۱۱/۲۵/۱۳۸۸

در جستجوي اصل روشن خورشيد و شعور نور: در بارة فروغ فرخزاد



يادآوري: فروغ فرخزاد در 24بهمن سال 45در يك سانحه رانندگي جان سپرد. با رفتن فروغ ادبيات و شعر معاصر كسي را از دست داد كه بدون ترديد در زمانة خود بي مثال بود. سالهاي بعد هم همچنان بي مثال ماند و همين الان هم بعد از چهل و اندي سال مي درخشد و بي مثال است.
در سالروز او مقاله اي را كه چند سال پيش نوشته و در كتاب «راههاي پيموده و ناپيموده» آمده است را مي آورم. حرف بيشتري در مورد فروغ ندارم
ك . م

فروغ شاعري است كه در «شب اكنون» به‌جستجوي «اصل روشن خورشيد» راهي مقصدي دور شد. او اولين مجموعة شعريش را كه‌اسير نام داشت، در سال1331، يعني زماني كه 17سال بيشتر نداشت منتشر كرد. و تا سال1342، يعني زماني كه به‌«تولدي ديگر» رسيد، 11سال فرصت داشت و پس از آن نيز تنها 4سال زنده بود تا تجربه كند، و در دنياي جديدش نفس بكشد و شعر بگويد.


آخرين مجموعة شعر او «ايمان بياوريم به‌آغاز فصل سرد» بود. با وجود اين مسيري كه‌او پيمود بسياري مدعيان، حتي پس از ساليان سال، در كهولت و فرتوتي، نيز جرأت ‌پيمودنش را ندارند. به‌ويژه نبايد فراموش كرد كه فروغ يك «زن» بود كه در وادي شعر و هنر گام نهاد و از خود پرسيد: «چرا توقف كنم؟». پيمودن اين مسير دشوار، با انبوه تابوها و «ديوار»ها كه بر‌سر راه ‌امثال او بود، علاوه بر‌صداقت و صميميت، شجاعتي مي‌خواست كه فروغ واجد آن بود. پشتكار و عزم فروغ در اين مجال اندك شگفت‌انگيز است. راهي كه‌او پيمود منزلگاههاي متعددي داشت كه هر از گاهي معطلش مي‌كرد. اما پرنده‌يي كه مي‌خواهد«به‌جستجوي جانب آبي» پرواز كند، و «تبار خوني گلها» او را به‌زيستن متعهد كرده بود، بايد از حكومت محلي كوران نهراسد و براي تدوين نظامنامة قلبش، از سرزمين قدكوتاهان سفر كند. در اين سفر، كه بيشتر يك جنگ تاريخي است، فروغ به‌ادراكي تازه و بديع از شعر رسيد. ‌خود او گفته‌است: «من شعر را باور نداشتم زماني بود كه من شعرم را به‌عنوان يك وسيلة تفنن و تفريح مي‌پنداشتم. وقتي از سبزي خرد كردن فارغ مي‌شدم پشت گوشم را مي‌خاراندم و مي‌گفتم خوب بروم يك شعري بگويم». و در ادامة همين مرحله‌بندي سفر، اضافه مي‌كند: «بعد زماني ديگر بود كه حس مي‌كردم اگر شعر بگويم چيزي به‌من اضافه خواهد شد».
تا اين‌جا به‌دو منزل از كارهايش اشاره مي‌كند. منزل اول، يك زن عادي است كه با شعر به‌عنوان تفنن برخورد مي‌كند. طبيعتاً شعر چنين شاعري در حد همان سبزي پاك كردنهاي خانگي است. در منزل دوم شاعر، شعرش را نردباني براي دريافت بيشتر از خوانندة شعرش مي‌بيند. يعني همان زن سبزي‌‌پاك كن است كه حالا از صدقة شعرش به‌نان و آب و اسمي رسيده. اما نيازها و مسائل و دنيايش همان است كه بوده...لكن پرواز ادامه مي‌يابد.
فروغ در اوج كشف و دريافتهاي هنري خود به‌دنياي جديدي مي‌رسد: «و حالا مدتي است كه هر وقت شعر مي‌گويم فكر مي‌كنم چيزي از من كم مي‌شود. يعني من از خودم چيزي مي‌تراشم و به‌دست ديگران مي‌دهم». شاعر با دنياي «پرداخت» آشنا شده است. و اين همان اكسيري است كه‌از فروغ شاعري نوآور و خلاق مي‌سازد. در اين منزل او سعي نمي‌كند چيزي باشد كه نيست، و شعري بگويد كه با آن وحدت ندارد. بدون هيچ اصراري در تحميل كردن خود به‌اين و آن، به‌تعبير خودش «آدمي» است كه در شعر جريان دارد. و شعر برايش وسيله ‌يي است جدي براي روشن كردن چراغهاي تاريك رابطه و نقب زدن به‌نور و روشنايي: «شعر براي من يك احتياج است. احتياجي بالاتر از رديف خوردن و خوابيدن، چيزي شبيه نفس كشيدن». اين بينش شاعرانه، شاعر را به‌تعريفي صميمانه‌تر از «شاعر» مي‌رساند: «شاعر بودن يعني انسان بودن. بعضيها را مي‌شناسم كه رفتار روزانه ‌شان هيچ ربطي به‌شعرشان ندارد، يعني فقط وقتي شعر مي‌گويند، شاعر هستند. بعد تمام مي‌شود. دو مرتبه مي‌شوند يك آدم حريص شكموي ظالم تنگ‌فكر بدبخت، حسود، حقير، خب، من حرفهاي اين آدمها را هم‌قبول ندارم. من به‌زندگي بيشتر اهميت مي‌دهم، وقتي اين آقايان مشتهايشان را گره مي‌كنند و فرياد راه مي‌اندازند ـ‌يعني در شعرها و "مقاله"هايشان من نفرتم مي‌گيرد و باورم نمي‌شود كه راست مي‌گويند. مي‌گويم نكند فقط براي يك بشقاب پلو است كه دارند داد مي‌زنند».
در پرتو همين دريافت از مقولة شعر و شاعري، پروازهاي شعري فروغ قرين نوآوريها و خلاقيتهاي بسيار متفاوتي مي‌شود. چيزي كه صف او را با نوع زنانة شاعران سبزي‌پاك‌كن كاملاً جدا مي‌كند. از لحظة ورود شاعر به‌چنين دنيايي، خوانندة شعرهايش هم در ميداني جديد اسير مي‌شود، ديوارهاي جديدي را مي‌بيند و عصيانهاي ديگري را تدارك مي‌بيند. در يك كلام پس از پايان هر شعر از آن رهايي نمي‌يابد. در گير همان سؤالهايي مي‌شود كه فروغ شده بود و انگيزشهايي مي‌يابد كه قبل از شعر نداشته‌است. اگر فروغ با هر شعرش چيزي از خود مي‌تراشيد، اين خواننده‌است كه پس از خواندن هر شعر او چيزي به‌فرهنگ و شعورش اضافه مي‌شود. با چنين ديدگاهي فروغ خود را در يك مجموعة جديدي از ارزشهاي متعالي‌تر قرار مي‌دهد. او اين بار نه فقط يك شاعر كه بالاتر از آن يك «مادر فرهنگي» جامعه است كه خوانندة شعرش را با دهشي مادرانه و شيري كه حاصل رنج و دريافتهاي نويني از جهان است مي‌پرورد. او اكنون نه تنها مادر تمام كودكان جذامخانه‌هاست كه در زندگي خصوصي هم يك «زن فرهنگي» است. و شعرش پرداخت مايه‌اي است كه هر شاعر بايد براي خروج از بربريت «نيازهاي خوردن و خوابيدن» و توحش غريزة خام و ورود به‌جهاني وسيع و بالغ و جدي بپردازد. جهاني كه انسان قبل از هر چيز مي‌فهمد حق ندارد خود را در حرص براي «يك بشقاب پلو» خلاصه كند و يا با تذهيب‌كاري خامترين غرايز حيوانيش، كه همان «زوزة دراز توحش» است، آن را به‌نام «عشق» و... به‌خورد خواننده بدهد. هم چنان كه خواننده هم حق ندارد توقع داشته باشد كه شاعر جور بزدليها و سركوفتهاي آن چناني او را بكشد. بعد هم با هندوانة «شجاعت و جسارت» گذاشتن در زير بغل شاعر، شعر را بدل به‌يك اعترافنامه فردي و خصوصي و يا «اسرار مگو»ي حقير كند. هرمان هسه گفته است :‌«بسياري از مردم هرگز به‌مرحلة آدميت نمي‌رسند و در حد قورباغه و مارمولك و مورچه باقي مي‌مانند و برخي نيز از بالا آدميزاد و از پايين ماهي هستند». اين قبيل برداشتها و توقعها و سفارشهاي فردي و اجتماعي از سوي «قورباغه ها و مارمولكها»، مبين يك كودكي و عقب ماندگي ذهني و فرهنگي است. و شاعر ما، هم چون فروغ، وقتي در بلوغ انساني و هنري خود كه به‌اين نقطه مي‌رسد شاعر بودن را نفس انسان بودن مي‌يابد. از اين جا به‌بعد شعر به‌يك فرهنگ زنده و باشعور تبديل مي‌شود. با قامتي استوار در برابر فرسودگي و مرگ. آن چنان كه خود فروغ آن را نوعي نياز آگاهانه براي ايستادگي در برابر زوال مي‌يابد. مالرو در ضد خاطراتش نوشته است كه :‌« هر اثر هنري مقدسي با مرگ مقابله مي‌كند». و اين مقدور نيست جز با دهشي مادرانه، يك سويه و بي‌چشمداشت. آن چنان كه فروغ دريافت و آن چنان كه فروغ رسيد. البته بسياري كسان ديگر، كه مرحلة قورباغه و مارمولك و مورچه بودن را پشت سر نگذاشته‌اند، در عين حال كه زانو زده دربرابر زوال خود را به‌حراجي تأسفبار مي‌گذارند، پوزخندهايشان را به‌امثال فروغ و همة آنها كه «سهمي براي خود نمي‌خواهند» فراموش نمي‌كنند. اما شاعر ما كه تجربة دشواري را پشت سر گذاشته است براي عبور خود را محتاج گرفتن اجازه‌نامه از «قدكوتاهان» نمي‌بيند. و حق هم دارد. زيرا كه بزرگترين حق هر انساني ست كه از وادي حيوانيت به‌سوي انسان شدن پر بكشد. و در اين پرواز هيچ كس مجاز به‌توقف نيست. «چرا توقف كنم؟». چرا؟ البته اين سفر به‌ويژه آن كه اگر مسافرش زني باشد، براي كساني كه با بهيميت خود خو گرفته اند بسيار گران است. به‌همين دليل جرم فروغ هرگز بخشودني نيست. پس يا به‌انكار پرنده ادامه مي‌دهند، و يا بعد از نزديك به‌سه دهه از مرگش هنوز در تدارك سنگسار او هستند. حال آن كه اين برداشت حاصل تجربة صميمانه او از صداقت در شعر است. بي‌گمان طي طريق فروغ در وادي شعر فراز و نشيبهاي بسياري داشته كه برخي براي ما هنوز ناشناخته است. اما بايد دانست كه اين برداشت نه يك توصيه اخلاقي است؛ و نه يك رياضت‌كشي آن چناني. قصد جايگزين كردن انواع فضوليها، كه در كار زندگي شخصي شاعران مي‌شود، را با يك پليس دروني هم ندارد. يك ديدگاه است كه براساس آن هيچ شاعري حق ندارد به‌نام «زندگي شخصي و فردي» طور ديگري زندگي كند كه در شعرش نيست. و اين نفس صداقت است در شعر. هم چنان كه ما نيز حق داريم از هر شاعري بپرسيم آيا در شعر به‌چيزي جز خوردن و خوابيدن فكر كرده‌اي؟ و آيا زندگي‌تو غير از اين است كه نوشته‌اي؟ آيا در زمره ٌ شاعراني هستي كه فقط در لحظة شعر گفتن شاعري؟ و «بعد تمام مي‌شود؟». اگر چنين است واي برتو اي شاعر «شكموي ظالم تنگ‌فكر بدبخت، حسود، حقير». و واي به‌ما كه چقدر تنگ‌فكرتر و ظالم‌تر وحقيرتر از تو هستيم كه تو را به‌شاعري خود برگزيده‌ايم. هر چند كه اين خود مقولة جامعي است اما بهتر است به‌ادامة پرواز فروغ به‌جانب آبي‌ها بپردازيم. آخرين مجموعة شعر فروغ «ايمان بياوريم به‌آغاز فصل سرد» نام دارد. ما كه اكنون به‌پرواز پرنده دل بسته‌ايم بايد به‌منزلگاه بعدي زني نظر افكنيم كه از صميم دل مي‌خواست «زني» نباشد كه حاصل «جمع و تفريق و ضرب و تقسيم»ش يكي باشد. پرندة ما در آخرين كتابش پروازي دوگانه دارد. ازيك سو از «انبارهاي مخفي باروت» مي‌گويد و بشارت آمدن كسي كه مثل هيچ كس نيست را مي‌دهد، و از سوي ديگر با سرخوردگي حكم به‌ايمان آوردن به‌آغاز فصل سرد مي‌دهد. از سويي خبر مي‌دهد كه همسايه‌هايش در باغچه‌هاي خود «خمپاره و مسلسل مي‌كارند» و از سوي ديگر با «يأسي ساده و غمناك» از ناتواني دستان سيماني مي‌گويد. در محفل عزاي آينه‌ها خورشيد جز قضاوت بر تباهي اجساد چه گواهي ديگري دارد؟ و به‌راستي چرا چنين است؟ چرا پرندة ما هميشه در ته دريا مي‌ماند؟ چرا هيچ‌وقت گرم نخواهد شد؟ اين دوگانگي فروغ قيقاجهاي پرنده‌اي نيست كه به‌هر زحمتي شده به‌سوي نور پر مي‌كشد. بلوغ تضادهاي حاد اجتماعي در جان زن، مادر و شاعري است كه امكان پرواز به‌سوي منزلگاههاي بعديش به‌صورت فردي وجود ندارد. دليل سرخوردگيها و يأسهاي او را بايد در فقدان جنبشي در بيرون از خود او جستجو كرد. اين وضعيت نتيجة محتوم پرواز «زني‌است تنها» كه آسمان پرواز فرديش به‌انتها رسيده است. كسي گفته است اگر فروغ زنده مي‌بود و جنبش مسلحانة سال50 را مي‌ديد حتما به‌آن مي‌پيوست. ما با چنين يقيني نمي‌توانيم حكم كنيم؛ اما زير نكتة درست اين سخن را مي‌توانيم خطي سرخ بكشيم. اگر فروغ زنده مي‌بود و جنبش مسلحانة آن سالها را مي‌ديد بي‌شك در پروازهاي خود اين چنين دوگانه و سرخورده باقي‌نمي‌ماند. اگر مي‌پيوست منزلگاهي جديد و رفيع مي‌يافت. و اگر ترديد مي‌كرد و بار ديگر ازخود سؤال نمي‌كرد «چرا توقف كنم؟» سرنوشتش جدا از زوال تاريخي شاعران ديگري كه به‌اين پرواز پاسخ ندادند و با سر در چاه ويل مرگ فرهنگي سقوط كردند، نمي‌شد. اين واقعيت را سرنوشت بسياري شاعران ديگر، چه در زمان شاه و چه در زمانة خميني، مهر كرده است. كافي است به‌ذلت «جنازه‌هاي ملول، خوش برخورد و خوش‌پوش و خوش‌خوراك» كه در جوال شيادي مانند خاتمي رفته‌اند نگاهي بيندازيم تا بهتر و روشن‌تر ببينيم دل بستن به‌ستاره‌هاي كاغذي چه بلايي سر معتادان به‌فلسفه مي‌آورد كه شفاي باغچه را در انهدام آن مي‌دانند. و در شهادت يك شمع راز منوري است كه آن را آن آخرين و آن كشيده‌ترين شعله خوب مي‌داند. هر چند كه عمر سي و دو سالة فروغ مجال رسيدن او را به‌اصل روشن خورشيد نداد، اما شجاعت و صميمتش، او را در يكي از ارزنده‌ترين جايگاههاي شعر معاصر به‌ثبت رسانده است.

هیچ نظری موجود نیست: