار خوبي بود.

همچنين در سال 1382 مصاحبه اي داشتم با مادر كوشالي كه در دو برنامه تلويزيوني پخش شد. پارسال آن مصاحبه را خلاصه و مدون و منتشر كردم كه در زير مي خوانيدش. حرفهاي مادري است كه هميشه در قلب ما زنده خواهد بود.
 

به نام خدا، به نام آزادي، به نام مردم ايران ، به نام ارتش آزاديبخش، فرزندم!  من مادر كوشالي هستم. چهار پسرم را از دست داده‌ام. يكي هم عروسم به نام عصمت شريعتي. و يكي هم منوچهر بزرگ بشر كه پسر خواهرم بود.

 اولين پسرم علا بود. من از طريق اين پسرم با سازمان آشنا شدم . خودم هيچ آشنايي با سازمان نداشتم. اين پسر وقتي اولين بار به دانشگاه تهران رفت با سازمان آشنا شد. يك سالي طول نكشيد كه او را از دانشگاه اخراج كردند. بعد آمد رفت در دانشگاه عالي ورزش. او با اخلاق بسيار خوبي كه داشت با من حرف مي زد. شبها با من صحبت مي كرد. در رابطه با سازمان حرف مي زد. براي اولين بار اين علا بود كه از بچه ها و  از مسعود صحبت كرد. او من را با سازمان آشنا كرد، بعد مسئولم شد و من خيلي خوشحال شده بودم. ولي علا تنها پسرم نبود، دوستم بود، رفيقم بود، همدمم  بود ، مونسم بود، همه چيزم بود من خودم را آماده كردم براي اين كه راهش را انتخاب كنم، خودش هم مسئولم شد. چيزهايي هم كه گفته است هنوز در ذهنم است. هنوز هم بعد از اين  همه سال دارم با بچه هاي مجاهدم زندگي مي كنم. با آنها هستم، كار مي كنم، حرفهاي علا توي مغزم است.

من آن زمان در تعجب بودم كه چطور شد؟ در رشته قبلي اش با معدل خوب قبول شد ؟  بعد رفت توي تيم فوتبال كه باز هم برايم تعجب آور بود. همه اش توي فكرش بودم. سالهاي بعد فهميدم كه چرا از اين دانشگاه به اين دانشگاه رفته و چرا به اين تيم هاي فوتبال رفته است.  او مدتي در تيم دارايي بود. بعد رفت تيم سپيد رود در رشت. ...

در سالهاي 56ـ57 فعاليتهاي بسيار گسترده اي داشت. در لاهيجان همه مي دانستند او فعال است. حتي مرتجعان هم مي دانستند. او در راهپيماييها شركت مي كرد. ما هم با او بوديم. با ساواكيها درگير مي شد. چند بار ساواك ريخت توي خانه ما. يكبار صبح زود بود. از در و ديوار ريختند توي خانه. تا گفتم چه خبر است مرا كوباندند به ديوار. چادرم از سرم افتاد. با قنداق تفنگ زدند به پهلويم. مي خواستند خفه ام كنند. بعد رفتند. مدتي بعد علا برگشت. گفت مامان خيلي خوب كاري كردي مقاومت كردي.

من با بچه هايم در راهپيمايي شركت مي كردم. ده نفر، ده نفر مردم را مي آورديم توي خانه مان غذا مي داديم كمك مي كرديم اين ها را اين دزدان انقلاب هم مي دانند. من را مي شناسند. بچه هاي من را مي شناسند. راستي خودشان كجا بودند؟

بعد از اين كه اين خميني ضحاك آمد بچه ها نتوانستند مدت زيادي كار كنند. همه اش به زد و خورد گذشت. علا و ساير بچه هايم از اول با سازمان بودند. فالانژها مي آمدند و مي زدند و مي بردند. ولي همان موقع هم علا احترام زيادي حتي بين مرتجعان داشت. به او چيزي نمي گفتند. بعد از انقلاب مقدار زيادي اسلحه در ميان مردم پخش شده بود. يكبار چون مي دانستند كه مردم علا را خيلي دوست دارند او  را خواستند كه به مردم بگوييد اسلحه را به مسجد بدهند .

علا خيلي با مردم مي جوشيد. بيشتر وقتها به كوره پزخانه ها مي رفت. با كارگران بود. به روستاها مي رفت. با مادران ميليشيا رفت و آمد مي كرد.  خانه اين مي رفت، خانه آن مي رفت سر مي زد و محبوبيت زيادي نزد مردم داشت.

در جريان انتخابات مجلس، او كانديداي سازمان بود. يك روز آمد در مسجد جامع لاهيجان سخنراني كرد. من خودم هم همان جا بودم. آن جا رو به جمعيت فرياد زد : مردم من يك مجاهد خلقم! مي خواهيد رأي بدهيد يا ندهيد. عده اي آمدند فرياد زدند و دست خودشان را بريدند گفت علا با خون خودمان به تو راي مي دهيم و دادند. راي خيلي زيادي آورد. مردم در چهارده ، رودبنه،  پاشاكي همه به او رأي دادند. ولي خميني نخواست كه از مجاهدين كسي به مجلس برود. خودتان كه بهتر مي دانيد.



بعد از 30خرداد و عهدي كه با علا بستم

بعد از 30خرداد من ديگر از بچه ها خبر نداشتم. مخفي بودم. حكم دستگيري من را داده بودند. من هم با بچه ها در خانه هاي تيمي كار مي كردم. در خيابانها با بچه ها كار مي كردم. در ماشينها با بچه ها كار مي كردم. خودم يك طرف مخفي شدم، بچه هايم يك طرف. هيچ خبري نداشتيم از هم. فقط يك روز علا من را ديد. گفت مادر من آمده ام تو را ببينم. دست كرد جيبش هفت تيرش را بيرون آورد.  گفت خميني آن طرف ، ما اين طرف. مامان ما از خميني جدا شديم. حواست باشد. بغلش كردم. بوسيدمش ، لبش را بوسيدم ، آب دهانش آمد به لبم. اين وداع 5دقيقه بيشتر نشد و فقط سفارش كرد كه سازمان و مسعود را فراموش نكني. برگشتم گفتم پسرم اگر طناب دار به گردنم بيفتد هرگز سازمان و مسعود را فراموش نخواهم كرد. اين عهدي بود كه من با علا بستم.

او رفته بود به مشهد. سازمان منتقلش كرده بود مشهد. آنجا هم دستگير شد. بچه هاي مشهد كه زندان بودند آمدند براي من از علا صحبت كردند. بچه ها خواسته بودند كه مادر را بياوريد پيش ما. من به مشهد رفتم. بچه ها آمدند من را بردند، رفتيم توي يك خانه اي و قرار بود علا بيايد آن جا. ولي نشد. دو روز بعد علا دستگير شد. او را بردند شكنجه گاه چالوس. بعد بردند گيلان دادگاهي كردند و در دي ماه اعدامش كردند.

دي ماه سال60 مسئولم به من گفت مادر شما يك سري به خانواده شريعتي بزن. به سرعت رفتم رضا شهر در پشت كوه سنگي مشهد.  خانه پدر و مادر عصمت آنجا بود. وارد كه شدم ديدم دم در ماشين زياد است. همه سياهپوش، دم در ايستاده بودند.  فوري فهميدم. ديدم مادر عصمت دارد جيغ و داد مي كشد. خيلي ابراز ناراحتي مي كرد و  مي گفت «علا»ي من را كشتند و... تا من را ديد، به او گفتم خانم علا پسر من است. شكر كه پسرم با يزيد بيعت نكرد. با حسين بيعت كرد. مادر عصمت خيلي اظهار ناراحتي مي كرد. مي گفت شاه، علي من را كشت و خميني هم «علا»ي من را كشت. رفتم دستم را گذاشتم روي سينه اش، سوره والعصر را خواندم. برگشتم بروم، باز  با صداي بلند گفتم: پسرم شيرم را به تو حلال كردم، با حسين بيعت كردي. يك سري فالانژها نشسته بودند افتادند دنبالم. داشتند من را تعقيب مي كردند. داغ علا يك طرف تعقيب اينها يك طرف. حواسم سر جايش نبود. آمدم از خيابان رد بشوم يك موتوري به من زد و چند متر پرتم كرد. سرم  و پايم خورد به جدول خيابان و شكست.  ولي بلند شدم. پاسداران آمدند گفتند چي شده؟ گفتم هيچي. نمي توانستم بگويم. گفتم هيچي ام نشده. يك اتوبوسي آمد، آمدم توي آن بنشينم خونم از سرم ريخت. ديدم توي اتوبوس هم نمي توانم بروم. با چه مكافاتي رفتم به خيابان نادري. آنجا يك پايگاه داشتيم. بچه ها را كه ديدم گفتند چه خبر از علا؟ گفتم خدايا اين قرباني را از من قبول بكن، راضي ام به رضاي خدا. اين را كه گفتم بچه ها همه فهميدند.

اين تصور را كرده بودم كه يك  روز علا را از دست بدهم؟ بله بله، خودش گفته بود برايم. مي فهميدم كه يك روز از دستش خواهم داد. خودش بارها به من گفت: مادر نگاه كن! ممكن است ما نباشيم، 4تا فرزندت از دست بروند، ثروت و مال و زندگي ات برود، همه چيزت برود. مريض مي شوي. تبعيد مي روي. مادر همه چيز مي شوي. اين را دارم اول از همه به تو مي گويم. بعد مي گفت از مسعود كناره گيري نكن! اين پسر من را تعليم مي داد. هميشه مي گفت مي گفت راه ما را بايد ادامه بدهي. با بچه هاي مجاهد هستي بايد اين كار، اين كار، اين كار را بكني. اين است كه هنوز هم كه با فرزندان مجاهدم كار مي كنم ياد علا مي افتم. و حرفهايش ذهنم را مي گيرد. چون گفتم كه مسئولم بود، دوستم بود، رفيقم بود، قلبم بود. به خاطر همين است كه خودم را تا پاي جان در ركاب همين رهبري، مسعود و مريم عزيزم، هستم و خواهم هم بود و تا پاي جان هم كار خواهم كرد.

بعد نادر افشار مسئول مشهد بود. من با او در مشهد ماندم. يك روز يك برادري در خيابان بهشتي تير خورد. ما آنجا يك خانه اي داشتيم. آمديم برادر را برداشتيم آورديم خانه. بيست و چهار ساعت بيشتر طول نكشيد. با امكانات كمي  كه داشتيم فردا ساعت هفت صبح آن برادر در بغلم فوت كرد. فكرم اين بود كه چكار بكنم؟ دو سه تا از بچه كوچولوهايي كه پدر مادرشان شهيد شده بودند آنها را هم سر پرستي مي كردم. نتوانستم به كسي تحويل بدهم. چون آن موقع خيلي ضربه خورده بوديم. بچه ها را بالا گذاشتم. فكر كردم اين برادر جوان را چه كارش بكنم؟ به ذهنم رسيد كه او را همين جا توي خانه دفن بكنم.  يك سر، آن بچه ها بودند كه بايد به آنها رسيدگي مي كردم، و يك سر بايد به اين كار مي رسيدم. ديدم هيچ جايي ندارم جز يك زير زمين. يك بيلچه باغباني داشتم. يك مقداري لوله هاي آب را گذاشتم توي زير زمين و زمين را خيس كردم. با بيلچه زمين را كندم. خيلي سخت بود. تا زمين را كندم آن بچه ها هم در بالا جيغ و داد مي كردند. بالاخره قبر را كندم. آن برادر را آن جا دفن كردم. چيزي به جز يك چادر سفيد نداشتم. يك انگشتر عقيق دستم بود. با سنگ انگشتر را شكاندم. عقيق را زير لبش گذاشتم. براي اين كه بعد از انقلاب با كمك اين عقيق سازمان پيدايش بكند. خدا مي داند و شهيدان مجاهدين مي دانند من چي كشيدم. ماشاالله چه قدي داشت. اول سرش را گرفتم. پايش را گرفتم. چادر را پيچيدم به جسد خونينش. البته شهيد چيزي نمي خواست. ولي من هم توانش را نداشتم. بعد از دفن فكر كردم چكارش بكنم؟ يك زيلويي بود آوردم رويش گذاشتم. بعد يك كمد آهني بود آن را هم گذاشتم رويش. ديگر جاني براي من نمانده بود. خيلي برايم سخت بود. ياد همه شهدا مي افتادم و خودم را تطبيق مي دادم. در لحظه اي كه جسد را در خاك مي گذاشتم همه اش ياد بچه هاي خودم بودم. مي دانستم بچه هايم به اين سرنوشت دچار مي شوند. همه اش در مغزم اين 4تا پسرم بود كه الان رفتند ؟ هستند؟ چه شدند

نجم الدين و كمال الدين و شمس الدين هم بعد از علا، فعال شدند.

نجم الدين زمان شاه، دانشجوي حقوق بود. در سال57 رفت قم ميان طلبه ها براي تبليغ ميان آنها. همان زمان يك سخنراني دو آتشه در لنگرود داشت. بعد دستگيرش كردند و دادگاهش توي لاهيجان بود. مردم جمع شدند. من هم رفتم. گفته بودند بايد وثيقه بگذاريم تا آزاد بشود. و تا آخر سال57 توي زندان بود. وقتي هم آخوندها دستگيرش كردند زير شكنجه به شهادت رسيد.

كمال الدين هم خيلي فعال بود. 25سال داشت. در دانشگاه تبريز دانشجوي رشته ادبيات بود. هركدامشان قبول شدند در دانشگاه نمي ماندند كمال الدين به شهرهاي مختلف مي رفت. اصلا از او خبر نداشتم. ولي شنيدم او را بردند توي دادگاه، به او گفتند كمال كوتاه بيا تا آزادت كنيم. گفت نه! هرگز! ما انقلاب كرديم، شما دزد انقلاب هستيد. بعد به بازجويش گفته بود هفت تيرت را بده تا بزنم به مغز خميني. همين جواب كفايتش بود. خيلي شجاع بود. معروف بود. مردم هم خيلي دوستش داشتند. در 21آبان به شهادت رسيد 

شمس الدين 12رياضي بود. 17 سالش بود. يك ميليشياي آتشين بود. آخر فاز سياسي خانه تيمي داشتند. مي آمد خانه. هندوانه قاچ قاچ مي كرد مي گذاشت توي كيسه نايلون از پشت بامهاي همسايه ها مي رفت خودش را به بچه ها مي رساند. از آن طرف مي آمد پرده نويسي مي كرد ديوار ها را مي نوشت. از اين كارها مي كرد. در فاز نظامي من از دستگيري اش خبر نداشتم. جاي ديگري بودم كه او دستگير شد و خبر نداشتم.

شمس و كمال  وقتي شهيد شدند من از طريق سازمان خبردار شدم.

علا با عصمت شريعتي ازدواج كرد. 6ماه بيشتر با هم نماندند. آن 6ماه هم با هم نبودند. يك طرف او بود، يك طرف ديگر عصمت. بعد علا دوم دي شهيد شد، و 8اسفند عصمت شهيد شد. عصمت در تهران دستگير شده و در اوين بود. من يك خانه اي بودم. عصمت يك خانه ديگر. بچه ها عصمت را آوردند او را براي آخرين بار ديدم. بعد از دستگيري عصمت را خيلي شكنجه كردند. عسگراولادي رفته بود به استاد محمدتقي شريعتي گفته بود: من مي خواستم نوه ات را آزاد كنم ولي نوه ات خيلي هتاك بود. هيچ كي جرات نداشت جلويش برود. هرچه خواستيم تبرئه اش بكنيم نشد. عسگراولادي به استاد شريعتي گفته بود در 19بهمن وقتي جسد موسي و اشرف را آوردند نشان زندانيها دادند، عصمت تا وارد شده و جسدها را ديد سلام نظامي داد. همين كه آمدند او را بگيرند عصمت پريد به سمت آخوند گيلاني. زد و خورد شد و پاسداران او را گرفتند بردند بعد زير شكنجه از بين رفت.

منوچهر بزرگ بشر يكي ديگر از شهيدان خاندان ماست. پسر خواهرم است. دانشجو بود ، در تهران در خانه هاي تيمي دستگير شد. هفت سال در زندان خميني بود. در قزلحصار و اوين و گوهردشت بود. بعد از فروغ جاويدان، در جريان قتل عام زندانيان سياسي شهيدش كردند. اين پسر تمام شكنجه ها را اين پسر تحمل كرد. يك بار  لاجوردي لعنتي از خانواده اش خواسته بود كه به او بگويند توبه كند. يكي از اعضاي خانواده اش رفته بود زندان گفته بود منوچهر بس است ديگر و او هم جواب داده بود: برو از خاله ام كه الان در پاريس است خجالت بكش. بعد گفته بود ديگر هم ملاقات من نيا! او همه مواضع سازمان را تاييد كرده بود. براي همين هم  در اولين دسته اعداميها قرار گرفت. اين منوچهر براي من خيلي عزيز است. عكسهايش را پيش عكس پسرهايم گذاشته ام. خيلي برايم عزيز است. هفت سال زندان و شكنجه را تحمل كرد

من مشهد بودم. از مشهد آمدم تهران تا اين كه سال 63 آمدم تركيه و از آن جا به اينجا. الان هم با سازمان مي گذرانم. با بچه ها مي گذرانم. خيلي هم خوبم. هميشه از خدا مي خواهم بيشتر من را نيرو بدهد، فعاليت من را بيشتر بكند كه بتوانم راهم را ادامه دهم. من در همه تظاهرات ها شركت مي كنم. در در كنفرانسها شركت مي كنم. مثلا اين عكس مال رم است. در رم رفته بوديم جلو سازمان ملل نشسته بوديم. اين عكسها هم در كپنهاك گرفته شده. در آنجا يك خبرنگاري آمد گفت من يك سوال دارم گفت از ته دلت حرف بزن. وقتي 4بچه ات شهيد از مسعود و مريم بيزار نشدي؟ گفتم نه بيشتر از همه چيز به اينها علاقه دارم بچه هاي من آنها را دوست داشتند. مسعود و مريم هيچ كس را به زور نمي كشند بياورند. همه به دلخواه خودشان مي آيند، من مادر را مي بيني؟ به دلخواه خودم به مسعود علاقه دارم...

۶/۲۹/۱۳۹۰

پائيزانه سفر





پائيزانة سفر











براي تلاشهاي قدر ناشناختة خواهر مريم


رودي از معناي سفر
با تكه هاي تن
و پر از پاره هاي روح
جاري در رگهاي آبي ابر...

چه بوده اي؟
چه بوده اي زير اين گنبد مرمرين
كه مينايش را از سفره هاي آب آورده اند
و چيستي؟
وقتي كه عبور مي كني
با قايقي از كاغذ و اشك و رؤيا
در مه صبحگاهي خيال...

فصل پيش رو
با كدام دغدغة ناباورانه
رنگ خورده است كه اين چنين
كاهلانه به سر وقت قمريها رفته است؟

مرا اي جادوي پائيزي رنگها
از اين ملال روزها
و تشويش لحظه هاي بي رنگ
به ديدار پرندگاني ببر
كه آواز تشنگي شان را
با دهاني خونين خوانده اند.

هرذره ات زنده در دقيقه اي دور
هر تار ريشه ات
افشان در خاكي كهن,
و هر شاخه ات
رو به روي صبحي سرد
با ادامه اي در آواز چكاوك
تا فردايي نشسته در خانة پائيزي انتظار.

معناي سفري!
هربار,
برآمده از نازكاي حسي گنگ
و گمشده در خنكاي خوابي تابستاني تمام شده.

۶/۲۳/۱۳۹۰

طلوع در بامدادان غياب


طلوع در بامدادان غياب

براي حنيف‌نژاد به پاس خانه مشتركي

كه برايمان ساخت

و اشرفيها، و همة مجاهديني

كه خانة سرفرازي مسعود را پاس مي دارند

از بت گذشت، مردي در سايه نشسته

هلاك عشق و بوسه زنان خاكپاي صداقت

تا زاده شويم

هنگام طلوع بامدادان غياب

در سبد ابريشمين رؤياها

و باغهايي بسازيم از زيتون

با نهرهايي پر از شير و عسل.

در دورترين مرزهاي ممنوع

سالهاي داغ جبر

رنگي از هميشگي داشت.

و بهشتهاي تباه با رايحه سرد خاكستر انتظارشان

ما را از شادي براي يكديگر محروم مي كرد.

فرخنده شب، مبارك سحري!

وقتي كه يگانه با كوچكترين ذرة خود

در دورترين كهكشانهاي فراموش شده

چشم گشوديم بر صبحهاي هميشه گريز‌پاي عدالت

بر آغاز انسان در فرداي شكفتن.

مردي كه با قامت صلابت، از بت گذشت

خاري درشت در گلو داشت و با خود گفت:

«چه فرخنده صبحي، مبارك سحري،!

در اين شامهاي بغض

در اين شامهاي گرسنگي»

و صدايش از صبح خونين تيرباران گذشت.

از آغاز آن دقيقة دير

تا هنوز رستاخيز دوبارة انسان

سهممان زاده شدن شد

در زايش دردناك بصيرتهاي دشوار.

روز روان

و شبهاي لزج سرد

و رسوب زهر و شك و آه

در نسوج استخوانهايي كه جوان ناشده

پير مي شدند.

تاريخ،

گنجشكي ست پرگو بر صنوبري آرام

كه با حنجره‌اي از نور صبحگاهي

تكرار مي‌كند روز را

در آستانه تكثير ستاره.

از رنج تا رنج

از ستم تا كنده و ساطور

تا ميرغضب و گشتاپو و پاسدار

تاريخ آغاز شده ما رويش كلام بود

رو در روي تهاجم ملخ

و گسترش موريانه و كژدم.

از رسول تا رسول

تاريخ ما با آن عاصي رانده آغاز شد

با تسخري بر بهشت جاهلانة ممنوعه‌هاي جبر

و برسر نهادن ديهيم فخر آوارگي كوليان

در تبعيدگاه هميشگي زميني آگاه.

تاريخ ما آغاز شد

نوشته بر برگي هديه كبوتري در كشتي سرگشتگيها

از پس توفاني كه دريا را خشكاند

و زمين اشكبار خونين‌تر شد از چشمان نوح.

تاريخ ما، زيبايي يوسف بود و صبر «ايوب»

شوريده بر «اين چنين»ي جهاني مرده

با زخمهايي ناسور در روان «چرا»هاي بي‌پايان.

تاريخ ما، شيفتگي آن دوستِ دوست بود

نهاده كارد برگلوي دردانة جوان

تاريخ ما، تاريخ ارتداد تلخ بود

در پرستش گوساله‌اي از تبار فراعنه

تاريخ ما را چوبدستي چوپاني رقم زد

كه افعيان رنگ شده فرعون را بلعيد.

تاريخ ما

عروج مهربان جذاميان بود

از دره‌هاي تنهايي و طرد

و در شبي كه برصليب رفت

دستانش را آن چنان بي‌دريغ نثار كرد

كه خطابه لعنتش را در جلجتا.

تاريخ ما شروع بذر بود در نهانخانة خاك،

آغاز قناري

برشاخة تردي كه نمي شكست.

تاريخ ما رويش شاداب دستي بود

كه محمدبرآن بوسه زد

و ما اميان به مكتب نرفته و خط ناننوشته

در بعثتي از كلمات گمشده

آموختيم چگونه رقم زنيم فرداي انسان را

بر آن جريده ماندگار كه حافظ گفت.

تاريخ ما نگاه طربناك عشق شد

مجلل تر از همة كاخهاي شاهانه

به خاك و انسان.

با او تاريخ تماشا آغاز شد

و ما روز را با سينه‌اي ديگر تنفس كرديم.

وقتي كه مي‌آمد

هر شب

در چشمهايش يك كهكشان شهاب مي روئيد

و از سرانگشتانش

ستاره هاي يقين.به آسمان پر مي كشبد.

چون خاطره اي از خوبي در حافظة رفاقت آمد.

و روزي كه رفت

اتحاد سكه و بلاهت

و تباني خنجر و حجره ما را سر بريد.

در سايه،

يا ميدان

و يا محراب

همنشين چاه و بغض و تنهايي شديم

تف كرده بر صورت بي‌سيرت جهان

و در ظهري عطشان

تاريخ،

هيهات ما شد

وقتي كه تيري برگلوي خشك كودكان نشست

و ما بي‌دريغ و درنگ ادامة دام را تن نداديم.

آه اي زيباترين فرزند ما!

در چاه همچنان پنهان بمان!

در غياب تو و انسان و خدا

روايت هزار توي خيانت باقي است

ما عهد ثبت تاريخ خود را

بر برگهاي خوني درختان نوشته ايم.

بر دار مرديم هربار.

و در هنگامة بي وقفة قتل عامها،

از بلخ تا بغداد

و از ختن تا غرناطه.

دوباره زاده شديم

در تقاطع نغمه‌هاي ناشنيده گم در دهليزهاي قرون.

در سالهاي غياب

تاريخ ما تاريخ قبايل دريايي ملخ شد.

با توحش خونريز صحرا

ظهور اجنه در خيابانهاي پر نئون

دوالپايي مفتخوار،ريشويي بي‌ريشه

كه از هرتار ريشش

طنابي ساخت براي دارهاي خياباني.

يابويي كه بوي ادرارش در پاي تنديس آزادي

گلهاي ميدانهاي شهر را مي‌پژمرد

و شكم بادكرده پسرانش

انبان گوشت آهوان است و كرمهاي زندة گوشتخوار

وبايي منتشر در بادهاي موذي

با صورتكي از كينه و آهك

تفي عفوني برصورت كودكان گرسنه

و مشتي خاردار بر سينة زنان مطرود.

تاريخ ما سفليس شاه بود

و ايدز آخوند.

تكيه بر ابريشم خار،

بر خار ايام راه مي دوم

بر راه مانده‌ام هر دقيقة زشت

و بر دار ديده‌ام

برق بينايي برادرم را

و اين زن خواهر من است

با رنج مضاعف زن بودن

در تلواره‌هاي كوچك سنگ

اين زن كه خون آلود مي‌گريد،خواهر من است!

اينك اين تن

اينك اين قلب پاره پارة صبوريها

و جرعه هاي جاري درد

در صبحهاي تيرباران

و ساعات بي‌منتهاي شلاق

نسلي با ممنوعه‌هايي از چشم و زبان.

و تكرار حكايتهاي فراموش شده خنجر و خيانت

در سطر سطر مرگهاي دشوار پرنده.

من ايستاده‌ام در قيامت هول

پيچيده در بوريا و نفت

با لبخندي بر بلاهت دقايق ماندگار

و بي‌نياز از رستن از كفري كه بر پيشاني دارم

از تخيل داغ آتش

در جدال خونين صبح و زنجير و دخمه مي‌گويم.

اينك تو و اين قلب پاره پارة صبوريها

اينك تو و اين سينه ستبر فردا

من از تعقيب انسان

در گريوه زمان آمده‌ام

و با همين پاي تاول زدة چاك چاك

گذشته‌ام از سنگلاخ شيشه با براده‌هاي نفرت

من در شامگاه توفان نمكهاي توطئه

‌ در چشم تابناكي ستاره‌هاي دور حاضر بوده ام.

و در صبحهاي ناباوري ديده ام

پرواز زني بي پروا را در آسمانهاي زميني

كه نترسيد از نگاه سفيهانة نرينگاني كف برلب.

من ديده‌ام زني را پاكيزه‌تر از برفهاي زمستاني

با گرماي تابستانيِ نگاهي معصوم

و شوريده بر رجم عاطفه

در جوال ديرينه خانواده مقدس.

بايگاني نشده‌ام در پرونده هاي سوخته يك شهر

نامم را بخوان هنوز

در فهرست كتابهايي ممنوع

در فصل فصل شرح مصيبت

در سطر سطر تلاش پروانه براي سوختن.

آغاز شده‌ام

شكفته در بادها و صبحها و عطرها

در صلابت تصميم ابر براي باريدن

و رود براي جاري ماندن

و انسان براي آغاز شدن.

دريا از عدالت نمي‌داند

آسمان ستاره را نمي‌شناسد

زمين مرا به ياد نمي‌آورد

اما من در رگهايي آغاز شده‌ام

كه دريا و آسمان و زمين را در خود دارند

من در تو آغاز شده‌ام

در نسل زيباي ماندگاري طلوع كرده‌ام

بي‌غروبي كه برايم تقدير كرده بودند.

5شهريور86

۶/۱۲/۱۳۹۰

حتميت صبح (دو شعر براي اشرفيها)


به خاطر خواهيم سپرد

شماره ها افزايش يافت
در صبح جمعه «درست در ساعت پنج صبح»
نوزده نفر
صبح شنبه بيست و پنج نفر
صبح دوشنبه و سه شنبه و چهار شنبه...
شماره ها شماطه هاي لحظاتند
شماره ها افزايش مي يابند
بي آن كه هيچ آخوندي بگريد
اين را مثل شماره ها به خاطر خواهيم سپرد.
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
+ «درست در ساعت پنج عصر» مصرعي از مرثيه معروف لوركا

مرور

در شب با رؤياهاي دوزخي آمدند.
و در آغاز سپيده ، با رگبارها و زرهپوشها
شخم زدند خاك تشنه را.
در ساعتي كه تو به خاك افتادي
ما مرور كرديم حتميت صبحي را
كه نامتان را در پيشاني خود داشت.