۹/۰۳/۱۳۹۴

از تبار ترانه‌هاي گداختة «سرب»... براي فرمانده قهرمان مجاهد خلق حسين ابريشمچي

از تبار ترانه‌هاي گداختة «سرب»...
براي فرمانده قهرمان مجاهد خلق
 حسين ابريشمچي
چشمان زلال تر از آسمانهايش را
از عقابها ربوده بود
هنگام كه در بامدادان هر تهاجم
بر جاده هاي ناپيموده نظر مي كرد.

چريكي هوشيار
كه راههاي شليك و كوچه هاي گريز را مي شناخت.
و به وقت سگ و دد،
يا پاسدار و جاسوس و پليس،
گاه معناي جسارت پلنگان بود
و گاه ماهي خوش خرام دريا.

نه سواري تيز تاز آمده در افسانه ها،
برسمندي از خورشيد دور،
كه دونده اي پر نفس
يك از انبوه هزار،
در خيابانهاي نزديك،
يا جمعيت هاي عاصي.

ژنده اي از تبار شليك هاي بي درنگ
با ترانه اي گداخته از «سرب» برلب
كه در چته هاي پنهان كوه‌ها و ستيغ ها
چريك راه هاي ناشناخته بود.

فرماندهي از تاريخ  گردنه هاي فتح
كه با فكر  قله هاي فردا به خواب مي رفت
و روز را
با ياد ياراني در ابرهاي خونين،
در سپيده اي متفاوت،
آروز مي كرد.

آهوان او را مي شناختند
و در زير بارش رگبارهايش
جوانه هاي ناشكفته خانه داشتند.
 برادر همصدايم بود
با دلي مهربانتر از درياها
در هنگامه هاي آواز و لبخند و ظفر.
9آبان94


۸/۲۸/۱۳۹۴

بهزاد ، برادرم برفراز مسند خورشيد(يادي از مجاهد شهيد بهزاد ميرشاهي)

بهزاد ، برادرم برفراز مسند خورشيد
(يادي از مجاهد شهيد بهزاد ميرشاهي)

بدون اين كه قراردادي را امضا كرده باشيم برادري همديگر را مشتركا پذيرفته بوديم. آن هم از همان لحظه كه در چهارزبر او را سوار ماشيني كردم و با خود به حسن آباد بازگشتيم.
جوان بود و در تيپ ما (تيپ خواهر فائزه) در قسمت امداد كار مي‌كرد. تازه از ايران آمده بود. بعد از بيست و هفت سال هنوز صحنة اولين ديدارم با او را فراموش نكرده‌ام. وقتي به چهارزبر رفتيم از دو يال به ما شليك شد. آن هم چه شليكي! در همان لحظات اول ماشين هايي كه در ابتداي ستون بودند خوردند و آتش گرفتند و راه بند آمد. بناچار پياده شديم. در ميان دودي كه همة تنگه را پوشانده بود، بدون اين كه جايي را به درستي تشخيص دهيم، شروع به شليك كرديم. عده‌اي به سمت بالاي يالها رفتند و من و صمد(محسن اسكندري معاون تيپ خواهر فائزه) در كنار هم شروع به شليك به بالاي يالها كرديم. صمد عقب كشيد و من هم با او عقب آمدم. صمد تيري خورد و من ديگر او را نديدم. در ادامه به ورودي تنگه رسيده بودم و بعد از ماجراهايي توانستم تا ماشيني گير بياورم كه به حسن آباد بازگرديم. درست در همين نقطه بود كه بهزاد را ديدم. ماشين شان خورده بود ولي خودش سالم بود. . سوارش كرديم و از همان لحظه يكديگر را يافتيم. او پذيرفت كه برادر جوان من باشد و من پذيرفتم ، در سن و سال، برادر بزرگترش باشم. طي سالهاي بعد هميشه اين پيوند تقويت شد. خوشحال بودم كه برادري خود را در صحنة نبرد، آن هم نبرد به شكوه فروغ جاويدان، يافته‌ايم.