تنهاتر از آن كلاغ سوكوار...
نسيم بر زخم مي وزد،
در حوصله هاي تنگ.
اين تاولي كه بر پوست ميرويد،
در ثانيه هاي زهر،
مي رويد، مي رويد
بر دست و چشم و قلب.
سلام اي مرگ!
كه مثل مزمزة صبحگاه سرد
در چشم سربي آسمان
ماسيده اي.
تلختر از روز، مطرودتر از اين خيابان تنها
در بوي تند خفگي
تكرار آوازه خواني غريبم
با سازي كه در بغض خود
شكسته است.
تنهاتر از آن كلاغ سوكوارم
نشسته برتير برق.
حيران ابديتي بي خورشيد
با دقايقي منجمد
در مرزهاي نامحسوس بودن و نابودن
اي شكوه در خون نشسته،
به خاك رفته، از
آسمان سرزده
اي تلاطم آرامش يافته
ديري است كه ديگر
در ماه به دنبال تو نيستم.
سلام اي صبح التهاب
اي لحظه هاي تلخ جاودانگي
در روز پر نشاط ماندني.
2دي89
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر