۶/۰۱/۱۳۹۳

تا زوال ...



توضيحي براين شعر:
شنيده ام، و حتما شما نيز، دوستاني تعجب مي‌كنند از وقاحت برخي خائنان. نه اين كه چرا، مثلا، چندي يا چند سالي با مجاهدين بوده اند و الان نيستند. كه با هرزه درائيهاي خود چه ياوه‌ها كه نمي‌بافند و، با مواجب يا بي مواجب، دست در دست مسئولان  «دفتر مبارزه با نفاق» در وزارت اطلاعات چه توطئه‌ها كه پيش نمي‌برند.
يكي از اين دوستان تعجب زده‌ام مي‌گفت آنان «رقص رهايي» را نه در «حرمسراهاي مجاهدين» كه در اعترافات خودشان، هنگام كه «جام» بر جام زده و بعد هم در كمال خوش غيرتي به اسم «قصه» منتشر كرده اند بجويند. سراغ بيشترش را هم از كاكل زري هاي شان در توليدي هاي چين و ماچين بگيريد.
من اما، از اين چند رأس سوته دل به تقصير، تعجب نكرده و نمي‌كنم. هرچند، در ابتدا، برايم دردناك بوده است، اما عبرتي كه از سرنوشت رقت انگيزشان گرفته‌ام مرا بيشتر به تفكر دربارة پديده‌اي به نام «زوال» كشانده است. و با هزار چشم دل ديده‌ام كه انسان با قدرت«انتخاب»ش چه موجود غريبي است! همانگونه كه مي‌تواند در چشم به هم زدني، با عزمي راسخ، تمامي زنجيرهاي اسارتش را بيفكند و به بيكرانها پرواز كند، در «آن»ي قادر است با يك انتخاب، جبهه عوض كرده و به قعر زوال در غلتتد و عمري را به نكبت، با زخمي يهودايي، به سر كند.
گيرم تمام منازل و مراتبي كه حضرات به خود منتسب مي‌كنند و مدعي‌اش هستند درست باشد. كه البته هم ما دروغ و دغل هايشان را مي‌دانيم و هم خودشان. اما «آن»ي به آن چه انتخاب كرده اند، و شده‌اند، بنگريد.  نه اين كه در دوزخ جاي گرفته‌اند كه خود نفس دوزخ‌اند.
به قدرت «انتخاب» انسان ايمان نمي‌آوريد؟

تا زوال...

اين مول و غول بي بند و افسار مست
با پرگويي هرزه ياوه هايش
عربده جوي ظهر انحطاط است
و سواراني كه با پيشاني‌هاي خونين
از ابرهاي غبار آمدند
نام فاجعه را فرياد كردند
و ما  با چشم قلب و قلب بيدار ديديم
زوال،
چشم انداز قريبي است.


مسافتي،
 اندك‌تر از رسيدن به خدا
نهفته در ني ني چشمان
و پنهان
در تيك تاك قلبهاي پرچرك و ريم.
كمين كرده در گسترة وقاحت.

بي گذر از بيابانهاي بي پايان هول
و يا نزول به دره‌هاي هولناك آتش
و يا گم شدن در بادهاي مسموم.
كوتاه‌تر از آن كه پلك بر پلك بگذاري
و «آن»ي، يعني تنها لحظه‌اي،
سينه را پركني، بي شتاب،
با يك نفس سكوت،
در هنگامة فرياد
و دستك زن جنايتي باشي كه پيش رو است.

طرفه، اما در خلوتي كوتاه
چشمهايت دگر خواهد ديد
و خود را
در قعر زوال خواهي يافت.
نه اين كه در دوزخ جاودان باشي؛
كه تو،
خود نفس دوزخي.
و دريغا كه زوال دسترس‌تر از خداست
7مرداد93

۵/۲۷/۱۳۹۳

مادياني كه...



مادياني كه...
مادياني كه سر از پنجرة شب كشيد
با شيهه اي سپيد
تا عمق ناپيداي درياي تاريك تاخت؛
و به سوي پرنده اي گريخت
كه در بامداد مي پريد
و نام پر ترانه اش را
در خيابان هاي روز ثبت كرده بود

                                              14مرداد93

۵/۱۱/۱۳۹۳

دل، وقتي هواي ديدار دارد



دل، وقتي هواي ديدار دارد
به ياد برادر مسعود
دل ديدني است
وقتي كه دارد هواي ديدار
مثل حنجره اي پرآواز مي لرزد
و رنگين تر از باغي پرنقش
هزار بلبل و قمري را در خود دارد
دل، دست افشان تر از دريا است
و مرتفع تر از كوه،
زلال تر از چشمه،
و جوشان تر از گدازه هاي ذوب شده آتشفشان

 آه! نمي داني، نمي داني!
دل آدمي،
وقتي هواي ديدار دارد،
ديوانه است،
يعني دل است.

8مرداد93