۱/۰۷/۱۳۹۰

از بيشه هاي آسمان


از بيشه هاي آسمان

اسبي شيهه كشيد،

و درختاني از جنس تنهايي

با سايه هايي از ترديد لرزيدند।


در سكوت راه راهِ راه

مردي

شكسته در اندوه بيداري

وداع كرد با وسوسة مرموز ماندن।


با نهيب رؤياهاي يك عابد

كه خدا را مهربانتر از آسمان يافته بود

سوار اسبهاي عاصي و تشنه خواند

آوازي در سوداي درختان مدفون


। 30مهر89



۱۲/۲۶/۱۳۸۹

بهارانة من



بهارانة من

عيد نزديك است. همه به هم تبريك ميگويند. كار بدي نيست؛ هيچ ,خيلي هم خوب است.

در وبلاگها ديدم هركس به فراخور چيزي نوشته يا هديهاي به دوستانش داده است.

من هميشه در مقابل امواجي كه راه ميافتد, چه خوب وچه بد, مقاومتي دارم. قبل از همسازي و همراهي, دوست دارم درنگ كنم. اين درنگ با سؤالي همراه است: من كي ام؟ يعني كجاي موقعيت و مناسبت جديد بايد قرار بگيرم؟ در مورد عيد امسال هم وقتي امواج تبريكها را ديدم خوشحال شدم. ولي باز هم از خودم همان سؤال كردم. ياد آخرين شعري كه نوشته ام افتادم. ديدم پاسخي است به اين سؤال.
آن را به عنوان بهارانهاي از من بپذيريد

من برم

من برم.
نه بر كسي،
يا كه منبري.
كه بر شاخهاي.
براي دستي كه خدا را
در چيدن سيبي؛
و انسان را همدستي يافته است.

23اسفند89


۱۲/۲۳/۱۳۸۹

از آسماني كه بركة سيمان بود

از آسماني كه بركة سيمان بود

از آسماني كه بركة سيمان بود

شن باريد.

من ماندم؛

و انبوه بارانها و برفها و يادها،

و پنجره هاي مكرر بسته.

چشمهاي تو از همة جهان

تنها غبارها را فراموش نكرده اند.

و خاطرة خاكها و خارهاي خمار

با طعم شبانة باران

از دل من عبور مي كنند.

دل من دريا است.

از آن سوي صحراهاي سوخته،

با آسماني بازتر از خاطره ها.

با سماجت صخره اي نيم شكسته

با تپش موج ناخستة مكرر

و فروتني ساحلي فراموش شده.

دريا، بي پنجره اي از آب،

چه غمگين بود

وقتي كه وقت تنگ گريستن

جايي براي هق هق ستاره ها نمي گذاشت.

دريا موج موج سراب است بي تو!

باد

گونه هاي گر گرفته ام را برد

و من ميان شك و شكايت شسته شدم.

در سفر از خاطرة خارها

به خنكاي ديدار.

7بهمن89

۱۲/۱۴/۱۳۸۹

نجواهاي شبانه



دهگانة بيستم


نجواهاي شبانه


(1)


اين همه شادي سربسته براي چيست؟

اين همه اندوه دربسته براي كيست؟

وقتي در تو هستيم همه چيز باز است.

فريادها،

اندوهها و شاديهايمان هستند

برآمده از حنجره،

و نوك خونين انگشتهايمان.


(2)

با اندك سهمي از شاديهاي ديروز

پناهم دنج قهوه خانه‌اي است در تو.

مرا مران!

فرداي تو هميشه

زيركانه تر از شاديهاي من بوده است.


(3)

زني در تو رقصيده است.

با اندامي از باران و سنگ

و گيسواني از شب.
و مردي آواز مي‌خواند
با قامتي از صخره
براي عقابي سفيد.

(4)

گورها پر وگورستانها زياد شده‌اند.
كودكان تو هستند،
مردگاني كه پياده روهايت را پركرده‌اند.
ما شهيدان خود را مي‌جوييم
در اين شب تلخ
كه خدا گم شده است.


(5)


همسايه‌ها در خيابان
هم سايه‌اند.
در يك سايه زندگي مي‌كنند،
و در سايه‌هاي هم مي‌ميرند.


(6)

همسايه‌ام جواني بود.
از بالكن خانه‌اش
براي زناني كه در خيابان مي‌دويدند
گل مي‌انداخت.
و خود
پرنده شد
وقتي كه گلوله‌ها
بر فوج پرندگان باريدند.


(7)

خيابان!

«نه» در شب تو فرهيخته شد،

مثل خون مقتولان

كه در پياده روهايت

معناي ويژه واژه صبح را پيدا كرد.

(8)

در زير زمينهايت تنها جسدهاي خونين پنهان نيست
بشكه‌هاي باروت را
شبانه به پياده روها مي‌آوريم
تا شهيدان آسوده بخوابند.

(9)

بي واهمه از حرفهاي پر از هيچ
حنجرة من
با كوچه‌هاي تو مي‌آميزد
و سال آينده
فرزند مشتركشان را تفنگ نامگذاري مي‌كنيم.


(10)

هر درخت نام شهيدي را دارد
و پرندگان پر مي‌كنند
آسمان شهر را از نام درختان
در صبحگاهي پر از بوي باروت.