بوف شوم(۱)
(طرحي چند از چهرة اسدالله لاجوردي)
توضيح:
اين نوشته را چندين سال پيش قلمي كرده ام. علت بازنشر آن سفارش خامنه اي به تهيه كنندگان فيلم «ماجراي نيمروز» است. لابد كه مي خواسته «جاي جلاد و شهيد» اشتباه نشود. به هرحال اين نوشته را من در سه بخش منتشر مي كنم و اميدوارم مفيد باشد.
سفارشي هم به تهيه كنندگان، كارگردان و هنرپيشه هاي احتمالي آن فيلم كذا دارم. با لاجوردي شوخي نمي شود كرد. باور كنيد! او موجودي است كه نفسش به هرانساني بخورد در جا تبديل به يك «بدسگال دوزخي» مي شود. حيف حيوان! كه به او بگوييم. به هرحال من به درستي نمي دانم آن قبيل مثلا هنرمندان سر در چند آخور دارند و وزارت اطلاعات چه برنامه هايي براي آنها دارد. ولي يقين دارم كه به محض نزديك شدن به «لاجوردي» ديگر با موجوداتي به نام انسان روبه رو نيستيم! شايد هم اشتباه مي كنم! يعني تحصيل حاصل شده است. يعني همين الان هم به هركدامشان نگاه كنيم برق دوزخي آن جلاد بدسرشت را چشممان را كور كند.
اگر درست باشد، كه هرنظام، در چهرههاي
شاخص خود تبلور پيدا مي كند، بدون ترديد بايد گفت لاجوردي، كه خودشان او را
«پيشاني نظام»شان خواندهاند، يكي از بارزترين چهرههايي است كه تماميت نظام
آخوندي را براي هر جويندهيي آشكار ميكند. او در كنار چهرهاصلي نظام، خميني، از
معدود چهرههايي است كه هويت نظام آخوندي را نمايندگي ميكند. آن چنان كه كافي است
به حرفها و اعمال و رفتار او نگاه كنيم و از روي هركدامشان به قضاوت بنشينيم كه
حرف اصلي و محتواي فكري و آرماني ارتجاع مذهبي چيست؟
بنابراين لاجوردي، به مثابه شاخصترين
چهره بدسگال شكنجه در ايران آخوندزده براي ما نه به مثابه يك فرد كه نماينده يك
جريان فكري مطرح است. هم از اين رو جا دارد كه در بارة او و افكار و اعمال و
رفتارش، به طور گسترده و عميق، تحقيق شود تا ريشههاي شقاوتهاي باور ناكردنياش در
نهانيترين لايههاي تاريخ و فرهنگمان بازبيني شود.
ما در اين بخش به صورتي كاملاً
مختصر بهاين مقوله ميپردازيم با اين اميد كه در آينده بتوانيم «كتاب لاجوردي» را
گردآوري و و شخصيت منحصر به فرد او را بررسي كنيم.
با توضيحاتي كه داده شد مشخص ميگردد
كه لاجوردي را بايد در دو مؤلفه موازي بررسي كرد.
الف: زندگي شخصي و افكار او به
عنوان يك فرد
ب: ريشه ها و پيوندهاي او با
جريانهاي سياسي و فكري ديگر
دربارة آن بدسگال دوزخي، لاجوردي
ابوالاشقيا
مردي كه در سالهاي بعد به عنوان
عريانترين نماينده جريان ارتجاع مذهبي حاكم در امر شكنجه و زندان، معروف خاص و عام
شد در سال1314 در تهران به دنيا آمد و در اول شهريور1377 رهسپار دوزخ شد.
مرگ جلاد چنان تأثيري روي مهرههاي
سركوب و شكنجه رژيم گذاشت كه آخوند ابوالقاسم خزعلي(از اكابر ارتجاع و فقهاي شوراي
نگهبان) نزديك به يك سال بعد تصوير هولناكي از خود در آينه ديد و روزنامهها
نوشتند: «آيتالله خزعلي با اشاره بهاين كه در فكر كنارهگيري از شوراي نگهبان
است، گفت من و آقاي يزدي پس از لاجوردي در ليست قرار داريم». (روزنامه سلام در روز
17خرداد78)
پدر لاجوردي هيزم فروش بود. او مدتي
با پدر به هيزم فروشي اشتغال داشت و بعد «در بازار جعفري به دستمالفروشي و روسريفروشي»
مشغول شد(نقل از زندگينامه لاجوردي در سايت آگاهسازي).
لاجوردي به لحاظ طبقاتي در طبقهبندي
اقشار پائين بورژوازي سنتي قرار ميگرفت. همچنين به لحاظ فرهنگي و ايدئولوژيك نيز
به رغم دعاوي غلاظ و شداد مذهبي، او و همپالگيهايش هيچگاه داراي يك ايدئولوژي
منسجم و مدون نبودند؛ و نمي توانستند هم باشند. لاجوردي تا كلاس هشتم دبيرستان درس
خواند و بنا برآن چه كه در انواع زندگينامههاي او آمدهاست درس را در منزل به
صورت «فراگيري علوم قديمهادامه داد» و« ادبيات عرب و علوم حوزوي را در حد كفايه
فراگرفت». در نتيجه برخورد او با مذهب به شدت سنتي و بالكل بيگانه با اوضاع و
احوال معاصر بود.
تعارض اين قشر، با رژيم شاه در دو مؤلفه، طبقاتي
و فرهنگي، روزبه روز اوج مي گرفت. شاه بعد از 28مرداد توانسته بود كنترل اوضاع را
به دست بگيرد. جريان فدائيان اسلام با اعدام رهبرانش بالكل از هم پاشيده شد و آيتالله
كاشاني، به عنوان ميراثدار شيخ فضلالله نوري، نيز به رغم همه ناجوانمرديهايش در
مورد رهبر نهضت ملي(از جمله تقاضاي اعدام براي او) نتوانست از گندم ري سهمي ببرد و
از حكومت رانده شد.
لاجوردي از نسلي بود كه جوانيشان
مصادف با اوجگيري نهضت ملي شدن نفت به رهبري دكتر محمد مصدق بود. هرچند در شرح
زندگاني او به آشناياش با نواب صفوي و جريان فداييان اسلام و يا آيت الله كاشاني
اشاره ميشود ولي در اسنادي كه ما ديدهايم هيچگونهاشارهيي به فعاليتهاي سياسي
لاجوردي در ايام ملي شدن نفت نشدهاست. حسين، فرزند بزرگ لاجوردي، پس از كشته شدن
او در مصاحبه با خبرگزاري ايسنا(1شهريور86) گفتهاست: «دوران كودكي ايشان مصادف با
مبارزات مرحوم آيتالله كاشاني و نواب صفوي بود. حدود سال 1340 بود كه با حضرت
امام آشنا شدند».
برآيند تحولاتي كهاز سال1339 شروع
شده بود در سال 1342 خودش را با «انقلاب سفيد» شاه نشان داد. شاه خود دست به
«اصلاحات»ي زد كه با واكنش شديد عموم مردم مواجه شد. از جملهاين مخالفان
مذهبيهايي(از آخوندهايي مانند خميني گرفته تا بقاياي طرفداران فداييان اسلام و آيت
الله كاشاني) بودند كهاز موضعي مرتجعانه با اصلاحات شاه مخالفت مي كردند.
اين قشر به دو دليل با رژيم شاه در
معارضه بود. سمت و سوي سياسي اجتماعي آينده شاه وابستگي بيشتر به صورت يك نظام
بورژوا كمپرادوري بود. در نتيجه بالاجبار اقشاركوچك و نا وابستة بورژوازي تحت ظلم
و ستمي تاريخي قرار ميگرفتند. آينده محتوم اين اقشار، نابودي كامل و يا هضم شدن
در بورژوازي نوع وابسته بود. علاوه بر اين شاه در ايجاد طبقة جديدي كه ميخواست
براي خود بتراشد، نياز به فرهنگي خاص خود داشت. از اين نظر يك تضاد عميق فرهنگي
نيز شاه را از كليهاقشار جامعه جدا ميكرد. در بعد مذهبي اين تضاد به تعارضات
بسيار پيچيدهيي منجر ميشد.
با به ميدان آمدن خميني قضاياي
15خرداد1342 پيش آمد؛ كه بررسي آن كار اين مبحث ما نيست. اما تا آنجا كه به بحث
ما مربوط ميشود، لاجوردي در كوران چنان حوادثي است كه با خميني آشنا شد و از آن
به بعد در سلك مريدان او قرار گرفت.
بعد از ترور حسنعلي منصور، نخست
وزير شاه، توسط ادامه دهندگان راه فدائيان اسلام، لاجوردي نيز دستگير و به 18ماه
زندان محكوم ميشود. از اين به بعد او چند بار در سالهاي مختلف توسط ساواك دستگير
شده و به زندان ميافتد. در زندان سالهاي 50 به بعد است كه لاجوردي با جريان
مجاهدين در زندان آشنا ميشود. او كه به لحاظ سنتي بودن و غلظت ارتجاع فكرياش حتي
بين همگنان خود نيز شهره بود از جمله كساني بود كهاز همان زندان به دشمني با
مجاهدين برميخيزد. اين عداوت بعد از جريان اپورتونيستي سال54 و ضربه به تشكيلات
مجاهدين، اوج و ابعاد جديدي ميگيرد. يار ديرين و پيشكسوت او، حبيب الله عسگر
اولادي، گفتهاست : «اولين كسي كه جريان نفاق رادر زندان طاغوت شناخت شهيد لاجوردي
بود». و مسعود رجوي، كه در آن سالها رهبري مجاهدين را، به ويژه در مبارزه با اپورتونيستهاي
چپ نما، به عهده داشت در چشمهاي لاجوردي «يك ابن ملجم» مييابد و اين را مكرراً به
ساير مجاهدان اسير بازگو ميكندكه: « بعد از ضربة اپورتونيستها همين آخوندها هم برسر
ما ريختند و فتواي حرام بودن مبارزة مسلحانه و فتواي نجس بودن ماركسيستها را دادند
كه هيچ مجاهدي حتي نتواند با آنها سلاموعليك كند و ما گفتيم كهاين فتواها،
فتواي ننگ و تسليم است و عسگراولادي و لاجوردي و سپاسگويان آن زمان اين را عيناً
با آخوندهاي همپالكيشان به مسئولان اوين گزارش كردند. برخي برادران يادشان هست كه
تا روز آخر هم هر چهاين لاجوردي ميخواست بهظاهر هم كه شده با ما سلاموعليكي
بكند، و پلي داشته باشد، من جواب نميدادم و ميگفتم كه مثل ابنملجم است. يكروز
هم در اتاق ملاقات، رفسنجاني با زبانبازي گرم و نرم به سراغم آمد كه پشت
كردم»(مسعود رجوي مراسم بزرگداشت 4خرداد1373).
بسياري ديگران كه در زندان از نزديك با لاجوردي
بودهاند تصديق ميكنند كه آن بدسگال، با خلقياتي مملو از عقده و كينه، و آميخته
به لومپنيسمي مشمئز كننده، چون بوفي شوم برروابط و مناسبات زندانيان سنگيني ميكرد.
اما لاجوردي از چيزي بيشتر از يك
مجموعه عقده، رنج ميبرد. او خشكانديشي بود بيسواد و مرتجع كه وقتي با عقدههاي
تاريخياش گره ميخورد تبديل به موجودي ميشد كه بهاعتراف «آقازاده»اش: «حتي گاهي
اوقات ايرادهايي را به نظرات مرحوم ملاصدرا داشتند».
كينهجويي لاجوردي با «دگرانديشان»
به ويژه با مجاهدين بعد از پيروزي انقلاب سال57 بارز ميشود. لاجوردي در سال56 از
زندان آزاد ميشود و با اوج گيري تظاهرات مردمي به عضويت كميتهاستقبال از خميني
در ميآيد. كميتهيي كه در واقع نطفهاصلي حاكميت سالهاي بعد را در خود داشت.
او هرچند از اعضا شناخته شده جريان
مؤتلفه و در ارتباط مستقيم با آنها بود، بلافاصله پس از تشكيل حزب جمهوري اسلامي
عضو شوراي مركزي آن ميشود. پسرش در بارة ساير فعاليتها و پستهاي او گفتهاست: «در
كميتة استقبال از حضرت امام (ره) قرار گرفتند و خدماتي را در آنجا انجام دادند.
در همان ابتدا براي مشايعت امام (ره) به منظور بازگشت بهايران، به پاريس رفتند.
پس از آن نيز همواره در خدمت حضرت امام بود. همزمان در كميتههاي انقلاب فعاليت ميكردند.
در صدا و سيما تقريبا چهار سال برنامههاي تفسير قرآن از ترجمهها و تفسيرهاي
ايشان استفاده ميكرد. در شكلگيري كميتهامداد حضرت امام (ره) نقش به سزايي
داشتند تا اين كه مباحث مربوط به گروهكها پيش آمد. گروهك فرقان دست بهاقدامات
تروريستي و حذف گرايانه مسئولين نظام ميزد كهاز طريق شهيدآيتالله دكتر بهشتي
از حضرت امام (ره) درخواست شد با توجه به شناختي كه شهيد لاجوردي از گروهكهاي
مختلف دارند، دادستاني انقلاب را به عهدهايشان بگذارند»
در شهريور59 با تأييد كامل خميني
مسئوليت دادستاني انقلاب اسلامي مركز را به عهده ميگيرد. سپس به رياست اوين ميرسد.
بعد از رياست اوين به مدت ده سال در پست رياست سازمان زندانهاي كشور را تا سال 76
كار ميكند.
دعواهاي يك گله گرگ بر سرقدرت:
در سالهاي مسئوليتهاي او، سگدعواهاي
بسياري بين جناحهاي مختلف رژيمي جريان داشت. عدهيي نميخواستند او را در مقام
حساسش ببينند و تقاضاي استعفايش را داشتند. اما اين دعواها در كادر حذف و تكه پاره
كردن يك گله گرگ تازه به قدرت رسيده بود، و نه ناشي از اعتراض به عملكردهاي به
غايت ضدانسانياش. هرچند بسياري از زندانيان نمونههاي تكان دهندهيي از عملكردهاي
لاجوردي نوشتهاند اما ما براي روشن شدن وضعيت جناح بنديهاي دروني رژيم ناگزير از
تكرار برخي ازآنان هستيم.
عزت شاهي، كه خود يك لاجوردي كوچك
است و با پدرخوانده خود روابط بسيار نزديكي داشتهاست، در فصلي از كتاب خاطرات خود
تحت عنوان «دوران رياست فلاحيان» به تضاد جناحهاي مختلف رژيم براي تصاحب بيشتر
قدرت در اوين اشاره ميكند و پردهاز برخي باندبازيها در آنجا برميدارد. او به
تضاد فلاحيان با باند لاجوردي اشاره ميكند و مينويسد: «در همين ايام اتفاق ديگري
رخ داد؛ آقاي مهدوي كني از وزارت كشور رفت و به جاي او آقاي ناطق نوري وزيركشور
شد. آقاي ناطق بهادامه همكاري من با كميتهاصرار كرد و وعده داد كه تغييرات زيادي
را در كميته بدهد و تيپهاي قبلي را كنار بگذارد و براي آن مسئول ديگري انتخاب كند.
من هم قبول كردم اما بعد از سه چهار ماهاو كميته را تحويل آقاي فلاحيان داد، ديگر
نور علي نور شد! مشكلات ما تازه شد.
آقاي فلاحيان پيش از اين در دادسراي
انقلاب (واقع در چهارراه قصر ) با آقاي سيد حسين موسوي تبريزي (دادستان كل انقلاب)
همكاري ميكرد. موسوي با لاجوردي خيلي مخالف بود، ميخواست به هر نحوي كه شده
لاجوردي را از دادستاني اوين بردارد و فلاحيان را جايگزينش كند.
آنها به لطايف الحيلي در صدد
بركناري لاجوردي بودند، اما هر چه كردند كهاو استعفا بدهد، گفته بود: من استعفا
بده نيستم، اخراجم كنيد، بگوييد مرا بيرون كنند، اما استعفا، نه! چرا كه من دارم
كارم را ميكنم و تا زماني كه آقاي خميني راضي است ما كار خود را انجام ميدهيم.
آقاي بهشتي هم به لاجوردي گفته بود
كه گوش به حرف هيچ كسي نده، سفت و محكم سر جايت باش و كارت را بكن.
وقتي اينها ديدند كه به هيچ طريقي
نميتوانند لاجوردي را كنار بگذارند، ترفند ديگري به كار بستند. از آنجا كه
لاجوردي كمي خشن بود و چهره تندي داشت، گفتند كه آقاي خميني به حاج سيد احمد آقا
گفتهاند كه ديگر شرايط تغيير كرده و الآن اوضاع سر و سامان يافته بايد ملايمتر
بود و ايشان (آقاي لاجوردي) را بايد از دادستاني برداشت. لاجوردي به تأكيد ميپرسد
كهاين حرف و نظر امام است؟! آنها جواب ميدهند حاج سيد احمد آقا چنين گفتهاست.
لاجوردي هم مهر دادستاني را تحويل ميدهد و ميگويد: پس خداحافظ! ميروم! نه چيزي
آورده بودم و نه چيزي دارم كه ببرم… از دادستاني بيرون ميآيد. رفقاي او آقايان
عسگراولادي، سعيد اماني و … متوجه قضيه شده بهاو اعتراض ميكنند كه مرد حسابي چرا
اين كار را كردي، حداقل ميگفتي يك دستخط از آقايخميني نشانت ميدادند.
فردا يا پس فرداي اين واقعه آنها با
آقاي خميني ملاقات ميكنند. در اين ديدار آنها موضوع را گزارش ميدهند كه بله
مسائل دادستاني چنين است و از قول شما به آقاي لاجوردي گفتهاند كه بايد برود كهاو
هم بيرون آمدهاست. آقاي خميني خيلي ناراحت ميشوند و آنها را سرزنش ميكنند كه
نه! آنها بيخود كردهاند، حالا ايشان تازه جا افتادهاست.…
پس از اين ملاقات، لاجوردي بدون اين
كه با آنها مشورت كند و يا خبر دهد، رفت در اتاقش نشست، گفت: مهري را كهاز من
گرفتهايد پس بدهيد. گفتند: شما استعفا دادهايد. گفت: شما گفتيد امام اينطور نظر
دارند، شما برويد يك دستخط از امام بياوريد تا من استعفا بدهم. بهاين ترتيب نقشه
آنها نگرفت و لاجوردي سر جايش ماند و قضيه دادستاني آقاي فلاحيان منتفي شد. حال كهاو
مسئول كميته شده بود مرا جزء باند لاجوردي ميدانست و حاضر نبود كه به من ميدان
دهد. از طرفي هم آقاي ناطق نوري اصرار داشت كه من در كميته بمانم. وضعيت برزخي
درست شده بود.
(از كتاب خاطرات عزت شاهي بخش تشكيل
كميته هاي انقلاب اسلامي)
حسين لاجوردي، پسر جلاد، نيز در
مصاحبه خود با ايسنا نيز يك نمونه ديگر را ذكر ميكند و ريشه جريان را به مهدي
هاشمي و «بيت منتظري» ميداند. او گفتهاست: «فشارها از طرف شورايعالي قضايي وقت
آن قدر زياد بود كه آقاي لاجوردي بايد استعفاء بدهي، اما ايشان هرگز زير بار
استعفاء نميرفت و البتهامام هم بهايشان فرموده بودند كهاستعفاء ندهيد و در هر
صورت شهيد لاجوردي را سال 1363 از كار بركنار كردند كه آقاي رازيني جانشين ايشان شود.
البتهامام در آن مقطع به آقاي رازيني كه دادستاني مشهد را برعهده داشتند فرموده
بودند كه شما در مشهد بمانيد و از سوي ديگر به شهيد لاجوردي هم امر كرده بودند كه
به هيچ عنوان استعفاء ندهيد و در تهران بمانيد. حاج آقا هم با استناد به فرمايش
حضرت امام (ره) كه آمدن آقاي رازيني و رفتن خودشان با نظرات رهبري انقلاب مغايرت
دارد در مقابل فشارهاي بسياري كهاز بيت آقاي منتظري و شورايعالي قضايي وقت مبني
بر استعفاي ايشان بود، ايستاد»
در جريان بركناري لاجوردي در سال63
از رياست اوين، پسر او در عين حال كه دروغي مضحك سر هم ميكند، اما دست روي
واقعيتي ميگذارد كه توجه به آن لازم است. او در پاسخ بهاين سؤال كه « مهمترين
دليل براي بركناري شهيد لاجوردي از سوي شورايعالي قضايي چه بود؟» پاسخ ميدهد: «در
سال 63 امرهايي درباره برخي از زندانيان از سوي شوراي قضايي صورت ميگرفت كه حاج
آقا با اين گونه پارتيبازيها مخالف بود و زير بار استخلاص منافقين از زندان نميرفت».
بعد هم در توضيح «استخلاص منافقين» اضافه ميكند: «يعني عدهيي از زندانيان را طرف
شورايعالي ق_ض_ايي مطرح ميشدند كه دادستاني انقلاب اينها را بايد آزاد كند. براي
مثال برخي از عناصر جزيي سازمان پيكار اعدام شدند اما رهبران سازمان و كادر مركزي
با توصيه شورايعالي قضايي آزاد شده بودند». هرچند «شورايعالي قضايي» مورد اشاره
بسيار كلي و هويت مجهول الهويهيي دارد و به نظر نميرسد هيچگاه تقاضاي «استخلاص
منافقين» را داشته باشد اما مهم برخورد لاجوردي است. آنجا كه «آقازاده» ميگويد:
«ايشان پاي آن حكمي كهاز طرف شورايعالي قضايي صادر شده بود، نوشتهاند كه خدايا
من با ديدن اين حكم، مرگ خود را آرزو ميكنم كه در نظام جمهوري اسلامي زيردستي آن
كسي كه تابع شخص ديگري است بايد اعدام شود اما كسي كه دستور صادر كردهاز زندان
آزاد ميشود و در خارج از كشور همچنان زندگي كند و مدام اتهام به نظام جمهوري
اسلامي نسبت دهد».
و اين چنين است كه مردي بهترين
گزينه «امام» براي جلادي نظام است كه به واقع وقتي نامي از «استخلاص منافقين» ميشنود
«مرگ خود را آرزو» ميكند. اين مرد همان خليفهيي است كه خميني براي دست بريدن و
حد زدن و رجم کردن نياز دارد و در به در دنبال آن ميگردد. چنين مردي در كوران
سگدعواها و اوجگيري رقابتهاي جناحهاي مختلف از پشتيباني كامل «امام» برخودار ميشود.
و «آقازاده» به درستي گفتهاست:« ايشان به طور كامل مقلد امام (ره) بودند و اين
مسأله را چه در كلام و چه در عمل اثبات كردند. در نامهيي از امام نيز بهاين نكتهاشاره
شدهاست كه در دوران اوج تهمتها و توهينها به شهيد لاجوردي، هيچكس مانند حاج احمد
از ايشان حمايت نكرد. امام (ره) از ايشان به عنوان يك انسان ژرفنگر و خستگيناپذير
در قبل و بعد از انقلاب ياد كردهاند» در اينجا كلمات معناي خاص خود را مييابند.
«خستگي ناپذيري» مورد نظر كاملاً مفهوم است. اين را قبل از هركس زندانياني گواهي
دادهاند كه نيمههاي شب با عربدههاي او از خواب بيدار ميشدند و شاهد برده شدن
صف طولاني همزنجيرانشان براي تيرباران بودند. اما «ژرف نگر»ي مورد علاقه «امام» هم
بسيار قابل تأمل است. همه ميدانند كه هرصفتي به لاجوردي برازنده باشد «نگريستن»
به معناي«انديشه ورزي» آن هم از نوع «ژرف» آن حتي به ريخت و قيافهاو نميآيد. پس
چرا «امام» خليفه خود را شايسته چنان صفتي ميداند؟ اين را بايد در هوشياري
ضدانقلابي خود خميني جستجو كرد. خليفهاعظم با ژرف نگريهاي لاجوردي نظامش را آب
بندي ميكرد(در اين مورد مراجعه شود به مقاله «تأملي در ژرفا به سبك جلاد» به همين
قلم در نشريه مجاهد) يك قلم از «ژرف نگر»ي لاجوردي را درست در بحبوحه قتل عامهاي
سياه سال67، وقتي كه روزانه صدها مجاهد و مبارز اسير را دسته دسته به دار ميآويختند،
ببينيم. او به ظاهر در آن نسل كشي مستقيماً نقش و دست نداشت اما در مصاحبه با
روزنامهها خطاب به حكام شرع گفت: «نبايد گول مظلومنماييهاي منافقين را بخورند…
مسئولين ذيربط بايد هميشه در برخورد با اينها اصل را با نفاق منافقين بگذارند و
همواره با شك و ترديد به آنها بنگرند…» (روزنامه جمهوري اسلامي 15مرداد67)
با اين تفاسير، نه محض تفريح و
تغيير ذائقه، كه براي درك بيشتر «ژرفا»ي دجالگري آخوندها بهتر است به چند نكتهاز
زندگي خصوصي دژخيم نحس اوين اشاراتي داشته باشيم.
بعد از هلاكت لاجوردي، با توجه به
نفرت گستردهاي كهاز او در ميان اقشار مردم وجود داشت، آخوندها سعي كردند با به
ميان كشيدن پاي خانواده، از جمله همسر و دختر و پسرش، برخي ويژگيهاي فردي و فكري
را بهاو نسبت دهند كه براي لاجوردي بيشتر يك اتهام است.
مثلاً همسر ايشان به گفته خودش در
زمان ازدواج با لاجوردي « کلاس پنجم (خجالت كشيده بگويد 12ساله)بودم وبسيار علاقه
و تقيد داشتم که در مراسم دهه محرم شرکت کنم». او در مصاحبه با «ياران شاهد» به
كرات از حسن خلق حاج آقا ذكر خير كرده و از جمله ميگويد: « اگر منزل مادرم بودم و
يک ربع يا يک ساعت ديرتر از ايشان وارد منزل ميشدم، ايشان ميگفتند،"مادر
جانم را هزار سال است که نديدهام." به من ميگفتند مادر جان . هيچ وقت نميگفتند
چرا دير آمدي؟ با آن تعبير شيرين "دلم براي مادر جانم تنگ شده " با من
صحبت ميکردند . اهل اين نبودند که بخواهند تظاهر کنند، محبتشان را خيلي بروز ميدادند».
(از گفتگو با همسرلاجوردي مجله ياران شاهد)
دختر خانم ايشان هم فرمودهاند: «
ايشان بر خلاف آن چه که بعضيها تصور ميکنند، بسيار عاطفي بودند و من به جرأت ميتوانم
بگويم که تا بهامروز فردي تا اين حد رئوف و مهربان نديدهام» (نشريه ياران شاهد).
آقازاده هم كه بعدها در بزنگاه
سربريدن داريوش فروهر و پروانه اسكندري حضور داشتهاند فرمودهاست: «سادهزيستي،
از ويژگيهاي بارز ايشان بود و با اين كه تمكن مالي خوبي داشتند(از كجا و كي اين
تمكن خوب مالي پيدا شده مجهول است)، سادگي را مبناي زندگي خود قرار داده بودند.
بيشتر اوقات با دوچرخه به محل كار خود ميرفتند و هيچگاهاجازه ندادند كه ما براي
انجام كارهاي شخصي و خانوادگي از اموال دولتي استفاده كنيم».
آقازاده همچنين فرمودهاند: «شهيد
لاجوردي احترام فوقالعادهيي براي بانوان قائل بود و در نامههايي كهاز زندان
براي مادر و خواهرم مينوشتند، تأكيد ميكردند كه مبادا شما هم جزو خانهنشينان و
نظارهگر فعاليت مردان شويد». دربارة احترام فوق العاده به «بانوان» هم همه زناني
كه در آن سالها گذرشان بهاوين افتاده و شاهد برخورد لاجوردي با زنان اسير بودهاند
گواهيهاي بسياري دادهاند. ما اين جا فقط محض نمونه يكي از آنها را نقل ميكنيم:
«شعبه سكوت است. هيچكس آب نميخواهد و دستشويي هم نميخواهد برود؟… يك پتوي
خاكستري روي زمين كشيده ميشود، و به دنبالش شياري از خون روي موزاييكها… نگاهش
ميكنم! 18سالة خاموش! خوابيده! كبود كبود است… دستهايش را روي قفسة سينهاش گره
زده، سرش را نميبينم، دمرو است… خفاش ميخندد… ميرود دستشويي و دستهايش را ميشويد…
و ميرود… خيلي ساده! خيلي تكراري… ولي اون 18ساله كي بود؟ نميدانم!
شايد اين يكي است… اين را كه ميشناسم،
روبهرويم نشسته و با چشمهاي سياهش نگاهم ميكند و حرف نميزند… زهره چي شدي؟…
خودتي؟ همان زهره تبريزي هستي؟ همان كه با هم سر خيابان مهر قرار داشتيم؟… خودتي؟…
چرا اينطوري شدي؟… چي شدي؟ سرم گيج ميرود، دستش را روي بينياش ميگذارد و با
نگاهش ميگويد هيس!… زهره چرا روي صندلي چرخدار هستي؟… نميتواني راه بروي؟… فقط
همين يك دستت تكان ميخورد؟… ترا بهخدا پاهايت را تكان بده… زهره فقط ميخندد و
چشمهايش مثل آهو برق ميزند… زهره فلج شدي؟… چرا؟… كي اينطوريت كرد؟ با دستش روي
متكايم يك تصوير ميكشد… تصوير يك پرنده… چي؟ جغد؟ نه! راست ميگويي؟ خفاش؟ با
چشمهايش ميخندد… جدي ميگويي؟ خفاش يعني لاجوردي؟… خودش؟… سرش را تكان ميدهد و
چشمهايش را ميبندد.
پنجاه، پنجاه و يك، پنجاه و دو… يك
نفر از بچهها ميزند زير گريه، ميگويد من ديگر تحمل ندارم، من نميتوانم بشمرم…
ساكت باش!… صد و بيست، صد و بيست و يك، صد و بيست ودو… “بچهها! مثل اين كه ميخواد
از دويست هم بيشتر بشه! امشب چه خبرشونه؟ صد و بيست وسه…“ مريم پروين نشسته روي
تخت بهداري، نميتواند ايستاده نماز بخواند، اشكهايش يكريز ميبارد، ولي صدايش در
نميآيد، صندلي چرخدار زهره را خالي برگرداندهاند و دارد توي راهرو، تلوتلو ميخورد.
مريم گريه نكن!… مريم هميشه خيلي صبور بود، ولي امشب بيتاب است: «باورم نميشد زهره
را با اين حالش ببرند…» مريم گريه نكن!… اشكهايش را پاك ميكند… خودش ميداند كه
چند وقت ديگر بهزهره خواهد پيوست!
زير پنجره صداي كاميون ميآيد… ليدا
ميگويد: “بچهها بياين قلمدوش!…“ فريده ميرود روي دوش ليدا، از پنجره بيرون را
نگاه ميكند، واي خدا!… فريده ميافتد پايين و دستش را روي چشمهايش ميگذارد…
شيرين خودش را ميكشد بالا… خشكش ميزند… “«بچهها! كاميون پره.. واي واي واي…
چقدر زياد هستند…“ “نگاه كن ببين زهره هم وسطشون هست؟…“ بهتزده جواب ميدهد:
“…نميدونم! ولي يكي يه لباسي مثل لباساي بهداري تنشه، از اين راه راههاي آبي…“
“آخي بميرم الهي!“ و بغض شيرين هم ميتركد…
“شيرين چيه؟“ “بچهها، يكي از برادرها مثل اين كه زير شكنجه تموم كرده، اومدن از
اينجا ببرنش، همين جوري جسدش رو گذاشتن زير برف، لاجوردي هم هست… آخ! آخ! آخ!»
(لاجوردي بهخون مجاهدين تشنه بود، نوشته مجاهد از بند رسته مژگان همايونفر
مجاهد404 )
به همين قياس ميتوان به برخي صفات
ساده زيستانهاو كه برايش برميشمرند اشاره كرد. اگر معناي دقيق ساده زيستي او را
بخواهيد بدانيد بايد به شكنجه مستمر زندانياني اشاره كرد كه حتي بعد از بازجويي و
گرفتن حكم روزها و ماههاي متمادي گرسنگي ميكشيدند و از حداقل يك وعده غذاي مورد
نياز محروم بودند و در عوض لاجوردي ميگفت: «سخت به عدم اسراف معتقديم. در نظام
گذشته من خودم در زندان بودم و ميديدم كه چقدر
در زندان مصرف ميشود. شايد نصف آن مقدار
اسراف ميشد و آن را دور ميريختند. ولي ما بحمدالله جلوي اين اسراف را در
زندان اوين گرفتهايم. به آنها گفتهايم اگر قرار بشود كه 10گرم نان دور بيندازيد
فردا نان كمتري برايتان خواهيم آورد» (روزنامهاطلاعات پنجشنبه 14مرداد61)
اين آدم ساده زيست و فروتن، با همه
سنگهايي كه براي اسلام به سينه ميزند، وقتي به ديگران ميرسد يك گرگ درنده، بدون
ذرهيي فتوت، است. در يك گزارش زندان آمدهاست: «زماني در سالهاي 50-52 كه ما با
همين لاجوردي كثيف در زندان بوديم. اين آدم بيچشم و رو قسم ميخورد كهاگر امام
زمان ظهور كند، يكي از صحابهاوليهاو «محمد آقا جباري» (كانديداي معرفي شده
سازمان براي انتخابات مجلس از قزوين) است، پشت سرش نماز ميخواند و قسم راستش روي
محمد جباري بود. ولي يك ماه پيش همين لاجوردي دژخيم او را با دستان خودش تيرباران
كرد. آن روزها بارها ميگفت: كثيفترين و بدترين شغل زندانباني است، و حالا سرجوخهاعدام
پاكترين...»(مقاله حماسه خونين سپيده دمان آزادي نوشته محمدعلي لبيبي مجاهد871)
چنين دد وحشي و درندهيي نه تنها بهاسيران معمولي كه به زنان باردار و كودكان 3_4
ساله و مردان و زنان سالخورده و مجروحان و بيماران رحمي نميكند. و تا آنجا پيش
ميرود و در توجيه جنايتهاي خود به قدري ياوه ميبافد كه حتي هاشمي رفسنجاني برايش
مينويسد: «شب، مصاحبة آقاي دادستان و حاكم شرعِ دادگاهانقلاب تهران (آقايان
اسدالله لاجوردي و محمدي گيلاني) دربارة مبارزه با ضدانقلاب را از تلويزيون ديدم.
جالب نبود، تند، كممحتوا و بيتوجيه حرف زدند. (خاطراتِ رفسنجاني عبور از بحران،
چهارشنبه3تير60)
او حتي در كشتن دوستان سابق خود نيز
مطلقاً ترديد نميكند. در كشتن كساني، همچون آيت الله لاهوتي هم درنگ نميكند.
هرچند كهاين كار بدون اذن خاص از شخص خميني نميتوانست صورت بگيرد، اما آلوده شدن
به خون كساني همچون لاهوتي كار سادهيي نبود. آن چنان كه جنايتكار خونريز ديگري كهاز
اعدام نكردن مجاهدين در همان اوائل انقلاب تأسف ميخورد و خود در رأس هرم حاكميت
يكي از بزرگترين جنايتكاران ضدبشري حاكميت آخوندهاست جا ميزند و مينويسد: «ساعت
سه بعدازظهر خبر دادند كهاز طرف دادستاني انقلاب به خانه آقاي [حسن] لاهوتي ريختهاند
و خانه را تفتيش ميكنند. به آقاي [اسدالله] لاجوردي گفتم با توجه به سوابق و
مبارزات آقاي لاهوتي بيحرمتي نشود. گفت دنبال مدارك وحيد [لاهوتي] هستند. اول شب
اطلاع دادند كه آقاي لاهوتي را به زندان بردهاند و احمد آقا هم تماس گرفت و
ناراحت بود. قرار شد بگوييم ايشان را آزاد كنند. آقاي لاجوردي پيدا نشد به
آقاي(سيدحسين) موسوي تبريزي دادستان كل انقلاب گفتم و قرار شد فورا آزاد كنند.
