اين
رودهاي سرد
بادها چه پر پيچ مي گذرند
با كلاف در هم وردهاشان...
اين رودهاي سرد كه در من مي وزند
به كجا مي ريزند؟
دريارچه اي بي پرنده
با جزيره اي نامسكون
و سربازي مجروح
خوابيده در نيزارهاي پر مه و رؤيا...
من ساكن قلبي نامسكونم
پر از رودهاي وبايي با آبهاي تلخ
و خونهاي گرم
و رؤياهايي كه هرچه مي كشم شان جاري اند...
10بهمن91
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر