۸/۲۲/۱۳۹۰
۸/۱۴/۱۳۹۰
فردا شنبه است
«فردا شنبه است »يكي ديگر از قصه هايي است كه در سال 1364 نوشته ام. گم كرده اي نويافته. شايد اگر آن را امروز مي نوشتم طوري ديگري بود. اما اجازه بدهيد اين حق قصه را براي انتشار به رسميت بشناسيم تا بعد اگر عمري بود و نفسي دوباره نويسي اش كنم.
فردا شنبه است
امروز جمعه است. آخرين روزي كه صاحب خانه ام مهلت داده تا اتاقم را خالي كنم. اسبابهايم را در گوشه اتاق تلنبار كرده ام. يكي دو تا پتو، يك بالش، چند تا كاسه و بشقاب، آينه و وسائل اصلاح، مقداري هم خرت و پرت ديگر مثل دو تا صندلي شكسته، يك يخچال نيمه خراب و جالباسي و... را همين طوري ول كرده ام. به دردم نمي خورند. يعني نمي توانم آنها را با خودم ببرم. بايد همين جا بگذارمشان و بروم. صاحبخانه گفته كه امروز خودش مي آيد تا خانه را براي آخرين بار بازديد كند. تغييري در اتاق نداده ام. آشپزخانه و توالت هم مثل سابق است.
حوصله ام از انتظار سر مي رود. بدون اين كه نيازي داشته باشم مي روم زير دوش. آب سرد را باز مي كنم و چند دقيقه بي حركت زير آن مي مانم. سرم گيج مي رود. از زير دوش كه بيرون مي آيم حالم به هم مي خورد. در كاسه توالت فرنگي استفراغ مي كنم و دوباره مي روم زير دوش. اين بار دهان و حلقم را هم مي شويم. بدون اين كه لباسهايم را بپوشم حوله را به خودم مي پيچم و به اتاق برمي گردم. وسط اتاق درازكش مي افتم و مدتي همين طوري باقي مي مانم. يك مرتبه ياد صاحبخانه مي افتم به سرعت بلند مي شوم.
هنوز سرم را شانه نكرده ام كه صاحبخانه زنگ مي زند. با سگش آمده است. هميشه از اين سگ پر رو و بي غيرت مي ترسيدم. با آن هيكل گنده و تنه لشش هميشه چيز ديگري را يادم مي آورد. او بايد از نسل حيوان ديگري باشد. پوست سياه براق، گوشهاي پهن آويزان، و دهان كف كردة بازش آدمي را برايم مجسم مي كند. او را در گذشته هايم ديده ام. ولي هركاري مي كنم يادم نمي آيد كه كيست؟ صاحبخانه با خوشرويي «بونژو» مي گويد و مي آيد توي اتاق. در همان حال كه دست دراز مي كند تا با من دست مي دهد به در و ديوار نگاه مي كند. سگ هم بدون هيچ واهمه اي مي آيد تو. وقتي از كنارم مي گذرد پايم را ناخودآگاه عقب مي كشم. سگ به آشپزخانه مي رود. اتاق خالي تر آن است كه وقت زيادي بگيرد. صاحبخانه سري هم به آشپزخانه و توالت مي زند و برمي گردد. حرفي براي گفتن ندارد. اجاره را هم تا آخر ماه پرداخت كرده ام. از من مي خواهد تا يخچال و صندلي ها را به زير زمين ببرم، تا فردا، يعني سر ماه، آنها را دم در خانه بگذارد. خنده ام مي گيرد. دو ماه پيش چقدر در كوچه ها اين طرف و آن طرف رفتم تا يخجال و صندلي ها را پيدا كردم. حالا بايد خودم آنها را سر راه بگذارم تا يك نفر ديگر پيدايشان بكند. دلم براي يخچال و صندلي ها مي سوزد. براي اين كه زودتر از دست صاحبخانه خلاص شوم قبول مي كنم. با كمك خود او يخچال را به پايين مي برم . صندلي ها را هم كنارش مي گذارم. صاحبخانه آخر سر با همان خوشرويي اوليه با من دست مي دهد و من با يك پتو و يك ساك از خانه بيرون مي زنم. بقيه وسائل را هم كنار يخچال ول كرده ام. وقتي از خانه بيرون مي آيم احساس سرما مي كنم. دندانهايم را به شدت به هم مي فشرم و تا «گغ» به سنگيني راه مي روم.
وقتي به گغ مي رسم براي يك لحظه از خودم مي پرسم شب را كجا بايد بخوابم؟ براي همين هم كنجكاوانه گغ را مي جويم. روي صندلي ها چند مسافر منتظر نشسته اند. يك كلوشار هم روي نيمكتي دراز كشيده. بقچه اش را زير سرش گذاشته، شيشه بزرگ شرابش هم كنار دستش روي زمين افتاده است. دختركي از پشت يكي از ستونها رد مي شود. روسري دختري را به سر دارد كه شنبه ها در سيته نشريه مي فروشد. دست در جيب مي كنم و نقشه مترو را در مي آورم و خطي را تا انتها روي نقشه مي روم. از كيف بغلي ام آدرسي را در مي آورم و براي اطمينان با نقشه چك مي كنم.
سوار مترو مي شوم و راه مي افتم. وسط راه بايد «شانژ» كنم. مترو شلوغ است و كنارم مرد سياه پوست لاغر اندامي ايستاده است. مردي هم با ريش و سبيل عجيب و غريبش مشغول گيتار زدن و آواز خواندن است. پير زني، كه خيلي هم به خودش رسيده، روي صندلي ها چرت مي زند و يك پسر و دختر در ايستگاه بعدي سوار مي شوند. پسر با صداي بلند بلند حرف مي زند . دختر با صداي بلندتر مي خندد. پير زن در همان ايستگاه پياده مي شود. مرد سياه پوست هم رفته است. روي صندلي خالي مي نشينم. مرد گيتارزن آوازش تمام مي شود و كلاهش را برمي دارد و جلو تك تك مسافرها مي گيرد. چند نفر هريك سكه اي در كلاه مي اندازند. به من كه مي رسد مدتي معطل مي ماند. بدون آن كه نگاهم كند سراغ دختر و پسر جوان مي رود. آنها سر در هم فرو برده اند و اصلا متوجه نيستند.
شانژ كه كردم ايستگاه بعد پياده شدم. از زيرزمين مترو بيرون آمدم و به خيابان رسيدم . نگاهي به آدرس توي دفترچه ام انداختم و راه افتادم. پتو و ساك دستي ام حسابي لنگر مي داد و راه رفتنم را مشكل مي كرد. آدرس را پيدا نكردم و ناچار شدم زنگ بزنم. تلفن را مرد مؤدبي برداشت. «خانم» نبود و پرسيد كجا هستم؟ نشاني دادم. كنار يك داروخانه بزرگ بودم. شناخت. گفت منتظر بمانم به سراغم خواهد آمد. وقتي گوشي را زمين گذاشتم ياد پتو و ساك دستي ام افتادم. از اين كه با آنها به ديدن خانم بروم خجالت كشيدم. هرچند سر و وضع مرتبي هم نداشتم اما با پتو و ساك خيلي افتضاح بود. كنار باجه تلفن يك ظرف تميز آشغال بود. پتو و ساك را كنار آن، در كنج ديواري، گذاشتم. سعي كردم پتو را طوري روي ساك بكشم كه چيزي از ساك معلوم نباشد. تقريبا مطمئن بودم كه هيچكس رغبت نزديك شدن به آن را پيدا نخواهد كرد.
چند دقيقه بعد «علي آقا» آمد. مرد خوش لباس و تر و تميزي بود. كراوات سرمه اي بد رنگي زده و صورتش را چهار تيغه كرده بود. از توي ماشين صدايم كرد. به طرف او رفتم و سوار شدم. گفت خانم در شهر نيست و به «بالا» رفته است. نگران شدم. از او پرسيدم كي برمي گردد. خنده اي كرد و گفت خانم سفارش كرده كه اگر بخواهم به «بالا» ببردم. چاره اي نداشتم. با دلواپسي پرسيدم چقدر راه است؟ علي آقا نگراني ام را حس كرده بود. خنده اي كرد و اطمينان داد كه دور نيست. يك ساعتي با پاريس فاصله دارد. اگر راه بندان نباشد و «پره فريك» ترافيك نداشته باشد شايد زودتر برسيم.
در بين راه در فكر اين بودم كه به خانم چه بگويم؟ يا چگونه شروع كنم؟ اما مگر علي آقا مهلت مي داد حواسم جمع باشد. سؤال پشت سؤال. يا از خودش مي گفت يا فحش به كساني مي داد كه قدر نشناختند و يك مردكة آخوند را آوردند تا همة مملكت را ويران كند.
هرچند علي آقا هم در داخل هم كاره اي نبود ولي الان خيلي چيزها را از دست داده است. زمان «اون خدا بيامرز» دو جا كار مي كرده. يعني از دو جا حقوق مي گرفته. يكي از يك شركت فيلمبرداري كه راننده آن بود و يكي هم از اداره . كاري براي اداره نمي كرده فقط مواظب بوده اگر خبري مي شده سرماه به اداره سر مي زده يك گزارش الكي هم مي داده و ليست حقوقش را امضا مي كرده و برمي گشته. نانش در مي آمده. احترامش هم سر جاي خودش بوده. اما بعد از انقلاب توي محلشان ريخته اند ساواكي بگيرند او مجبور شده فرار كند. خدا پدر خانم را بيامرزد كه همان اوائل به او گفته بود هرچه دارد بردارد و در برود. والّا تا به حال چه مي شده خدا مي داند. از دو سال پيش هم كه آمده پيش خانم كار مي كند. كارش سنگين نيست. هربار كه خانم بخواهد برود بيرون او را مي رساند. ميترا خانم و مينا خانم را هم گاهي به محل كارشان مي برد. خيلي هم به ندرت، شبها وقتي به كاباره اي، جايي، مي روند او آنها را مي رساند. ميترا خانم و مينا خانم خانمهاي خيلي مهرباني هستند. اصلا تكبر ندارند. با او مثل يك نفر از خانواده خودشان برخورد مي كنند. آن قدر كه به او اطمينان دارند به هيچ كس ديگري مطمئن نيستند.
علي آقا كه از سكوت و بي حوصلگي ام دلخور شده مي پرسد زن و بچه دارم يا نه؟ به او فقط مي گويم : نه. ول نمي كند و ادامه مي دهد: چرا؟ نبايستي خيلي جوان باشم! كفري مي شوم. سؤال پرتي مي كنم : چند دقيقه ديگر مي رسيم؟ مي فهمد كه نمي خواهم جواب دهم. خنده معني داري مي كند و مي گويد جاده خوشبختانه خلوت است. براي اين كه چيزي گفته باشم از او مي پرسم زن و بچه دارد؟ ابتدا اندكي جا مي خورد. ولي خيلي تند جواب مي دهد. زن دارد ولي بچه نه. بعد خودش ادامه مي دهد. زنش در ايران مانده و او آمده است. محبور بوده. حالا خانم اينها هم توي فكرند بلكه بتوانند يك جوري زن را بياورند. خانم چندين بار گفته فكر پولش را نكند. از هر راهي كه خودش سراغ دارد مي تواند اقدام كند. او هم همه راهها را فكر كرده. به صورت علني كه نمي تواند بيايد. قاچاق هم شناس لازم دارد. تازگي ها به فكر جالبي رسيده . يكي از دوستانش كه در اداره با او همكار بوده، پاسدار شده و الان در يكي از كميته ها كار مي كند. به او تلفن زده. البته اولش اميدي نداشته ولي طرف برخورد خيلي گرمي داشت. بعد از چند تلفن اين طرف و آن طرف بالاخره ردش را در خود كميته گير آورده. وقتي تلفن زده طرف خنديده و رك و پوست كنده پرسيده دوا خوري هم مي روي؟ التماس دعا داريم. وقتي هم كه قضيه مطرح شده خيلي خوشحال شده. آدرس زنش را گرفته كه به سراغش برود. بعد از آن هم كه دوباره زنگ زده رفته بوده. زنش هم خيلي خوشحال شده. دوستش گفته مي خواهد به زودي زن را بياورد بيرون. حتما يك كلك شرعي مي زند و راهش را باز مي شود. قرار است همين امروز و فردا يك تلفن ديگري بزند و نتيجه را بگيرد. راستش را بخواهم اين كار را هم كرده است. طرف راه حلي پيشنهاد كرده كه به عقل جن هم نمي رسد. بايستي علي آقا طلاق نامه رسمي زنش را براي آنها بفرستد. آن وقت زنش به عقد دوستش در مي آيد و با او به خارج مي آيد. آن جا زن مال علي آقا است. اين دوست علي آقا خيلي زرنگ است. براي اين كار، علي آقا اگر صد سال هم فكر مي كرد چنين راه حلي به نظرش نمي رسيد.
علي آقا همين طوري ور مي زند. شيشه را پايين مي كشم تا نسيمي به صورتم بخورد. علي آقا باز هم دور مي زند و مي پرسد كه بالاخره نگفتم چرا زن ندارم. كفري تر مي شوم. با عصبانيت به او مي گويم نامزدم دستگير شده. الان در زندان است. قرار بود ماه بعد ازدواج كنيم كه او را گرفتند. جا مي خورد. سعي مي كند به من بقبولاند كه متأسف شده است و آه مي كشد. مدتي ساكت مي شود ولي بالاخره نمي تواند خودش را نگه دارد. مي پرسد آيا مايل هستم از رفيق كميته چي اش كمك بگيرد تا بلكه نامزد خلاص شود؟ مي گويم : نه. ولي باز ول كن نيست. تعجب مي كند كه عجب آدمي هستم ها!
شروع مي كند به «مليت» بد و بي راه گفتن كه اين آخوندها را سر كار آورده اند. حقشان است. اگر نمكدان نمي شكستند كه اين طوري نمي شد. چشمانم سياهي مي رود. سرم را روي پشتي صندلي مي گذارم و خودم را به خواب مي زنم. ولي علي آقا همين طوري فحش مي دهد. قسم مي خورد كه در عرض چند سالي كه در اداره كار مي كرده «به جز چند گزارش» كاري نكرده . تازه آنها هم زياد مؤتر نبوده اند. فقط يك بار كه براي يك پسر دانشجوي همسايه شان گزارشي نوشته او را گرفته اند. تاز او را هم بعد از چند ماه آزاد كرده اند. وقتي هم ريخته بودند خانه پسره كلي اعلاميه و چي و چي گرفته بودند. اگر الان بود حتما اعدامش كرده بودند. اما خدا پدر ساواك را بيامرزد. مثل اين كه فقط چند كشيده به او زده بودند. چون وقتي بيرون آمده بود هيچ چيز نمي گفت. حسابي رفت سر درس و مشقش.
آن قدر دندانهايم را به هم فشار داده ام كه فكم درد گرفته است. از او مي پرسم چند وقت است خانم را مي شناسد؟ معلوم مي شود كه از كارمندان زير دست «آقا» بوده است. تقريبا هفت هشت ده سالي مي شود. با آقا توي اداره آشنا شده. آقا خيلي دوستش داشته. زنش را هم آقا برايش گرفته. دختر يكي از كارگرهاي آقا بود. سر همان قضيه پايش به خانه آقا باز مي شود. آقا، خدا بيامرز، مثل نداشته. تيمساري به اين انسانيت هيچ جاي دنيا پيدا نمي شود. وقتي فوت كرده چندين و چند نفر از نان خوردن افتاده اند. آقا دستش به هركه رسيده خيري رسانده. اما خدا نگهدارد خانم را. الحق كه زن چنان مردي بود. درست جاي او نشسته. مثل يك مرد كار مي كند. در خيراتش را هم به روي هيچ كس نبسته. به راستي كه اگر هرزن ديگري بود تمام ملك و املاك آقا بر باد رفته بود. فقط خانم بود كه از همان اول فهميده قضيه از چه قرار است. بلافاصله تا جمهوري اعلام شد همه چيز را به نصف قيمت هم كه شد فروخت و آمد خارج. هميشه مي گفت كه اين آخوندها بالاخره مملكت را به باد خواهند داد. مي پرسم خانم چند سالش است؟ مي خندد و مي گويد درست نمي داند. بايد شصت سالي داشته باشد. بعد مثل اين كه چيز تازه اي به نظرش رسيده باشد مي پرسد مگر من تا كنون خانم را نديده ام؟ مي گويم : نه. مي پرسد پس از كجا با او آشنا شده ام؟ بعد هم چند قدم جلوتر مي رود و مي پرسد: با خانم چكار دارم. جوابي نمي دهم و به ساعم نگاه مي كنم. مي خندد و مي گويد كه خيلي راه نمانده. بدون اين كه جوابش را پيگيري كند مي گويد امثال من زياد است. تا به حال چند نفر ديگر هم به خانم مراجعه كرده اند. آنها هم جوان بوده اند. يكي شان زن و بچه هم داشته. خانم هم هرچه از دستش آمده كوتاهي نكرده. از اين كه وسط خال زده است دلخور مي شوم. از او سيگاري مي خواهم و او با مناعت سيگاري مي دهد.
هنوز سيگارم تمام نشده كه متوجه مي شوم از شهر خارج شده ايم. به جاده خلوت و پيچ پيچ خيره مي شوم و حرفهاي علي آقا را فراموش مي كنم. سيگار ديگري مي گيرم ولي قبل از آن كه تمام شود علي آقا ماشين را دم در بزرگي نگه مي دارد. بوقي مي زند و پياده مي شود. دكمه زنگ در را فشار مي دهد. يك نفر از آن طرف آيفون مي پرسد كي هستيم و علي آقا اسم خودش را مي گويد. قفل در بار مي شود. علي آقا در را چارطاق باز مي كند و با ماشين توي خانه مي رود.
از سربالايي كوتاه و تندي بالا مي رويم و دم در ساختمان نسبتا قديمي اما تر و تميزي مي ايستيم.
از ماشين كه پياده مي شويم من خودم را جمع و جور مي كنم. هنوز به درستي نمي دانم به خانم چه و يا چگونه بگويم. جز اين كه مادم از طريق يكي از فاميلهاي دورش خانم را پيدا و به من معرفي كرده است. حالا چه مي خواهم؟ نمي دانم. اگر بتوانند كمكم كنند تا كاري به دست بياورم خيلي خوب است.
به اتاق پذيرايي كه مي رسيم خانم هنوز نيامده است. مقداري اين دست و آن دست مي كنم و عاقبت مي نشينم. مشغول ديد زدن به در و ديوار اتاق مي شوم. اتاق پر است از صندلي و كاناپه و ميز با تنگهاي بلور. چند عكس چند نظامي به ديوار آويخته شده . نمي توانم تشخيص بدهم كه چند نفر هستند يا چند عكس از يك نفر. مدت زيادي طول نمي كشد كه خانم مي آيد و از تمام ابهامات و ندانم ها خلاص مي شوم.
اصلا فكر نمي كردم اين شكلي باشد. تصورم اين بود كه پيرتر از اين حرفها است. سعي مي كنم به خاطر بياورم كه علي آقا در باره سن خود خانم چه گفت. خانم مثل كوه گوشتي نزديك مي شود و با من دست مي دهد. هيكلش آن قدر بزرگ است كه وقتي راه مي رود زمين مي لرزد. آرايش غليظي كرده است. اگر از چين و چروكهاي صورتش بگذريم معلوم است كه در جواني زن زيبايي بوده. فقط موهايش را بد رنگ كرده است. كاملا توي چشم مي خورد. اين موهاي بور به او نمي آيد. حتما موهايش سياه بوده . از وزوزي بودنشان معلوم است. قبل از اين كه سلام و عليكش تمام شود به علي آقا مي گويم دو تا نوشابه سرد بياورد. بعد هم مثل اين كه فنري را از زير پايش كشيده باشند روي كاناپه مي افتد. اسمم را مي پرسد و با خوشرويي سعي مي كند محكم بزند. من هم سعي مي كنم كه جواب هايم در كوتاهترين جملات باشد. مي پرسد چند وقت است به اينجا آمده ام و خودش اضافه مي كند مثل اين كه خيلي درد سر كشيده ام؟ تعجب مي كنم كه از كجا مي داند! ولي بعد خودم را راضي مي كنم كه همه وضعيت من داشته اند. و او يك دستي مي زند. از مدتي كه در تركيه مانده ام به كوتاهي مي گويم. هم چنين يك سالي كه اين جا هستم. خودم هم نمي دانم چه مي شود كه شروع به دروغ گفتن مي كنم. اينجا خانه يكي از دوستان زمان تحصيلم هستم. آپارتماني دارد و خودش هم كار مي كند و هم درس مي خواند. يك زن فرانسوي هم دارد. به همين دليل من مي خواهم از آنها جدا شوم. والّا دوستم حرفي ندارد.
علي آقا دو نوشابه سرد را مي آورد. خانم با سختي تكان مي خورد و با زحمت يكي از نوشابه ها را برمي دارد. به من هم تعارف مي كند. خانم شروع مي كند از اوضاع كشور گفتن. از زمين و خانه اي كه به مفت داده و آمده. از باغچه كوچكي كه در بهترين نقطه ميگون بوده و آن را به اجبار ول كرده، از اين كه كلي وسائل خانه و زندگي اش برباد رفته. از پولهايي كه طلب داشته و هنوز وصول نشده اند. دو قلمش، يكي پانصد و پنجاه هزار تومان از عموي «ميترا جون» است كه حالا بعد از انقلاب مثلا حزب اللهي شده و در بنياد مستضعفان كار مي كند. و ديگر از پسر خواهر خودش است كه با چه زرنگي و سر و زباني هفتصد هزار تومان قرض گرفته تا يك شركت ساختماني باز كند. اما كو؟ اصلا شتر ديدي نديدي. هرچه پيگيري كرده انگار نه انگار كه او را مي شناسد. عموي پدر سوخته نامرد «ميترا جون» گفته كه اگر راست مي گويي بيا اينجا پولت را بگير! آدم نمي داند با اين همه نامردي چه كند؟ تازه اين همان عمويي است كه يك عمر سر سفره آقا خورده است . پدر بچه ها به همه خورانده بود. آن قدر كه به ديگران خورانده يك هزارمش را هم خودش برنداشته. خدا رحمتش كند. مناعتي داشت.
از خانم مي پرسم كه آقا كي به رحمت ايزدي پيوستند؟ اما خانم جوابم را نمي دهد. و «جين جل» را صدا مي كند. متحير مي مانم كه او كيست؟ از لاي در باز اتاق گربه گنده و تميزي آهسته آهسته مي آيد تو. آن قدر چاق است كه گوشتهاي زير شكمش موقع راه رفتن اين طرف و آن طرف مي رود. رنگ زرد خرمايي دارد. ولي چند تكه از پوستش سفيد است. يك راست مي رود سراغ خانم و كنارش مي لمد. خانم چنگ در سرش فرو مي برد و به نرمي شروع به نوازش مي كند. ياد گربه خانه خودمان مي افتم. مي خواهم چيزي بپرسم كه احساس مي كنم دهانم خشك شده. آب دهانم را به سختي قورت مي دهم. ياد سگ بزرگ و زشت صاحبخانه ام مي افتم. خانم مي گويد كه اين «پير مرد» همدم او است. بعد به گربه اشاره مي كند. سرم را تكان مي دهم و سعي مي كنم لبخند بزنم. گربه بلند مي شود و با سنگيني مي آيد روي ميز كوتاه جلو پايمان. از آن جا هم مي آيد طرف من و بدون هيچ رودربايستي مي آيد كنارم مي خوابد. تمام بدنم مور مور مي شود. ولي مي ترسم چيزي بگويم بد باشد. خانم مي خندد و مي گويد كه خيلي زود آشنا است. من هم تصديق مي كنم و بالاجبار گربه را نوازش مي كنم. خانم از تحصيلاتم مي پرسد. مي گويم دانشجو بوده ام. بعد از وضع خانوادگي و زن و بچه. اين يكي را مي ترسم دروغ بگويم. احتمالا خودش بداند. بنابراين راستش را مي گويم. خانم وسط حرفهايم دائم به آخوندها فحش مي دهد. بعد هم مهربانانه فحش را به جان خودم مي كشد. آخر مگر ما عقل نداشتيم؟ يك خواهر اعدامي. برادر زندان. نامزد زندان. خودم هم آواره. حيف اين همه جوان نبود؟ آن دختر بيچاره را چطوري دم تيغ دادم؟ آنها گرگ اند. معلوم نيست چه بلايي سر دختر مردم بياورند. سعي مي كنم يك طوري سر و ته قضيه را به هم بياورم. ولي خانم ول كن نيست. هرچه جواب مي دهم بدتر مي كند. نمي دهم هم بدتر مي شود. خون تمام كساني كه كشته شده اند را به سرم مي زند. از وضع بدبختي خودم مي گويد. از مادرم كه الان چه حالي دارد. از پدرم كه جگرگوشه هايش را چگونه پر پر شده مي يابد. بل مي گيرم و مي گويم كه پدرم سالها است عمرش را به خانم داده است. اما خانم مي گويد ديگر بدتر. الان آن دنيا معذب است. آن دنيا دارد فحشم مي دهد. چه بسا آوارگي هايم به خاطر نفرين پدرم از آن دنيا باشد. مي گويم خانم از دنياي سياست بياييم بيرون. خانم مي گويد مگر مي شود؟ كارهايم را كرده ام حالا مي خواهم ول كنم؟ مي گويم خانم من ديگر نمي خواهم دنبال سياست بروم. علت اين هم كه از دوستم مي خواهم جدا شوم همين است. او فعاليت سياسي دارد هر روز چند پسر و دختر روسري به سر به خانه شان مي آيند. روزنامه مي آورند، مي خوانند، بحث مي كنند. شنبه ها هم مي روند «سيته» . من را هم مي شناسند. قبلا خودم در ايران با آنها كار مي كردم. من آمده ام اينجا بلكه شما كاري داشته باشيد ومن مشغول شوم. هركاري هم حاضر هستم. از ظرفشويي در رستوران گرفته تا كار توي سوپر ماركت. رانندگي هم مي دانم.
ولي خانم ول كن نيست . همانطوري براي مردم پستان به تنور مي چسباند. تكان سختي مي خورد و جابه جا مي شود. با كمك گرفتن از لبه هاي كاناپه بلند مي شود و همين طور كه بد و بيراه مي گويد. به طرف انتهاي راهرو مي رود. پشتش كه به من مي شود ياد «جين جل» مي افتم كه هنوز بغل رانم خوابيده. مي خواهم او را كنار بزنم كه خودش بلند مي شود و مي رود روي ميز جعبه سوهان عسلي را بو مي كشد و سر در ليوان خالي نوشابه مي كند.
نفس راحتي مي كشم و خانم مي گويد مملكت را به باد داده ايم. نمك نشناسي كرده ايم. تازه اگر زمان اعليحضرت هرچه بخور بخور بود و يك عده دزد آمدند آبروي آن مرحوم را بردند، چرا وقتي او خواست راه بيايد ما ول نكرديم؟ مگر نگفت؟ مگر گريه نكرد؟ اين ملت بايد بخورد تا چشمش كور شود. تا ديگر فيل شان ياد هندوستان نكند. اداي كمونيستها را در نياورند و هي انقلاب انقلاب كنند. مي گويم خانم هرچه بوده گذشته. اما خانم پاچه ام را مي گيرد كه خوب شاه بد بود بختيار چه؟ آن بنده خدا مگر نيامد آن قدر التماس كرد. آن قدر برنامه داد. زنداني ها را آزاد كرد. ساواك را منحل كرد. چه كرد، چه كرد و چه كرد. چرا كور بوديم و قدر نشناختيم؟ يعني بدتر از چهار تا آخوند شپشي بود؟ يعني اگر بختيار بود حالا وضع مردم بدتر بود؟
از پرنفسي خانم خسته مي شوم. خانم مي گويد خودمان كرديم كه دو صد لعنت بر خودمان باد. ديگر يواش يواش احساس مي كنم دارم جوش مي آورم. بر شيطان لعنت مي كنم و خودم را مي خورم. خانم از انتهاي اتاق بادبزن ژاپني اش را برمي دارد و مي آيد و مي نشيند و شروع به باد زدن خودش مي كند. مي گويم گور پدر همه من ديگر خسته شده ام الان شب جا ندارم كه بخوابم. و يك دفعه زبانم را مي گزم. خانم چيزي را كه مي خواست مي گيرد. بايد يك جوري سمبل كنم. پس دوست زمان تحصيلم چه شد؟ مگر خانه آنها نبودم؟ هرطور شده سر و ته قضيه را هم مي آورم. ولي خانم با لبخند پرمعنايي مي گويد كه من خيلي جوانم.
ديگر نمي فهمم چه مي گويم. مي پرسم چه بكنم؟ و با شدت و اعتراض اقرار مي كنم كه آره دروغ گفته ام. اصلا دوستي در كار نبوده. اتاق كرايه اي يك نفره داشته ام. امروز هم صاحبخانه بيرونم كرده. الان هم جا ندارم. اسبابم را هم كنار خيابان گذاشته ام. مهمتر اين كه تنهايي دارم دق مي كنم. زبان هم بلد نيستم. فقط سيته را توي اين خراب شده مي شناسم و چند گغ را. آره وضعم خرابتر از آني است كه خانم فكر مي كند. اما چه كنم؟ بي خودي كه پيش خانم نيامده ام.
خانم كه از لرز و شدت صدايم اندكي جا خورده خودش را نمي بازد. لحن مهرباني مي گيرد و با تأسف مي گويد كه من به جاي فرزند او هستم. بعد قول مي دهد كه حتما برايم كاري پيدا خواهد كرد. اندكي آرام مي گيرم و مي پرسم چه جور كاري؟ خانم مي گويد كه نمي داند. ولي همايون خان نامزد ميترا جون دست زياد دارد. به او مي گويد كه بگويد كار تمام است. مي پرسم همايون خان چكاره است؟ خانم مادرانه مي خندد كه او همه كاره است. از روزنامه نگاران معروف بوده است. الان هم يكي دو تا روزنامه شاهپور خان را مي گرداند. حتما توي روزنامه هاي او كاري براي من پيدا مي شود.
خشكم مي زند. دهانم باز مي ماند و مي گويم متشكرم. بلند مي شوم كه بروم. خانم تعجب مي كند و مي پرسد چرا اين قدر زود؟ جوابش را نمي دهم و از اتاق بيرون مي زنم.
فردا شنبه است. مي روم سيته و از آن دخترك روسري به سر نشريه مي گيرم تا بفروشم. اسباب و وسائلم را هم ديگر نمي خواهم. بگذار همان كنار خيابان بماند.
۸/۰۱/۱۳۹۰
آن چشم خوني بادكرده(قصه)
آن چشم
خوني بادكرده(قصه)
اين را جلال،
برادرش، برايم گفت. وقتي كه پيش او رفته بودم خيلي خوشحال بود. با اين كه سعي مي
كردم نسبت به مساله حساسيت به خرج ندهم ولي نتوانستم سوال خودم را نكنم. چطور؟
جلال در حالي زنش
را به شهادت مي طلبيد سعي كرد برايم روشن كند كه پارتي بازي هاي پدرش كار خودش را
كرده است. از آن گذشته وضع جواد در طول اين سه چهار سال خيلي درب و داغان شده.
يكبار كه پاسدارها به بندشان حمله كرده بودند عينك جواد شكسته بود. چشم چپش هم
مدتي بينايي اش را از دست داده بود. يكبار هم رئيس بند گذاشته بود زير گوش جواد،
پرده گوشش پاره شده بود و مدتها چرك داشته است. وقتي هم كه مثلا براي بازرسي آمده
بودند جواد قضيه را براي بازرس گفته بود.
بازرس هم كه
آخوندي بوده، اسم جواد را يادداشت كرده است. فردا او را خواسته اند زير هشت. رئيس
بند خودش با او حرف زده و بعد از كتك مفصلي، او را به انفرادي گوهردشت برده اند.
چند ماهي هم آن جا بود. و در اين مدت ، پدر، هركاري از دستش آمده ، كوتاهي نكرده
است .حوصله ننه من غريبم بازيهاي جلال را نداشتم. جوابش زياد به چيزي كه سوال كرده بودم مربوط نبود. چند بار خواستم حرفش را قطع كنم. ولي نشد. اگر در خانه شان نبودم، حتما ول مي كردم و مي رفتم . ولي پيش زنش خوب نبود. سعي كردم با سوالي او را به آخر خط برسانم. به جلال گفتم كه از قضاياي قبلي جواد با خبرم. چندين بار از خود او اين جريانها را شنيده ام. اما اين بار چطور شده است كه آزادش كرده اند؟ باز هم شروع كرد از «مقاومت» جواد گفتن. ول كن نبود . اين بار با دفعات قبل كه از برادرش مي گفت فرق داشت. آشكارا احساساتي حرف مي زد. از خواهرش هم گفت.
افسانه را با جواد گرفته بودند. چند ماه بعد ، افسانه اعدام شده بود. اما جواد به هردليل مانده بود. باز هم به او گفتم كه براي من از افسانه نگويد. من خودم او را خيلي بهتر از جلال مي شناسم. آخر با او در يك تيم بوده ام. تمام كارهايمان با هم بود. مسئولمان هم يكي بود. در جريان دستگيري جواد و افسانه هم من همينطوري الكي دستگير نشدم. والّا من هم سرنوشتي مثل يكي از آن دو را داشتم. جلال برخلاف هميشه حرف تازه اي زد. تعجب كردم . در عين حال خنده ام گرفت. مي گفت اجبارا مثل آن دو تا نمي شدم. شايد هم از تلويزيون سر در مي آوردم. شايد هم تير خلاص زن مي شدم. با وجود آن كه مي خنديدم از اين حرف جلال خوشم نيامد. براي اولين بار بود كه خشمناك جوابم را داد. از چشمهايش فهميدم عصباني شده است. خواستم يك جوري از دلش در آورم. اما او عصباني تر شد. مژگان، زنش هم عصباني شد و از پيشمان رفت آشپزخانه، خودش را مشغول كرد. جلال مي گفت كه همچي خيلي زياد هم الكي نبوده كه من دستگير نشده ام. افسانه زير شكنجه خيلي حرفها مي توانسته بزند. اما هيچي نگفته است. بعد هم سؤال كرد اگر افسانه مي خواست نمي توانست جاي من را لو بدهد؟ از اين سؤال او ديگر به كلي از كوره در رفتم. حالا مي فهمم كه در اعدام خواهرش مرا مقصر مي داند. چرا تا به حال چنين حرفهايي را مطرح نكرده بود؟ الان سه چهار سال از قضيه مي گذرد.
اما او به شدت رد مي كند. قبول ندارد كه حرفهايش همان حرفهاي مادرش است. با عصبانيت از او مي پرسم كه اگر مرا هم گرفته بودند و اعدام كرده بودند راضي مي شد؟ يا سه چهار سال مثل جواد توي اين و آن هلفدوني پاس كاري مي شدم. اما باز هم جلال زير بار نمي رود. ديگر مي مانم چه بگويم. حس مي كنم كه آزادي جواد، تنها دوستم را ازم گرفته است. اهلي سياست كه ديگر نيستم. مدتهاست آن را كنار گذاشته ام. با بچه ها هم هيچ رابطه اي ندارم. تنها جلال را داشتم كه گاهي به او سر مي زدم. عصرانه اي با هم مي خورديم و بيرون مي رفتيم و گشتي مي زديم. اما حالا مثل اين كه من قاتل افسانه هستم كه اين طور نگاهم مي كند. به او مي گويم در هرصورت من چكار كنم؟ جواد آزاد شده است ؟ خيلي خوب ، من هم خوشحالم. ولي به من چه مربوط است؟
من فقط به خاطر مسائل انساني خوشحالم كه او آزاد شده. اما نه كاري از دستم برمي آيد و نه مي خواهم در اين قبيل مسائل باز هم دخالت كنم. اما باز هم عصباني تر مي شود. اصلا تبديل به يك آدم سياسي شده است . به او مي گويم كه نمي دانسته ام كه بزاده براي او اين قدر مهم بوده كه او را يكشبه آدم انقلابي مي كند. اما باز هم زير بار نمي رود. مي گويد كه اين دفعه فرق دارد. اين دفعه جواد آزاد شده . يك ماه هم بيشتر فرصت ندارد. تازه چه اشكالي دارد كه آدم يكشبه انقلابي شود؟ مي دانم كه جواد چكار كرده؟ اولين كار جواد اين بوده كه آمده زنگ زده به جلال براي من پيغام داده. يكه مي خورم. جلال مي گويد كه جواد گفته از فلاني بپرسيد چه كنم؟ و جلال حالا جواب را مي خواهد. با اين كه چهره جواد جلو چشمم مجسم مي شود ولي جوابي را مي دهم كه مدتهاست براي خودم داده ام. من نمي دانم. ديگر من سياسي نيستم. مي خواهم درس بخوانم. اگر مبارزه قسمتي هم باشد من سهم خودم را پرداخته ام. براي يك مشت خر و گاو هم كه خودشان را توي گوني مي پيچند و براي امام خميني شان روي مين پرت مي كنند حاضر نيستم خودم را فدا كنم. آن ملت ، همان بهتر كه آخوندها سوارشان شوند. الان هم نيامده ام اينجا كه داستانهاي مقاومت «برادر جواد» را بشنوم.
من آمده ام تا با جلال برويم بيرون. راستش ادكلنم تمام شده. مي خواستم بروم «تاتي» آن جا ادكلن هاي ارزاني دارد. جاي بلند كردن خوبي هم هست. شايد موقعيتي دست بدهد و چند تا بلند كنيم. جلال را هم براي اين مي خواستم ببرم بيرون.
به اينجا كه مي رسم مژگان از توي آشپزخانه بيرون مي آيد و مي زند زير گريه. از من مي پرسد ايا برايم مهم نيست كه جواد چه بكند؟ به او مي گويم كه از يك نظر نه. من با گذشته ام وداع كرده ام. جواد فكر مي كند من همان خط سابق را دارم. ولي رك و راست به او بگوييد كه من ديگر اهل سياست نيستم. هرطور مي خواهد حساب كند . بگذاريد بگويد بريد. يا دنبال زندگي رفته. من ماركهاي آنها را مي شناسم. شايد هم بگويد خيانت كرده. نمي دانم، پا روي خون شهدا گذاشته و... ولي براي من مهم نيست. براي من مهمتر اين است كه الان چه جوري توي اين خراب شده زندگي كنم؟ جلال و مژگان را هم براي دوستي انتخاب كرده ام نه به خاطر فاميلي و اين جور حرفها است. و نه به خاطر برادر جواد و افسانه بودن. به خاطر اين كه سرشان توي كار خودشان بوده. با كسي كار نداشته اند. الان هم تا هرجا كه با كسي كاري نداشته باشند ، مخلصشان هم هستم. اما با سياست و انقلاب و اين جور حرفها كاري ندارم. جلال مشتهايش را گره مي كند و مي گويد كه من نمي دان جواد با چه اميدي حرف مي زده است. تمام شور و شوقش را در جهار جمله رسانده. اصلا احوال مژگان را نپرسيده. فقط تاكيد داشته كه پيغام را به من برسانند. اما من باز هم مي گويم كاري از دستم برنمي آيد. مژگان مي پرسد نمي توانم او را به بچه هاي مجاهد وصل كنم؟ مي گويم نمي خواهم باز توي آن روابط بيفتم. من اگر دخالت كنم باز شروع مي شود. آن يكي بايد به آن يكي بگويد. آن يكي هم به ديگري و آن ديگري هم به يك ديگري ديگر. همين طور بايد برود و بيايد تا چهار تا كلام جواب آدم را بدهند. مژگان كه نااميد شده است مي گويد كه ايا مي توانم آنها را به بچه هاي مجاهد وصل كنم؟ مي گويم كه جمعه ها به «سيته» بروند. آن جا هستند. بعد هم بلند مي شوم و از جلال مي پرسم كه آيا به «تاتي» مي آيد يا نه؟ جلال بدون اين كه نگاهم كند مي گويد كه خيلي نامردم و من از خانه بيرون مي آيم. دم در آسانسور به او مي گويم خودم تنها مي روم. ولي وقتي از ساختمان بيرون مي آيم احساس مي كنم حسابي دمغ هستم.
با اين كه هوا آفتابي است ولي سردم شده است. بدون هيچ دليلي وحشتم مي گيرد. نكند باز پاسدارها تعقيبم كنند. سر كوچه پشتم را نگاه مي كنم. در كوچه فقط يك زن با سگش رد مي شود. ولي خيابان شلوغ است. دلم هري مي ريزد. با ترس به تك تك افراد نگاه مي كنم. ولي آنها بي خيال از كنارم رد مي شوند. آن طرف خيابان مردم بدون توجه به من به مغازه ها سر مي زنند و يا از كنار هم مؤدبانه عبور مي كنند. به خودم نهيب مي زنم كه باز دچار وسوسه شده ام. چندماهي بود از اين قبيل كابوسها راحت بودم. ولي الان باز شروع شده. سعي مي كنم به خودم بقبولانم كه ناراحتي ام به خاطر از دست دادن جلال و مژگان است. و فكر مي كنم بعد از مدتي آتش آنها هم سرد شود. باز هم دوستي مان از سر گرفته خواهد شد. باز هم با جلال و مژگان به تاتي خواهيم رفت و از آنجا جنس بلند خواهيم كرد.
خيلي خوب شدكه رك با آنها حرف زدم براي همين هم كه شده بايد امشب خودم به تاتي بروم . بايد ادكلن هم بلند كنم. بايد به الواطي هم بروم.
نمي دانم چه مي شود. كه سر چهار راه به كوچه پهني مي پيچم. راهم از آن طرف نيست. براي رسيدن به مترو بايد مستقيم مي رفتم. ولي چرا به كوچه پهن پيچيدم؟ در كوچه با نگراني پشتم را چك مي كنم ببينم كسي تعقيبم مي كند يا نه؟ خبري نيست. از حماقت خودم دلخورتر مي شوم. برمي گردم توي خيابان و به مترو مي روم. تا قطار برسد چند دقيقه بايد منتظر باشم. روي صندلي مي نشينم. ولي هيچ چيز را نمي بينم. باز هم كابوسها شروع مي شود. يك باره متوجه مي شوم كه قطاري آمده است و از جلويم در حال رد شدن است . كاري از دستم برنمي آيد و منتظر قطار بعدي مي مانم.
سعي مي كنم كه فكرم را روي تاتي متمركز كنم. اما مثل قايقي بدون پارو ، روي موج، اين طرف و آن طرف مي روم. جوان ريشو و قد بلندي به طرفم مي آيد و من يك باره شروع به فرار مي كنم. جوان با تعجب نگاهم مي كند و كاغذي را در سطل آشغالي كه كنار دستم بود مي اندازد. به آخر سكوها مي رسم. ريلهاي قطار از دل هم بيرون آمده اند . ناگهان دو خط قطار به چند تا تقسيم مي شوند. به ريلها كه نگاه مي كنم چشمم سياهي مي رود. برمي گردم و مي بينم قطاري رسيده است. به سرعت خودم را به قطار مي رسانم. با زحمت سوار مي شوم. وقتي روي صندلي مي نشينم آن قدر عرق كرده ام كه مجبور ميشوم دكمه هاي پيراهنم را باز كنم و خودم را باد بزنم.
صداي حركت قطار مثل ضربات متوالي پتك بي رحمانه به سر و صورتم مي خورد . طاقت نمي آورم و چشمهايم را مي بندم. زن جواني كه كنارم نشسته است ايستگاه بعدي پياده مي شود. به تابلوي ايستگاه نگاه مي كنم. چند ايستگاه بعد به «بغبس» خواهيم رسيد. چشمهايم را مي بندم تا آرامشي پيدا كنم. كسي آهسته كنار دستم مي نشيند . هركه باشد، زن يا مرد، پير يا جوان، دوست ندارم او را ببينم. بالاخره طاقت نمي آورم و زير چشمي نگاهش مي كنم. شايد يك سياه پوست باشد. بايد مواظب جيبم باشم. اما پسر جواني است كه به من لبخند مي زند. كفري مي شوم و با خشم نگاهش مي كنم. جواد است. منتها عينكش شكسته است. يك چشمش خوني است و ابرويش آن قدر ورم كرده كه براي چشم تنها شكاف باريكي باقي گذاشته است. شك مي كنم. اما خودش است.
با هشياري به اطرافش نگاه مي كند و مي پرسد ضد تعقيب زده ام؟ نمي توانم جواب بدهم. دهانم باز نمي شود. زبانم به سقف دهانم چسبيده . جواد سعي مي كند وضع را عادي كند. خيلي عادي مي پرسد مطمئن هستم كه تعقيب نشده ام؟ و بعد اضافه مي كند كه چرا دست و پايم را گم كرده ام الان ممكن است پاسدارها سر برسند. به اطراف نگاه مي كنم هيچ كس وجود ندارد. فقط صداي تاپ تاپ قطار، آن هم از دو مي آيد. جواد دست در جيبش مي كند و چيزي را در مي آورد. و از من مي خواهد كه «ملاطها» را به او بدهم. اما من همچنان وحشت زده نگاهش مي كنم. عصباني مي شود . با تندي مي خواهد ملاطها را بدهم و برويم. مثل اين كه ضابطه را فراموش كرده ام. يادم رفته كه در محل هاي عمومي قرار ممنوع است. الان اگر پاسدارها سر برسند چه مي شود؟ چه محملي داريم؟ جواد مي گويد زود بجنبم. ولي نمي توانم. جواد دستهايم را مي گيرد و تكان مي دهد. چشمانم سياهي مي رود و مي پرم يقه اش را مي گيرم. از او مي خواهم كه دست از سرم بردارد. دوست ندارم او را ببينم. ولي جواد فقط لبخند مي زند. فقط يك كلمه مي گويد: «نمي تواني» با صداي بلند فرياد مي زنم «چرا! چرا! مي توانم».
اما او باز همان يك كلمه را تكرار مي كند. فحش را به جانش مي كشم. از اين كه چطور ملتي را بدبخت كرده اند مي گويم. از اين كه چند دفعه وعده امسال و سال دگير را داده اند مي گويم. از خالي بستن ها و اميدهاي الكي مي گويم. از اين كه باعث و باني اين همه خون و اين همه آوارگي و دربه دري شده اند مي گويم. يقه اش را محكم مي گيرم و او را به صندلي فشار مي دهم. جواد چيزي نمي گويد و اين عصباني ترم مي كند. به او مي گويم به كوري چشم همه شان هيچ كاري با آنها ندارم. مي روم تاتي ادكلن بلند كنم. بدتر هم مي كنم. مي روم پيگال الواطي. عرق خوري، خانم بازي، اين بهتر است تا آدم زير دست و پاي آخوندها له بشود. بدنش را تكه پاره كنند. بسوزانند، دست و پا و كتفش را بكشنند. چشمهايش را از حدقه در آورند چنگك به بدنش فرو كنند. ببرندش اوين و چهار تا نره خر ريشو بهش تجاوز كنند...
اما جواد هيچي نمي گويد. وقتي كه از شدت تكان دادن يقه اش كنترلم را از دست مي دهم و فكر مي كنم جواد خفه شده است يكباره قفل مي شوم. هركاري مي كنم نمي توانم تكان بخورم. حس مي كنم كه چند دست قوي دستهايم را گرفته اند. به اطرافم نگاه مي كنم چند مرد را مي بينم كه روي سرم ريخته اند و با زور سعي مي كنند دستهايم را نگاهدارند كه نتوانم تكان بخورم. يكي از آنها به فرانسوي چيزهايي مي گويد. دو سه تا زن، هراسان از ما فاصله گرفته اند . پير مرد نحيفي از زير دستهاي من در مي آيد و گلويش را مي گيرد و به گوشه اي مي رود. وقتي بلند مي شود تلوتلو مي خورد و يكي از مردان كمكش مي كند تا از معركه خارج شود. بي حال روي صندلي مي افتم از حرفهاي آنها فقط كلمه «پليس» را متوجه مي شوم. گوشهايم تيز مي شود ولي چيز بيشتر نمي فهمم اگر تحويل پليس داده شوم كارم حسابي خراب مي شود. موقعيت خودم را زير چشمي مي سنجم. با بي حالي من در روي صندلي مردها اندكي خيالشان راحت شده و ولم كرده اند. صندلي ام كنار در است. قطار به ايستگاه رسيده و متوقف مي شود. مردها اكنون بيشتر به پير مرد توجه دارند تا من. در يك فرصت ناگهاني از جا مي جهم و از لاي دست و پاها فرار مي كنم. از پيچ و تابهاي يك دالان شلوغ رد مي شوم و خود را در ميان جمعيت گم مي كنم.
شروع به ضد تعقيب زدن مي كنم و وقتي خيالم راحت مي شود كه كسي تعقيبم نمي كند راه خروجي مترو را مي جويم. روي پله ها جواد نشسته است. اين بار ديگر خود جواد است. فقط عينكش شكسته و يك چشمش باد كرده و خوني است. با وحشت از او فرار مي كنم و از راه ديگر خروجي به خيابان مي روم. از عرض خيابان كه رد مي شوم ماشيني با سرعت از كنارم رد مي شود. پليسي به سويم مي آيد اما من تند و با عجله خودم را به كوچه اي مي رسانم و زنگ يكي از آپارتمانها را مي زنم. بعد هم بدون آن كه منتظر بمانم راه مي افتم و مي روم.
به خيابان باز مي گردم. كينه شديدي به جواد دارم. بايد از او انتقام بگيرم. او مي خواهد هرطور شده نگذارد من به ادكلن برسم. الان من بر سر دو راهي قرار گرفته ام. ادكلن و جواد. من هرطور شده ادكلن را انتخاب مي كنم. دست برندارد بدتر هم مي كنم. تا آخرش خواهم رفت. جواد هركاري مي خواهد بكند. بايد خودم را به تاتي برسانم .
تصميم را مي گيرم و راه مي افتم. خوشبختانه تاتي زياد دور نيست. به ساعتم نگاه مي كنم. وقت هم باقي است. خودم را به تاتي مي رسانم. زير پل مثل هميشه شلوغ است. چند تا عرب مرا مي بينند. به خيال اين كه عرب هستم جلو مي آيند و چيزي مي گويند. يك كلمه چند بار و با سرعت تكرار مي كنند. « ضرب، ضرب» چندين بار است كه اين كلمه را شنيده ام. هربار كه به تاتي آمده ام ولي هيچ وقت معناي آن را نفهميده ام.
پياده رو با ازدحام جمعيت روبه رو است. كنار پياده رو كفش و زير پيراهن و جوراب زنانه و شورت و كرست و... گذاشته اند. زني به جورابي كه به پاي مجسمه اي كرده اند دست مي كشد. چند خارجي كفش هايي را زير و رو مي كنند و به زباني كه نمي فهمم چيزهايي مي گويند. از پياده رو نمي توانم عبور كنم. به ناچار به كنار خيابان مي روم و به سمت بالا حركت مي كنم. سرك مي كشم تا از محل فروش ادكلن ها رد نشوم. اشتباها وارد قسمت ديگري، كه ژاكت زمستاني و پيراهن مي فروشند، مي شوم. موج جمعيت با فشار احساس مي كنم دارم خفه مي شوم. تسليم مي شوم و از در خروجي توي كوچه، خارج مي شوم. براي يك لحظه هوس مي كنم كه به پيراهن ها هم سري بزنم ولي ياد ادكلن ها مي افتم.
از ترس اين كه دير شود از در خارج مي شوم و به قسمت ادكلنها مي روم . فضاي مطبوع وملايمتري دارد. به چند جا سرك مي كشم. شهر فرنگ آت و آشغال است . لوازم آرايش، نوار كاست، كرم، عطر... به دور و برم نگاه مي كنم. نسبتا شلوغ است. چند فروشنده زن مرتب اين طرف و آن طرف مي روند. زني با دختر جوانش عكس تبليغاتي لوازم آرايش را نشان مي دهد و با او صحبت مي كند. گويا دختر آن را نمي پسندد. از لحن تند كلامش پيداست. آن طرف تر چند جوان عرب با چهره هاي سوخته با عطرها بازي مي كنند. شايد هم مي خواهند بلند كنند. به فروشنده ها كه نگاه مي كنم چيزي دستگيرم نمي شود. فروشنده لاغر و جواني كنار عطرها و ادكلنها ايستاده است. با وجود او نمي توان كاري كرد. براي اين كه مشكوك نشوند مجبور مي شوم به انتهاي فروشگاه بروم. پير زني از پله ها پايين مي آيد و عكس خودش را در آينه مي بيند. چند لحظه درنگ مي كند. دستي به موهاي كم پشت و سفيدش مي كشد و مي گذرد. با نگاهم او را تعقيب مي كنم از دري كه به كوچه باز مي شود خارج مي شود. متوجه جوانكي مي شوم كه جلوي در مشتريان را كنترل مي كند. او را زير نظر مي گيرم. هر مشتري كه خارج مي شود چيزي مي گويد. ولي با كسي كاري ندارد. دختر جواني از راه مي رسد و با او ديده بوسي مي كند و به داخل مي آيد. همين طوري كه جوانك را زير نظر دارم احساس مي كنم سگ كوچكي با دست و پاي كوتاه و گوشهاي آويزانش از وسط دو پايم مي گذرد. در يك لحظه به شدت مي ترسم اما تا متوجه شوم قلاده اش به پايم گير مي كند. زنجير قلاده اش از وسط پايم كشيده مي شود. وقتي برمي گردم زن ميانسالي كه همراه شوهرش است ازم عذرخواهي مي كند و لبخند مي زند. زن بوي تندي مي دهد. گلويم مي سوزد و حالت تهوع پيدا مي كنم. زن سگ را با خودش مي كشد و مي برد. فروشنده اي ازم چيزي مي پرسد. حدس مي زنم مشكوك شده . الكي مي گويم: «مرسي» و مي روم طبقه بالا. زن و مرد همان جا هستند، اما از سگشان خبري نيست.
مدتي گشت مي زنم و وقت تلف مي كنم. چند ايراني در بالا هستند. يك خانواده اند. مادر به دختر مي گويد كه آن پيراهنها به درد ايران نمي خورند. نمي شود پوشيدشان. اما دختر قبول نمي كند. پدر چيزي نمي گويد. پسر كوچك خانواده مي دود و دست پدر را مي گيرد و به گوشه اي مي كشد. از ديدن قيافه همه شان حالم به هم مي خورد.
به كت و شلوارها و كاپشن ها نگاه مي كنم. آنها كه قيمتشان بالاست را زنجير كرده اند. يكباره دلم به شور مي افتد. ساعتم را نگاه مي كنم و به پايين مي آيم. فروشنده لاغر و جواني كه روي قسمت ادكلن ايستاده بود رفته است. احساس مي كنم بهترين موقعيت به دست آمده است. چند شيشه را بالا و پايين مي كنم و بزرگترينشان را برمي دارم. دختري با لباس تنگ و توالت عجيب و غريب كنار دستم قرار مي گيرد. نگران مي شوم كه وقت بگذرد. توي دلم هرچه ميخواهم به دختر مي گويم. شانس مي آورم كه دختر زود رد مي شود. شيشه ادكلن را در جيب بغلم فرو مي كنم و با وحشت به اطراف نگاه مي كنم. يكي از چند جوان عرب متوجه مي شود. لبخند و چشمك مي زند. بدون توجه از دري كه به كوچه باز مي شود خارج مي شوم . جوانك چيزي مي گويد. محل نمي گذارم. ولي همين كه مي خواهم نفس راحتي بكشم جواد جلويم سبز مي شود. همان لبخند را بر لب دارد. با همان عينك شكسته و چشم خوني باد كرده. چشمانم سياهي مي رود. اما اين بار خشمناك تر شده ام. يك راست توي دلش مي روم. و به راحتي از او رد مي شوم تمام بدنم مي لرزد . آن قدر كه نمي توانم خودم را كنترل كنم. كتم را محكم به خودم مي پيچم. ولي فايده ندارد. شيشه ادكلن مثل استخوان سفتي با سردي در بدنم فرو مي رود. راه بالا را مي گريم و به سرعت دور مي شوم. به چند نفري كه تنه مي زنم صدايشان در مي آيد. اما معذرت خواهي نمي كنم و رد مي شوم. جواد لعنتي را بايد از رو ببرم. باز هم دست بردار نيست. به پيگال مي رم. فاصله اي نيست و پس از چند دقيقه مغازه هاي مختلف با نئونهاي رنگارنگ. مردم خيلي عادي از كنار آنها رد مي شوند. آنها را نمي بينم. چشمم هيچ جاي ديگر را نمي بيند. برخلاف دفعه قبل نه عكسهاي قاب كرده و لخت زنان را مي بينم، نه دلالان را كه با سماجت آدم رابه خود مي خوانند. نه پير مردان حريص و هوسباز كه عينك خود را سفت و با ولع به عكسها نگاه مي كنند و نه زن و مرد و كوچك و بزرگي كه خيلي عده اي از آنجا مي گذرند.
ادكلن را در جيب كتم محكم فشار مي دهم. با اين كه جواد را نمي بينم ولي فكر مي كنم دنبالم هست و تعقيبم مي كند. مطمئن هستم كه در همين نزديكي ها، در گوشه اي ، حضور دارد. براي رد گم كردن او وارد مغازه اي مي شوم. پر از مجلات رنگارنگ است. به غير از سه چهار نفر كه مجلات مختلف را ورق مي زنند درمغازه كسي نيست. پير مرد عينكي فيليپيني كه صاحب مغازه است لبخند زنان جلو مي آيد. محلش نمي گذارم و خودم را مشغول مي كنم. اما هيچ چيز نمي بينم. همه جا سفيد است . فقط روي ديوار مقابل عكس زني لخت كه ماري به خود پيچيده ديده مي شود.
چشمانم مي خارد. به قسمت عقب مغازه پناه مي برم. روي پيشخوان عروسك كشيشي ديده مي شود. پاهايش را گشاد گشاد گذاشته است. جوان سياه پوستي ديلاقي دارد تماشايش مي كند. ير مرد صاحب مغازه جلو مي رود و با دست مي زند به سر كشيش. دهان كشيش باز مي شود و زبان درازي از آن آهسته آهسته آويزان مي شود. جوان سياه پوست مي خندد. و من ادكلنم را در جيب فشار مي دهم. باز همه چيز محو مي شود. سينه ام تير مي كشد. دستم را به ميزي مي گيرم تا نيفتم. تابلوي سياهي كه روبه رويم به ديوار چسبانده شده پر است از اشياء مخلتف. كابل سياه چرم بافته اي بيشتر از همه خودش را نشان مي دهد. يكباره تمام بدنم تير مي كشد. احساس مي كنم كه خودم خار دار شده ام. و آنها به كشاله هايم فرو مي روند. ران هايم را محكم مي گيرم و فشار مي دهم. خارها تبديل به تيغ مي شوند. و تمام بدنم را تيغ مي پوشاند. اكنون يك جوجه تيغي بزرگ هستم. پير مرد صاحب مغازه به طرفم مي آيد و چيزي مي گويد. تيغ بزرگي از كله ام به طرف او پرتاب مي كنم . تيغ به شيشه سمت چپ عينكش مي خورد. شيشه را مي شكند و تا نيمه در چشمش فرو مي رود. خون فواره مي زند . عربده اي مي كشم و پا به فرار مي گذارم. وقتي وارد خيابان مي شوم جوجه تيغي هاي زيادي پياده رو را پوشانده اند. حتي سگها هم جوجه تيغي هستند. همه به سمت هم تيغ پرتاب مي كنند. و بعد فرار مي كنند. دو تا جوجه تيغي زن و مرد از ماشين پياده مي شوند. از بين جوجه تيغي ها به سرعت مي گذرم. نمي دانم به كجا مي روم. وقتي كه مقداري خلوت مي شود شروع به دويدن مي كنم. آن قدر مي دوم كه به نفس نفس مي افتم. به اولين كوچه اي كه مي رسم مي پيچم . سر بالايي تندي دارد و ديگر نمي توانم بدوم. نمي توانم بدوم اما نمي ايستم. شيشه ادكلن را همچنان در جيبم فشار مي دهم و سر بالايي كوچه را با گامهاي بلند مي پيمايم. در انتهاي كوچه كه به سر بالايي ديگر وصل مي شود به كل رمقم تمام مي شود. ديگر نمي توانم كوچكترين گامي بردارم. كمرم هم خم شده است. برمي گردم و پشت سرم را نگاه مي كنم. در كوچه هيچ كس نيست. فقط جواد كناري ايستاده و لبخند مي زند. با همان عينك شكسته و چشم خوني باد كرده.
شيشه ادكلن را دو دستي مي گيرم. آن را به شدت فشار مي دهم و بلند بكنم فريادي مي كشم و با تمام قوتم به زمين مي كوبم . شيشه كه مي شكند جواد لبخند مي زند.
9تير64
۷/۲۳/۱۳۹۰
همسايه هاي من (قصه)
«همسايه هاي من» يكي ديگر از قصه هاي گمشده من است كه
بيش از بيست و پنج سال از نوشتنش مي گذرد. آن را از دست داده بودم. بعد در يك مجموعه
به حسب تصادف يافتمش. تا به حال جايي منتشر نشده است و فكر مي كنم حق داشته باشد
كه از من بابت منتشر نشده اش گله كند.
همسايههاي من
در اتاق سمت راست اتاق من يك سياهپوست زندگي مي كند. مراكشي و اسمش
عبدالكريم است. اين را خودش، در برخوردي كه با او داشتم گفت. تا قبل از آن، فقط
هيكلش را ديده بودم. قدبلند، لاغر و استخواني. با موهاي وزوزي و ريش كم پشت كه مثل
خودم دير به دير آن را مي تراشيد. اما به نظر مي رسيد آدم قوي و زورمندي باشد.
يكبار كه از طبقه اول مي خواستم بالا بيايم ـ اتاق من در طبقه چهارم يك مجتمع
دوازده طبقه قرار دارد ـ ديدم كه بار سنگيني را به راحتي حمل مي كرد. بعدها فهميدم
كه كارتن وسايل خانگي همسايه ديگرمان بوده است.
تنها زندگي مي كند. مانند خود من اغلب روزها در خانه است. اما عصرها، بيرون
مي رود. نمي دانم به كجا مي رود. ولي چند بار ساعت دو، سه بعد از نيمه شب تلوتلو
خوران به در اتاق من خورده و مرا از خواب پرانده است. يكبار كه به شدت عصباني شده
بودم در را باز كردم و با خشم به او گفتم چه خبرش است؟ اما او با آن قد بلند
لندهورش لبخندي زد، چشمان خمارش را باز كرد و با دست سلامي داد و رد شد. خواستم
يقه او را بگيرم كه ديدم آن وقت شب سروصدا مي شود و همسايه هاي ديگر هم بيدار مي
شوند. با عصبانيت بيشتر در را بستم و تصميم گرفتم فردا صبح سراغش بروم. اما تا صبح
ديگر خوابم نبرد.
وقتي كه بيدار شدم ساعت يازده ونيم صبح بود. آن روز مي بايست براي تمديد
كارت اقامتم به پليس مراجعه مي كردم. بنابراين نهار نخورده، به سرعت صورتم را شستم
و از خانه خارج شدم. اما همچنان بر سر تصميمم باقي بودم. قصد داشتم پس از بازگشت
به او مراجعه كنم. همين كار را هم كردم. ساعت چهار بعدازظهر بود. مي خواستم با
انگليسي دست و پا شكسته اي كه مي دانم با او حرف بزنم. اگر هم نشد با چند كلمه و
جمله فرانسوي كه به تازگي ياد گرفته ام. اگر هم نشد، با ايما و اشاره به او خواهم فهماند
كه شبها مواظب خودش باشد. در زدم. بار اول هيچكس جوابي نداد. بار دوم و سوم هم
همينطور. فهميدم كه دير رسيده ام و طرف بيرون رفته است. عصباني تر شدم. و در حالي
كه دندانهايم را به شدت به يكديگر مي فشردم، بدون آن كه لباسم را عوض كنم، روي
تختخوابم افتادم. فكر مي كردم چگونه او را به دام اندازم؟ وسوسه مرموزي داشتم كه
هر طور شده، حتي امشب يك طوري او را گير بياورم و حرفهايم را به او بزنم. تا شام
چند ساعت وقت داشتم. از اتاقم بيرون آمدم تا در حول و حوش مجتمع خودمان قدم بزنم.
تا شام چند ساعت وقت داشتم. از اتاقم بيرون آمدم تا در حول و حوش مجتمع خودمان قدم
بزنم. روي نيمكت كنار جدول خيابان نشستم و در حالي كه به رفت وآمدها نگاه مي كردم
منتظر آمدن او ماندم.
پيرزن هر روز ساعت پنج از دم مجتمع ما عبور مي كند. زنبيلي به دست راست
دارد. قلاده سگ كوچك و پيرش را هم هميشه در دست چپ مي گيرد. آن قدر منظم است كه هر
موقع او را مي بينم ياد ساعت پنج مي افتم. يكبار رفت وآمد سلانه سلانه اش را
«تايم» گرفتم. تا نان فروشي سر خيابان نيمساعته مي رود. اما بازگشتش چهل دقيقه طول
مي كشد. بنابراين، هر روز كه او را در حال بازگشت مي بينم، مي دانم ساعت ده دقيقه
به شش است. اما امروز برخلاف هميشه ده دقيقه دير آمد. يعني درست ساعت شش بود كه از
جلوي مجتمع ما رد شد. در زنبيلش مثل هميشه يك نصفه «باگت» بود و قلاده سگ پير و كم
نفسش هم دست چپ.
شب همان قيافه، و سر و وضع هميشگي، را داشت. فقط دامنش را عوض كرده بود.
همان عينك پنسي سفيد را به چشم، و همان كلاه كوچك دخترانه را ، كه او را مانند
كودكان مي كند، به سر داشت. هر چهل پنجاه قدمي كه هم راه مي رفت يا خودش نمي كشيد
و يا سگش.
مي ايستد تا نفس تازه كند. با ايستادن پير زن، سگ هم مي ايستد و پوزه
بدقواره اش را بالا مي گيرد و هر دو به يكديگر نگاه مي كنند. بعد از يكي دو دقيقه
چيزي به سگ مي گويد و به راه مي افتد. سگ هم سرش را به زير مي اندازد و آهسته،
آهسته زمين را بو مي كشد و به دنبال پيرزن راه مي افتد. وقتي به چند قدمي من مي
رسند، مي ايستند. به پيرزن و سگ نگاه مي كنم. پوزه هر دوي آنها چروكيده و آويزان
است. نفس نفس زدنهاي آنها نيز مثل هم است. پاهاي كوتاه و قدمهاي كوچك هر دو آنها
با يكديگر هماهنگي كامل دارد. موقع حركت، هر دو، با برداشتن پاي چپ آغاز مي كنند.
و تقريباً در يك زمان از نفس مي افتند. پيرزن وقتي مي ايستد، همان طور نفس عميق مي
كشد كه سگ دهانش را باز مي كند. فقط زبان پهن و لخت سگ موقع باز كردن دهان، بيرون
مي آيد. اما زبان پيرزن اصلاً معلوم نيست. فقط دندانهاي سفيد و مصنوعي او معلوم مي
شود. نمي دانم چه مي شود كه قلاده سگ از گردن او باز مي شود. ولي پيرزن متوجه او
نمي شود و چند قدمي راه مي افتد. سگ همان طور ايستاده و با تنبلي او را نگاه مي
كند. پيرزن بدون آن كه به پشت سرش نگاه كند، با سگ حرف مي زند و آهسته آهسته، مثل
يك جوجه اردك، راه مي رود. وقتي پيرزن از نفس مي افتد، برمي گردد تا سگ را تماشا
كند. اما قلاده روي زمين است و سگ چهل
پنجاه قدمي عقبتر ايستاده و پيرزن را نگاه مي كند. پيرزن اول متوجه مسأله نيست.
قلاده را مي كشد. قلاده روي زمين كشيده مي شود. بعد از چند قدم تازه متوجه مي شود
كه سگ عقب مانده است. جويده جويده و نامفهوم چيزي مي گويد. گويا در جستجوي سگ است.
به مسير آمدنش كه نگاه مي كند، انگار به يك منظره دور خيره شده است. گويا سگ را
نمي بيند. به سگ كه نگاه مي كنم، همين وضعيت را دارد و گويي كه چند متر جلوترش را
تشخيص نمي دهد.
خسته مي شوم. هوا تاريك شده است. بلند مي شوم، دور مجتمع ساختماني مان قدمي
مي زنم. و آهسته آهسته از پله ها بالا مي روم. مثل اين كه عبدالكريم فهميده مي
خواهم با او صحبت كنم كه پيدايش نمي شود. فكر مي كنم اگر او را گير نياورم چه مي
توانم بكنم؟ بايد به دربان يا پليس مراجعه كرد. خنده ام مي گيرد. اگر او را گير
نياورم كه قضيه از اساس منتفي است. اما دلم نمي خواهد اين طوري تمام شود.
دوست دارم حداقل چند كلامي با او حرف بزنم. گذشته از اين كه چند شب از خواب
بيدارم كرده است، وضعيت او كنجكاوي ام را برانگيخته. او تا آن ساعت شب كجاست و چه
مي كند؟ كارش چيست؟ ولگردي مي كند يا كار؟ وقتي سر پيچ پله ها مي خواهم به طبقه سوم
بروم درِ نيمه باز يكي از آپارتمانها كاملاً باز مي شود. پيرمرد درشت هيكلي كه
سوار ويلچر كهنه اي است بيرون مي آيد. دندان ندارد و موهاي سفيدش بلند و ژوليده
است. چيزي هاف هاف مي كند و با التماس چيزي مي خواهد. نمي دانم براي او چه مي
توانم بكنم. با اشاره دست مرا به جلو مي خواند. پس از لحظه اي ترديد، جلو مي روم.
پيرمرد با ويلچرش دور مي زند و مي رود توي اتاقش. من هم به دنبالش مي روم. همين كه
در بسته مي شود، بوي تند ادرار، كه فضاي اتاق را پر كرده، به سرفه ام مي اندازد.
پيرمرد با بي حالي چيزهايي مي بافد.
وضع اتاق به كل در هم ريخته است. اما بوي ادرار همچنان مشام را آزار مي
دهد. به پاهاي پيرمرد نگاه مي كنم، مانند دو متكاي بزرگ ورم كرده، هستند. مي فهمم
قادر نيست لگن ادرارش را خالي كند. لگن را از گوشه اتاق برمي دارم و در كاسه توالت
خالي مي كنم. پيرمرد همچنان حرف مي زند. اما من كه نمي فهمم. آشپزخانه كوچكش را،
كه در همان اتاقش قرار دارد، نشان مي دهد و با دست، به دهانش اشاره مي كند. حتماً
گرسنه است. به طرف آشپزخانه مي روم. چند گوجه لهيده و كپك زده در كاسه اي روي
پيشخوان است. دو سه تخم مرغ هم كنارشان. از گوجه فرنگيها مي گذرم و تخم مرغ را
نيمرو مي كنم. وقتي نيمرو را در بشقاب مي گذارم و به پيرمرد مي دهم، منتظر سرد شدن
آن نمي شود، همان طور داغ داغ، و با ولع آن را مي خورد. بود تند ادرار باز هم به
سرفه ام مي اندازد. درست كه دقت مي كنم، شلوار پيرمرد خيس خيس است.
مثل يك نعش روي تختخوابم مي افتم. سرم به شدت درد گرفته است. حوصله ندارم
بلند شوم و مسكني بخورم. حتي اندكي از درد سرم لذت مي برم. نهار نخورده ام و
اشتهاي شام هم ندارم. عوض كردن شلوار پيرمرد حسابي خسته ام كرده است. هيكل سنگينش
را نمي توانست تكان بدهد. اصلاً تمايلي هم به عوض كردن شلوارش نداشت.
او را، به ناچار روي رختخوابش، درازكش خواباندم و بعد شلوارش را عوض كردم.
بعد هم پاهاي ورم كرده و كلفتش را نيم ساعتي مالش دادم. پيرمرد مرتب حرف مي زد،
گاهي با خودش بود و گاهي مخاطبش من بودم. اما هيچ چيز از حرفهاي او سر در نياوردم.
پاهايش را كه مالش مي دادم، احساس لذت مي كرد. بعد از مدتي تقريباً از حال رفت. و
چند لحظه بعد خرناسه اش بلند شد.
بلند مي شوم تا دوش بگيرم. احساس مي كنم تمام بدنم تاول زده است. دست به هر
جاي بدنم مي گذارم، به شدت مي سوزد. آب سرد را تا آخر باز مي كنم و زير آن مي ايستم.
سردم مي شود و فك پاييني ام شروع مي كند به لرزيدن. حوله را به خود مي پيچم و مدتي
در وسط اتاق سرِ پا مي ايستم.
از پنجره به بيرون نگاه مي كنم.
خيابان خلوت است. در حياط مجتمع ساختماني هم چراغها روشن است ولي كسي رفت
وآمد نمي كند. چشمم به نيمكتي كه روي آن نشسته بودم، مي افتد. براي يك لحظه به
نظرم مي رسد كه پيرزن با سگش همانجا مجسمه شده اند. اما به زودي مي فهمم كه چشمم
سياهي مي رود. بدون اين كه لباس بپوشم، حوله را به دور بدنم مي پيچم و دمر در
رختخوابم مي افتم.
با صداي كليدي كه در قفل اتاقم مي چرخد، از خواب بيدار مي شوم. ساعت چهار
صبح است. عبدالكريم است. با عجله حوله را كه از رويم به كناري افتاده به خود مي
پيچم و به دم در مي روم. كليدي در قفل درِ اتاقم، بدون آن كه آن را باز كند، مي
چرخد. صداي آهسته و نامفهوم زني از پشت در به گوش مي رسد. زمزمه گنگي هم همراه آن
است. درست كه دقت مي كنم، دو صدا را تشخيص مي دهم. زمزمه از آنِِ مرديست كه آهنگي
را زير لب مي خواند. در را باز مي كنم. تا مي خواهم ببينم چه خبر است، دختر چاق و
چله اي با فشار مي آيد تو. فكر مي كند خودش در را باز كرده است. پشت سر او هم جوان
قدبلند و گردن كلفتي كه مشغول زمزمه است، شانه به ديوار مي زند و به داخل مي آيد.
دختر را مي شناسم. مهاجر ترك است و در اتاق روبه رويي ما منزل دارد. در يك
سوپرماركت بزرگ كار مي كند. اما جوان را تاكنون نديده ام. دختر تا من را حوله به
خود پيچيده مي بيند، «اوه» بلندي مي كشد و عقب مي نشيند. جوان هم تازه متوجه من مي
شود. مستي از كله اش مي پرد. جا مي خورد و از دختر چيزي مي پرسد. دختر سرش را به
شدت تكان مي دهد مي گويد«نو ـ نو No،No». جوان قدمي به سويم برمي دارد و مي خواهد يقه ام را
بگيرد. كلمه «الغ» را از بين كلماتش مي فهمم. ديوانه مي شوم و حوله را ول كرده و
با جوان دست به يقه مي شوم. حوله به زمين مي افتد. جوان چنگ در موهايم مي اندازد و
سرم را محكم به ديوار مي كوبد. زورم به او نمي رسد. دختر در اين فاصله به اتاقم
نگاه مي كند. شانس مي آورم كه زود متوجه مي شود. بلافاصله برمي گردد و به پسر چيزي
مي گويد، و شروع به عذرخواهي مي كند. جوان هم موهاي سرم را ول مي كند و طلبكارانه
و ناراضي بيرون مي رود. بدون آن كه به حرفهاي دختر گوش بدهم، حوله ام را از روي
زمين برمي دارم و به خودم مي پيچم.
در بسته مي شود و صداي خنده شان را از پشت در مي شنوم. در رختخوابم مي افتم
و تا صبح خوابم نمي برد. ولي از عبدالكريم خبري نمي شود.
بعدازظهر كه از خواب بلند مي شوم به شدت كوفته هستم. تمام سنگيني مجتمع
ساختماني را روي سينه ام احساس مي كنم. از شدت گرسنگي دلم درد گرفته است. تكه ناني
برمي دارم و از در بيرون مي زنم. نمي توانم در خانه بمانم. از وسط پله ها برمي
گردم. دوربين كوچكم را برمي دارم. به جنگل خلوتي، كه به تازگي در دو سه كيلومتري
مجتمع يافته ام، مي روم. اگر به آنجا برسم آرامش بيشتري خواهم يافت. تابه حال چند بار
آزمايش كرده ام. دوربين را هم به همين منظور از فروشگاه بزرگي بلند كرده ام.
وقتي از مجتمع فاصله مي گيرم و در خيابان خاكي و همواري كه به جنگل مي رسد،
مي افتم، انگار سايه سنگين يك شبح از رويم برداشته مي شود. خود را سبك مي يابم. از
همانجا به مجتمع بزرگي كه در يكي از لانه زنبورهايش خانه دارم، نگاه مي كنم. در
غروب جلوه بيشتري دارد. هر چه سعي مي كنم خاطرات ديروز را فراموش كنم، نمي شود يك
به يك از جلوي چشمم رژه مي روند. زن جواني كه در اداره پليس آدامس مي جويد و پشت
دستگاه نشسته بود و شناسنامه ام را مي خواست. عبدالكريم، پيرزن با سگش، پيرمرد،
دختر مهاجر ترك كه با جوان نره غولي به اتاقم آمدند، از تصوير خودم در لحظه اي كه
جوان چنگ در موهايم كرده و سرم را به ديوار چسبانده بود چندشم مي شود.
برمي گردم دوباره به مجتمع نگاه مي كنم. اندكي كوچك شده است. با دوربينم
نگاهش مي كنم. يكباره وحشتم مي گيرد. به سرعت برمي گردم و به سمت جنگل مي روم.
آرزو مي كنم كه ديگر به مجتمع برنگردم. حيف كه نمي شود در چادري داخل همين جنگل
زندگي كرد. ديگر از همسايه ها خبري نيست. ميان درختهاي بلوط، علفهاي هرزه و
خرگوشها و حشره ها. چه خوب بود اگر آدم زبان حيوانات را هم مي دانست. خوش به حال
حضرت سليمان. اما اين خيلي رومانتيك است. مگر مي شود، در قرن بيستم، توي جنگل
زندگي كرد؟ آن هم آدمي مثل من. اين چه مرضي است كه من گرفته ام؟ چرا نتوانستم در
پاريس هم زندگي كنم؟ گيرم كه ايران نمي شد. مي گرفتند مي بردندت اوين يا مجبور
بودي توي جبهه ها روي مين بروي. اما پاريس كه از اين حرفها خبري نبود. برادرم چقدر
اصرار كرد كه پيش او بمانم. به درستي نمي دانم چرا نتوانستم آنجا هم دوام بياورم.
او كه با من كاري نداشت. كار خودش را مي كرد. هفته اي يكي دو شب هم به من سر مي
زد. اما فرداي هر شب كه مي آمد، حالم خراب مي شد. مثل ديوانه ها مي شدم. اين اواخر
تب و لرز مي گرفتم. بيست و چهار ساعت يك ريز مي لرزيدم. تا مي آمدم خوب شوم، باز
برادرم مي آمد. ديگر طاقت ديدن آدمها را نداشتم. از همه ايرانيها فرار مي كردم.
براي همين هم به اينجا آمدم. آمدم جايي كه حتي يك ايراني هم نباشد. دوست ندارم
اصلاً فارسي حرف بزنم. از هر كه هم فارسي حرف بزند، مي ترسم. نه نمي ترسم. احساسي
دارم كه نمي توانم به زبان بياورم. فقط مي دانم راحت نيستم. قلبم مي گيرد. ولي
اينجا هم كه آرام نشدم، فكر مي كردم اينجا مسأله حل است. پس بايد چيز ديگري باشد.
راستي چرا بقيه مهاجرها، از سياه هاي آفريقايي گرفته تا عربهاي الجزايري و مراكشي
تا پاكستانيها و بنگاليها و هنديها اين طور نيستند؟ تمام مشكلشان اين است كه
پايشان به يك كشور اروپايي برسد. بعد هم كاري گير مي آورند و راحت زندگي مي كنند.
چطور است كه اين را از عبدالكريم بپرسم؟ عوض اين كه با او دعوا كنم. بروم با او
دوست شوم. ببينم كارش چيست؟ شايد براي من هم كار گير بياورد. با او به سر كار مي
روم و با او برمي گردم.
از صداي سوتش او را مي شناسم. خودش است. عبدالكريم. ولي زودتر از موقعي كه
انتظارش را داشتم، بازگشته. براي همين هم من كاملاً نتوانسته ام اتاقم را جمع و
جور كنم. بلند مي شوم و قبل از آن كه در آپارتمانش را باز كند، مي روم جلويش مي
ايستم. مست مست است. كلاه شاپوي مشكي گردي به دست دارد. يك گل سرخ كوچك مصنوعي هم
بر روي آن زده است. پيراهن بنفش تندي پوشيده. با آن لنگهاي باريك و درازش بايد خم
شود تا سوراخ كليد را پيدا كند. جلو مي روم و لبخند مي زنم. ابتدا متوجه نمي شود.
ولي وقتي مي بيندم ابروهايش را بالا مي كشد، چشمش بازتر مي شود، آروغ بلندي مي زند
و با دست جواب سلامم را مي دهد. به فرانسه از او مي پرسم انگليسي مي داند؟ مي گويد
نه. با فرانسه دست و پا شكسته و غلط غلوط مي گويم سر شب يك نفر به سراغش آمده بود.
تعجب مي كند و حواسش جمع مي شود. مي فهمم كه تيرم به هدف خورده است. مي پرسد طرف
دختر بود؟ مي گويم بله... با تعجب مي گويد دختر؟ دستپاچه مي شوم و مي گويم نه، نه،
يعني بله، بله، ببخشيد. من فرانسه بلد نيستم. يعني پسر بود. نمي دانم شايد دختر
بود. خنده اش مي گيرد. پوزخندي مي زند و مي گويد كسي را نمي شناسد. با دست اشاره
مي كنم و او را به اتاقم مي خوانم. بعد هم منتظر نمي مانم و با اشاره به او مي
فهمانم كه طرف دختر بوده است.
وقتي به اتاقم وارد مي شوم، با او دست مي دهم و خودم را معرفي مي كنم. او
هم اسمش را مي گويد. با تعجب از رفتار غيرعادي من روي تنها صندلي اتاقم مي نشيند.
براي او شربت مي آورم. خوشبختانه آن قدر مست است كه زود تسليم مي شود. مقداري
شيرين زباني مي كنم و با اشاره به او مي فهمانم كه دختري بسيار زيبا، با موهاي
بلند و بور به سراغش آمده بود. احوالش را پرسيده و رفته است. وقتي به آشپزخانه مي
روم كه چاي بريزم او بلند مي شود، تلو تلو مي خورد و مي گويد كه چنين كسي را نمي
شناسد. بعد هم راهش را مي گيرد و مي رود.
از اين كه نتوانستم او را رام كنم، به شدت دلخورم. اما به صورت شديدتري
تحريك شده ام تا باب دوستي را با او بازكنم. بايد كلك تازه اي بزنم. هر چه فكر مي
كنم، چيزي به نظرم نمي رسد. اصلاً فكر نمي كردم دروغي را كه مي گويم، نگيرد. فردا
شب باز هم مي روم سراغش. به او مي گويم كه باز هم دختر قدبلند مو بور به سراغش
آمده. اين بار حتماً سر صحبت باز مي شود. اما شب جلويش را نمي گيرم. مست است و نمي
فهمد. بايد قبل از بيرون رفتن او بروم به سراغش. بنابراين فردا نمي شود. بايد
بگذارم پس فردا بروم سراغش. اما پس فردا هم كه اداره پليس كار دارم، بايد شناسنامه
ام را براي تكميل مدارك مربوط به پناهندگي به آنجا ببرم. اگر اين طور بشود، قضيه
خيلي عقب مي افتد. تا نزديكيهاي صبح در اين باره فكر مي كنم. وقتي هم كه خوابم مي
برد، در خواب همه اش شبح عبدالكريم را مي بينم.
ظهر گذشته است كه از خواب بيدار مي شوم. هنوز نهار را نخورده ام كه در مي
زنند. وقتي در را باز مي كنم، با كمال تعجب عبدالكريم را مي بينم. لبخند مي زند و
به عربي مي گويد «السلام عليكم» نمي دانم چه مي گويد. شوكه شده ام. او را به اتاقم
دعوت مي كنم. تند تند حرف مي زند. ولي چيزي از حرفهايش سر در نمي آورم. مي آيد تو
و مثل خودم شروع مي كند با اشاره حرف زدن. مي فهمم كه درباره دختر قد بلند مو بور
است. بعد هم روي يك تكه كاغذ آدرسش را مي نويسد و مي گويد كه به سر كار مي رود. مي
فهمم كه بايد آدرس را به دختر بدهم. از اين كه آدرسش را به دست آورده ام، خوشحال
مي شوم. مي خواهم چيزي بگويم كه بلند مي شود و مي فهماند ديرش شده.
در يك نمايشگاه بزرگ كار مي كند. نمايشگاه وسط شهر است. بايد با اتوبوس
رفت. در كاغذي كه براي دختر نوشته فقط آدرس و ساعت كارش را نوشته است. نوع كارش
معلوم نيست. يكساعت بعد از او، حركت مي كنم. بعد از مدتها به شهر مي روم.
دلِ خوشي از اتوبوس سوار شدن ندارم. ولي هر طور شده تحمل مي كنم و بدون
دردسر نمايشگاه را پيدا مي كنم. نمايشگاه نسبتاً شلوغ است. جلوي هر غرفه تعدادي
تماشاچي ايستاده اند. اما من به هيچ كدام، نگاه هم نمي كنم. از يك راهنما آدرس
غرفه لوازم برقي را مي گيرم. انتهاي محوطه قرار دارد. شماره غرفه اي را كه داده
است، مربوط به جايي است كه در نبش ضلع انتهايي نمايشگاه قرار مي گيرد. با احتياط
به غرفه نزديك مي شوم. مواظب هستم كه غافلگير نشوم. آنجا چه بايد بكنم؟ نمي دانم.
شايد لازم شود به مدير غرفه مراجعه كنم و بگويم عبدالكريم را مي خواهم.
جلوي غرفه شلوغتر از بقيه غرفه هاست. از دور صداي موزيك تندي مي آيد. پنج
شش بچه جلوي «سن» ميكروفوني گذاشته اند و دختر نيمه عرياني كه موهايش را تيغ تيغي
آرايش كرده است آواز مي خواند. مردي خوش لباس در كنار او ايستاده است. وقتي آواز
دختر تمام مي شود، مرد پشت ميكروفون قرار مي گيرد و با چرب زباني چيزهايي مي گويد
و با دست به اشياء غرفه اشاره مي كند. بعد از توضيحات مرد باز هم موزيك تندي شروع
مي شود. يك دختر فليپيني به وسط سن مي آيد و شروع به رقص عجيب و غريبي مي كند.
دختري هم كه قبلاً آواز مي خواند، به ميدان مي آيد و مثل دختر فيليپيني مي رقصد.
دستهايش را به شدت مي لرزاند و با حركات مقطع مي شكند و بالا و پايين مي پرند. هر
چند يكبار هم «قيه» مي كشند و بالا مي پرند و با زانو به زمين مي خورند. سمت چپ
«سن» سياهپوستي به صورت مجسمه، بدون حركت ايستاده است. كلاه شاپويي به سر دارد و
هر چند يكبار فقط سرش را بدون آن كه بدنش تكان بخورد، از گردن حركت مي دهد و روي
شانه چپ يا راستش مي گذارد. يكي دو تا از بچه ها از پايين او را نگاه مي كنند و مي
خندند. درست كه نگاه مي كنم، او را مي شناسم. عبدالكريم است. جلوتر مي روم.
عبدالكريم اصلاً تكان نمي خورد. فقط سرش مي جنبد. وقتي هم به حالت عادي برمي گردد،
دو چشم بزرگش را به چپ و راست حركت مي دهد. اما باز هم بدنش كوچكترين تكاني نمي
خورد.
رقص تمام شده است و مرد خوش لباس شروع به تبليغ جنسهاي غرفه مي كند. اين
بار از پشت صحنه زني كه لباس خانگي پوشيده و پيش بندي بسته است، يك جاروي برفي را
به وسط سن مي آورد. مرد شيوه كار و مزاياي آن را توضيح مي دهد و با هر قسمت از هر
حرف او، زن عمل مي كند. يكبار جارو روشن مي شود. يكبار كيسه مخصوص آن را در مي آورد
و به تماشاچيان نشان مي دهد. از آنها مي گذرم و روبه روي عبدالكريم قرار مي گيرم.
هر چند من را مي بيند، اما كوچكترين عكس العملي نشان نمي دهد. همان طور مثل مجسمه
ها ايستاده است. چشمش به من مي افتد. اما باز هم فقط سرش را از گردن اين طرف و آن
طرف مي كند. سينه به سينه اش مي ايستم و مي گويم «عبدالكريم» اما باز هيچ نمي
گويد. از او مي پرسم مرا مي شناسد؟ همسايه اش هستم. اما باز چيزي نمي گويد. يقه اش
را محكم مي گيرم و چند بار فرياد مي زنم «عبدالكريم، عبدالكريم، من همسايه ات
هستم. مرا نميشناسي؟» به جاي جواب زبان بزرگش را بيرون مي آورد يك چشمش را مي
بندد. بچه ها و زنها و مردها دورمان جمع مي شوند و مرد خوش لباس حرفهايش را قطع مي
كند. عبدالكريم را به شدت به عقب هل مي دهم. دو قدمي به عقب مي رود. به شكل مسخره
اي خود را به زمين مي زند. مانند چارلي چاپلين بلند مي شود و گرد لباس و كلاهش را
مي تكاند. بچه ها قاه قاه مي خندند.
فردا صبح، اول شناسنامه ام را در جيبم مي گذارم. اسبابهايم را جمع مي كنم
تا به پاريس برگردم.
14|7|64
۷/۱۲/۱۳۹۰
تنهاتر از آن كلاغ سوكوار
تنهاتر از آن كلاغ سوكوار...
نسيم بر زخم مي وزد،
در حوصله هاي تنگ.
اين تاولي كه بر پوست ميرويد،
در ثانيه هاي زهر،
مي رويد، مي رويد
بر دست و چشم و قلب.
سلام اي مرگ!
كه مثل مزمزة صبحگاه سرد
در چشم سربي آسمان
ماسيده اي.
تلختر از روز، مطرودتر از اين خيابان تنها
در بوي تند خفگي
تكرار آوازه خواني غريبم
با سازي كه در بغض خود
شكسته است.
تنهاتر از آن كلاغ سوكوارم
نشسته برتير برق.
حيران ابديتي بي خورشيد
با دقايقي منجمد
در مرزهاي نامحسوس بودن و نابودن
اي شكوه در خون نشسته،
به خاك رفته، از
آسمان سرزده
اي تلاطم آرامش يافته
ديري است كه ديگر
در ماه به دنبال تو نيستم.
سلام اي صبح التهاب
اي لحظه هاي تلخ جاودانگي
در روز پر نشاط ماندني.
2دي89
اشتراک در:
پستها (Atom)