۳/۰۹/۱۳۸۹

محاكات خياباني: در كوچه هاي خيابان



دهگانه چهارم: در كوچه هاي خيابان
محاكات خياباني ـ صدگانه اي در كشف و ستايش خيابان

(1)


زيباترين كودكان

براين سنگفرش افتاده‌اند

در دردآلودترين لحظه‌هاي ستروني.

فريادشان را نمي‌شنوي؟

در كنار زنجيره‌اي از جاسوسان و پاسداران.


(2)


«خدا بزرگتر از باتون است»

ديوار نوشته‌اي كه بعد از انقلاب هم

بايد دوباره نوشتش.


(3)


خيابان اسراري دارد

مثل هر زن، مرد، و يا كودك.

كسي را دوست دارد

و كسي را نامحرم مي‌داند.

من خياباني بي رازم:

بيزار از عمامهكه پاسداران را دوست نمي‌دارم.




(4)


مي‌خندي،
مي‌شكفي،
و در باران تازه مي‌شوي
وقتي كه ما در تو آواز مي‌خوانيم.


(5)


وقتي تو را در آتش ديدم
فهميدم
دختر همسايه چرا خودش را آتش زد.
افسوس كه مادرم اين را ندانست
و در اشتباه خود مرد.


(6)


ماه، نه فاخر و پر عشوه
از پشت برگها
و در آسمان،
كه ماه، ماه ما، ماه خيابان،
كودكي است چهار ساله
نشسته در كارتني
منتظر مادر گلفروش خود.


(7)


در كوچه‌هايت، كوچه‌هايي
در روزهايت، روزهايي
و شبهايت
پر از شب است.
مثل من!
كه تمام سينه‌ام فرياد است.


(8)


تني از مار
و دهاني پر از زهر داري
وقتي كه در ميدانهايت مي‌آويزند
عكس قاتلان را
با عمامه‌هاي سياه و سفيد.


(9)


ماه تو ديدني است.
با آن چشم خونين
صبورتر از مادران عزادار؛
و پر جلوه تر از شهيداني
كه در گوشه‌هاي ميدان افتاده‌اند.


(10)


هرشب در بستر پاسداران
بي بكارت مي‌شوي
و شگفتا!
صبح،
با حضور ما در تو
عذرايي!
ناسفته تر از گوهري نويافته.

۳/۰۲/۱۳۸۹

محاكات خياباني ـ زمزمه‌ها با خيابان



دهگانة سوم:زمزمه‌ها با خيابان
محاكات خياباني ـ صدگانه اي در ستايش خيابان



(1)
خالي بودنت
دلم را خالي مي‌كند
فردا چه خواهد شد؟
اگر كه تنها بماني؟
دلهره اي كه
با شروع اولين فرياد مي‌ميرد.
(2)
در خانه بي‌حوصله‌ايم.
در دفتر احزاب سرمان كلاه مي‌گذارند،
و در روزنامه‌ها بايد براي قاتلان بنويسيم.
در خيابان اما،
جايي براي ديدن حقيقت هست
جايي كه چشم، دست را نمي‌فريبد.
(3)
در خاموشي‌هايت با رازهاي مجروحش
شمعي مي‌افروزم
و صبح
هنگام كه گنجشكان بر شاخه درختانت
آواز مي‌خوانند
رازهاي تو را پرواز مي‌دهم.
(4)
وقتي ما در تو نفس مي‌كشيم
گشتيها مي‌آيند.
پرسان پرسان و آسيمه سر و مسلح.
وقتي خالي مي‌شوي
گشتيها بيشتر مي‌ترسند.

(5)
گاز اشك آور تو را پر مي‌كند
پاسداران مي‌آيند.
ما فرار مي‌كنيم.
تو تنها مي‌شوي.
و ما را مي‌خواني دوباره
در بازدم فردا
پر مي‌شوي از ما.
(6)
خبرنگاران كجا بودند؟
وقتي كه تو پر مي‌شدي از رگبار و گاز اشك‌آور.
و ما،
در گوشه‌هاي تو،
براي هم دست تكان مي‌داديم.
(7)
ناگفته‌هاي خيابان
بهتر است از صد هوار در هواي اتاق
و صد هوراي پر از كف
و هزار بار بهتر از
هزار نوشته در كامپيوتر.
(8)
درختي در تو هست؛
شته زده.
و مثل آن كه به ما شليك مي‌كند،
بي ريشه.
بادهاي تلخ نفرت را بخوانيم
بر شته‌ها و بي ريشه‌ها.
اين گونه عاشق‌تر مي‌شويم.
(9)
فرزندت تفنگ را
چنان تربيت كن
كه هيچ آخوندي
جرأت نكند حرف از خدا بزند.
(10)
پرنده هاي بي آواز
در قفس درخت...
بايد به خيابان فكر كرد.
اين گونه است كه ما
سياست جهان را دوباره مي‌سازيم.

۲/۲۳/۱۳۸۹

غزاله، سختی راستی و آسانی کژی


21ارديبهشت ماه سالروز سفر هميشگي غزاله عليزاده است. چند سال پيش درباره او مطلبي نوشته بودم. فكر مي كنم هنوز نكات آن قابل توجه است. ذيلا آن را نقل مي كنم


دربارة غزاله عليزاده


خواهر اندوهگينم، آرمانگراترين قصه‌نويس زن معاصرمان بود. خودش، خودش را از «نسلي آرمان‌خواه» و معتقد «به رستگاري» معرفي مي‌كرد و مي‌گفت: «ما واژه‌هاي مقدس داشتيم: آزادي، وطن، عدالت، فرهنگ، زيبايي و تجلي».
اگر بخواهيم كلمات ناگفته شده در پس و پشت اين نگاه را بخوانيم چاره‌يي نداريم جز اين‌كه به خودش، يعني نوشته‌هايش مراجعه كنيم. با او به خانه ادريسي‌ها برويم و شب و روزِ آدمهايي را ببينيم كه او ديده است.
غزاله در همان خانه، با همان آدمها، زندگي كرد و در پايان همان نگاه آنها بود كه زوال روز سياه‌تر از شبمان را ديد و نوشت: « تا اين درجه وابستگي به ماديت، اگر هم نشانة عقل معيشت باشد، باز حاکي از زوال است».


در آخرين نوشتة منتشر شده از او كه تا امروز حكم وصيتنامه‌اش را داشته‌است مي‌خوانيم: «همه چيز را مي‌بايستي از نو تعريف کرد» و با تأكيد بر بي‌اعتباري «گذار از هزاره‌یي به هزارة ديگر» «ميراث سنگين اطلاعات بي‌شمار» را «همان داستان هميشگي کژي و راستي: سختي راستي و آساني کژي» دانست. تجربه‌يي تلخ كه تاريكيها و ابهاماتش هنوز كه هنوز است بيشتر از روشنيهاي يقينيهاي ماست. شايد در فردايي، نه دير و نه دور، در كنار دهها و صدها پرونده ديگر بازخواني شود و نام قاتلانش در جواهرده، تكرار گردد.
هر نويسنده معنايي از نويسندگي را براي ما مطرح مي‌كند و من هميشه با قصه‌هاي غزاله از خود سؤال كرده‌ام: كسي كه در«تکان هر برگ بر شاخه» به جستجوي «معناي نهفته»يي باشد شاعر است يا قصه‌نويس و يا فيلسوف؟ و دريافته‌ام كه غزاله قصه‌نويسي بود شاعر كه فلسفه را در تار و پود نوشته‌هايش رنگ‌آميزي مي‌كرد. برگ برگ قصه‌هايش گاهي در تاريكي قرارداشت و گاه در روشنايي. گاه وضوحش آن‌چنان است كه مي‌شود هرچه را كه در اتاق و خانه هست ديد. و گاه تا جايي پيش مي‌روي، بعد ديگر غلظت تاريكي اجازه نمي‌دهد جلو بروي. از اين صفحه به آن صفحه قصه‌اش مي‌روي و ناگهان پنجره‌يي ديگر را نيمه باز مي‌يابي. در پشت پنجره چه كسي مي‌خواند؟ درخت بيدي، يا سروي و يا كه سدري اسطوره‌يي شاخه خود را به‌داخل كشانده و نسيم ملايمي مي‌وزد و تو خيره در «معناي نهفته»يي غزاله را با غزلهاي بسيار و شاد مي‌يابي.
پرده‌هاي مكنون و پنهان هرقصه‌اش خونين است. مشحون از تجربه‌هايي نوشته شده و ناشده. خودش از زنان ايراني مي‌گويد ولي بيش از هركس در مورد خودش صادق است: «زنان ايراني تجربه‌هاي خارق‌العاده‌يي مثل انقلاب و بعد از آن، جنگ را پشت سر گذاشتند. انقلاب، تنها انگيزة من و همکاران زن ديگرم براي نوشتن نبود، اما اين واقعة تاريخي باعث شد که هرکدام وضعيت جديدي در خودمان کشف کنيم. زن، جنس اعجاب‌آوري براي تحول ژرف و پايداري در برابر آن بود. تک‌تک زنان ايراني در گرداب اين شرايط، هم جرأت خودشان را نشان دادند و هم صبوري عجين‌شده با ذات زنان را… اما زير بار زورگويي و ظلم نمي‌روند. نويسندگان زن ما هم شايد به اين دليل که جامعة مردسالار، آنها را وادار به تحقير مي‌کند، سعي کردند با نيرويي مضاعف، پرواز کنند. ميله‌هاي قفس و زنجيرهاي پيرامونشان را بشکنند و خودشان را به‌عنوان انسان و نه سوژه‌ي صنفي، در جامعه تثبيت کنند»(از گفتگو با راديو فرانسه_ سال1373).
اما اين «پرواز» و شورش عليه «ميله‌هاي قفس» در قصه‌هاي غزاله زنداني چارچوب روابط اجتماعي نمي‌شود. به دنبال «معناهاي نهفته»تري به ژرفا مي‌رود، يا كه در آسماني ديگر اوج مي‌گيرد و در شكل اساطيريش طنين آواز كوزه‌گري را مي‌يابد در قرنهاي گمشده و يا بغض و شكايت برجوشيده از ني‌زني كه براي «وصل» راههاي بسيار پيمود اما دردا كه در «فصل» مرد.
آخرين برگ يك قصه را مرور كنيم كه بي‌شك در آن معنايي نهفته است.
در 21 ارديبهشت1375، در غروب جمعه‌يي كه از آسمان به‌جاي باران خون مي‌چكيد، در روستاي دورافتاده‌يي كه در مرز مازندران شرقي و گيلان است. برفراز قله سماموس با 3630متر ارتفاع، در كنج امامزاده‌يي غريب، غزاله آخرين روز زندگيش را گذراند. او را برده بودند يا خود رفته بود؟ طناب را به گردن خودش انداخت يا به گردنش انداختند؟ گفته بود: «در گردونة سوگهاي طنز‌آميز زندگي، رسيده‌ام تا اين‌جا، به انتظار شوخيهايي که در راه هستند، با بود و نبود انسان» چه شوخي دردناكي… من به‌راستي باورم نمي‌شود.
شهريار مندني‌پور قصه‌نويسي كه اشتراكات ذهني زيادي با غزاله دارد دربارة «خودكشي» او گفته است: «با توجه به تصويري كه از او داشتم، تا ماهها پس از شنيدن خبر، سؤالم اين بود كه او چگونه مي‌توانسته به مغازه برود، طناب بخرد و به جنگل بزند و درختي را براي دار زدن خودش انتخاب كند. در آثار او هيچ روي از اين نوع خودكشي خشونت‌بار ديده نمي‌شود و هميشه براي من اين سؤال وجود دارد كه او چرا درخت را به عنوان قاتل خود انتخاب كرد».
من نيز همين سؤال را دارم و بگذاريد با نوشتن چيزي كه اصلاً دوست نداشتم بنويسم و تا همين الان نيز در موردش جز با چند نفر صحبت نكرده‌ام زير سؤالم چند خط تأكيد بكشم.
در اوائل دهه1370 با شاعري كه مجاز به آوردن نامش نيستم در پاريس ملاقات داشتم. شاعر، كسي است كه «خوب»، هم شايسته شعرش و هم لايق خودش است. با مجاهدين و مقاومت رابطه‌يي ندارد. من هر از گاهي كه از «منطقه» به فرانسه مي‌آمدم سري به او مي‌زدم و ديداري تازه مي‌شد. مي‌گفت و مي‌گويد سياسي نيست. اما خودش مي‌داند،. من هم مي‌دانم و همه آنهايي هم كه او را مي‌شناسند مي‌دانند چرا اين حرف را مي‌زند. در بين حرفهايي كه مي‌زديم من مقداري از ارتش آزاديبخش برايش گفتم. در ميان تعجب بسيار زياد من گفت من خبر دارم! تا آمدم بگويم چگونه؟ گفت فيلمهايش را ديده‌ام. بيشتر و بيشتر شاخ درآوردم. فيلمهاي ارتش آزاديبخش، آن هم دست اين شاعر عزلت‌گزين و به دور از مبارزه و سياست! پرسيدم از كجا فيلمها را گيرآوردي؟ گفت غزاله برايم آورده بود. و بعد داستان را تعريف كرد. غزاله عليزاده در آخرين سفرش به پاريس فيلمي از يك مجموعه مربوط به ارتش آزاديبخش را به‌دست آورده بود و خودش تكثير كرده و بين دوستانش، از جمله اين دوست ما، پخش مي‌كرده است.
داستان را كه شنيدم آه از نهادم برخاست. پس خودش چه شد؟ چرا نتوانستيم او را بيابيم؟ چرا وصل نشديم؟ و چرا و چرا و چرا و چراهاي ديگر. از آن‌روز تا به‌حال هربار كه ياد غزاله مي‌افتم داغ اين كه نتوانستيم او را پيدا كنيم مثل خنجري در دلم مي‌خلد. آيا او پس از بازگشت به ايران به قول خودش ديگر «نيرويي براي وصل» در خود نديده؟ و يا خفيه‌نويسان پاريسي كار دستش داده‌اند؟ و بعد سناريوي تكراري و تهوع‌آور خودكشي به اجرا درآمده‌است؟
در هرصورت من هر وقت به مرگ دريغ‌انگيزش مي‌رسم لحظه‌يي به دستهاي خود نگاه مي‌كنم. آيا بايد زمزمه كنم: «بازمي‌گرديم با کاغذهاي شکلات و ته بليتهاي نمايش در جيب و تکه‌هايي از اعلانهاي پاره در دست، تا تار و پود آن‌چه را که از دست رفته، در رؤيا ببافيم. رؤياها بي‌خريدار ‌است». نه!!! و هزار بار نه! ياد غزاله هرگز رؤياي بي‌خريدار نيست.

۲/۱۹/۱۳۸۹

صمد كوچك ما به دريا پيوست


صمد كوچك ما به دريا پيوست
(به ياد فرزاد كمانگر)



در خاكهاي تو
امپراتوران خفته اند
و ما روئيده ايم
بر شاخة درختاني
كه چوبة دارمان بوده اند.

صبح امروز فرزاد(كمانگر) را به اتفاق 4زنداني سياسي ديگر اعدام كردند. خبر، تلخ، شوكه كننده، و تا حد زيادي دردناك است.
چه مي توان كرد بر اندوه از دست دادن آنها؟ به طور خاص فرزاد را مي گويم...
در اين سالها عادت كرده ايم كه با اشكي و بغضي ياري را بدرقه كنيم. بار اولمان نيست... خميني چيزي جز اين براي ما به ارمغان نياورد. و ما چه مي توانيم بكنيم؟ يا بايد نان تسليم و قلتباني خود را خورد يا كه ايستاد. آنقدر كه دريا از ماهيان كوچك سياه پر شود. و فرزاد، اين معلم مهربان و انسان برگزيده، يكي از اين ماهيان سياه كوچولو بود كه مثل پيشكسوت سالهاي دور خودش، صمد بهرنگي، از كوسه ماهيها نترسيد، از بركه گريخت و در جوباري گام گذاشت كه البته ناشناخته بود. اما او به دريا انديشيد. پس راه افتاد كه به قول لوركا «آفتاب صبر نمي كند».


بسيار روزها و شبها كه با ستاره ها حرف زده ام. در خياباني كوتاه و كوچك، در شبي تاريك با نسيمي اندك كه مي وزد؛ و بسيار فكر كرده ام كه در اين خلوت من هستم و خودم به راستي «كجاي جهان ايستاده ام؟». بعد رو در رو با خود، با خود گفته ام چه بايد بكنم؟ يا كه چه مي توانم؟
پنهان نمي كنم. گاه كه ياد ياران ديده و ناديده ام ، بر چوبه هاي دار، يا در كنج زندانها و يا در مخفيگاههاي كوچك مي افتم بارها از خود سوال كرده ام چرا اين جا هستم؟ و به خود لعنت كرده ام. اين هواي عفن را از آن خود نمي دانم. اين خانه، خانة من نيست. غريبه بوده ام و هستم و تا ابد هم، اگر كه قرار است همين جا بميرم، هستم. اين است كه با هر يار كه به خاك مي افتد بيشتر و بيشتر شوق رفتن و رسيدن در من دميده مي شود. يادش به خير اشرف شهيدان كه نوشت: «…باتمام بچه‌هامون، با تمام عزيزانم، با تمام نورچشمانم، همانهايي كه قهرمانانه شهيد مي‌شوند هميشه با آنهام. با آنها شكنجه مي‌شوم، با آنها فرياد مي‌زنم و با آنها مي‌ميرم و زنده مي‌شوم. نمي‌دانم آتشي كه تمام وجودم را، از نوك پا تا مغز سرم، از پوست تا مغز استخوانم را، فراگرفته چكار كنم؟ باور نمي‌كنم كه هرگز اين آتش خاموشي داشته باشد. چقدر مرگ در اين شرايط ساده‌تر از ز يستن است. واي، وقتي خبر شهادتها مي‌رسد باوركن با ياد شهدا به‌خواب مي‌روم و با ياد شهدا چشم باز مي‌كنم و به ياد انتقام زنده‌ام».

خيابان!
آوازهاي رفيقانم را
بعد سالها كه رفته اند
از لا به لاي شاخه هاي درختانت مي شنوم.

به راستي اندوه، آدمي را با خود مي برد. احساس مي كني زورقي هستي. در بطن يك تلاطم وحشي و مردافكن. يك تموج مستمر و قوي كه پيام اول و آخرش تسليم است. و تو در كام اژدها، بايد تصميم بگيري. زياد قضيه را نپيچانيم. سؤال اساسي «بودن يا نبودن» است. اول بايد به اين سؤال پاسخ داد. بعد، خود راه بگويدت كه چون بايد رفت. قيد رسيدن را بزن. هيچ كس به هيچ كس تضمين رسيدن را نداده است. خدا، تضمين اين نوع رسيدن را حتي به «اباالشهدا»يش هم نداد. ما كه جاي خود داريم. خيال انواع رنگارنگ كاسه ليسان ولايت راحت باشد و هرچه كه مي توانند بر استخواني كه جلوشان انداخته پوزه بزنند و آن را بليسند. از قضا تمام ارزش كار امثال فرزاد هم در همين نهفته است. كه اگر تضمين داشتيم پيروزي از آن «ما»ست كه كاري نكرده ايم. البته بي ترديد پيروزي از آن ما خواهد بود. اما نه به معناي حضور مادي و جسمي ما در روز پيروزي. شايد كه سهم ما اين باشد تا راه را بكوبيم و جشن پيروزي ديگران را گواراتر كنيم. و كساني مثل فرزاد، كه تا آخرين لحظاتش با دانش آموزانش زيست، همين انتخاب را كرده اند. نشسته در ميان دو فك تمساحي كه هر آن احتمال دارد بر روي هم بيفتد. اما در هرحال تا آخر جنگيدن و جنگيدن. اين انتخاب لحظه به لحظه را در آينه روزهاي در جريان به وضوح شاهديم. و اين چنين است كه دشمن بي ترديد مي شكند. احمدي نژاد و خامنه اي و ساير اراذل و قاتلان و دژخيمان ريز و درشت، و بزك كنندگان آنها در هرلباس و با هركلام هرچه مي خواهند بلايند. صمد كوچك ما، صمدهاي ما، ما، تصميم خود را گرفته ايم. اين را به زودي خيابانهاي ما گواهي خواهند داد. شاگردان فرزاد خيابانها را پر خواهند كرد. و مثل فرزاد و فرزادها دريا را پر خواهيم كرد...
خيابان!
با اين هق هق بي صدا
مي رويم در تو تا دريا....

۲/۱۳/۱۳۸۹

دهگانة دوم: پرسه زدن در پياده‌روهاي بي عابر


محاكات خياباني
صدگانه‌اي در كشف و ستايش خيابان
(1)
خيابان!
مردي هستي
بوسه زن بر لبهاي تنهايي خود
و پرسه زن در پيادروهاي بي عابر.
با اين وجود
سركش ترين آهي هستي كه آرام نمي‌گيرد.


(2)
خيابان!
درختهايت به احترام برادرم
سر خم كردند
وقتي كه برشاخه هايشان طناب دار آويختند.



(3)
خيابان چه خواهي گفت؟
اگر بي مهر باشي
و ما را
با فريادهايمان جا ندهي در خود.
چه خواهي گفت به درختها
و پرندگاني كه از تو با نفرت كوچ مي‌كنند؟


(4)
خيابان!
تو را چون محبوبي در آغوش مي‌گيرم.
فردا
فرزندمان، تفنگ، را
به من بده تا ببوسم.


(5)
خيابان!
خلوتي،
مثل من كه اندوهگين؛
و مثل خواهرم
كه در تو مرد.
فردا كه پر شوي خواهراني خواهم يافت.


(6)
در خاكهاي تو
امپراتوران خفته‌اند.
و ما روئيده ايم
بر شاخة درختاني
كه چوبة دارمان بوده اند.



(7)
خيابان
آوازهاي رفيقانم را،
بعد سالها كه رفته اند،
از لا به لاي شاخه درختانت مي‌شنوم.


(8)
خيابان!
شكفته مي‌شوي
ـ مثل يك گل ـ
وقتي كه مي‌شنوي
آوازهاي نهان را
در گوشه هاي گمنام پياده روهايت.


(9)
خيابان!
با اين هق هق بي صدا
مي‌رويم در تو تا دريا.


(10)
خيابان!
ساعتها در تو
آن طور شتاب مي‌گيرند
كه ماهي‌ها
در جوباري رو به دريا.