جعفرهاشمي اسطورهاي كه دژخيمان را در هم شكست
(نقل از كتاب رودي از پلنگان بينام)
بعد
التحرير: بد نيست اول اين «بعدالتحرير» را بخوانيد
بعد خود نوشته را. اين نوشته را من سالهاي قبل نوشتم و براي اولين بار در نشريه
مجاهد منتشر شد. چند سال بعد مجموعه اي فراهم كردم از چند زندگينامه شهيدان، مثل
زندگينامه خود جعفر هاشمي، و در يك كتاب به نام «چونان رودي از پلنگان بي نام»
منتشر كردم. اين نام را از يك شعر پابلو نرودا «چونان رودي از پلنگان مدفون» وام
گرفته بودم. در متن، نامي از جعفر دوم بردهام كه اهل مشهد بود و هم بند با همين
جعفر هاشمي. سالهاي بعد جعفر دوم، كه جعفر بارجي نام داشت، هم به جعفر اول پيوست.
يعني در فروردين1390 درگيري هايي كه مجاهدين با نيروهاي مزدور رژيم و مالكي در
اشرف داشتند به شهادت رسيد. يادش تا ابد زنده باد!
دريغم مي
آيد كه يادي نكنم از اين كه خائنان تشنه به خون كه خود در جريان قتل عام براي حفظ
جان شان از هيچ ذلتي دريغ نكردند در سالهاي بعد در «خاطرات» خود هر آن چه كه
توانستند به جعفر ما تهمت زدند و سعي در تخفيف و تحقيرش كردند. اوائل، اين ميزان
كينه جويي نسبت به يك شهيد والامقام مقاوم كه مورد تحسين تمام زندانيان است برايم
نامفهوم بود. در سالهاي بعدتر كه بسياري از حقايق روشنتر شد علت را خوب فهميدم.
بريدگاني كه با دستبوسي محمد توانا، سر بازجوي متخصص مجاهدين، چراغ سبز مي گيرند
نبايد هم از جعفر ما دل خوشي داشته باشند. لذا از آنجا كه نميتوان انكارش كنند او
را به تحقير نام مي برند تا حفره پر ناشدني خيانت خود را بپوشانند! شعر مولانا به
يادتان نمي آيد كه: كي شود دريا به پوز سگ نجس؟
بگذريم و
برويم اندكي با جعفر هاشمي به سر كنيم:
* * *
اين جا
بنگالي هست كه ثقل تمام جهان درآن متمركز شده است. بنگالي كه در آن هزاران انسان ،
هريك در پاكتي ضخيم با رنگ قهوهيي مرده، خلاصه شدهاند. هروقت بهآن جا ميروم،
ويا حتي ازكنارش رد ميشوم، حس ميكنم عقلم را ازدست ميدهم. يك بار، وقتي كه در
بعد از ظهري داغ از كنارش مي گذشتم، نام «جهان» را از خود پرسيدم و بياختيار
زمزمه كردم: «شقاوت» . كسي از كنارم رد شد و با تلخندي نيش زد كه چه ميكنم؟ شعر
ميگويم؟ ياد همينگوي در برفهاي كليمانجارو افتادم و گفتم:« ميبيني كه پر از
شعرم، پر از گنديگي و پر از شعر، شعر گنديدهام». و بار ديگر ، در يك عصر دم كرده
، كه درختان پوست انداخته بودند و نسيم از ميان برگهاي تَفزدة اكاليپتوسها ميوزيد،
باز هم از خود همان سوال را كردم و زمزمه كردم : «عشق». نميدانم اسم اين احساس
دوگانه را چه بگذارم؟ اين بنگال هميشه مرا آونگ ميكند. گاهي نام جهانم شقاوتي
تاريك ميشود كه همة ارزشهايش بهپشيزهاي بي معنايي مسخ شدهاند .و گاهي دريايي كه
نسلي عاصي و سركشِ تُف كرده بهجيفة دنيا اسمش را گذاشتهاند «عشق». گاهي اسم
جهانم را ، جهاني كه مجبورم درآن نفس بكشم، گذاشتهام «آخوند مقيسهاي» و گاهي
«جعفر هاشمي». گزارشهاي بچههايي كه در مرداد و شهريور سال 67 در زندان گوهردشت
بودهاند هريك دنيايي ست پر تصوير. در يكي از آنها خواندم: “در سالن مرگ دوازده
رديف طناب دار آويخته بودند. بچهها را، چشم بسته، از "اتاق وصيت" ميبردند
آن جا. از همان روي زمين طناب را ميانداختند بهگردنشان و بالا ميكشيدند. صداي
شعار بچهها در ميان قهقهة پاسداران، كه با مشت ولگد بهجانشان افتاده بودند، گم
ميشد . بچهها چند دقيقهيي در بالاي دار دست و پا ميزدند و بعد آرام ميگرفتند.
بعضيها سخت جان تر بودند. هنوز تكان مي خوردند كه آخوند مقيسهاي سر ميرسيد. با
فرياد بهپاسدار لشكري دستور ميداد: "دستة بعدي رو بيارين، فرصت
نداريم". بعد بهتماشاي جسدها ميپرداخت. بهسخت جانان، كه آونگ شده هنوز
تكاني ميخوردند، ميرسيد. از ساق پاهايشان ميگرفت و آويزان ميشد. آن قدر ميكشيد
تا صداي در هم شكستن استخوان گلو و گردنشان را ميشنيد. دو سه دقيقه بعد همه چيز
آرام شده بود. ديگر كسي از دوازده نفر آويخته شده بردار تكان نمي خورد. سنگين و
بيحركت بر دارها آويزان بودند و دستة ديگر از راه مي رسيد. پاسدار لشكري وقتي ميخواست
جسدها را از طناب آزاد كند بهمقيسهاي ميگفت :" هنوز داغ هستن". و
مقيسهاي بي آن كه شنيده باشد مي پرسيد:" ازبند 4 چند نفر مانده؟ "».
اكنون سالهاست كه بعد از خواندن اين
قبيل گزارشها بهاين نتيجه رسيدهام كه جهان ما دو نام بيشتر ندارد . مقيسهاي و
هاشمي.
آخوند مقيسهاي با نام مستعار
ناصريان رييس زندان گوهردشت بوده است. جعفر هاشمي هم يكي از 30 هزار نفري كه در
تابستان 67 در قتل عام زندانيان سياسي بهدار آويخته شد. اما اين دو جمله ، در عين
رسا بودن ، هنوز كشف ناشده ماندهاند. اين دو جهان را بايد كشف كرد. زواياي تاريكي
در روح و زندگي آنان وجود دارد كه مي ارزد سفري بهآن داشته باشيم.
كولهام را برميدارم و راه ميافتم.
اين بار، در اين سفر، ميخواهم «عشق» را بشناسم. ميخواهم جعفر را كشف كنم. تا بهقرارگاه
برسيم فرصتي است براي مرور بر آن چه كه تا بهحال بهدستم رسيده است.
اولين
بار نامش را در گزارشهاي مربوط بهقتل عام سال67 زندانيان يافتم. اهل مشهد بود. با
ده نفر ديگر از بچههاي همان جا بهگوهر دشت تبعيد شده بودند. حسين نوشته بود:
«اولين آشنايي ما با او قبل از ماه رمضان67 بود. وقتي كه بههواخوري رفته بوديم.
ناگهان از يكي از سلولهاي انفرادي صداي او را شنيديم. با صداي بلند اول نام يكي از
سرودها را گفت(سرود كوه) و بعد شروع كرد بهخواندن . برايمان باور نكردني بود. او
كيست؟ نميدانستيم. هر روز كه بههواخوري ميآمديم او اين كار را ميكرد. در آن
لحظات، بازي يا هر كار ديگر را كنار ميگذاشتيم و بهصداي پرطنين و جاذبهاش گوش
ميداديم. مدتي بعد بچهها بهوسيلة مورس با او تماس گرفتند. خودش را معرفي كرد.
"مجاهد خلق جعفر هاشمي. در سال 60 دستگير شده ام". همين .براي من بيشتر
از حسين و بقيه بچههايي كه گزارشهايي مشابهگزارش حسين نوشتهاند عجيب بود. در آن
جهان سيماني كه فقط شلاق حاكميت دارد و بچهها را فقط بهخاطر بر زبان آوردن
واژة«مجاهد» ماهها بهانفرادي مياندازند و بعد هم جنازة تكه پاره شدهشان را بهجمع
برميگردانند تا عبرت سايرين شود يك نفر سرود ميخواند و خود را «مجاهد» معرفي ميكند.
در جهاني كه آخوند مقيسهاي ساخته و صداي شلاقها و نعرة هيچ يك از اسيران بهجايي
نميرسد يك نفر پيدا شده و ازتوي سلول با صداي بلند سرود ميخواند. عجيب نيست؟
راست گفتهاند جهان عشق جهان شگفتيهايي است كه در برخورد اول غير قابل باور
هستند. اما جعفر واقعيت دارد. بايد شناختش . بايد كشفش كرد.
يك خواهر مجاهد از بند رسته نوشته
است: «ما را كه 18خواهر بوديم از زندان ديزلآبادبهگوهر دشت بردند. من را بهسلول
انفرادي انداختند. در اولين فرصت شروع كردم با مشت بهديوار زدن تا از وضعيت كساني
كه در سلولهاي بغلي بودند مطلع شوم. چندبار بهدر و ديوار كوبيدم: "سلام،
سلام، چرا جواب نميدهي؟ جواب بده، سلام". آخر سر اسم و اتهام خودم را گفتم و
اضافه كردم: "مجاهد خلق جواب بده!". ناگهان يك نفر از يكي از سلولها
جواب داد: "من، جعفر هاشمي. اتهام، مجاهد خلق". اين آغاز آشنايي و رابطة
ما با مجاهد شهيد جعفر هاشمي بود».
آغاز
آشنايي من هم هست. شگفتا از زيبايي غرورآفرين اين اتهام! اتهامي كه جهاني بيغرور
را متهم ميكند. جهاني كه «آخوند مقيسهاي»ها ميسازند و
ميلايندش و «جنازههاي ساكت متفكرِ»«پر از شعر گنديده
»ميسرايندش. پر از شعر باشم ؟ اين بار زمزمه ميكنم:
چونان رودي ازپيكانهاي زرد آذرخش،
چونان رودي از پلنگان مدفون،
در ادامة
گزارش حسين آمده بود: «جعفر از همان ابتدا موضعش را مشخص كرد. او گفت: "هر كس
انقلاب كند ديگر هيچ چيز قادر نيست جلو او را بگيرد. بايد ديوار اختناق را بشكنيم". از آن موقع
بود كه ديگر جعفر براي همة ما تبديل شد بهيك سمبل». پس اين جهان را بايد شناخت.
جهاني كه ميخواهد با انقلاب ديوار اختناق را بشكند. و بهناچار بايد تاوان همة
بتهايي كه سمبل شدهاند را بپردازد تا بتواند سمبل جديدي بسازد. بهراستي او ، كه چنين داعية
سنگيني دارد،كيست؟ عجيب است .هيچ كس از او چيزي نميداند. همه صداي سرود خوانيش را از سلولها شنيدهاند؛ امااز او
چيزي نميدانند. كجا بوده؟ پدرش كيست؟ مادرش كيست؟ اصل و نسب و ريشه اش كيست؟ اين
پلنگ عاشق سركش كيست؟ بهقرارگاه كه مي رسيم اول از همه از حسين سوال ميكنم. چيزي
نميداند. ردي ازجعفر ديگري ميدهد كه با اين يكي جعفر در زندان مشهد بوده است. رد
را ميگيرم، اما دلم طاقت نميآورد. سراغ بچههاي مشهد مي روم. تك بهتك از آنها
سوال ميكنم. از جليل گرفته تا فضلي و محسن كه آن سالها از
مسئولين مشهد بودهاند، و از اكرم و مهري سيمين و پري كه
سالهاي قبل از خرداد60 ميليشيا بودهاند. هر كس بهنفر ديگري پاسم ميدهد. و ديگري
بهديگري. اين منم كه سرگيجه گرفتهام يا جعفر است كه خوي آشنا شدن ندارد؟ بينام
و نشاني جعفر ديوانه كننده است. تلفن ميزنم تا با جعفر دوم صحبت كنم. شهريار پاي
خط است. كارم را ميگويم. ميگويد خودش هم آن سالها زندان بوده است. با جعفر در يك
بند. حس ميكنم صاحب دنيا هستم. ميخواهم بال درآورم. «پس تو جعفر را ميشناسي؟
جعفر هاشمي را ميگويم. اشتباه كه نميكني؟». شهريار مطمئن است. با جعفر در يك بند
بوده. خوب هم ميشناسدش. اهل تربت حيدريه بوده است. از بچههاي مقاومي كه در سال60
اعدام شده است. چي؟ در سال60؟ نه بابا !اين جعفر يك جعفر ديگر است . شهريار بيشتر
از اين نميداند. اما قول ميدهد پيامم را بهآن يكي جعفر برساند. چند روز بعد
نوشتة جعفر دوم بهدستم ميرسد. او را از زندان ميشناسد. از گذشتهاش خبري ندارد.
نميداند كه بوده و چرا و چگونه دستگير شده است. سابقة فعاليتش چيست؟ حتي سنش را
هم ننوشتهاست. اينها هنوز هم ناشناخته ماندهاند. حلقهيي مفقوده از يك زندگي. از
جملات كلي و عام و فقط بنا بهقرائن ميتوان چيزهايي را استنباط كرد. بههرحال
بازهم گزارش تازه رسيده غنيمتي است. خطوط روشني ازچهرة راز بي نام و نشان ما را
ترسيم ميكند: « سيد جعفر هاشمي را از همان
روزهاي اول ورودم بهزندان وكيلآباد مشهد درمهر60 ميشناختم. درطبقة سوم بند1
دريك سلول3 الي 4 نفره بود. هيكل درشت و ورزيدهيي داشت. در ورزش، بازيها
و ترانهخوانيهاي جمعي، و مراسم خداحافظي با شهدايي كه براي تيرباران ميرفتند
حضور فعالي داشت. مقاوم، سرسخت و پر نشاط بود. از همان روزها جزو اعداميها حسابش
ميكرديم. خودش هم مشتاق بود. هرگاه اسمش از بلندگوي زندان خوانده ميشد و براي
بازپرسي و دادگاه و....از زندان شهرباني خارج مي شد با او خداحافظي ميكرديم
واميدي بهبازگشتش نداشتيم».
چنين آدمي را چرا اعدام نكردند؟
گزارش اصغر كه بعدها بهدستم رسيد جوابم را داد. معلوم ميشود كه جعفر برادري
داشته بهنام محمد كه او هم دستگير و به20سال زندان محكوم شده است. پدر بزرگشان
سيد محمد باقر طباطبائي نامي بوده كه نمايندگي خميني در تربتحيدريه را داشته و بههمين
علت هم رژيم آنها را اعدام نكرده است. و بهراستي كه خميني عجب هيولايي است ! و
اين نسل چه آزمايشها در پيش دارد!؟ از چه فتنهها كه بايد بگذرد! «تبارك الله از
اين فتنهها كه درسر ماست».
اما
توطئه درهم ميشكند. جعفر سرفراز باقي ميماند و جلاد را در هم ميشكند. فشارها
افزايش مييابد. «جعفر را چندين بار از زندان وكيلآباد به بازداشتگاههاي سپاه
درمشهد بردند. در پائيز60 او را بردند و ما تا ماهها از او خبري نداشتيم . تصورمان
اين بود كه اعدامش كردهاند. پس از چند ماه بازگشت. معلوم شد در اين چند ماه در
بازداشتگاه خيابان كوهسنگي مشهد(مدرسه علم سابق) يك ريز زير شكنجه بوده است» .
اما حالا دوباره بازگشته است. با همان روحيه بالا و تهاجمي . اجازه نميدهد سستي و
يأس غلبهكند. خيليها دوست دارند جبرستيزي اين نسل را كلهشقي بنامند. مهم نيست.
مهم اين است كه جعفر ورزشكاري زبده است. بنابراين برنامة آموزش ژيمناستيك راه مياندازد.
در گزارش آمده است:”خودش در اين زمينه مهارت داشت و كار كرده بود. با همان امكانات
كم زندان ، با استفاده از تشكهاي سلول نرمش ميكرد و آموزش ميداد. بهزودي كار بهجايي
رسيد كه اعلام كردند ورزش داخل سلول ممنوع است. اين بار جعفر به برنامههاي جمعي
روي ميآورد. با ته صداي گرمي كه داشت سرود و ترانه خواني را پيش ميبرد .
پاسدارها از دستش بهستوه آمده بودند».
سال60 ميگذرد.
سال جديد با سلول و انفرادي و تبعيد از ميان ياران آغازميشود: «دوباره جعفر را از
زندان وكيلآباد بهبازداشتگاه سپاه بردند. اين بار شرايط بهمراتب دشوارتر شده
بود. چندين ماه او را در سلولي مرطوبت نگه داشتند. بعدها كه جعفر به بند4 زندان
وكيلآباد برگشت گفت رطوبت سلول آن قدر زياد بود كه تمام لباسهايي كه پوشيده بودم
پوسيده و ز بين رفتهاند». روزها ادامه مييابد.
جعفر بيشتر قد ميكشد. در زير پتك و سندان و در كورهيي اين چنين گدازان جاي زياد
مبهمي وجود ندارد كه سوأل كنيم چگونه فولاد آبديده ميشود: «اوايل سال63، جعفر در
سلولهاي قرنطينه در طبقة سوم بود. رژيم براي محدود كردن ارتباطات بچه ها، زندان را
به دو بخش بزرگ تقسيم كرد. يكي زندانيان كم سابقه و هواداران دور، كه درطبقات اول
و دوم بودند؛ و ديگري زندانيان مقاوم در طبقة سوم. در همان طبقة سوم هم تعدادي از بچهها
را درسلولهاي قرنطينه، كه شرايط سختتري داشت، انداختند. جعفر در سلولهاي قرنطينه
جاي داده ميشود. طبقة سه را از طبقات پايين تر با جوشكاري ورقهاي آهني جداكرده
بودند.اما ارتباط او، ازهمان سلولهاي قرنطينه، با بقيه بندها قطع نشد. از هر طريق
كه ميشد پيام يا خبرش را به بچهها ميرساند. كليه تلاشهاي پاسداران براي محدود
كردن ارتباطات او بيثمر بود. جابهجاييهاي بعدي هم بيفايده بود. جعفر مرزي نمي
شناخت و برايش فرقي نميكرد كه كجا باشد. يك بار بهبهانة بيماري بهبهدار ي زندان
رفت. مقدار زيادي دستنوشته را در مشتش لاي مقداري قير مخفي كرد و بهبهداري برد.
قير را در دستش گرفته بود و با آن بازي ميكرد. پاسداري بهقير مشكوك شد . جاسازي
با ملاطهايش لو رفت». بازجوييها و شكنجهها براي كشف ارتباطات بچهها دوباره شروع
ميشود. اما جعفر دم بر نميآورد. زندانيان آن زمان طنين صداي جعفررا ازسلولهاي
انفرادي بهياد ميآورند. جسارت او پاسداران را مستأصل ميكند. با او چه ميتوان
كرد؟ سالها بعد پاسخ نهايي را در گوهردشت جلادي درمانده ميدهد. حسين نوشته است:
«پاسدار داوود لشكري كه در ساديسم و شكنجة مجاهدين معروف بود گفته بود شكنجه ديگر
براي اينها(جعفر و بچههاي مشهد) فايدهيي ندارد». از آن پس ديگر كسي خبري از جعفر
ندارد. حتي صداي مردي كه از قعرسلولها نعره برآورد و در آن «شبهاي سنگين دل»بخواند
شنيده نشده است. چه شده است؟ جعفر اين بار در كدام سلول بهغل و زنجير كشيده شده؟
دل ميلرزد. نكند.... نه حتي دلم نمي خواهد تصورش را هم بكنم. او هست . حتما در
سلولي ديگر، يا كه زنداني ديگر، بر روي تخت شكنجهيي، يا در بيمارستاني، يا نميدانم
كجاي ديگر. اما ميدانم هست. ميدانم كه يك روز پيدايش مي شود. باز هم با بدني
كوفته و مجروح. ميگويد در سلول نموري بوده است. لباسهاي تنش از فرط رطوبت سلول
پوسيده و اجازه نداشته آنها را عوض كند. يك روز باز هم بهميان زندانيان باز ميگردد.
كلاس ژيمناستيك راه مياندازد و در جمع بچه ها براي آنها ترانه ميخواند. «بخوان
اي همسفر با من». چهار سال بهانتظار مينشينند تا اين كه اين بار از سلولهاي گوهر
دشت صداي نعرهيي همة سلولها و بندها را در مي نوردد. برادرم محمود نوشته است: «در
فضاي سنگين گوهر دشت يك دفعه شنيديم يك نفر با صداي بلند شروع بهسرود خواندن
كرد:«اي آزادي ! در راه تو بگذشتم از طوفانها، قلب خود را پرپر كردم ....» ديديد
گفتم او هست و بازميگردد. اشك تمام پهناي صورتم را مي پوشاند. جعفر پيدايش شد. با
قلبي پرپر از طوفانها گذشت و باز آمد. محمود ادامه ميدهد: «پاسدارها ريختند توي
بند. صدا از انفراديها ميآمد. صاحب صدا را نشناخته بازگشتند. طنين صدا دوباره
تمام بند را پر كرد. دوباره ريختند و باز هم پيدايش نكردند. بار سوم كمين گذاشتند.
و وقتي با كابل و مشت و لگد بهجانش افتادند ما فهميديم نفر تازهيي را بهآن سلول
آوردهاند. بعدها نامش را گفت: "جعفر هاشمي" بود». اين جريان روزهاي بعد
بازهم تكرار ميشود. خواهرم سيما نوشته است :”هروقت برادران بههواخوري ميآمدند
زير سلول جعفر جمع ميشدند و ما ناگهان صداي گرم جعفر را ميشنيديم كه: «امشب در
سر شوري دارم …» و يا محكم و استوار سرود كوه و آزادي را ميخواند. لحظاتي بعد
پاسداران ميريختند و او را با كابل و چوب و مشت لگد زير شكنجه ميبردند. اما او
هرشب، با سري پرشورتر ادامه ميداد». در گزارش ديگري آمده است: «يك بار بهخاطر
سرود خواندن بردند آن قدر زدندش كه جسدش را در سلول انداختند. در تماسي كه داشتيم
گفت: «شب تا صبح از درد بهخودم ميپيچيدم. موقع نماز از هوش رفته بودم». جعفر !
كجا بودي؟ چهار سال از تو بي خبر مانديم. صد بار دلمان لرزيد كه نكند تو را هم
«زده باشند». اقلا خبري مي دادي. در اين مدت چه بر سرت آوردند؟ چند بار بر روي تخت
شكنجه بيهوش شدي؟ زخمهايت را چه كسي بست؟ در سلول كسي را همزبان داشتي؟ جعفر بعدها
تعريف ميكند: «در مشهد يازده نفر بوديم كه از زندان وكيل آباد، به عادلآباد شيراز
تبعيدمان كردند. بعد از آن به ديزلآباد كرمانشاه تبعيد شديم. از آنجا هم همگيمان
را بهگوهردشت آوردهاند». ده نفر ديگر چه كساني هستند؟ باز هم هيچ كس نميداند.
آنها بينام و نشانتر از جعفرند. از «بچههاي مشهد» حرف زده ميشود. اما اين كه
چه كساني هستند و نامشان چيست؟ هيچ كس خبري ندارد. فقط يكي از آنها پزشكي است بهنام
محسن فغفور مغربي. از بقيهشان حتي اسمي نيز درميان نيست. بههر حال جعفر، بهرغم
همة شكنجهها و دربهدري ها، تا سال 67 زنده ميماند. اما در اين سالهاي غيبت،
هزاران كيلومتر آن سوتر، «اتفاق جديد»ي رخ داده است. صاحبانش گفتهاند بال دارد و
فاصلهها را نميشناسد. ديوارها را ميشكافد خبر را ميبرد و در قلبها مينشيند و
نهايتا از انسانها ، همين من و تو و ما و جعفر و محسن ، انسانهاي ديگري ميسازد.
انسانهايي كه ميخواهند با «انقلاب» ديوار اختناق را بشكنند. جعفر «خبر» را گرفته
است. براي همين در ظهور اين بارهاش چند سر و گردن بالاتر از گذشته است. از كجا و
چگونه اين پيام بهاو رسيده ؟ باز هم هيچ كس هيچ چيز نميداند. همة اينها در هالهيي
از ابهام فرو رفته اند. نكاتي نقل شدهاند، ولي بهقدري كلي و مبهم هستند كه ما را
بهجايي نميرسانند. براي همين هم اختلاف در گزارشها زياد است. يكي نوشته پيام
انقلاب ايدئولوژيك از مجاهدي با نام مستعار جابر بهجعفر رسيده است. جابر در منطقه
بوده، براي ماموريت بهداخل رفته، دستگير شده و در زندان با جعفر برخورد داشته است
. ديگري نوشته اصلا جعفر هاشمي خودش در منطقه بوده و در آن جا انقلاب كرده و وقتي
براي مأموريت بهداخل آمده دستگير شده است. هيچ راهي براي تحقيق وجود ندارد. بايد
تكه تكه گزارشها و اطلاعات را كنار هم بگذاريم و نتيجه بگيريم. نام واقعي جابر
كيست و در كدام زندان با جعفر برخورد داشته است؟ معلوم نيست. نكند در عادلآباد يا
ديزلآباد جعفر امكاني بهدست آورده و ازطريق راديو در جريان انقلاب قرار گرفته
است. ولي در يكي از گزارشها آمده است كه خود جعفر از نشستهاي انقلاب در منطقه براي
بچهها تعريف كرده است. اما جعفر كه از سال60 در زندان بوده . از سال63 بهبعد هم
هيچ كس از او خبر ندارد. چه اتفاقي افتاده است؟ برق يك “ترديد» صحنه را براي چند
لحظه روشن ميكند. در گزارشهاي ديگري آمده است كه بعد از سالهاي64 تعدادي از
مجاهدين انقلاب كرده مثل بهرام سلاجقه و فرشيد نعمتي و... بهداخل رفته و دستگير
شدهاند. اين دلاوران در بازجوييهايشان موضعي قاطع داشتند. بهگزارش زندانيان با
صراحت از انقلاب دفاع ميكردند و هميشه در مقابل نام خود مينوشتند: «سرباز كوچك
رجوي». نكند اين جعفر هاشمي ما هم يكي از آنها بوده و با آن جعفر هاشمي زندان مشهد
فرق داشته باشد؟ با اين حساب آيا پر بيراه است اگر فرض كنيم جعفر هاشمي نام مستعار
مجاهدي است گمنام كه بهدلايل مختلف، از جمله امنيتي، نام يك ميليشياي شهيد را بر
خود گذاشته است. چيزي كه اين گمان را تقويت ميكند وضعيت دكتر محسن است. محسن
فغفور مغربي نام يكي از شهيداني است كه در مرداد سال60 اعدام شده و در ليست شهدا
هم بهشمارة 6477 نامش آمده است. يعني بهاحتمال زياد محسن فغفور مغربي سال 67 هم
يك نام مستعار است. اضافه كنم كه چند نفر بهمن گفتند محسن فغفور را كه دانشجوي
پزشكي تهران بوده ميشناختهاند كه در سال60 اعدام شده و حتي مجاهد شهيد علي
پيروزخواه كه در عمليات چلچراغ شهيد شد نام مستعارش را بهياد دوست ديرينش محسن
فغفور گذاشته بود. با اين حساب معماي غيبت چهار سالة جعفر هم شكل منطقيتري بهخود
ميگيرد. بگذريم كه سفر و درنگ ما نيز در كشف اين راز مفهوم سمبليك بسيار عميقتري
مييابد. اما ملاك ما در كشف راز اين نيست و نبايد باشد.
درهر صورت اين هم يك فرض است. اما
ببينيم جعفر هاشمي پس از ظهور دوباره در گوهردشت چه ميكند؟
او ديگر
جعفر سالهاي قبل از 64 نيست. همة تجربيات گذشته در او جمع شده اند، تا از او يك
مدافع و مبلغ استوار و كارآمد بسازد. با اين كه هرگز بهميان زندانيان بر نميگردد
و تا پايان همچنان در انفرادي بوده است اما گويا بهاكسيري دست يافته كه در رساندن
پيامي كه از انقلاب مريم گرفته يك لحظه باز نميماند. اكنون او گردي سرافراز است
كه در زير شكنجهها طعم خوش رهايي را چشيده است. پس اي دريغ كه آن را از ديگران
دريغ كند. از اين پس تمام ارتباطات او با سايرين، بهويژه با كساني كه هنوز پيام
را نشنيده يا تجربه نكردهاند، حول همين مسئله شكل ميگيرد. حسين نوشته است: “با
صحبتهايي كه بين بچهها و جعفر شد همه بدون استثنا بهصلاحيت او ايمان آوردند.
جعفر و دوستانش هر روز بحثهايي از انقلاب ايدئولوژيك را بهصورت نوشته بهما ميدادند.
نوشتههاي جعفر بين ما مثل ورق زر دست بهدست ميشد و ما در جريان انقلاب
ايدئولوژيك قرار گرفتيم. جعفر بهراستي براي ما پيام آور انقلاب خواهر مريم بود.
ما ازطريق او بود كه اولين محصول انقلاب را بهچشم ديديم. صداقت و پاكبازي جعفر
باعث شد كه بهزودي همة ما با او يك رابطه عميق ايدئولوژيك برقرار كرديم». و در
ادامه اضافه ميكند: «او براي اينكه پيام انقلاب را بهما برساند بهصورت مستمر
شكنجه ميشد. اما هيچ گاه نه از رابطة فعالي كه با ديگران داشت كم ميكرد و نه از
مواضع علنيش در برابر دژخيمان كوتاه ميآمد. او بهقدري قاطع و صريح از انقلاب
دفاع ميكرد كه بهراستي دژخيمان را بهزانو در آورده بود». اين رابطه خلاق و
سرشار منحصر بهبند برادران نيست. جعفر پيام انقلاب را بهبند خواهران نيز ميرساند.
داستاني عجيب كه خواندنش آدم را سرمست ميكند. سيما پرده هايي از اين داستان را
چنين نوشته است: «او بيواهمه از رفت و آمد نگهبانان مدام مورس ميزد و با شجاعتي
چشم گير بهمن اين روحيه را ميداد كه از هيچ چيز نترسم. يادم هست اولين سوال او
اين بود كه آيا انقلاب كردهام يا نه ؟ من آن موقع نميدانستم انقلاب چيست . جواب
دادم انقلاب يعني چه ؟او در آن روز چيزي نگفت ولي بعدا مفصلا برايم توضيح داد.
روزهاي بعد صداي بلند سرود خواندن او را ميشنيدم. از طريق مورس جريان آشنايي با
جعفر را براي خواهران ديگر تعريف كردم. با اين ارتباط بهبند برادران وصل شديم و
ارتباطاتمان ادامه پيدا كرد». داستاني نو دارد رقم ميخورد. ادامه دهيم: «جعفر در
روزهاي بعد برايمان جزوهيي را كه در رابطه با انقلاب ايدئولوژيك نوشته بود
فرستاد. اين نوشته متأسفانه براثر يك اهمال از بين رفت. بهجعفر گفتيم و او دوباره
جزوه را نوشت و فرستاد. البته ما ميدانستيم كه كار سادهيي نيست. اما جعفر با روي
باز اين را پذيرفت و انجام داد. جزوه شامل دو بخش بود. يكي توضيح مفاهيم كلي
انقلاب و دوم دربارة انقلاب بچهها. خواندن آن جزوه بند خواهران را بهكل دگرگون
كرد. هركس شروع كرد بهنوشتن برداشتهاي خودش از انقلاب و براي جعفر فرستادن. مجاهد
شهيد پروين اميري با قاطعيت و صداقت بسياري با مسائلش برخورد كرد. خلاصه هركس چيزي
نوشت و گفت. براي جعفر نوشتم انقلاب همه را دگرگون كرده است. چندي بعد رابطهمان
با او لو رفت. دريك بازرسي ناگهاني وقتي كه پاسداران ريختند توي سلول خواهران.
نوشتة جعفر در دست بچهها بود. معصومه اميني با دلاوري و جسارت از سلول بيرون پريد
و با صداي بلند فرياد زد: "بچهها تماسها لو رفته هرچه مدرك داريد را از بين
ببريد". نگهبانان وحشي برسرش ريختند و او را بهيك انباري در طبقة اول
بردند. يك هفته بعد وقتي برگشت گفت بهغير مشت ولگد، 300ضربهكابل را بر كف پاهايش
شمرده است. مضافا اينكه يك هفته در انباري بدون نور بوده. جعفر وقتي از جريان
مطلع شد و فهميد كه معصومه در سلول كناري من است گفت يك پيام از طرف من بهاو
برسان. پيامش اين بود: "اي كاش ميتوانستم مرهم زخمهاي پاكت باشم. من قلب
عاصي و زخميام را همچون سلاح در دست ميفشارم تا خون صبح از آن چكيده شود".
پيام را بهمعصومه رساندم و او گفت با پيام جعفر قلبم روشن شد و جواب داد: "
ما با عشق بهانقلاب شب را ميسوزانيم".
روزهاي
بعد باز هم جعفر از من پرسيد كه آيا انقلاب كردهام يانه؟ گفتم نميدانم و از او
پرسيدم كه بهنظرت من انقلاب كردهام؟ سكوت كرد، و گفت هركدام ما بايد يك مريم و
مسعود باشيم. و از من پرسيد آيا مريم هستم؟ ميگفت بعد از انقلاب كردن، هرمجاهد
جايگاه واقعي خودش را پيدا ميكند». در ادامة گزارش سيما آمده است: «همهاش بهفكر
اين بود كه ما انقلاب كنيم. يكبار او را بردند. از اين كه دوباره ببينيمش اميدمان
را از دست داديم. چند روز بعد برش گرداندند. در تماس با خواهران آنها را «گل
توفان»صدا ميكرد. وقتي برگشت برايم مورس زد: «گل توفان! منم! قلب عاصي و
ديوانه». فهميدم اوست. پرسيدم خيلي اذيتت كردند؟ اول گفت نه. بعد كه اصرار كردم
گفت: «اعتصاب كرده بودم. نگهبانان، بازجوها و سربازجوها آمدند كه چه ميخواهم؟ من
هم گفتم بايد من را بهجاي اولم برگردانيد، بايد بهزخم پاهايم برسيد».
شگفتا!
جعفر! ميليشياي بينام ونشان مشهدي كه بيشتر هفت سال گذشته را در انفرادي بوده است
حالا رسالت پيامآوري يك انقلاب را براي همزنجيرانش بهعهده گرفته است و در اين
راستا نيز مرزهاي حيرتانگيزي را در مينوردد. چه معجزهيي رخ داده است؟ براي ما
البته، كه بههزار و يك دليل باور به«انسان» را ازدست دادهايم، باور بهاين
معجزه سخت است. ترديدهاي ما ريشه در واقعياتي دارد كه بهصورت روزانه توي چشم و دل
و قلبمان خانه ميكنند. و گريزي نداريم جز آن كه پذيرايشان باشيم. و حداكثر اين كه
از خود سوال كنيم: «چه ميكنم اينجا، نزديك بوي ديو و كنار نفس اژدها؟». اما چه
بخواهيم و چه نخواهيم اكنون واقعيت جديدي خلق شده است. واقعيت جديد «جعفر»است كه
بسياري از نكات زندگيش هم تا كنون برايمان مجهول است. اما جعفر واقعيت است. نو،
خلاق، جوشان، سرشار و پويا. بهاو نگاه كنيم ! دراين روزگار، كه «مقاومت» افسانة
برباد رفتهيي شده و تسليم را با هزار خروار رنگ ميخواهند بهعنوان ارزش بهخورد
ما بدهند، وقتي بهاين سرو سرفراز نگاه ميكنيد خود را جنگلي از سرو نمييابيد؟
يكي از شاهدان معجزه نوشته است: «هميشه ميگفت:" بايد طوري باشيم كه وقتي
مزدوري بهسلولمان آمد نهتنها ما از او نترسيم؛ بلكه بايد او از ما بترسد".
يك روز در تماس با بچهها(بهوسيلة مورس) گفت: ”من فردا بايد بهسالن ديگري منتقل
شوم. در آنجا با يك نفر ديگر بايد تماس بگيرم. شما هم اگر با من كار داشتيد در آنجا
با من تماس بگيريد". وقتي كه از او پرسيديم تو از كجا ميداني كه بهآنجا
منتقل ميشوي؟گفت: "قرار نيست آنها مرا ببرند، بايد كاري كنم كه ناچار شوند
مرا بهآنجا ببرند" و بعد افزود: ”مجاهد خلق بايد پرواز بكند”».
راستي
اگر اين «سربازهاي كوچك» وارسته و فروتن را كه هنر پرواز را اين چنين نيكو آموختهاند
از دنياي خود حذف كنيم جهان چه معنايي خواهد داشت؟ جز حاكميت مشتي خوك و گراز و
كرگدن بهنام خميني و رفسنجاني و خامنهاي و لاجوردي و آخوند مقيسهاي كه در
گوهردشت نسل جعفر را بهصلابهكشيده اند؟ بههرحال ، و جدا از تمايل و خواست ما،
جعفر بهعنوان واقعيت جديد غيرقابل انكار بهكار خود ادامه ميدهد. و بهرغم همة
ناباوريها خون « تغيير» در رگها فوران ميكند و روانها صيقل يافتهتر و سالمتر قد
ميكشند. داستان را دربند برادران از زبان يكي از شاهدان بخوانيم:«بهزودي حرفهاي
جعفر تاثير خودش را روي همه ما گذاشت. اولين تاثير روي روابط دروني خودمان بود.
اين رابطهها آن قدر نزديك شد كه هر يك بهراحتي توسط نامه مشكلات و مسائل خود را
با او مطرح ميكرديم. بالاخره او بهما پيشنهاد كرد براي اينكه مسائلتان را
بتوانيد حل كنيد همگي بايد انقلاب كنيد. تأكيد كرد انقلاب كردن هم يك مسئلهُ فردي
نيست. بايد در حضور ديگران و با كمك جمع انقلاب كرد. خيلي از بچهها در جا
پذيرفتند. عدهيي هم پس از اينكه چند جلسه در نشستهاي انقلاب شركت كردند
پذيرفتند. در آن شرايط با وجود سركوبهاي رژيم روحيهها فوقالعاده بالا بود. بهلحاط
روابط دروني خيلي بههم نزديك شديم و كدورتها از بين رفته بود».
اما در
اين جا نكتة باريكتر از مويي وجود دارد. آن جا زندان است. آن هم زندان خميني. يعني
جز با تكيه بر ارزشهاي مادي و معنوي مشخصي نميتوان در برابر تنورة آخوندها و
شكنجهگران ايستاد و دوام آورد. تهديدي در كمين است. براي روح و روانهاي استبدادزده
و خميني گزيده تهديدي عمل ميكند. غفلت از رسوخ بيشتر در ژرفاي پيام، و سپس در چالة
يك شبيه سازي سطحي و بيمحتوا افتادن. ريشههاي زميني جعفرها را نديدن و آنان را
قهرماناني دست نايافتني ديدن. در اين صورت فرقي نميكند. چه مخالف باشيم و چه
موافق پيام را نگرفته ايم و از لذت كشف راز محروم ميمانيم. سمبلهاي جديد را با
بتهايي كه چهرهشان را بايستي در ماه جستجو كرد اشتباه ميگيريم. پيچيدگي راز هم
در همين جاست. و كلاف سر در گم باز نخواهد شد مگر آن كه جعفرها، گامي پيش بگذارند
و اول از همه تنديسي را كه ما در ذهن خود ساختهايم بشكنند. اين اوج «پرواز»ي است
كه خود از آن ميگفت. تعريف جديدي از پاكبازي وصداقت. و جعفر ما، سرباز كوچكي از
ارتش بزرگ فداست. اين است كه در اوج مشروعيت، حقانيت و مظلوميت بهخودشكني شگفتي
روي ميآورد. از يكي از گزارشها نقل ميكنم: «يكي از بچههاي بند ما را بهانفرادي
برده بودند. بعد از چند روز اين خبر را براي ما آورد كه جعفر هاشمي بريده است.
و... بعدها فهميديم كه خود جعفر پيشگام اين آزمايش شده است. البته دردناك بود. اما
داستان را طوري ساخته بود كه تقريباً همهمان باور كرديم. سؤالهاي زيادي برايمان
مطرح شد. چه ميتوانستيم بكنيم؟ عاقبت بعد از بحثهاي زياد بهاين نتيجه رسيديم كه
انقلاب فرد نميشناسد. مهم اين است كه روي ارزشهايي كه از انقلاب گرفتهايم استوار
بمانيم . اين بهترين هديه بهجعفر بود. و وقتي شنيد تشويقمان كرد».
بهاين
ترتيب ديگر با يك جعفر روبهرو نيستيم. با جعفرهايي مواجهيم كه تا ديروز ده
نفرشان در مشهد با او همراه و همدل شده بودند، و امروز با انبوهي از زنان و مرداني
كه پيام انقلاب را شنيده و پرواز را آموختهاند.
هرچند
گفتهاند پرنده مردني است و بايد پرواز را بهخاطر بسپاريم. اما نبايد فراموش كرد
كه در راهي كه جعفر برگزيده است نهراسيدن از مرگ و پذيراي آن شدن خود پرواز پروازها
است. از اين رو پرندة ما براي اين كه انبوه پرندگان ديگر آسمان را پر از پرواز كند
هميشه پذيراي مرگي بود كه خود پرواز است. مرداد سال 67 فرا ميرسد. دجّال كفن پاره
پس از 8 سال جنگ خانمانسوز در حضيض درماندگي و سفلگي فراموش ميكند كه قول داده
بود تا خشت آخر تهران دست از جنگ برنخواهد داشت. نسل بيشماران جعفرها در ارتش مريم
جام زهر آتش بس را بهحلقومش ميريزند. كابوس! كابوس! كابوس سرنگوني تماميت دجال
را بهلرزه در ميآورد. فرصت براي يك نسلكشي شقاوتآميز غنيمتي ميشود كه نبايد
از دستش داد. نسل جعفرها را اگر نه در بيرون از زندان كه حداقل در داخل آن بايد از
ميان برداشت. سوداي اين خيال از سالهاي قبل در روح شرير دجال زنده بود. اما بههر
دليل نتوانسته بود. اما، حالا، با استفاده از شرايط بعد از آتش بس، فرصتي نادر پيش
آمده است. و خميني در اين گونه تيزهوشيها گرگ باران خوردة بيهمتايي است . فرمان
قتلعام صادر ميشود. هركس كه «اتهام» خود را «مجاهد» بگويد بايد بهدار آويخته
شود. نسلكشي سياه با بيرحمي تمام آغاز ميشود. 30 هزار زنداني مظلوم و بيدفاع
بهدار آويخته ميشود. آن چنان كه حتي صداي وليعهد دجال هم در ميآيد. با اين حساب
تكليف جعغر و يارانش پيشاپيش روشن است. اگر از ديگران سؤالي در بارة اتهامشان ميشود،
از او و ده يار و همسفرش اصلا سؤالي هم نميكنند. صبح اولين روز قتلعامها در
گوهردشت ، يعني 6 مرداد 67، درصدر ليست اولين كساني كه نامشان خوانده ميشود آنان
هستند. لحظة پرواز نهايي فرا رسيده است. و جعفر، كما اين كه دكتر محسن و كما اين
كه 9 يار بينام و نشان ديگرشان، بيدرنگ پر ميگشايند. صحنة آخر را يكي از
زندانيان برايم نوشته است:« خيلي از بچهها در حال سرود خواندن شهيد شدند. ازجمله
مجاهد شهيد جعفر هاشمي و محسن فغفوري… وقتي آنها را براي اعدام ميبردند،گفتند ما
با شعار "مرگ برخميني- درود بررجوي" بهاستقبال طنابدار ميرويم. جعفر
و ساير بچههاي تبعيدي مشهد را بهحياط آوردند. پيراهن چهارخانهيي بهتن داشت.
هيچ كدامشان اجازه ندادند پاسداران كوچكترين كاري انجام دهند. خود جعفر رفت وضو
گرفت و بعد همگيشان نمازجماعت خواندند. در آخرين لحظه خودش پاسدار را كنار زد، در
بزرگ حياط را كشيد از آنجا سرودخوانان بهسمت "سالن مرگ" رفتند».
اين بار
من ميخوانم: «در عشق دو ركعت نماز است كه وضوي آن راست نيايد الّا بهخون». و از
خود ميپرسم نام جهان من چيست؟ جعفر؟ محسن؟ نه، اكنون ديگر نميخواهم حتي نام جعفر
را بياورم. جهان من، يكي از همان «سربازهاي كوچك»ي ست كه حتي نامشان هم در هيچ
گزارشي نيامده؛ اما آموزگار پروازند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر