غزل صبح
بي آواز
در صبح، بي آواز
نور، آواري بيرحم
بود
كه بيابان را
عريان مي كرد.
ما از پس و پشت
سنگ و كلوخ و خار
تا انتهاي تشنگي و
نفس دويديم
و بر روز تلخ بوسه
زديم.
شايد كه نسيم بر شاخه هاي زندگي بوزد
و باد، درختان را به خاطر سبزي شان
سرزنش نكند.
صبح بي آواز تكرار
با شعله هاي وحشي جنگل آغاز مي شد.
ما ساكنان هزاره هاي قحط
با پرندة مرده خوانديم
تو بايد از خاك آغاز شوي
و مثل شاخه هاي سركش
خانه اي باشي
براي هزار گنجشك
پرگوي بي خيال.
27بهمن91