احمد آقا گفت امام هم از شنيدن خبر ناراحت شدهاند». (كتاب خاطرات رفسنجاني به نام
عبور از بحران صفحه 341) اما همان شب لاجوردي با دستور شخص خميني به حساب آيت الله
لاهوتي ميرسد و رفسنجاني در فرداي همان شب مينويسد: «عفت تلفني اطلاع داد كه
آقاي لاهوتي را ديشب به بيمارستان قلب بردهاند بلافاصله تلفن زد و گفت از دنيا
رفتهاند تماس گرفتم معلوم شد صحت دارد. آقاي لاجوردي دادستان انقلاب تهران گفت
آقاي لاهوتي اتهامي نداشتهاند، براي توضيح مدارك مربوط به وحيد آمده بودند كه به
محض ورود به زندان دچار سكته قلبي شده و معالجات بياثر ماندهاست. قرار شد پزشكي
قانوني نظر بدهد.» (همان: صفحه 340 براي اطلاعات بيشتر و اعترافات صريحتر در مورد
نحوة قتل لاهوتي توسط لاجوردي مراجعه شود به شمارة70 نشريه شهروند گفتگويي، به نام
پاسخ فائزه رفسنجاني به شايعات)
اين عطش سيري ناپذير درندگي وقتي از
حد ميگذرد ديگر تنها مجاهدين را قرباني نميكند. كينهكشي شامل حتي اسيران جنگي
آزاد شده توسط مجاهدين هم ميشود. براساس گزارشهايي كه همان سالها افشا شد وقتي
مجاهدين تعدادي از از اسيران جنگي را آزاد كردند لاجوردي، كه رياست سازمان
زندانهاي رژيم را به عهده داشت، گفت: «اين اسيران پيشين اغلب نفوذيهاي مجاهدين
هستند و اعدام آنها براي امنيت شهرها لازم است» بعد هم دستور داد بسياري از آنها
را اعدام كردند. او در ادامه ساديسم سيري ناپذيرش به قربانيان اعتياد هم رحم نكرد
و در جمع خبرنگاران با صراحت گفت: «معتاداني كه براي چهارمين بار بهاعتياد روي ميآورند،
بايد اعدام شوند»(روزنامهابرار 27مرداد70)
لاجوردي به مثابه نمودي از يك
ماهيت:
لاجوردي به مثابه يك فرد، و خميني
به مثابه سمبل يك ايدئولوژي، از دو نقطه متفاوت شروع كرده و بعد از طي فراز و
نشيبهايي، در يك مرحله، به يكديگر رسيدهاند. بعد از آن است كه لاجوردي با پتانسيل
بسيار بالاتري از گذشته در شكنجه و زندان تا بدانجا پيش ميرود(يا به تعبير
خودشان آن چنان در ولايت خميني ذوب ميشود) كهاو را پيشاني نظام ميخوانند.
لاجوردي را به درستي «ابن ملجم
دوران» ناميدهاند. وقتي قيد دوران بهاسم او اضافه ميشود معنايش اين است كه كافي
نيست به شناخت تاريخي خوارج و ابن ملجم بسنده كنيم. بايد علاوه بر خصوصيات عام و
مشتركي كه بين آنها وجود دارد ويژگيهاي امروزينشان را نيز به حساب آورد.
مرتجعان مذهبي حاكم، هرچند در ماهيت
همان ابن ملجمهاي شناخته شدهاند، اما با خوارج دو فرق اساسي دارند. اول اين كه
1500سالي بعد از آنها زندگي ميكنند. 15قرني كه براي آنها پر از فراز و نشيب بودهاست.
ارتجاع مذهبي كه ما، در شرايط حاضر، با آن سر و كار داريم ملغمهيي است از آمال و
آرزوها و تخيلات و سرخوردگيها و سركوفتهاي تاريخي آنها. در نتيجه تجربيات تاريخي
بسياري براي خود اندوخته و در واقع مار خوردههاي افعي شدهيي هستند پر از زهر و
عفونت. به عبارت ديگر نبايد اشتباه كرد و مثلاً با ديدن شقاوتهاي لاجوردي را او را
طابق النعل بالنعل ابن ملجم دانست. لاجوردي همان ابن ملجم هست بهاضافه 15قرن
تجربه ضدانقلابي و ضدتاريخي. يعني بسا و بسا شقيتر.
دوم اين كهارتجاع مذهبي معاصر در
ميهن ما، ارتجاعي است به حاكميت رسيده. و نه يك جريان فرعي و حاشيهيي كه بود و
نبودش تأثير چنداني در روند عمومي جامعه ندارد. اين جريان ضدتاريخي در يك
نابهنگامي تاريخي رهبري يك انقلاب را دزديد و براي اولين بار در تاريخ، بر سرنوشت
ملت و فرهنگي حاكم شد. اين حاكميت سرشار از عقدههايي تاريخي بود. زخمي عفوني كه
در بدني بيمار(شاه زده)، به صورتي نيم بند به زندگي انگلوار خود ادامه ميداد، و
يك در هزار خيالش نيز به ميراث بردن سطلنتي روحاللهي بعد از سلطنتي ظلاللهي راه
نميبرد. نتيجه آن كه براي به چاه تحليل فردي نيفتادن امثال خميني يا لاجوردي،
بايد ويژگيهاي هريك از آنان را با توجه بهاين خصوصيات تاريخي بررسي كرد. به همين
دليل بسيار اشتباهاست اگر كه مثلاً در بررسي مشخصات و يا نمونههاي شقاوت شكنجهگران
آخوندي به خصوصيات فردي آنان اصالت دهيم. كما اين كه بسياري كه هنوز پس از اين همه
سال، دل در گرو نظام آخوندي دارند، سعي ميكنند سبعيتهاي لاجوردي را به «خشونت»
فردي او مصادره كنند. در حالي كه براي شناخت ويژگيهاي او، و خميني و تمام دار
ودستة آنان، بايد ريشهاصلي شقاوت و اصالت كينهشان را در حاكميت نابهنگام شان
جستجو كرد.
مسيري كه لاجوردي براي ايفاي نقش
ضدتاريخي اش طي كرد دو مرحله، قبل از حاكميت و بعد از حاكميت، داشت.
ابتدا به بررسي جريان فكري او تا
قبل از حاكميت، يعني تا سرنگوني نظام سلطنتي ميپردازيم.
الف: اشاراتي به تاريخچه جريان
مؤتلفه و سوابق ضدتاريخي آن:
لاجوردي از عناصر فعال و درجه 2و3
جريان مؤتلفهاسلامي بود. آنان در سالهاي بعد نام خود را به «حزب مؤتلفهاسلامي»
تغيير دادند. اين جريان در دهه 1340 با ترور حسنعلي منصور، نخست وزير شاه، بر سر
زبانها افتاد. به همين دليل گاه نيز به نام «قتله منصور» از آنها ياد ميشود.
هيأتهاي مؤتلفه، ميراث جريان
فدائيان اسلام، با رهبري نواب صفوي، بود. اين گروه در جريان ملي شدن صنعت نفت به
رهبري دكتر مصدق به ترور تعدادي از شخصيتهاي سياسي و فرهنگي دست زد و به عنوان
مسلماناني خشك انديش و مرتجع مشهور بودند. بسياري از تحليلگران، در برخورد
ابتدايي، آنها را ضدكمونيستهايي ميدانستند كه صرفاً در واكنش بهاوجگيري
فعاليتهاي حزب توده در آن سالها به وجود آمدهاند. در اين كه فداييان اسلام بسيار
ضدكمونيست بودند حرفي نيست. و در اين كه بسيار ارتجاعي فكر ميكردند نيز مطلقاً
ترديدي نيست. اما تمامي حضور و بروز آنان را، در صحنة اجتماعي و سياسي آن روزگار،
واكنشي نسبت به حزب توده دانستن اشتباه ميباشد. اين جريان ريشه در برخي اقشار پايين
خرده بورژوازي و حتي زحمتكشان شهري داشت. و در فضاي باز سياسي بعد از ديكتاتوري
بيست ساله رضاخاني مفري پيدا كرد تا در ميان برخي از مذهبيهاي خرده پاي شهري جايي
پيدا كند. اين عده ملغمهيي بودند از افراد مختلف با خصوصيات و اخلاقيات و
برداشتهاي مختلف از مذهب و سياست. آنها مجموعه همگوني نبودند كه بشود رويشان به
عنوان يك سازمان و تشكل به معناي علمي آن حساب كرد. به همين دليل وقتي هم دست به
عمل ميزدند هيچ حسابي و كتابي بركارشان مترتب نبود. براي آنها رزمآرا (نخست وزير
ديكتاتور شاه) و دكتر فاطمي(نزديكترين يار مصدق) فرقي نداشت. بنابراين وقتي دست به
ترور هر دو ميزدند، اولي عملاً به نفع مصدق تمام ميشد و دومي خيانت به مصدق و
ملت ايران بود.
به هرحال اين جريان، در بحبوحة يك مبارزة
ضداستعماري، نه تنها به ياري مصدق نيامد كه با ريختن به خيابانها و حمله به مشروب
فروشيها و ترور افرادي ملي، آب به آسياب دشمن ريخت و در نتيجه مصدق را تا آنجا كه
توانستند تضعيف كردند.
عمده ترين خصوصيت ارتجاعي تفكر اين
عده «زن ستيزي» آنان بود كه در قالب مسائل شرعي و مذهبي به نام خدا و قرآن بيان ميشد.
نواب صفوي در جزوهاي كه مانيفست او
محسوب ميشود برخي از عقايد و برداشتهاي خود از اسلام و جامعهايدهالش را شرح
دادهاست. او در اثبات وضعيت نابهسامان جامعه مينويسد: «آتش شهوت از بدنهاي
عريان زنان بيعفت شعله كشيده خانمان بشر را ميسوزاند ». او معتقد است: « شب و
روز زنان و مردان در كوچه و بازار و اداره و مدرسه و كارخانه و ساير اماكن عمومي
با هم روبهرو شده و شب و روز حس شهوت عمومي بدون حساب مشغول فعاليت و هيجان است»
او با صراحت به يك زن ستيزي قرون وسطايي اعتراف ميكند و مينويسد: «معني آزادي
زنان و همكاري آنان با مردان چيست؟ آيا زنها ميخواهند از عمل زناشويي پاك و مشروع
با مردان خودداري كنند و در هر ماه طبق سازمان طبيعي خود قاعده نشوند و حامله و
بچهدار هم نگردند؟» با چنين خزعبالاتي، آن هم بهاسم اسلام، آيا به ياد اراجيف
آخوند صدوقي، يكي از نمايندگان اصلي خميني در مجلس خبرگان رژيم، نميافتيد؟ او در
جلسه 63 مذاكرات مجلس بررسي نهايي قانون اساسي رژيم در 19آبان 1358 گفته بود: «يكي
از رفقا ميگفت كه همان طور كه زن ميتواند ولي صغيرش بشود پس ميتواند رئيس جمهور
هم بشود حالا اين چه حسابي است؟ چون ميتواند بچه را باز بكند و پاكش بكند و از
كثافت بر كنارش بكند و پستان در دهانش بگذارد پس ميتواند رئيس جمهور يا نخست وزير
بشود! من گمان نميكنم كهاين قياس، قياس صحيحي باشد شما را به خدا كار را بر رهبر
دشوار نكنيد، و براي او زحمت ايجاد نكنيد و به علاوه هنوز مردها كار ندارند و
بيشترشان بيكار هستند حالا بيائيد و فرمانداري به زن بدهيد؟ چطور شده آقاي محترم
از اولي كه خشت دنيا را برپا گذاشتند اين همه ساختمان و اين همه قنات، اين همهاختراعات
تمامش به دست مرد بوده، در يزد ما قناتي است كه يكصد و هفتاد متر طناب ميخورد تا
برسد به آب، تمام اين قنوات كه در حدود بيست و چهار هزار قنات در يزد وجود دارد
آيا كلنگ كداميك از اين قناتها را زن زدهاست كداميك از اين ساختمانها را زن درست
كرده؟ حالا چطور شد كه پشت ميز نشستن را حق داشته باشد ولي كارهاي سنگين را حق
نداشته باشد يعني چه؟ اگر ميخواهند دوش بدوش ما كار كنند بيايند همراه ما بنائي
كنند و همراه ما قنات درست كنند و همراه ما كارهاي ديگري بكنند، چطور كارهاي سنگين
براي ماست ولي نشستن پشت ميز از آن آنها باشد، حالا آمديد يكي از اين زنهاي شايستة
كامل را به مقام رئيس جمهوري يا نخست وزيري منصوبشان كرديد، يك روز صبح ميرويم و
ميبينيم كه نخست وزيري تعطيل است چرا؟ براي اين كه ديشب خانم زايمان كردند اينها
براي ما ننگ و عار است. يعني چه، شما را به خدا اين را جزو قانون نياوريد» نواب
صفوي هم كه طابق النعل بالنعل همين افكار را دارد نتيجه ميگيرد كه «... بهترين
كار براي زنان همان مديريت خانواده و اولين مدرسه توليد و تربيت نسل بشر است آيا
كاري اساسي تر از اين در دنيا هست؟»
بيش از 30سال بعد هم يكي ديگر از
همين مرتجعان كه حالا به حاكميت رسيده و در سلك شكنجهگران رژيم آخوندي هيچ حد و
مرزي را نميشناسد دربارة زني كه قرار است با او ازدواج كند ميگويد: «دختر خانم
در آن زمان مدرس كلاس عربي بود؛ لذا فقط يك جملهاز من پرسيد كه آيا ميتواند كلاس
عربي برود و درس بدهد؟ گفتم: به لحاظ سياسي هر كس از ما بايد خط خودش را برود گر
چه بايد همفكر باشيم، اما من نميخواهم كاري و امري را به شما تحميل كنم و نه ميپذيرم
كه شما چيزي به من تحميل كنيد؟ عربي را هم قبول دارم ولي با دو شرط: اول اين كه
فقط به زنان و دختران درس بدهي و با مردها سروكار نداشته باشي. دوم اين كه وقت
اضافه داشته باشي و از وقت خانه و زندگي كم نكني، چرا كه من اهل ساندويچ و ي سرد و
آماده نيستم» (كتاب خاطرات عزت شاهي. توجه شود به پيوندهاي خانوادگي عزت شاهي با
مؤتلفه. عزت شاهي باجناق اسدالله بادامچيان است) وقتي شكنجهگر خميني در خانه و با
همسر خود چنين برخوردي دارد آيا قابل تصور است كه در سياه چالهايي كه هيچ كس از
آنها خبري ندارد و صداي فريادهاي هيچ اسيري بازتابي نمييابد با زن مبارز و مجاهد
چه رفتاري ميشود؟ و آيا همهاينها رشتههاي يك نظام فكري منحط ضدتاريخي نيست كه
بارزترين وجهش زن ستيزي شناخته ميشود؟ و آيا همهاين برداشتها در راستاي همان
تفكر ضدبشري نيست كه ميگويد: «زنان بهدليل ضعف عقل و ادراك جزئيات و ميل بهزيورهاي
دنيا حقاً و عدلاً در حكم حيوانات زبان بستهاند و اغلبشان سيرت چارپايان دارند
ولي بهآنان صورت انسان دادهاند تا مردان از مصاحبت با آنان متنفر نشوند و در
نكاح با آنان رغبت بورزند»(از افاضات حاج ملاهادي سبزواري) البته با گذشت زمان،
حضرات مجبورند مقداري رنگ و لعاب و لحن كلمات خود را عوض كنند. اما در اساس اين زن
ستيزي به قوت خود باقي ميماند. و ما نبايد با لفاظيهاي خميني و ايز گم كردنهاي او
فريفته شويم. در عمل، او همان آخوند مرتجعي است كهاگر با شاه در ميافتد براي اين
است كه چرا حق رأي به زنان دادهاست. و اگر در حاكميت خودش به زنان حق رأي ميدهد
براي اين است كه آمار رأي خود را بالا ببرد و الّا كه در قانون اساسياش با صراحت
تصريح ميكند حقي براي رياست جمهور شدن زنان به رسميت نميشناسد. و حرف اصلي را
آخوند يزدي، رئيس سابق قوه قضائيهاش گفتهاست كه: «زن نميتواند كاري را كهاز
سنخ امور ولايتي است، به عهده بگيرد… رئيسجمهور بايد از رجال سياسي باشد». منتها
فرق خميني با مهره هاي زير دستش اين است كه آنها با بلاهت يك حيوان ناطق«ننگ و
عار» خودشان را به زبان ميآورند و خميني با دجالبازي دم از حقوق زنان ميزند. اما
وقتي به صورت جدي پاي مسئوليتها به ميان ميآيد حرف ته دل همان است كه رفسنجاني ميگويد:
«اندازة مغز مردها بزرگتر از زنهاست. مردها به مسائل استدلالي و عقلي توجه دارند
در حالي كه زنها عمدتاً بهاحساس متمايل هستند… اين اختلافاتي كه وجود دارد در
سپردن مسئوليت، تكاليف و حقوق مؤثر واقع ميشود» با اين حساب آيا معناي «احترام
فوق العاده به بانوان» كه پسر لاجوردي بهاو منتسب ميكرد مشخص است؟ و آيا همهاين
افكار ارتجاعي در يك راستا نيستند و ما نمونههاي عملي همين تفكر را در حاكميت
آخوندها شاهد نيستيم؟ جالب است كه همان نحله، از شجره خبيثهارتجاع مذهبي در پهنهاجتماعي،
خواهان برخورد شهرباني و نيروهاي نظامي با اين قبيل موارد ميشود و مينويسد آنها
بايد: «از عبور و مرور زناني كه به حجاب اسلام طبق مقررات شرع مقدس پوشيده نيستند
جلوگيري كنند» مشابه همين نظرات در موارد ديگري مانند موسيقي و فيلم و سينما و به
طور كلي هنرد دارد كه ما براي جلوگيري از اطاله كلام از آنها در ميگذريم. اما آنجا
كه پاي رفع ستم از فقرا ميشود، ريشه همه مفاسد اين گونهارزيابي و معرفي ميشود:
«رشوه خواري عمومي ادارات و وزارتخانه ها و سايرين و رباخواري هاي عمومي و بانكهاي
رباخواري ميوهاش كينهاندوزي و فقر عمومي است. » (صفحات متعدد كتاب راهنماي حقايق
به قلم نواب صفوي به نقل از سيد مجتبي نواب صفوي؛ انديشه ها، مبارزات وشهادت او،
نويسنده و گردآورنده: سيدحسين خوش نيت، از انتشارات منشور برادري)
نكته قابل توجهاين كهاين جريان
حتي با آيت الله كاشاني ضدمصدق هم به عنوان يك مرجع تقليد مذهبي و يك رهبر سياسي
شناخته شده نتوانستند گردآيند. و فقط بعد از 28مرداد بود و دستگيري و اعدام
رهبرانشان بود كه بهاو نزديك شدند. اما ما به دنبال تحليل وقايع نهضت ملي در آن
سالها نيستيم. ما به دنبال رديابي چند و چون نو جواني 16ساله به نام اسدالله
لاجوردي هستيم كه در سالهاي بعد مرادي به نام خميني پيدا ميكند و تبديل به
سبعترين دژخيم تاريخ معاصر ايران ميگردد.
در اين ايام لاجوردي نو جواني است
كه هيچ نامي از او در جريانهاي سياسي روز ديده نميشود. جالب آن كهاز خمنيي نيز
در آن در سالهاي مبارزات ضداستعماري ملي شدن نفت مطلقاً خبري نيست. توجه داشته
باشيم كه خيمني(متولد 1279شمسي) در زمان نهضت ملي آخوندي پنجاه و چند سالهاست اما
نه تنها آن زمان، البته رندانه، در صحنه مبارزاتي و سياسي روز حضور ندارد بلكه تا
ده سال ديگر اين غيبت و در واقع سازشش با ديكتاتوري سلطنتي ادامه مييابد. البتهاين
«سكوت باشكوه» خميني(به تعبير نزديكانش) منافي همسويي و رابطه نزديك او با كاشاني
و فداييان اسلام نيست. آخوند صادق خلخالي در اين باره گفتهاست: «نميتوان گفت كه
مبارزة حضرت امام عليهاستكبار دقيقاً از چه زماني شروع شد. ايشان از همان آغاز با
افرادي مانند آقاي كاشاني و اعضاي فداييان اسلام رابطه داشتند». و نقل شدهاست كه
كاشاني در اولين ديدارش با خميني، از پدر زن خميني پرسيدهاست: «اين اعجوبه را از
كجا پيدا كردي؟»(براي اطلاع بيشتر مراجعه شود به كتاب «خميني دجال ضدبشر از
انتشارات سازمان مجاهدين)
به هرحال در فضاي يأسآلود پس از
كودتاي 28مرداد دو چهره مورد نظر ما به صورتي نامرئي و غير مستقيم در ارتباط با
يكديگر قرار دارند؛ بدون اين كه يكديگر را بشناسند. پيوند آنها نياز به حوادث
ديگري دارد كه در سالهاي بعد وقوع مييابد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر