۸/۲۸/۱۳۹۶
۸/۲۱/۱۳۹۶
با جامه ای از زیباترین رنجها
با جامه ای از زیباترین رنجها
تلاشی برای رسیدن به یک هویت
و تقدیم به «مسعود» که هویت مجاهدین است
سپیدارهای
ساکت روانند
و
مه در جادة کوهستانی جاری ست.
پژواک
مکرر سوت قطار در کوه
رژة
روزمرگی سنگ است و درخت و آه...
و
راه در تونلی به تاریکی تاریخ کودکی ها گم می شود.
در
امتداد ثانیه های فَرار
تبار
راه به کدام ایستگاه خاموش راه می برد؟
می
خواستم خانه ام یک قهوه خانة زمستانی باشد
در
پیچ گردنه ای پر برف.
به
صخره ها نگاه کن!
نگاه
کن به این صخره های عریان!
که
از خورشید پائیزی روزها شتابناک تر می گذرند.
۸/۰۳/۱۳۹۶
مرا به نام وطنم اعدام کنید!
مرا به نام وطنم اعدام کنید!
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن شهری ست کان را نام نیست
مولوی
این وطن شهری ست کان را نام نیست
مولوی
مرا به نام وطنم اعدام کنید!
تکه تکه کنید! بسوزانید!
این سرزمین که مرا پذیرفته،
اینجا که جوانی به سر کرده ام،
اینجا که اندک اندک پیر شده ام،
وطنم نیست.
هنوز در این خیابانهای راه راه و درخت زارهای انبوه
و یا جمعیتهایی که تراکم سرگردانی اند
به دنبال گمشده ای هستم که نامش وطنم بود
و می توانستم بخوانم برایش
آخرین شعری را که نوشته ام بر دیوار.
در کوچه های دور
مرا از من ربودند
مرا از آن همه خاک باران خورده ربودند
از آن کوچه های آشنا
و آن خیابانهای پر ازدحام
مرا از ظهر داغ و خلوت تابستان هایم دزدیده اند.
وطنم اینجا نیست!
من از زبانم و شعرم ربوده شده ام؛
و نمی خواهم لال بمیرم.
شعر من زبان من است،
شعرمن خانة من است.
خانه ام دور است
و اینجا وطن من نیست!
بی خانه ام و نه بی وطن!
ربوده شده هستم
و نمی خواهم این وطن را
که وطن من نیست!
مرا به همین نام اعدام کنید!
تکه تکه کنید! بسوزانید!
این سرزمین که مرا پذیرفته،
اینجا که جوانی به سر کرده ام،
اینجا که اندک اندک پیر شده ام،
وطنم نیست.
هنوز در این خیابانهای راه راه و درخت زارهای انبوه
و یا جمعیتهایی که تراکم سرگردانی اند
به دنبال گمشده ای هستم که نامش وطنم بود
و می توانستم بخوانم برایش
آخرین شعری را که نوشته ام بر دیوار.
در کوچه های دور
مرا از من ربودند
مرا از آن همه خاک باران خورده ربودند
از آن کوچه های آشنا
و آن خیابانهای پر ازدحام
مرا از ظهر داغ و خلوت تابستان هایم دزدیده اند.
وطنم اینجا نیست!
من از زبانم و شعرم ربوده شده ام؛
و نمی خواهم لال بمیرم.
شعر من زبان من است،
شعرمن خانة من است.
خانه ام دور است
و اینجا وطن من نیست!
بی خانه ام و نه بی وطن!
ربوده شده هستم
و نمی خواهم این وطن را
که وطن من نیست!
مرا به همین نام اعدام کنید!
۶/۲۳/۱۳۹۶
شوق
شوق
برای برادرانم که با اعتصاب غذای خود
در سیاه چال هم آسمان پرواز را فراموش نکرده اند
در سیاه چال هم آسمان پرواز را فراموش نکرده اند
با زنجیرهایی مدفون تا ژرفای کاریزی متروک
دندان کسان و ناکسان بر گوشت
تن و استخوان را تاب می آورد
بی شکوه ای از گل میخ ها بر مچ های دست و پا.
از داغهایی نهفته تر از گنجهای گمشده بگو!
آن سکه های گداخته،
رقصان بر پیشانی و سینه و بازو،
شاباش لبخند کدام نابرادر بود بر تیغة خونین؟
برادر آن کسم که در زندان خاک،
خود را از ریشه بر می کند
تا ققنوسی شود
روئیده از آتش اشتیاقی دیر.
برادر چکاوکی کوچکم
پرگشوده به سوی تو
در آسمانی بی باران
که او را و تو را بی بال می خواست.
۱۴شهریور۹۶
۶/۱۸/۱۳۹۶
دل من نه مرد آن است ...
دل من نه مرد آن است ...
دل من نه مرد آن است که
با غمش برآید
مگسی کجا تواند که
بیفکند عقابی
سعدی
اندوه
ناشی از غلظت و شدت جنایات آخوندها به قدری جانگداز است که هر مدعی «انسان» بودن
را به خشم می آورد. اما اگر این خشم به یک تعهد برای مبارزه با آنها بالغ نشود به
درون آدمی سرریز می شود و به یأس و انفعال منجر می شود. و مخدرترین نوع انفعال در
برابر جنایت «معتاد» شدن به آن است. زیرا که در بطنش یک نوع «پذیرش و تسلیم»
خوابیده است. آدمی در اعتیاد به جنایت می پذیرد که آن را، روزمره، بشنود یا
بخواند و یا بنویسد. در این میان جایگاه واقعی و پیام قربانی فراموش می شود و جلاد
با خیالی آسوده تر تیغ و شلاق خود را فرود می آورد.
انسان
معتاد به جنایت اهل مراثی های پرسوز است. با شنیدن هرخبر اشکی می افشاند و حتی
وقتی شروع به سخن گفتن می کند چنان داغدار شهید، و چنان دلسوز
قربانی، است
که اشک دیگران را هم در می آورد. اما از میان همة این قبیل آه ها و سوزها خبری از
یک ذره عمل برای تغییر وضعیت و جلوگیری از استمرار جنایت نیست. روضه خوانان البته
دکانی به نام عاشورا و صاحب عاشورا دارند. تجارتی برپایه عوام فریبی و شیادی. اما
معتادان به جنایت نیز در حد یک سینه زنی ساده هم حاضر به عمل نیستند. ناظران مغموم
و زبان بریدة جنایت اند با اعتقاد راسخ این که براساس یک تقسیم کار ازلی و ابدی
عده ای باید جنایت کنند، عده ای آفریده شده اند تا قربانی شوند، و عده ای هم
باید ناظران دلسوخته و تسلیم به جنایت باشند.
۵/۳۱/۱۳۹۶
منتشر در همه آه های گل سرخ
منتشر در همه آه های گل سرخ
برای صخره های صبور
و رودهای بی صدا می خوانم.
من پرنده ای بودم بی پربرای صخره های صبور
و رودهای بی صدا می خوانم.
و تو آن عقاب سپید اوج
چگونه فراموش کنم بادهایی را
که آوازهای تو را برایم آوردند
و بارانهایی که ترنم موجها را داشتند
چگونه نگویم؟
یافته ام با تو
همه آسمانهای پرواز را
و آوازم آوازهای گمشده پرندگان است
در جنگل های ساکت.
۵/۲۸/۱۳۹۶
كجاست زيباترين حس نمردن ؟
كجاست
زيباترين حس نمردن ؟
با سطلي از اندوهم غروب را رنگ مي زنم.
با لقمه اي از واژه ها
تمام گرسنگان عالم را سير مي كنم
و با نام تو
خود را مي نويسم
و صبح مي كنم شب را.
اگر زمان تعريف بي صداي ميرايي من است
كجاست زيباترين حس نمردن؟
چگونه بميرم كه نميرم
و چگونه سكوت كنم
كه برهم زنم سكوت را؟
من تمام بيابانهاي سرگرداني را در نورديده ام
و از چشمه هاي پنهان نوشيده ام.
با تمام پرندگان صحرا
آواز خوانده ام.
در
كوهها با عقابان زيسته ام.
در دريا با نهنگان موج شكسته ام.
و زماني كه به ساحل رسيده ام
با مشتي ماسه كه پاشيده ام به قلعه سنگباران
تنديس ترس را سنگباران كرده ام.
در صف اول هر خيابان فرياد
با همة مردان همة خيابانها
فرياد كشيدم.
همراه پارتيزانهاي پير
در چته هاي پراكنده آتش افروختم.
و با جواني چريكان شهر در خون افتادم.
تعريف مني!
«تو»!
توئي كه مني!
بي تو ميراتر از پروانه اي تنهايم
افتاده در مردنگي بلور زمان.
مرا درياب كه غروبها رنگي از اندوهم هستند
و شعرم واژه اي نو مي طلبد
تا آن كس را كه گلوي كوچك آزادي را فشرد
در محضر صبح و آفتاب
به دار ابتذال كشم.
اشتراک در:
پستها (Atom)